اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَقَالَ المَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قَالَ إِنَّكَ اليَوْمَ لَدَيْنَا مَكِينٌ أَمِينٌ (۵٤) قَالَ اجْعَلْنِي عَلَي خَزَائِنِ الأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ (۵۵) وَكَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاءُ وَلاَ نُضِيعُ أَجْرَ المُحْسِنِينَ (۵۶) وَلأَجْرُ الآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ (۵۷)﴾
بعد از اينكه پيك ملك آمده به زندان و جريان محاكمه و ثبوت برائت و نزاهت يوسف(سلام الله عليه) را به آن حضرت اعلام كرد گفت: ملك شما را براي اينكه مشاور مخصوص خود قرار بدهد خواست براي اينكه ملك حرفش اين است: ﴿ و قال الملك ائتوني به استخلصه لنفسي﴾ كه اين سين براي مبالغه و تأكيد است نظير استجاب و مانند آن نه سين تسويف و استقبال سين تأكيد است ﴿فاستجاب لهم ربهم﴾[1] اين است از اين پيام كه من حتماً ميخواهم ايشان را جزء مشاوران خاص خودم قرار بدهم وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) احساس كرد منزه از آن اتهام است و بيرون آمد از اين به بعد سه فعل است با سه ضمير فعل دوم و سوم مشخص است كه ضمير فاعلش به چه كسي برميگردد فعل اول ذو وجهين است و اگر به وجود مبارك يوسف برگردد اُوليٰ است آن سه فعل يكي «كلم» است يكي ﴿قال﴾ي اول است يكي ﴿قال﴾ي دوم ﴿قال﴾ي اول به ملك برميگردد ﴿قال﴾ يعني «قال الملك» ﴿انك اليوم لدينا مكين امين﴾ ﴿قال﴾ي دوم به خود حضرت يوسف برميگردد كه فرمود: ﴿قال اجعلني علي خزائن الارض﴾ اما اين ﴿كلّمه﴾ اگر ضمير فاعل به ملك برگردد خب مفعول به حضرت يوسف و اگر ضمير «كلم» ضمير فاعل به حضرت يوسف برگردد ضمير مفعول به ملك از تحليل آيه بايد فهميد كه ضمير فاعل «كلم» به حضرت يوسف برميگردد چرا؟ براي اينكه اگر حضرت يوسف را آورد و مذاكره كرد اين گفتگو با تكلم ملك معلوم نميشود كه يوسف لايق و شايسته است با تكلم يوسف معلوم ميشود كه شايسته است يوسف اگر فقط مستمع بود و سخنان ملك را گوش ميكرد دليل نبود بر اينكه او شايسته است و مكين و امين اما وقتي خود يوسف(سلام الله عليه) با ملك سخن گفت از اينكه ديد خوب حرف ميزند حرف خوب ميزند گفت: ﴿انك اليوم لدينا مكين امين﴾ بنابراين آن دو ضمير مرجعشان مشخص است اين ضمير فاعل «كلم» كه ذووجهين است اُوليٰ اين است كه به حضرت يوسف برگردد ﴿ و قال الملك ائتوني به استخلصه لنفسي﴾ وقتي وجود مبارك يوسف آمد و با او گفتگو كرد از گفتگوي وجود مبارك يوسف او پي برد كه خيلي شايسته است ﴿قال انك اليوم مكين امين﴾
مطلب ديگر آن است كه اين مكينِ امين در قبال آن حقير متهم به خيانت است زن عزيز مصر صريحاً در آن جشنواره اعلام كرد گفت: ﴿فذلكنّ الذي لمتنّني فيه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم يفعل ما ءامره ليسجنن﴾ يك ﴿و ليكوناً من الصّٰغرين﴾[2] دو او را با تهمت خيانت تحقيرش كردند هم شده متهم به خيانت هم تصغير شده تحقير شده و زندانرفتن او با تحقير همراه بود نه با ﴿ليسجنن﴾ بلكه گفت: ﴿ليسجنن و ليكوناً من الصّٰغرين﴾ كه قبلاً بحثش گذشت اين نون تأكيد خفيفه بود كه بر اساس رسمالخط القرآني تبديل به تنوين شده است و در جاي ديگر اينچنين نيست خب اين نون تأكيد خفيفه در ﴿و لنسفئن﴾[3] هم همينطور است ﴿و ليكوناً من الصٰغرين﴾ هم همينطور است پس آنچه در جريان حضرت يوسف در آن مقطع اتفاق افتاد تهمت به خيانت بود از يك سو تحقير از سوي ديگر الآن پادشاه مصر ميگويد تو مكيني داراي مكانتي به جاي آن تحقيري كه شده بودي اميني به جاي خيانتي كه متهم شدي اين عنايتهاي الهي است كه هرچه ديگران عليه حضرت يوسف(عليه السلام) اعمال كردند ذات اقدس إلهي مقابلش را به عنوان عطيه الهي به آن حضرت داده است روزي متهم بود به خيانت الآن مقام رسمي مملكت تصريح ميكند كه تو اميني بالقول المطلق نهتنها در مسائل جنسي اميني بلكه امين مطلقي
پسش ...
پاسخ: حضرت يوسف خواست الهي را دوست دارد حالا خود ملك بفهمد جامعه مصر بفهمند مردم بفهمند
پرسش ...
پاسخ: نه حضرت يوسف كه نميخواهد ظالم بماند كه
پرسش ...
پاسخ: خب حضرت يوسف كه مايل نبود ظالم بماند كه
پرسش ...
پاسخ: بله ايشان كه مايل نبود ظالمي بماند كه اما ظالم مانده است ايشان هم در صدد هدايت ظالمان است كه گفتند پادشاه مصر به دست حضرت يوسف(سلام الله عليه) اسلام آورد اين را مجاهد نقل كرده البته از آن حديثي كه از وجود مبارك امام رضا(سلام الله عليه) رسيده است كه وقتي به حضرت اعتراض كردند چرا ولايتعهدي مأمون را قبول كردي فرمود: او به ظاهر مسلمان است و من امامم وجود مبارك يوسف كه پيامبر بود ولايت يك كافري را قبول كرده از آن حديث برميآيد كه هنوز سلطان مصر ايمان نياورده بود و وجود مبارك يوسف در آن مقطع به نبوت رسيده بود اگر آن حديث معتبر باشد اما او اگر علاقهمند است براي اين است كه كسي را هدايت كند نه اينكه علاقهمند است ظالم بما انه ظالم زنده بماند
خب پس آن دو مشكلي كه براي وجود مبارك يوسف به بار آوردند يكي تهمت به خيانت بود يكي هم تحقير هر دو به عنايت الهي برگشت آن تهمت به خيانت تصريح به امانت شد كه اميني آن تحقير كه ﴿و ليسجنن﴾[4] تبديل شد به اينكه مكيني متمكني داراي مكانتي در اين مملكت
مطلب ديگر آن است كه وجود مبارك يوسف در اين مقطع فرمود: مرا مشرف بر خزاين مصر بكن نهتناه خزاين سلطنتي خزاين اقوات و روزيهاي مردم هم زير پوشش اين ﴿اجعلني علي خزائن الارض﴾ است نه اينكه من فقط خزينهدار جواهر مملكتي باشم بر جواهر مملكت اشراف داشته باشم بلكه هر چه در مسائل اقتصادي دخيل است اعم از آن جواهر و كشت و زرعي كه در طي اين هفت سال اول انجام ميدهيد و پربار است و همه اينها را ذخيره ميكنيد اينها را هم من مسلط باشم كه چقدر بفروشم چگونه بفروشم در برابر چه چيزي بفروشم پولش را كجا صرف بكنم و مانند آن ظاهرا ﴿خزائن الارض﴾ اختصاصي به آن خزينههاي سلطنتي ندارد
پرسش: شهيد مطهري وقتي كه دانشگاه رفتند از همين حوزه علميه انتقاد داشت ...؟
پاسخ: خب خيلي از آنها از مراجع اجازه ميگرفتند واقعاً هم همينطور بود از مراجع اجازه ميگرفتند آنها اجازه ميدادند ميگفتند: الآن چون اينجا يا واجب كفايي است يا واجب عيني شما ميتوانيد برويد و اينها، ارتباط اينها نوعاً با مراجع بود بعضيها خودشان مرجع بودند مثل بعضي از اساتيد ما رضا شاه(عليه من الرحمن ما يستحق) كه هفتاد سال قبل دانشگاه را تأسيس كرده به وسيله علماي حوزه تأسيس كرده آن روز هنوز علوم تجربي به دانشگاه نيامده بود هفتاد سال قبل علوم انساني بود يعني فقه بود حقوق بود ادبيات بود فلسفه بود كلام بود عرفان بود سياست بود اين چيزهايي كه جزء علوم انساني است علوم تجربي بعدها دانشكدههايش افتتاح شده هفتاد سال قبل كه رضا شاه دانشگاه تأسيس كرد به بركت علما تأسيس كرد اين بعضي از اساتيد ما اينها كه ما مثلاً 52، 53 سال قبل خدمتشان درس ميخوانديم صبح اينها ميآمدند بين الطلوعين ميرفتيم منزلشان براي ما درس ميگفتند آن وقت روز ميرفتند دانشگاه مرحوم حكيم الهي قمشهاي شب ميرفتيم خدمتشان بين نماز مغرب و عشا براي ما درس ميگفت روز ميرفتيم دانشگاه بعضي خودشان مرجع بودند صاحب فتوا بودند بعضي هم از مراجع كه متأخرين بودند از مراجع اجازه ميگرفتند بالأخره حفظ نظام واجب است مردم را بايد تربيت كرد حالا يا واجب عيني است يا واجب كفايي اگر كسي بداند رفتن او هيچ فايدهاي ندارد بله مشكل دارد اما اگر بداند رفتن او خيلي فايده دارد نظير علي بن يقطين ميشود يا بالاتر از علي بن يقطين كارهايي را انجام ميدهد بله حالا يا واجب كفايي است يا واجب عيني به هر تقدير وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) فرمود: ﴿اجعلني علي خزائن الارض﴾ در اينجا فرمود: ﴿اني حفيظ عليم﴾ اين ﴿حفيظ عليم﴾ مطابق با چيزي است كه در سورهٴ مباركهٴ قصص است نه ﴿مكين امين﴾ ﴿مكين امين﴾ در قبال آن دو خطري بود كه وجود مبارك يوسف پشت سر گذاشت يكي خطر تحقير بود و يكي خطر تهمت به خيانت اما الآن اينجا وقتي بخواهد سمتي را به عهده بگيرد اين كارشناسي ميخواهد و امانت حالا كارشناس سمتها فرق ميكند يك وقت است انسان در رمهسرا در بيابان ميخواهد يك سمتي داشته باشد اين گذشته از اينكه بايد امين باشد كارشناسي نيرومند هم بايد باشد چون ما يك مهندس داريم يك معمار داريم يك بنا آن كسي كه در بيابانها در رمهسرا دامداري را به عهده دارد اين هم به منزله مهندس است هم به منزله معمار هم به منزله بنا و كارگر آنجا صرف هوشمندي و خردمندي كافي نيست اما اگر كسي وزير بود لازم نيست كه قدرت جوان را داشته باشد نيرومندي جوان را داشته باشد براي اينكه كار او رهبري فكري است نه كار او كار يدي و امثال ذلك باشد در جريان حضرت موسي(سلام الله عليه) آنطوري كه در سورهٴ مباركهٴ قصص آمده است اگر ميفرمود من حفيظ عليمم مشكل حل نميشد خب بالأخره يك كارشناسي كه امين است اين كه نميتواند چوپان خوبي باشد وقتي چوپان خوبي است كه در فن دامداري امين باشد يك كارشناس باشد دو نيرومند هم باشد سه آن نيرومندي و كارشناسي را زير كلمه قوي گنجانده و امين بودن را هم جداگانه ذكر كرده ﴿يٰأبت استئْجره ان خير من استئجرت القوي الامين﴾[5] خب اين دختر پيغمبر است در حضور پيغمبر اين حرفها را ميزند و وجود مبارك شعيب(سلام الله عليه) هم اين را تصديق كرده است كه بهترين كارمند بهترين كارگزار بهترين كارگر كسي است كه در كار خودش عليم و امين باشد منتها اگر آن كار كارِ ستبري بود صرف كارشناسي و امانت كافي نيست يك نيروي بدني خوبي هم ميخواهد لذا در جريان حضرت موسي قوي مطرح شد و در جريان حضرت يوسف در اين بخش كه محل بحث است حفيظِ عليم مطرح است بحث مهمتر از همه آن است كه اين القابي كه ذات اقدس إلهي به انبيا ميدهد يا انبياي او مدعيِ اتصاف به آن القاب هستند اينها مايههاي علمي فراواني دارد بسياري از اينها اسماي حسناي الهي است همان اسماي حسناي الهي كه ذات اقدس إلهي خود را به آنها مسما ميداند و به مضمون آنها موصوف ميداند همانها را براي انبيا قائل است اين حفيظ عليم از اسماي حسناي ذات اقدس إلهي است كه خداي سبحان خود را به عنوان حفيظِ عليم معرفي كرده است كه اولياي الهي اگر كسي غيرِ خدا را اوليا بگيرد مشكل فراواني دارد ﴿و الذين اتخذوا من دونه اولياء الله حفيظ عليهم﴾[6] ذات اقدس إلهي ميداند كه چه كسي تحت ولايت چه كسي آمده و همه اين شئون را حفظ ميكند اسرار را حفظ ميكند اعمال را حفظ ميكند عقايد را حفظ ميكند تا به پاداش برسد در آن آيه كه ﴿و الذين اتخذوا من دونه اولياء الله حفيظ عليهم﴾ اين دو اسم مبارك از اسماي حسناي خداي سبحان قرار داده شده خدا حفيظ است خدا عليم است الآن وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) ميگويد: ﴿اني حفيظ عليم﴾ يك انسان كامل معصومي كه مظهر اسماي الهي است او هم به اسماي الهي متصف ميشود منتها ذات اقدس إلهي بالاصاله اينها بالتبع يك از اينها بالاتر خداي سبحان بالذات اينها بالعرض اين دو از اينها بالاتر خدا بالحقيقه و اينها بالمجاز سه حالا تا خواننده چه كسي باشد و آيه را چه كسي بخواند و آيه را چه كسي تفسير كند در جريان رئوف و رحيم هم بشرح ايضاً [همچنين] در خيلي از آيات است كه ذات اقدس إلهي خود را به عنوان رئوف رحيم معرفي كرده است اين كه فرمود خدا ﴿ان الله رءوف رحيم﴾[7] همين دو صفت ممتاز را ذات اقدس إلهي براي پيامبر(صلّي الله عليه و آله سلّم) قرار داده آيهٴ 128 سورهٴ مباركهٴ توبه كه تقريباً بخش پاياني آن سوره است به اين وضع آمده: ﴿لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رءوف رحيم﴾[8] همين ﴿بالمؤمنين رءوف رحيم﴾ در بخشهاي ديگر جزء اسماي حسناي الهي است كه به خدا اسناد داده شده است خدا ﴿بالمؤمنين رءوف رحيم﴾ آنگاه اگر سخن از بالاصالة و بعد بالتبع است در مقطع اول يا بالذات و العرض است در مقطع دوم يا بالحقيقه و المجاز است در مقطع سوم در همه مقاطع سهگانه جريان ﴿ما رميت اذ رميت﴾[9] مطرح است در سه مقطع «وما رميت بالاصالة اذ رميت بالتبع» براي افراد ضعيف «ما رميت بالذات بل رميت بالعرض» براي اوساط از مؤمنين «ما رميت بالحقيقه بل رميت بالمجاز» براي اوحدي از مؤمنين مسئله حفيظ و عليم وجود مبارك يوسف اينطور است مسئله رئوف و رحيم بودن وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله سلّم) اينطور است فرمود: ﴿بالمومنين رءوف رحيم﴾ خب اين ﴿بالمؤمنين رءوف رحيم﴾ كه در آيات ديگر وصف خداي سبحان است منتها همه اين حاتمبخشيها مربوط به مقام فعل است اينها از اسماي فعليه واجب تعالي هستند هيچ كدام از اسماي ذاتيه حق تعالي نيستند كه آنجا منطقه ممنوعه باشد كه اين اسماي فعليه براي انسانهاي كامل كه مظاهر افعال الهي هستند رواست وجود مبارك يوسف كه ميگويد: ﴿اني حفيظ عليم﴾ كه حفيظم به حفظ الهي و عليمم به عنايت علم الهي آن جريان ﴿و كذلك مكنا ليوسف في الارض﴾ اينجاها خودش را نشان ميدهد آن مسئله تمكين الهي گاهي به اين است كه او را از چاه درآورديم اين يك مرحلهٴ تمكين از زندان درآورديم يك مرحلهٴ تمكين از مقامات عادي اينها را بالا آورديم را حفيظ كرديم مرحله ديگر از تمكين از هر سهو و نسيان و جهل و تجاهلي او را تنزيه كرديم يك مرحله از تمكين اين ﴿انا مكنا له في الارض﴾[10] شامل همه اين مقاطع ميشود اينكه دوبار تكرار شده تنها ناظر به آن دو مقطع تاريخي نيست يك مقطع تاريخي كه وجود مبارك يوسف را به چاه انداختند فكر ميكردند كه وجود مبارك يوسف با رفتن چاه ديگر حيات را بدورد گفت خداي سبحان فرمود: ما او را از چاه بيرون آورديم ﴿و كذلك مكنا ليوسف﴾ آيهٴ 21 اين سورهٴ مباركهٴ يوسف آن تمكين در قبال ﴿و القوه في غيٰبت الجب﴾[11] است آنهايي كه ﴿قال قائل منهم لا تقتلوا يوسف و القوه في غيٰبت الجب﴾[12] اينها رفتند و تصميم گرفتند و بالأخره وجود مبارك يوسف را ﴿و اجمعوا ان يجعلوه في غيٰبت الجب﴾[13] در برابر اينكه او را موهون كردند مهان كردند تحقير كردند و به كام خطر انداختند در آيهٴ 21 ميفرمايد: ما اين را از چاه درآودريم و اين آمد به مصر و كسي او را خريد به عنوان اينكه او را اكرام بكند كريمانه با او برخورد بكند او را به منزل برد ﴿و قال الذي اشتريٰه من مصر لامرأته اكرمي مثويٰه﴾[14] خب اينكه برهنهاش كردند انداختند در چاه ﴿القوه في غيٰبت الجب يلتقطه بعض السيارة﴾[15] الآن به ﴿اكرمي مثويٰه﴾ رسيده در اين مقطع فرمود: ﴿و كذٰلك مكنا ليوسف في الارض﴾ در مقطع دوم كه به چاه انداختند ﴿ليسجنن و ليكوناً من الصٰغرين﴾[16] ذات اقدس الهي او را از چاه آزاد كرد و به اين وضع درآورد فرمود: ﴿و كذلك مكنا ليوسف﴾ اين نظير﴿فباي ءالاء ربكما تكذبان﴾ ﴿فباي ءالاء ربكما تكذبان﴾[17] است كه ترجيعبند است منتها حالا او بعد از هر نعمت است اين بعد از چندين نعمت گاهي ذات اقدس إلهي در مقاطع گوناگون بعد از ذكر هر نعمتي يك بار تذكره دارد كه ما بوديم اين لطف را به تو كرديم ﴿مكنا﴾[18] ﴿مكنا﴾[19] و جامع بين اين دو تمكين همان ﴿و الله غالب علي امره﴾[20] است چون ﴿و الله غالب علي أمْره﴾ اينها هر كاري بخواهند انجام بدهند ذات اقدس إلهي غالب است و سرش اين است كه ﴿عند الله مكرهم و ان كان مكرهم لتزول منه الجبال﴾[21] اين است كه هيچ مكري پيش نميرود زيرا اينچنين نيست كه اگر كسي نقشهاي كشيده در برابر علم خدا نقشه بكشد كه اين نقشهها در مشهد و محضر خداست يك با ابزاري كه خداي سبحان داده است دارند كيد ميكنند دو كائدان و كيدها و محدوده كيد همه در حيطه سربازي خداست كه ﴿لله جنود السمٰوات و الارض﴾[22] سه خب با فرض چنين امور سهگانه اصلاً فرض ندارد كسي پيروز بشود ﴿و ان كان مكرهم لتزول منه جبال﴾ پس ﴿و الله غالب علي امره﴾[23] اصل جامع است اين اصل جامع تمكين بعد از چاه را ذكر ميكند تمكين بعد از زندان را ذكر ميكند و تمكينهاي ديگري هم باز در پيش داريم ﴿و كذلك مكنا ليوسف في الارض يتبوأ منها حيث يشاء﴾ اين تمكين يك قلمرو بيشتري دارد بر خلاف آن تمكين اوّلي آن تمكين اوّلي فقط از چاه به درآمده نجات پيدا كرده از مرگ نجات پيدا كرده لباس و غذا براي او فراهم شده و مانند آن اما ﴿في الارض يتبوّأ منها حيث يشاء﴾ نبود هنوز غلام منزل است اما اين تمكين دوم نه تمكيني است خيلي برتر به سمتي رسيده و مانند آن
سؤال ...
جواب: بله
سؤال ...
جواب: بله هنوز مسئله اينكه حاكم بشود اينجا مطرح نيست حكومت بالأخره يك بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) دارد در نهجالبلاغه كه اينها جزء علومي است كه ذات اقدس إلهي در نهان و نهاد هر كسي تعبيه كرد و نهادينه كرد مگر ميشود كسي زندگي انساني داشته باشد و حكومت نداشته باشد بالأخره جامعه ميخواهد داد و ستد ميخواهد يك قانون ميخواهد يك عمل ميخواهد تطبيق قانون و عمل ميخواهد همين قواي سهگانهاي كه هست بالأخره قانون ميخواهد يا نه؟ بله مردم هم بايد به قانون عمل بكنند آري چه كسي بايد تطبيق بكند كه طبق قانون عمل كردند يا نه همين اصول سهگانه تقنين و قضا و اجرا همين است ديگر اينها ديگر جزء علوم تعبدي نيست اينها مسائل توسلي است كه ذات اقدس إلهي در درون هر انسان عاقلي نهادينه كرده است هيچ ملتي بيقانون نيست هيچ ملتي بياجرا نيست هيچ ملتي بيداوري نيست گروهي بايد باشد قانون وضع كنند يك گروهي بايد باشد آن قانون را پياده كنند گروهي بايد باشد نظارت كنند ببيند اين اجرا مطابقِ قانون است يا نه وجود مبارك حضرت امير فرمود: بالأخره حكومت چه فاسق چه عادل چه كافر چه مؤمن مگر ميشود بدوبي حكومت باشد «لابدّ للناس من امير برّ او فاجر»[24] اين شعار تند و تلخ خوارج را وجود مبارك حضرت امير با اين حل كرد فرمود: حالا شما ميگوييد «لا حكم الا الله»[25] خب ما هم ميگوييم «لا حكم الا لله» اما «كلمة حق يراد بها باطل»[26] شما ميگوييد «لا حكم الا لله» يعني «لا حكومة الا لله» «لا امارة الا لله» آخر اين چه حرفي است ميزنيد؟ خدا بيايد امير بشود خدا بيايد پادشاه بشود خدا بيايد رئيس جمهور بشود اين چه حرفي است ميگوييد
پرسش ...
پاسخ: نه منظور آن است آنها كه خوارجاند منظورشان از «لا حكم الا لله» «لا امرة الا لله» بود وجود مبارك حضرت امير فرمود: «كلمة حق يراد بها الباطل»
پرسش ...
پاسخ: نه فرمود: مردم شما نگوييد حكومت براي خداست نگوييد ما حكومت نميخواهيم ضوضا بايد باشد آنها حضرت فرمود: شما منظورتان از اين ﴿لا حكم الا لله﴾ «لا امرة الا لله» منظورتان اين است «كلمة حق يراد بها الباطل» ما هم كه ميگوييم اصلاً در درجه اول اين است كه مردم حكومت ميخواهند يا نه؟ بله حالا كه حكومت ميخواهند قانونش چيست؟ حاكمش چيست مجريانش چيست؟ اينها همه را اسلام مشخص كرده اين در دو مقطع بحث ميشود اول اينكه «هل الامرة لازمة ام لا؟» دوم «الامير من هو؟» «القانون ما هو؟» «المجري من هو؟» اينها فصل دوم است حضرت فرمود: شما از ريشه منكريد شما ميخواهيد بلوا باشد «كلمة حق يراد بها الباطل» يك وقت است در مسائل علمي است در مسائل علمي «انظر الي ما قال»[27] يك وقت است مسائل سياسي است مسائل حقوقي است مسائل اجرايي است اين مسائل اجرايي و حقوقي كه مسئله رياضي و فلسفي نيست كه شما بگوييد «انظر الي ما قال»[28] كه ميبينيد اين آقا كه اين شعار را ميدهد «انظر الي ما قال» «انظر الي من قال» بله در مسائل فلسفي در مسائل حكمي در مسائل رياضي اينگونه از امور «انظر الي ما قال» هر چه گفت گوينده هر كسي ميخواهد باشد مطلب علمي كار به گوينده ندارد كه اما يك وقت شعار سياسي است شعار اجتماعي است شعار عملي است كه پاي عمل و مردم و اينها در كار است اينجا هم «انظر الي ما قال» هم «انظر الي من قال» هم شعار كانديدايتان را ببينيد هم شعاردهنده را ببينيد ممكن است كسي شعاري بدهد ولي طور ديگر اراده كند «كلمة حق يراد بها الباطل»[29]
پرسش ...
پاسخ: نه اينجا مربوط به خوارج است اينجا «كلمة حق يراد بها الباطل»
پرسش ...
پاسخ: نه منظور آن است كه اينجا كه فرمود: «كلمة حق يراد بها الباطل» در برابر اين شعار «لا حكم الا لله»[30] است جريان سقيفه جداست آنجا را حضرت با برهان ديگر باطل كرده كه «و هو يعلم ان مني محل القطب من الرحيٰ» اما اينجا كه خوارج شعار دادند «لا حكم الا لله» وجود مبارك حضرت امير فرمود: ما هم ميگوييم ﴿لا حكم الا لله﴾ اما شما منظورتان از اين «لا حكم الا لله» «لا امرة الا لله» است اين «كلمة حق يراد بها الباطل» بعد در ذيلش فرمود: «لابد للناس من امير برّ او فاجر»[31] شما اصلاً حكومت را داريد منكر ميشويد و ... هستيد فاشيستيد اينكه نميشود كه اول حكومت لازم است يا نه؟ آري حاكم چه كسي بايد باشد قانون چه كسي بايد باشد اينها را عقل و نقل مشخص كرده فرمود: «كلمة حق يراد بها الباطل» بعد اصل حكومت يك امر ضروري است اگر كسي عاقل بود مسلمان بود متدين بود بيان نوراني حضرت سيدالشهداء(سلام الله عليه) فرمود: به جان حسين قسم «فالعمري ما الامام الا الحاكم بالكتاب القائم»[32] امين باشد چه باشد چه باشد چه باشد سوگند ياد كرد وجود مبارك سيدالشهداء در آن سفر مخصوص فرمود: به حياتم قسم حاكم مردم بايد مسلمان باشد عاقل باشد متدين باشد مؤمن باشد عامل كتاب و سنت باشد اينها را صريحاً فرمود مشابه اين را وجود مبارك حضرت امير هم قبلاً بيان كرده اين سمتهايي هم كه احياناً به افراد ميدهند براي همين حسن ظاهر آنهاست يكي از سؤالهايي [كه] شده بود اين بود كه خب اگر حفيظِ عليم بايد انتخاب بشود چرا در دستگاه حضرت امير(سلام الله عليه) زياد بن ابيها راه پيدا كردند يا منذر بن جارودها راه پيدا كردند مستحضريد كه وجود مبارك حضرت امير خب افرادي كه مثل سلمان و اباذر و اينها بودند اينها كه خب شاخصهاي اوّليِ نظام علوي(سلام الله عليه) بودند به اينها سمت ميداد بعضي افرادند كه امين هستند مؤمناند شبزندهدارند جنگجوي خوبياند اما مدبر و مدير خوبي نيستند در همين نهجالبلاغه دارد كه يك بخشنامهاي وجود مبارك كميل، از طرف حضرت امير براي كميل رسيد هيط باهاي هوز يك منطقهاي است كه مسئوليت آن منطقه را وجود مبارك حضرت امير به كميل(رضوان الله عليه) داد اموي آنها لشكركشي كردند آمدند غارت كردند زدند بردند نامه حضرت امير در نهجالبلاغه هست كه به فرماندار هيط يعني جناب كميل نوشت كه آخر اين هم شده كار تو كه نتواني قلمرو مسئوليت را اداره كني خلاصهاش در پرانتز اين است كه تو به درد دعاي كميل ميخوري تو مسئول نيستي همين كميل اينها ديگر ناسخالتواريخ يا تاريخبيهقي كه نيست كه كسي اشكال كند كه ما يك مدير لايق مدبر چيزفهم پاك ميطلبيم فرمود: تو آدم بسيار خوبي هستي من دستت را گرفتم بردم از مسجد بيرون گفتم «يا كميل بن زياد ان هذه القلوب أوعية فخيرها أوْعاها»[33] اما اينها لشكركشي كردند غارت كردند تو چه ميكردي؟ اين نامه توبيخي حضرت امير است در نهجالبلاغه به عامل هيط يعني كميل خدمتگزاران حضرت امير بعضي از مقدساني بودند كه به درد دعاي كميل ميخوردند به درد بحثهاي علمي ميخوردند به درد بحثهاي اجرايي نميخوردند زياد بن ابيه كه از او شايد شما آن منطقه را اگر جستجو ميكرديد بدتر از او نبود اين فرماندار استانداري بصره بود اين هم در نهجالبلاغه هست استانداري بصره يعني يك كشور آنطوري كه در نهجالبلاغه منطقه استانداري بصره نه بصره منطقه استانداري بصره تبيين شد بصره با فلات وسيعش اهواز با فلات وسيعش كرمان با فلات وسيعش جمعاً يك استانداري بود كه الآن يك كشوري است در كشوهاي كوچك ابن عباس را استاندار اين منطقه كرد معاون و همهكاره ابن عباس زياد بن ابيه بود وجود مبارك حضرت امير تهديد ميكرد ميزنم ميكشم ميبرم چه كرد؟ وقتي دست يك حاكم خالي باشد آدم لايق كم باشد مدير و مدبر كم باشد اين ناچار است از اين استفاده كند همه شما در فقه خوانديد كه اول بايد معصوم باشد نشد فقيه جامعالشرايط باشد نشد عدولِ مؤمنين باشد نشد فساق مؤمنين مگر ميشود مردم را رها كرد همهتان خوانديد اين را در فقه كه فساق مؤمنين مرحله چهارم پنجم است ديگر در جريان منذري كه نقل شده است چطور وجود مبارك حضرت امير به منذر اين سمت را داد آن گلهاش هم در نهجالبلاغه هست نامه 71 نهجالبلاغه اين است كه به منذر بن جارود عبدي چون بعضي از مسائل را او خيانت كرده اين بحث هم قبلاً گذشت كه اينها عالم به غيباند در خود نهجالبلاغه هم هست كه «و الله لو شئت ان أخبر كل رجل منكم بمخرجه و مولجه و جميع شأنه لفعلت»[34] قسم به خدا من اگر بخواهم آغاز و انجام تكتك شما را بگويم ميگويم ولي ميترسم «لكني اخاف ان تكفروا فيّ برسول الله» ـ معاذالله ـ كفر بورزيد بگوييد علي ـ معاذالله ـ بالاتر از پيغمبر است چرا پيغمبر اين حرفها را نزده ما بايد دهنمان را ببنديم هر حرفي را كه براي همه نميشود زد ولي قسم به خدا من همه اينها را ميدانم ميتوانم بگويم اينها خب در بحثهاي قبلي هم داشتيم كه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله سلّم) كه برابر دو آيه سورهٴ مباركهٴ توبه تمام اعمال ما را به اذن خدا ميبيند ﴿قل اعملوا فسيري الله عملكم و رسوله﴾[35] اما در اجراي مسائل دنيايي در محكمه قضا بر اساس بيّنه و اَيْمان حكم ميكند فرمود: «انما» اين حصر است «انما اقضي بينكم بالبينات و الايمان»[36] ما كه اينجا بساط بهشت و جهنم پهن نكرديم كه تا شما بفهميد كه حرف خلافي كه كرديد ما ميفهميم اين ميشود جبر بساط بهشت و جهنم را ذات اقدس إله در قرآن مطرح كرده فرمود: اگر مثقال ذرهاي باشد ما ميآوريم ﴿و كفي بنا حٰسبين﴾[37] ﴿من يعمل مثقال ذرة شرا يره﴾[38] بساطش در قيامت روشن است اما ماييم و دنيا و ستاربودن و آزادي مردم ما مردم را آزاد گذاشتيم نه آزاد گذاشتيم جلوي امر به معروف و نهي از منكر را بگيريم نهخير امر به معروف داريم نهي از منكر داريم تعزير داريم زندان داريم ولي اگر يك كاري مخفيانه در خفا كردند مخفيانه آمدند شهادت دادند شهادت باطل ما بنايمان بر اين نيست بگوييم تو دروغ گفتي «انما اقضي بينكم بالبينات و الايمان» بعد فرمود: «فأيّما رجل» اگر كسي شهادت دروغي داد يا قسم دروغي ياد كرد آمد با آن سوگند دروغ يا شهادت دروغ چيزي از محكمه من برد «فانّما قطعت له به قطعة من النار»[39] را دارد ميبرد تتمه محاكمهمان فرداست وجود مبارك حضرت امير با اينكه ميداند چه كسي عالم است چه كسي خائن است به اسرار مردم كه كاري ندارند كه نامهٴ 71 نهجالبلاغه كه براي منذر بن جارود عبدي مرقوم فرمودند اين است اما بعد «فان صلاح ابيك غرّني منك»[40] من خيال كردم تو بچه آن عالمي پدرت آدم خوبي بود تو هم انشاءالله آدم خوبي هستي به تو سمت ميدادم ما كه نميدانستم اينگونه ميكني كه اين نميدانستيم با آنكه قسم خورد فرمود: قسم به خدا من سرنوشت تكتك شما را ميدانم ولي بنا براين نيست «مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز» بنا نيست ما كار بهشت و جهنم را [در] همين دنيا حل بكنيم كه به ما اينجا گفتند علي بن ابيطالب آنجا [هم] ميگويند «قسيم الجنة و النار»[41] اين سمت ما آنجا ظهور ميكند اينجا ميگويند علي پسر ابيطالب حاكم امام خليفه اين حرفها براي اينجاست اما «قسيم الجنة و النار»[42] بودن ما مربوط به آنجاست ما آنجا را كه يعني آخرت را كه با دنيا مخلوط نميكنيم كه آن قسم حضرت كه در اوايل همين نهجالبلاغه هست راهگشاست فرمود: قسم به خدا من همه اين امور را ميدانم اينجا فرمود: «فان صلاح ابيك غرّني منك»[43] پدرت يك آدم خوبي بود ما گفتيم انشاءالله شما آدم خوبي هستي به تو سمت داديم «و ظننت انك تتبع هديه» فكر ميكردم كه تو از هدايت پدرت كمك ميگيري نصيحت او را گوش ميدهي «و تسلك سبيله» همان راه پدر را ميروي لذا به تو سمت داديم «فاذا انت فيما رقي اليّ عنك لاتدع لهواك انقيادا و لا تبقي لآخرتك عتادا تعمر دنياك بخراب آخرتك و تصل عشيرتك بقطيعة دينك» حالا اين گزارشهايي كه به من رسيده تو داري آخرتت را خراب ميكني با دنيا دينت را قطعه قطعه ميكني كه بايد صله رحم نسبت به دين بكني نسبت به دين بايد صله داشته باشي نسبت به دين قطيعه داري نسبت به فاميلها و بستگانت صله داري خب اين صله با آن قطيعه نبايد همراه باشد «و تصل عشيرتك بقطيعة دينك» بعد فرمود: «و لئن كان ما بلغني عنك حقا لجمل اهلك و شسْع نعلك خير منك» اگر اين خبرهايي كه به ما دادند ما هنوز داوري نميكنيم تو را خواستيم براي تحقيق هنوز محاكمه غيابي نكرديم حكم هم صادر نكرديم ولي اين گزارشهايي كه دادند اين است اگر اينها راست باشد شتري كه در خانه داري بند كفشي كه در پاي شماست از تو بيشتر ميارزد تو پيش من به اندازه يك بند كفش نميارزي «و لئن كان ما بلغني عنك حقا و لجمل اهلك و شسع نعلك خير منك»[44] حالا گوش بدهيد حرفي كه مربوط به جريان حضرت امير بود اين را لازم نيست ما به عنوان اينكه آن حضرت الگوست و اسوه است قانون مشاركت در تكليف و حكم اشتراك در تكليف و اينها ثابت كنيم خود اصل كلي را خود حضرت بيان ميكند ميفرمايد: «و من كان بصفتك» هر كسي مثل تو رذل است و خائن «فليس باهل ان يسدّ به ثغر او ينفذ به أمْر او يعلي له قدر أوْ يشرك في أمانةٍ او يؤمن علي جباية»[45] هر كارمندي الي يوم القيامه وصف پست تو را دارد اين به درد هيچ كار نميخورد نميشود او را ارتشي و سپاهي كرد نميشود مسائل اجرايي را به او داد نميشود مسائل قضايي را به او داد نميشود مرز را به او داد نميشود امانت را به او داد اين به درد هيچ كار نميخورد در مملكت اين ميشود حكومت اسلامي پس الان هم بايد همينطور عمل بشود اگر بخواهد بماند و به صاحب اصلياش وجود مبارك ولي عصر داده بشود انشاءالله همين است البته خونهاي پاكي كه ريخته شده آنها خواه و ناخواه كشور را به اين سمت ميبرند ولي ما موظفيم به اين سمت حركت بكنيم اگر نرفتيم ما را ميبرند اينچنين نيست كه اين خون را خداي سبحان هدر بدهد فرمود: وقتي خون نريختيد شما هستيد و اعمالتان وقتي خون ريخته شد من صاحب خونم من خونبهايم نميگذارم همينطور هدر برود اينها كه خداي ناكرده هر از چند گاهي ما با دستبند اينها را در تلويزيون ميبينيم مطمئن باشند اگر راه صحيح را نرفتند اين شهدا آنها را وادار ميكنند بروند اين بيان حق است كه حق با اوست و او با حق است «علي مع الحق»[46] فرمود: كسي كه اينطور است اين صفتِ تو را دارد براي مملكت به درد هيچ كاري نميخورد شما شئون مملكت از اين پنج شش تا كه بيشتر نيست يا بالأخره ارتشي است يا اجرايي است يا قضايي است يا مالي است همينها اينها فرمود: به درد هيچ كاري نميخورد بعد فرمود: «فاقبل اليّ حين يصل اليك كتابي هذا انشاءالله» فوراً خودت را به من برسان يك بيان نوراني از پيغمبر(صلّي الله عليه و آله سلّم) رسيده است كه به حضرت گفتند فلان كارمندت مالي گرفته حضرت اول تحقيق كرد او را خواسته احضار كرده فرمود: به من خبر دادند كه مالي گرفتي عرض كرد بله دادند ولي «كانت هدية يا رسول الله» هديه بود و هديه كه در اسلام حلال است فرمود: «أ رايت لو قعد احدكم في منزله و لم نوله عملاً أكان الناس يهدون اليه شيئا»[47] حضرت در آن محاكمه فرمود: خب اگر اين سمت را نميداشتي يا بازنشست بودي از اين هدايا خبري است عرض كرد نه خب اگر من سمت نداشته باشم چه هديهاي به من دارند فرمود: پس هديه نيست تغيير اسم كه حرام را حلال نميكند كه «أرايت لو قعد احدكم في منزله و لم نوله عملا أكان الناس يهدون اليه شيئا»[48]
اعاذنا الله من شرور انفسنا و سيئات اعمالنا
[1] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 195.
[2] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[3] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 97.
[4] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[5] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 26.
[6] ـ سورهٴ شوريٰ، آيهٴ 6.
[7] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 20.
[8] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 128.
[9] ـ سورهٴ انفال، آيهٴ 17.
[10] ـ سورهٴ كهف، آيهٴ 84.
[11] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 10.
[12] ـ سورهيوسف، آيهٴ 10.
[13] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 15.
[14] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 21.
[15] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 10.
[16] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[17] ـ سورهٴ الرحمن، آيهٴ 13.
[18] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 21.
[19] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 56.
[20] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 21.
[21] ـ سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 46.
[22] ـ سورهٴ فتح، آيهٴ 4.
[23] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 21.
[24] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 40.
[25] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 40.
[26] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 40.
[27] ـ غرر الحكم، ص 58.
[28] ـ غرر الحكم، ص 58.
[29] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 40.
[30] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 40.
[31] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 40.
[32] ـ روضة الواعظين، ج 1، ص 173.
[33] ـ نهج الباغه، حكمت 147.
[34] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 175.
[35] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 105.
[36] ـ كافي، ج 7، ص 414.
[37] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 47.
[38] ـ سورهٴ زلزله، آيهٴ 8.
[39] ـ كافي، ج 7، ص 414.
[40] ـ نهج البلاغه، نامهٴ 71.
[41] ـ امالي صدوق، ص 46.
[42] ـ امالي صدوق، ص 46.
[43] ـ نهج البلاغه، نامهٴ 71.
[44] ـ نهج البلاغه، نامهٴ 71.
[45] ـ نهج البلاغه، نامهٴ 71.
[46] ـ بحار الانوار، ج 10، ص 432.
[47] ـ
[48] ـ