أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ قُلْ أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ أَرادَنِيَ اللّهُ بِضُرِّ هَلْ هُنَّ كاشِفاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرادَني بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِكاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِيَ اللّهُ عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ(38) قُلْ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلی مَكانَتِكُمْ إِنّي عامِلٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ(39) مَنْ يَأْتيهِ عَذابٌ يُخْزيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقيمٌ(40)﴾
نامتناهی بودن خدا، محور مباحث عميق توحيدی قرآن و نهج البلاغه
چون سورهٴ مباركهٴ «زمر» در مكه نازل شد و مطالب محوري سور مكي اصول دين است و خطوط كلي فقه و اخلاق، مسئله توحيد را با تعبيرهاي گوناگون بيان ميكند. مستحضريد كه براي افاده توحيد، در قرآن كريم و سخنان اهل بيت(عليهم السلام) مطالب فراواني است، گاهي از اين جهت كه خداوند يك حقيقت نامتناهي است استفاده توحيد میکنند، مثل اينکه در خطبههاي نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) همين آمده است، بخشي از آن خطبهها اين است كه اگر كسي خدا را به وصف زائد موصوف كند: «فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاه فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ»[1] و مانند آن، ميفرمايد خدا يك حقيقت نامتناهي است، اگر نامتناهي است، جا براي خداي ديگر نيست. اگر خدا يك حقيقت نامتناهي است، ديگر نامتناهي جا براي خداي ديگر قرار نميدهد.
تبيين تفاوت اين برهان با براهين ديگر توحيدی
سطح اين برهان با براهين ديگر فرق ميكند، براهين ديگري كه ذات اقدس الهي اقامه ميكند، همان است كه در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» و سوره «مؤمنون» و ساير سور آمده كه اگر دو خدا باشند، چون دو ذات هستند و صفات آنها هم عين ذات است، پس دو علم است، دو حيات است، دو قدرت است، دو اراده است، چنين چيزي اگر در عالم فرض شود، هيچ موجود ديگري در عالم يافت نخواهد شد، براي اينكه دو خدا كه ـ معاذالله ـ دو ذات هستند و دو علم دارند، دو علم چگونه يك شيء را خلق ميكنند، هر كدام يك شيء را با سبك خاص خلق ميكنند؛ لذا بخواهند نفس الأمر خلق كنند محال است، براي اينكه دو نفس الأمر خلق ميكنند، نه يكي. اينها مثل دو پيغمبر يا دو امام(عليهم السلام) نيستندكه برابر با نفس الأمر كار كنند. دو پيامبر معصوم(عليهم السلام) ممكن است كه برابر با «ما هو الواقع» كار كنند، اين محذوري ندارد، براي اينكه واقع را خدا آفريد، نفس الأمر را خدا آفريد و يكي است. اما اگر ـ معاذ الله ـ دو تا خدا بودند چون دو ذات هستند و صفات هر كدام هم عين آن ذات است، پس دو علم است و دو قدرت است و دو اراده، اگر بخواهند نفس الأمر خلق كنند دو نفس الأمر خلق ميكنند، بخواهند عالم خلق كنند دو نحوه عالم خلق ميكنند، اين برهان چون حدّ وسط آن عام است، از بزرگترين مخلوق تا ريزترين و ذرّهاي را شامل ميشود؛ يعني اگر بخواهند نفس الأمر خلق كنند، پراكنده خواهد بود، بخواهند نظام آسمان و زمين را خلق كنند پراكنده خواهد بود، بخواهند ذرّهاي را خلق كنند پراكنده خواهد بود.
آنچه در سورهٴ مباركهٴ «سبأ» آيه بيست و دوم گذشت، اقسام چهارگانه را بيان کرد، فرمود: ﴿قُلِ ادْعُوا الَّذينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ لا يَمْلِكُونَ مِثْقالَ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي اْلأَرْضِ وَ ما لَهُمْ فيهِما مِنْ شِرْكٍ وَ ما لَهُ مِنْهُمْ مِنْ ظَهيرٍ﴾؛ چه نفس الأمر باشد، چه كل نظام امكاني باشد، چه ذرّهاي، غير خدا، نه در نفس الأمر سهمي دارد، نه در كلّ نظام سهمي دارد، نه در ذرّهاي. در ذرّهاي سهم ندارد، «لا بالاستقلال، لا بالمشاركة، لا بالمظاهرة»؛ يعني اين يك قياس استثنايي است كه سه تا تالي دارد: «و التالي بأسره محال»؛ «لو كان لغير الله شركةٌ، لكان إما بالاستقلال أو بالمشاركة أو بالمظاهرة». «لو كان لغير الله سهمٌ» اين مقدم، «لكان إما بالاستقلال أو بالمشاركة أو بالمظاهرة»، اين تالی، «و التالي بأسره محال فالمقدم مثله». غير خدا اگر بخواهد در ذرّهاي سهم داشته باشد يا آن تمام ذرّه در اختيار خداست، اين ميشود همان حرف اول كه ميشود استقلال، يا آن ذرّه به نحو شركت بين خدا و آن غير خداست كه میشود قسم دوم، يا آن ذرّه را خدا بالاستقلال خلق ميكند و اين بت مستقلاً مالك نيست، «بالمشاركة» هم سهيم نيست؛ ولي دستيار خداست ـ معاذ الله ـ مُعين خداست، معاون و پشتيبان خداست، پشتوانه خداست. آنكه دستيار آدم و كمك آدم است را ميگويند «ظهير» و پشتيبان، چون پشت آدم به او بسته است، تظاهرات همين است؛ اين تظاهرات از ظهور نيست، از «ظَهر» است؛ يعني همه پشت به هم ميدهند، همه پشت هم هستند، همه پشتوانه هم هستند، اين سومي مظاهره است. اگر غير خدا سهمي داشته باشد، يا «بالاستقلال»، يك ذرّه را مالك است، يا «بالمشاركة» مالك است يا «بالمظاهرة» مالك است؛ اين تالي است و آن مقدّم، «و التالي بأسره مستحيل؛ فالمقدم مثله» که مبسوطاً بحث آن در سورهٴ مباركهٴ «سبأ» آيه 22 و 23 گذشت. حالا بخواهند نفس الأمر خلق كنند محال است، بخواهند كلّ نظام را خلق كنند، چه «بالاستقلال»، چه «بالمشاركة»، چه «بالمظاهرة» محال است؛ چه بخواهند در ذرّهاي از ذرّات عالم اين يك كار را دو خدا انجام بدهند اين هم محال است، براي اينكه دو خدا دو ذات هستند و صفات اينها هم عين ذات است، دو علم و دو اراده است، اگر دو ذات و دو علم است، دو نحوه اداره ميكند، ذرّهاي را اين دو نفر بخواهند اداره كنند، هرج و مرج ميشود.
تفاوت نوع سخنان ائمه(عليهم السلام) در مقابل با مردم و خدای سبحان
بنابراين، اين برهان توحيد فرقي ندارد با آن برهاني كه در خطبههاي حضرت هست، مستواي آن از خطابهها بيرون است. مستحضريد كه خطبههاي حضرت امير كاري با مردم ندارد كه حالا بناي عقلا چيست؟ مردم بخواهند بفهمند خطبهها و ادعيه را يا نه، شما میبينيد اين بيست جلد وسائلي كه مرحوم صاحب وسائل نوشته، اينها هيچ كدام در حدّ نهجالبلاغه و صحيفه سجاديه نيستند. اينها را ائمه(عليهم السلام) براي مردم گفتند که وظيفه مردم چيست، چطور معامله كنند، چطور نماز بخوانند، چطور با خود رفتار داشته باشند، چگونه با جامعه رفتار داشته باشند، چگونه در عقود و معاملات رفتار داشته باشند؟ ممكن است كه ده جلد وسائل را يك فقيه مطالعه كند، كمتر احتياج به لغت داشته باشد؛ اما وقتي ميخواهد نهجالبلاغه را مطالعه كند، دو طرف آن بايد كتاب لغت پر باشد، تازه كتاب لغت؛ ولي آن جاهايي كه حضرت با خدا حرف ميزند، كار به فهم مردم ندارد كه بناي عقلا چيست، مردم بخواهند بفهمند يا نه، دعاهاي امام سجاد هم همين طور است، آن نالههايي كه اينها با خدا دارند، كاري به فهم مردم، بناي عقلا و اينها ندارند، اينها نميخواهند به مردم بفهمانند، اينها ميخواهند راز خود را با خدا در ميان بگذارند، آنجاها كه خطابههاي آنهاست، نه خطبههاي آنها براي اينكه مردم بفهمند، بناي عقلا هست و ظهورات است و مانند آن.
اهميت براهين توحيدی خاص و اندک بودن آن در قرآن
بخشي از آيات قرآن كريم هم همين طور است، بخش ديگر آن براي توده فهم مردم هست، آنها البته روانتر و مانند آن است. آن برهاني كه خدا «أحَد» است، «صمد» است، كفوي ندارد و غيري نميگذارد و مانند آن؛ يعني نامتناهي است، وقتي نامتناهي بود جا براي ديگري نيست و اينگونه از براهين بسيار كم است؛ اما آن براهيني كه براي توده مردم هست همين است، چه در سوره «انبياء»، چه در سوره «مؤمنون»، چه در سوره «سبأ»، چه در آيه محل بحث كه اگر بيش از يك خدا باشد، چون صفت خدا عين ذات اوست، واقعاً دو علم است، وقتي دو علم بود، دو تشخيص بود، دو اراده بود، ذرهاي را نميشود با دو اراده آفريد. بنابراين كل و جزء و كلي و جزئي در يك مُستوا يكسان هستند در اين قسمت كه فرمود: ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ﴾ جدال أحسن است. در جدال أحسن ملاحظه فرموديد مقدمات بايد معقول باشد، يك؛ مقبول طرف هم باشد، دو؛ اگر معقول نباشد فقط مقبول باشد، اين جدال، جدال أحسن نيست.
نمونهای از تفاوت سخن ائمه(عليهم السلام) با مردم
پرسش: پس خطبهها را برای چه کسی ايراد فرمود؟
پاسخ: خطبهها را مردم هم آمين ميگفتند، گوش ميدادند، اگر جزء خواص بودند؛ نظير سلمان، اباذر، مقداد و مانند آن اينها سؤال ميكردند، توضيح ميدادند. در آن روايت نوراني كه مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در توحيد بيان کرد، آنها را خوانديم که كسي خدمت وجود مبارك امام رضا(سلام الله عليه) رفته، عرض کرد: «سَأَلتُ أَبَا الحَسَن أَلرِّضَا(عليه السلام)عن التَّوحِيد» فرمود: «هُوَ الَّذِي أَنتُم عَلَيه»[2] همين چيزی كه داريد. اين روايت را جلسه قبل خوانديم، فرمود همين كه شما داريد، خدايي هست و شريك ندارد و اينها؛ اما وقتي هشامبنسالم خدمت حضرت ميرسد، حضرت از او سؤال ميكند كه هشام! آيا خدا را وصف ميكني؟ عرض كرد بله، فرمود: «هَاتِ» خدا را وصف بكن! ببينم چطور وصف ميكني، عرض كرد: «﴿هُوَ السَّمِيعُ البَصِير﴾»؛[3] حضرت اشكال كرد، فرمود: «هَذِهِ صَفَةٌ يَشتَرِكُ فِيهَا المَخلُوقُونَ» فرمود غير خدا هم سميع است، غير خدا هم عليم است. هشام عرض كرد: « فَکَيفَ تَنعَتُهُ» شما خدا را چگونه وصف ميكنيد، پس بگوييد من چطور وصف كنم؟ فرمود ما نميگوييم خدا عليم است، ما نميگوييم خدا سميع است، ما ميگوييم خدا علم است: «نُورٌ لَا ظَُلمَةَ فِيهِ وَ حَياةٌ لَا مَوْتَ فِيه وَ عِلمٌ لَا جَهْلَ فِيه»، اين كجا آن كجا! علم محض است، وقتي علم محض بود، نسيان و جهل و مانند آن فرض ندارد. هشام میگويد: «خَرَجتُ مِن عِندِه(عليه السلام) وَ اَنَا اَعلَمُ النَّاس بِالتُّوحيد».[4] من در توحيد و خداشناسي أعلم از شاگردان حضرت هستم؛ اين كجا آن كجا! «أَلنَّاسُ مَعادِن كَمَعَادِن الذَّهَبِ وَ الفِضَّة»،[5] مگر همه يكسان ميفهمند. بنابراين چه نفس الأمر، چه مجموعه نظام، چه ذرّهاي از ذرّات ريزِ كار يك مورچه، دو خدا نميتوانند انجام دهند.
فرق جدال أحسن با قياس خُلف و فرض
مطلب بعدي آن است كه جدال أحسن از مقدمات معقول و مقبول تشكيل ميشود و جريان حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) كه در سورهٴ مباركهٴ «انعام» گذشت آنجا اين معنا محتمل بود كه جزء فرضهاست. قياس خُلف و در قياس فرض با جدال خيلي فرق ميكند، حضرت ميفرمايند كه اگر اين كوكب خدا باشد نبايد افول و غروب داشته باشد، چون افول و غروب دارد. پس اين هم به صورت قياس استثنايي است، جدال نيست «هذا ربي، هذا ربي، هذا ربي»؛ يعني بالفرض؛ فرضاً اين كوكب خدا باشد، وقتي كه غروب كرد: ﴿لا أُحِبُّ اْلآفِلينَ﴾؛[6] فرضاً شمس رب باشد: ﴿هذا أَكْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ﴾[7] فرمود: ﴿لا أُحِبُّ اْلآفِلينَ﴾. فرض؛ يعني فرض جدال؛ يعني جدال که هيچ ارتباط منطقي بين جريان فرض و قياس خُلف با جريان جدال أحسن نيست.
حکمت آوردن تمثيل در قرآن و يکسان نبودن آن
مطلب سوم آن است كه در جريان تمثيل درست است، تمثيل براي آنكه دامنه ممثَّل پايينتر بيايد و به دسترس فهم مخاطب برسد، اما همه ممثّلها يكسان نيستند، همه تمثيلها يكسان نيستند: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ﴾؛[8] اين تمثيل معقول است به محسوس، گرچه خيلي فرق است بين نور معقول و نور محسوس، بين ممثَّل و مثال؛ ولي به هر حال در فهميدن بعضي از مراحل توحيدي، اين آيه سورهٴ مباركهٴ «نور» سهم تعيينكنندهاي دارد: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ تازه مَثَل خدا نيست، فرمود: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾، بعد نفرمود، «مَثَلُهُ» فرمود: ﴿مَثَلُ نُورِهِ﴾ خود خدا مَثَل ندارد، خدا كه ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ است، نور خدا مَثَلي دارد؛ يعني ظهور خدا را ما داريم مَثَل ميزنيم، نه خود خدا را، ديگر نفرمود، مَثَلُه. فرمود: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ﴾، نه «مَثَلُهُ»، مَثَل ظهور خدا اين است، اصلاً خدا مَثل ندارد. تازه آن نور خدا را با اين وضع دارند ميفهمانند اين تمثيل كمك ميكند كه مخاطبان، برخي از ظهورات ذات اقدس الهي را ادراك كنند.
پرسش: ...
پاسخ: بله؛ لذا فرمود بحث نكنيد. يكجا ذات اقدس الهي مَثل زد؛ ولی فوراً براي رفع توهّم فرمود: ﴿فَلا تَضْرِبُوا لِلّهِ اْلأَمْثالَ﴾،[9] مبادا مَثَل بزنيد: ﴿لِلّهِ الْمَثَلُ اْلأَعْلی﴾؛[10] فرمود مَثَلي ذكر كرد براي اينكه بفهماند.
هشدار قرآن به عدم استفاده از جنبه منفی مَثَل و نمونه آن
بعد فرمود مَثَل يك جنبه اثباتي دارد كه مختصري از ممَثَّل را ميفهماند و يك جنبه منفي دارد كه قرآن هشدار میدهد، مبادا شما ممثّل را با اين مثال يكسان بپنداريد و آن مَثَل اين بود كه فرمود: آنها که ميگويند خدا چگونه مردهها را زنده ميكند، بعد فرمود: خداي سبحان كه «ليس» تامّه را «كان» تامّه كرد؛ يعني معدوم را موجود كرد، انساني كه ﴿هَلْ أَتی عَلَی اْلإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً﴾[11] اين يك مرحله؛ يعني شيئي بود؛ ولي قابل ذكر نبود؛ نظير نطفه و مانند آن؛ از اين مرحله پايينتر به زكريا(سلام الله عليه) فرمود: ﴿وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾[12] اين «كان» تامّه است؛ يعني معدوم محض بودي. انسان يك مرحله معدوم محض بود، بعد يك مرحله كه نطفه شد، اصلاً قابل ذكر نبود، بعد به اين صورت لؤلؤ لالا درآمد كه الآن صدها دانشكده دارند فقط بدن او را ميشناسند و نميفهمند، خيلي از بيماريها كشف نشده، خيلي از خصوصيات كشف نشده، چه رسد به روح او كه ﴿ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاّ قَليلاً﴾.[13] پس يك مرحله «ليس» تامّه بود كه ﴿لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾ است كه به زكريا فرمود. يك مرحله «ليس» ناقصه است كه ﴿لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً﴾ بود، اينها شد، فرمود به اينها كه منكر معاد هستند بگو ما انساني كه يك مرحله آن «ليس» تامّه بود آورديم «كان» تامّه كرديم، يك مرحله آن «ليس» ناقصه بود آورديم «كان» ناقصه كرديم؛ اينها ميگويند خدا چگونه مردهها را زنده ميكند، فرمود: ﴿وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ﴾[14] انساني كه مرده است، چيزي از او كم نشده، روح او كه نمرده، بدن او هم كه در ذرّات عالم هست، احياي انساني كه مرده است، آسانتر از ايجاد انسان است، اين اصل؛ آيه، فرمود: ﴿وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ﴾ اين براي توده مردم خوب است؛ اما يك محقق كه نميپذيرد اگر خدا حقيقت نامتناهي است كه هست، قدرت نامتناهي دارد كه دارد، يك عمل «هَيِّن» باشد، يك عمل «أَهون»، فرض ندارد كه يكي آسان باشد يكي آسانتر. الآن ما يك قطره آب را در ذهن به آساني تصور ميكنيم، اقيانوس آرام را هم به آساني تصور ميكنيم، اگر كار با اراده حل ميشود، در اراده كه صعوبت و سهولت مطرح نيست. كاري براي خدا آسان باشد و كاري آسانتر، يك كار ـ معاذ الله ـ براي خدا سخت باشد يكي سختتر، چون فرمود: ﴿وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ﴾، فوراً فرمود: ﴿وَ لِلّهِ الْمَثَلُ اْلأَعْلی﴾ مبادا خيال كنيد اينكه ما گفتيم حرف آخر است، اين براي فهماندن شماست، وگرنه كاري براي خدا آسان باشد و کار ديگر براي خدا آسانتر، اينچنين نيست. بنابراين هر مَثَلي كه ذات اقدس الهي ميزند به اندازه آن ممثّل سطح مطلب را پايين ميآورد؛ لكن خدا مَثَل ندارد؛ فرمود: ﴿لا تَضْرِبُوا لِلّهِ اْلأَمْثالَ﴾، ﴿وَ لِلّهِ الْمَثَلُ اْلأَعْلی﴾؛ تو حق مَثَل زدن نداري. در سورهٴ مباركهٴ «نور» هم براي خدا مَثَل نزد فرمود: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ ظهور جهان به خداست و اگر خواستيد ظهور خدا را بفهميد، نه خدا را، «مَثَلُهُ» نيست؛ ﴿مَثَلُ نُورِهِ﴾ كَمثلِ كذا و كذا و كذا است.
عدم امکان استفاده بهشتیها از اراده خود برای ترفيع درجه
مطلب بعدي آن است كه در بهشت اراده فراوان هست، بهشتيها اراده ميكنند، غذا ميخواهند، سخن ميگويند ﴿تَحِيَّتُهُمْ فيها سَلامٌ﴾،[15] ﴿يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ﴾،[16] با اراده، يكديگر را سلام ميكنند، با اراده غذا ميخورند، اما بخواهند اراده كنند كه عمل صالحي را انجام بدهند، تا به وسيله آن عمل صالح درجه آنها بالاتر برود، نيست. براي اينكه آن روز، روز شريعت نيست، روز دين نيست، چه اينكه كافران اراده كنند كه توبه كنند، ايمان بياورند و از سيئات خود طلب مغفرت بكنند كه خدا از گناهان آنها درگذرد هم نيست. آن روز، روز اراده عملِ صالح يا طالح نيست، كسي بخواهد معصيت كند، ممكن نيست، كسي بخواهد اطاعت كند ممكن نيست، براي اينكه شريعت نيست، اما اراده هست؛ البته در بهشت براي بهشتيها اراده است و مانند آن. در قيامت علم كامل ميشود، لحظات فراواني دارند كه يكي پس از ديگري حقايق برايشان كشف ميشود، اما تمام دشواريهاي قيامت اين است كه حق براي كفار كشف ميشود، ميگويند: ﴿رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا﴾؛ اما نميتوانند بگويند «آمنا»؛ ميگويند: ﴿فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً﴾؛[17] ما را به جايي ـ يعني دنيا ـ برگردانيد كه آنجا ايمان بياوريم، چون قيامت جاي ايمان نيست. ايمان؛ يعني عُصارهٴ آن علم را به جان گره زدن، عقيده غير از عقد است، عقد را در منطق ملاحظه فرموديد كه «تسمّي القضية عقداً» گرهي بين موضوع و محمول ميخورد كه كار حوزه و دانشگاه است كه آدم عالِم ميشود، اما كار مسجد و حسينيه و نماز شب اين است كه عصاره آن علم را با جان خود گره ميزند، اين ميشود ايمان. تصديق ايماني غير از تصديق منطقي است؛ يعني من عقيده پيدا كردم، اين گره، گره دوم است بين علم و جان خودم گره زدم؛ اين گره به دست عقل عملي است، نه به دست عقل نظري. آنكه انديشه را رهبري ميكند، بين موضوع و محمول گره ميزند. آنكه انگيزه را هدايت ميكند، علم را با جان خود گره ميزند، ميشود مؤمن و باور ميكند، اين كار در دنياست و لا غير، در آخرت كلاً بسته است كه كسي ايمان بياورد، درجات او بالاتر برود، يا ايمان بياورد از دركات برهد، اين طور نيست.
دقّت مرحوم کلينی در نظم کتاب به مقابل آوردن عقل و و جهل
خدا مرحوم كليني را غريق رحمت كند! كتاب اول کافی، «كتاب العقل و الجهل» است، كتاب دوم آن «كتاب العلم». عصاره نظم اين كتاب اين است كه انسان يا بهشت ميرود يا جهنّم، جهنّمي يا درس خوانده است يا درس نخوانده. در «كتاب العلم» بين علم و جهل فرق نگذاشت، نفرمود «كتاب العلم و الجهل»؛ اما اوّلي كه «كتاب العقل و الجهل» است، انسان يا وارد بهشت ميشود يا وارد جهنم. وارد بهشت كه شده يا درس خوانده است يا درس نخوانده، وارد جهنم كه ميشود يا درس خوانده است يا درس نخوانده. آنكه آدم را بهشت ميبرد عقل است، آنكه آدم را جهنم ميبرد جهالت است. جهل در مقابل عقل است، اگر «العَقلُ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحمَن»[18] كه حضرت فرمود؛ پس: «الجهل ما لم يُعبد به الرحمن». پس انسان يا بهشتي است يا جهنّمي و بهشتي يا درس خوانده است يا درس نخوانده؛ جهنمي هم يا درس خوانده است، يا درس نخوانده، پس به درس خيلي نبايد تكيه كرد، به عقل بايد تكيه كرد كه «بالعقل قامت السماوات و الارض».
آزادی عقل از اسارت هوا زمينه امارت انسان بر بيان و مقصود از آن
بنابراين اين در بيانات نوراني حضرت امير هم هست كه «كَم مِن عَقلٍ أسِيرٍ تَحتَ هَوَي أَمِير»[19] خيلي از موارد است كه انسان در جنگ داخلي پيروز ميشود، جهل را «هیَ نَفسِي أرُوضهَا بِالتّقوَي»[20] اين جهالت را به بند ميكشد، ميشود امير بيان. اينكه ميگويند امير بيان، نه يعني فصيح و بليغ خوبی هستند، خوب سخنراني ميكنند؛ امير بيان؛ يعني حرف در اختيار آنهاست، ميفهمند كجا حرف بزنند، كجا حرف نزنند، چطور حرف بزنند، چطور حرف نزنند. گاهي ممكن است يكجا که بايد ساكت باشند، بيست و پنج سال ساكت باشند که ميشود امير بيان، وگرنه اگر آن روز حضرت حرف ميزد كه ديگر از اسلام چيزي نميماند پس معناي امير بيان اين نيست كه سخنران و سخنور خوبي هستند، يا خوب حرف ميزنند، بلکه اينها فرمانرواي حرف هستند، ميفهمند كجا بايد حرف بزنند، كجا نبايد حرف بزنند؛ بيست و پنج سال بايد ساكت باشند، پنج سال بايد حرف بزنند، ميفرمايد: «إنّا لأُمَرَاءُ الكَلام» البته فصاحت و بلاغت اينها «مما لا ريب فيه» است «فِينَا تَنَشَّبَت عُرُوقُهُ وَ عَلَينَا تَهَدَّلَت غُصُونُهُ»؛[21] اين شجره سخن را ما بارور كرديم، تمام اين شاخهها بر دوش ماست، ما زير سايه اين درخت هستيم، ما درختپروريم، اين درخت تنومند كه حرف زد، شاخههاي آن بر دوش ماست، ساقه آن در دست ماست، ريشه آن به بيان ماست؛ اما ما ميفهميم كجا حرف بزنيم، ما امير حرف هستيم، نه يعني فصيح هستيم، نه تنها بليغ هستيم. به هر تقدير اين زيادبنأبيه هم يك خطبه غرّايي دارد كه خيليها نميتوانند بين خطبههاي حضرت امير تشخيص دهند. به نام عليبنابيطالب(سلام الله عليه) خطبه جعل كردند. خدا سيدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي را غريق رحمت كند! من به ايشان عرض كردم، اين كتاب الامتاع و المؤانسة ابوحيان توحيدي، دو تا نامهاي است كه بين عمر و حضرت امير رد و بدل شده، از طرف عمر نامه است از طرف حضرت امير جواب، از طرف حضرت امير نامه است، از طرف او جواب، اين نامه رد و بدل شده است و سرانجام ـ معاذ الله ـ امير محكوم شده، عمر حاكم؛ اين وضع چيست؟ فرمود اين جعلي است، خود ابوحيان اين را جعل كرد، قبل از اينكه ايشان بفرمايند، ابن ابي الحديد پي برده كه اين جعلي است، ابوحيان توحيدي قلمي دارد، چون الامتاع و المؤانسة را هم كسي بخواهد بخواند دو طرف او بايد كتاب لغت باشد، اين نامه جعل ميكند، به نام حضرت امير، نامه جعل ميكند به نام عمر، اينها اين فُصحا و اينگونه از بُلغا اين طور بودند، در رديف خطابه ـ نه خطبهها ـ چيزهايي به نام حضرت جعل ميكردند؛ ولی به نام قرآن أحدي توان جعل ندارد. اين را نميگويند امير بيان، امير بيان گذشته از فصاحت، بلاغت، معقول بودن و مقبول بودن اين است كه فرمانده كلّ حرف و سكوت است، كجا حرف بزند، كجا ساكت باشد، چطور حرف بزند كه مفسدهاي نباشد و مانند آن.
به هر تقدير فرمود كه «كَم مِن عَقلٍ أسِيرٍ تَحتَ هَوَي أَمِير»، در اين منازعات داخلي گاهي عقل پيروز ميشود، گاهي هوا پيروز ميشود؛ آنجا كه عقل شكست بخورد، تحت هواي امير آن ميشود «أمّاره بالسّوء» آنجا كه عقل پيروز شود، ميشود «أمّاره بالحُسن» که به خير و نيكي امر ميكند و مانند آن. پس جهل و عقل در قبال هم هستند يعني چه؟ علم و جهل در كنار هم نيستند يعني چه؟
سرّ به کار بردن تعبيرات تأنيثی در ضعف بتها
بعد فرمود كه اگر شما از اينها سؤال كنيد كه چه كسي اين عالم را آفريد؟ اينها ميگويند خدا؛ بعد ميفرمايد اگر خدا بخواهد در كل عالم يا در نفس الأمر، يا در وضع شخص، يا در ذرّهاي از ذرّات شخص اثر كند، از اينها چه ساخته است؟ اين تعبيرات تأنيثي كه ﴿هَلْ هُنَّ كاشِفاتُ ضُرِّهِ﴾ أو ﴿هَلْ هُنَّ مُمْسِكاتُ رَحْمَتِهِ﴾ در قرآن به کار رفته است، گفتند هم براي آن است كه زن ضعيفتر از مرد است هم براي آن است كه خود آنها عادت كردند از بتها به مؤنث ياد كردند، گفتند كه «لات و عزي و منات» هست، «ثالثة اُخري» هم هست و همه اينها مؤنث هستند، يا براي اينكه آنها تعبير تأنيثي دارند، يا براي ارشاد به ضعف، فرمود از اينها چه كاري ساخته است: ﴿هَلْ هُنَّ كاشِفاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرادَني بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِكاتُ رَحْمَتِهِ﴾ آنها كه جواب نميدهند؛ پس اين جدال، جدال أحسن است. پس ما يك جدال أحسن داريم و يك قياس خُلف و فرضيه داريم:
چگونگی جمع ميان کفايت الهی بر بندگان و اضلال او
﴿قُلْ حَسْبِيَ اللّهُ﴾، چون او يك نفر است، قبلاً ميفرمود: ﴿أَ لَيْسَ اللّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ﴾ از آن طرف خدا انسان را كفايت ميكند، از اين طرف هم خودمان را به او بسپاريم. درست است كه انسان مختار است؛ ولي آن رحمت عامه كه ذات اقدس الهي به همه داد و دستبردار نيست؛ لذا تا آخرين لحظه هدايت هست، قرآن هست سنت اهلبيت هست، هدايت هست، تا آخرين لحظه. اما آن لطف خاص را كه هدايت ثاني است بردارد ميشود اضلال؛ يعني آن را به حال خود رها ميكند. اين مسئله اضلال يك امر عدمي است كه همان ﴿ما يُمْسِكْ﴾ است؛ يعنی خدا درِ فيض جديد را ميبندد، انسان را به حال خود رها ميكند؛ البته همان راه انبيا و اوليا هست كه به او عرضه ميشود، همان راه عقل و فطرت است كه به او عرضه ميشود؛ او هست و راه انبيا و اوليا و راه فطرت و عقل ولی بيراهه میرود: «نبذوا كتاب الله وراء ظهورهم»؛ از اين به بعد، درِ غضب شروع ميشود، اين درِ غضب شروع شدن، غير از درِ رحمت خاصه را بستن است.
«فهاهنا امورٌ ثلاثه» امر اول اين است كه آن درِ رحمت رحمانيّه خدا هميشه باز است: ﴿هُدًی لِلنّاسِ﴾[22] هميشه هست، عقل، فطرت، راه، موعظه و تذكّر هست، تا انسان زنده است اين راه هست؛ هرگز اين راه را خدا نميبندد. امر ثاني اين است كه اگر يک وقت كسي با داشتن همه اينها كجراهه رفت، «نبذوا كتاب الله وراء ظهورهم» شد خداي سبحان چندين بار به آنها مهلت داد، راه توبه و إنابه را فراسوي آنها نصب كرد، اينها عمداً اين در را بستند، لطف خدا و فيض خدا که همان رحمت رحيميه است از اينها گرفته ميشود، اين دو؛ وقتي آن لطف خاص الهي از اينها گرفته شد، اينها هستند و همان راهنماييهاي عمومي و همان رهبريهاي فكري و همان آزادمنشي اينها و ميتازند و بيراهه ميروند، وقتي بيراهه رفتند، نصاب پر شد؛ آنگاه امر سوم شروع ميشود، عذاب الهي شروع ميشود، انتقام الهي شروع ميشود، که اين ديگر امر وجودي است، چون عذاب الهي است، فرمود: ﴿قُلْ حَسْبِيَ اللّهُ عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ﴾ اين جمله خبريه است كه به داعي انشا القا شده؛ بالأخره انساني كه جاهل است، مشكلي دارد، بايد وكيل بگيرد، فرمود: خدا را وكيل قرار بدهيد. معناي وكالت اين نيست كه خودتان را رها كنيد، كار را به او بسپاريد، آن تفويض يك حساب ديگري است، تفويض هم عاليترين مرحله است. معناي آن اين است كه ارادهام در اراده ذات اقدس الهي مستهلك است، نميخواهم چيزي را مگر اينكه او بخواهد. ببينيد
نمونهای از کفايتِ الهی در نگاه وَلَوی خضر به موسی(عليه السلام)
در جريان حضرت موسي و خضر اشاره شد، طوری حرف زدند كه غالب مفسّرين از آن غفلت دارند، بالأخره سؤال حضرت موسي چه شد؟ موسي(سلام الله عليه) به خضر(سلام الله عليهما) گفت كه كشتي را سوراخ كردي كه اينها غرق ميشوند اين «لام»، «لام» عاقبت است، نه «لام» غايت. حضرت خضر چه جواب داد؛ ولي موسي ساكت شد، چه گفت؟ الآن كه حرفي نزد، آن آخرها كه پياده شدند، فرمود كه وقتي بندر ميرفتند آنجا جنگ بود و مانند آن، سلطان آن منطقه كشتي سالم را غصب ميكرد، اينها هم كشتي كرايهاي بود متعلق به خانوادهاي بود كه باركشي ميكردند: ﴿أَمَّا السَّفينَةُ فَكانَتْ لِمَساكينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ﴾[23] مثل خانوادهاي كه كاميون دارند و كرايهكشي ميكنند و از اين راه ارتزاق ميكنند. فرمود: اين يك كشتي كرايهاي بود، چون اين كشتي را غصب ميكردند، براي اينكه اين خانوادهاي كه كرايهكشي ميكردند آسيب نبينند ما حالا كشتي را شكستيم. آن سؤال اصلي چه شد؟ چطور موسي قانع شد، سؤال اصلي اين است كه شما كه اين كشتي را سوراخ كرديد، ما اصلاً به بندر نميرسيم، همين جا همه ما غرق ميشويم، چطور موسي اشكال كرد، چطور خضر جواب داد كه هر دو آرام شدند؛ يعني طرزي خضر به موساي كليم نگاه كرد كه تو چرا؟! تو كه آزمودي؟! وقتي خدا ميگويد برو گفتي چشم! مادرت تو را در يك تكه چوب گذاشت و به دريا انداخت، خدا در دريا تو را حفظ كرد، ما همان هستيم. بعد از آن ديگر موسي حرف نزد، وقتي هم كه پياده شدند و گفت كه راز كار اين بود، موسي ديگر نگفت كه ما اگر غرق ميشديم چه؟ اين است. اين راز و رمزي كه بين اين دو تا بزرگوار است اينها ديگر در كتابهاي تفسير نيست، وگرنه اين اشكال موساي كليم به هر حال جواب داده نشد؛ ولي آن قدر نگاه ولوي خضر(سلام الله عليه) اثر كرد كه اصلاً موسي لب باز نكرد. در جريان دوم و سوم هم همين طور بود. نبايد گفت كه اينجا موساي كليم به فكر ديگران بود؛ آنجا كه موساي كليم به فكر خودش بود چه؟ موساي كليم به خضر(سلام الله عليهما) عرض كرد كه ما كه خسته و كوفته از راه رسيديم، اينجا هم كه مسافرخانه نيست، اينها هم كه حاضر نيستند ما را به عنوان مهمان قبول كنند: ﴿فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُما﴾،[24] ما اينجا سرگردان هستيم، حالا ما دو نفر اينجاسرگردان، ما را به كارگري گرفتی براي چه؟ اگر مسافرخانه داشته باشد ميرويم، اگر كسي ما را به عنوان مهمان قبول كند ميرويم؛ اينها ما را همين جا رها كردند و رفتند، آن وقت ما را به كارگري گرفتی؛ اينها هم آن طوري نگاه كرد كه موسي تو چرا اين حرف را ميزني؟! مگر مدين نرفتي، مگر تو كارگري نكردي؛ مگر آنجا مسافرخانه بود، مگر كسي تو را قبول كرد، بعدها به عنوان كارگر تو را اجير كردند. طوري خضر نگاه كرد به موسي وگفتگو بين اينها حل شد كه موساي كليم ساكت ساكت شد سخن در ﴿لِتُغرِقَ أَهلَهَا﴾[25] براي ديگران نبود، براي خودش هم بود؛ اهل او شامل همه ميشود، آن جريان: ﴿فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُما﴾ كه مخصوص به خودشان بود. اين است كه اسراري كه در قرآن كريم براي خود انبيا هست اينكه ميگويند، وجود مبارك حضرت آمده طرزي قرآن را معنا ميكند كه گويا اصلاً تاكنون بِكر بود، همين است؛ نمونههاي آن در اين كتابهاي روايي اهل بيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) هست. بنابراين ذات اقدس الهي «واحدٌ لا شريك له»، برهان توحيد هست، «نفس الأمر» واحد هست نظام، واحد هست، هر ذرهاي را فقط ذات اقدس الهي دارد اداره ميكند و لا غير.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] . نهج البلاغه(للصبحی صالح)، خطبه يکم.
[2] . التوحيد(للصدوق)، ص46.
[3] . سوره إسراء، آيه1؛ سوره غافر، آيات20 و 56.
[4] . التوحيد(للصدوق)، ص146.
[5] . الکافی(ط ـ الاسلاميه)، ج8، ص177.
[6] . سوره انعام، آيه76.
[7] . سوره انعام، آيه78.
[8] . سوره نور، آيه35.
[9] . سوره نحل، آيه74.
[10] . سوره نحل، آيه60.
[11] . سوره انسان، آيه1.
[12] . سوره مريم، آيه9.
[13] .سوره إسراء، آيه85.
[14] . سوره روم، آيه27.
[15] . سوره يونس، آيه10؛ سوره إبراهيم، آيه23.
[16] . سوره أحزاب، آيه44.
[17] . سوره سجده، آيه12.
[18] . الکافی(ط ـ الاسلاميه)، ج1، ص11.
[19] . نهج البلاغه(للصبحی صالح)، حکمت211.
[20] . . نهج البلاغه(للصبحی صالح)، نامه45.
[21] . نهج البلاغه(للصبحی صالح)، خطبه233.
[22] . سوره بقره، آيه185؛ سوره آل عمران، آيه4؛ سوره أنعام، آيه91.
[23] . سوره کهف، آيه79.
[24] . سوره کهف، آيه77.
[25] . سوره کهف، آيه71.