اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَهُوَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ (۶۲)لَهُ مَقَالِيدُ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ (۶۳)قُلْ أَفَغَيْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّي أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجَاهِلُونَ (۶٤)وَلَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَإِلَي الَّذِينَ مِن قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ (۶۵)بَلِ اللَّهَ فَاعْبُدْ وَكُن مِنَ الشَّاكِرِينَ(66)وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَالأرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَالْسَّمَاوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَي عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾(67)
طرح مباحث توحيدی در سورههای مکی با بيانهای متفاوت
همان طور که ملاحظه فرموديد، چون سوره مبارکه «زمر» در مکه نازل شد، اصول کلّي دين؛ يعني توحيد و وحی و نبوت و معاد را و همچنين خطوط کلّي اخلاق و حقوق را به بيانهاي گوناگون افاضه ميفرمايد؛ گاهي به صورت حکمت، گاهي به صورت موعظه، گاهي به صورت جدال أحسن. در جريان توحيد قبلاً فرمود: ﴿إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ﴾[1] که هم مبدأ را اشاره فرمود، هم معاد را؛ اما اينجا هم به «کان» تامه اشاره دارد و هم به «کان» ناقصه.
علّت مطرح نشدن مباحث توحيد ذات در قرآن
فرمود: ﴿اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾؛ يعني«کُلُّ مَا وَقَعَ عَلَيهِ إِسمُ شَئٍ مَا خَلَا اللهَ تَعَالَی فَهُوَ مَخلُوقٌ وَ﴿اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ ﴾».[2]قبلاً هم بيان شد که قرآن کريم درباره ذات اقدس الهي سخن نميگويد چون ذات سرمَدي و حقيقت نامتناهي يک چيز «بيّنالرشدي» است و اصلاً قابل انکار نيست، اين را قرآن «مفروغ عنه» ميگيرد که در سوره مبارکه «طور» به مناسبتي قرائت شد و در اين آيه سوره «زمر» مطرح ميشود. اينها درباره اسماي حسناي خداست، چه اينکه در آيه ﴿أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾[1] هم درباره اسماي حسناي خدا بود؛ براي اثبات خالق، براي اثبات فاطر، چه اينکه برای اثبات وکيل که اينها اسماي حسناي خدا هستند و همه اينها زيرمجموعه آن ذات سرمدياند. ذات سرمدي؛ يعني حقيقت مطلق که قابل انکار نيست، حتي آنهايي هم که ملحد هستند، نميدانند چه چيزي را دارند منکر ميشوند.اين روايت نوراني که مرحوم کليني (رضوان الله عليه) در همان جلد اوّل کافي در بحث توحيد نقل کرد اين است که فرمود: «عَارِفٌ بالمَجهُولِ مَعروفٌ عِندَ کُلِ جَاهِل»؛[3] فرمود: خد ا نزد هر منکر و ملحدي شناخته شده است، ولو بيچاره نداند که چه کند. «مَعروفٌ عِندَ کُلِ جَاهِل»، مگر ميشود که کسي منکر حقيقت محض شود؟ اين عالَم به چه کسي قائم است؟ بنابراين خود انسان فطرتاً وابسته به اوست. در همين آيه هم «الله» را «مفروغ عنه» گرفته، خالق را دارد ثابت ميکند. اين «خالقٌ»، خبر «الله» است، مبتدای «مفروغ عنه» است؛ يعني «الله»ي که مفروغ عنه است، او همه کاره است، او هم«کان» تامه را به عهده دارد و هم «کان» ناقصه را؛ هم آفريد وهم ميپروراند؛ هم هستي داد و هم هستي را شکوفا کرد. «الله»ي که دلپذير است و همه قبول داريد و قابل انکار نيست، آن «الله» است که اين دو تا کار را کرد:﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾. اگر «الله» ثابت نباشد که مبتدا قرار نميگيرد. بنابراين آن حقيقت نامتناهي به هيچ وجه قابل انکار نيست.«الله» از آن جهت که فاطر است شکپذير نيست، چرا شکبردار نيست؟ چون ﴿فَاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ است، فاطر بودن، خالق بودن، اينها از اسماي حُسناي ذات اقدس الهي است. آن بيان نوراني حضرت در اوّل همين بحث توحيدِ کتاب مرحوم کليني، اين جزء غرر روايات ماست که «عَارِفٌ بالمَجهُولِ مَعروفٌ عِندَ کُلِ جَاهِل»؛ هيچ کسي نيست که خدا را در عالَم نشناسد؛ لذا کسي که در دريا غرق شده، ملحدي که در دنيا غرق شده، احدي از او خبر ندارد؛ ولی او نااميد نيست، به جايي تکيه ميکند. اين روايت از وجود مبارک امام عسکري (سلام الله عليه) است؛ حالا گرچه روايت به صورت روايت صحيحه نقل نشده، اما در کتابها به عنوان روايت مرسل از آن وجود مبارک نقل شده که کسي گفت: «دُلَّنی عَلَي اللهِ»؛ حضرت فرمود: آيا مسافرت کردي؟ عرض کرد: بله، گفت سوار کشتي شدي؟ عرض کرد: بله، گفت اتفاق افتاد که کشتي غرق شود؟ عرض کرد: بله، گفت اتفاق افتاد که أحدي از حال تو باخبر نباشد، تو هم به احدي دسترسي نداشته باشي؟ عرض کرد: بله، گفت در آن حالت به چه کسي متصل بودي؟ گفت به کسي که مرا نجات بدهد! گفت همان خداي توست؛[4] يعني کسي که قدرتش نامتناهي است و يأسبردار نيست. اينکه گفته شد: ﴿لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ﴾[5] همين است. اگر کسي به جايي برسد که بگويد از خودم نااميدم، اين کفر نيست؛ يعني من ديگر استحقاق دريافت کمک ندارم، اما اگر بگويد کسي نيست در عالَم که مشکل مرا حل کند، اين کفر است، براي اينکه او ﴿بِکُلِّ شَیءٍقَدِير﴾[6] است. اگر او قدرت مطلقه و نامتناهي قادر است، بنابراين ﴿بِکُلِّ شَیءٍ قَدِير﴾ است، نميشود نااميد بود. يأس آدم از خودش کفر نيست؛ ولی يأس از روح الله کفر است: ﴿لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ﴾. بنابراين، يا اثبات فاطر است، يا اثبات خالق است، اينجا هم «الله» مبتدا قرار گرفته و مفروغ عنه است، حقيقت نامتناهي است، منتها خيليها نميدانند که «الله» با اسماي حسنايش چه چيزي است؟ چون به اصولي که انبيا (عليهم السلام) آوردند آشنا نيستند که ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾.
فرق علوم قرآنی با علوم مطرح در قرآن
مستحضريد که قرآن علوم فراواني دارد؛ منتها علوم قرآني که در بحثهاي تفسير مطرح است، علومي که درِ قرآن است يا خارج از قرآن به حسب ظاهر قرار گرفته و درباره قرآن است. مثل اينکه قرآن چيست، وحي چيست، انزال و تنزيل چيست، مکي و مدني چيست، سُوَر طوال، سور ناسخ و سُوَر منسوخ کدام است؟ اينها بحثهايي است که به عنوان قرآني مطرح است؛ اما علومي که در قرآن مطرح است، خيلي بيش از اينهاست؛ اصول دين جزء علوم در قرآن است، احکام دين به عنوان آيات الاحکام علومي است در قرآن، مواعظ و اخلاقيات علومي است در قرآن، مسائل نجوم و سپهري، مسائل رياضي، علومی است در قرآن، قصص انبيا علومي است در قرآن و بحثهاي فراواني مربوط به علوم تجربي که هر شیء زندهاي از آب است، آسمان و زمين شش روز خلق شدند، زمين دو روز خلق شد، آسمان دو روز خلق شد، «بين السموات و الارض» دو روز خلق شد، فصول چهارگانه را ذات اقدس الهي براي تأمين ارزاق جامعه آفريد،﴿قَدَّرَ فِيهَا أَقْواتَها في أَرْبَعَةِ أَيَّام﴾؛[7] اينها علوم قرآني است، علوم تجربي است که در قرآن است، علوم رياضي است که در قرآن است، علوم فقهي است که در قرآن است، علوم ادبی است که در قرآن است، علوم قصص و تاريخ است که در قرآن است، علوم عقلي است که در قرآن است؛ منتها اينکه ميگويند علوم قرآني، فقط درباره همان علومي که راجع به قرآن بحث ميکند، آنها چون بيشتر محل ابتلاست محور قرار گرفته شده. موضوع و محمول همه را قرآن مطرح کرده که سوره يعني چه؟ آيه يعني چه؟ وحي يعني چه؟ معجزه يعني چه؟ کرامت يعني چه؟ اينها را بيان کرده؛ اما آنها علومي است که قرآن تبيين کرده.
از بيرون گاهي ممکن است بعضي از مسائل را راجع به جمعآوري قرآن که چه موقع جمع شده، چه کسي جمع کرده، در چه عصري جمع شده، اينها جزء علوم قرآن است، يا چه کسي کاتب قرآن بوده، حضرت انشا ميفرمود، املا ميفرمود، چه کساني مينوشتند، چند نفر مينوشتند، اينها جزء علوم قرآني است که از بيرون کمک گرفته ميشود. پس «کان» تامّه را خدا بيان کرد.
نمونهای از طرح علوم تجربی مطرح در قرآن
فرمود: ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾؛ «کان» ناقصه را هم بيان ميکند: ﴿وَهُوَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ﴾ او آفريد، يک؛ ميپروراند، دو؛ خوب هم آفريد. آن علومي که علوم تجربي هست و محور بحث دانشگاهي است، از آيه کريمهاي که فرمود: ﴿أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَه﴾،[8] اين يک؛ بيان وجود مبارک موساي کليم (سلام الله عليه) که به فرعون فرمود: ﴿رَبُّنَا الَّذي أَعْطی كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی﴾،[9] اين دو؛ استفاده میشود. اين ﴿رَبُّنَا الَّذي أَعْطی كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ﴾ به نظام داخلي اشيا اشاره دارد، نه به نظام فاعلي و نه به نظام غائي؛ نظام فاعلي به عنوان ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾ است، نظام غائي هم ﴿ثُمَّ هَدی﴾ است؛ اما نظام داخلي که ساختار داخلي است، فرمود: ﴿أَعْطی كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ﴾، هر چيزي و هر چه براي آن لازم بود، داد. درخت اگر بخواهد پرورش پيدا کند و ميوه دهد چه چيزي لازم دارد، همه را به او داد. يک سلسله مواد معدني در دل خاک کوه، بخواهد طلا و نقره شود، چه چيزي لازم دارد، همه را به او داد؛ يک سلسله اموري که در زير خاک است، بخواهد نفت يا گاز شود، چه چيزي لازم دارد، همه را به او داد. بنابراين فرمود: ﴿لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾. اگر ذات اقدس الهي ساختار داخلي را داد، فرمود هرچه اين خاک و اين دستگاه لازم دارد که گاز يا نفت شود، ما به او داديم: ﴿أَعْطی كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ﴾؛ اين راجع به «کان» ناقصه است.
حالا درختي بخواهد ميوه شاداب خوبي بدهد، فرمود همه خواستههاي او را ما به او داديم؛ منتها بايد باغبان آن را بپروراند. در اوايل سوره مبارکه «رعد» گذشت که فرمود: شما يک قطعه زمين، يک هکتار زمين را حساب کنيد: ﴿وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِرات﴾؛ اين يک هکتار را به صد قسمت کنيد و صدتا درخت بکاريد، صد تا ميوه ميگيريد: ﴿أَعْطی كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی﴾، ﴿وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِرات نُفَضِّلُ بَعْضَها في البعض فِي الْأُكُل﴾،[10]« اُکل» يعني ميوه، نه يعني«أکل»؛ فرمود ميوههاي آن مختلف است، اين درخت سيب اگر بخواهد سيب خوب بياورد، لوازمي دارد به آن داديم، آن درخت هلو اگر بخواهد هلوپرور باشد، لوازمي دارد که به آن داديم؛ آن گلابي اگر بخواهد گلابي به بار بياورد، يک سلسله اموري ميخواهد که به آن داديم؛ اين همان ﴿أَعْطی كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ﴾ هست که براي راهاندازي علوم دانشگاهي است، تا ساختار داخلي را تربيت ميکند، همان طوري که ﴿أَقيمُوا الصَّلاةَ و آتُوا الزَّكاةَ﴾[11] آياتالاحکام است که براي راهاندازي«آيات الفقه» حوزههاست، اينکه آسمان و زمين را در شش روز خلق کرديم، آسمان از يک سلسله دخان خلق شد، زمين از زير آب درآمد به عنوان «دَحوُ الاَرض»، ما فصول چهارگانه را براي تأمين ارزاق تنظيم کرديم، يک بخشهايي از زمين جزء نيمکره شمالي است: ﴿يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهار﴾ است، مقابل آن﴿يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ﴾[12] است، الآن که اينجا اوّل دي شروع شده،﴿يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ﴾؛ يعني شب يلدا بلندترين شبهاي سال بود، از اوّل دي به بعد، کمکم «قوس النهار» از دو طرف، وارد «قوس الليل» ميشود، بلندترين شب سال را تا آخر آذر و اوّل دي پشتسر گذاشتيم، از اوّل دي؛ يعني اوّل زمستان از دو طرف؛ يعني هم از طرف صبح، هم از طرف مغرب اين کاروان روز وارد منطقه شب ميشود؛ يعني هم زودتر صبح ميشود، هم ديرتر غروب ميشود: ﴿يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ﴾؛ تا برسد به ماه فروردين که «بامدادان که تفاوت نکند ليل و نهار»[13] هم شب دوازده ساعت و هم روز دوازده ساعت ميشود؛ آن وقت اين طور است. باز دوباره از همان فروردين اين ولوج و ورود «قوس النهار» به «قوس الليل» ادامه دارد، ادامه دارد تا آخر خرداد که کوتاهترين شب سال آخر خرداد است و بلندترين روز سال هم آخر خرداد، بعد دوباره برعکس ميشود. اين وضع ما که در نيمکره شمالي به سر ميبريم. الآن آقاياني که در نيمکره جنوبي به سر ميبرند، آنجا تابستان آنهاست، به عکس است. فرمود اين نظم را ما آفريديم، شما بر اساس اين نظم حساب کنيد.
پس علوم قرآني، اختصاصي به همان مسئله علوم قرآني رايج؛ نظير قرآنشناسي ندارد؛ آن اصول کلامي و عقلي، فقهي، اخلاقي، حقوقي، تاريخ و قصص، نجوم، رياضيات، زمينشناسي و زمانشناسي هست، اينها علوم قرآني است، همه اينها زير مجموعه: ﴿أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَه﴾ قرار دارد، يک؛ ﴿أَعْطی كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ﴾ قرار دارد، دو؛ يعني هر چيزي که آفريد، زيبا آفريد، کمبودي در آن نيست؛ نميشود گفت که اين خاک اگر بخواهد طلا شود، فلان چيز را لازم دارد؛ ولي ندارد، نه خير؛ اگر بخواهد طلا شود، همه چيزي که جزء شرايط طلاشدن هست و بايد باشد، در آن هست. اگر بخواهد نفت و گاز شود، اگر بخواهد سنگ مرمر شود، هر کدام از اين معادن هر چه لازم دارند، خدا به آنها داده است.
توکل، لازمه توحيد در خالقيت و تبيين دو نحوه آن
چون خدا اين چنين است، پس توکل به او کنيد. منتها توکل دو گونه است: انساني که آن طبع بزرگ، آن روح بزرگ و آن کرامت در او هست، ميگويد من توکل کردم به تو، تو را وکيل گرفتم، کلّ نظام هم که سپاه و ستاد تو هستند، کارها را هم تو انجام ميدهي، اعضا و جوارح من هم که مأموران شما هستند، شما که بخواهي کار کني؛ گاهي با دست ديگران مشکل مرا حل ميکني که اين با کرامت من سازگار نيست؛ گاهي با دست من مشکل مرا حل ميکني، اين با آبرومندي من سازگار است. توکل يک انسان کريم، کريمانه است، هرگز حاضر نيست در کنار سفره ديگري بنشيند، چون دستي بدتر از دست بگير نيست:«أَليَدُ العُليَا خَيرٌ مِن اليَدِ السُّفلَي».[14] آدم اگر نتواند دست برتر داشته باشد، دست زيرتر چرا داشته باشد؟ توکل اين طور است، خدايا ترا وکيل گرفتم، چون همه شئون من در اختيار توست، همه را هم اداره ميکني، ما را هم اداره ميکني، اين يک؛ سپاه و ستاد تو هم نامتناهياند: ﴿لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾،[15]﴿مَا يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّك﴾،[16] اين دو؛ تمام هويت و اعضا و جوارح من هم سپاه و ستاد تو هستند، سه؛ تو که ميخواهي کار کني، حالا چرا با دست ديگري مشکل مرا حل ميکني؟ با دست خود من مشکل مرا حل کن! اين ميشود کريم.
شواهدی از دعاهای کريمانه اهل بيت(عليهم السلام) در توکل
اين دعاي کريمانه را شما ببينيد، در بحثهای وجود مبارک حضرت امير در نهجالبلاغه اين دعا را دارد، از وجود مبارک پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) هم رسيده است در دعاي «عرفه» سيدالشهداء(سلام الله عليه) اين دعا را دارد و دعاهای کريمانه اين است که خدايا طرزي ما زندگي کنيم که حتي به بچههايمان هم محتاج نباشيم، ولو آن بچهها حسن و حسين(عليهما السلام) باشند! اين نشانه کرامت است. اين دعاي نوراني حضرت امير در نهجالبلاغه هست؛ ولی اصل اين دعا از وجود مبارک پيغمبر (صلي الله و عليه و آله و سلم) است که خدايا! تو که همه امانت را به ما دادي، همه را هم ديديم، ما هم حرفي نداريم و تقديم ميکنيم، اما اولين چيزي که از ما ميگيري جان ما باشد، نه اينکه اول چيزي که ميگيري، چشم و گوش ما باشد، ما زنده باشيم و محتاج حسنين(عليهما السلام) باشيم؛ اين دعا دعاي کريمانه است: «أَللَّهُمَّ اجعَل نَفسِي أَوَّلَ کَرِيمَةٍ تَنَتَزِعُهَا مِن کَرائِمی وَ أَوّلَ وَدِيعَةٍ تَرتَجِعُهَا مِن وَدَائِعِ نِعَمِکَ عِندِی»؛[17]خدايا همه اينها امانت و نعمت هستند، همه را تو دادي، همه را هم ميگيري؛ اما اين طور نباشد که اول چشم و گوش ما را بگيري، بعد جان ما را بگيري، تا ما به کسي محتاج باشيم اين طور نباشد، بلکه اول چيزي که ميگيري جان ما باشد. آن دعاي نوراني سيدالشهداء (سلام الله عليه) در عرفه هم همين است که عرض کرد: خدايا چشم و گوش مرا وارث من قرار بده، نه مرا وارث آن! معناي آن اين است اين طور نباشد که چشم را بگيري، گوش را بگيري، اعضا و جوارح را بگيري، آنها بميرند و من زنده باشم، من وارث مردهها باشم، اين نباشد: «وَ اجعَلهُ وَارِثِينَ لِي»[18] مرا بميران، حالا چشم و گوش من، بعد از من هر چه شد، شد؛ اين کريم است. دعاي کريمانه اين است که انسان به أحدي محتاج نباشد، چون احتياج ذلّتي است و ذات اقدس الهي مشکل همه را برآورده ميکند، ديگران مگر از کجا آوردند! اين بيان نوراني حضرت امام سجاد(عليه السلام) در اوّل همان دعاي«ابوحمزه ثمالي» همين است، عرض کرد: خدايا! ديگران که دارند از کجا آوردند؟ «مِنْ أَيْنَ لِيَ النَّجَاةُ وَ لَا تُسْتَطَاعُ إِلَّا بِكَ لَا الَّذِي أَحْسَنَ اسْتَغْنَی عَنْ عَوْنِكَ وَ رَحْمَتِكَ وَ لَا الَّذِي أَسَاءَ وَ اجْتَرَأَ عَلَيْكَ وَ لَمْ يُرْضِكَ خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِك»[19] حالا به همه دادي به ما هم بده! دعا اگر کريمانه بود، جوابش هم کريمانه است؛ اگر عادي بود برابر همّت دعاکننده همان گونه مستجاب ميشود.
لذا اين برهان مسئله است، «الله» مفروغ عنه است؛ الله، الله است و «مَعرُوفٌ عِندَ کُلِّ جَاهِل»؛[20] هيچ ممکن نيست کسي در جهان پيدا شود و خدا را بتواند انکار کند؛ اما اسماي او، اوصاف او، اينها البته ممکن است شناخته نشود.
دو برهان قرآنی بر ضرورت توکل بر خدای سبحان
فرمود وقتي «کان تامه» ثابت شد که ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾، «کان» ناقصه هم ميشود ﴿وَهُوَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ﴾، چه شما بخواهي و چه نخواهي، او که منتظر نيست تا شما توکل کني، او خودش مدير و مدبّر است، چه بهتر که با او کنار بيايي و او را وکيل قرار دهي، چرا؟ دو تا برهان در مسئله است: يکي مسبوق سابق بر اين، يکي لاحق بر اين، چرا بر او بايد توکل کنيم؟ براي اينکه او ﴿خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾ است، طبق دو برهان اقامه شده که «الله» پروردگار است: يکي اينکه بازگشت ربوبيت به خالقيت است، يکي تلازمي که بين ربوبيت و خالقيت است. قبلاً فرمود: ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾، بعد هم ميفرمايد: ﴿لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ﴾؛ «مقاليد» هم همان طور که در بحثهای روز گذشته ملاحظه فرموديد، جمعي است که مفرد ندارد، به معناي کليد است. برخيها خواستند بگويند جمع «إقليد» است و «إقليد» مُعرّب کليد است «علي غير قياس»، «إقليد» به« مقاليد» جمع بسته شد. برخيها خواستند بگويند اين رومي است، جمع «اُقليدس» است، اين «سين» در آنجا پسوند نسبت است، آن هم به همين معناست. قول سوم آن است که اين جمع «مِقلاد» است «علي غير قياس»، «مِقلاد» هم يعني نکاح، کلّ جهان با نکاح دارد اداره ميشود. کلّ جهان، چه گياهان، چه انسان، چه حيوان و چه ابرها اينها نکاح ميشود، ابر ماده با ابر نر؛ اين علومي که مربوط به هواشناسي، محيطشناسي، ابرشناسي و بارانشناسي است، آيات فراواني دارد که اوّل يک نسيم مختصري وزش پيدا ميکند، بعد اين نسيم به صورت باد درميآيد، بعد کمکم ابر توليد ميشود؛ همان طوري که خداي سبحان انسان را نر و ماده آفريد، مذکّر و مؤنّث خلق کرد؛ ابرها را هم اين گونه آفريد؛ ابرها بعضي ماده و بعضي نر هستند، بعضي مذکّر و بعضي مؤنّث هستند؛ بعد در همان فضاي سپهر، ازدواجشان را برقرار ميکند، ابر نر و ماده نکاح ميکند و يکي باردار ميشود، وقتي که يکي باردار شد و حامل باران شد، براي او رحِم درست ميکند که شلنگي نبارد، وقتي رحِم درست کرد، کمکم در فرصت مناسب زايمان ميفرمايد: ﴿فَتَرَی الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِه﴾[21] اين ابر اگر خلال نباشد، لابهلا نباشد، شلنگي باشد که مزرع و مرتعي نميماند، فرمود اين کارها را ما ميکنيم.
پس او کليد دستش هست، حالا يا «مقاليد» جمعي است که اصلاً مفرد ندارد «کما ذهب إليه غير واحد»، يا جمع «إقليد» است «علي غير قياس» که «إقليد» مُعَرّب کِليد است، يا جمع «اُقليدس» که بعيد است و اين استبعاد بجاست، يا جمع «مِقلاد» به معناي نکاح است «کما ذهب اليه بعض». ﴿ لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض﴾.
شرک عامل اصلی خسارت مشرکان و پيشنهاد آن به پيامبر(صلّی الله عليه و آله و سلّم)
اما در برابر اين همه ادله توحيدي: ﴿وَ الَّذينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُون﴾؛ اينها سرمايه را باختند. انسان وقتي وارد آن نشئه ميشود، ديگر نه جا براي تدارک است و نه جا براي برگشت. خسارتزده است، سرمايه را باخت و چيزي هم بدست نياورد: ﴿أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُون﴾؛ بعد به وجود مبارک پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) پيشنهاد شرک ميدادند.
پاسخ پيامبر به پيشنهاد مشرکان و علّت جاهل خواندن آنان
خداي سبحان به حضرتش فرمود: به آنها بگو شما به من امر ميکنيد، دستور ميدهيد که مانند افراد جاهلي بُتپرست شوم؟ ﴿قُلْ أَ فَغَيْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّي أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجاهِلُونَ﴾، اين جهل هم ميتواند در مقابل علم باشد و هم ميتواند جهالت در مقابل عقل باشد. اينکه مرحوم کليني (رضوان الله عليه) اولين کتابي که در کافي تنظيم کرد «کتاب العقل و الجهل» است براي همين است که علم چيز مهمي نيست، علم مقابل ندارد، انسان سواد پيدا کرده است. آنکه مشکل آدم را حل ميکند عقل است، چون انسان يا وارد بهشت ميشود يا وارد جهنّم، اين جهنّميها يا درسخواندهاند يا درسخوانده نيستند، آنکه آدم را بهشت ميبرد عقل است که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحمَان وَ اکتُسِبَ بِهِ الجَنَان»؛[22] عقل است که دشمن دارد، علم خيلي دشمن ندارد؛ لذا مرحوم کليني باب «العلم و الجهل» را در کافي بيان نکرده، بلکه اولين باب آن «باب العقل و الجهل» است. انسان يا بهشتي است يا جهنّمي، چون هدف اين است، حالا يا تحصيل کرده است يا تحصيل کرده نيست، تحصيل کردهگي يک مقدار زمينه را فراهم ميکند، وگرنه شما ميبينيد که اکثر اين فسادها برای همين تحصل کردههاست. اگر در برابر انبيا، مدّعيان تنبّي فراواناند، همين تحصيل کردهها هستند، اگر اين جنگ جهاني اول و دوم و کودتاها و مانند آن است، برای تحصيل کردههاست، اگر اين کارخانههاي اسلحه آدمکشي سه شيفته ـ شب و روز ـ دارد کار ميکند، برای اين تحصيل کردههاست، وگرنه آدم تحصيل نکرده که اين کارها را نميکند. فرمود آنکه مهم هست عقلي است که «عُبِدَ بِهِ الرَّحمَان وَ اکتُسِبَ بِهِ الجَنَان»؛ شما هم جاهل هستيد در برابر علم، هم جاهل هستيد در برابر عقل: ﴿قُلْ أَ فَغَيْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّي أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجاهِلُون﴾.
تهديد به حبط اعمال در صورت شرک با توجه به عصمت انبيا
بعد فرمود اين مربوط به نبوّت عامه است، اين را به حضرت ميفرمايد تا معلوم شود که اين جاهليت کهنه و تازه بود، قبلاً هم بود، بعداً هم هست، فرمود: ﴿وَلَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَإِلَي الَّذِينَ مِن قَبْلِكَ﴾؛ اين جزء نبوت عامه است، به همه انبيا اين حرف گفته شد، به شما هم اين حرف گفته ميشود که﴿لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ﴾؛ اگر ـ معاذ الله ـ شرک بورزي تمام زحمات شما هدر ميرود. البته معصوم محال نيست خلاف کند؛ ولي هرگز خلاف نميکند، ذاتاً محال نيست؛ اگر ذاتاً محال بود که مکلّف نبود؛ معصوم تا در دنيا هست مکلّف است و اين براي آن است که اطاعت ضروري نيست، اگر ضروري باشد که امر ضروري مورد «امر» قرار نميگيرد، چيزي که يقيناً واقع ميشود و ترک آن هم محال است چنين چيزي تحت تکليف قرار نميگيرد، اما امتناع عادي در آن هست و امر و نهي و مانند آن مخالف با عصمت نيست، معصوم هم مکلف است مانند ديگران. اينکه درباره حضرت آن حديث هست که من هر روز هفتاد بار استغفار ميکنم غيني دارد و مانند آن، يا منظور دفع است که ما استغفار ميکنيم که نيايد به سراغ ما، يا همين توجه به مباحات و امور مباحي و کارهاي عادي برای اينها غين حساب ميشود، براي اينکه «حَسَنَاتُ الأَبرَار سَيِّئَاتُ المُقَرَّبِينَ»[23] است، اشتغال به مباحات براي انساني که مقرّب است کراهت حساب ميشود، حزازت حساب ميشود و مانند آن. اين دو وجه ميتواند آن حديث را توجيه کند.
پرسش: آن کسی که ولیّ خداست، مگر میتواند مباح انجام دهد؟
پاسخ: اشتغالش همين است، کسي ميآيد، کسي ميرود، جايي را نگاه ميکند، کسي حرف ميزند، کسي گوش ميدهد. کسي دارد حرف عادي ميزند، اين ديگر مستحب نيست که گوش بدهد؛ ولی ديگر دارد گوش ميدهد؛ در زندگي عادي و روزانه «يَأکُلُ الطَّعَامَ وَ يَمشِي فِي الاَسوَاق»[24] اينها اين طور است، حالا چرا از اين طرف آمده از آن طرف نيامده؟ پا را اينجا گذاشته آنجا را پا نگذاشته، اين ديوار را ديده آن ديوار را نديده، اينها جزء مستحبات و سنن فقهي که نيست، اينها جزء مباحات است و اشتغال به اين امور نسبت به کسي که ﴿دَنا فَتدلّي﴾ است، ميتواند حزازت محسوب شود، اينها استغفار ميکنند که به آن مبتلا نشوند، نسبت به آنها هم ممکن است دفع محذور باشد؛ فلذا ميتواند بگويد: ﴿إِنَّ صَلاَتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيَايَ وَ مَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ﴾؛[25] استغفار هم ميکند تا بتواند بگويد که اگر شئون عادي من است، اين شئون عادي من هم صبغه عبادي پيدا ميکند.
اختيار همه انسانها حتی معصومين علّت تهديد حبط اعمال
﴿وَلَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَإِلَي الَّذِينَ مِن قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ﴾. در بحثهاي جبر و تفويض هم بارها همين آيات گذشت که فرمود ما انسان را بر سر دوراهي خلق کرديم، درست است که وَهم و خيال به او داديم تا او خيالپردازي کند، اما عقل نظر را هم به او داديم که بر اينها سيطره دارد. درست است که شهوت و غضب را به او داديم که او گرايشها و گريزهايي داشته باشد اما عقل عملي هم به او داديم که اينها را عِقال کند، چون اين فيضها را به او داديم، او را مختار قرار داديم: ﴿قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُر﴾،[26]﴿إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً﴾؛[27] اما اگر او بيراهه رفت، براي آن است اين حرفهاي ما را گوش نداد؛ اما اگر به راه آمد براي اين است که حرفهاي ما را گوش داد، ما به او گفتيم بيا اين طرف، او آمد، نه اينکه ما او را آورديم، بلکه او با اختيار آمد، جبري در کار نبود؛ ولی ما گفتيم بيا او آمد. فرق است بين اينکه ما او را مجبور کنيم بيايد. يک وقت است به او نشان داديم و بيان کرديم، زيبايي بهشت و زيبايي عقل و عدل را بيان کرديم، بنابراين ما او را دعوت کرديم و او آمد، درست است که خودش آمد؛ ولي ما دعوت کرديم، اما همين دعوت ما را عدهاي نپذيرفتند؛ ﴿فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِم﴾.[28] بنابراين «لاجَبرَ وَ لاتَفوِيضَ وَ لَکِن أَمرٌ بَينَ أَمرَينِ»؛[29] اينجا هم فرمود: ﴿لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ﴾ اين ﴿وَلَتَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ﴾ براي هر انساني است هر انساني که بيراهه برود سرمايه خودش را ميبازد اينکه در آيه 63 فرمود:﴿أُولئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ﴾ همين است غالب انسانها متأسفانه سرمايه ميبازند ﴿وَ العَصرِ ٭ إِنَّ الإِنسَانَ لَفَي خُسرٍ﴾[30] اينجا هم فرمود: ﴿لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ﴾؛ بعد به عنوان حصر، مفعول را مقدم آوردند، امر و فعل را مؤخّر آوردند که مفيد حصر باشد.
سرّ امر به عبادت و شاکر بودن از خدای مقبول دلپذير
فرمود: ﴿بَلِ اللَّهَ﴾؛ اين «الله»ي که قبول داريم، «الله»ي که قابل انکار نيست، «الله»ي که مقبول و دلپذير است.
اين الله را قبول کن. اين ﴿لا إِلهَ إِلاَّ اللَّه﴾[31] هم که قبلاً معنا شد همين است: ﴿لا إِلهَ إِلاَّ اللَّه﴾ را چندبار ملاحظه فرموديد، اين دو تا جمله نيست تا در کتابهاي اصولي بگويند، يک جمله مستثنا و يک جمله مستثنیمنه و به دنبال خبر بگردند؛ در اين ﴿لا إِلهَ إِلاَّ اللَّه﴾، اين «إِلاَّ» به معني غير است، يک؛ اين طور نيست که جان آدم، قلب آدم از نفي و اثبات خالي باشد، نه نفي داشته باشد و نه اثباتي، بعد انبيا آمدند که دو تا کار کنند: يکي الله را براي ما ثابت کنند، يکي آلهه ديگر را نفي کنند، اين طور نيست. اين «الاّ» به معني غير است، يک؛ ﴿لا إِلهَ إِلاَّ اللَّه﴾؛ يعني «لا اله غير الله»؛ يعني غير از «الله»ي که دلپذير است، ديگران نه، اين که داري همين است، ديگران نيست؛ نه اينکه در دل، نه «الله» باشد و نه آلهه، حالا يکي را بخواهيم نفي کنيم و يکي را بخواهيم وارد دل کنيم، اين طور نيست. ﴿لا إِلهَ إِلاَّ اللَّه﴾؛ يعني غير از «الله»ي که دلمايه و دلپذير است و داري، ديگران نه! نه اينکه نه «الله» را داري و نه آلهه را داري، حالا ما بخواهيم يکي را ثابت کنيم و يکي را راه ندهيم، اين طور نيست؛ همين يکي که در دل داري همين است، ديگران نه؛ پس «لا اله» غير همين يکي که داريم. اينجا هم ميفرمايد: ﴿بَلِ اللَّهَ﴾ اين «الله»ي که داري و دلپذير است، هميشه با او درگيري، ولو ممکن است اسمش را نداني ﴿بَلِ اللَّهَفَاعبُد﴾ اين مفيد حصر است.
پرسش: چرا «الله» مرفوع است؟
پاسخ: براي اينکه خبر نيست، به حسب ظاهر که ترکيب ادبي کنند اين طور است؛ اما در حقيقت مجرور است: «لا اله غير الله»، براي اينکه «لا» خبر ميخواهد، اين «لا اله» غير از «الله»ي که ما داريم، چون «الّا» جَر نميدهد؛ نظير «غير» نيست، «الله» خوانده ميشود.
اين از جمله همان بحثهايي است که گفتند: « از شافعي نپرسند امثال اين مسائل»؛[32] اينها از مرحوم آخوند خراساني و اينها هم برنميآيد، تا از مغني بر بيايد. اگر گفتند: «از شافعي نپرسند امثال اين مسائل»، براي اينکه او خيال ميکند در فطرت انسان نه «الله» است و نه آلهه؛ انبيا آمدند بگويند يکي را راه بده، بقيه را راه نده؛ در حالي که قرآن دارد که ﴿فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها﴾،[33]﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها ٭فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾؛[34]فرمود: ما هيچ کس را بدون توحيد خلق نکرديم، در درون همه اعتقاد به «الله» ظهور دارد، در نشئهاي همه را جمع کرديم و گفتيم خداي شما کيست؟ همه گفتند تويي، ﴿وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾،[35] همه گفتند ﴿بَلي﴾؛ آن نشئه هست؛ حالا آن نشئه، نشئه فطرت است، نشئه ملکوت است، درون جان ماست، به هر حال چنين نشئهای هست، در برابر آن نشئه که انسان نميتواند بگويد که در درون ما هيچ خبري نيست، نه «الله» را ميشناسد و نه آلهه را ميشناسد، انبيا آمدند بگويند «الله» را قبول کن، آلهه را قبول نکن، اين طور نيست «الله» دلپذير و دلمايه است و در درون همه ما هم هست، ما هم ميثاق سپرديم، او را هم ديديم و گفتيم تو خداي ما هستي. اينکه مرحوم شيخ بهايي و مانند او ميگويند: «در روز الست بلي گفتي ٭٭٭ امروز به بستر «لا» خفتي»[36]، ناظر به همين آيه سوره مبارکه «اعراف» است. فرمود: ﴿بَلِ اللَّهَ فَاعْبُدْ وَكُن مِنَ الشَّاكِرِينَ﴾؛ آن وقت شاکر باش که تو را به حال خودت رها نکرده است. درست است که ذات اقدس الهي اين نعمت را داد، آيا در بقا ما محتاج به اين مُنعِم هستيم يا نه؟ آيا لحظه به لحظه اين فيض بايد بيايد يا نه؟ يا همان روزي که به ما داد کافي است؟! آن فيضي که آن روز به ما داد اگر کافي بود که با اغراض و غرايز دفع ميشد، او لحظه به لحظه «دَائِمُ الفيضِ عَلَي البَرِيّه»[37] است. بنابراين اگر لحظهاي نازي کند، از هم فرو ريزند قالبها؛ حتماً اين الله را دارد، هر لحظه هم فيض دارد، هر لحظه هم با ما سخن ميگويد، او «دائم الفضل» و «دائم الفيض» است؛ لذا فرمود: ﴿وَ کُن مِنَ الشَّاکِرِينَ﴾ که هم حدوثاًآن نعمت را به شما داد و هم بقائاً. ـ إنشاءالله ـ اميدواريم محفوظ بماند.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. سوره زمر، آيه 45.
[2]. الکافی(ط ـ الاسلاميه)، ج1، ص83.
[3]. الکافی(ط ـ الاسلاميه)، ج1، ص91.
[4]. التوحيد(للصدوق)، ص231.
[5]. سوره يوسف، آيه87.
[6]. سوره بقره، آيات 2 و 106 و ... .
[7]. سوره فصلت، آيه10.
[8]. سوره سجده، آيه7.
[9]. سوره طه، آيه50.
[10]. سوره رعد، آيه4.
[11]. سوره بقره، آيات 43 و 83 و ... .
[12]. سوره حج، آيه61؛ سوره لقمان، آيه29.
. ديوان سعدی، قصيده25. [13]
[14]. الکافی(ط ـ الاسلاميه)، ج4، ص11.
[15]. سوره فتح، آيات 4 و 7.
[16]. سوره مدثر، آيه31.
[17]. نهج البلاغه(للصبحی صالح)، خطبه215.
[18]. الصحيفة العلويه(ترجمه رسولی)، النص، ص32.
[19]. مصباح المتهجد، ج2، ص582.
[20]. الکافی(ط ـ الاسلاميه)، ج1، ص91.
[21]. سوره زمر، آيه43؛ سوره روم، آيه48.
[22]. الکافی(ط ـ الاسلاميه)، ج1، ص11.
[23]. کشف الغمه(ط ـ القديمة)، ج2، ص254.
[24]. علل الشرائع، ج1، ص129.
. سوره انعام، آيه162.[25]
[26]. سوره کهف، آيه29.
[27]. سوره انسان، آيه3.
[28]. سوره بقره، آيه101؛ سوره آل عمران، آيه187.
[29]. الکافی(ط ـ الاسلاميه)، ج1، ص160.
[30]. سوره عصر، آيات 1 و 2.
[31]. سوره صافات، آيه35؛ سوره محمد، آيه19.
. ديوان حافظ، غزل شماره307.[32]
[33]. سوره روم، آيه30.
[34]. سوره شمس، آيات 7 و 8.
[35]. سوره اعراف، آيه172.
. ديوان اشعار شيخ بهايی، شير و شکر، بخش1.[36]
[37]. ر. ک: مصباح الکفعمی، ص647.
[1]. سوره ابراهيم، آيه 10.