اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَقَالَ المَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَي رَبِّكَ فَسْالهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ (۵۰) قَالَ مَا خَطْبُكُنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ يُوسُفَ عَن نَّفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَةُ العَزيِزِ الآنَ حَصْحَصَ الحَقُّ أَنَا رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ (۵۱) ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالغَيْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لاَ يَهْدِي كَيْدَ الخَائِنِينَ (۵۲) وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَّحِيمٌ (۵۳)﴾
بعد از جريان رؤياي ملك مصر اگر معبران درباري عالم به اين تعبير بودند فقط در حد تعبير بود و نه تدبير ولي وجود مبارك يوسف (سلام الله عليه) هم تعبير خوبي كرد هم تدبير خوبي فهميدن اينكه ﴿اني اري سبع بقرٰت﴾[1] از سنخ ﴿اني اريٰ في المنام أنّي أذبحك﴾[2] است اين كار هر كس نيست كه يك مأموريتي را به همراه داشته باشد غالب معبران بر فرض تعبير بلد بودند خيال ميكردند ﴿اني اري سبع بقرٰت﴾ از سنخ ﴿اني أرٰني اعصر خمرا﴾[3] ﴿اني احمل فوق رأسي خبزا تأكل الطير فيه﴾[4] و مانند آن است بعد از اينكه اين دو كار مهم يعني تعبير كه مهم بود و تدبير كه اهم بود به اطلاع پادشاه مصر رسيد ايشان گفتند اين را آزاد كنيد ببينيم چگونه از اين تعبير و تدبير بهره ميبريم پادشاه مصر دستور داد كه او از زندان آزاد بشود ﴿و قال الملك ائتوني به﴾ اين دستور دستورِ احضار نيست وگرنه يك زنداني كه نميتواند تخلف كند بگويد من نميآيم اين دستور عفو است و آزادي است اگر احضار بود به همان دليل كه مجبور بود زندان برود مجبور هم بود كه از زندان بيرون بيايد تا اين گفتگو را انجام بدهد تا دوباره برگردد معلوم ميشود كه از سنخ احضار اجباري نبود از سنخ عفو و آزادي بود چون از سنخ عفو و آزادي است اين از خودش دفاع كرد دفاع از عرض و حيثيت لازم است مخصوصاً براي كسي كه مسئوليت آينده به عهده اوست اين اگر وجيهالملة نباشد مقبوليت نداشته باشد كه نميتواند براي مردم كاري انجام بدهد رؤيايي كه وجود مبارك يوسف قبلاً ديد ﴿اني رايت احد عشر كوكبا و الشمس و القمر رايتهم لي سٰجدين﴾[5] اين نشانه مسئوليت پرافتخاري است براي آينده يوسف (سلام الله عليه) چنين وضعي با اتهام سازگار نيست حالا اگر كسي آينده خوب دارد بعد متهم باشد چه بهرهاي از آن سمت ميتواند ببرد پس گذشته از اينكه تبرئه خود آدم دفاعِ از حيثيت لازم است براي كسي كه آينده خوب به انتظار اوست دفاع لازمتر است تا بدانند كه او از هر جهت بيگناه است بنابراين اين ﴿قال الملك ائتوني به﴾ از سنخ احضار زنداني نيست وگرنه او مجبور بود بيايد همانطور كه مجبور بود به زندان برود بلكه از سنخ عفو و آزادي است چون عفو و آزادي است در اختيار اوست تا بيگناهي من ثابت نشود من همينجا ميمانم
مطلب دوم آن است كه اينها آزادي را در برابر تعليم و امثال ذلك كه براي انسان لازم است قرار نميدهند وگرنه در همان جريان كه آن دو كار مهم را يكي تعبير مهم يكي تدبير اهم بود ميتوانست بگويد كه اين مشكل به دست من حل ميشود مشكل علمي تا من را آزاد نكنيد من نه تعبير ميكنم نه تدبيرش را بازگو ميكنم ولي آنجا هم تعبير را رايگان در اختيارشان قرار داد هم تدبير را رايگان در اختيارشان قرار داد و هيچ اشتراطي نكرد كه اگر اين شرط را پذيرفتيد من براي شما تعبير ميكنم حالا چرا وجود مبارك يوسف اين كار را كرده وجود مبارك يوسف هم صبغه انساني اين كار را بيان كرد هم صبغه الهي اين كار را فرمود: برويد از سلطان و پادشاه مصر بپرسيد گناه من چيست تا اين دو مطلب روشن بشود يكي مطلب انساني است ﴿ذلك ليعلم اني لم اخنه بالغيب﴾ تا او بداند كه من در غيابِ او خيانتي نكردم با همسرش دوم اينكه كار الهي هم روشن بشود كه من يك آدم ناشناس بيگناهي بودم به دلخواه خودشان من را به زندان بردند همه توطئهها هم در اختيار آنها بود و هيچ كاري هم از پيش نبردند و بدانند كه ﴿ان الله لا يهدي كيد الخائنين﴾ من براي اين دو مطلب الآن ميگويم برويد تحقيق كنيد يكي اينكه روشن بشود من خيانت نكردم يكي اينكه معلوم بشود كار به دست ديگري است براي اينكه تمام توان در اختيار شما بود من هم يك غلام گمنامي بودم ديگر چطور شد كه دستگاه حكومت با همه تلاش و كوشش بالأخره به مقصد نرسيد من براي اين دو كار ميگويم برويد تحقيق كنيد تا معلوم بشود ﴿ذلك ليعلم اني لم اخنه بالغيب﴾ اين ذلك علت است براي ﴿ارجع الي ربك فاسئلْه ما بال النسوة﴾ و تحقيق بكنيد ﴿ما خطبكن﴾ و اينها آن دو عامل مهم اين است يكي ﴿ليعلم اني لم اخنه بالغيب﴾ يكي اينكه ﴿و ان الله لا يهدي كيد الخائنين﴾ كه بعداً روشنتر ميشود انشاءالله خب پس ﴿و قال الملك ائتوني به﴾ وقتي اين پيك حالا همان ساقي بود يا پيك مخصوص مَلِك بود وقتي كه آمد ﴿فلما جاءَه الرسول﴾ فرستاده پادشاه مصر وارد زندان شد به عرض يوسف (سلام الله عليه) رساند كه شما آزاديد گفت نه نميآيم ﴿ارجع الي ربك﴾ برو از سيدت از ربت بپرس گناه من چه بود كاملاً اين سياق را ملاحظه بفرماييد آنجايي كه وجود مبارك يوسف (سلام الله عليه) از آن سلطان بخواهد ياد كند يا ﴿مَلِك﴾ ميگويد يا ﴿ربّك﴾ ميگويد و مانند آن آنجايي كه از خداي سبحان بخواهد ياد كند ﴿ربي﴾ ميگويد در هيچ جا تعبير از ملك به ربي و مانند آن نبود اين تقابل و تفصيل كه قاطع شركت است نشان آن است كه وجود مبارك يوسف هرگز از غير خدا به رب تعبير نكرده است اگر تفصيل قاطع شركت است اگر يك قرينه قطعي است بر اثر تقابل كه از غير خدا به رب خود ياد نكرد پس در جايي كه با ضمير بيان شده نظير ﴿معاذالله انه ربي﴾[6] اين يقينا ضمير ﴿انه﴾ به الله برميگردد نه به ملك برگردد ﴿انه ربي احسن مثواي﴾[7] كه قبلاً اين بحث گذشت الآن هم براي مزيد توضيح ممكن است ذكر بشود
پرسش: شما قبلاً فرموديد اين رب به معني پروردگار نيست؟ پاسخ: بله رب به معني خالق نيست ولي آنها تعبير ميكردند از مالك به رب همين تعبير را كه گزنده است وجود مبارك يوسف نداشت انبياي الهي ندارند يعني از مالك به رب تعبير نميكنند ميگويند مالك مَلِك و مانند آن
پرسش ... پاسخ: نه تعبير محاورانه است آنها ميگويند رب خب بگويند رب بعد هم در مقام استدلال فرمود: ﴿ءأرباب متفرقون خير اُم الله الوٰحد القهار﴾[8] در مقام برهان و اتمام حجت ميفرمايد اينها كه ربوبيت ندارند كه ﴿اني تركت ملة قوم لا يومنون﴾[9] كذا وكذا ﴿واتبعت ملة آباءا باءي﴾[10] كه موحدند در مقام استدلال آنها را ابطال ميكند توحيد را تحقيق ميكند و حقانيت توحيد را ثابت ميكند اما در مقام محاوره و حرف زدن ميگويد برو به ربت بگو بعد هم ميگويد غيرِ خدا كسي رب نيست ﴿و قال الملك ائتوني به فلما جاءه الرسول﴾ پيام را رساند كه شما آزاديد ديگر از زندان بيرون نيامد ﴿قال ارجع الي ربك فاسئله ما بال النسوة ألـٰتي قطعن ايديهن﴾ حالا كه ميخواهند بيگناهي خود را ثابت بكنند جمال يوسف (سلام الله عليه) در اينجاها مشخص ميشود كه اين تا آخر عمر ميماند نه جمالي كه بعد از يك مدتي از بين ميرود جمال وجود مبارك يوسف يكي در صبر و حلم و بردباري است براي اينكه اين وارث ابراهيم خليل است كه ﴿ان ابراهيم لحليم أوّاه﴾[11] و مانند آن اين صبور است صابر است صبار است اينطور. در مقام دفاع، در مقام دفاع تمام خطر از امرئهٴ عزيز بود اين اصلاً از آن زن نام نميبرد از دستگاه عزيز نام نميبرد و از زنهايي هم كه «يدعونه» بود از آن هم به يدعون نام نميبرد فقط به يك قصه اشاره ميكند كه آن قصه زبانزد همه بود و خود آن قصه همراه با خلاف نيست و آن بريدن دست است فرمود: برويد از آن زنها سؤال كنيد اين زنها كه دستهايشان را بريدند براي چه بريدند اين صحنه چه بود خب آن در صحنهاي كه با خداي خود مناجات ميكند ﴿رب السجن احب الي مما يدعونني﴾[12] اينجا از آن تعبير ندارد آن سخن از ﴿هي رٰودتني﴾[13] اينجا تعبير ندارد از اينكه ﴿لئن لم يفعل ما ءامره ليسجنن﴾[14] اينجا تعبير ندارد حرفي كه بوي خلاف عفت بدهد در دربار عزيز مصر اصلاً به زبان نميآورد از اين زنها هم كه ياد ميكند نه به عنوان ﴿يدعونني﴾[15] كه اينها داشتند به عنوان اينكه اينها دستانشان را بريدند بپرسيد كه اينها آن صحنه كه دستانشان را بريدند چه بود تا بيگناهي من ثابت بشود ﴿قال ارجع الي ربك فسئلْه﴾ از آنها تو از اين ربت بپرس كه ﴿ما بالالنسوة الّـٰتي قطعن ايديهنّ﴾ چطور شد كه اينها دستهايشان را بريدند همهشان اگر اتفاقي باشد اشتباه باشد بالأخره يكي يا دوتا اما همهشان دستشان را ببرند بالأخره معلوم ميشود خبري است ديگر اگر يك صحنه جامعهاي است كه ﴿ءاتت كل وٰحدةٍ منهن سكينا﴾[16] همه دستهايشان را بريدند معلوم ميشود خبري است حالا اگر در يك جمع چند نفري اتفاقاً يكي هنگام پوستكندن ميوه دستش را ببرد اين ديگر حادثه تاريخي نيست يا صحنه عجيب نيست اما همه دست ببرند معلوم ميشود خبري است فرمود: از آنها سؤال كن يعني از اين ربت سؤال كن نه از آن زنها اين هم نشانه ادب و عفاف حضرت يوسف (سلام الله عليه) است ﴿فسئله ما بالالنسوة الّـٰتي قطعن ايديهن﴾ خب در اين جمله فرمود: ﴿ارجع الي ربك﴾ يعني برو به سيدت بگو از او بپرس تا تحقيق بشود اما سيد من كه از اوضاع باخبر است ﴿ان ربي بكيدهن عليم﴾ اين تقابل نشان ميدهد وقتي ميگويد ﴿ربي﴾ يعني الله وقتي ميگويد ﴿ربك﴾ يعني مالكت اگر اين تقابل رودررويي و تفصيل قاطع شركت است و هرگز وجود مبارك يوسف از عزيز مصر يا از پادشاه مصر به رب خود يا رب همه ياد نميكند بلكه به رب آنها ياد ميكند و از خداي سبحان به عنوان ﴿ربي﴾ ياد ميكند معلوم ميشود كه در آن آيهاي كه قبلاً گذشت يعني آيه 23 كه ﴿و قالت هيت لك قال معاذ الله انه ربي احسن مثواي﴾[17] اين ﴿انه﴾ به الله برميگردد ﴿معاذ الله﴾ يعني خدا پناهگاه است خدا رب من است خدا مثواي من مكان من مكانت من را حسن و زيبا قرار داده است من چرا بر خلاف فرمان او عمل بكنم و مانند آن آنجا يقيناً ضمير ﴿انه﴾ به الله برميگردد كه الله رب من است اين تفصيل كه قاطع شركت است ميتواند قرينهٴ خوبي براي آن باشد ﴿قال ارجع الي ربك فسئلْه ما بالالنسوة الّـٰتي قطعن ايديهن﴾ اما ﴿ان ربي بكيدهن عليم﴾ خداي سبحان از نقشههاي اينها، حالا تو برو از ربت سؤال بكند كه آنها تحقيق بكنند بفهمند يك بياني سيّدنا الاستاد (رضوان الله عليه) دارند كه ميفرمايند: اين اِشعار دارد كه اين مَلِك آن مَلِك قبلي نبود يعني آن پادشاه قبلي حالا يا معزول شد يا مُرد رخت بربست اين يك پادشاه ديگر است چرا؟ براي اينكه اگر اين مَلِك فعلي همان ملك قبلي بود او كه قبلاً مسئله برايش حل شده بود آن شوهر اين زَليخا براي او حل شده بود كه حق با يوسف (سلام الله عليه) است براي اينكه از آيه 25 به بعد همين سوره وقتي استباق كردند مسابقه دادند در بيرون رفتن يكي خواست بيرون برود يكي خواست جلويش را بگيرد ﴿واستبقا الباب و قدّت قميصه من دبر و ألفيا سيدها لدا الباب قالت ما جزاء من أراد بأهلك سوءاً الا ان يسجن او عذاب أليم﴾[18] چون دونفره بودند ديگر آنجا وجود مبارك يوسف از خودش كاملاً دفاع محققانه كرد فرمود: ﴿هي رٰودتني عن نفسي﴾ آنگاه ﴿و شهد شاهد من أهلها ان كان قميصه قدّ من قبلٍ فصدقت وَهو من الكٰذبين ٭ و ان كان قميصه قدّ من دبر فكذبت وَهو من الصّٰدقين ٭ فلما رءا قميصه قد من دبر قال انه من كيدكن ان كيدكن عظيم﴾[19] خب فهميد يوسف بيگناه است خب دوباره بعد تحقيق كند كه چه؟ اگر اين مَلِك همان مَلِك قبلي بود اين پادشاه همان پادشاه قبلي بود خب او كه برايش روشن شده بود كه همه خلاف ميگويند به استثناي يوسف آنگاه در تتمه آن جريان اين هم دارد كه آيه 35
پرسش: اين را براي اطرافيان ميگويد براي اطرافيان و درباريان كه ثابت نشد كه اين بيگناه است؟ پاسخ: الآن مستقيماً خطاب به پادشاه مصر است در آيه 35 به اين صورت آمده است ﴿ثم بدا لهم من بعد ما رأَوا الايٰت ليسجنّنه حتٰي حين﴾[20] زليخا شوهرش و اين زنها كه بودند و اين درباريها براي همه روشن شد كه سخن زليخا بينالغي است و گفتار مبارك يوسف (سلام الله عليه) بينالرشد بعد تصميم گرفتند براي حفظ آبروي دربار او را زنداني كنند پس همه فهميدند براي كسي مخفي نبود آنگاه وجود مبارك يوسف (سلام الله عليه) كه ميفرمايد: شما برو از ملك بپرس تحقيق بكنند اگر اين ملك همان ملك بود خب آنكه برايش روشن شده بود مگر براي اينكه يك محاكمهاي تشكيل بشود عمومي همين گفتگو براي همين است كه تا روشن بشود شماها يعني درباريها فهميدند زليخا فهميده بود شوهرش فهميده بود آن زنها فهميدند درباريها فهميدند اما توده مردم نفهميدند و اگر از توده مردم سؤال ميكردي فلان غلام چرا زندان رفت ميگفتند متهم بود الآن براي اينكه همگان بفهمند من بيگناه بودم شما مجدداً تحقيق كنيد از آن زنها سؤال بكنيد اگر اينچنين باشد آن وقت احتمال تعدد ملك شايد لازم نباشد اما ظاهرش اين است كه ملك قبلي تمام جريان را باخبر بود آنگاه وجود مبارك يوسف (سلام الله عليه) بفرمايد: برو به ملك بگو تحقيق بكند براي چيست؟ مگر تعدد ملك يعني آن يكي رخت بر بسته يا معزول شده يا مرده و اين يك سلطان ديگر است.
پرسش: ﴿لعلهم يعلمون﴾ اين احتمال دوم را تقويت ميكند ديگر مردم هم بدانند پاسخ: در آنجا سخن از تعبير رؤياست نه سخن از داوري به يوسف (سلام الله عليه) گفت: ﴿افتنا في سبع بقرت ... لعلي ارجع الي الناس لعلهم يعلمون﴾ الآن اين خوابي كه در حضور همه در دربار مطرح شد و زبان به زبان ميگردد يك خواب وحشتناكي هم است همه بيصبرانه منتظر پاسخ و تعبير اين رؤيا هستند شما اگر بگوييد ما به آنها منتقل ميكنيم آنها ميفهمند اين درباره تعبير رؤياست اما نه درباره برائت حضرت يوسف از اتهام
پرسش: شما فرموديد كه «لعل»ي دوم با «لعل»ي اول فرقِ ... پاسخ: بله اين دومي كه به آن برميگردد براي اينكه اين معلوم بشود يك آدمي است اما بيگناهي او، براي اينكه معلوم بشود اين آدم با شخصيتي حالا چرا در زندان باشد اما حالا ميگويند مورد عفو قرار گرفت يا خودشان ميفهمند زنداني كردن او بيجهت بود براي چه بفهمند؟ بفهمند كه مورد عفو شد و آزاد شده صرف اينكه يك آدمي تعيبر خوبي ميكند دليل بر بيگناهي اوست صرف اينكه معبر و مدبر خوبي هم است دليل بر بيگناهي اوست؟ از اين ﴿لعلهم يعلمون﴾[21] كه بيگناهي يوسف (سلام الله عليه) معلوم نميشود كه وسيله ميشود براي آزادي او كه حالا يك آدم معبر مدبر خوبي است چرا در زندان باشد مشمول عفو باشد وجود مبارك يوسف فرمود: نه من چه مشمول عفو باشم من بيگناهانه به زندان آمدم و سرفرازانه برميگردم خب ﴿قال ارجع الي ربك فسئلْه ما بال النسوة الّـٰتي قطعن ايديهن ان ربي بكيدهن عليم﴾ اين مقاومت وجود مبارك يوسف و تحقيق و داوري باعث شد كه آنها تحقيق كردند به اين نتيجه رسيدند بار دوم كه پادشاه مصر پيام ميدهد براي حضرت يوسف كه آزاد بشود نظير بار اول نميگويد كه ﴿قال الملك ائتوني به﴾ او را بياوريد آزادش كنيد بلكه ميگويد ﴿قال الملك ائتوني به استخلصحه لنفسي﴾[22] اين معلوم ميشود ميتواند يك معاون خوبي يك وزير خوبي يك دولتمرد كارآمدي براي من باشد آن تعبير اول كه ﴿قال الملك ائتوني به﴾ با تعبير دوم كه ﴿قال الملك ائتوني به استخلصه لنفسي﴾[23] اين فاصلهاش همان داوري بود در مدت كوتاهي كه داوري شد و روشن شد كه او بيگناه است خب حالا اگر كسي معبر خوبي بود مدبر خوبي بود عادل بود وارسته بود خب ﴿استخلصه لنفسي﴾[24] قبلاً كه نگفته بود ﴿استخلصه لنفسي﴾ اگر آن ملك اول بود شايد ميگفت ﴿استخلصه لنفسي﴾ براي اينكه او خودش ميدانست كه بيگناه است اين ملك دوم است كه چون نميداند كه اين به چه جرمي به زندان افتاده ميگويد حالا كه ثابت شد معبر خوبي است مدبر خوبي است بيگناه هم هست خب ﴿استخلصه لنفسي﴾
پرسش ... پاسخ: بياوريد اور ا يعني آزادش كنيد اما نه اينكه ﴿استخلصه لنفسي﴾ جزء خواص دربار من باشد اين در جمله اول نيست ديگر
پرسش ... پاسخ: اينجا به تعبير ملك دارد آنوقت بنا شد تحقيق بكند حالا وجود مبارك يوسف (سلام الله عليه) همچنان در زندان است ملك مصر شروع به تحقيقكردن كرد ﴿قال﴾ آن زنها را احضار كرد آن زنهايي كه در مجلس جشن بودند دعوت حضور داشتند و دستهايشان را بريدند ﴿قال ما خطبكن اذ رٰودتن يوسف﴾ تحقيق كرد ديد كه اينها دلباخته بودند و همهشان مراوده كردند حالا يا براي خودشان يا براي زليخا بالأخره رايزني ميكردند اين براي ايشان وشن شد گفت: چرا شما اين كار را ميكرديد ما خطب يعني آن امر مهم ﴿ما خطبكن﴾ در جريان سامري هم همين است كه ﴿فمٰا خطبك﴾[25] ﴿ما خطبكن اذ رٰودتن يوسف عن نفسه قلن﴾ همهشان ديگر همه اين زنها گفتند آن امرئهٴ عزيز هم بعد به سخن آمد
پرسش: مگر پادشاه ديد اينها مراوده كردند پاسخ: تحقيق كرد ديگر وجود مبارك يوسف فرمود: از آن زنهايي كه دستهايشان را بريدند از آنها سؤال كنيد وقتي رفت تحقيق كرد ديد كه بله اين زنها از آن صحنه خبر دادند و شيدايي و شيفتگي را گفتند بعد تنها سؤال اين نبود كه شما چرا دستت را بريدي تا آنها بگويند ما مدهوش شديم وجود مبارك يوسف فرمود: از آنها بپرسيد كه چرا من زندان آمدم نه اينكه از آنها بپرسيد چرا دستهايتان را بريديد تا آنها بگويند ما مدهوش شديم از آنها بپرسيد كه چرا من به زندان آمدم از چه كسي بپرسم؟ از آنهايي كه دستشان را بريدند از آنهايي كه دستهايشان را بريدند تحقيق كردند گفتند بله اين صحنه پيش آمد و ما مدهوش شديم و دعوت كرديم مراوده كرديم يا براي خود يا براي زليخا و او ﴿فاستعصم﴾[26] و تمكين نكرد و تصميم گرفتند او را به زندان ببرند در چنين حالتي آن زليخا هم به سخن آمد ﴿قلن حٰش لله﴾ ما نه تنها جمال ديديم او را جميل يافتيم آمدن او رفتن او نشستن او برخواستن او فرشته منش بود ما او را به اين صورت ديديم ﴿ما هٰذا بشراً ان هٰذا الا ملك كريم﴾[27] تنها جمال نبود آن جلال و شوكت ديني هم او را همراهي ميكرد در اينجا باز همان جمله را تكرار كردند ﴿حٰش لله ما علمنا عليه من سوء﴾ اين تهمتهايي كه بر او روا داشتند هيچكدام از اينها نبود اين نفي علم يعني علم به عدم يعني ما ميدانيم نبود به دليل ﴿حٰش لله﴾ ما بدياي از او نديديم نه اينكه، يك وقت است يك آدم غايبي است انسان ميگويد كه من از او بدي نديدم ولي ممكن است واقعاً كار خلاف كرده باشد اما كسي در مشهد و محضر انسان است و انسان با او رابطه دارد در يك حادثهاي كه همه حضور دارند در همين حادثه اگر بدي كرده باشد خب همه ميفهمند ديگر اين عدم العلم بازگشتش به علم به عدم است يعني او كار خلافي نكرده ﴿ما علمنا عليه من سوء﴾ در چنين حادثهاي آنگاه زن عزيز بالصراحة اعتراف كرد ﴿قالت امرأت العزيز﴾ خب اگر اين ملك همان ملك قبلي بود اينجا به ضمير اكتفا ميكرد
پرسش ... پاسخ: ﴿قالت امرأت العزيز﴾ اين عزيز كه وزيري از وزراي او بود بالأخره از او هم تعبير به ملك ميشد آن روزها در بحثهاي قبلي اين غير از آن ملك است بالأخره اينچنين نيست كه كار به دست او باشد و او الآن دارد تحقيق ميكند تحقيق به دست ملك است عزيز غير از اوست حالا خواه از عزيز به عنوان لقب رسمي سلاطين مصر آن روز قبل از فراعنه اينچنين به كار برده ميشد يا نه در آن بحثهاي قبلي اين بود كه تقريباً از نوزده قرن قبل از ميلاد [مسيح](سلام الله عليه) تا چهارده پانزده قرن سلاطين عرب يا كنعانيها مصر را اداره ميكردند از آن به بعد قبطيها مديران مصر شدند كه فرعونيت از آنجا آمده لقب فرعون مربوط به حكام قبط است كه مصرياند قبل از قبطيها كنعانيها عرب آنجا حكومت ميكردند لذا قرآن از حكام مصر در زمان موساي كليم (سلام الله عليه) به فرعون ياد ميكند و در زمان يوسف (سلام الله عليه) به ملك ياد ميكند
پرسش: شهادت زنها رفع اتهام از يوسف در رابطه با زن عزيز نميكند؟ پاسخ: يكي دوتا نيست وقتي همه باشند علم پيدا ميشود براي قاضي ديگر
پرسش: حادث خودشان را نقل ميكنند؟ پاسخ: چون آخر همان يك وقت است كه سخن از نفي علم از شخص غايب است يك وقت است نه در همان حادثه است گناه ديگري نداشت يوسف كه تهمت ديگري كه نداشت تهمتش براي همان مجلس بود ايشان ميگفتند در آن صحنه در آن مجلس در آن رابطه ﴿ما علمنا عليه من سوء﴾ آنگاه ﴿قالت امرات العزيز الئٰن حصحص الحق﴾ حص ظهر حصحص يعني خيلي شفاف و روشن شد ﴿الئٰن حصحص الحق﴾ حق الآن آشكار شد گناه از من بود ﴿قالت امرأت العزيز الئٰن حصحص الحق انا رٰودته﴾ او هم در كمال صراحت و شفافي و مبالغه و حصر از اين سه چهار مطلب ياد كرد يك الآن بعد از چندين سال حق روشن شد دو تنها كسي كه منشأ اين فتنه بود من بودم براي اينكه اين ﴿انا﴾ را مقدم آورد ﴿انا رٰودته﴾ ديگري اين كار را نكرد نه مراوده از طرف او شروع شد نه زنهاي ديگر در اين كار مستقيماً نقش داشتند من بودم كه منشأ هم فتنه بودم سه اين با جمله اسميه و با «انّ»ي تأكيدي و با لام طهارت و صداق يوسف (سلام الله عليه) را اعتراف كرد ﴿و انه لمن الصّٰدقين﴾ نه تنها صادق بلكه ﴿من الصّٰدقين﴾ است صادق هم در اينگونه از موارد صفت مشبهه است نه اسم فاعل يعني اين جزء صداقتپيشگان است در تمام اين صحنهها اين زن به خوبي شهادت داد نسبت به طهارت يوسف و به خوبي اعتراف كرد نسبت به بزهكاري خود بعد از اين وجود مبارك يوسف ميفرمايد: سرّ اينكه من گفتم برويد تحقيق كنيد براي دو نكته بود يكي اينكه ﴿ذلك ليعلم اني لم اخنه بالغيب﴾ در غياب او من خيانت نكردم دوم اينكه كار به دست ديگري است هر چه شما بخواهيد حق را بپوشانيد و باطل را اظهار كنيد هرگز حق شكست نميخورد و باطل پيروز نميشود ﴿و ان الله لا يهدي كيد الخائنين﴾
پرسش: ﴿اني لم اخنه بالغيب﴾ اگر ضمير ه را به ملك برگردانيم آن احتمال سيدنا الاستاد مشكل پيدا ميكند...؟ پاسخ: نه به ملك بالفعل برنميگردد كه به همان همسر زليخا برميگردد به عزيز برميگردد كه ملك اولي بود يا از او هم اگر بر فرض ملك تعبير نشود عزيز تعبير شده
پرسش ... پاسخ: نه آنجا آن شخص وجود مبارك يوسف (سلام الله عليه) فرمود به آن زنداني كه همبندش بود و ساقي بود فرمود: وقتي آزاد شدي برو سؤال بكن كه گناه من چيست؟ ﴿اذكرني عند ربك﴾[28] آخر من چرا در زندانم توسل نيست داوري است دفاع است اين لازم است زير ستمرفتن كه خب حرام است آبروي هر كسي امانت خداست اين بيان نوراني مرحوم كليني نقل كرده از معصوم (سلام الله عليه) كه خداي سبحان مومن را آزاد گذاشته كارهاي او را در اختيار او قرار داده ولي آبروي مؤمن امانت خداست «ان الله عزوجل فوض الي المومن اموره كلها و لم يفوض اليه ان يذلّ نفسه»[29] اين مضموم را مرحوم كليني نقل كرده فرمود: هيچ كسي حق ندارد كاري بكند كه آبرويش در خطر باشد آبرو را ما بايد حفظ بكنيم نه بريزيم مثل اينكه كسي حق ندارد انتحار بكند حالا انتحار استشهادي مطلب ديگر است كه في سبيلالله است آدم يك حرفي بزند يك كاري بكند يك تقاضايي بكند يك جايي برود كه آبرويش برود خب اين حرام است ديگر مگر هر كسي حق دارد بگويد من آبروي خودم را ميخواهم بريزم بله آدم آبروي خودش را در راه دين ميريزد حرف ديگر است مثل اينكه خون خودش را در راه دين ميريزد خب دفاع از زير ستمرفتن هم كه حرام است وجود مبارك يوسف تا آنجايي كه ممكن بود فرمود: گناه من چيست برو بپرس ﴿اذكرني عند ربك﴾[30] آن بايد ميرفت دفاع ميكرد نرفت ﴿فأنسـٰه الشيطٰن ذكر ربه﴾[31] گفت به شيطان اسناد داد و همه اينها در طي هفت سال يا بيشتر از هفت سال همينطور مكتوم ماند اين زن ديد هيچ راهي براي كتمان ندارد گفت: ﴿الئٰن حصحص الحق انا رٰودته﴾
پرسش ... پاسخ: بله الآن در محكمه عموم، به بهانه اتهام در محضر عموم گفت كه اين را به زندان ببريم الآن اين درمقام اثبات است در حقيقت نه ثبوت يعني من دارم اثبات ميكنم كه او ميداند و من عالما عامدا به زندان بردند او كه ميداند ايها الناس شما بدانيد كه او ميدانست كه من بيگناهم يا لااقل الآن ميداند يا نه شماي ملك بدانيد كه من ﴿ليعلم﴾ ضمير به ملك برميگردد ﴿لم اخنه﴾ ضمير به عزيز برميگردد تا پادشاه كنوني بداند كه من به عزيز خيانت نكردم شما خيال كردي الان من در زندانم يك زنداني متهم هستم كه در زندان شمايم براي شما ثابت بشود كه من به اينها خيانت نكردم آنها كه خودشان ميدانند و الآن هم رخت بربستند خب اين دفاعكردن لازم است بالأخره
پرسش: ... ﴿ان الله يدٰفع عن الذين ءامنوا﴾[32] چگونه بايد باشد؟ پاسخ: اين هم يكي از راههاي دفاع است ديگر در طليعه بحث هم گفته شد «إنه تعاليٰ اذا أراد امرا هيأ أسبابه»[33] يك خوابي نشان ميدهد ارائه ميكند آنها عاجز ميشوند وجود مبارك يوسف تعبير ميكند تا زمينه پيدا بشود براي ظهور حق اينها «انه تعاليٰ اذا أراد أمرا هيأ اسبابه»
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 43.
[2] ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 102.
[3] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 36.
[4] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 36.
[5] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 4.
[6] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 23.
[7] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 23.
[8] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 39.
[9] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 37.
[10] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 38.
[11] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 75.
[12] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 33.
[13] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 26.
[14] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[15] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 33.
[16] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 31.
[17] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 23.
[18] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 25.
[19] ـ سورهٴ يوسف، آيات 26 ـ 27.
[20] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 35.
[21] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 46.
[22] ـ سورهٴ يسوف، آيهٴ 54.
[23] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 54.
[24] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 54.
[25] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 95.
[26] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 32.
[27] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 31.
[28] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 42.
[29] ـ كافي، ج 5، ص 63.
[30] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 42.
[31] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 42.
[32] ـ سورهٴ حج، آيهٴ 38.
[33] ـ بحارالانوار، ج 58، ص 154.