اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ (30) مُنِيبِينَ إِلَيْهِ وَاتَّقُوهُ وَأَقِيمُوا الصَّلاَةَ وَلاَ تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ (31) مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَكَانُوا شِيَعاً كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ (32) وَإِذَا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُم مُّنِيبِينَ إِلَيْهِ ثُمَّ إِذَا أَذَاقَهُم مِنْهُ رَحْمَةً إِذَا فَرِيقٌ مِّنْهُم بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ (33)﴾
تقسيم علوم به آلي و اصالي و تعريف آن
قبل از تبيين اين فطرت, برخي از نكاتي كه مربوط به آيات قبل بود مطرح بشود مستحضريد كه علم, تقسيمات فراواني دارد يكي از آن تقسيمها اين است كه علم يا اصالي است يا آلي يعني ابزار و آلت چيز ديگر است علمهايي نظير نحو, صرف و مانند آن را ميگويند آلي است براي اينكه انسان به وسيله اينها درست حرف بزند درست بنويسد و مانند آن چه اينكه منطق را ميگويند «آلةٌ قانونيّة» كه به وسيله آن انسان درست فكر ميكند اصول را ميگويند آلي است براي اينكه مقدمه استنباط احكام فقهي است اما به آن علمي كه خودش مطلوب است و مقدمه چيز ديگر نيست ميگويند علم اصالي. علوم عملي براي عمل است حتي فقه براي عمل است اما معرفتِ ذات اقدس الهي و اسماي حسناي او گرچه تأثيري دارد به نحو فاعلي براي تهذيب نفس و تزكيه روح لكن يك علم اصالي است آن مرحله عاليه معرفت حق كه شهود الهي باشد آن مقدمه براي چيزي نيست خودش مطلوب است يعني آن كه ميگويد: «ما كنت أعبد ربّاً لم أره»[1] آن معرفتِ شهودي خودش مطلوب است نه اينكه براي عمل باشد.
سرّ تقديم تعليم بر تزكيه در مقدمي بودن علوم آلي
بنابراين آن گونه از علوم كه اصالياند مقدمه عمل نيستند اما علومي كه در حكمت عملي مطرح است اينها مقدمه عملاند چون مقدمه عمل هستند از اين جهت تزكيه بر تعليم مقدم است گرچه تعليم, مقدمه تزكيه است و اگر در قرآن كريم گاهي تعليم مقدم است گاهي تزكيه نه براي آن است كه تعليم, مقدم بر تزكيه است بلكه براي آن است كه تعليم, مقدمه تزكيه است و آنجا كه تزكيه قبل از تعليم ذكر ميشود براي اينكه تزكيه, مقدم بر تعليم است يعني علّت غايي است. علمِ حصولي و مانند آن براي اين است كه انسان عمل بكند به قداست برسد پس ذاتاً مطلوب نيست.
ناتمام بودن سؤال از علت خضوع فرشتگان بر آدم داراي ترك اُوليٰ
اگر فرشتهها در برابر انسان كامل خضوع كردند نبايد گفت فرشتهها با اينكه ترك اُوليٰ ندارند براي انساني سجده كردند كه ترك اُوليٰ دارد آن وقتي كه وجود مبارك آدم كه خليفة الله است مسجود فرشتهها بود آن وقت كه ترك اُوليٰ نداشت ترك اُوليٰ بعد از ورود در جنّت تمثيلي يا غير تمثيلي است .
دليل روا نبودن حمل نهي بر آدم بر ترك اُولای مصطلح يا كراهت
آن ترك اُوليٰ هم نه به معناي كراهت است يا ترك اُولاي مصطلح آنجا چون شريعتي نبود نه نهي تحريمي بود نه نهي تنزيهي بود نه نهي ارشادي بود وقتي شريعت نباشد دين نباشد هيچ كدام از اينها نيست آن يك راه خاصّ خودش را دارد كه مناسب با آن عالَم است فرمود وقتي به زمين رفتيد دين ميآيد ﴿اهْبِطُوا﴾ وقتي زمين رفتيد ﴿فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً﴾[2] آنگاه بر دو قسم است, اگر جايي دين ترسيم نشده باشد حكم تشريعي نداشته باشد نه نهي تحريمي داريم نه نهي تنزيهي داريم نه نهي ارشادي داريم آن عالَم حساب ديگري دارد كه بايد مطابق با آن عالَم حرف زد نه اينكه انسان جنّتي حرف بزند و ارضي فكر بكند خب اگر جنّت آدم است انسان بايد وارد آن جنّت بشود مطابق آن جنّت آن آيه را تفسير بكند نه اينكه زمين بنشيند حرف ورود به بهشت آدم را با فكر زميني بخواهد حل كند اينكه خيليها خيال كردند نهي, تحريمي نيست تنزيهي است يا ترك اُولاست ثابت بشود هيچ كدام از اينها كه راه نيست انسان بايد وارد آن نشئه بشود آن امر و نهي را برابر آن نشئه حل كند ولي وقتي زمين آمدند سخن از شريعت است, امر است, نهي است, تحريم است, تنزيه است, ترك اُولاست, ارشاد است و مانند آن.
دشواري فهم قوانين عالم مجردات با قوانين بشري
پرسش: ...پاسخ: قواعد آن عالَم را دارد فرشتهها بدون اينكه پيامبري داشته باشند امر و نهي تشريعي داشته باشند قوانين خاصّ خودشان را دارند انسان بايد فرشتهخوي بشود ملكوتي بشود تا حرف ملكوتي را بفهمد اينكه گفتند «رو مجرّد شو مجرّد را ببين» يعني همين! انسان بدون اينكه فرشتهخوي بشود قوانين فرشتهها را با قوانين بشري بخواهد حل كند دشوار است. بنابراين نتيجه اينكه علمِ اصالي, هدف براي چيزي نيست خودش هدف است علوم عملي براي عمل است علم, مقدمه تزكيه است و تزكيه, مقدّم بر علم است براي اينكه هر علّتي ولو علّت غايي باشد مقدم بر معلول است اين حرفها مربوط به بحث گذشته است.
عدم تعارض روايت صدوق با علوم روز در شناخت كودك نسبت به والدين
مطلب ديگر اينكه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) ذيل همين روايت نوراني كه از كتاب شريف توحيد مرحوم صدوق خوانده شد آنجا فرمودند بچهها معمولاً تا هشت ماهگي پدر و مادر را نميشناسند[3] براي اينكه در آن روايتي كه مرحوم صدوق نقل كرد آن چهار ماه اول گريه بچه شهادت به توحيد بود آن چهار ماه دوم گريهاش براي گراميداشت وحي و نبوّت بود و چهار ماه سوم دعا به پدر و مادر بود اين براي غالب است حالا اگر در علم روز ثابت بشود كه بعد از چند ساعت كودك پدرش را يا مادرش را ميشناسد آن شناختي نيست كه اگر براي او دايه بگيرند يا مادر, پدر را رها بكند كودك را جدا بكند اين كودك رنج ببرد آن شناختي كه بالأخره باعث اُنس و عاطفه است آن از هشت ماهگي به بعد شروع ميشود حالا برسيم به اصل مطلب.
دليل ديني بودن همه علوم در جهانبيني توحيدي
فرمود: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً﴾ الآن مهمترين مسئله روز يكي اسلامي شدن دانشگاه است يكي هم تحوّل علوم انساني است. آن بخش اول مناسبتهاي قبلي گذشت كه ما علمِ غير ديني نداريم چه اينكه بنا بر جهانبيني مادي ما ـ معاذ الله ـ علم ديني نداريم وقتي بر اساس جهانبيني مادي دين شده فسون و فسانه ديگر علم ديني نخواهيم داشت اما اگر بر اساس جهانبيني توحيدي كه حق است عالَم را شناختيم انسان را شناختيم ما علمِ غير ديني نداريم كه بحثش مبسوطاً گذشت.
اركان سهگانه علوم در جهانبيني توحيدي دال بر تكامل آن
اما حالا كه ثابت شد ما علم ديني داريم دو نحو ثابت ميشود يكي اينكه بالأخره جهان, خلقت است وقتي خلقتشناسي مطرح شد فرض ندارد ديني نباشد معلوم, فعل خداست عالِم, فعل خداست عقل, فعل خداست ما در فعل خدا غرقيم ميشود فعل خدا را كسي بشناسد و ديني نباشد ما ميگوييم بحث در شناخت فعل معصوم و قول معصوم ديني است آن وقت بحث در شناخت فعل خدا ديني نيست؟! الآن چرا تفسير علم ديني است براي اينكه مفسّر ميگويد خدا چنين گفت, خب آن استاد دانشگاه هم هر لحظه ميگويد خدا چنين كرد بحث درباره فعل خدا ديني نيست بحث درباره قول خدا ديني است؟! بر اساس جهانبيني توحيدي ما علم غير ديني نخواهيم داشت كه مبسوطاً گذشت اما حالا مباني علوم انساني چيست الآن در صدد تحوّل علوم انسانياند خب اين حوزه بايد مباني را كاملاً تنظيم كرده, تدوين كرده در اختيار آن بزرگاني قرار بدهد كه ميخواهند علوم انساني را بر اساس دين طرح كنند در بحثهاي قبل هم داشتيم كه در هر امري يك مواد هست, يك مباني هست, يك منابع كه مواد را از مباني ميگيرند, مباني را از منابع ميگيرند ما در فقه و اصول همين كار را داريم در حقوق هم همينطور است در اخلاق هم همينطور است اين موادّ فقهي كه الآن در رسالههاست اين را از مباني ميگيرند كه مباني در اصول مشخص ميشود كسي مبنايش اين است كه با شكّ در مقتضي ميشود استصحاب كرد يكي ميگويد نميشود, يكي مبنايش اين است كه در زمانيات استصحاب جاري است يكي ميگويد نميشود, يكي مبنايش در اقلّ و اكثر ارتباطي احتياط است يكي ميگويد نيست و مانند آن اين مباني را در اصول تنظيم ميكنند به استناد اين مباني, مواد را در فقه استنباط ميكنند آن وقت اين مباني را از چه چيزي ميگيرند از منبع ميگيرند منبع, كتاب است و سنّت معصومين(عليهم السلام) است و عقلِ استدلالي, پس ما يك منبع داريم به نام قرآن و عترت و عقلِ برهاني و يك مبنا داريم و يك مواد.
تمام نبودن اركان علوم در جهانبيني مادي دال بر نقص آن
ديگران كه جهانبيني توحيدي ندارند مبناي بيمنبع دارند فقط از فكر خودشان ميگيرند چون اين فكرشان الهي نيست و مادي است با هوا آميخته است بنابراين طبق ميل خودشان مباني استنباط ميكنند و از اين مباني, موادّ حقوقي در ميآورند.
ثمره تلخ نقص جهانبيني مادي در زندگي انسان
الآن شما ميبينيد در سازمان ملل به آن كشوري كه در جنگ جهاني قدرتمندتر بود و بيشتر كُشت و اسلحه گرمتري و كشندهتري داشت حقّ وتو دادند اينها اين را به عنوان يك حقّ مسلّم ميدانند اينكه اينها اين حقّ وتو را دارند جز بر اساس ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾[4] است چون اينها در جنگ جهاني پيروز شدند بيشتر كشتند يا بيشتر ميتوانند بكشند يا اسلحه كشندهتر دارند حق با اينهاست اينها اگر چيزي را نفي كردند نفي ميشود حقّ وِتو يعني اين, ولو ديگران هر چه بگويند اين فلسطيني بيچاره دهها سال است كه آواره است خب اين را به عنوان قانون پذيرفتند و دنيا هم دارد با همين ميگردد اين جز بر اساس ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾ چيز ديگر كه نيست سرّش آن است كه چون منبع ندارند بر اساس هوس و مِيل, مبنا درست ميكنند از اين مبنا, موادّ حقوقي و اخلاقي و فرهنگ و هنر و اينها در ميآورند.
لزوم منبعشناسي در تحول مباني علوم انساني
اگر كسي خواست مباني علوم انساني را متحوّل كند كه در سايه اين مباني آن علوم متحول بشود بايد بررسي كند كه در جهان ما چندتا منبع داريم مردم روزگار يا مادّي محض بودند ميگفتند: ﴿إِنْ هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾[5] و انسان با مرگ ميپوسد نه از پوست به در بيايد و بعد از مرگ خبري نيست چه اينكه قبل از مرگ خبري نبود ﴿إِنْ هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾ اين تفكّر باطلِ الحاد است يا مشركاند نظير برخي از بوداييها و برهمنيها نه همه آنها اينها اگر هم بتها را ميپرستند نظير آنچه در صدر اسلام بود براي اينكه مشكلات مادي اينها را حل كند نه مشكلات بعد از مرگ را, اگر مشركان حجاز ميگفتند: ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَي اللَّهِ زُلْفَي﴾[6] يا ميگفتند: ﴿هؤُلاَءِ شُفَعَاؤُنَا عِندَ اللَّهِ﴾[7] نه يعني شفاعت اخروي كه نگذارند ما جهنم برويم معناي شفاعتي كه مشركين طلب ميكردند اين بود كه اين بتها نزد خدا شفيع ما بشوند كه باران مناسب بيايد اقتصاد مناسب بيايد بيماران ما درمان بشوند و مانند آن و از نظر اينها بعد از مرگ ـ معاذ الله ـ خبري نبود كه نبود اينها تقريبشان, استشفاعشان در حوزه مادّيت بود و لاغير پس آنها انسان را هم با مرگ پوسيدهشده ميپنداشتند و لاغير و خدايي قائل بودند كه در زندگي اينها تأثير مستقيم نداشت يا نه, الحاد نيست شرك نيست توحيد است.
ثمره منبعشناسي, اسلامي شدن علوم انساني
اگر توحيد است ـ كما هو الحق ـ جهانبيني ما بر اساس توحيد است انسانشناسي ما ما بر اساس توحيد است پيوند انسان و جهان ما بر اساس توحيد است بايد سياست ما, اقتصاد ما, جامعهشناسي ما, فرهنگ ما, هنر ما و ساير علوم انساني كه هر كدام از اينها زيرمجموعه فراواني دارند موادّشان مشخص بشود كه از مباني ميگيرند آن مبانيشان بايد مشخص بشود كه از منبع وحياني ميگيرند عمده اثبات اين منبع وحياني است.
ارتباط دادن ملك و ملكوت انسان با امر به انديشه توحيدي ﴿فأقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّين﴾
اين كريمه كه ميفرمايد: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً﴾, اين چهار اصلي كه سيدناالاستاد در بحث جداگانه فطري بودن دين مشخص كردند[8] اين را حتماً ملاحظه بفرماييد اينها در تحوّل علوم انساني تأثير سازندهاي دارد. اگر ثابت شد كه انسان مبديي دارد به نام خدا و منتهايي دارد باز به نام خدا كه ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ﴾[9] و بدني دارد كه با نظام خلقت مادي هماهنگ است و روحي دارد كه با ساختار نظام ملكوتي هماهنگ است اگر سياستي هست سياست آميخته مُلك و ملكوت است اگر اقتصاد هست اقتصاد آميخته ملك و ملكوت است جامعهشناسي بشرح ايضاً مديريت بشرح ايضاً هنر و فرهنگ بشرح ايضاً.
تبيين هنر اسلامي به عنوان نمونهاي از تحول در علوم انساني
يك وقت است هنر، سينما يا فيلم است كه از حس به خيال و از خيال به حس دور باطلي دارد اين هرگز هنر اسلامي نخواهد شد اين يك سرگرمي است اين هنر نازل است يك وقت است نه, يك هنرمند تحصيل كرده يك معقولات عاليه دارد (يك) اين معقولات را هنرمندانه در محدوده متخيّله خود نازل ميكند (دو) متخيّله هيچ ارتباطي به قوّه خيال ندارد در حوزه متخيّله اين را كارگرداني ميكند وقتي در حوزه متخيّله كارگرداني شد خروجياش را به عالَم خيال ميدهد عالم خيال گردگيري ميكند صاف ميكند شفاف ميكند به حس ميدهد اين ميشود هنر اسلامي كه حقيقتي را انسان نازل ميكند و اين ميشود متنزِّل يك وقت است كه حرف, حرف نازل است نظير آنچه شما در ديوان منوچهري دامغاني و امثال ذلك ميبينيد اين يك هنر است ادبيات است كمتر كسي مثل ايشان بتواند بهاريه بياورد شما ببينيد چندين درخت را چندين ميوه را چندين برگ را چندين طعم را چندين خواننده را و بلبلها را رديف ميكند در يك شعر انسان متحيّر ميشود اما همهاش از باغ گرفته شده اين شعرِ نازل است اما وقتي به سراغ غزل حافظ ميرويد ميبينيد اين متنزّل است از جاي ديگر آمده اين ميگويد «دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند»[10] از ديشبش خبر ميدهد از فرشته خبر ميدهد از درِ ميخانه خبر ميدهد آن ميخانهاي كه در بهشت فرمود: ﴿أَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشَّارِبِينَ﴾[11] از آنجا خبر ميدهد هنرمندانه آن معقول را به متخيّله ميآورد بازسازي ميكند از متخيّله به خيال ميدهد از خيال به حس ميدهد ميشود «دوش ديدم كه ملائكه درِ ميخانه زدند» اين ميشود هنرِ متنزّل اگر سينما بخواهد اسلامي بشود فيلم بخواهد اسلامي بشود بخواهد عقلي بشود سازنده بشود كه شدني است اول بايد آن معارف را يك هنرمند بداند كه چيست, انسان از كجا آمده به كجا ميرود چه بايد بكند و اگر متخيّله قوي ندارد وارد اين كار نشود و اگر خيال سازنده ندارد وارد اين حوزه نشود و اگر متخيّله قوي دارد و خيال قوي دارد لكن حسّ بازيگري خوبي ندارد وارد نشود اين سه حس بايد خيلي فعال و شاداب باشد متخيّله همان است كه تركيب ميكند تجزيه ميكند چون ما قوّهاي داريم به نام خيال كه صورتها را درك ميكند قوّهاي داريم به نام واهمه كه معنا را درك ميكند قوّهاي داريم به نام متخيّله كه در هسته مركزي اينها قرار دارد صورت را از خيال ميگيرد معنا را از واهمه ميگيرد اينها را به هم دوخت و دوز ميكند انسان ده سر درست ميكند انسان بيسر درست ميكند اينها كار متخيّله است نه كار قوّه خيال اين كاريكاتورها براي قوّه متخيّله است نه قوّه خيال بعد خروجياش را ميدهد به خيال بعد ميدهد به عالَم حس خب.
بررسي تفاوت فاحش انديشه توحيدي و مادي در زندگي انسان
حالا اگر كسي بر اساس تعليمات دين معتقد شد جهان, خدايي دارد انسان, خدايي دارد و پيوند انسان و جهان را خدا تنظيم كرد و انسان مسافر است و براي ابد بعد از مرگ ميماند و مرگ را ميميراند نه بميرد اين يك رهتوشه ميخواهد اگر سياست است بايد با اين هستي هماهنگ باشد اقتصاد بشرح ايضاً و مانند آن شما ميبينيد الآن بخش اقتصاد دنيا با ربا دارد ميگردد و دين, ربا را جنون ميداند اين دو مبنا بر اساس دو جهانبيني است ﴿الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لاَ يَقُومُونَ إِلاَّ كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ﴾[12] رباخوار و رباگير مخبّطاند اين كجا و آن كجا! همانطوري كه حقّ وتو دادن به ابرقدرت خَبط است رباگيري و ربا دادن هم خبط است اينها به دو جهانبيني برميگردد او ميگويد قرضالحسنه بالاتر از صدقه است بر درِ بهشت نوشته است كه قرضالحسنه هجده برابر پاداش دارد صدقه ده برابر,[13] خب اين كجا آن كجا! اگر انسان يك حقيقت گسترده و دامنهداري است و رهتوشهاش بايد از منبع الهي گرفته شود فطرت را بايد شكوفا كرد و شناخت نه طبيعت را.
تبيين ديدگاه علامه طباطبايي در تفسير طبيعت و فطرت انسان و ثمره آن
بيان لطيف سيدناالاستاد اين است كه انسان مدني بالطبع نيست انسان مستخدِم بالطبع است[14] ولي اگر فطرت را معنا كرديم بله, مدني بالفطره است يعني متمدّن است فطرت معنا شد ميشود متمدّن, طبيعت معنا شد ميشود استخدام, فرمايش ايشان در يكي از اين اصول چهارگانه اين است كه هر كسي نفع خودش را ميخواهد چون انسان مثل حيوان نيست كه غذاي او, پوشاك او در صحنه خلقت آماده باشد اين غذا را الاّ ولابد بايد تهيه كند لباس را الاّ ولابد بايد تهيه كند اين حيوان است كه غذايش در متن طبيعت آماده است اگر گوشتخور است كه گوش خام غذاي آن است اگر علفخوار است كه علف بيابان و علف هرز طعام آن است پوستش هم جامه دوخته آن است نه احتياج به خياط دارد نه احتياج به دبّاغ دارد نه احتياج به آشپزخانه دارد و مانند آن اما انسان در همه امور محتاج به ديگري است لذا ناچار است با اجتماع هماهنگ باشد اينكه ناچار است با اجتماع هماهنگ باشد نه اينكه فطرت او خواهان اجتماع است تا بگوييم او اجتماعي بالطبع است يا متمدّن بالطبع است او طبعاً مستخدِم است اين تا زورش برسد ميگويد ديگري بايد براي من كار كند اما وقتي فطرت الهي همراه شد اين فطرت خيلي ذخيره دارد اين ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾[15] را دارد كسي كه فطرتش سالم است لازم نيست كسي به او بگويد عدل خوب است اين طبعاً به عدل گرايش دارد ظلم بر انسان تحميل است يعني اگر كسي نهال شكوفايي را عمداً با بيل و كلنگ زير خاك دفن كند و نگذارد اين نهال شكوفا بشود بر خلاف خواسته آن نهال است فرمود ما به شما نهال فطرت داديم اين بالنده است انبيا را فرستاديم كه آبياري كنند «يثيروا لهم دفائن العقول»[16] شما آمديد مرتب با اغراض و غرايز روي اين نهال خاك ريختيد اين را دفن كرديد خب اين نفس نميكشد روي اين نهال نشستيد و خانه ساختيد حرف خودتان را ميزنيد اگر فطرت نباشد طبيعت باشد وضع همين است كه ميبينيد اما اگر فطرت باشد فرمود: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ﴾ آنها منبع بحثهاي سياسي, حقوقي, جامعهشناسي, مديريت, اقتصاد, هنر, فرهنگ و مانند آن را مشاهدهٴ امور طبيعي از يك سو و بررسي و ارزيابي تاريخ گذشته از سوي ديگر كه هر دو زمينياند و افقياند ميدانند از تاريخ كمك ميگيرند از حوادث نقد كمك ميگيرند از حس و تجربه استمداد ميكنند علومشان را تدوين ميكنند اما اگر ثابت شد انسان گذشته از بُعد زميني, بُعد آسماني هم دارد گذشته از ﴿خَلَقَكُم مِّن تُرَابٍ﴾,[17] ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ مِن صَلْصَالٍ﴾,[18] ﴿مِنْ حَمَإٍ مَّسْنُونٍ﴾,[19] ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾[20] هم دارد اين روح هم عالِم و آگاه است با الهام كه كه ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾ اگر كسي خواست براي آن سياستي, اقتصادي, فرهنگي, هنري, چيزي تعيين كند بايد با اين مبنا هماهنگ باشد با انسانشناسي هماهنگ باشد تا اين چند اصل روشن نشود تحوّلي در علوم انساني پيدا نخواهد شد لذا سيدناالاستاد يكي از آن اصول چهارگانهاي كه در همين بحث سورهٴ مباركهٴ «روم» مرقوم فرمودند اين است كه انسان را منهاي آن جنبه آسماني و ملكوتي بررسي كنيد اين مستخدِم بالطبع است مستعمِر بالطبع است مستبدّ بالطبع است مستثمِر بالطبع است نه مدني بالطبع.
مدني شدن انسان در پرتو شناخت فطرت
تمدّن آن است كه بگويد من مطابق حق و عدل حكم كنم اينكه ميبينيد هر كس دستش به هر جا رسيد سعي ميكند ديگري را به خدمت بگيرد براي اينكه خوی آن خوي حيواني است اما وقتي اين طبع را اين پيكر را در تحت تدبير فطرت الهي هدايت كرد آنگاه اين در روايات نوراني ما هست چند چيز است كه جزء سيّدالأعمال است يكي «انصاف الناس من نفسك» با مردم از راه عدل و انصاف رفتار كردن, چيزي را كه براي خودمان نميپسنديم براي مردم نپسنديم, چيزي را كه براي خودمان ميپسنديم براي مردم هم بپسنديم. دين, اين عربِ سوسمارخوار را به جايي رسانده كه ﴿وَيُؤْثِرُونَ عَلَي أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ﴾.[21]
اين عرب كه از سوسمار نميگذشت به شكار سوسمار ميرفت اين عربي كه از سوسمار نميگذشت به جايي رساند كه فرمود وقتي مُحرِم شدي, وقتي وارد حرم شدي اين آهوها كه از بالاي كوه آمدند كنار چادرت از آهو بگذر اين گفت چشم, اين دين است! اگر ديديد همينها آمدند امپراطوري ايران را گرفتند, امپراطوري روم را گرفتند بر اساس همين فطرت بود اين سوسمارخور را به جايي رساند كه فرمود وقتي مُحرِم شدي مبادا دست به آهو بزني ما اين حيوانات را از بالاي كوه ميآوريم كنار چادر شما امتحان ميكنيم از اين طرف فرمود: ﴿لاَ تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَأَنْتُمْ حُرُمٌ﴾[22] وقتي مُحرِم شدي صيد زميني نكن از آن طرف فرمود: ﴿لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللّهُ بِشَيْءٍ مِنَ الصَّيْدِ تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَرِمَاحُكُمْ﴾[23] ما اين صيدهاي بالاي كوه را ميگوييم كمي پايينتر برويد نزديك چادر اينها برويد بچريد دسترس اينها باشيد تيررس اينها باشيد ببينيم چه ميكنند اين امتحان است و اينها در امتحان فاتح شدند بعد شرق و غرب را گرفتند وگرنه حجاز براي امپراطوري ايران حيات خلوتي بود اينها جمعيّتشان چقدر بود سلاحشان چقدر بود ايران را ميگفتند شاهنشاهي اين را نميگفتند كشور شاهي, اين كوچكها را ميگويند كشور سلطنتي اما امپراطوري ايران كشور شاهنشاهي بود كشوري را ميگفتند شاهنشاهي كه اقمار و اذنابش به او باج بدهند كشورهاي كوچك همسايه به او باج بدهند وگرنه كشور شاهنشاهي نبود البته مردم بزرگوار اين سرزمين عدلشناس بودند, عقلشناس بودند, فطرتشناس بودند بر اساس تعليمات ديگران, آماده بودند و پذيرفتند. غرض اين است كه هيچ ممكن نيست بتوان علوم انساني را عوض كرد مگر اينكه جهانبيني عوض بشود انسانشناسي عوض بشود و پيوند انسان و جهان هم مشخص بشود.
مراد از «وجه» و «اقامه» در ﴿فأقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّين حَنِيفا﴾
پرسش:... پاسخ: يعني هستيتان را وجه يعني هويّت شما نه صورتتان, اقامه بكن راست نگه دار, چون بهترين حالت دفاعي براي انسان, حالت قيام است اينكه گفتند: ﴿إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ﴾[24] قيام كنيد نه يعني بايستيد, آن كه ايستاده گناه ميكند نشسته است آن كه نشسته فكر توحيد دارد ايستاده است ايستادن يعني ايستادگي يعني مقاومت, فرمود: ﴿إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ﴾ براي خدا قيام كنيد آنها كه يك جا نشستند دارند تحقيقات علمي ميكنند اهل قياماند آنها كه ايستاده دارند گناه ميكنند اهل قعودند منظور مقاومت و قيام و ايستادگي است چون بهترين حال مقاومت حالت ايستادن است لذا فرمود: ﴿أَن تَقُومُوا لِلَّهِ﴾ يا ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ﴾ هم وجه يعني هويّت, هم اقامه يعني حفظ كردن اين عمود را نگه داشتن حالت قيام پيدا كردن و مانند آن مواظب فطرتت باش گاهي به اين صورت دستور ميدهند گاهي به عنوان اغرا كه ﴿فِطْرَتَ اللَّهِ﴾ منصوب به اغراست يعني «خذوا فطرتكم» اين سرمايهتان را داشته باشيد كه منصوب است به آن «خذوا», «خُذ فطرت الله, احفظ فطرت الله, صُن فطرت الله, حافظ فطرت الله» و مانند آن كه منصوب است به آن فعل محذوف بعد فرمود اين هم خَلق الله است پس چيزي به نام طبيعت نداريم اگر بدن است كه ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ مِن صَلْصَالٍ﴾ و اگر روح است كه ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾ اين روح, لوح نانوشته نيست اين روح امر مُلهمي است كه ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾ آن را با الهام, سرپرستِ بدن قرار داد.
نقش انبيا در شكوفايي فطرت با شناساندن منابع در جهانبيني
بنابراين نهال بالندهاي در همه ما هست و انبيا را فرستاده كه با كوثر معرفت اينها را آبياري كنند اين شجره طوبا را آبياري كنند كه «يثيروا» ثوره يعني انقلاب, شكوفا كردن, شيار كردن «و يثيروا لهم دفائن العقول» ما عقولِ دفينه را معارف دفينه را در درون آنها گذاشتيم انبيا آمدند اينها را شكوفا كنند باغباني كنند اگر فرمود: ﴿وَاللَّهُ أَنبَتَكُم مِنَ الْأَرْضِ نَبَاتاً﴾[25] آبياري اين گياه, آبياري اين نهال و شجره طوبا به وسيله انبيا(عليهم الصلاة و عليهم السلام) است آن وقت انسانشناسي ما در همه علوم بر اساس اين منابع است از اين منابع اين مباني را استخراج ميكنيم از اين مباني, فروع فراوان حقوقي و امثال ذلك را استخراج ميكنند.
بررسي معناي فطرت الله و شكوفايي آن با احكام الهي
پرسش: جناب استاد ببخشيد ميشود فطرتَ الله را بدل از دين بگيريم و بگوييم «فأقم وجهك لفطرت الله».
پاسخ: اين سه عنوان داشت هم دين است كه اسلام ميگويند چون انسان مُنقاد در برابر ذات اقدس الهي است و هم فطرت است چون دين خدا بر ما تحميل نيست انساني كه كوثر به او ميدهند تحميل نيست چون عطش دارد انسان تشنه آب ميخواهد انسان تشنه كه خواهان آب است يا گرسنه كه خواهان غذاست غذا دادن به او و آب دادن به او باري بر دوش او نيست اين خواسته او را تأمين كردن است اين احكام حلال و حرام الهي خواستهٴ انسان را تأمين كردن است اين مثل يك ظرف آبي است كه انسان به پاي اين نهال گُل ميريزد قبلاً هم اين بحث از سورهٴ مباركهٴ «بقره» گذشت كه ذات اقدس الهي در جريان انفاق دو كار كرده فرمود كسي كه انفاق ميكند پاداش ميگيرد: ﴿مَثَلُ الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِاْئَةُ حَبَّةٍ﴾[26] يكي به هفتصد ﴿وَاللّهُ يُضَاعِفُ لِمَن يَشَاءُ﴾ هفتصد به هزار و چهارصد و ﴿وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ﴾[27] اين بركات انفاق است اما آن بركت نقد اين است كه ﴿تَثْبِيتَاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾[28] حالا خير فرق نميكند يك وقت است كه كسي براي رضاي خدا سخنراني ميكند تعليم ميكند كتاب مينويسد فرق نميكند خير و انفاق تنها مسائل مالي نيست اين ﴿مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ﴾[29] است اين سفيران هدايت اين طرح هجرت اينها همه انفاق في سبيل الله است حالا لازم نيست كه انفاق همهاش مسائل مالي باشد فرمود هر كس نعمتي خدا به او داد او اين نعمت را در راه خدا انفاق بكند اين بايد بداند قبل از هر چيزي مثل آن است كه يك ظرف آب گرفته در پاي نهال هويّت خود ريخته موقعيّت خود را تثبيت كرده بعد مشكل ديگران را حل كرده ﴿تَثْبِيتَاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾ انسان ثابتقدم ميشود نميلغزد اين نميداند كه خيليها لغزيدند او نلغزيد خيليها بيراهه رفتند او نرفت اين به بركت چيست خب وقتي ميبينيد باد ميزند آن نهالهايي كه در شنزار است جابهجا ميشوند اما يك درخت ريشهدار كهن كه نميلغزد فرمود كارِ خير همينطور است حالا اختصاصي به مسئله صدقه ندارد هر كار خيري كه انسان ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً﴾ باشد ﴿فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا﴾ باشد ﴿لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ﴾ باشد ﴿ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ﴾ باشد اين ﴿تَثْبِيتَاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾ است.
ثبات و عدم لغزش انسان نتيجه معاهده انسان با خدا
پرسش: فرمود من خودم را فريب ندادم كسي هم نميتواند مرا فريب بدهد.
پاسخ: براي اينكه انسان توفيقي پيدا كرده كه موقعيّت خود را تثبيت كرده ما خواهان تثبيتيم ميگويم موقع مسح پا مستحب است وضوگيرنده بگويد «اللهمّ ثبّتني علي الصراط يوم تَزلّ فيه الأقدام»[30] خب اين دعاست دعاها را همه ما ميخوانيم يك كار خوبي است اما خود وضو گرفتن ﴿تَثْبِيتَاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾ است [البته] اگر كسي بازي نكند و با خداي خود عهد ببندد. خب بسياري از شما اينها را درس گفتيد ما نذر داريم يمين داريم اما عهد نداريم نذر ميكنيم كه فلان كار را انجام بدهيم براي فلان امام يا امامزاده(عليهم السلام) سوگند هم داريم در محاكم, اما بايد عهد هم داشته باشيم برخي از بزرگان بودند كه رساله عهد داشتند ولو مختصر, با خدايم عهد ميكنم كه نماز شبم ترك نشود از بس خداي سبحان به ما نزديك است كه «أقرب إلينا من حبل الوريد»[31] فرمود, پيمان ببند من هم قبول ميكنم تو با من معاهده كن عهد ببند بگو «عاهدتُ الله» به صيغه باب مفاعله بگو من هم قبول ميكنم با من عهد ببند من هم عهدت را وفا ميكنم ﴿أَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ﴾[32] خب اين بزرگان همين را داشتند رسالهاي نوشتند مختصر درباره اينكه عهد كردم كه مواظب زبانم باشم عهد كردم كه بيراهه نروم عهد كردم كه چشمم را پاك كنم خب اگر كسي اينچنين بود ﴿تَثْبِيتَاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾ است ثابت ميشود فراز و فرود كه از لطيفترين تعبيرات جناب شيخ عطار در منطقالطير است[33] همين است انسان گاهي فراز دارد گاهي فرود دارد ولي اگر ﴿تَثْبِيتَاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾ باشد بركات فراواني دارد كه يكي از آنها ﴿كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ﴾ است تنها بهشت رفتن, منظور نيست نلغزيدن هم هدف والاي كار خير است كه ـ انشاءالله ـ خدا به همه ما مخصوصاً ملت بزرگ و بزرگوار ايران اسلامي را كه در راهپيمايي ديروز كه 22 بهمن بود تلاش و كوشش كردند سعادت و سيادت دنيا و آخرت مرحمت كند!
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] . الکافی، ج1، ص98 و 138.
[2] . سورهٴ بقره, آيهٴ 38.
[3] . الميزان، ج16، ص188.
[4] . سورهٴ طه, آيهٴ 64.
[5] . سورهٴ انعام, آيهٴ 29; سورهٴ مؤمنون, آيهٴ 37.
[6] . سورهٴ زمر, آيهٴ 3.
[7] . سورهٴ يونس, آيهٴ 18.
[8] . الميزان, ج16, ص189 ـ 193.
[9] . سورهٴ حديد, آيهٴ 3.
[10] . ديوان حافظ، غزل184.
[11] . سورهٴ محمد, آيهٴ 15.
[12] . سورهٴ بقره, آيهٴ 275.
[13] . الكافي, ج4, ص33.
[14] . الميزان, ج16, ص191.
[15] . سورهٴ شمس, آيهٴ 8.
[16] . نهجالبلاغه, خطبه 1.
[17] . سورهٴ روم, آيهٴ 20; سورهٴ فاطر, آيهٴ 11; سورهٴ غافر, آيهٴ 67.
[18] . سورهٴ الرحمن, آيهٴ 14.
[19] . سورهٴ حجر, آيات 26 و 28 و 33.
[20] . سورهٴ حجر, آيهٴ 29; سورهٴ ص, آيهٴ 72.
[21] . سورهٴ حشر, آيهٴ 9.
[22] . سورهٴ مائده, آيهٴ 95.
[23] . سورهٴ مائده, آيهٴ 94.
[24] . سورهٴ سبأ, آيهٴ 46.
[25] . سورهٴ نوح, آيهٴ 17.
[26] . سورهٴ بقره, آيهٴ 261.
[27] . سورهٴ بقره, آيهٴ 261.
[28] . سورهٴ بقره, آيهٴ 265.
[29] . سورهٴ بقره, آيهٴ 3.
[30] . من لا يحضره الفقيه, ج1, ص43.
[31] . ر.ك: سورهٴ ق, آيهٴ 16.
[32] . سورهٴ بقره, آيهٴ 40.
[33] . منطق الطير، حکايت شيخ سمعان(صنعان).