أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (15) وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْکونَ (16) قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کنَّا صادِقينَ (17) وَ جاؤُ عَلی قَميصِهِ بِدَمٍ کذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکمْ أَنْفُسُکمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ (18) وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلي دَلْوَهُ قالَ يا بُشْري هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَليمٌ بِما يَعْمَلُونَ (19) وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ کانُوا فيهِ مِنَ الزَّاهِدينَ (20)﴾
برادران يوسف پيشنهاد دادند گفتند که او را براي چراي اين دامها و بازي به همراه ما بفرست، منظورشان از اين بازي همان مسابقه ممدوح و محمود بود نه لهو و لعب، وگرنه نه به وجود مبارک يعقوب پيشنهاد ميدادند و نه يعقوب(سلام الله عليه) ميپذيرفت به شهادت ﴿و نَسْتَبِقُ﴾ يعني مسابقه بدهيم، معلوم ميشود که آن «نلعب» يک لعب محمود و ممدوحي بود.
مطلب ديگر آن است که اينها گفتند چرا ما پيش شما متهم هستيم نسبت به ما احساس امنيت نميکني؟ وجود مبارک يعقوب نسبت به اين امر جواب نداد، براي اينکه خالي از محذورَين نبود، اگر ميفرمود نه شما پيش من متهم نيستيد و شما امين من هستيد که درست نبود و اگر ميفرمود که شما متهمايد و امين نيستيد، اول فتنه شروع ميشد، بنابراين نسبت به آن پاسخي نداد.
مطلب سوم آن است که آيا وجود مبارک يعقوب(سلام الله عليه) از اينکه پسر او را به چاه انداختند اطلاع داشت يا نداشت؟ ثبوتاً هيچ محذوري ندارد که پيامبري علم داشته باشد لکن از آيات در مقام اثبات به دست نميآيد که وجود مبارک يعقوب از چاه اندازي بچه خود با خبر بود.
مطلب چهارم اين است که عنوان «أکل» اختصاصي به انسان ندارد درباره حيوانات هم گفته ميشود، اگر حضرت فرمود: ﴿لَئِنْ أَکلَهُ الذِّئْبُ﴾ اين مطابق با همان فرهنگ محاوره است، اين کسي که يا حيواني که دريده شير هست ميگويند اين «اکيلة الفرس و فريسته»[1] هم ميگويند «فريسه» اوست «افتراس» شده است هم ميگويند اکيله» اوست اکل شده است. پس اکل به حيوان هم اسناد داده ميشود و شاهد آن هم ﴿کعَصْفٍ مَّأْکول﴾[2] کاه را حيوان ميخورد، «عصف مأکول» يعني کاه خورده شده و کاه خوراکي حيوان است، پس اسناد اکل به حيوان هم رواست.
آنگاه وقتي که جمع شدند و خواستند وجود مبارک يوسف را به چاه بيندازند سرّ گرفتن پيراهن او هم اين بود که خواستند آن پيراهن را خونآلود کنند به حضرت يعقوب نشان بدهند، آن قسمتهاي عاطفي که قرطبي نقل کرده[3] ميبدي که تفسير خواجه عبدالله انصاري را خلاصه کرده نقل کرده[4] اگر آن مسايل عاطفي درست باشد بسيار رقتانگيز است، ﴿فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ﴾ فرمود ما در آن مقطع به وجود مبارک يوسف(سلام الله عليه) وحي فرستاديم که تو به هر حال اين صحنه را براي آنها بازگو خواهي کرد يعني از خطر محفوظ ميماني و روزي هم فرا ميرسد که عين اين جريان را به برادران خود منتقل ميکني، اين ﴿وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ﴾ به تعبير جناب زمخشري در کشاف هم ميتواند حال باشد براي ﴿وَ أَوْحَيْنا﴾ هم ميتواند حال باشد براي ﴿لَتُنَبِّئَنَّهُمْ﴾ «و اوحينا الي يوسف» در حالي که ﴿وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ﴾ يا ﴿أَوْحَيْنا إِلَيْهِ﴾ که تو اين صحنه را به آنها منتقل ميکني ﴿لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ﴾ و آنها نميدانند[5] به همان شاهدي که وقتي که وارد شدند ﴿فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْکرُونَ﴾[6] وقتي برادران يوسف وارد محضر آن حضرت شدند در زمان صدارت و وزارت وجود مبارک يوسف, حضرت آنها را شناخت آنها نشناختند يوسف(سلام الله عليه) را ﴿فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْکرُونَ﴾ بعد فرمود: ﴿عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخيهِ﴾[7] پس ﴿لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا﴾ بود ﴿وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ﴾.
مطلب ديگر اينکه اين که گفته شد ﴿وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْکونَ﴾ آن داستان را که قاضي هرگز به گريه «احد المتخاصمين» اکتفا نکند[8] آن داستان را هم زمخشري در کشاف نقل کرد[9] شايد آن متخاصم ديگر دليل گوياتري داشته باشد. بهانه آنها اين بود که ﴿إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ﴾ اينجا باب افتعال همان اثر مفاعله را دارد نظير «مؤتمر» ﴿يَأْتَمِرُونَ﴾[10] که در قرآن کريم هست «مؤتمر» که ميگويند يعني «مؤامره» ميکنند، تضارب آراء دارند، امرها را با يکديگر در ميان ميگذارند. «ائتمار» همان مشورت کردن است ﴿يَأْتَمِرُونَ﴾ يعني مشاورون که باب افتعال دارد که اين گونه از موارد معناي گاهي مفاعله را ميدهد ﴿نَسْتَبِقُ﴾ مثل «نأتمر» يعني «مؤامره» ميکنيم با هم مشورت ميکنيم.
﴿وَ تَرَکنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کنَّا صادِقينَ﴾ آنها احساس ناامني کرده بودند يعني احساس کرده بودند که در محضر وجود مبارک يعقوب(سلام الله عليه) متهماند امين نيستند به حضرت عرض کردند ما راست هم بگوييم چون پيش شما امين نيستيم متهمايم شما باور نميکنيد. آغاز داستان اين بود که ﴿ما لَک لا تَأْمَنَّا عَلی يُوسُفَ﴾[11] چرا ما پيش شما امين نيستيم متهمايم، اينجا هم همان مطلب را گفتند ولو ما راست هم بگوييم چون پيش شما متهمايم حرف ما را باور نميکني، ﴿وَ لَوْ کنَّا صادِقينَ ٭ وَ جاؤُ عَلي قَميصِهِ بِدَمٍ کذِبٍ﴾ در اين قسمت آن داستان معروف را جناب زمخشري هم نقل ميکند که وجود مبارک يوسف(سلام الله عليه) بدن شريف او در اثر انس با آن روح ملکوتي ميتواند آيات فراواني داشته باشد، البته اين صدر و ذيل در تفسير کشاف نيست، اصل آن قصه در تفسير کشاف است[12] و آن اين است که پيراهن وجود مبارک يوسف(سلام الله عليه) در سه مقطع، سه کرامت يا معجزه يا اثر معنوي نشان داد، البته اين سه تا پيراهن بود نه يک پيراهن; اما اين بدن همان بدن است و اين يوسف همان يوسف است. مرتبه اول که پيراهن شهادت حق داد و يعقوب(سلام الله عليه) را آگاه کرد که اينها دروغ ميگويند اين است که پيراهن سالم و خونآلود بود، بعد وجود مبارک يعقوب(سلام الله عليه) فرمود اگر گرگ آمد، يوسف را دريد، پيراهن هم آغشته به خون شد بايد يک گوشه پيراهن پاره ميشد چطور پيراهن سالم است و خونآلود؟ اين قميص شهادت ميدهد که سخن شما کذب است، ﴿وَ جاؤُ عَلي قَميصِهِ بِدَمٍ کذِبٍ﴾ شاهد کذب آن سلامت قميص است، قميص يعني پيراهن، ثوب يعني پارچه اين پيراهن شهادت داد که اينها دروغ ميگويند اين خون خون دروغين است نه خون راست. قسمت دوم هم آنجايي که ﴿شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها﴾ که ﴿إِنْ کانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْکاذِبينَ ٭ وَ إِنْ کانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَکذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقينَ﴾[13] آنجا اين قميص شهادت داد که حق با يوسف(سلام الله عليه) است. مرتبه سوم هم که وقتي وجود مبارک يوسف به برادران گفت اين قميص را ببريد به وجود مبارک يعقوب(سلام الله عليه) بدهيد ﴿فَأَلْقُوهُ عَلي وَجْهِ أَبي يَأْتِ بَصيراً﴾[14] آن پيراهن را آوردند به حضرت يعقوب نشان دادند، به حضرت يعقوب رساندند، او به چشم خود ماليد يا به سر خود ماليد چشم او روشن شد، اين در حقيقت سه تا پيراهن بود نه يک پيراهن، ولي اين بدن همان بدن است و روح همان روح است، آن روح ملکوتي در بدن اثر ميگذارد، بدن هم در پيراهن اثر ميگذارد. اينکه شما ميبينيد تبرک ميکنند مثلاً به لباس ائمه(عليهم السلام) بر اساس همين جهت است، دعبل به وجود مبارک امام رضا وقتي آن قصيده معروف را گفت، حضرت جايزهاي داد. عرض کرد نه من ميخواهم که آن قميصتان را به ما بدهيد، يعني آن لباس نُويي که شما از بازار تهيه ميکنيد نو است و دوخته نيست که ارزشي ندارد، آن همان ارزش عادي و مادي را دارد، آن پيراهني که به بدن مطهر شما رسيده است و با آن نماز خوانديد آن را بدهيد، اين را ميگويند «خلعت»; «خلعت» را براي اين ميگويند «خلعت» که آن شخصيت از بدن خود «خَلع» ميکند و به اين شاعر يا به آن شخص عطا ميکند، وگرنه پارچه نو که انسان از بيرون ميخرد از بازار ميخرد به ديگري ميدهد که اين خلعت نيست، از جايي خلع نکردند. دعبل عرض کرد که آن جبّه خودتان را که با آن نماز خوانديد و عبادت کرديد به من بدهيد همين کار را هم کردند.[15] به هر حال قم از شهرهاي معدودي بود که از همان اول وارد اسلام شد وارد تشيع شد، اينطور نبود که نظير بعضي از شهرها که سابقهاي داشته باشند بعد شيعه شده باشند. به هر وسيلهاي بود به هر حال از آن جُبه دِعبل مقداري تبرک گرفتند، اينها پيراهنها که اگر کارهاي مثبتي انجام ميدهند براي اينکه به آن بدن ملکوتي مرتبطاند. اين سه تا کار اعجاز آميز برای سه تا پيراهن است ولي مختص يک تن. در هر سه جا هم قرآن کريم اين قميص را گرامي شمرد، يعني پيراهن را محترم شمرد.
پرسش: ...
پاسخ: بچه گفت قميصش را بررسي کنيد، قميص شهادت داد.
پرسش: ...
پاسخ: بچه راهنمايي به شاهد کرد، بچه گفت از شاهد بپرسيد.
پرسش: ...
پاسخ: آن در حقيقت ارجاع به شهادت داد، آن که مشکل اساسي را حل کرد قميص بود، ﴿وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ کانَ قَميصُهُ﴾ آن که در حقيقت راهنماست آن را شاهد نميگويند آن که مشکل را حل ميکند آن شاهد است.
در اين قسمت وجود مبارک يعقوب(سلام الله عليه) فرمود که نفس شما تسويل کرده است که چنين کاري را انجام بدهيد ﴿بَلْ سَوَّلَتْ لَکمْ أَنْفُسُکمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَميلٌ﴾ اين هم صبغه تبليغي دارد تربيتي دارد دهها برکت در اين زمينهها هست تا به هر حال به جايي برسيم.
چند تا مسئله محوري هست که بايد مطرح بشود يکي اينکه اين خوابي که وجود مبارک يوسف ديد به يعقوب(سلام الله عليهما) عرض کرد اين خواب چطور راهنما نبود و مشکل اينها را حل نميکرد اينها يا نگران بودند يا گريه ميکردند يا در زحمت بودند. جواب آن اين است که به هر حال اينها خاندان وحي و نبوتاند بيش از ديگران و پيش از ديگران از جريان خواب حضرت ابراهيم با خبر بودند. اينها ديدند وجود مبارک ابراهيم خوابي ديد و تعبير نشد، عالَم, عالم بداء هست، عالم اسباب هست، عالم مسببات است اين ﴿يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُک﴾[16] را ديد اما تا ﴿فَلَمَّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبينِ ٭ وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهيمُ﴾[17] ختم شد, ديگر ذبحي اتفاق نيفتاد. پس بدا ممکن است، تغيير ممکن است، تحول ممکن است، حوادث گوناگون در راه است، اين يکي و بعضي از جوابهاي آن هم در نوبتهاي قبل گذشت که خواب اينها را به مقام ميرساند اما در آنجا مشخص نشد که در کمال آسايش و رفاه شما به مقصد ميرسي و مجتبي ميشوي و برادران بر تو سجده ميکنند اين هست اما حالا بدون زحمت است يا با زحمت است بي امتحان هست يا با امتحان هست اين که در خواب نيامده و عالم هم چيزي را رايگان به کسي نميدهد و اگر عالم چيزي را رايگان به کسي نميدهد، يک و آن آزمون وجود مبارک حضرت ابراهيم را همه شنيدند، دو؛ پس اينها نميتوانند جزم داشته باشند که صد در صد اين کار واقع ميشود، يک؛ و صد در صد بي زحمت هم به دست ميآيد، اين دو؛ لذا انسان تا زنده است مکلف است که برابر قوانين ظاهري عمل بکند و آماده آزمون الهي باشد.
پرسش: ...
پاسخ: پيامبر هم بله، ولي دشمنان که اينها را آرام نميگذارند. اينها مشکلي از خودشان ندارند، معصوماند، اما ديگران که معصوم نيستند در کمين هم هستند و عالم هم عالم امتحان است، عالم آزمون است، آيا بدون زحمت به اين مقام ميرسند يا نه اين که در آيه نبود در رؤيا هم نبود، اصل «إجتبي» بود، اصل به مقام رسيدن بود و البته به مقام هم رسيدند و مجتبي هم شدند، اما حالا با زحمت بود يا بي زحمت اين که در رؤيا نبود.
پرسش: ...
پاسخ: در آن حالت وحشتزده و دهشتزده انسان دروغگو قدرت کنترل ندارد، بنابراين يک کار مهمي را انجام دادند شب هم در پيش است زودتر بايد بروند بگويند و از طرفي هم «إِذَا أَرَادَ اللَّهُ أَمْراً سَلَبَ الْعِبَادَ عُقُولَهُم»[18] گاهي وقتي قضا و قدر پيش ميآيد انسان آن سادهترين مطلب از يادش ميرود، سهو هست، نسيان هست، غفلت هست، عدم توجه به امور جزئيه هست.
مطلب ديگر اينکه آيا گناه با ايمان سازگار است يا نه و حسد با ايمان سازگار است يا نه؟ مرحوم شيخ مفيد (رضوان الله عليه) که او در حقيقت در علم کلام در پيش اماميه بايد او را معلم اول علم کلام دانست، ايشان در بحثهاي تفسيري خود که در جلسات اتفاق ميافتاد راجع به اين بخش دو تا مطلب دارند: يکي اينکه مرحوم مفيد در مجلس ابيالحسن با حضور بزرگان مکتب معتزله مثل ابو محمد عماني, ابوبکر ابن دقاق اينها حضور داشتند و هر کدام حکايتي را به ميان آوردند. حالا مرحوم شيخ مفيد هم نشسته است و دارد گوش ميدهد. صحبت از حسد به ميان آمد، ابوبکر ابن دقاق گفته که از حسن بصري سؤال کردند که آيا ايمان با حسد جمع ميشود يا نه يعني ممکن است مؤمني حسود باشد؟ حسن بصري در جواب گفته بود «سبحان الله» مگر جريان برادران يوسف را نشنيديد که با يوسف(سلام الله عليه) چه کردند، مگر قصهاش را در قرآن نخوانديد که اينها هم مؤمن بودند و هم حسود. مؤمن بودند به دليل استغفارشان و مانند آن، حسادت هم ميکردند. اين حکايت را که ابوبکر ابن دقاق از سؤال و جواب محضر حسن بصري نقل کردند همه اين حاضران يعني ابو محمد عماني که معتزلي مذهب بود و آن حکايت کننده هم معتزلي مذهب بود، اين حکايت را استحسان کرد. مرحوم شيخ مفيد هم حالا نشسته است.
معتزله بر اين باور باطلاند که معصيت کبيره با ايمان سازگار نيست، فوراً مرحوم شيخ مفيد (رضوان الله عليه) اين مسئله کلامي را آنجا مطرح کردند. فرمودند که همين استدلالي که حسن بصري کرد و شما حکايت کرديد و اين حکايت مورد پسند شما شد، استحسان کرديد، اين دليل است که گناهان کبيره, معاصي بزرگ با ايمان سازگار است، باعث خروج از ايمان نيست، باعث کفر نيست; اينطور نيست هر کسي معصيت کبيره مرتکب شد کافر بشود چرا؟ براي تحليل همين داستان برادران يوسف(سلام الله عليه) زيرا که «لاخلاف انما صنعه اخوت يوسف و اخيهم» اين هيچ ترديدي نيست کارهايي که برادران يوسف با آن حضرت کردند «من القائه في غيابت الجب و بيعه بثمن البخس و کذبهم علي الذئب و ما اوصلوه الي قلب ابيهم نبي الله يعقوب(عليه السلام) من الحزن کان کبيراً من الذنوب» اين کارهايي که برادران يوسف کردند همهشان معصيت کبيره بود و خداي سبحان قصه آنها را نقل کرد و همچنين نقل کرد که آنها استغفار کردند، توبه کردند، ﴿يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا﴾[19] گفتند و ذات مقدس يعقوب(سلام الله عليه) هم ﴿سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ﴾[20] فرمود، وجود مبارک يوسف(سلام الله عليه) ﴿لا تَثْريبَ عَلَيْکمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَکمْ﴾[21] فرمود و مانند آن، «فان کان الحسد لا يخرج عن الايمان بما حکي عن الحسن من الاستدلال» يعني حسن بصري «فالکبير من الذنوب اذاً لا يخرج من الايمان بذلک بين» اگر حسد با ايمان جمع ميشود گناهان کبيره ديگر هم جمع ميشود به همين استدلال «و هذا نقض مذهب اهل الاعتزال» اين نقض مذهب شما معتزله است که ميگوييد ايمان با مذهب کبيره جمع نميشود. «فلم يرد احد منهم جواباً»[22] هيچ کدام از اين معتزليها جواب شيخ مفيد (رضوان الله عليه) را ندادند.
مطلب ديگر اينکه از ايشان سؤال شده است که وقتي وجود مبارک يوسف که اين خواب را ديد و وجود مبارک يعقوب(سلام الله عليه) هم فرمود: ﴿کذلِک يَجْتَبيک رَبُّک وَ يُعَلِّمُک مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ﴾[23] اينها را که گفته، پس چرا بعداً به برادران يوسف فرمود: ﴿وَ أَخافُ أَنْ يَأْکلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ﴾[24] او با اينکه علم دارد به اين تعبير رؤيا برابر اين به حضرت يوسف گفته بود که ﴿کذلِک يَجْتَبيک رَبُّک وَ يُعَلِّمُک مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ﴾ چنين موجودي را که البته گرگ نميخورد و از طرفي هم «و قد عُلم انه يکون نبياً و انه لا يجوز ان ياکله الذئب مع اجماعنا علي ان لحوم الانبياء محرمة علي الوحش».[25] اينجا دو تا سؤال است: يکي اينکه ما اجماع داريم به مرحوم شيخ مفيد گفتند ما اجماع داريم که لحوم انبيا بر وحوش حرام است حرمت تکويني دارد نه تشريعي که آنها مکلف باشند يعني ممنوعاند. تحريم يعني منع، از محروم شدن است نه حرمت تشريعي. آنها ممنوعاند حق اين کار را ندارند. ثانياً آن رؤيايي که وجود مبارک يوسف(سلام الله عليه) ديد و يعقوب(سلام الله عليه) تعبير کرد، يوسف بايد سالم ميماند به مقصد هم ميرسيد، پس ﴿وَ أَخافُ أَنْ يَأْکلَهُ الذِّئْبُ﴾ چيست؟ مرحوم شيخ مفيد جواب دادند فرمود «و بالله التوفيق»، اول اينکه يعقوب رؤيا را بر اساس حکم جريان عادي تعبير کرد که رؤيا گاهي واقع ميشود گاهي واقع نميشود. اگر آنها جريان حضرت ابراهيم را ديدند رؤيا بود با اينکه مقام شامخ نبوت حضرت ابراهيم خيلي بالاتر بود از انبيا اولوا العزم بود، اينها که به آن مقام نرسيدند ولي با وجود اين رؤيا تا به لبه وقوع رسيد و بعد بداء حاصل شد «و يکون تأويل لها مشترطاً بالمشيئة» اين يک، «و لم يکن يوسف(عليه السلام) في تلک الحال نبياً يوحي اليه في المنام»[26] او که هنوز پيامبر نشده بود، قبل از نبوت بود، چون قبل از نبوت بود ما موظفيم رؤيا را به نيکي تعبير کنيم اما اين تعبير, تعبير رؤياي پيامبر نبود، او که هنوز به مقام نبوت نرسيد، چون به مقام نبوت نرسيد احتمال اينکه رؤياي او مثلاً رؤياي عادي باشد هست، يک؛ چون به مقام نبوت نرسيد مسئله حرمت لحوم انبيا بر وحوش هم مطرح نيست، دو؛ هيچ کدام از اين دو سؤال مطرح نيست. دليل نداريم که بدن پيغمبر زاده را حيوانات نميخورند بلکه بدن پيغمبر را بله حيوانات نميخورند اين هم که هنوز به مقام نبوت نرسيد، پس «و لم يکن يوسف(عليه السلام) في تلک الحال نبياً يوحي اليه في المنام فيکون تأويلها علي القطع و السوي» او که پيامبر نبود تا به صورت قاطع همه بدانند که اين خواب عملي ميشود. «فکذلک لم يجزم علي مقتضته من التأويل و خاف عليه اکل الذئب عند اخراجه مع اخوته في الوجه الذي التمسوا اخراجه معهم» يک، بعد فرمود «و ليس ذلک باعجب من رؤيا ابراهيم(عليه السلام) في المنام و هو نبيٌ مُرسل و خليل الرحمان مصطفي المبذل کانه يذبحه ثم صرف الله تعالي عن ذبحه ففداه منه بنسل التنزيل مع عن الرويا المنام ايضا علي شرح صحت تأويلها و وقوعه لا محالة ليس بخاص لا يحتمل الوجوب» اين جواب سوم. ميفرمايد که اين اولاً نبي نبود، يک؛ ثانياً اگر نبي هم بود مثل رؤياي حضرت ابراهيم ممکن است به آن بداء بخورد و واقع نشود. ثالثاً اين رؤيا هم مثل يقظه است اگر در يقظه، در بيداري چيزي به آدم بگويند با قطع نظر از جميع ادله و اطلاقات و عمومات بايد به آن عمل بشود يا با جمع بين ادله؟ اگر چيزي را به معصومي در بيداري، در يقظه وحي فرستادند. او بايد با ساير وحيها، با ساير اطلاقات، با ساير عمومات، با ساير مخصصات, با ساير مغيّرات, با ساير قرائن جمعبندي بکند بعد فتوا بدهد. يک مطلب بايد با قطع نظر از جميع شواهد و ادله معيار عمل قرار بگيرد يا بايد با آنها؟ اگر با آنها، در نظر گرفتن مسئله آزمون هست ما هيچ کسي را بدون امتحان به مقامي نميرسانيم ﴿وَ لَنَبْلُوَنَّکمْ﴾[27] هست فرمود اينطور خيال نکنيد که با آساني به مقصد ميرسيد، اين عقبه است ﴿فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ﴾[28] رسيدن به مقامات, کتل پيمايي لازم است، فرمود: ﴿فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ ٭ وَ ما أَدْراک مَا الْعَقَبَةُ ٭ فَک رَقَبَةٍ ٭ أَوْ إِطْعامٌ في يَوْمٍ ذي مَسْغَبَةٍ ٭ يَتيماً ذا مَقْرَبَةٍ ٭ أَوْ مِسْکيناً ذا مَتْرَبَةٍ﴾[29] فرمود ما گفتيم صراط مستقيم, صراط بهشت است; اما صراط مستقيم که در دشت و هامان و اتوبانها نيست، اين کتلها را ميگويند صراط مستقيم، اينها چرا صراط مستقيم نميروند. وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) اقتحام، اقتحام تشويق است که که انسان با فشار و شتاب و رنج و دردسر راهي را طي کند، اين را ميگويند «إقتحام»، اينکه گفتند در شبهات اقتحام نکنيد، «من اقتحم في الشبهات هلک»[30] اين است، خودتان را در اين چاله نيندازيد، فرمود چرا شما عقبه نميرويد همهاش در دشت راه ميرويد؟ در دشت راه رفتن در زمين هموار راه رفتن کار آساني است، وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) اين را هم تطبيق کرده فرمود اين غذاهاي مانده را که انسان به مستمند ميدهد اين در دشت راه رفتن و زمين هموار راه رفتن است اين که آدم را به جايي نميرساند; ديد او همين است اگر او بخواهد برود روي اوج روي قله جايي را ببيند بايد کتل را طي کند، عقبات را طي کند، عقبات اين است که آن لباس نو را بدهي، يکي مال خودت يکي مال ديگري, آن غذاي دست نخورده را بدهي، قدري مال خودت قدري مال ديگري, آن عقبه است وگرنه لباس مانده و غذاي مانده را که بايد بريزي در سطل، ميدهي به مستمند، اين حضرت يعني وقتي سفره غذا پهن ميکردند، کاسه خالي طلب ميکرد غذاي دست نخورده را در کاسهاي ميريخت از بهترين آن تهيه ميکرد، بعد فرمان ميداد که اين را به مستمند بدهيد، اين آيه را ميخواند ﴿فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ ٭ وَ ما أَدْراک مَا الْعَقَبَةُ﴾ اين آيه را ميخواند بعد آن کار را ميکرد امام بود ديگر ديگر نبايد بگويد من امام رضا هستم و به مقصد ميرسم, بله به مقصد ميرسد; ولي رسيدن به مقصد اقتحام عقبه ميطلبد نه در دشت راه رفتن.
بنابراين اين جواب سوم مرحوم شيخ مفيد اين است يک متکلم جامع اينچنين بررسي ميکند ميگويد حالا اين ﴿إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ کوْکباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لي ساجِدينَ﴾[31] حالا اين رؤيا نبود يقظه، يک؛ غير نبي نه و نبي، اين دو؛ اگر پيامبري در بيداري چنين وعدهاي به او بدهند او چه کار بايد بکند اين وعده را بايد بگيرد يا قطع نظر از ادله و اطلاقات و عمومات و مخصصات و مقيدات و قرائن و شرايط و موانع بگويد حجت است يا با آنها، با آنها همين دردسر را دارد، فرمود که «و ليس ذلک باعجب من رؤيا ابراهيم(عليه السلام) في المنام و هو نبي مرسل و خليل الرحمان مصطفي المفضل انه يذبح ابنه ثم صرف الله تعالي ان ذبحه و فداه منه بنص التنزيل»، اين يک؛ «مع ان رؤيا المنام ايضاً علي شرف صحت تأويلها» جواب اول اين بود که پيامبر نبود که شما جزم داشته باشيد انبيا معصوماند چه در خواب چه در يقظه «علي شرط صحت تأويلها و وقوعه لا محالة ليس بخاص لا يحتمل الوجوه» حالا بر فرض در بيداري چنين وحياي به او شده «بل هو جار مجري القول الظاهر المصروف بالدليل عن حقيقته الي المجاز و کالعموم الذي يُصرف عن ظاهره الي الخصوص بقرائنه من البرهان» اين همه عموماتي است که بر انبيا نازل شده اينها به عمومات عمل ميکنند با قطع نظر از خاص؟ اين همه مطلقات است که در بيداري به اينها وحي شده اينها به مطلق عمل ميکنند با قطع نظر از مقيد؟ اين را هم گيرم رؤيا نه يقظه; به هر حال بايد با شرايط ديگر هماهنگ بشود يا بي شرايط؟ گفتند خودت را به خطر نينداز در سفري که خطر دارد روزه حرام است نرو! من چون خواب ديدم خواه ناخواه ميروم. تازه خواب هم مثل بيداري مثل يک روايت; اينکه اينچنين نيست که با قطع نظر از همه ادله فقط همين يک خواب بشود حجت که آنها هم حجت الهياند. «و اذا کان علي ما وصفناه» اگر اينچنين است «امکن ان يخاف يعقوب(عليه السلام) علي يوسف(عليه السلام) من العتب قبل البلوغ» بر فرض در بيداري گفته بودند. در بيداري اين همه مطلقات اين همه عمومات به انبيا وحي ميشود آنها جمعبندي ميکنند با ساير ادله و عمل ميکنند. يکي از آن موارد اين است که جايي که احساس خطر ميکني نرو، روزه بر شما حرام است، مسافرتتان ميشود حرام, سفرتان سفر معصيت است نمازتان شکسته نيست و تمام است. اگر کسي خواب ديد که سفر سفر امن است يعني با اينکه احساس خطر ميکنيد به روش عقلا باز هم بايد برود يا بايد تأخير بيندازد سفر ديگر برود جاي ديگر برود. فرمود وقتي اينچنين شد «امکن ان يخاف يعقوب علي يوسف(عليه السلام) من العتب» يعني هلاکت «قبل البلوغ و ان کانت رؤياه تقتضي علي ظاهر حکمها بلوغه و نيله النبوة و سلامته من الآفات» بله، ظاهر آن اين است ما نميگوييم ظاهر نيست ما دو تا ظاهر داريم ظاهري که حجت است به اصطلاح اين آقاياني اراده استعمالي با اراده جدي مطابق است، ظاهري است که حجت نيست همان اراده استعمالي است، مگر عام ظهور در عموم ندارد، مگر مطلق ظهور در اطلاق ندارد، مگر آن ذي القرينه ظهور در معني خودش ندارد؟ چطور شما حمل بر مجاز ميکنيد يا حمل بر خاص ميکنيد يا حمل بر تقييد ميکنيد؟ اين ظهور ظهور حجت نيست ظهور بدئي است ظهور اراده استعمالي است, نه ظهور اراده جدي، فرمود «و ان کانت رؤياه تقتضي علي ظاهر حکمها» ظاهر رؤيا اين است «بلوغه و نيله النبوه و سلامته من الآفات و هذا بين لمن تأمله والله الموفق للصواب».[32] اين خلاصه پاسخ مرحوم شيخ مفيد (رضوان الله عليه) اين بزرگوار اگر همانطوري که مقنعه را نوشته، اگر همانطوري که امالي نوشته، اگر کتابهاي ديگر نوشت، يک دور تفسير مينوشت, ديگران هم راه ميافتادند، تفسيري که شيخ مفيد بنويسد چيز ديگر است و خيلي عميق بود و اين متکلم نامي ما بود يعني در بين علماي کلام او را بايد به عنوان معلم اول علم کلام معرفي کرد.
مطلب ديگر آن است که حسد گاهي رهگذر است، کمتر کسي که به اين حسد رهگذر مبتلا نباشد، اين حال است به اصطلاح، اين اميد زوال آن هست که خيلي به آدم آسيب نرساند، به ما هم گفتند که شما روزانه از چند چيز به خداي سبحان پناه ببريد، بگوييد «اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِک مِنَ الشَّک وَ الشِّرْک وَ الْحَسَدِ وَ الْبَغْيِ وَ الْحَمِيَّةِ وَ الْغَضَب»[33] حالا يا فارسي يا عربي بگوييد خدايا! من از اين امور به تو پناه ميبرم، يک وقت است که نه آدم چون او را از بين نبرد و ريشهکن نکرد، اين کم کم دوام پيدا کرد و ريشه دواند، وقتي ريشه دواند کم کم براي آدم ملکه ميشود، آدم را رها نميکند و چند مرتبه آدم مجبور است که طبق همين حسد عمل بکند و اين جبر آن هم بر اساس «امتناع باختيار لاينافي الاختيار»[34] که گرچه براي او سخت است ولي معصيت هم هست، عذاب الهي را هم دارد براي اينکه او بايد خودش را معالجه ميکرد نکرد اين اول بايد سري ميزد به درون خود که چنين آفتي آمده يا نه, اگر نيامده بود که خدا را شکر کند، اگر آمده بود بايد زود بيرون ميکرد، نکرد و حرفهاي انبيا اطاعت نکرد را و اين ريشه دوانده حالا مجبور است برابر حسد عمل بکند، قهراً رنج ميبرد ولي معصيت است، عذاب هم هست و چون چند مرتبه برابر حسد عمل کرده اين يک قدم جلوتر ميآيد. اول حال بود الآن يک ملکه رذيله نفساني شد بعد کم کم در هويت او راه پيدا ميکند بر اساس بعضي از مباني, فصل مقوم او ميشود ديگر از اين به بعد کار مشکلي است، از اين به بعد تصميمگيريهاي او به عهده همين حسد است و اين حسد وقتي به منزله مقوم نفس شد، نفس مسوله را پديد ميآورد، الآن از اين زيد سؤال بکنيد «زيدٌ من هو» اين «ما هو» دارد که «حيوانٌ ناطق» است، يک «من هو» دارد که ميگوييد اين «حيوانٌ ناطقٌ مسولٌ» بعد هم «حيوانٌ ناطقٌ مسولٌ امّارٌ بالسوء» اينها جزء فصول او ميشود، از آن به بعد ديگر کار به قدري سخت است که پيامبر زمان, امام زمان، هر کدام از اينها (عليهم الصلاة و عليهم السلام) باشند در او اثر نميکنند، خودشان هم ميگويند چه انذار بکني چه انذار نکني براي ما بي اثر است.[35] از اين به بعد برنامهريزي به عهده همين جناب حسد است و اين ميشود نفس مسول. اينکه وجود مبارک يعقوب فرمود: ﴿سَوَّلَتْ لَکمْ أَنْفُسُکمْ﴾ نفس مسوله را در جلسههاي قبل ملاحظه فرموديد که چه کاره است، اين نفس مسوله آن حيوانيت است، اين ناطقيت است، يعني همه مجاري ادراکي و تحريکي هست، چون اين سلسله فصولي که شما در منطق ملاحظه ميفرماييد حرف اول را آن فصل آخر ميزند، يعني وقتي گفتند که فصل اخير گرگ چيست، ميگوييد «جوهر جسم نام حساس متحرک بالارادة مفترسٌ» حرف اول گرگ را آن فصل اخير آن که افتراس است ميزند، درباره روباه حرف اولاش را آن رَوَقان و بازيگري و چاپلوسياش ميزند، حرف اول ميمون را آن فصل اخير آن که محاکات و قيافهسازي و اينهاست ميزند. هميشه حرف اول هر حيوان زندهاي را حيوان به معناي اعم از انسان و غير انسان، حرف اول را آن فصل آخر ميزند. در انسان فصل اخير او ناطق است مثلاً، حرف اول را آن نفس ناطقه ميزند و چون در راه است اگر کمالات يا نقصانهاي ديگري اول حال بود بعد ملکه شد بعد به درون راه پيدا کرد، هويت او را ساخت و فصل مقوم شد، حرف اول را آن فصل اخير ميزند، يعني اگر کسي ـ خداي ناکرده ـ به طرف حسد راه افتاد حرف اول را نفس مسوّله ميزند، اين هميشه ميشود ﴿وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً﴾[36] کار قبيح انجام ميدهد، خيال ميکند خوب است. سرّ آن اين است که ديد او محدود است درون را نميبيند، اين نفس مسوله هم هميشه يک زَر ورقي از آن چيزي که او ميپسندد روي اين تابلوي نحس ميگذارد، تمام آن زبالهها را پشت اين تابلو پنهان ميکند و آنچه که جلوي ديد اين شخص است، همين زر ورق است.
پرسش: ...
پاسخ: خداي سبحان همه را از درون و بيرون حجت را فراهم کرده، امتحان میکند، اگر کسي خداي سبحان جلوي امتحان را بگيرد که تکامل نيست، راه را باز گذاشته تا آخرين لحظه هم دارد امتحان ميکند. وقتي هم که در قيامت رفته: ﴿فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ﴾[37] شما ببينيد اين همه مساجد و حسينيهها و مراکز مذهب و کانون تربيت هست، عدهاي مسلمان و متدين از زن و مرد در درون هستند، عدهاي از بيرون ميگذرند به هر حال دو قدمي شما بهشت است، اين ديوار مسجد «ضُرِبَ بَيْنَهُمْ سُورٍ» که ﴿باطِنُهُ فيهِ الرَّحْمَةُ﴾[38] سخن از وحي و قرآن و نبوت و دين است، ﴿ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ﴾[39] مگر در دنيا اينطور نيست، مگر از کنار اين مراکز مذهب از کنار اين کانونهاي تعليم و تربيت افراد تبهکار نميگذرند، صداي اذان را نميشنوند، صداي قرآن را نميشنوند؟! ميشنوند، غرض آن است که از آن به بعد حرف اول را آن فصل آخر ميزند، ما بايد ببينيم که فصل اخير ما چيست، چند تا روايت است که مربوط به حسد بود آورديم در کتاب شريف نهج الفصاحه بخوانيم. در نهج البلاغه همين روايت هست[40] جامع آن در نهج الفصاحه هست.[41]
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. الفقه المنسوب إلى الإمام الرضا عليه السلام، ص173; «أَكِيلَةَ السَّبُع».
[2]. سوره فيل, آيه5.
[3]. الجامع لأحكام القرآن، ج9، ص141 و 142.
[4]. كشف الاسرار و عدة الابرار، ج5، ص19 و 20.
[5]. الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج2، ص450.
[6]. سوره يوسف, آيه58.
[7]. سوره يوسف, آيه89.
[8]. روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه (ط ـ القديمة)، ج6، ص46.
[9]. الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج2، ص450.
[10]. سوره قصص، آيه20.
[11]. سوره يوسف, آيه11.
[12]. الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج2، ص451.
[13]. سوره يوسف, آيه26 و 27.
[14]. سوره يوسف, آيه93.
[15]. عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج2، ص264.
[16]. سوره صافات، آيه102.
[17]. سوره صافات، آيه103 و 104.
[18]. تحف العقول، ص442; «إِذَا أَرَادَ اللَّهُ أَمْراً سَلَبَ الْعِبَادَ عُقُولَهُم».
[19]. سوره يوسف, آيه97.
[20]. سوره يوسف, آيه98.
[21]. سوره يوسف, آيه92.
[22]. الفصول المختارة، (شيخ مفيد) ص30.
[23]. سوره يوسف, آيه6.
[24]. سوره يوسف, آيه13.
[25]. ر.ک: بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلى الله عليهم، ج1، ص443; «إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَ لُحُومَنَا عَلَى الْأَرْضِ أَنْ يُطْعَمَ مِنْهَا».
[26]. المسائل العکبريّة, (شيخ مفيد), ص31 و 32.
[27]. سوره محمد, آيه31.
[28]. سوره بلد، آيه11.
[29]. سوره بلد، آيه11 ـ 16.
[30]. مجموعة ورام، ج1، ص161; «فإن اقتحم ما اشتهاه هلك».
[31]. سوره يوسف, آيه4.
[32]. المسائل العكبرية، (شيخ مفيد), ص31 و 32.
[33]. إقبال الأعمال (ط ـ القديمة)، ج1، ص106.
[34]. منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج12، ص344.
[35]. سوره شعراء, آيه136; ﴿سَواءٌ عَلَيْنا أَ وَعَظْتَ أَمْ لَمْ تَكُنْ مِنَ الْواعِظينَ﴾.
[36]. سوره کهف, آيه104.
[37]. سوره حديد, آيه13.
[38]. سوره حديد, آيه13.
[39]. سوره حديد, آيه13.
[40]. نهج البلاغه, (صبحی صالح), خطبه 86; «فَإِنَّ الْحَسَدَ يَأْكُلُ الْإِيمَانَ كَمَا تَأْكُلُ النَّارُ الْحَطَب».
[41]. نهج الفصاحة (مجموعه كلمات قصار حضرت رسول صلى الله عليه و آله)، ص277; «إنّ الحسد ليأكل الحسنات كما تأكل النّار الحطب».