اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَقَالَ المَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَي رَبِّكَ فَسْالهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ (۵۰) قَالَ مَا خَطْبُكُنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ يُوسُفَ عَن نَّفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَةُ العَزيِزِ الآنَ حَصْحَصَ الحَقُّ أَنَا رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ (۵۱) ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالغَيْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لاَ يَهْدِي كَيْدَ الخَائِنِينَ (۵۲) وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَّحِيمٌ (۵۳)﴾
در جريان يوسف(سلام الله عليه) ذات اقدس الهي فرمود: هم عبرت هست براي يك عدهاي هم آيات الهي است براي كساني كه در صدد تحقيق اين قصهاند كه در قصه يوسف و برادرانش ﴿ءايٰت للسائلين﴾[1] و تا روز قيامت پژوهشگرهايي كه ميآيند ميخواهند در اين زمينه بحث كنند جزء سائليناند كه اين قضيه از كجا شروع شد به كجا ختم شد طهارت و نزاهت و قداست يوسف(سلام الله عليه) چگونه بود تهاجم بيگانگان چگونه بود و مانند آن اينكه فرمود: در قصه يوسف و برادرانش آياتي است براي سائلين يكي از آن آيات تحليل همين مسئله است كه عصمت او در همه موارد تثبيتشده است و صبر و استقامت و مقاومت او هم تثبيتشده است كه حضرت گرچه بيگناه به زندان رفت ولي تا تبرئه نشده بود و نزاهت او ثابت نشده بود بيرون نيامد به زندان بردن در اختيار او نبود ولي آزادشدن در اختيارش بود گفتند: آزادي گفت: نه تا ثابت بشود كه من بيگناهم اين همان جزء آياتي است كه فرمود: در قصه اين ﴿ءايٰت﴾ براي سائلين است آيه هفت همين سوره اين بود كه ﴿لقد كان في يوسف و اخوته ءايٰت للسائلين﴾[2] پژوهشگران قرآنپژوهان اهل تفسير اهل علوم قرآني تا روز قيامت بالأخره اين جريان حضرت يوسف براي آنها مسئله است آنها ميخواهند بررسي كنند علل زندانرفتن و عوامل آزادياش چه بود به اين نكته كه ميرسند متوجه ميشوند كه وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) با اينكه مدتها در زندان بود در بلاد غربت در رنج بود ولي اثبات نزاهت او و بيگناهي او مقدم بر همه امور بود تا تثبيت نكرده بود حاضر نشد كه آزاد بشود لذا فرمود: برويد تحقيق كنيد همين كه ملك گفت: ﴿ائتوني به﴾ و پيك ملك آمد گفت: ﴿ارجع الي ربك﴾ اين يك مطلب.
مطلب دوم اين است كه سؤال قبلاً هم گذشت كه گاهي سؤال به معني استدعا و درخواست است نظير ﴿وسئلوا الله من فضله﴾[3] اين ﴿وسئلوا الله من فضله﴾ يعني درخواست كنيد خب اين يك دستوري است اما يك سؤال به معناي بازخواست است ميگويند فلان شخص زير سؤال رفت يعني بازخواست شد آن سؤال از همين بخش آيات قرآن كريم است كه دارد ﴿و قفوهم﴾[4] ﴿قفوهم﴾ يعني اينها را بازداشت كنيد ﴿قفوهم انهم مسئولون﴾[5] براي اينكه ما ميخواهيم اينها را زير سؤال ببريم اين سؤال دوم يعني بازخواستكردن و محاكمهكردن به داوريبردن و مانند آن اينكه وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) فرمود: ﴿فسئله﴾ يعني برو به سلطان بگو كه از اينها سؤال بكند منتها نكتهاش در بحث ديروز گذشت ﴿فسئله﴾ يعني او از اينها سؤال بكند نه سؤال از قبيل ﴿وسئلوا الله من فضله﴾[6] نه سؤال استفهامي كه ﴿فسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون﴾[7] بلكه سؤال استيضاحي كه محاكم قضايي از متهم ميكنند يا مثلاً از شاهد ميكنند نظير آن ﴿و قفوهم انهم مسؤلون﴾[8] پس ﴿فسئله﴾ ﴿فسئله﴾ اين از سنخ ﴿فسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون﴾ نيست ﴿وسئلوا الله من فضله﴾ نيست بلكه از سنخ ﴿و قفوهم انهم مسئولون﴾[9] است.
مطلب ديگر ادب وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) است منظور از اين ادب همان است كه وجود مبارك پيغمبر (صلّي الله عليه و آله سلّم) فرمود: «ادبني ربي فاحسن تأديبي»[10] خداي سبحان مرا به ادب خوب مؤدب كرده است مؤدِب من خدا بود و من متأدّب به آداب الهيام و ادبم را تحسين كرد قهراً هم مراحل علمي را آموخت هم مراحل عملي را وجود مبارك پيغمبر اندوخت هم آن آموختههاي علمي هم اين اندوختههاي عملي اينها ادب معالله است البته هم حكمت نظري است هم حكمت عملي ولي آنكه در متن حديث است اين است كه «ادبني ربي فأحسن تأديبي» يك بابي را سيّدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي در همان جلد پنجم الميزان در سورهٴ مباركهٴ اعراف ظاهراً باب ادب الانبياء آنوقت رواياتي كه در اين زمينه است آياتي كه در اين زمينه است قصصي كه در اين زمينه است مبسوطاً بيان كردند كه انبيا با ذات اقدس الهي چه ادبي داشتند با مؤمنان چه ادبي داشتند با كفار چه ادبي داشتند در مناظرهها و محاورهها چه ادبي داشتند و مانند آن بابُ ادب الانبياء خب اينجا كه وجود مبارك يوسف دارد تعبير ميكند ملاحظه ميفرماييد كه آثار ادبش چگونه است اين سؤالي كه حضرت يوسف پيشنهاد داد سؤال استفهامي نيست سؤال بازخواستي است كه محاكم دارند اما اصلاً نام مراوده را نبرد نه تنها نام امرئه عزيز را نبرد يعني زليخا نام مراوده را هم نبرد يك نامي برد كه اصلاً او در اين نام دخيل نيست و آن قطع يد است اگر نام او را بالصراحه ميبرد در جريان ﴿قدت قميصه من دبر وَألفيا سيدها لدي الباب﴾[11] خب او بالصراحه در آن قصه فقط همين زن بود يعني زليخا اگر قصه مراوده را مطرح ميكرد از ديرزمان مراوده از همين زن شروع شده بود و در آن جشنواره به طور علن گفت: ﴿انا رٰودته﴾ من رايزني كردم و خواستم او را جذب بكنم ﴿فاستعصم﴾[12] زنها هم حالا يا براي خود يا براي امرئهٴ عزيز از اين مراوده بينصيب نبودند وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) امرئه عزيز را بالصراحه نبرد جريان ﴿قدت قميصه﴾[13] را هم اصلاً نام نبرد جريان ﴿غلقت الابوٰب﴾[14] و اينها را هم ياد نكرد جريان ﴿الفيا سيدها لدا الباب﴾[15] را هم اسم نبرد كاري كه اسم زن عزيز در او راه داشته باشد اصلاً نبرد فقط جريان بريدن دست را نام برد كه امرئه عزيز از او مستثنا بود او كه دستش را نبريد آن زنهاي ديگر دستهايشان را بريدند نه اين امرئهٴ عزيز فرمود: ﴿فسئله ما بال النسوة الٰتي قطعن ايديهن﴾ اين را ميگويند ادب كه همه جوانب را رعايت كرده بسياري از اين كارها مخصوص امرئهٴ عزيز بود يك، برخي از اين كارها مشترك بين امرئهٴ عزيز و زنهاي ديگر بود دو، برخي از آن امور هم مخصوص زنهاي ديگر بود سه، فقط ايشان اين سومي را ذكر كردند قطع يد مربوط به اين زنهايي مهمان جشنواره بود مراوده مشترك بود آن ﴿قدت قميصه﴾[16] و امثال ذلك و ﴿غلقت الابوٰب﴾[17] و امثال ذلك و ﴿هيت لك﴾[18] و اينها مخصوص امرئهٴ عزيز مصر بود اين را ميگويند ادب كه ﴿لقد كان في يوسف و اخوته ءايٰت للسائلين﴾[19]
پرسش ... پاسخ: نه سخن از گناه نيست اين علامت خارجي است فرمود: چرا آنها دستهايشان را بريدند يك وقت است در يك جشنوارهٴ بيست نفره سي نفره ده نفره يك كسي مشغول پوستكندن ميوه است اشتباهاً كارد به انگشتش ميخورد اين ديگر سوالي ندارد اما همه دستهايشان را ببرند سؤال دارد ديگر آن هم همه در يك فرصت خاص
پرسش ... پاسخ: نه سؤال ميكند كه چطور شد جريان چه شد وگرنه دستبريدن كه گناه نيست
پرسش ... پاسخ: براي اينكه نخواست كسي را متهم بكند اين در صدد تبرئه خودش بود يك، ناموس كسي را نام نبرد كسي كه در دربار و در دستگاه دولتي يك آبرويي دارد نخواست آبروي او را ببرد دو، و سالياني هم در آن دستگاه كار كرده بود نام و نمك خورد اسم او را نَبَرد سه، اينها همه كمك ميكند به اينكه او در صدد برائت خودش باشد حالا چه كار دارد كسي را هم زير سؤال ببرد فقط اينها را زير سؤال ببريد كه چرا دستهايتان را بريديد نه اينكه چرا شما مراوده كرديد اما حالا ملك كه سمت داوري پيدا كرد از آن ماجرايي كه در شهر پيچيده بود يا لااقل در دربار پيچيده بود پرده برداشت ديگر در موقع بازپرسي و دادرسي و سؤال نگفت «ما خطبكن اذ قطعتن ايديكن» از اين سوالها نكرد فرمود: ﴿ما خطبكن اذ رٰودتن﴾ حرفي كه وجود مبارك يوسف زد يك سرنخي اشاره به آن داستان است و ملك فهميد كه آن داستان را بايد پيگيري كند پيگيريكردن داستان هم اين نيست كه سؤال بكنند آقا شما چرا در آن مهماني دستتان را بريديد كه خب اينكه سؤال ندارد كه پيگيري از آن قصهاي كه سرفتنه است شروع ميشود لذا وجود مبارك يوسف يك طرز تعبير دارد آنها طرز ديگر ﴿فسئله ما بال النسوة التي قطعن ايديهن﴾
پرسش: درست است كه جناب يوسف حرفي نزد كه باعث آبروريزي آنها بشود اما اين فعل حضرت يوسف(سلام الله عليه) كه گفت ﴿ما بال النسوه﴾ بالاخره موجب آبروريزي آنها شد؟ پاسخ: بله ﴿ان ربي بكيدهن عليم﴾ خدا رسوا ميكند بالأخره ميكند ولي به دست خود خدا اين بخواهد بيگناهي خود را ثابت كند الا و لابد يك عده چوب ميخورند در كفارههاي الهي بله خب هست خداي سبحان كه ﴿لايهدي كيد الخائنين﴾ بالأخره آن خائن را رسوا خواهد كرد يا نكرد آن ديگر به عنايت الهي است اين ديگر به كار خداست بنده موظف است حرف خودش را بزند ﴿ان ربي بكيدهن عليم﴾ يعني بالأخره يك كسي هست كه مسئله را حل كند حرف آخر را او بزند در هر مقطع تاريخي حق با حق است اين يك اصل كلي است اينچنين نيست كه گاهي كسي بگويد: ﴿قد افلح اليوم من استعليٰ﴾[20] بازي هنوز تمام نشده آن دقيقه آخر و دقيقه نود معلوم ميشود حق با كيست در تمام مقاطع تاريخ حق با حق است اينطور نيست كه گاهي حق با حق باشد گاهي حق با باطل باشد اينطور نيست گاهي حق پيروز بشود گاهي حق شكست بخورد اينطور نيست منتها يك وقت يك كسي وسط جريان ميآيد وسط داستان را ميبيند خيال ميكند ﴿قد افلح اليوم من استعلي﴾[21] ولي وقتي بازي تمام شده معلوم ميشود كه ﴿ان الله لايهدي كيد الخائنين﴾ اين ﴿ان الله لايهدي﴾ همان تكوين است ديگر يعني نقشه نقشهگران بيراه هرگز به مقصد نميرسد چون هر حركتي يك محركي دارد آن محرك و قائد و راهنما خداست كه «بيده ازمة الامور»[22] آن خيانت را به مقصد نميرساند چرا؟ چون كار خدا «علي صراط مستقيم» است هيچ موجودي نيست مگر اينكه زمامش به دست خداست يك، خدا هم فقط و فقط در صراط مستقيم رهبري ميكند دو، ﴿ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها﴾[23] يك، ﴿ان ربي علي صراط مستقيم﴾[24] دو، اگر هر كاري افسارش به دست خداست چه اينكه است و اگر ذات اقدس الهي همواره اين كاروان را در مسير حق ميبرد چه اينكه اينچنين است پس در هر مقطع تاريخي حق با حق است هرگز باطل پيروز نخواهد شد فرمود: من ميدانم ﴿ان ربي بكيدهن عليم﴾ اين صغرا و كيد را هم هرگز به مقصد نميرساند نه صرف علم را دارد بلكه رهبري هم به عهده اوست
پرسش: اگر اشاره به بريدن دست زنان نميكرد در حالي كه ميگفت جرم من چه است كه مرا زندان انداختيد كافي نبود؟ پاسخ: نه آخر جرمش فقط در همين بود ديگر بگويد از چه چيزي سؤال بكند يعني اين كسي كه چندين سال در زندان بود اگر به ملك بگويند آقا جرم من چه بود اين بايد پرونده كل ادارات را بخواند تا ببيند اين چيست اما وقتي او سرنخ را دستش بدهد اين هم به دستش ميآيد به آساني اين هم يك مطلبي بود همهفهم لااقل قسمت مهم درباريها فهميده بودند اگر كل درباريها نفهميده بودند به شهادت آيات قبل در آيات قبل به اين صورت آمده است كه ﴿قال نسوة في المدينة امرأت العزيز ترٰود فتها﴾[25] يك عده از زنها در مدينه گفتند كه زن عزيز مصر با اين خدمتگزارش رايزني دارد خب يك چيزي بود كه لااقل در محدوده دربار بين زنان دولتمرد و دولتمردان پيچيده بود اين را ميدانستند اين مربوط به قبل از آن جشنواره است بعد از اينكه امرئهٴ عزيز اين حرفها را از زنهاي درباري شنيد يا اعم از آنها (نوار به اندازه يك كلمه خالي است) همين زنان درباري شنيد اينها را دعوت كرده ﴿فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهن و اعتدت لهن متكئاً و ءاتت كل وٰحدة منهن سكيناً و قالت اخرج عليهن فلما رأينه اكبرنه و قطعن ايديهن﴾[26] آنوقت از آن به بعد اين ديگر شده شهره دربار قبلاً اگر يك عده از زنها ميدانستند بعد از آن جشنواره ديگر خيليها فهميدند قبلاً كه كسي بازگو نميكرد ولي بالأخره رازي بود منتشر شده بود اما بعد از اين جشنواره ديگر همه اينها رفتند گفتند بالأخره به ديگران ديگر مسئله قطع يد يك چيزي بود كه در محيط دولتمردان يك امر روشني بود حالا يا باگناه با بيگناه هنوز براي خيليها شايد روشن نشد اما مسئله قطع يد اينچنين بود لذا وجود مبارك يوسف به همين مطلب اشاره كرد
پرسش ... پاسخ: بله درست است منتها ميگويند هيچ نقشي براي بنده نيست بر اساس جبر انجام ميگيرد هم جبر تاريخ هم جبر انسان و اماميه ميگويد كه نه بر اساس اختيار انسان انجام ميگيرد رهبري او دارد خداي سبحان فرمود: اين راه را انتخاب كردي من مستقيم ميبرم بهشت آن را انتخاب كردي او را هم من مستقيم ميبرم جهنم اينطور نيست كه جهنمرفتن به دست خود آدم باشد كه ميبرند بالأخره ﴿كتب عليه انه من تولاّه فانه يضله و يهديه الي عذاب السعير﴾[27] اينطور نيست كه انسان خودش به دلخواه خود برود جهنم كه آنجا هم تحت قهر است كشانكشان ميبرندش منتها انتخاب راه به دست خود آدم است ﴿هديٰنه النجدين﴾[28] ﴿انا هديٰنه السبيل﴾[29] و مانند آن هر راهي را كه انسان انتخاب بكند سرانجام ذات اقدس الهي اين شخص آن راه را ادامه ميدهد به مقصد ميرساند و اين هم صراط مستقيم است يعني تبهكار را به جهنمبردن صراط مستقيم است نه جهنمرفتن صراط مستقيم باشد «و بينهما فرق عظيم» جهنمبردن براساس قسط است عدل است حسابي دارد كتابي دارد «علي صراط مستقيم» است جهنمرفتن كجراهه است يعني انسان كه بيراهه برود او را براساس حساب به جهنم ميبرند كسي بيحساب كار بكند به حساب او را به جهنم ميبرند نه بيحساب كه بيش از گناهش باشد نه ﴿جزاءً وفاقا﴾[30] ذرهاي بيش از گناه او نيست ممكن است يك مقداري عفو و تخفيف شامل حالش بشود ولي ذرهاي بيش از او نيست جهنم بردن «علي صراط مستقيم» است منتها كجراههرفتن زمينه آن كار را فراهم ميكند خب
پرسش ... پاسخ: بله خب چون يك وقتها بحث فلسفي و كلامي است بحث اصولي كه نيست آن بزرگوار هم اعتراف كرده گفت: «قلم اينجا رسيد و سر بشكست» هفتصد سال قبل از او بزرگوارهاي ديگري گفتند: «قلم و لوح هر دو سرشان بشكست» مسئله جبر و تفويض اينطور نيست كه كار به اين آسانيها حل بشود كه مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) نقل كرد ديگران هم نقل كردند كه در جريان قضا و قدر و جبر و تفويض از وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) سؤال كردند اين راهي كه ما در جريان صفين و امثال صفين پيموديم به اراده ما بود يا نه ثواب داريم يا نه فرمود: اين «بحرٌ عميقٌ فلا تلجوه»[31] آخر تو چه كار داري به اين اقيانوس خب كساني كه مرحوم صاحب كفايه و امثال كفايه نسبت به آنها خيلي خيلي كوچكاند آنها در هفتصد سال قبل گفتند: «در اين مسئله قلم و لوح هر دو سرشان بشكست» وجود مبارك حضرت امير فرمود: «بحر عميق فلا تلجوه» دوباره اصرار كرد دوباره اصرار كرد سه باره اصرار كرد چهار باره اصرار كرد حضرت فرمود: «طريق مظلم فلا تسلكوه»[32] اين راهِ تاريك است نرو گاهي ميفرمايد: راه تاريك است گاهي ميفرمايد: اقيانوس است مگر هر كسي هر مطلبي را ميتواند هضم كند؟ به هر تقدير آن بزرگوار منصفانه گفت: «قلم اينجا رسيد و سر بشكست» خب ﴿قال ارجع الي ربك فسئله ما بال النسوة الّتي قطعن ايديهن ان ربي بكيدهن عليم﴾ آنگاه ملك كه قسمت داوري را به عهده دارد ديگر سخن از قطع يد نبود چون قطع يد يك سرنخي بود وگرنه جرم نبود ﴿قال﴾ حالا اينكه دارد بازرسي ميكند بررسي ميكند دادستاني ميكند اينچنين گفت: ﴿قال ما خطبكن اذ رٰودتن يوسف﴾ اين را همگان فهميدند كه يك عدهاي مراوده داشتند با او خواستند رأياش را بزنند آن صحنههاي مراودهتان چه بود ﴿ما خطبكن اذ رٰودتن يوسف عن نفسه﴾ اينها نهايت همتي كه كردند يوسف را تبرئه كردند اما ريشه گناه چه كسي بود و چه چيزي بود آن را نگفتند آن هم باز به درد نميخورد امرئهٴ عزيز در آن صحنه حاضر است اينها آن جشنواره را كاملاً به ياد دارند كه آن زن گفته بود: ﴿فذٰلكن الذي لمتنّني فيه﴾[33] ﴿ولقد رٰودته فاستعصم و لئن لم يفعل ما ءامره ليسجنن و ليكوناً من الصّٰغرين﴾ همه را ديدند و شنيدند اما دم فرو بستند هيچ چيزش را نگفتند تازه اين زنهايي كه عاقبت به خير شدند خب بالأخره اين همه معاصي را ديديد خب بگوييد ديگر گفتند او آدم بدي نيست ما از او بدي نديديم ﴿ما علمنا عليه من سوء﴾ اينجا ديگر هيچ چارهاي نداشت آن زن مگر اينكه اعتراف بكند ديگر گفت: ﴿الئٰن حصحص الحق﴾ ديگر حق روشن شد چيزي نمانده كه مردمِ بيرون كه فهميدند زنها كه فهميدند اينها هم كه الآن صريحاً شهادت دادند و سلطان هم كه خب دارد ميفهمد ديگر قبل از اينكه اقرار بكند گفت حق روشن شد گفت ﴿الان حصحص الحق﴾ اگر اقرار ميكرد بعد ميگفت كه حق روشن شد بله اما اين ﴿حصحص﴾ كه فعل ماضي است و نشانه تأكيد و تثبيت مطلب است نسبت به چيزي است كه الآن يك لحظه بعد ميخواهد بگويد گرچه آن در آينده نزديك ولو يك ثانيه بعد ميگويد ولي اين فعل ماضي بودنش يك حسابي دارد كه تا كنون، اگر ميگفت «الآن يتضح الحق» «يظهر الحق» خب بله جا داشت كه بايد با فعل مضارع ياد بكند اما با فعل ماضيِ مفيد تكرار بگويد ﴿الئٰن حصحص الحق﴾ يعني ديگر حالا بينالرشد شد ديگر مسئله نزاهت او و بينالغي شد تهمت من ﴿الئٰن حصحص الحق﴾ خب حق چيست ﴿انا راودته﴾ همين حرفي كه در آن مجلس زده بود آمده در اين محاكمه گفت يك چيز جديدي نيست آيه 32 سورهٴ مباركهٴ يوسف كه قبلاً اين آيه بحث شد اين بود وقتي آن زنها دستشان را بريدند ﴿قالت﴾ امرئهٴ عزيز به زنها گفت كه ﴿فذلكن الذي لمتنني فيه﴾[34] اينكه مرا ملامت ميكرديد در غياب من ديديد شما در يك صحنه نتوانستيد تحمل بكنيد ﴿ولقد رٰودته عن نفسه﴾[35] اين را صريحاً در آن جشنواره گفت، گفت من رايزني كردم كه رأي او را بگيرم به طرف خودم جذب بكنم ﴿فاستعصم﴾[36] او معصومانه برخورد كرد و الآن تهديد ميكنم در حضور شما او را تهديد ميكنم ﴿و لئن لم يفعل ما ءَامره ليسجنن﴾[37] كه شد ﴿و ليوكناً من الصّٰغرين﴾[38] با تحقير او را زنداني ميكنم كه كرد خب حالا زنداني كرد متهم كرد تحقير كرد بعد هم بگويد ﴿لم أخنه﴾ خب اين در آن صحنه همان حرفي كه در آن جشنواره زد اينجا گفت ﴿الئٰن حصحص الحق انا رٰودته عن نّفسه و انه لمن الصٰدقين﴾ خب پس آن زنها نيمي از شهادت را دادند آن اساس كار را نگفتند اساس كار به اقرار وابسته است اين اقرار كرده ديگر
پرسش ... پاسخ: نه به او ميگفتند چشمت را بپوش چشمش را ميپوشيد ديگر يك بيان لطيفي جناب زمخشري در كشاف دارد و مشابه آن را مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله تعالي عليه) در تبيان البته عبارتي كه زمخشري دارد از يك جهت رساست تعبيري كه مرحوم شيخ طوسي دارد از جهت ديگر رساست عبارتي كه جناب زمخشري دارد اين است كه ميفرمايند كه اين ﴿ذلك﴾ حرف كيست حرف يوسف است يا حرف امرئهٴ عزيز دو وجه است دو قول است اولي آن است كه حرف يوسف باشد بعد ميگويد كه خب در آيه قبل سخن از قول امرئه عزيز است و شما بخواهيد اين را به قول يوسف برگردانيد كه ﴿قال ارجع الي ربك﴾ يك مقدار فاصله دارد اين ضمير به نزديك مراجعه كند أوْليٰ است تا به بعيد رجوع كند ميفرمايند قلت ضمير كه رجوع ميكند يك قائد و راهنما دارد يا ندارد خودبهخود ضمير برميگردد يا چيزي ضمير را راهنمايي ميكند كه به كجا برگردد فرمود: دليل اين رجوع، قائد، پيشوا، تعبيرشان در كشاف همان قائد است قائد و رهبر و پيشواي اين ضمير معناست نه قرب لفظي شما ببينيد با كدام معنا سازگار است اين حرف ميتواند حرف زن عزيز باشد يا حرف يوسف است؟ آنكه ضمير را جابهجا ميكند قرب لفظي نيست آن رشد معنوي است دليل رجوع اين ﴿ذلك﴾ به يوسف قائد و راهنما و رهبر اين ضمير «المعنيٰ»ست نه قرب لفظي و اين را تا پايان ميبرد بعد هم به بعضي از آيات استشهاد ميكند كه در فلان آيه شما ميبينيد به حسب ظاهر ضمير بايد به نزديك برگردد ولي به دور برميگردد كه شما هم او را قبول داريد مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) در تبيان اين قسم دوم را خيلي ميپروراند جناب زمخشري در كشاف يك آيه ذكر ميكند كه در آن آيه ضمير بايد به ديگري برگردد ولو مرجع قريب در كنار اوست مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) شواهد فراواني از چند آيه ذكر ميكند كه در آن آيات ضمير به دور برميگردد براي هدايت معنا به نزديك برنميگردد براي اينكه تناسب معنوي نيست اين همان سياق است سياق يعني ما سيق الكلام لاجله يكي از آن آياتي كه هر دو بزرگوار ذكر ميكنند جريان حرف فرعون است در سورهٴ مباركهٴ اعراف آيه 109 و 110 به اين صورت است ﴿قال الملأ من قوم فرعون ان هٰذا لسٰحر عليم ٭ يريد ان يخرجكم من أرضكم فماذا تأمرون﴾[39] خب اگر ما باشيم اين دو آيه كه كنار هم است هر كدام نزديك خط است ميگوييم ضمير اين ﴿فماذا تأمرون﴾ حرف آن ملاء است (نوار خالي است)
﴿فماذا تأمرون﴾ يعني «قال فرعون لملائه فماذا تأمرون» چون در مجلس مؤتمر يعني آن جايي كه اعتبار ميشود مشورت ميشود سلطان با درباريانش مشورت ميكنند اين از سنخ مؤامره است نه امر به معناي دستور «ان الملأ ليأتمرون» ليأتمرون مؤتمر كه ميگويند مجلس مشورتي است اينگونه از آيات در قرآن كريم كم نيست كه عمده قرب معنوي است نه قرب لفظي اين بخشها را مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) روشنتر ذكر ميكنند اما آن قسمت را جناب زمخشري به صورت شفاف ذكر ميكند كه رهبريِ رجوع ضمير به مرجع را آن معنا كه قائد و هادي است به عهده دارد خب اين سخن ميشود سخن يوسف(سلام الله عليه) ﴿ذلك ليعلم اني لم اخنه بالغيب﴾ در جريان خيانت اين زن براي همه روشن شده بود براي اينكه خود عزيز مصر در آن صحنه فهميد گفت: ﴿واستغفري لذنبك انك كنت من الخاطئين﴾[40] خب حالا يك چيزي را كه خيليها فهميدند حتي شوهرش هم فهميد زنها هم فهميدند اين ديگر بر ملك مخفي نميماند اينكه ﴿يوسف اعرض عن هذا﴾ بعد خطاب ميكند به امرئه خودش ﴿استغفري لذنبك انك كنت من الخاطئين﴾[41] اين حرف ديگر حالا شهره دربار شد حالا چه عزيز مصر زنده باشد چه مرده باشد بالأخره اين حرف را همگان فهميدند آنوقت وجود مبارك يوسف ميفرمايد: سرّ اينكه من گفتم برويد تحقيق كنيد اين است كه تا اينها بفهمند ما به كسي خيانت نميكنيم در غيابشان خيانت نميكنيم چه در حضور ﴿ذلك ليعلم اني اخنه بالغيب﴾ چه رسد به حضور او چه باشد چه نباشد من در خانهاش كه بودم در غياب او خيانت نميكردم چه رسد به حضور او خب كسي كه بتواند خيانت بكند در مغيب باشد يا خودش غايب باشد از مسئولان يا مسئولين غايب باشند از او بالأخره در غياب است كسي را با يك بودجهاي به سفري فرستادند اين غايب است يا كسي را در يك وزارتخانهاي با يك بودجهاي مأموريت دادند مسئول رسمي وزارتخانه در سفر است در هر دو حال اين مغيب است اين شخص دستش باز است يا خود او غايب است مثل اينكه سفر كرده باشد با بودجه يا ديگران غايباند مثل اينكه او در وزارتخانه است و مسئولان سفر كرده باشند گفت: من در غياب خيانت نكردم حالا چه رسد به حضور ﴿لم اخنه بالغيب و ان الله لايهدي كيد الخائنين﴾ آن كه ميگويد: ﴿ان ربي بكيدهن عليم﴾ او ميتواند بگويد: ﴿و ان الله لايهدي كيد الخائنين﴾ مطلب ديگر اين است كه
پرسش: اينجا كه امرأة العزيز اعتراف ميكند چطور اين اعتراف اين موجب تبرئه يوسف ميشود ولي آنجايي كه در قصر همه فهميدند كه يوسف، پاسخ: آنجا محكمه داوري نبود آنجا جشنواره بود همهشان مثل خودش بودند آنها هم كه تأييد ميكردند حرف امرئه عزيز را آنجا در جشنوارهاي بود نظير جشنوارههايي كه متأسفانه در گوشه كنار مملكت اتفاق ميافتد آنجا جاي بزن بكوب بود جاي داوري كه نبود خب اينجا نفس در قرآن كريم پنج شش قسم ذكر شده اما اينها در طول هم نيستند اولين نفسي كه ذات اقدس الهي به همگان داده است نفس ملهمه است خدا هيچ كسي را بدون نفس ملهمه خلق نكرده است ﴿و نفسٍ و ما سوٰها﴾[42] كه تسويه نفس به اين است ﴿فالهمها فجورها و تقوٰها﴾[43] هيچ كودكي را انسان راستگفتن ياد نميدهد هر كودكي بالطبع راست ميگويد امين است خيانت و دروغ را بعدها ياد ميگيرد ﴿و نفس و ما سوٰها ٭ فالهمها فجورها و تقوٰها﴾[44] اين يك، اين سرمايه است اين سرمايه را بايد آبياري كرد با چشمهاي كه در كنار اين سرمايه و اين نهال هست به نام فطرت و عقل و آب وحي كه انبيا آوردند به عنوان «يثيروا لهم دفائن العقول»[45] تا اينكه اين نهال بارور بشود بشود شجره طيب كه ﴿اصلها ثابت و فرعها في السماء﴾[46] اما اگر كسي اين را دفن كرد به جاي اينكه اين نهال را شكوفا كند و بشود ﴿قد افلح من زكٰها﴾[47] مرتب اغراض و غرايز بريزد روي اين نهال اين را دفن كند ميشود ﴿قد خاب من دسٰها﴾[48] كسي تدسيس كرد دسيسه كرد مدسوس كرد اين را دفنش كرد اگر ﴿قد افلح من زكٰها﴾[49] كمكم اين بالنده ميشود اگر يك وقت كسي خواست خلاف بكند جداً ملامت ميكند سرانجام در اثر استمرار طي مسير مستقيم به نفس مطمئنه ميرسد اين يك راه اگر خداي ناكرده ﴿قد خاب من دسٰها﴾[50] شد با اغراض و غرايز اين نهال را دفن كرد از آن به بعد نفس مسوله ظهور ميكند بعد كمكم نفس اماره ميشود خب نفس لوامه اگر بخواهد نفس مسوله را جلوگيري كند شرطش اين است كه اين نهال دفن نشده باشد آدم ﴿فالهمها فجورها و تقوٰها﴾[51] را احساس بكند اگر كاملاً دفن نشد انسان بر اساس ادراك الهامي كه دارد آن لوامه را تقويت ميكند ملهمه را سركوب ميكند نجات پيدا ميكند و اگر نشد او را دفن كرد اين نفس مسوله اول فريبكاري ميكند بعد وقتي انسان را به اسارت گرفته است از آن به بعد امر به سوء ميكند از آن به بعد انسان خلاف انجام ميدهد عالماً عامداً تا به جايي برسد ـ معاذالله ـ كه مجاري ادراك او را هم ببندد كه بشود ﴿و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا﴾[52] پس اين صحنه درگيري به نام جهاد اوسط در صحنه نفس هست از يك طرفي بين نفس مسوله و لوامه از يك طرفي بين نفس اماره و لوامه اينها درگيري هست تا اينكه يكي پيروز بشود در صحنه جنگ بالأخره يك مجاهد يك جنگجو از هر كدام از دو طرف جنگجوياني كه حضور دارند سه حال دارند اين كسي كه در صحنه جهاد حق عليه باطل است اين سه حال دارد اين يا فاتح ميشود يا تا آخرين نفس ميجنگد يا اسير ميشود بيش از سه حال كه نيست يا فتح است يا شهادت است يا اسارت. شهادت و فتح اينها از يك وادياند احدي الحسنيين است شهيد بشود حسنه دارد فاتح بشود حسنه دارد اما اگر در اثر غفلت نه در اثر نبودِ امكانات در اثر غفلت و تساهل و تسامح به اسارت برود اين شكست است همانطوري كه در صحنه جهاد اصغر يك جنگجو يا فاتح است يا شهيد يا اسير در صحنه جهاد اوسط كه فضايل و رذايل با هم درگيرند همين سه حال است يا انسان فاتح است مثل حضرت امير و امثال حضرت امير(عليهم الصلاة و عليهم السلام) كه حضرت فرمود: «هى نفسي أروضها بالتقوي»[53] اينها فاتحاند يا نه نظير اكثري مؤمناني كه در راهاند اينها اگر معصيتي غفلتي كردند فوراً توبه ميكنند اينطور نيست كه در تمام عمر يك بار گناه ميكنند و يك بار توبه گناهان متعددي دارند توبههاي متعددي دارند افت و خيز دارند ريزش و رويش دارند تا بميرند اينها شهيدند براي اينكه تسليم نشدند ايمانشان محفوظ ولايتشان محفوظ علاقهشان به قرآن محفوظ علاقهشان به اهل بيت محفوظ مومن شيعهاند منتها افت و خيز داشتند هر وقت افتادند برخاستند بالأخره اين همان است كه در روايات ما دارد كه «من مات علي حب آل محمد [(صلّي الله عليه و آله سلّم)] مات شهيدا»[54] براي اينكه اين محبت كه سرمايه است تا آخرين لحظه حفظ كرده چون «مات علي حبهم» به امامت آنها به عصمت آنها به حجيت آنها اعتراف دارد و تسليم اعتقادي نشده است اگر در مقام عمل يك چند بار لغزيد چند بار هم توبه كرد اگر مؤمني در بستر بيماري بميرد «مات شهيدا» اين شهادتِ حكمي است يعني ثواب شهيد را دارد قسم سوم خداي ناكرده كسي است كه اسير بشود اين همان است كه در بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است كه «كم من عقل اسير تحت هويً امير»[55] آنها كسانياند كه گرفتار نفس امارهاند پس همانطوري كه در جهاد اصغر سه حال هست يا فتح است يا شهادت يا اسارت در جهاد اوسط يعني فضايل و رذايل اخلاقي هم اينچنين است اما حالا اين سه قسم در جهاد اكبر كه بين عقل و قلب است آنجا هم راه دارد يا نه فعلاً از حريم بحث ما بيرون است.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 7.
[2] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 7.
[3] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 32.
[4] ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 24.
[5] ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 24.
[6] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 32.
[7] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 43.
[8] ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 24.
[9] ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 24.
[10] ـ بحارالانوار، ج 68، ص 382.
[11] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 25.
[12] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[13] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 25.
[14] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 43.
[15] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 25.
[16] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 25.
[17] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 23.
[18] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 23.
[19] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 7.
[20] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 64.
[21] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 64.
[22] ـ بحارالانوار، ج 29، ص 410.
[23] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 56.
[24] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 56.
[25] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 30.
[26] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 31.
[27] ـ سورهٴ حج، آيهٴ 4.
[28] ـ سورهٴ بلد، آيهٴ 10.
[29] ـ سورهٴ انسان، آيهٴ 3.
[30] ـ سورهٴ نباء، آيهٴ 26.
[31] ـ نهج البلاغه، حكمت 287.
[32] ـ نهج البلاغه، حكمت 287.
[33] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[34] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[35] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[36] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[37] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[38] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[39] ـ سورهٴ اعراف، آيات 109 ـ 110.
[40] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 29.
[41] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 29.
[42] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 7.
[43] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 8.
[44] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 8.
[45] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 1.
[46] ـ سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 24.
[47] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 9.
[48] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 10.
[49] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 9.
[50] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 10.
[51] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 8.
[52] ـ سورهٴ كهف، آيهٴ 104.
[53] ـ نهج البلاغه، نامهٴ 45.
[54] ـ بحارالانوار، ج 23، ص 233.
[55] ـ نهج البلاغه، حكمت 211.