28 12 2003 4884412 شناسه:

تفسیر سوره یونس جلسه 11

دانلود فایل صوتی

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿إِنَّ الَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ لِقَاءَنَا وَرَضُوا بِالحَيَاةِ الدُّنْيَا وَاطْمَأَنُّوا بِهَا وَالَّذِينَ هُمْ عَنْ آيَاتِنَا غَافِلُونَ (۷)

انسان چون كارش برابر با ادراك او است قهراً يك پيوندي بين علم وعمل او هست چيزي را انجام مي‌دهد كه بداند خوب است و حق است مطلب دوم آن است كه قرآن كريم انسان را هماهنگ با نظام آفرينش خلق كرد زيرا انسان هم با خودش مرتبط است هم با جهان مرتبط است هم با جهان آفرين، قهراً بايد كارها را طرزي تنظيم بكند كه با آفرينش خودش و با آفرينش جهان و با هدف آفريننده هماهنگ باشد اين دو لذا ذات اقدس اله در قرآن كريم اوّل فطرت و ساختار دروني انسان را تشريح مي‌كند ساختار بيروني جهان را تشريح مي‌كند و كيفيت ارتباط انسان و جهان را تبيين مي‌كند آنگاه دستور مي‌دهد كه انسان اينچنين بكند از اينجا رابطه حكمت عملي و نظري مشخص مي‌شود يعني رابطه بود و بايد رابطه بايد و نبايد و بود و نبود يعني هست و نيست مشخص مي‌شود چون انسان مخلوق خداست و جاهل است و عاجز است و هيچ راهي جز تكامل ندارد بايد سخن كسي را گوش بدهد كه عالم است قادر است هادي اوست خيرخواه اوست و آفريدگار اوست و پروردگار او و مرجع حسابرسي اوست از اينجا رابطه بايدها و نبايدها با بود و نبودها كاملاً مشخص مي‌شود لذا بعد از اين‌كه ثابت كردكه پروردگار عالم و آدم خدا است آنگاه متفرعاً بر او فرمود پس او را عبادت كنيد چرا براي اينكه پروردگار را بايد عبادت كرد و آفريدگار شما پروردگار شماست پس او را عبادت كنيد تا كنون روشن شد كه ما قياسي نداريم كه دو تا مقدمه‌اش از سنخ بود باشد يعني حكمت نظري باشد نتيجه‌اش سنخ عملي يعني بايد و اين را كسي هم ادعا نكرد و ما هم از كسي نشنيديم چه اينكه قياسي هم نداريم كه دو تا مقدمه‌اش بايد باشد يعني حكمت عملي باشد نتيجه‌اش بود يعني حكمت نظري باشد اين را هم كسي نگفت ولي قياسي داريم كه يك مقدمه‌اش جزو بودهاست يعني حكمت نظري و يك مقدمه‌اش جزو بايدهاست يعني حكمت عملي چون قياس در نتيجه دادن تابع اخسّ مقدمتين است اخسّ با سين و حكمت نظري به تكوين برمي‌گردد و حكمت عملي به تشريع و اعتبار برمي‌گردد و تكوين مهمتر از تشريع است و معرفت بالاتر از عمل است لذا آن مقدمه‌اي كه محتواي او بود و نبود است به تكوين برمي‌گردد به معرفت برمي‌گردد اشرف المقدمتين است آن مقدمه‌اي كه به بايد برمي‌گردد به عمل برمي‌گردد به حكمت عملي برمي‌گردد يعني به اعتبارات برمي‌گردد اين اخسّ المقدمتين است لذا قياسي كه يك مقدمه‌اش جزو بود و نبود است يك مقدمه‌اش جزو بايد و نبايد نتيجه‌اش بايد خواهد بود در اين آيهٴ سوم سورهٴ مباركهٴ يونس كه چند روز قبل بحثش گذشت به اين صورت تبيين شد كه چون پروردگار شما همان است كه آفريدگار كل عالم است آنگاه فرمود پروردگار شما و پروردگار جهان يكي است ﴿ذلكم الله ربّكم فاعبدوه﴾[1] يعني خالق شما ربّ شما است آنكه شما را آفريد همان شما را مي‌پروراند اين يك مقدمه پروردگار را بايد پرستيد اين يك مقدمه ديگر كه حذف مايعلم منه جائز معلوم است حذف شده چون خداوند آفريدگار شما است و همان آفريدگار، پروردگار شماست و پروردگار را بايد پرستيد پس خدا را بپرستيد ﴿ذلكم الله ربّكم فاعبدوه﴾[2] مطلب ديگر آن است كه تمام اين قضايايي كه به بود و نبود برمي‌گردد يعني به حكمت و كلام و امثال ذلك اينها يا بديهي هستند يا بيّن هستند يا مبيّن يعني يا بديهي هستند يا نظري هستند كه محتاج به استدلال هستند به بديهي برمي‌گردند مبيّن مي‌شوند اگر يك مقدمه‌اي بيّن و بديهي نبود مبيّن هم نشد يعني به بديهي هم برنگشت قابل قبول نيست همانطوري كه دانشهاي حكمت نظري اينچنين است دانشهاي حكمت عملي هم اينچنين است يعني در حكمت عملي اعم از فقه، اخلاق، حقوق و مانند آن اين مقدماتش يا بيّن است يا مبيّن يعني يا بديهي است يا اگر بديهي نيست حتماً بايد به بديهي برگردد وگرنه قابل پذيرش نيست مطلب ديگر آن است كه تنها قضيه‌اي كه اولي است نه بديهي يعني فوق بديهي است بديهي آن است كه نياز به استدلال نداشته باشد ولي استدلال پذير باشد مثل استحاله دور، استحاله جمع ضدين، استحاله جمع مثلين، ثبوتش شيء لنفسه ضروري است سلبش از نفس محال است اينها جزو بديهيات است نه جزو اوليات چون همه اينها برهان پذير است منتهي نيازي به برهان نيست اولي آن است كه اقامه برهان در او محال باشد كسي بخواهد برهان اقامه كند او را ثابت كند ثابت است بخواهد دليل اقامه كند كه او نيست باز ثابت است بخواهددر او شك كند باز او ثابت است اصلاً او قابل نفي و ترديد نيست اگر كسي درباره او شك كرد او ثابت مي‌شود نفي كرد باز ثابت مي‌شود اثبات كرد ثابت مي‌شود اصل تناقض اينطور است اين عظمت فقط مال اصل تناقض است اين اصل تناقض يك بنيان مرصوصي است كه بستر مناسبي است تا هم شجره طوباي حكمت نظري روي اين استوار است روي اين بستر و هم حكمت عملي حكمت عملي در همين بستر سبز مي‌شود حكمت نظري هم در همين بستر يعني تمام بودها و نبودها، تمام بايدها و نبايدها هم به اصل تناقض برمي‌گردد منتهي جريان بودو نبود يعني حكمت و فلسفه و منطق اين دانشها خيلي رواج دارد مشخص است كه بديهي چيست و نظري چيست ومبادي تصديقيه چيست مبادي تصوريه چيست و مانند آن درباره حكمت عملي كمتر كار شده كه ما آنجا يك بديهيات اوليه داريم بعد نظريها را به وسيله آن بديهيات اوليه حل مي‌كنيم مثلاً عدل خوب است ظلم بد است كودك اوّلين چيزي كه مي‌فهمد آن است كه ولو نتواندبيان كند ولي مي‌فهمد و برابر آن عمل مي‌كند هر چه به حيات او آسيب مي‌رسانديعني حيات او را از بين مي‌برد يعني ليس تامه است بد است هر چه به حيات او آسيب نمي‌رساند به سلامت او آسيب مي‌رساند يعني ليس ناقصه بد است يعني چيزي كه ضرر دارد بايد از او پرهيز كرد لذا همين كه بار اوّل دست به آتش گذاشت مي‌بيند كه مي‌سوزد بار دوم اين كار را نمي‌كند اگر يك چيزي براي او تلخ بود بار دوم نمي‌خورد اگر يك چيزي دردآور بود بار دوم نمي‌كند چرا؟ براي اينكه اين در درون همه هست كه از اين بايد پرهيز كرد چيزي كه به اصل حيات يا به سلامت حيات آسيب مي‌رساند يعني ليس تامه يا ليس ناقصه و همچنين هر چيزي كه اصل حيات را تأمين مي‌كند يا كمال حيات را تأمين مي‌كند به اصطلاح كان تامه و كان ناقصه آن بايد بايد به سراغش رفت حالا البته خطاي تطبيق هست آيا اين شيئي كه اين كودك يا نوجوان به عنوان نافع تشخيص داد درست هست يا نه به عنوان ضارّ تشخيص داد درست است او يك راهنمايي ديگر مي‌طلبد وگرنه بايدهاي اولي، نبايدهاي اولي براي همه روشن است كه چيزي كه ضرر دارد نبايد چيزي كه نفع دارد بايد، چيزي كه مطابق حق است عدل است بايد، چيزي كه تعدي از حق است ظلم است نبايد و مانند آن اين حسن عدل و قبح ظلم، حسن نافع و قبح ضارّ و مانند آن اينها به منزله بديهيات حكمت عملي است ساير مطالب به همين اين برمي‌گردد پس ما در بين بايدها ونبايدها يك سلسله بايدها و نبايدهاي بيّن داريم كه بايدها و نبايدهاي نظري به وسيله اينها مبيّن مي‌شوند ولي به آن نقطه آغازين كه مي‌رسيم مي‌بينيم بستر تمام بايدهاي و نبايدهاي بديهي آن اصل تناقضي است كه اوّلي است فتواي اصل تناقض اين است كه اين شيء نمي‌شود هم عدل باشد هم نباشد هم ظلم باشد هم نباشد هم نافع باشد هم نباشد هم زيانبار باشد هم نباشد اين اصل تناقض يك بستري است كه روي اين بستر هم شجره طوباي حكمت نظري يعني تمام بود و نبودها غرس مي‌شود هم شجره طوباي حكمت عملي يعني تمام بايدها و نبايدهاي فقهي و اخلاقي و حقوقي روي آن سبز مي‌شود ما دو تا اوّلي نداريم امّا بديهيات فراوان داريم هم در علوم نظري بديهي فراوان داريم كه عهده‌دار تبيين علوم نظري ديگر است هم در حكمت عملي يعني اخلاق و فقه و حقوق، بديهيات فراوان داريم كه بايد ساير قضاياي نظري به اينها برگردد قرآن كريم مي‌گويد خدا ربّ است پس او را عبادت كنيم اين در بايد بتها كاري از آنها ساخته نيست پس آنهارا عبادت نكنيد فرمود لم تعبد ﴿لايملكون لكم شيئاً﴾[3] ﴿لايملك لكم ضراً و لانفعاً﴾[4] اين بتها نافع و ضارّ نيستند كاري از آنها ساخته نيست اين صغرا چيزي كه كاري از او ساخته نيست نبايد او را تكريم كرد اين كبرا پس بتها را تكريم نكنيد ﴿لم تعبد مالايسمع و لايبصر﴾[5] ولايضرّ ولاينفع اين كه شما تبيين مي‌كنيد مي‌بينيد يك صغرا است يك كبرا يك نتيجه از اين بتها كاري ساخته نيست اين بتها نافع و ضار نيستند مشكل شمارا حل نمي‌كنند اين صغرا، چيزي كه مشكل گشا نيست نبايد تكريم بشود عبادت بشود اين كبرا پس ﴿لم تعبد مالايسمع ولايبصر﴾ ولايضرّ ولايملك شيئاً اين نتيجه از اين نتيجه‌گيري در قرآن فراوان است كه حكمت عملي را به حكمت نظري مي‌دوزد منتهي قياسي كه تشكيل مي‌دهد يك مقدمه‌اش بود است يك مقدمه‌اش بايد است و نتيجه‌اي كه مي‌گيرد حتماً بايد است چون نتيجه تابع اخسّ مقدمتين است منتهي بعضي از مقدماتشان بديهي است آن را حذف مي‌كند مثل همين محل بحث مي‌فرمايد خدا آنكه خالق همه است ربّ شما است ﴿فاعبدوه﴾[6] پس عبادت كنيد خوب حالا اين چه تفريعي است اين نتيجه كه بر يك مقدمه گرفته نمي‌شود كه مگر مي‌شود كه يك مقدمه نتيجه بدهد؟ چه اينكه بيش از دو مقدمه هم نتيجه نمي‌دهد اين كه مي‌بينيد در كتابهاي اصول و فلان مي‌فرمايد ينبغي تقديم مقدمات، مگر مي‌شود يك حرف علمي بيش از دو تا مقدمه داشته باشد اگر سه تا مقدمه چهار تا مقدمه پنج تا مقدمه است اين پنج شش تا قياس برمي‌گرداند منتهي يك فني مي‌خواهد كه اينها را تبيين كند اگر در يك جايي مقدمه از دوگذشت معلوم مي‌شود اين چند تا قياس است مگر مي‌شود يك قياس بيش از دو تا مقدمه داشته باشد اينكه سه تا مقدمه چهارتا مقدمه آوردند براي اينكه چند تا قياس مي‌خواهند تشكيل بشود مي‌شود قياس مركب وگرنه قياس بسيط محال است بيش از دو تا مقدمه داشته باشد يك صغرا مي‌خواهد يك كبرا يا يك مقدمه مي‌خواهدو يك تالي و يك استثناي تالي آن مقدمه و تالي جمعاً يك قضيه شرطيه هستند استثناء تالي هم يك قضيه حمليه است چه قياس اقتراني، چه قياس استثنايي بيش از دو تا مقدمه نخواهد بود هر جا ببينيد در اصول مرحوم نائيني يا ديگران مخصوصاً سابق كه مرحوم ميرزا صاحب قوانين رضوان الله تعالي عليهم دارد قينبغي تقديم مقدمات چهار تا پنج تا مقدمه است الا ولابد به چند قياس تركيبي منحل مي‌شود يعني تبيين مي‌شود پس هيچ مقدمه واحدي نتيجه نمي‌دهد با تك مقدمه نمي‌شود نتيجه گرفته چه اينكه هيچ قياسي هم بيش از دو مقدمه نمي‌خواهد خوب اين مقدمه اوّل كه خالق شما ربّ شما است پس او را عبادت كنيد اين نتيجه كه ﴿فاعبدوه﴾[7] كه بر او مقدم است حتماً نشان مي‌دهد كه و حذف مايعلم منه جائز يك مقدمه‌اي حذف شده چه ارتباطي است بين ﴿فاعبدوه﴾ با ﴿ربّكم ربّ السموات والأرض﴾[8]؟ آن مقدمه اين است كه ربّكم، الله است و ربّ بايد عبادت بشود پس خدا را عبادت كنيد چرا ربّ بايد عبادت بشود براي اينكه اين شايد تعليل نخواهد تبيين بخواهد انسان جاهل است عاجز است محتاج است بالاخره بايد به كسي مراجعه كند يا نه؟ آيا انسان عالم به جميع امور است؟ نه تنها مي‌تواند مشكلات خودش را حل كند؟ نه بي نياز از امور است؟ نه خوب پس اگر محتاج است جاهل است عاجز است بايد به كسي مراجعه كند كه مشكلش را حل كند آن كيست؟ آنكه انسان را پروراند عالم را پروراند ربط بين عالم و انسان را هم مي‌پروراند نه تنها خالق است در بحثهاي قبل ديديد كه با دو تا برهان قطعي جداي از هم ربوبيت باعث توحيد الهي است تنها خدا را بايد پرستيد براي اينكه تنها ربّ اوست چرا تنها ربّ اوست براي اينكه تنها خالق اوست استدلال قرآن با مشركان و وثنيون حجاز اين است كه شما كه در خالقيت مشكل نداريد كه اگر از شما سئوال بكنند كه ﴿من خلق السموات والأرض﴾[9] مي‌گوئيد خدا شما در اصل وجوب ذاتي و خالقيت ذات اقدس اله و توحيد خالقيت كه مشكل نداريد آنها در خالقيت موحّد بودند هيچ مشكلي نداشتند مي‌گفتند خالق مجموعه عالم و آدم خداست بعد با دو تا برهان خداي سبحان مي‌فرمايد به اينكه شما در ربوبيت مشكل داريد أرباب متفرقه قائليد ربّ همان است كه خالق است غير خالق نمي‌تواند ربّ باشداين برهاني بود كه گذشت حالا اگر ثابت شد كه ربّ شما خداست و ربّ را بايد عبادت كرد پس خدا را عبادت كنيد شما هم اين بتها را مي‌پرستيد براي اينكه داعيه ربوبيت داريد مي‌گوييد به اينكه اينها ارباب متفرقون هستند بنابراين بستر مشترك حكمت نظري و عملي يعني بستر مشترك تمام بود و نبود از يك سو بستر مشترك تمام بايدها و نبايدها از يك سو اين أُمّ القضايا است مبدأ المبادي است به نام اصل تناقض روي اين بستر اين دو رشته غرس مي‌شوند و اينها هم كاملاً به همديگر مرتبط هستند براي اينكه انسان يك موجودي است كه مي‌انديشد و كار مي‌كند انسان مي‌گويد فلان غذا، كار، سم است سم براي من ضرر دارد چون ضرر دارد بايد پرهيز كنم اين فرمان داخلي كه صادر مي‌شود كه بايد پرهيز كنم اين از آن بود است مي‌گويد اين سم ضرر دارد زيانبار است اين صغرا از زيانبار بايد پرهيز كرد اين كبرا پس بايد از اين سم پرهيز كرد از مار و عقرب بايد پرهيز كرد از آتش بايد پرهيز كرد از هر خطري بايد پرهيز كرد در قبالش به هر امر سودآوري بايد رو آورد همه كارهاي ما اين است يعني ما وقتي درون خودمان را تحليل مي‌كنيم مي‌بينيم كه يك مقدمه بود داريم يك مقدمه بايد داريم نتيجه مي‌گيريم حالا شما شروع كنيدصبح تا غروب انسان دهها كار انجام مي‌دهد منتهي حالا چون سريع انجام مي‌دهد توجيه نيست حالا اولين قدم كه يك دانشجو يا طلبه برمي‌دارد كجا مي‌روي؟ من مي‌خواهم بروم كلاس چرا؟ براي اينكه علم خوب است بايد به دنبال علم رفت پس من به دنبال علم مي‌روم خوب چرا از اين راه مي‌روي؟ براي اينكه اين راه نزديكتر است راه نزديكتر را بايد انتخاب كرد پس از اين راه مي‌روم چرا از آن در مي‌روي؟ چون آن در نزديكتر است و نزديكتر را بايد انتخاب كرد من هم از آن در مي‌روم حالا كه وارد مسجد شدي چرا آنجا مي‌نشيني؟ براي اينكه از آنجا صدا بهتر مي‌رسد آنجا مناسب است و جاي مناسب را بايد انتخاب كرد من اينجا مي‌نشينم ما لحظه به لحظه با شكل اوّل داريم زندگي مي‌كنيم حالا كه درس تمام شد كجا مي‌روي؟ بايد اين نشستن از اين به بعد ضرر دارد نفع هم در اين است كه بروم پس بايد بروم و مي‌روم ما اصولاً در فضاي شكل اوّل و منطق داريم زندگي مي‌كنيم و نفس مي‌كشيم هر نفسي كه مي‌كشيم هر قدمي كه برمي‌داريم هر چيزي كه مي‌نگاريم و مي‌نويسيم آن شكل اوّل است بنابراين تمام اين امور يك بايد است و يك بود و اگر اين بودها را ما بخواهيم به اين بايدها ارتباط بدهيم يك نظم منطقي مي‌طلبد كه بالاخره هر بايدي از هر بودي انتزاع نمي‌شود بنابراين اگر كسي بگويد كه رابطه كاملاً قطع است اين روا نيست چه اينكه اگر كسي بگويداز هر بودي به هر بايدي مي‌شود نتيجه گرفت آن هم نارواست قرآن كريم يك رابطه منطقي مناسب منسجمي بين عبادت و ربوبيت برقرار مي‌كند كه فقط كسي را بايد پرستيد كه همه كاره او است گاهي از ربوبيت ذات اقدس اله در مبدأ گاهي از ربوبيت ذات اقدس اله در معاد استدلال مي‌كند چون خدا ما را مورد سؤال قرار مي‌دهد پس بايد طبق دستور او عمل بكنيم چون فرمود ﴿إنّ علينا حسابهم﴾[10] گاهي مي‌گوييم به اينكه ﴿ما من دابّة إلاّ علي الله رزقها﴾[11] چون رزق ما، هوا رزق ماست زمين رزق ماست علم رزق ماست تمام اين امور رزق ماست نان و گوشت هم رزق ماست چون ﴿ما من دابّه إلاّ علي الله رزقها﴾[12] او رازق است, او رازق است رازق را بايد پرستيد پس او را مي‌پرستيم اين راجع به مبدأ. او حسابرس ماست و از حسابرس بايد حساب برد پس بايد از خدا حساب برد ﴿إيّاي فارهبون﴾[13] فرمود حالا حساب و كتاب شما با من است اگر مرجع شما من هستم بازگشت شما به سوي من است پس ﴿إيّاي فارهبون﴾ ﴿إيّاي فاعبدون﴾[14] ﴿إيّاي فاتّقون﴾[15] ﴿فأذكروني أذكركم﴾[16] چون تمام كارهاي آينده شما به دست من است پس ببينيد من چه مي‌گويم خوب پس گاهي از مبدئيت ذات اقدس اله حد وسط ساخته مي‌شود توحيد عبادي نتيجه گرفته مي‌شود گاهي از مرجعيت ذات اقدس اله حد وسط تشكيل مي‌شود توحيد عبادي نتيجه مي‌شود گاهي از راه مبدأ گاهي از راه معاد اين آياتي كه گذشت مسئله بودها و حكمت نظري را تأمين كرد آن وقت نتيجه گرفت الآن آيه‌اي كه تلاوت مي‌شود ﴿إنّ الذين لايرجون﴾ از راه آن مبادي حكمت عملي بود بحثهاي عملي بود بحثهاي اخلاقي و بحثهاي حقوقي و بحثهاي عاطفي و شئون عقل عملي را حد وسط قرار مي‌دهد مي‌گويد بالاخره انسان بايد مطمئن باشد يا نه؟ يا بايد مضطرب باشد بايد اميدوار باشد يا نه؟ به چه اميدوار است؟ اگر اميدش كه يك امر عملي است به آن بُعد اساسي تكيه كرد چون خدا ربّ است ربوبيت او ثابت است اگر تكيه‌گاه اميدش او بود اين به مقصد مي‌رسد اورا مي‌پسندد به او گرايش دارد به ياد اوست ببينيد همه اين‌ها جزو امور عملي است اخلاقي است حقوقي است بالاخره جزو شئون عقل عملي است كاري به جزم ندارد وادي جزم جداست وادي جزم، منطق است و حكمت است و فلسفه و عرفان نظري اين الآن در وادي عزم است آنجا كه سخن از نيّت است سخن از اخلاص است سخن از اراده است سخن از محيت است سخن از طمأنينه است سخن از گرايش است سخن از دلپذيري است اينها وادي عزم است در اينجا ترديد مزاحم است در آنجا شك مزاحم است گاهي ممكن است اينها جابجا بشود ولي شك در ديار جزم است در قبال ظنّ و وهم و يقين است ترديد در مقابل عزم است من تصميم گرفتم اين كار را بكنم بعد پشيمان شدم مردّد هستم نمي‌دانم بكنم يا نكنم ترديد علمي ندارد نمي‌داند بكند يا نكند هر دوطرف براي او مشخص است هم آن طرف را بررسي كرده هم اين طرف را بررسي كرده امّا مردّد است بكند يا نكند ما گذشته از ديار جزم كه منطق و حكمت و كلام عهده‌دار تأمين او هستند يك وادي عزم داريم ريا و سمعه در وادي عزم راه پيدا مي‌كنند نفاق در وادي عزم راه پيدا مي‌كند يعني آنجايي كه انسان بايد تصميم بگيرد يا اشراً و بطراً و ريائاً و سمعةً تصميم مي‌گيرد خداي ناكرده يا خالصاً لوجه الله «أُريد أن أسير بسيرة جدّي و أبي» تصميم مي‌گيرد اين عزم است وكاملاً مرزشان از هم جدا است اينكه مي‌گويند فلان عالم محقق است موشكاف است يعني آنجايي كه بايد تحليل بكند گرچه اينها با هم گره خورده هستند مثل دو تار موي ظريفي كه به هم گره خورده‌اند يك محقق موشكاف اينها را از هم جدا مي‌كند مخصوصاً الآن كه ديگر تجزيه كردن و تحليل كردن و ثانيه را به چندين جزء تقسيم كردن ديگر رواج پيدا كرده مسئله عزم كاملاً از مسئله جزم جدا است يعني انسان يك دستگاهي دارد كه با آن دستگاه مي‌فهمد و مي‌انديشد و تصور دارد و تصديق دارد و علم، يك دستگاهي دارد كه با آن ايمان دارد و اراده دارد و عزم دارد و نيّت دارد و اخلاص دارد و امثال ذلك اينها مرزشان كاملاً از هم جدا است البته هر چه انسان كاملتر باشد اينها به هم بسته‌تر هستند هر چه ناقصتر باشد فاصله اينها از هم بيشتر است مثل چيز مخروطي مثل اينكه بدن ما يعني در محدوده حس ما يك مجاري ادراكي داريم مثل سمع و بصر كه با چشم چيزي را مي‌فهميم با گوش يك چيزي را مي‌فهميم يك سلسله مجاري تحريكي داريم كه با دست و پا كار مي‌كنيم، حركت مي‌كنيم دست و پا كارشان تحريك است و كارهاي عملي، چشم و گوش كارشان ادراك است و كارهاي دركي اينها كاملاً از هم جدايند گاهي ممكن است كسي نابينا باشد ولي دست و پايش سالم باشد يا بينا باشد و دست و پايش فلج باشد يا هر دو سالم باشد يا هر دو مريض باشد انسان از نظر محدوده حس اين چهار قسم است ديگر يا ممكن است مجاري ادراكي و تحريكي هر دو سالم وقوي يا ممكن است هر دو ضعيف يا يكي سالم و ديگري ضعيف باشد چهار جور است از نظر مسائل اخلاقي و معنوي در محدودهٴ جان هم به شرح ايضاً. ممكن است كسي در مسائل ادراكي خيلي قوي باشد عالم خوبي باشد در مسائل عملي هم عادل قوي باشد مجاهدي نستوه باشد پاكدامن باشد طوبي له و حسن مآب گاهي ممكن است در مسائل انديشه و جزم عللي خيلي قهرمان است خوب مي‌فهمد خوب سخنراني مي‌كند خوب كتاب مي‌نويسد اما در مسئله عزم عملي مي‌بيني دستش مي‌لرزد اين مي‌شود عالم متهتك گاهي مي‌بيني يك مقدس بسيار خوبي است هر چه به او بگويي عمل مي‌كند اما از نظر انديشه و جزم ضعيف است اين مي‌شود جاهل متنسك گاهي هم معاذالله مي‌شود فاسق متهتك نه جاهل متهتك، نه مسائل را خوب مي‌فهمد نه حاضر است مقلّد كسي باشد و عمل بكند همانطوري كه در محدوده حس چهار قسم كاملاً از هم جدا فرض مي‌شود در محدودهٴ جان و ادراكات و بخش عزم و جزم هم اينچنين است اينطور نيست كه حالا اگر كسي اهل جزم بود عالم خوب بود بشود عادل يا اگر كسي عادل خوب بود بشود خوش درك اينطور نيست بين حكمت نظري و حكمت عملي كاملاً فرق است چه اينكه بين عقل نظري و عقل عملي كاملاً فرق است آن عقل عملي آن محور عزم است و اراده است ونيّت است و اخلاص است و امثال ذلك آن عقل نظري مدار قطع است و برهان است و جزم است و انديشه است و امثال ذلك قرآن سعي كرده هم در بخش عقل نظري ما را انديشور كامل بكند برهان اقامه بكند علم را تقويت بكند و به همه ما فرمود به پيغمبر عليه و علي آله آلاف التحية والثناء تأسّي بكنيد او هر روز مي‌گويد و هر لحظه مي‌گويد ﴿ربّ زدني علما﴾[17] شما هم تا نفس مي‌كشيد به فكر فهميدن باشيد و هم در بخش عمل و اراده و عزم فرمود «العقل مايعبد به الرحمن و يكتسب به الجنان» اين عقلي كه دين خيلي اصرار مي‌كند شما اين را تقويت بكنيد اين همان است كه يعبد به الرحمان و يكتسب به الجنان و همه هم از اين برخوردارند بالاخره آدم از بيرون نتواند كمك بگيرد از درون مي‌تواند استمداد بكند اين چراغ را خدا به همه داد هيچ كس نمي‌تواند بگويد كه توفيق حوزه رفتن و دانشگاه رفتن نصيب ما نشد البته آنهايي كه رفتند مسئوليت بيشتري دارند نعمت بيشتر، مسئوليت بيشتر مي‌آورد ولي اگر كسي اهل حوزه و دانشگاه نبود يك كارگر ساده بود باربر بود و دامدار بود كشاورز بود آن چراغ دروني را اگر چنانچه خودش عمداً پايين نبرد خاموش نكند روشنتر مي‌شود «من عمل بما علم أُوتي علم ما لم يعلم» فرمود بالاخره شما به چه اميد داريد شما از آن كه شما را آفريد غفلت نكنيد آنگاه مسير اميدتان مشخص مي‌شود هرگز احساس پوچي نمي‌كنيد و هميشه شادابيد براي اينكه به سراغ او داريد مي‌رويد مگر شما نمي‌خواهيد نتيجه عمرتان را ببينيد هيچ كس نگويد ما عمري زحمت كشيديم چه شد. چه شد يعني چه؟ ﴿ماتقدّموا لأنفسكم من خير تجدوه عند الله﴾[18] خوب اصلاً اشتباه كردي براي ديگري كار كردي به ما گفتند براي خدا كار كن گم نمي‌شود ﴿ماتقدّموا لأنفسكم﴾ اين لام لام اختصاص است ﴿ماتقدّموا لأنفسكم من خيرٍ تجدوه عند الله﴾ آدم مي‌بيند محصول يك عمرش آنجا نقد است در بسياري از موارد اين لام چون لام اختصاص است در دو طرف حسنه و سيئه ذكر مي‌شود اين كه در سورهٴ مباركه اسراء دارد ﴿إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم و إن أسأتم فلها﴾[19] اين از باب مشاكله نيست اينچنين نيست كه آن لام اوّل لام نفع بود دوم را بايد مي‌فرمود و ان أسأتم فعليها اما مشاكلةً فرمود فلها اگر لام اوّل لام نفع بود ﴿إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم﴾ لام دوم به جاي او بايد علي گفته مي‌شد فان أسأتم فعليها مثل ﴿لها ماكسبت وعليما ما اكتسبت﴾[20] امّا لام اوّل لام اختصاص است نه لام نفع يعني هر كاري كردي مال خودت است بد كني بد آيدت جفّ القلم كار خوب كني آن هم خوب آيدت جفّ القلم ﴿إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم﴾ يعني الإحسان مختص بالمحسن ﴿وإن أسأتم﴾ الإسائة مختصة بالمسييء فلانفسكم منتهي ظرافت قرآن كريم اين است كه لطف خدا را اينجا هم نشان مي‌دهد آن را دو بار مي‌گويد اين را يك بار مي‌گويد يكسان سخن نمي‌گويد نمي‌گويد إن أحسنتم لأنفسكم إن أسأتم لأنفسكم فرمود ﴿إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم﴾ اما ﴿إن أسأتم فلها﴾[21] ديگر نمي‌فرمايد إن أسأتم أسأتم لأنفسكم اين براي اينكه روشن بشود آن لطف خيلي بيش از قهر است.

سؤال: جواب: تقدير نيست هيچ در تقدير نيست إن أسأتم لأنفسكم. ﴿إنّ أحسنتم أحسنتم لأنفسكم﴾[22] اين را مي‌خواهد بگويد اگر كار خوب كردي يك قدري هم ما روي آن مي‌گذاريم و به شما مي‌دهيم اگر كار بد كردي همان بالاخره مال شما است اگر كار خوب كردي إن أحسنتم ﴿من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها﴾[23] يك قدري هم ما اضافه مي‌كنيم لأنفسكم اما إن أسأتم هيچ چيزي ما اضافه نمي‌كنيم فلها بنابراين، اين پيوندي است بين خود انسان و عمل او فرمود چه چيزي شما كم داريد براي چه شما نگرانيد چرا اميدوار نباشيد شما كار خوب بكن اميدوار باش ﴿يرجون تجارة لن تبور﴾[24] همين است درباره يك عده فرمود هولاء كان قوماً بوراً بور جمع بائر است بائر آن زميني را مي‌گويند كه محصول نمي‌دهد غير از موات است البته همانطوري كه زمين يا دائر است يا بائر زمينه زندگي اجتماعي مردم هم به شرح ايضاً بعضي دائرند بعضي بائرند فرمود يك عده بائرند سرمايه دارند آب دارند آماده براي كشاورزي هستند ولي بيكارند كانوا قوماً بوراً اما آنها كه دائرند تجارت مي‌كنند ﴿هل أدلّكم علي تجارة تنجيكم من عذاب أليم﴾[25] اينها أُولئك ﴿يرجون تجارةً لن تبور﴾[26] تجارتي دارند كه هرگز بائر نيست خوب چه كسي آن وقت نااميد مي‌شود كه مي‌گويد ما اينهمه زحمت كشيديم چيزي گيرمان نيامده خوب اشتباه كردي بد نيّت كردي و اگر كار خوب مي‌كردي همان خدمات را لله مي‌كردي اين نقد است برايت ممكن نيست ذات اقدس اله عمل كسي را از بين ببرد محال است ﴿و ما كان ربّك نسياً﴾[27] خلف وعده هم كه محال است نسيان هم كه محال است وعده او هم كه يقيني است پس چرا آدم نااميد باشد اگر وعده او حق است كه حق است اگر نسيان او محال است كه محال است چرا يك انسان وارسته نااميد باشد فرمود اينها كه به ما اميدوارند ما كاملاً رهبريشان مي‌كنيم هدايتشان مي‌كنيم زير قصرهايشان نهر جاري است ﴿تجري من تحتهم الأنهار﴾[28] اما آنها كه در اين اوصاف چهارگانه كاري با ما ندارند ﴿لايرجون لقاءنا و رضوا بالحيوٰة الدّنيا واطمأنّوا بها والّذين هم عن آياتنا غافلون﴾ خوب اينها در سوخت و سوز هستند اگر بار خار است خود كشته‌اي وگر پرنيان است خود رشته‌اي غزالي مي‌گويد محصول زحمات چهل ساله مرا مرحوم فردوسي در يك شعر گفت اين از بزرگترين حكماي شيعه است مرحوم فردوسي آن روزي كه نام علي بردن سر به دار مي‌رفت اينها بالاخره اين تشيع را حفظ كردند آدم بداند در آن عصر تشيع چقدر محروم بود محكوم بود نام اهل بيت چقدر خطر داشت اينها در آن نثر و نظم حفظ كردند به هر تقدير مي‌گويد كه انسان اگر بار خار است آدم بالاخره شب و روز دارد كار مي‌كند يا دارد آن درخت پرتيغ را آبياري مي‌كند يا دارد پرنيان مي‌بافد اگر بار خار است خود كشته‌اي وگر پرنيان است خود رشته‌اي فرمود اينها مردم دو گروهند پس يك سلسله براهين نظري كه به بود و نبود و جهان‌بيني علمي برمي‌گردد يعني حكمت و كلام آنها ذكر كردو نتيجه گرفت يك سلسله مسائل مربوط به رجا و رضا و طمأنينه است بالاخره انسان بايد آرام بشود يا نه به چه آرام نيست يك وقت است يك كسي اصلاً درباره خودش فكر نمي‌كند اين كه نشد انسان است و عجز و جهل وهيچ ممكن نيست بتواند آرام باشد خوب يك عاجز و يك جاهل به چه تكيه بكند بالاخره يك تكيه گاه مي‌خواهد يا نه؟ از آنطرف فرمود ﴿ولن تجد من دونه ملتحداً﴾[29] فرمود اگر به دنيا مطمئن بودي خود دنيا لرزان است شما به يك زميني كه رانش دارد تكيه كردي اينكه هر روز لرزان است كه اين شفا جرف هار است شفا يعني لب لبه جرفي است كه هار است كه آن روز معني شد كه شفا يعني لب جرف يعني همان سيل برده كه زيرش خالي است فقط يك چند سانتي روي آن مانده هاري يعني ريزش كننده حالا يا شن است و ريزش مي‌كند يا چون زيرش را سيل برده خالي است آدم اگر پا بگذارد مي‌افتد فرمود آخر زيرش خالي است شما كجا پا مي‌گذاري من اين را آفريدم مي‌دانم زيرش خالي است اين بازيچه است من شما را بازي گرفتم كه خستگيتان دربرود يك بيان لطيفي سيدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي در همان كتاب قيّم الميزان براي اينكه اين دنيايي كه لهو و لعب است كه قرآن كريم مكرر از دنيا به عنوان لهو و لعب ذكر كرد البته منظور از دنيا سماوات و ارض و اينها نيست همين بازيهاي من و ما خوب اينها را هم كه خدا آفريد بعد هم خدا فرمود كه من بازيگر نيستم خوب اگر دنيا لهو و لعب است پس چه كسي اين لهو و لعب را ساخت بيان ايشان اين است كه دنيا بازيچه است دنيا نه زمين وآسمان اينها آيات الهي هستند معدن علم هستند متجر اوليايند حالا خصوص دنيا را در همين سورهٴ مباركه يونس مشخص مي‌كند كه دنيا يعني چه من اعلم هستم من فلان مقام دارم همين بازيها ديگر، چيز ديگري به نام دنيا نيست اين بازيچه است من رئيسم من آن مسئول دارم من اين مقام را دارم من آن مقام را دارم اين بازيچه است خوب بالاخره اينها معدوم محض كه نيستند كه اين بازيچه را هم بالاخره به تبع نظام كلي ذات اقدس اله آفريد خدا هم كه مي‌فرمايد كه ما بازيگر نيستيم فرمايش ايشان اين است كه ذات اقدس اله كه بازيگر نيست خوب اين بساط بازي را پس كه پهن كرد جوابش اين است مي‌فرمايد خدا حكيم است بساط بازي را هم همين خدا پهن كرد كودكان را به بازي گرفتن حكمت است بازي نيست الآن شما مي‌بينيد يك مهد كودكي داريد يك كودكستاني داريد يك دبستاني داريد يك راهنمايي داريد يك دبيرستاني داريد براي همه اينها به شرايط سنّي اينها يا اسباب بازي است يا ميدان بازي هست آن هيئت مديره مدرسه يا مهد كودك يا كودكستان يا دبستان يا راهنمايي يا دبيرستان فرزانگان جامعه هستند مديران آدمهاي عقلايي هستند حساب شده كار مي‌كنند كودك را به بازي گرفتن، حكمت است به اين بچه مي‌گويند يك ساعت بازي كن كه چهار ساعت درس بخواني اين مي‌شود عين حكمت بگويند همه‌اش درس بخوان اينها كه مثل فرشته نيستند كه خسته نشوند كه فرمود اگر اينها فرشته بودند ﴿ويسبّحون اليل والنّهار لايفترون﴾[30] بله بالاخره اينها بشرند بشر اگر يك قدري عبادت مي‌كند يك قدري تحصيل مي‌كند يك قدري مطالعه مي‌كند خسته مي‌شود براي اينكه اين خستگي‌اش رفع بشود او را به زن و فرزند و خورد و خوراك كه يك ساعت تفريح اوست بازي مي‌دهند كه آن خستگي‌اش رفع بشود بچه‌هاي مدرسه دو قسم هستند يك عده باهوشند مي‌فرمايد اين ساعت بازي براي ترميم آن چهار ساعت درس است اينها به موقع بازي مي‌كنند به موقع درس مي‌خوانند آنهايي كه افراطي هستند آنها هم كتاب دست مي‌گيرند ساعت بازي هم مطالعه مي‌كنند اينها بالاخره جزو عقب افتاده‌ها هستند سرانجام مشكلي پيدا مي‌كنند به جايي هم نمي‌رسند براي اينكه بدن نمي‌كشد آنها كه عاقلند اين كار مشخص مي‌كند آنهايي كه جاهلند اين يك ساعت را مي‌كنند دو ساعت دوساعت را مي‌كنند سه ساعت كل روز را به بازي مي‌گذرانند مردم دنيا هم همينطور هستند يك عده افراطي هستند كه البته كم هستند وجود مبارك پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم به عثمان بن مظعون فرمود آخر اين چه كاري است كه مي‌كني مدام روزه بگيري دست از زن و بچه برداري يعني چه نكاح هست غذا خوردن هست خوابيدن هست اينها زنگ تفريح است چهار ساعت را كار بكن عبادت بكن بفهم يك ساعت را هم با زن و بچه باش غذا خوردن باش با همين طنز باش بگو بخند اينطور چدني شدن همينطور درمي‌آيد پس فرمود ما بازيگر نيستيم كودك را به بازي گرفتن، حكمت است اگر شما رشد كرديد در حد فرشته شديد كه خوب ديگر به اين بازيها توجه نداريد اين همان است كه در مناجاتها دارد كه من ذا الذي ذاق حلاوة محبتك فاتقي منك بدلاً آن يك حساب ديگري است اگر به آنجا رسيدي راه فرشته‌ها را داري اما مادامي كه انسان به عنوان بشر زندگي مي‌كند همين زنگ تفريح را بايد داشته باشد همين لهو و لعب را بايد داشته باشداين لهو و لعب يك ساعت است

سؤال: جواب: اما ﴿والباقيات الصالحات خير﴾[31] فرمود هر چه جداي ازشما است زينت شما نيست ما يك توپ رنگي به شما داديم يك ميدان بازي رنگي هم به شما داديم اما ﴿والباقيات الصالحات خير﴾ فرمود اگر آسمان برويد همه اجرام سپهري مال شما باشد شما مزيّن نشديد زينت شما در جاي ديگر است ﴿إنّا زيّناالسماء الدنيا بزينةٍ الكواكب﴾[32] حالا بر فرض ستاره‌ها را به شما دادند بدان اينها زينت انسان نيست اينها زينت سپهر است زمين براي شما باشد إنّا زيّنا ما علي الأرض ﴿إنّا جعلنا ما علي الأرض زينةً لها﴾[33] نه لكم اگر قصر است اگر باغ است اگر راغ است اگر اتومبيل است اگر فرش است زينة الأرض است در سوره مباركه كهف ﴿إنّا جعلنا ما علي الأرض زينةً لها﴾ زينت شما چيست در سورهٴ مباركه حجرات است كه ﴿حبّب إليكم الإيمان و زيّنه في قلوبكم﴾[34] آن كه در جان انسان است زينت انسان است آن كه روي زمين است زينت ارض است نه زينت اين پس فردا هم پژمرده مي‌شود بنابراين، فرمود شما به چه اميدواريد به يك چيزي كه خودش در حال رانش و لرزش است و اگر اهل غفلت نبوديد انشاءالله آن آيهٴ بعدي شامل حال شما شد ﴿تجري من تحتهم الأنهار﴾[35]

والحمد لله رب العالمين

 

[1]  ـ يونس، ٣.

[2]  ـ يونس، ٣.

[3]  ـ زمر، ٤٣.

[4]  ـ مائده، ٧٦.

[5]  ـ مريم، ٤٢.

[6]  ـ يونس، ٣.

[7]  ـ يونس، ٣.

[8]  ـ انبياء، ٥٦.

[9]  ـ عنكبوت، ٦١.

[10]  ـ غاشيه، ٢٦.

[11]  ـ هود، ٦.

[12]  ـ هود، ٦.

[13]  ـ بقره، ٤٠.

[14]  ـ عنكبوت، ٥٦.

[15]  ـ بقره، ٤١.

[16]  ـ بقره، ١٥٢.

[17]  ـ طه، ١١٤.

[18]  ـ بقره، ١١٠.

[19]  ـ اسراء، ٧.

[20]  ـ بقره، ٢٨٦.

[21]  ـ اسراء، ٧.

[22]  ـ اسراء، ٧.

[23]  ـ انعام، ١٦٠.

[24]  ـ فاطر، ٢٩.

[25]  ـ صف، ١٠.

[26]  ـ فاطر، ٢٩.

[27]  ـ مريم، ٦٤.

[28]  ـ بقره، ٢٥.

[29]  ـ كهف، ٢٧.

[30]  ـ انبياء، ٢٠.

[31]  ـ كهف، ٤٦.

[32]  ـ صافات، ٦.

[33]  ـ كهف، ٧.

[34]  ـ حجرات، ٧.

[35]  ـ اعراف، ٤٣.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق