اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُّوسَي ﴿67﴾ قُلْنَا لاَ تَخَفْ إِنَّكَ أَنتَ الْأَعْلَي ﴿68﴾ وَأَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا إِنَّ مَا صَنَعُوا كَيْدُ سَاحِرٍ وَلاَ يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتَي ﴿69﴾ فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سُجَّداً قَالُوا آمَنَّا بِرَبِّ هَارُونَ وَمُوسَي ﴿70﴾
چگونگي صفآرايي ساحران براي مقابله با حضرت موسي(عليه السلام)
مردم مصر از جريان عصاي موسي(عليه السلام) آگاه شدند اين طور نبود كه مسئلهٴ عصاي موسي فقط براي درباريان فرعون مطرح شده باشد دستور رسمي فرعون هم اين سه نكته بود كه همهٴ ساحران در سراسر كشور مصر جمع بشوند يك, آن سَحّارها كه كارشناسترين رشتهٴ فنّ سِحرند آنها هم حضور پيدا كنند دو, با يك صف منظّمي شبيه صف نظامي حضور پيدا كنند سه, كه گفت ﴿فَأَجْمِعُوا كَيْدَكُمْ ثُمَّ ائْتُوا صَفّاً﴾[1] پراكنده نباشيد وقتي همهٴ اينها در يك صف قرار بگيرند يك شكوه و جلال و اُبهّتي را به همراه دارد. منظور از اين صف هم وحدتِ جنسي است نه وحدتِ شخصي يك صف نيست براي اينكه از استانهاي مختلف از كشور پهناور مصر حضور پيدا كردند ساحران هر منطقهاي در كنار هم صف ميبستند اينكه فرمود: ﴿صَفّاً﴾ معنايش اين نيست كه يك صف ببنديد در سورهٴ مباركهٴ «كهف» مشابه اين گذشت آيهٴ 48 سورهٴ مباركهٴ «كهف» اين بود ﴿وَعُرِضُوا عَلَي رَبِّكَ صَفّاً﴾ يعني همهٴ مردم كه در قيامت محشور ميشوند صف ميبندند نه يعني يك صف, صفوف متعدّدي است در آنجا صفِ زاهدان جدا, عابدان جدا, عالِمان جدا, عارفان جدا, متّقيان جدا, وَرِعان جدا, متجهّدان جدا, صف شهدا جدا, جانبازان جدا, مبارزان رسمي جدا و مانند آن چه اينكه از آن طرف هم صفوف تبهكاران جدا اينكه فرمود: ﴿وَعُرِضُوا عَلَي رَبِّكَ صَفّاً لَّقَدْ جِئْتُمُونَا كَمَا خَلَقْنَاكُمْ﴾[2] نه يعني يك صفِ واحدِ شخصي بلكه صفِ واحد جنسي كه اقسام صفوف را در بردارد اينجا هم كه در محلّ بحث سورهٴ «طه» فرمود دستور فرعون اين بود ﴿فَأَجْمِعُوا كَيْدَكُمْ ثُمَّ ائْتُوا صَفّاً﴾ يعني منظّم باشيد منتها در كنار هم نه يعني صفِ واحدِ شخصي ﴿وَقَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾[3] اين الف, سين, تاء در ﴿اسْتَعْلَي﴾ براي تأكيد است مثل «إستكبَر, مُستكبِر» نه يعني كسي كه طلبِ كِبر ميكند يعني كسي كه كِبر فراوان را اِعمال ميكند مُستعلي هم به همين معناست و منظور اينها از فلاح هم فلاح دنياست چون اينها به آخرت معتقد نبودند. خب, در چنين فضايي ذات اقدس الهي فرمود آنها ﴿أَلْقُوا فَإِذَا حِبَالُهُمْ وَعِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِن سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعَي﴾[4] برخي از مفسّران بحث مبسوطي شايد دو, سه صفحه دربارهٴ اينكه چرا ﴿إِنْ هذَانِ﴾[5] اگر ﴿إِنْ﴾ مخفّف از مثقله است بايد اسمش منصوب باشد و اگر «إنْ» نافيه است بايد با «الاّ» نفياش برگردد چرا «إنّ هذين» يا «إنْ هذين» به صورت ﴿إِنْ هذَانِ﴾ خوانده شده دو سه صفحه تقريباً در اين زمينه بحث مبسوط كردند[6] اما آن نكتههاي اساسي كه ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا﴾ چه چيزي را عصاي موسي بلع كرد, چه چيزي را ابطال كرد, چه چيزي را تَلقّف كرد اينها اصلاً مطرح نيست.
اهميت تاريخ علم فقه براي اثبات سيره متشرعه
مطلب بعدي آن است كه يكي از بركات آشنايي به فنّ تاريخ علم اين است كه انسان اين اقوال را يا مُنقطعالأول يا منقطعالآخر يا منقطعالوسط اگر هست ميبيند يك بيان لطيفي مرحوم شيخ انصاري در مكاسب دارد كه اين ضرورت آشنايي به تاريخ فقه را مشخص ميكند در مسئلهاي مستحضريد كه عدهاي از بزرگان به سيرهٴ متشرّعه استشهاد كردند سيرهٴ متشرّعه اگر واقعاً سيرهٴ متشرّعه باشد جزء حُجج شرعي است بر خلاف بناي عقلا, بناي عقلا تا به امضاي شارع نرسد حالا يا قولاً يا فعلاً يا با سكوت ولو به عدم رد, حجّت شرعي نيست حالا بر فرض عقلا كاري را بكنند چه دليلي بر حجّت شرعي اين كار اينها كه معصوم نيستند كه فعل اينها حجّت باشد بناي عقلا حجيّتش به امضاي شارع است ولي سيرهٴ متشرّعه كشف از دستور شارع است ديگر نيازي به امضا نيست چون خودش كاشف است ديگر, بنابراين بين سيرهٴ متشرّعه كه حجّت شرعي است با بناي عقلا كه حجّت شرعي نيست كاملاً فرق است بناي عقلا بعد از امضا ميشود حجّت, سيرهٴ متشرّعه خودش كاشف از رضاست. برخيها به سيرهٴ متشرّعه استشهاد كردند مرحوم شيخ ميفرمايند سيرهٴ متشرّعه آن است كه متشرّعين عصر ما كه اين حرف را ميزنند يا اين كار را ميكنند يا فلان شيء را پاك ميدانند يا فلان شيء را آلوده ميدانند اين يداً بِيَد متّصل باشد به عصر عصمت تا كشف بكند از رضاي معصوم, اما اگر در برخي از اين قرون يك فقيه معروف و ناموري فتوايي داد بعد از او فقها هم مطابق با او همان فتوا را ترويج كردند و عدهٴ زيادي از مردم چندين سال برابر آن فتوا عمل ميكردند اين سيرهٴ متشرّعه استنادش به فتواي آن فقيه معروف است نه اينكه متّصل باشد به عصر عصمت و كاشف از سنّت معصومين باشد مثلاً اگر مطلبي تا زمان شيخ طوسي يك حُكم خاصّي داشت خود شيخ طوسي يك نظر خاصّي ارائه كردند و شاگردان مرحوم شيخ طوسي هم همان فتوا را ترويج كردند عدّهٴ زيادي از مردم برابر اين فتوا عمل ميكنند آن وقت كسي بخواهد استدلال كند بگويد سيرهٴ متشرّعه اين است اين به فرمايش مرحوم شيخ سخنِ ناصوابي است يعني اين سيره حجّت نيست براي اينكه سيره نيست اين سيره ناشي از فتواي يك فقيه معروف است لذا اهميّت تاريخ فقه به تاريخ تطوّرات فتاوا خيلي سهم تعيينكننده دارد كه معلوم ميشود اين سيره به عصر عصمت ميرسد يا نه, ناشي از فتواي بعضي از بزرگان است.
عدم راهيابي سيره متشرعه دربارهٴ چگونگي ابطال سحر
در برداشت تفسيري از آيات قرآن هم همين طور است مرحوم شيخ طوسي و مرحوم امينالاسلام در مجمعالبيان اين بزرگوارها اين ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا﴾ را همين طور معنا كردند يعني طنابها را و چوبها را عصاي موسي خورد[7] آن وقت اين رواج پيدا كرده بين مفسّران بعدي مرحوم فيض در صافي[8] و ساير بزرگاني كه فارسي يا عربي تفسير نوشتند[9] بعد بين علما و متديّنين و قرآنشناسان اين رواج پيدا كرده انسان خيال ميكند كه ظاهر آيه اين است و يا در عصر عصمت هم همين بود در حالي كه اين ناشي از تفسير بعضي از بزرگان است. در همان عصرهايي كه مرحوم امينالاسلام زندگي ميكرد برخي از بزرگان هم همين طور معنا كردند يعني همين طوري كه اين روزها تفسير شد و بعد از او در تفسير بيضاوي هم مِيل به اين سَمت پيدا شده است قبل از بيضاوي محقّقان به صورت شفاف و صريح گفتند كه اينجا عصا را نبلعيد، طناب را نبلعيد بلكه سِحر را باطل كرد بعدها بيضاوي گوشهاي از آن را اشاره كرده[10] بعد هم مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) از بيضاوي در مرآةالعقول هم نقل كرده[11] بنابراين سخن در اين نيست كه آيه دوتا احتمال دارد يك احتمالش با روايات تأييد ميشود يك احتمال بيتأييد است خير, آيه بيش از يك ظهور ندارد با يك صغرا و با يك كبراي مشخص ميفرمايد عصاي موسي كِيد را بلع ميكند آنچه را كه ساحران انجام دادند بلع ميكند ساحران نه جيوه ساختند جيوه را جيوهگران فراهم كردند و در اينجا به كار بردند ساحران دستور ميدهند يك عدّه چوب فراهم كنند, يك عدّه طناب فراهم كنند, يك مقدار جيوه تهيّه كنند اين ابزار را به هم بمالند و وسيله را فراهم كنند و بياورند اينجا و اينها آن فنّ سِحر را اِعمال بكنند تا در خيال مردم اثر بگذارند كاري كه ساحر بما أنّه ساحر انجام ميدهد سِحر است نه جيوهكاري كارِ ساحر است نه آن طناب و چوب را به اين صورت در آوردن يا تراشيدن.
سرّ استفاده انبيا از احتجاجات مختلف
مطلب بعدي آن است كه وقتي معجزه بيّنةالرشد شد آثارش خيلي بيشتر است در احتجاجات وجود مبارك ابراهيم با نمرود همين طور بود وجود مبارك ابراهيم وقتي فرمود من از طرف پروردگار جهان آمدم نمرود گفت پروردگار تو كيست؟ گفت ﴿رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِيْ وَيُمِيتُ﴾ نمرود هم براي عوامفريبي دوتا زنداني را گفتند حاضر كرده يكي را اعدام كرده يكي را آزاد كرده گفت ﴿أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ﴾ خب اين مغالطه است وجود مبارك ابراهيم ميتوانست بگويد اين مغالطه است تو نه به اوّلي حيات دادي نه حيات دومي را گرفتي آن كه قبض روح ميكند او مُميت است, آن كه حيات ميبخشد او مُحيي است نه تو اِحيا كرده نه اِماته آن برهان اول برهان تامّي است اما براي اينكه به نمرود در حدّ بيّنةالرشد بفهماند به حاضران در صحنهٴ مناظره هم در حدّ بيّنةالرشد شفاف كند به حسّ آنها بياورد از برهان قبلي صرفنظر كرده به برهان حسّيتر نه اينكه ـ معاذ الله ـ آن برهان باطل شده و نمرود پيروز شده ايشان از آن دليل صرفنظر كرده يك دليل ديگر آورده اينجا ﴿فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ﴾[12] آن برهان اول در كمال مِتانت برهان تامّي است چنين چيزي كه به حس برسد همه ميپذيرند. مردم همينهايي كه با دست خودشان طناب را آوردند با دست خودشان چوب را آوردند با دست خودشان آن چوبها را جيوهكاري كردند بعد از اينكه ميدان مسابقه تمام شد و صحنهٴ مناظره تمام شد اين چوبها را با آن جيوه يا آن طنابها را با اين جيوه بردند در شهر خودشان يا دِه خودشان يا مغازه خودشان با آنها كار ميكردند خب چه چيزي از اين بهتر و شفافتر و مردميتر و حسّيتر اما عصاي موسي هر وقت موساي كليم(سلام الله عليه) ميخواست ميشد اژدهاي دمان اينها يك سلسله طناب و چوب آوردند بعد برگرداندند خب چنين برهان شفافي لازم است تا آن مردم حسگرا را آشنا كند و روشن كند كه به اين صورت است. پس غرض اين است كه دوتا استفاده نيست كه يكي مؤيّد روايي داشته باشد يكي نداشته باشد ظاهر آيه فقط همين است كه كِيد را خورده
بررسي برخي روايات دربارهٴ كيفيت ابطال سحر يا معجزه
در روايات ما هم آنچه مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) نقل كرده چه در عيون[13] چه در امالي[14] اينها يكسان نيستند آنكه از وجود مبارك امام رضا نقل شد سندش همان سند تفسير منسوب به امام عسكري(سلام الله عليه) است كه معتبر نيست[15] اما آنكه از وجود مبارك كاظم و ائمه ديگر شد آن سندش كاملاً معتبر هست لكن او از ملحقات امالي صدوق است بايد ثابت بشود كه اين را چه كسي نقل كرده يك و آن «قال» كه در امالي هست براي صدوق است يا براي ديگري چه كسي گفته اين جملهٴ بعدي را كه اگر عصاي موسي آن چوبها و طنابها را خورده برميگرداند اين افراد مسخرهكنندهها هم برميگشت اين دو, دو سه نكتهٴ پيچيدهٴ سندي در اين بحثهاي مرحوم صدوق دارد چه در امالي چه در توحيد پس بنابراين اين روايات سه طايفهاند يك طايفه كه از امام رضا(عليه السلام) ثابت شد نه آن ذيل را دارد نه سندش معتبر است آنكه از امام كاظم(سلام الله عليه) هست سندش معتبر است و اين ذيل را دارد. مطلب سوم آن است كه اين ذيل معلوم نيست براي چه كسي است اين «قال» را چه كسي گفته چطور جزء ملحقات امالي است اينكه در مجموعهٴ كارتان حالا يا در اين تعطيلي يا در فرصت ديگري انشاءالله بررسي ميكنيد روشن بشود كه چه خبر است.
كيفيت ابطال سحر ساحران با معجزه
پرسش:...
پاسخ: اگر خوانده كه چطور سحر باطل شده و چوبها مانده سحر را, كيد را باطل كرده ديگر با وِرد كه سحر باطل نميشود با ورد سحر ساخته ميشود آنها فهميدند كه كارِ وجود مبارك موساي كليم معجزه بود فوراً به سجده افتادند اين تعبير ﴿فَإِذَا حِبَالُهُمْ﴾ كه «إذا» مفاجات است برخيها گفتند براي اين است كه اينها يك مقدار جيوه و غير جيوه فراهم كردند به اين چوب و آن طناب ماليدند ميترسيدند كه مقداري وقت بگذرد اين جيوهها خاصيّتشان را از دست بدهند تا وجود مبارك موساي كليم فرمود شما القا كنيد ﴿فَإِذَا﴾ اين «إذا» مفاجات نشان ميدهد كه اينها زود دست به كار شدند تا مبادا آن آثار جيوه از بين برود ﴿فَإِذَا حِبَالُهُمْ وَعِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِن سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعَي﴾[16].
تبيين معناي كلمه «اوجس»
مطلب بعدي كلمهٴ «أوجس» است كه اين «أوجس» چون مبسوطاً در سورهٴ مباركهٴ «هود»[17] بحث شد اينجا ديگر دربارهٴ اين فقهاللغهٴ اين كلمه بحث نشد «اِيجاس» همان احساسِ دروني است اگر كسي در درون خود خاطرهاي را احساس ميكند ميگويند «أوجس» نه اينكه «أوجس» به معني «خاف» باشد در احساس دروني رقيق آن حالتي كه پديد ميآيد آن را ميگويند «أوجس» وجود مبارك ابراهيم هم بعد از جريان مشاهدهٴ فرشتهها طبق آنچه در سورهٴ مباركهٴ «هود» آيهٴ هفتاد وارد شده است او هم ايجاس داشت كه وجود مبارك ابراهيم مهمانان خود را پذيرايي كرد براي آنها غذا آورد ديد كه آنها اهل غذا نيستند ﴿فَلَمَّا رَأي أَيْدِيَهُمْ لاَ تَصِلُ إِلَيْهِ﴾ حضرت ديد كه دست آنها به غذا نميرسد يعني اهل غذا خوردن نيستند ﴿نَكِرَهُمْ﴾ ناشناس شد نسبت به اينها گفت اينها را من فكر ميكردم كه بشرند اينها كه بشر نيستند ﴿وَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً﴾[18] از اينها يك احساس ترسي كرد كه اينها چه كسانياند كه اهل غذا نيستند «ايجاس» يعني احساسِ دروني خب, آنها گفتند ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾[19] با الف و سين و تاء كه نشانهٴ مبالغه است ذكر كردند خدا هم فرمود نترس ﴿إِنَّكَ أَنتَ الْأَعْلَي﴾ كه در قبال آن هست اگر عُلوّي هست فقط از آنِ توست.
ردّ ادّعاي نسبي بودن حقيقت اشيا نسبت به يكديگر
مطلب بعدي آن است كه نفرمود عصا را القا كن ﴿وَأَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ﴾ آنچه در دست توست اين گذشته از اينكه تحقير را ميرساند يعني آنچه در درست داري بينداز حقيقتي را هم تبيين ميكند و آن اين است كه اشياء في أنفسها حقيقتي دارند يعني هر چيزي في نفسه حقيقتي دارد اينكه برخيها گفتند في نفس الأمر يعني هر شيء في نفسه كه اسم ظاهر به جاي ضمير نشسته براي همين است كه هر چيزي واقعاً حقيقتي در حال خود دارد درخت واقعاً درخت است في حدّ نفسه, آب واقعاً آب است في حدّ نفسه, اگر كسي بگويد اشياء في أنفسها حقايق نيستند بلكه نسبت به افراد فرق ميكنند يعني ممكن است چيزي نسبت به زيد حجر باشد نسبت به عمرو مَطر يا شجر باشد نسبت به ديگري حَجر اين اگر باشد دوتا مشكل را به همراه دارد يكي شبههٴ سفسطه و جهانبيني است كه اگرچه اصل واقعيّت را انكار نميكنند اما نفسيّت واقعيّت را انكار ميكنند مشكل دوم هم در جريان اصول فقه است كه لازمهاش تصويب است كه هر كسي هر چيزي فهميده درست باشد مسئلهٴ تخطئه را نپذيريم در حالي كه ما مُخطّئهايم و حق هم با تخطئه است يعني آنچه ما فهميديم اگر مطابق با واقع باشد ميشود صواب واگر مطابق با واقع نباشد ميشود خطا پس اگر اشياء هر كدام في نفسه داراي واقعيّتي نباشند هم آن مشكل جهانبيني در فلسفه پيش ميآيد يك, هم مشكل تصويب در فنّ اصول فقه لازم ميآيد دو,
تبيين حقيقت نداشتن اشيا نسبت به خداوند سبحان
اما در عين حال كه اشياء في أنفسها واقعيّت دارند و واقعيّت نسبي نيست نعم, معرفت ممكن است نسبي باشد چه اينكه هست بعضيها اين جهت آن شعر را ميفهمند, بعضيها آن جهت شعر را ميفهمند ممكن است معرفت نسبي باشد ولي واقعيّت اشياء نسبي نيست اين در صورتي است كه ما اشياء بعضها را به بعض بسنجيم اما اگر اشياء را نسبت به ذات اقدس الهي سنجيديم واقعيّتي ندارند كه مثلاً حجر واقعيّتي دارد في نفسه چه اينكه خدا بخواهد ـ معاذ الله ـ چه اينكه نخواهد آن وقت خداوند دربارهٴ حجرِ موجود مستقل تصميم ميگيرد اينچنين نيست اگر خدا اراده كرد اين حجر باشد ميشود حجر و اگر اراده كرده است كه اين حجر نباشد عصا باشد ميشود عصا زيرا همين شيء در طول سالها به تدريج در يك قرن يا دو قرن همين سنگ ميشود چوب همان چوب ميشود سنگ اگر چوب به صورت خاك در بيايد بعد در اثر برف و باران تَحجير بشود آفتاب به آن بخورد چندين سال بگذرد بالأخره ميشود سنگ ديگر اين سنگها قبلاً هم خاك بودند بعد مُتحجّر شدند اين همه احجاز و رسوباتي كه هست معمولاً سابق يا آب بودند و بستند املاحي كه داشتند يا خاك بودند و در اثر گذشت قرون به صورت سنگ در آمدند سنگ هم ممكن است پودر بشود, خاك بشود, جذب گياهي بشود آن گياه ساقه داشته باشد بشود درخت, بشود چوب همهٴ اينها در عالَم كون و فساد شدني است اما آنكه محال است دو دوتا بشود پنجتا محال است بالاتر از رياضيات در محدودهٴ فلسفه به نظام علّي آسيب برساند مستحيل است اوّلين محال را فلسفه ميگويد بعد پايينتر از او, رياضيات بعد در ذيل آنها علوم تجربي اگر دستشان به يقين برسد اشياء في أنفسها بعضها بالقياس إلي بعض واقعيّت دارند اما در قبال ارادهٴ ذات اقدس الهي كه مثلاً عصا في نفسه عصاست چه خدا بخواهد ـ معاذ الله ـ چه خدا نخواهد اينچنين نيست لذا هم در كوه طور خداي سبحان به موساي كليم فرمود: ﴿مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ﴾[20] هم در صحنهٴ مناظره فرمود: ﴿أَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ﴾ هر چه كه خدا بخواهد او در ميآيد و خدا هم برابر آنچه خواست واقعيّت ميخواهد بطلان كه در حريم ذات اقدس الهي راه ندارد كه, بنابراين ﴿أَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ﴾ اين تعبير هم براي تحقير است كه همين چوبدستي كه دستت است بينداز كارشان حل ميشود و هم اينكه ﴿مَا فِي يَمِينِكَ﴾ شناسنامهاي ندارد بدون ارادهٴ الهي اگر ذات اقدس الهي اراده كرد اين عصا باشد اين عصاست واقعاً و اگر اراده كرد كه به صورت مار در بيايد مار ميشود واقعاً خب.
تفاوت معناي انقلاب يا كون و فساد
پرسش:...
پاسخ: انقلاب در ذات به تبع انقلاب در وجود است ديگر انقلاب در ذات مستحيل است يعني اين جنس و فصل با حفظ اين جنس و فصل چيز ديگر بشود اينكه مستحيل است اما كون و فساد, انقلاب در ذات نيست اگر اين شيء آب است آب با حفظ آب هوا نيست اين ميشود انقلاب چون در انقلاب يك موضوع ثابتي بايد باشد كه ما بگوييم اين شيء قبلاً آن بود الآن اين هست ما چنين ذات مشتركي نداريم كه اين چيز قبلاً هوا بود الآن بشود آب, يا بالعكس اما كون و فساد ممكن است اين مادهاي كه اين صورت را دارد اين صورت از او گرفته ميشود صورت ديگر به او داده ميشود آب, هوا نميشود اگر گفتيم آب هوا شد تبخير شد با مجاز ميگوييم وگرنه حقيقت اين است كه اين مادّهاي كه الآن صورت مائيه دارد در اثر تبخير صورت مائيّه را از او گرفتند صورت هوائيّه به او دادند بر اثر كون و فساد ميگوييم صار آن مادهاي كه قبلاً حامل صورت مائيه بود الآن حامل صورت هوائيّه است آن اصل مشترك آن ماده است وگرنه نه آب هوا ميشود نه هوا آب, نه درخت خاك ميشود نه خاك درخت.
عواقب عدم پذيرش معجزه اقتراحي
به هر تقدير ﴿أَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا﴾ معجزات اقتراحي خطر عذاب را به همراه دارد هر وقتي ملّتي معجزهٴ اقتراحي يعني پيشنهادي مطرح كردند غالباً اين طور است حالا ممكن است ذات اقدس الهي گاهي تأخير بيندازد, گاهي عفو كند ولي غالباً اين طور است كه اگر عدّهاي پيشنهاد دادند كه پيغمبر آن عصر معجزه بياورد و آورد و اينها نپذيرفتند گرفتار عذاب ميشوند در جريان مكّه هم گرفتار عذاب شدند عذاب چند قِسم است گاهي سيل است گاهي زلزله است گاهي صاعقه است گاهي انواع و اقسام عذابهاي ديگري است كه در جريان قوم بنياسرائيل نظير دَم و قُمّل و ضفادع و اينها ياد كردند[21] گاهي عذاب جنگ, وقتي مسلمانها بر آنها پيروز شدند اينها مرعوب شدند و اسلام و اسلاميان با رعبِ الهي منصور شدند اين همان عذاب الهي بود كه دامنگير مشركان و كفّار مكّه كرد وقتي وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فاتحانه وارد مكّه شد همين ابوسفيان معروف متحيّرانه قدم ميزد ميگفت «ليت شعري بأيّ شيء غلبني» اي كاش من ميدانستم ميفهميدم كه چطور شد پيغمبر بر ما غالب شد ما جمعيّتمان خيلي بيشتر بود نظاميان ما مسلّح بودند نظاميان ما سوار بودند نظاميان ما غذاهاي خوب داشتند به سربازانمان كباب گوشت شتر ميداديم به آنها شمشير داده بوديم به آنها مركب داده بوديم اما سربازان اسلامي با چوبدستي ميجنگيدند, پياده بودند, خرما ميمَكيدند, جمعيّتشان خيلي كمتر بود چطور شد اينها پيروز شدند «ليت شعري بأيّ شيء غلبني» وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) از پشت سر رسيد دست مبارك را روي دوش نحس ابوسفيان گذاشت فرمود: «بالله غَلَبتُك»[22] ما با قدرت غيبي پيروز شديم خب اين هميشه هست بنابراين اگر يك وقت معجزهٴ اقتراحي آمده است و عذابي نظير صاعقه و امثال ذلك نيامده ما نبايد بگوييم ديگر عذابي نبود عذاب الهي انحا و اقسامي دارد كه گاهي خود خداي سبحان به امّت اسلامي ميفرمايد: ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَيْدِيكُمْ﴾[23] خدا ميخواهد آنها را با دست شما عذاب كند اين هم يك نحوه عذاب از عذابهاي الهي است. خب, فرمودند اگر اينها با هم آمدند شما هيچ هراسي نداشته باشيد و شما پيروزيد چه اينكه پيروز خواهيد بود.
امكان بهرهمندي امام زمان(عليه السلام) از عصاي حضرت موسي از عصاي حضرت موسي
روايات فراواني كه بعضي از آقايان سعيشان مشكور تلاش و كوشش كردند هست اين روايت را مرحوم كليني(رضوان الله عليه) در همان جلد اول كافي صفحهٴ 231 و 232 البته چاپها فرق ميكند عمدهٴ باب اين است در جلد اول كافي كتاب الحجّه «باب ما عند الأئمة مِن آيات الأنبياء(عليهم السلام)» در آن باب چندتا روايت هست روايت اوّلي كه ايشان نقل ميكنند اين است كه از ابيجعفر(عليهما السلام) از وجود مبارك امام باقر «كانت عصا موسي لآدم(عليه السلام) فصارت إلي شُعيب ثمّ صارت إلي موسيبنعمران و إنّها لعندنا» هماكنون آن عصا نزد ماست «و إنّ عَهدي بها آنِفاً» من چند لحظه قبل هم اين عصا را ديدم «و إنّ عَهدي بها آنِفاً و هي خضراء» من چند لحظهٴ قبل اين عصا را ديدم اين عصا هنوز سبز است يك چوب تازه است «كهيئتها حين انْتَزعتُ مِن شجرتها» مثل همان لحظهاي كه اين را از درخت قطع كردند «و إنّها لَتنطِقُ إذا استُنطِقَت» اگر كسي استنطاق كند از او حرف بخواهد سؤالي بكند او جواب ميدهد «اُعِدّت لقائمنا(عليه السلام)» اين نام مبارك حضرت است با آن لقبي كه ايستادن مستحب است با اين لقب تعبير كرده (ارواحنا فداه) «يَصنَعُ بها ما كانَ يَصنعُ موسيٰ» وجود مبارك حضرت كه ظهور كرد با او كاري انجام ميدهد كه موساي كليم با آن عصا آن كار را انجام ميداد «و إنّها» يعني عصا «لَتَرُوع» ترويع ميكند, رُعب و هراس ايجاد ميكند رُوع همان رعب است «لَتَرُوعُ و تَلقفُ ما يأفكون» كه سه بار اين كلمهٴ «ما يأفكون» در اين حديث شريف ذكر شده «لَتَرُوعُ و تَلقفُ ما يأفكون و تَصنعُ ما تُؤمر به» هر چه را كه وجود مبارك حضرت وليّ عصر(ارواحنا فداه) امر بكند اين چوب انجام ميدهد «إنّها حيث أقْبَلت تَلقفُ ما يأفكونَ» باز بار دوم فرمود وقتي رو بكند برابر دستور حضرت تمام اِفكها و كِذبها را ميبلعد. «يُفتح لها شُعبتان إحداهما في الأرض و الاُخريٰ في السَّقف و بينهما أربعون ذراعاً تَلقف ما يأفكون»[24] بار سوم, هر چه را كه مخالفان حضرت در عصر ظهور حضرت به صورت اِفك و كذب و فريه در ميآورند اين فريه و كذب را ميبلعد.
ديدگاه برخي مفسّران در تفسير ﴿تَلْقَفُ مَا يَأْفِكُونَ﴾
مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) در مرآةالعقول جلد سوم صفحهٴ 38 اين عبارت را از تفسير بيضاوي نقل ميكند ايشان ميفرمايد: «و في القاموس راع» اين ميخواهد بفرمايد «راع» و «رَوَّع» يعني ثلاثي مزيد و ثلاثي مجرّد هر دو به معني ترساندن است به معني «أفزع, كروّع» «لازمٌ متعدّدٍ» راعَ هم به معني ترسيد هم به معناي ترساندن است. «و قال لَقَفَهُ كَسَمِعه» به اين معنا «تَناوله بسرعةٍ و الإفك الكذب و هو تَضمينٌ مِن الآية الكريمة حيث قال: ﴿وَأَوْحَيْنَا إِلَي مُوسَي أَنْ أَلْقِ عَصَاكَ فَإِذَا هِيَ تَلْقَفُ مَا يَأْفِكُونَ﴾[25]» اِفك يعني كذب, كذب را ميخورد «قال البيضاوي» ﴿تَلْقَفُ مَا يَأْفِكُونَ﴾ را دارد معنا ميكند «أي ما يُزوّرونه مِن الإفك و هو الصّرف و قلب الشيء عن وجهه»[26] اينكه بر خلاف دارد نشان ميدهد شيء را منصرف ميكند اين را ميخورد اين همان سِحر است اين همان كيد است ديگر نه اينكه چوب را ميخورد يا آن عصا يا آن طناب را ميخورد «و يَجوز أن تكون ما مصدريّةً و هي مع الفعل بمعني المفعول» همين مطلبي كه در بحث ديروز در نقد فرمايش مرحوم شيخ طوسي[27] گفته شد معلوم ميشود كه جناب بيضاوي هم قبلاً اين حرف را گفته. غرض آن است كه حرفهايي كه انسان به جايي ميرسد سخت است كه بگويد اين حرف را من گفتم براي اينكه در طيّ اين قرون در طيّ اين چهارده قرن خيلي سخت است كه اين بزرگان فراواني كه آمدند مثلاً چنين مطلبي را نگفته باشند خير, خيلي از موارد گفتند خيلي از نسخههاي خطّي چاپ نشده هميشه اين است كه انسان احتياط بكند و بگويد اين احتمال است حالا شايد بزرگان فراواني اين را گفتند اما حالا چون رواج پيدا نكرده مثلاً انسان خيال ميكند كه اين حرف تازه است, اگر حرفي به ذهن كسي آمده خيلي سخت است كه بتواند بگويد «ممّا لم يَسبقني إليه أحد» براي اينكه قدري جلوتر برود ميبيند چند نفر گفتند خيلي بعيد است كه انسان بتواند يك حرفِ تازهاي بياورد كه به ذهن كسي نرسيده خب, اينها اجمال مطلب بود
تبيين معناي تحويل سال و عمر حقيقي انسان
حالا چون در آستانهٴ تحويل ساليم و شما هم در اين سفرِ خودتان ـ انشاءالله ـ با موفقيّت ميرويد و برميگرديد اين نكته را هم به ساير آقاياني كه از شما از تحويل حال و سال سخن ميپرسند بفرماييد كه ما ديني داريم كه ما را به تحويل و تحوّل وادار كرده و اين كار, كار خوبي است ما آنچه الآن در فروردين به عهدهٴ ماست يا بر ما تحميل شده است يا داريم همين است كه چون زمين يك بار به دور آفتاب ميگردد اين دورش تمام شده است ميشود عيد خب, زمين هر شبانهروز يك بار به دور خود ميگردد كه شب و روز توليد ميشود در طيّ اين 365 روز هر روزي يك درجه به دور اين مدار شمس ميگردد سال پيدا ميشود وقتي ما اين معناي تحويل سال را بررسي ميكنيم ميبينيم زمين به دور آفتاب ميگشت رسالت خودش را به پايان رساند يك دور را كامل كرد آن وقت ما داريم عيد ميگيريم ما وقتي مجازيم كه عيد بگيريم كه ما هم به دورِ شمسِ حقيقت بگَرديم وگرنه ما اينجا آرام بنشينيم آن زمين دارد ميگردد آن وقت براي ما ميشود عيد, اگر به كسي گفتند پنجاه سال وقتي از او بپرسي كه چرا پنجاه سالي, اين به كارِ غير ارجاع ميدهد ميگويد پنجاه بار زمين به دور آفتاب گَشت خب تو چند قدم برداشتي زمين شده پنجاه سال آخر تو چهكارهاي عمرِ انسان محصول حركت خود اوست عدّهاي واقعاً شيخِ مُتصبّياند يعني يك كودك هشتاد سالهاند, كودك نود سالهاند رشدي نكردند حالا زمين به دور آفتاب گشته به من و تو چه! اگر ما هم بالأخره حقيقتي به ما گفتند به دور آن حقيقت بگرديم يك دور به دور او بگرديم بله ما هم عمرمان زياد ميشود عمر ما محصول حركتِ ماست هيچ وقت نميشود وصف به حال متعلّق موصوف را در بازار ارزيابي ارائه كرد بعد زمين دورش تمام ميشود كمال به مقصد ميرسد كمالِ خودش را طي ميكند آن وقت ما كه اهل زمينيم ما عيد بگيريم اين قابل قبول نيست براي كسي كه معناي عمر را ميداند و به ما هم گفتند كه حركت كنيد كادحيد ﴿إِلَي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾[28] و ميتوانيد حركت كنيد و به دور حق هم حركت كنيد اگر وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) «مع الحق» بود «يدور معه حيثما دار»[29] بود بالأخره ما هم حقمحور باشيم اگر ما علممحور, حقمحور, عدلمحور, عقلمحور بوديم خب ما هم حركت ميكنيم آن وقت عمر پيدا ميكنيم عمرِ ما مورد قَسم خدا قرار ميگيرد خداي سبحان به عمر پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) قسم ياد كرد فرمود: ﴿لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سْكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ﴾[30] قسم به جانِ تو خب كدام جان شاسته است اين عَمر همان عُمْر است منتها چون در قسم اين كلمه زياد تكرار ميشود و ضمّه ثَقيل است تبديل به فتحه شده وگرنه اين عَمر همان عُمر است خب, قسم به عمر تو اين جانِ انسان علما كه وارثان انبيايند بالأخره بايد جاني پيدا كنند كه شايستهٴ سوگند باشد اگر جاني انسان پيدا كرد كه حقمدار و حقمحور بود او ميتواند كاملاً بگويد خدايي كه حُول را, زمان و زمين را تغيير ميدهي و تحويل ميدهي حال ما را هم تغيير بده «يا مُحوّل الحول و الأحوال» حُول زمان و زمين را آسمان و شمس و قمر را تو برميگرداني يك, احوال ديگران را هم برميگرداني دو, حالت ما را هم تغيير بده سه, چنين كسي ميتواند سالي را پشت سر بگذارد بگويد من عمرم كامل شده است كه ـ انشاءالله ـ شما فضلا و علما عمر پربركتي داريد جعلكم مباركين أينما كنتم.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] . سورهٴ طه، آيهٴ 64.
[2] . سورهٴ كهف، آيهٴ 48.
[3] . سورهٴ طه، آيهٴ 64.
[4] . سورهٴ طه، آيهٴ 66.
[5] . سورهٴ طه، آيهٴ 63.
[6] . ر . ك: الجامع لاحكام القرآن، ج 12، ص 216 ـ 219 ـ التفسير الكبير، ج 22« ص 65 ـ 70.
[7] . مجمع البيان، ج 7، ص 34؛ التبيان في تفسير القرآن، ج 7، ص 187.
[8] . تفسير الصافي، ج 3، ص 312.
[9] . الميزان، ج 14، ص 179؛ تفسير شريف لاهيجي، ج 3، ص 70.
[10] . انوار التنزيل و اسرار التأويل (بيضاوي)، ج 3، ص 28.
[11] . مرآة العقول، ج 3، ص 38.
[12] . سورهٴ بقره، آيهٴ 258.
[13] . عيون اخبار الرضا(عليه السلام)، ج 2، ص 171 و 172.
[14] . الامالي (شيخ صدوق)، ص 148 و 149.
[15] . معجم رجال الحديث، ج 13، ص 157.
[16] . سورهٴ طه، آيهٴ 66.
[17] . سورهٴ هود، آيهٴ 70.
[18] . سورهٴ هود، آيهٴ 70.
[19] . سورهٴ طه، آيهٴ 64.
[20] . سورهٴ طه، آيهٴ 17.
[21] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 133.
[22] . السيرة الحلبية، ج 3، ص 55.
[23] . سورهٴ توبه، آيهٴ 14.
[24] . الكافي، ج 1، ص 231.
[25] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 117.
[26] . انوار التنزيل و اسرار التأويل (بيضاوي)، ج 3، ص 28.
[27] . التبيان في تفسير القرآن، ج 7، ص 187.
[28] . سورهٴ انشقاق، آيهٴ 6.
[29] . الفصول المختارة (شيخ مفيد)، ص 135.
[30] . سورهٴ حجر، آيهٴ 72.