اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿قَالَ هِيَ رَاوَدَتْنِي عَن نَفْسِي وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ (26) وَإِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ (27) فَلَمَّا رَأي قَمِيصَهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِن كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ (28) يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذَا وَاسْتَغْفِرِي لِذَنبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخَاطِئِينَ (29) َقَالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبّاً إِنَّا لَنَرَاهَا فِي ظَلالٍ مُبِينٍ (30) فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هذَا بَشَراً إِنْ هذَا إِلاّ مَلَكٌ كَرِيمٌ (31) قَالَتْ فَذَلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِن لَّمْ يَفْعَلَ مَا ءَامُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ (32) قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَإِلاّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَ وَأَكُن مِنَ الْجَاهِلِينَ (33)﴾
سرّ تكرار جمله شرطيه آن است كه يك وقت جمله شرطي مفهومش منحصر است در حرف بعدي و كلام بعدي اين نيازي به تكرار ندارد و اگر هم تكرار شد حتماً براي اهميت مطلب است گاهي آن شرط اول دو تا مفهوم دارد و يكي از اين دو مفهومها معيار است نه مفهوم ديگر اينجا چاره جز تكرار نيست و اگر تكرار نشد آن مجتهد بايد تلاش و كوشش بكند كه كدام يك از اين دو فرع مراد است در فقه ملاحظه فرموديد گفتند آب يا جاري است يا كُر يا قليل آب يا جاري است يا راكد آب راكد يا كُر هست يا قليل در بعضي از روايات دارد كه اگر مثلاً در جاري شستي ميخواهي بشويي فمرةً يك بار كافي است يعني اگر يك پارچهاي آلوده بود بعد از زوال عين خواستيد در آب جاري بشويي يك بار كافي است يا ظرفي آلوده بود بعد از زوال عين خواستيد در آب جاري بشويي يك بار كافي است و مفهومش اين است كه اگر در آب جاري نبود يك بار كافي نيست خب بعد در ذيل دارد كه «ان غسلته في المركن فاغسله مرتين»[1] اگر مثلاً در آب كم شستي يعني آب ظرف كوچك بايد دو بار بشويي حالا آب كُر داخل در مفهوم است يا مفهوم صدر است يا مفهوم ذيل برابر مفهوم صدر كه اگر در آب جاري خواستي بشويي يك بار يعني در غير جاري بايد دو بار بشويي ولو كُر باشد در ذيل مفهومش اين است كه منطوقش اين است كه اگر در آب قليل شستي دو بار باشد مفهومش اين است كه اگر در آب غير قليل شستي دو بار لازم نيست يك بار كافي است خب حالا آب كُر داخل در مفهوم صدر است يا داخل در مفهوم ذيل اينجا اگر تكرار نشود مجتهد بايد با شواهد و قرائن مسئله را حل كند كه بالأخره در آب كُر آب كُر، حكم جاري را دارد يا حكم قليل را البته با شواهد ثابت كردند كه آب كَُر حكم آب جاري را دارد شبيه آن مورد اينجاست فرمود اگر قميصش از جلو پاره شد ﴿فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ﴾ خب اگر از پشت سر باطل شد حكم به عكس است يا هر دو دروغ ميگويند يا مطلب چيز ديگر است اين داخل در كدام حكم است حكمش چيست ﴿إِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ﴾ و الا اين والا يعني چه؟ يعني اين دروغ گفته يا نه اين دروغ گفته نه آن دروغ گفته راهي براي اثبات نيست چون مفهوم دو قسم دارد و هر كدام از اين قسمها حكم خاص خودش را دارد چاره جز تصريح به مفهوم نيست حالا مسئله اهميت مطلب و اهتمام طرفين و جريان اتهام يك پيامبرزاده و اينها را همه تأييد ميكنند ولي بالأخره مفهومش اين است كه اگر از جلو پاره نشد اين دروغ ميگويد يا هيچ كدام هيچ چاره نيست مگر اينكه به احد قسمي مفهوم تصريح بشود بنابراين اين از سنخ تكرار نيست فرمود ﴿إِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ﴾ اين و الا دو تا فرع دارد يكي اينكه هيچ كدام دروغ نگفتند و هيچ شهادتي هم نميدهد اين پيراهن يا اينكه نه اين زن دروغ گفته است و وجود مبارك يوسف درست گفت ﴿وَإِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ﴾ اين حرف شاهد اين شاهد را ﴿مِنْ أَهْلِهَا﴾ هست البته اما يك بيان لطيفي مرحوم شيخ مفيد(رضوان الله عليه) دارند كه ميفرمايند اجماع مفسرين بر اين است كه اين شاهد كودك بود و در جريان اينكه آيا ممكن است وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) قبل از بلوغ ايمان آورده باشد ايمانش مقبول باشد يا نه؟ اين حرف را ايشان ذكر ميكند در اين بحثهاي تفسيري مرحوم شيخ مفيد(رضوان الله عليه) ذيل همين آيهٴ 26 و 27 سورهٴ مباركهٴ «يوسف» كه محل بحث است تا ﴿وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ﴾ ايشان ميفرمايند ما اين مطلب را در سورهٴ «مريم» آيهٴ دوازده بازگو كرديم سورهٴ «مريم» آيهٴ دوازده اين است ﴿يَا يَحْيَي خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ وَآتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً﴾[2] يك عنواني مرحوم شيخ مفيد دارند به عنوان دفع شبهة عن ايمان علي(عليه السلام) لم يقع علي وجه المعرفة واليقين خواستند طعني بزنند بگويند بر فرض اين روايت درست باشد كه وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) قبل از بلوغشان ايمان آوردند اين ايمان وجه المعرفة واليقين نبود يك ايماني نبود كه بشود روي او حساب كرد غافل از اينكه وقتي وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله وسلّم) ايمان حضرت امير را قبول كرده است معلوم ميشود علي وجه المعرفة واليقين بود ايشان يك بحثي دارند بعد ميفرمايند شما بايد بين احكام عقلي و نقلي فرق بگذاريد شارع مقدس دو گونه حكم دارد گاهي از راه نقل حكمش را به ما بيان ميكند گاهي از راه عقل اگر وارد شده است «أن القلم رفع عن ثلاث عن الصبى حتي يحتمل»[3] و اگر در كتابهاي فقهي گفتند احكام شرعي مربوط به بلوغ به مرحله احترام است آن ناظر بر احكامي است كه از راه نقل حاصل ميشود نه احكامي كه از راه عقل الآن اگر يك كودك نابالغي كه بالأخره خيلي از چيزها را ميفهمد حالا يا طلبه است يا دانشجو است خيلي از چيزها را ميفهمد اين اگر نماز نخواند روزه نگيرد خب عذاب نميشود اما دروغ بگويد چطور خيانت بكند و مال مردم را ببرد چطور اين هم برايش حلال است يا اين چيزهايي كه عقل مستقل است اين معاقب ميشود اين «أن القلم رفع عن الصبي حتي يحتلم»[4] براي آن احكام نقلي و تعبدي است فرمايش مرحوم شيخ مفيد اين است «هذا باتفاق اهل نظر والعقول و انما يراعي بلوغ الحلم في الاحكام الشرعية دون العقليه»[5] در احكام عقلي اين شخص را عقاب ميكنند ميگويند تو كه عقلت كاملاً حكم ميكرد كه دروغ بد است سرقت بد است خيانت بد است نگاه به نامحرم بد است و تجاوز به عرض مردم بد است پس چرا اين كارها را كردي اينكه نميتواند بگويد من چون مكلف نيستم همه اينها براي من مباح است بله او ميتواند روزه نگيرد مكه نرود نماز نخواند اما چيز اينهايي است كه شارع مقدس روي آن تعبد فرموده اما يك چيزي را كه عقل گفته هيچ فرقي ندارد بعد ميفرمايد: «و قد قال الله سبحانه في قصة يحيي(عليه السلام) ﴿وَآتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً﴾ و قال في قصة عيسي ﴿فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَن كَانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيّاً ٭ قَالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَجَعَلَنِي نَبِيّا ٭ وَجَعَلَنِي مُبَارَكاً أَيْنَ مَا كُنتُ وَأَوْصَانِي بِالصَّلاَةِ وَالزَّكَاةِ مَادُمْتُ حَيّاً﴾ فلم ينف صغر هذين النبيين(ع) كمال عقلهما والحكمة التي آتاهما الله تعالي و لو كانت العقول تحيل ذلك» اگر اين مطلب، مطلب عقلي بود خب حكم عقلي كه عقلية الاحكام لاتخصص نميشود گفت كه آنها استثنا شدند اگر شما يك اشكال عقلي داريد اشكال عقلي كه استثنا پذير نيست بله دليل نقلي بر اساس «ما من عام الا و قد خص» مطلق تقييد پذير است عام تخصيص پذير است و مانند آن اما اگر اشكال اشكال عقلي بود كه تخصيص پذير نيست «و لو كانت العقول تحيل ذلك لا حالته في كل احد و علي كل»[6] تا اينجا مربوط به جريان حضرت يحييٰ و حضرت عيسيٰ(سلام الله عليهما) بعد فرمود «و قد اجمع اهل التفسير الا من شذ منهم في قوله تعالي ﴿وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا﴾» اينكه «انه كان طفلاً صغيراً في المهد انطقه الله تعالي حتي برا يوسف(ع) من الفحشا و ازال عنه التهمة» اين به اجماع مفسران شيعه و سني است الا من شذّ كه كودكي در گهواره بود ذات اقدس الهي او را گويا كرد تا اينكه به برائت يوسف(سلام الله عليه) گواهي داده است آن گاه ميفرمايد: «و الناصبة اذا سمعت هذا الاحتجاج قالت ان هذا الذي ذكرتموه فيمن عددتموه كان معجزاً بخرقه العادة»[7] ميگويند اين معجزه بود اينها كه شما شمردي خب ميفرمايد معجزه بود اولاً اثبات معجزه بودن با تحدي بايد همراه باشد اينجا تحدي در كار نبود البته كرامت بود خرق عادت بود حالا اگر كرامت بود خرق عادت بود چه محذوري دارد كه براي وجود مبارك حضرت امير هم اتفاق بيفتد يك بحث شيريني ايشان دارند در همين جريان گفتگو كردن تكلم كودك از اين بيان لطيف مرحوم شيخ مفيد به دست ميآيد كه اين ديگر مورد اتفاق غالب مفسران است روايات فقط دارد ﴿وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا﴾ ديگر اين ﴿مِنْ أَهْلِهَا﴾ هم بر تأييد مسئله است كه آن زن نتواند انكار بكند حالا اين مربوط به جريان اينكه كودك بود يا نبود البته اگر غير كودك هم بود اين كار، كارشناسياش درست بود اما خب كودك بودنش اثر بيشتري دارد.
مطلب ديگر اينكه وقتي زليخا شنيد كه زنهاي مصر گروهي از زنان مصر در صدد اين تهمتاند يا اين سرزنشاند يك صحنهاي ترتيب دارد ﴿وَقَالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبّاً﴾ شغاف را گفتند پرده دل آنكه در مفردات راغب آمده است هم باطن دل معنا كردند هم وسط دل اما هيچ كدام با آن شغاف به معني پرده هماهنگ نيست اين دو تفسيري كه ايشان نقل ميكنند اينها نزديك هماند شغاف به معناي باطنٌ القلب شغاف به معناي وسط القلب اين درست است اما شغاف به معناي پرده قلب كه غلاف قلب باشد اين در مفردات نيامده ديگران كه اين را به صورت پرده روي دل و غلاف دل معنا كردهاند اينها دو گونه تفسير كردهاند يكي اينكه محبت يوسف(سلام الله عليه) اين پرده را پاره كرد به خود دل رسيد ﴿قَدْ شَغَفَهَا حُبّاً﴾ ضمير شغف به اين فتا يعني يوسف برميگردد منتها اين حباً كه تميز است در حقيقت بيانگر فاعل شغف است يعني شغفها حبه نه خود يوسف ﴿قَدْ شَغَفَهَا حُبّاً﴾ يعني قد شغف حبالفتا اين نسبت به اين مرأه حالا الشغفها ما هو آنهايي كه معروف معنا كردند اين است كه اين پرده دل را پاره كرد به خود دل رسيد آنكه اهل معرفت معنا كردند گفتند معناي شغفها اين نيست كه پرده را پاره كرد معنايش اين است كه شغاف قلب او قرار گرفت پرده دل او قرار گرفت دل او را به چنگ آورد دل او را در اختيار خود قرار گرفت و دل او را احاطه كرد و محيط بر دل شد آنها اين كلمه را از ماده عشق و عشقه ميدانند ميگويند اين عشق از آن عشقه است عشقه به اين پيچك ميگويند كه اين براي اينكه خودش رشد بكند ميتند به يك درختي كه در كنار اوست وقتي تنيد به اين درخت اين درخت را ميپيچاند كم كم خودش رشد ميكند هر اندازه كه خودش بيشتر رشد كرد اين منافذ و راه نفس اين درخت را ميبندد ديگر درخت قدرت نفس كشيدن ندارد كم كم اين درخت زرد ميشود برگهايش ميريزد ميگويند اين درخت را عشقه گرفت يعني اين پيچك آنچنان اين درخت را در احاطه خود قرار داد كه راه نفس او را بست وقتي تمام اين منافذ با اين پوستها و اين منافذ است اين درختها نفس ميكشند ديگر اگر جلوي منافذش گرفته بشود و بسته بشود اين درخت قدرت نفس ندارد وقتي قدرت نفس نداشت زرد ميشود و برگهايش ميريزد ميگويند اين را عشقه گرفت اين حالت را ميگويند حالت عشق اين بزرگوار ميگويد ﴿قَدْ شَغَفَهَا حُبّاً﴾ يعني سار حب يوسف شغافاً لقلبها اين شد پرده دل او وقتي پرده دل او شد كل دل را در اختيار گرفت اين دل بخواهد نفس بكشد بدون حب يوسف نخواهد بود اين معناي ﴿قَدْ شَغَفَهَا حُبّاً﴾ است و اين كلمه را و اين وضع را ميگويند عشق.
مطلب ديگر اين است كه خود عشق خود حب اينها كه ذاتاً محبوب و مبغوض نيستند عمده آن متعلق اينهاست اگر حب به الله و به انبيا و به اوليا و به كتاب و سنت و به فضيلت تعلق گرفت اين كمال است كه در سورهٴ مباركهٴ «حجرات» فرمود ﴿حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الإيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ﴾[8] اما اگر همين حب به دنيا تعلق گرفته است ميشود «حبّ الدنيا رأس كل خطيئة»[9] همين حب ميشود رأس همه خطرها يعني علاقه به دنيا ميشود ريشه هر خطر پس خود حب ذاتاً كمال نيست اگر به محبوب كامل تعلق بگيرد نظير آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «حجرات» است ﴿حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ﴾ ميشود كمال اگر چنانچه به يك شيء شر و نقص تعلق بگيرد نظير اين روايتهايي كه مرحوم كليني نقل كرده است با دو تعبير «رأس كل خطيئة حب الدنيا»[10] يا «حب الدنيا رأس كل خطيئه»[11] چون محبوبش منشأ هر خطا و خطر است حب چنين محبوبي هم رأس كل خطاست عشق هم بشرح ايضاً [همچنين] اين اگر به يك مطلب درست تعلق بگيرد عشق به شهادت باشد عشق به ولايت و امامت باشد ميشود عشق حسن اگر به چيز باطل تعلق بگيرد ميشود عشق قبيح اين بحثها را مرحوم محدث قمي(رضوان الله عليه) گوشهاي از اين را در كتاب شريف سفينه نقل كردند اين كتاب سفينه در ماده عشقه اين دو بخش را بازگو كردند آن بخش اولش كه مربوط به تعلق به شيء حسن است روايتهايي است كه درباره عشق محمود و ممدوح وارد شده است ايشان در ذيل لغت عشقه اولين حديثي كه نقل ميكنند اين است كه نبوي(صلّي الله عليه و آله وسلّم) اينچنين رسيده است «ان الجنة لأعشق لسلمان من سلمان للجنة»[12] اگر سلمان عاشق بهشت است بهشت نسبت به سلمان عاشقتر است بعد اين جريان سيد الشهداء(سلام الله عليه) را نقل ميكند كه از وجود مبارك ابي جعفر عن ابيه(عليهم الصلاة و عليهمالسلام) نقل شده است كه «مرّ علي(عليه السلام) بكربلاء»[13] وجود مبارك حضرت امير در جريان صفين به سرزمين كربلا رسيدند خب حضرت در كوفه مستقر بودند مقرّ حكومتش هم كوفه بود و عازم صفين بودند يا برگشت از صفين بالأخره كربلا همان جزء اطراف كوفه بود و به آنجا رسيدند «فقال لما مرّ به اصحابه وَقد اعزو رقت عيناه يبكي» وقتي اصحاب حضرت امير در خدمت آن حضرت به سرزمين كربلا رسيدند ديدند كه چشمان مطهر حضرت پر از اشك شد و گريه ميكند بعد فرمود «هذا مناخ ركابهم» تا اين جمله «الي عن قال حتي طاف بمكان يقال لها المقد فان فقال قتل فيها مائتا نبيٍ و مائتا سبط كلهم شهداء» بعد فرمود «و مناخ ركاب و مصارع عشاق شهداء لايسبقهم من كان قبلهم و لا يلحقهم من بعدهم» فرمود اينجا مصرع و قتلگاه عاشقاني است كه به شهادت نائل ميشوند نه از گذشته شبيهي داشتند نه از آينده «ومصارع عشاق شهداء لايسبقهم من كان قبلهم و لا يلحقهم من بعدهم» بعد اين جريان روايتي كه مرحوم كليني نقل كرد و چند روز قبل خوانده شد آن روايت را نقل ميكند كه مرحوم كليني از وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) نقل ميكند كه رسول خدا(صلّي الله عليه و آله وسلّم) فرمود «افضل الناس من عشق العبادة فعانقها و احبها بقلبه و باشرها بجسده و تفرغ لها فهو لا يبالي علي ما اصبح من الدنيا علي عسر ام عليٰ يسر»[14] خيلي از روايت است كه مرحوم كليني(رضوان الله عليه) به آن اعتماد كرد پيش قدما مورد اعتماد بود البته بعضي از روايات است كه متأخرين به آن بها نميدهند اما اينجا نه مسئله فقهي است نه مسئله كلامي نه مستحب است نه واجب كه آدم بخواهد فتوا بدهد كه اين كار مستحب است يا واجب و از سنخ اطلاق بر ذات اقدس الهي نيست تا اينكه در تسميهاش احتياط باشد در وصفش به طور كه مرحوم محقق داماد(رضواناللهعليه) در قبسات تحليل كردند مشكلي كه ندارد اين همه بحثهايي كه در كتاب فلسفه و كلام هست خدا اين كار را كرد اين كار را ميكند روزانه مرتب از كار خدا سخن به ميان ميآيد اينها وصف خداست فعل خداست اينها كه ما به عنوان دعا و امثال دعا نميگوييم يا كذا و يا كذا اگر بخواهد به عنوان اسم بر خداي سبحان اطلاق بشود تأدب اقتضا ميكند كه احتياط بكند به آنچه كه وارد شده است هم بيان سيّدنا الاستاد مرحوم علامه در الميزان اين است هم بيان مرحوم ميرداماد آن گاه مسئله عشق را ايشان يك بياني دارند عشق مذموم كدام است عشق محمود كدام است و توضيح ميدهند كه به آن معشوق برميگردد عشق حيواني زشت است عشق انساني و ملكوتي حق است نظير حب كه بالأخره حب دنيا كذا و حب مثلاً ايمان كذا و كذا خب كه اين بحث را اگر ملاحظه بفرماييد يك بحث جامع و جالبي ايشان مطرح كردند و حق و باطل را هم از هم جدا كردند كه چه حق است چه باطل است و مانند آن حالا سخن درباره خداي سبحان كه نيست كه انسان به عنوان اسماء الله اطلاق بكند و نه واجب هم هست نه مستحب ولي عمده اين است كه اين كلمات به كار رفته است حالا ﴿قَدْ شَغَفَهَا حُبّاً﴾ يعني شغاف و پرده دل اين زن را محبت يوسف پاره كرد يا محبت يوسف(سلام الله عليه) شغاف قلب او شد به هر تقدير اين زن نسبت به اين وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) مهر زايد داشت و در نتيجه متهم شد حالا برخي از زنان مصر كه از آن صحنه باخبر بودند و متهم كردند گفتند ﴿إِنَّا لَنَرَاهَا فِي ظَلالٍ مُبِينٍ﴾ اين دارد مشكل خودش را حل ميكند نميخواهد ثابت كند كه من به او دل نبستهام يا مراوده نكردم ميخواهد ثابت كند او دل بستني است و شما كه مرا متهم كرديد بايد مرا معذور بداريد نيامد رفع تهمت بكند آمده بگويد كه چاره جز اين نيست شما هم اگر بوديد همين كار را ميكرديد
سؤال: ... جواب: چرا مبادي اختياري دارد ديگر اگر انسان چيزي را به ياد نياورد مطرح نكند نبيند صحبتش را نكند محبت هم پيدا نميكند.
پرسش ...
پاسخ: نه حقيقت يوسف ؟!!! يعني او را ميخواستند شستشوي مغزي بدهند او را از خودش خالي كنند
پرسش ...
پاسخ: بله اين مقدار عفت را كه يوسف نشان داد آن يوسفي كه ﴿وَكَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ﴾[15] كه محل ابتلااي نبود اين عفيف بودن را ميخواستند از او بگيرند اين مسئله ﴿وَلِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الأحَادِيثِ﴾[16] و اينها كه محل ابتلاش كه نبود اين پاكدامني گوشهاي از گوشههاي بيكران كمالات انسان كامل است يك، اين زنها ميخواستند اين پاكدامني را كه گوشهاي از گوشههاي بيكران انسان معصوم كامل است يوسف را از اين زاويه خالي كنند لذا با عن كه براي تجاوز است استعمال شده ﴿تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَفْسِهِ﴾ وگرنه آن معنا كه ﴿وَلِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الأحَادِيثِ﴾ اينها نه ميدانستند نه ميتوانستند و نه محل ابتلاي اينها بود خب ﴿فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ﴾ اين توطئه را وقتي زليخا شنيد براي اينكه بگويد يك كاري است شما هم اگر بوديد ميكرديد نه اينكه خودش را تبرئه كند ﴿أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ﴾ اينها را دعوت كرد اينها معلوم ميشود يك گروه خاصي از زنان نه زنان كوچه و بازار بودند نه زنهاي پابرهنه و دور از بيت عزيز بودند يك زنهاي با شخصيتي بودند كه به مهماني ميارزيدند ﴿أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ﴾ پيامي فرستاد نامه دعوتي هر چه باشد اينها را دعوت كرد اين دعوت هم براي دراز مدت بود نه كوتاه مدت نيم ساعت و سه ربع و اينها براي اينكه ﴿وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً﴾ آن طوري كه جناب زمخشري بررسي كردند ديگران هم بازگو كردند پنج شش قرائت در اين متّك است از مفعل متك تا مفتعل متك تا مفتعال اشباع شده متكا چندين گونه قرائت شده معروفش همين ﴿مُتَّكَأً﴾ است ﴿وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً﴾ آن اشراف هنگام غذا خوردن با اتكا روي بالشي يك چيزي كه بتوانند كاملاً روي آن تكيه بدهند و نيم خيز هم گاهي پا دراز بكنند اينچنين بود كه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله وسلّم) فرمود «لا آكلوا متكئاً» من به جايي تكيه بدهم به بالشي تكيه بدهم به اين وضع روي مخدهاي تكيه بدهم غذا بخورم اينچنين نيست ﴿وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً﴾ پس معلوم ميشود براي يك استراحت دراز مدت بود ﴿وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً﴾ به هر كدام از اينها يك كاردي داد چون در اين كتابهاي تفسير آمده است كه ترنج بود موز بود اين موز معلوم ميشود ميوه رسمي مصريها آن روزها هم بود موز بود ترنج بود اين چيزها كه با كارد پوست ميكندند ﴿وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً﴾ اينها سرگرم پوست كندن ميوه بودن سرگرم تغشير آن فواكه بودند به اصطلاح اينها در چنين وضعي وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) در بيتي ديگر بود اين سه جمله را با دو كلمه بيان كرد ﴿وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ﴾ نه قالت اخرج وادخل عليهن اين عليهن نشان ميدهد كه اين سه مطلب ميخواهد بگويد يكي اينكه از اين اتاقي كه مخصوص توست بيرون بيا در آن اتاق برو در حالي كه اينها مشغول ميوه خوردناند عليهن داخل بشود پس اين سه مطلب را با دو كلمه بيان كرده ﴿وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ﴾ يعني اخرج من بيتك وادخل في بيوتهن وادخل عليهن ﴿وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ﴾ آنها گرچه قبلاً رفت و آمد ميكردند اما رهگذر يوسف را به آن حالت عادي ببينند با يك نگاه اين خيلي نميتواند يوسف را نشان بدهد همين مقدار بود كه بتوانند آن تهمت و آن توطئه و يا هر چه بود او را بازگو كنند ﴿فَلَمَّا رَأَيْنَهُ﴾ همه اين زنها ﴿أَكْبَرْنَهُ﴾ گفتند اين يك انسان موجود كبير است يعني او را با عظمت گفتند اين يك انسان عادي نيست زمخشري و امثال زمخشري اين را گفتند ﴿أَكْبَرْنَهُ﴾ يعني دخلن في الكبر وارد بزرگي شدند و كنايه از اين است كه حضن حالت زنانگي به آنها دست داد و اين حالت زنانگي دست دادن را ميگويند اكبرن يعني دخل في البلوغ والكبر وقتي بخواهند بگويند اين دختر نابالغ بالغ شده است حالا بزرگ شد به جاي اينكه بگويند اين گروه از دخترها حضن ميگويند اكبرن آن وقت آن «هاء» هم هاي سكت است نه ضميري باشد كه به جاي ديگر برگردد البته اين بيتكلف نيست براي اينكه از رأينه ضمير به حضرت يوسف برميگردد ﴿أَكْبَرْنَهُ﴾ هم باز به به حضرت يوسف برميگردد يعني اعظمنهن آن وقت جلال و شكوه حضرت يوسف در اينها اثر كرد اينها ﴿وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ﴾ اينها كه مشغول پوست كندن ميوه بودند كه پوست ميوه را بكنند پوست دستهايشان را كندند قطع دست يعني مجروح كردن اين دست نه انگشتها را بريدند جدا كردند الآن هم اگر كسي چاقويي به دستش برسد يك مقداري شكاف بردارد ميگويند دستش را بريد اين بريدن لازم نيست به معناي جدا كردن باشد ﴿وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ﴾ هم به صفا و جمال ظاهري او اعتراف كردند و هم به طهارت روحي او گفتند ﴿حَاشَ لِلَّهِ مَا هذَا بَشَراً إِنْ هذَا إِلاّ مَلَكٌ كَرِيمٌ﴾ اعتقاد به فرشته در بين مشركين بود منتها اينها فرشته را چون بالأخره فكر نميكردند يك موجودي مجرد باشد نه زن باشد نه مرد باشد بدن نداشته باشد فكر ميكردند وقتي فرشته است و زيباست حتماً زن هست لذا از دير زمان اعتقاد به فرشته بود منتها اينها را زن تلقي ميكردند دختر تلقي ميكردند اينكه در جاهليت فرشتگان را ميگفتند بنات الله از همين قبيل است اعتقاد به فرشته بود منتها اينها را بنات الله ميدانستند ـ معاذالله ـ
پرسش ...
پاسخ: نه كسي به او پيشنهادي نداد كه اين مأمور ارائه خدمات بود در اين بيت و دارد كار خودش را انجام ميدهد دستور رسيد كه ﴿اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ﴾ اين هم وارد شد در اتاق مهماني اين زنان چيزي كه نبود كه از آن به بعد كه آنها حرفهايشان را شروع كردند وجود مبارك يوسف طهارت خودش را نشان داد حالا صبر كنيد
پرسش ...
پاسخ: نه آنها كه اينطور پذيرايي بكند كه گاهي انسان لباس آشپزخانه و آبدارخانه تنش است گاهي لباس شستشو تنش است گاهي به طور رهگذر ميگذرد اما خودش را آماده كند آنها هم آماده باشند چنين چيزي اتفاق نيفتاده ديگر
پرسش ...
پاسخ: نه اشراف نشان ميدهد بله اگر كسي از طبقه بالا باشد بالأخره ميآيد پايين اشراف دارد ورود بر اينها، اينها چون نشستهاند اين ايستاده است وقتي وارد ميشود يك ايستاده بر نشسته ميگويند خرج عليهن ديگر خب.
پرسش ...
پاسخ: براي اينكه اينها نشستند يك ايستادهاي وارد شده است اين طلوع است در حقيقت از بالا بيايد يا از اتاق مجاور بيايد كه نقشي ندارد كه.
پرسش ...
پاسخ: اينكه از راهپلههايي كه آنها بيايند نبود كه ﴿وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ﴾ آن گفتن اينكه سه مطلب است با دو كلمه گفته شد براي همين بود اخرج من بيتك وادخل في بيتهن در اتاقي كه اينها هستند منتها چون بر اينها، اينها نشستهاند تو ايستادهاي و همه تو را ميبينند صادق است ﴿اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ﴾ خب آنها گفتند ﴿مَا هذَا بَشَراً إِنْ هذَا إِلاّ مَلَكٌ كَرِيمٌ﴾ اين از طهارت روح او باخبر نبودند فقط از جمال او خبر دادند اين صحنه كه گذشت كه دستهايشان را بريدند زن عزيز مصر يعني زليخا آن مشكل خودش را حل كرد نه تهمت را تهمت را همچنان پذيرفت و تصميم بر عمل آن تهمت را هم با اينها در ميان گذاشت و اينها را هم همكار خود كرد در تحريك يوسف(سلام الله عليه) آن گاه يوسف(سلام الله عليه) در برابر همهشان موضع گرفت ﴿قَالَتِ﴾ اين زليخا فذلك نگفت هذا اين دمدست بود همه ميديدند ديگر بايد ميگفت هذا گفت ﴿فَذَلِكُنَّ﴾ در اينگونه از موارد ما يك ذا داريم كه اشاره است و يك مشاره اليه داريم و يك مخاطب يك مشير است يك مشار اليه است و يك خطاب وقتي گفتند ذلك اين مشير يك مطلب دوري را به اين مخاطب نشان ميدهد كاف براي خطاب است «ذا» و «لام» براي مشار اليه دور است اگر نزديك باشد ميگويند هذا اگر ميانه باشد ذاك نه ذلك اگر دور باشد ميگويند ذلك اينجا مشير زليخاست مشار اليه وجود مبارك يوسف است مخاطب زنان مصرند منتها نگفت هذا و نگفت ذاك گفت ذلكن اين همان است كه شما مرا ملامت ميكرديد ميشود انسان اين را ببيند و دل نبندد ﴿فَذَلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ﴾ مرا ملامت ميكرديد بله من اين كار را ميكردم ﴿تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَفْسِهِ﴾ بود ﴿قَدْ شَغَفَهَا﴾ بود همهاش را هم قبول دارم الآن هم قبول دارم تصميمم هم از اين به بعد اين است كه بالأخره او تمكين بكند نكرد زندان ﴿وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ﴾ من خواستم او را از محدوده پاكدامنياش بكشم بيرون اما ﴿فَاسْتَعْصَمَ﴾ اين «الف» و «سين» و «تاء» براي مبالغه و تأكيد است نه براي سؤال مثل «استجب دعائنا» نه اينكه «نطلب منك» تسريع بكن ﴿فَاسْتَعْصَمَ﴾ آن عصمتش معصوم بودنش را كاملا نگهداري كرد لحظه به لحظه بيشتر شد ولي من دست بردار نيستم ﴿وَلَئِن لَّمْ يَفْعَلَ مَا ءَامُرُهُ﴾ من اين را امر كردم گفتم ﴿هَيْتَ لَكَ﴾[17] اين فرار كرد نميگذارد اگر اين كار را نكند ﴿لَيَسْجُنُنّ﴾ با نون تاكيد ثقيله حتماً مسجون ميشود ﴿وَلَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ﴾ اين از مواردي كه رسم الخط قرآن مطابق با اين قواعد معروف نيست وگرنه فعل مضارع آن نونش ديگر تنوين قبول نميكند و ليكون من الصاغرين نه ﴿لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِين﴾ آن گاه زنان يوسف از اين به بعد حق را به زليخا دادند يك، زنان يوسف يا مع الواسطه يا بلا واسطه يوسف را ترغيب كردند سفارش كردند نصيحت كردند كه به خودت رحم بكن به زندان نيافت دو، در چنين حال نه اينكه به خودشان دعوت كردند زنان مصر وجود مبارك يوسف را نصيحت ميكردند كه تمكين بكن وگرنه زندان است دعوتي كه زنان مصر ميكردند براي تمكين در برابر زليخا بود نه دعوت به خودشان ممكن است كسي چنين هوسي داشته باشد ولي استفادهاش از آيه مشكل است اين زنها كه زليخا را صاحب حق تلقي كردند گفتند حق با توست از چنين جواني نميشود گذشت يوسف را ترغيب ميكردند امر زليخا را اطاعت كند وجود مبارك يوسف در اينجا هم در برابر زليخا هم در برابر مهمانانش موضع گرفت ﴿قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي﴾ نه مما تدعوني نه آنچه كه زليخا ميگويد بلكه آنچه كه همه اين زنها ميگويند زندان نزد من محبوبتر از آن چيزي است كه همه اين زنها ميگويند نه آن چيزي است كه زليخا فقط ميگويد زليخا يك حرف دارد همه هم او را تأييد ميكنند پس جمعاً يك پيشنهاد خلاف ميدهند ممكن است در بين آنها كسي باشد يا كسي ميبود كه هوس خلاف ميداشت و به خود دعوت ميكرد نفياش محل بحث نيست ولي اثباتش آسان نيست اما اين مقدار به خوبي مطرح است كه وقتي زليخا گفت اينكه شما مرا ملامت ميكرديد اين است شما هم اگر بوديد به همين وضع من مبتلا ميشديد آنها از اين به بعد سعي كردند يوسف را ترغيب بكنند به اين شاهد كه وجود مبارك يوسف فرمود ﴿رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي﴾ اين جماعت
آنچه تهديد شدهام زندان است زندان براي من بهتر است ﴿رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي﴾ خدايا اينكه من گفتم به لطف تو وابسته است.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ معتبر، ج 1، ص 437.
[2] ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 12.
[3] ـ بحارالانوار، ج 5، ص 303.
[4] ـ بحارالانوار، ج 5، ص 303.
[5] ـ فصول مختاره، ص 275.
[6] ـ فصول مختاره، ص 275.
[7] ـ فصول مختاره، ص 275.
[8] ـ سورهٴ حجرات، آيهٴ 7.
[9] ـ كافي، ج 2، ص 131.
[10] ـ كافي، ج 2، ص 315.
[11] ـ كافي، ج 2، ص 131.
[12] ـ بحارالانوار، ج 22، ص 341.
[13] ـ بحارالانوار، ج 41، ص 295.
[14] ـ كافي، ج 2، ص 83.
[15] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 6.
[16] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 21.
[17] ـ سوره يوسف، آيه 23.