اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
دومين مسئله از مسائل فصل نهم كتاب بيع اين است كه همانطور كه احكام قبض درباره بايع جاري است؛ يعني مثمن، درباره مشتري؛ يعني ثمن هم جاري است. در مسئله اول از مسائل فصل نهم گذشت كه بايع يك حكم تكليفي و يك حكم وضعي دارد؛ حكم تكليفي آن وجوب اقباض و تسليم مثمن است و حكم وضعي آن اين است كه اگر اين مثمن تلف شد او ضامن است به ضمان معاوضه، نه ضمان «يد» و همچنين اگر اين مثمن را تحويل مشتري داد، هم حكم تكليفي آن ساقط شد و او امتثال كرد، هم حكم وضعي آن ساقط شد و ديگر ضامن نيست. اين امور درباره قبض و اقباض مثمن مطرح شد و تعبد خاصي كه از نبوي معروف استفاده ميشد «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ»[1] با روايت «عُقْبَةَ بْنِ خَالِد»[2] مبسوطاً در آن مسئله اول گذشت، در مسئله دوم هم سه فرع است که دو فرع آن روشن و شفاف است, فرع ديگر فرع سومي است كه پيچيده است و طرح اين مسئله دوم براي همان فرع سوم است. درباره ثمن دو حكم است: حكم تكليفي و حكم وضعي؛ يعني تكليفاً بر مشتري اقباض واجب است؛ يعني تسليم، تسليم به آن معنا كه گذشت؛ يعني ثمن را تحت استيلاي بايع قرار بدهند و حكم وضعي آن هم اين است كه اگر اقباض كرد ديگر ضامن نيست و دو كار بر او واجب است و اگر انجام داد حكم تكليفي او «بالامتثال» ساقط ميشود و همچنين حكم وضعي او ساقط ميشود، براي اينكه به صاحب حق رسيد؛ اين حكم كه در مسئله اولي بود در مسئله ثانيه هم همين است. فرع ديگري كه در مسئله اول بود در اينجا هم هست و آن اين است كه اگر اتلافي رخ داد، احكام سهگانه اتلاف كه در مسئله اول گذشت در مسئله دوم هم هست. اتلاف در مسئله اول به اين صورت بيان شد كه اگر مشتري كالا را اتلاف كند اين به منزله قبض است که ديگر بايع عهدهدار نيست و اگر خود بايع اين كالا را اتلاف كرد معصيت كرد، براي اينكه مال مشتري را تلف كرد و ضامن هست برابر حديث نبوي كه «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ». پس اگر مثمن را مشتري اتلاف كرد به منزله قبض است و اگر بايع اتلاف كرد هم معصيت كرده ـ مال مردم را تلف كرد ـ اگر عمدي باشد و هم اينكه برابر نبوي معروف عهدهدار ضمان معاوضي است و اگر شخص ثالث اين مبيع را اتلاف كند؛ نظير همين روايت «عُقْبَةَ بْنِ خَالِد» كه ثالث آمده سرقت كرده و اين سرقت تعذر وصول به منزله اتلاف است، آن دو حكم دارد: يكي تكليفاً معصيت كرده است و يكي ضامن است به ضمان «يد» ـ چون مال مردم را گرفته «عَلَى الْيَدِ مَا أَخَذَتْ» ـ و بايع كه بايد اين كالا را تحويل مشتري دهد، برابر روايت «عُقْبَةَ بْنِ خَالِد» ضامن است به ضمان معاوضه؛ مشتري ميتواند به بايع مراجعه كند و ضمان معاوضه را بگيرد، ميتواند معامله را امضا كند و سارق اگر پيدا شد به سارق مراجعه كند که برابر ضمان «يد», قيمت يا مثل را بگيرد. اينها احكامي بود كه در مسئله اول راجع به تلف مبيع گذشت. اما در مسئله دوم راجع به ثمن هم بسياري از اين احكام همينطور جاري است؛ ثمن را اگر بايع تلف كند به منزله قبض است و ديگر مشتري بدهكار نيست، هم حكم تكليفي آن ساقط شده است به زوال موضوع نه «بالامتثال» و حكم وضعي آن ساقط شده است، براي اينكه صاحب مال، مال خودش را گرفته ولو به اتلاف و اگر همين مشتري ثمن را تلف كند دو كار هست: يكي اينكه معصيت كرده است مال مردم را تلف كرده و يكي اينكه ضامن هست؛ حالا به ضمان «يد» ضامن است كه روي قاعده اولي است يا به ضمان معاوضه ضامن است كه اين مسئله دوم براي حل همين نكته است كه آيا حكم ثمن هم مثل حكم مثمن هست؟ همانطور كه مبيع قبل از قبض اگر تلف شود به ضمان معاوضه ضامن ميشود، آيا ثمن هم اگر قبل از قبض تلف شود به ضمان معاوضه مورد ضمان قرار ميگيرد يا به ضمان «يد»؟ پس اگر بايع ثمن را تلف كند كه حكم روشن است و مشتري اگر ثمن را اتلاف كند كه معصيت كرده مال مردم را تلف كرده، اما حالا ضامن است به ضمان «يد» يا معاوضه که بايد روشن شود؛ درباره مثمن روشن بود. اگر ثالث نظير سارق آمده اين عوض را از بين برده هم تكليفاً معصيت كرده و هم وضعاً ضامن است به ضمان «يد»؛ بايع هم ميتواند معامله را امضا كند و ضمان معاوضي را از مشتري بگيرد و هم ميتواند معامله را امضا كند برود برابر ضمان «يد» از سارق اگر پيدا شد بگيرد و هم ميتواند معامله را فسخ كند، حكم اينها روشن است. اما تلف كه غير از اتلاف است، اگر بر اساس عامل طبيعي اين ثمن تلف شد غالباً ثمن كلي در ذمّه است، كلي در ذمّه سخن از تلف ندارد و غالباً هم اگر نقد باشد؛ يعني عين خارجي باشد آن پول نقد است و اين هم اگر حكم مثمن را پيدا كند خالي از تأمل نيست؛ آن فرد روشني كه ميتواند حكم مثمن و مبيع را داشته باشد اين است كه اگر همانطور مبيع كالاست ثمن هم كالا باشد كه صدر اسلام معمولاً معاملات كالا به كالا بود، اسكناس كه نبود و درهم و دينار هم در دست همه نبود، نه اسكناس بود، نه سكه مضروب بود، بلكه معامله كالا به كالا بود؛ لذا مسئله بيع ربوي گندم به گندم، جو به جو، برنج به برنج و امثال ذلك مطرح بود. الآن كسي معامله كالا به كالا ندارد كه برنج بدهد برنج بگيرد، جو بدهد جو بگيرد، گندم بدهد گندم بگيرد اينطور نيست، فروشنده عين را ميدهد و خريدار ثمن را. اگر برابر آن اوضاع صدر اسلام كه كالا به كالا معامله ميشد ـ الآن هم در بخشي از روستاها و مانند آن كالا به كالا معامله ميشود ـ اگر مبيع كالا بود و ثمن هم كالا بود نه ثمن و پول نقد، آيا همانطوري كه نبوي معروف «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ» «كل ثمن تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» هم شامل ميشود يا نه؟ طرح مسئله دوم از فصل نهم براي همين است وگرنه آن دو فرع روشن است.
«قد يقال» به اينكه اين هر دو را شامل ميشود، چرا؟ براي اينكه در تعريف بيع مگر ما يك بيع داريم و يك «شراء»؟ ﴿أَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ﴾[3] هم مثمن مبيع است، هم ثمن مبيع است و هم آنكه كالا ميدهد بايع است و هم آنكه كالا ميگيرد و پول ميدهد بايع است، بيع يعني همين. در نكاح، طرفين نكاح ميكنند، اينطور نيست كه زوج نكاح كند و زوجه نكاح نكند، هر دو نكاح ميكنند؛ در طرف عقد اجاره هر دو اجاره است، منتها يكي موجر است و يكي مستأجر که گاهي «ذا» عمل است و گاهي عين، اينجا هر دو بايع هستند، هم بيع مبيع است و هم مثمن؛ اگر توانستيم يك چنين استظهاري از نبوي كنيم، حكم مسئله دوم فصل نُه، مثل حكم مسئله اول روشن است «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ» برابر اينكه صدر اسلام به تعبير سيدنا الاستاد امام(رضوان الله عليه) اينطور معنا ميكردند.[4] اينكه مرحوم علامه در تذكره[5] و بسياري از علما قبل از او و مخصوصاً بعد از او آمدند گفتند كه اگر ثمن هم تلف شود مثل مثمن هست و «هو من مال المشتري»، اين براي چيست؟ حكم كه بر خلاف قاعده است، چرا بر خلاف قاعده است؟ براي اينكه اولاً اتلاف نيست تلف است و ثانياً كالايي را كه بايع فروخته ملك طِلق مشتري است و اگر هم ضامن باشد برابر ضمان «يد» يا مثل بدهكار است يا قيمت، چطور برابر ضمان معاوضه ثمن بدهكار است؟ يا كل معامله را شما گفتيد «آناًما»ي «قبل التلف» فسخ ميشود، اين تحليل عقلي را ناچار شديد بگوييد و آن پذيرش تعبدي را براي اينكه روايت است ناچار قبول كرديد، همه اينها بر خلاف قاعده است؛ اگر بر خلاف قاعده است بايد بر مورد نص اقتصار كنيد، چرا درباره ثمن هم همين فتوا را داديد؟ قول رسمي فقها هم همين است که اين يا براي آن است كه مبيع اعم از مثمن و ثمن است و اصلاً كتاب بيع همين است، اين طور نيست كسي كه كالا ميدهد بايع باشد و كسي كه كالا ميگيرد مشتري باشد، اينطور نيست؛ هر دو بايع هستند، مخصوصاً در جايي كه ثمن و مثمن هر دو عين باشند؛ اگر ثمن و مثمن هر دو عين بودند، بنابراين هم نبوي شامل آن ميشود و هم روايت «عُقْبَةَ بْنِ خَالِد» شامل آن ميشود «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ»، پس اگر ثمن هم قبل از قبض تلف شود از مال خود مشتري تلف شده است؛ از مال مشتري تلف شد يعني چه؟ با اينكه مشتري اين را به عنوان ثمن قرار داد، كالايي را خريد و در قبال آن كالا اين ثمن را داد، آن كالا ملك طِلق مشتري شد، اين ثمن ملك طِلق بايع شد، چطور حضرت فرمود كه اگر اين تلف شود از مال خود اوست؟ همه شما قبول كرديد که معناي آن اين است كه «آناًما»ي «قبل التلف» اين معامله منفسخ ميشود، وقتي معامله منفسخ شد ثمن برميگردد ملك مشتري و مثمن برميگردد ملك بايع، از ملك بايع اين شيء ميافتد و از بين ميرود، آنجا هم از ملك مشتري ميافتد و ميشكند. اگر اين معنا را پذيرفتيم; تلف «قبل القبض» به عهده مشتري است يك و معناي عهده هم ضمان معاوضه است دو و ضمان معاوضه صورت نميپذيرد مگر به انفساخ «آناًما» سه.
مرحوم شيخ(رضوان الله عليه) ميفرمايد كه ما اين مطلب را گذشته از بيانات اصحاب(رضوان الله عليه) شايد بتوان از روايت «عُقْبَةَ بْنِ خَالِد» هم استفاده كرد. فرمايش ايشان اين است كه در روايت «عُقْبَةَ بْنِ خَالِد» بايد مشخص كرد كه ضمير به چه برميگردد؟[6] در اصل روايت اين است كه از وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) سؤال شده است «فِي رَجُلٍ اشْتَرَى مَتَاعاً مِنْ رَجُلٍ» كاملاً كالا را خريد «وَ أَوْجَبَهُ»؛ يعني چيزي فروگذار نكرد، به عنوان اينكه من بعداً ميپردازم يا بعداً مثلاً تتمّه قبول بيايد اينها هيچ نيست و اركان عقد به فعليت رسيد «غَيْرَ أَنَّهُ تَرَكَ الْمَتَاعَ عِنْدَهُ وَ لَمْ يَقْبِضْهُ»؛ اين كالا را پيش فروشنده گذاشت و نگرفت و گفت «قَالَ آتِيكَ غَداً إِنْ شَاءَ اللَّهُ» فردا ميآيم ميبرم كه اين به منزله امانت است، «فَسُرِقَ الْمَتَاعُ»؛ متاع به سرقت رفت، «مِنْ مَالِ مَنْ يَكُونُ ؟» اين چه سؤالي است كه اين راوي ميکند؟ ميگويد: از مال كيست؟ معلوم است برای مشتري است. مشتري خريد پول آن را هم داد و گفت من فردا ميآيم ميبرم، معلوم است برای مشتري است. اين مطلب در ذهن آنها برابر آن حديث نبوي بود كه «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ»، ايشان سؤال ميكند كه از مال كيست؟ سرّ سؤال كردن هم اين است كه اين حرف آنچه كه از نبوي به ياد دارند بر خلاف قاعده است، براي اينكه مالي كه مال مشتري است و اين بايع هم امين است ﴿ما عَلَي الْمُحْسِنينَ مِنْ سَبيلٍ﴾[7] «يد» اماني است که چه امانت شرعي باشد و چه امانت مالكي باشد «يد» ضمان نيست و اينها شنيدند كه بايع ضامن است دارد از حضرت سؤال ميكند كه «مِنْ مَالِ مَنْ يَكُونُ ؟» معلوم است كه مال مشتري است و اين شخص امين است، امين هم كه ضامن نيست و اينها شنيدند كه بايع ضامن است، حالا دارد سؤال ميكند كه «مِنْ مَالِ مَنْ يَكُونُ ؟» فرمود: «مِنْ مَالِ صَاحِبِ الْمَتَاعِ الَّذِي هُوَ فِي بَيْتِهِ»؛ همه را تبيين كرد كه هيچ اشتباهي نشود، اگر ميفرمود «مِنْ مَالِ صَاحِبِ الْمَتَاع» صاحب متاع مشتري است، مشتري خريد؛ اما براي اينكه روشن شود منظور از اين صاحب متاع بايع است فرمود: «الَّذِي هُوَ فِي بَيْتِهِ»، بعد اين را تأكيد كرد فرمود: «حَتَّى يُقَبِّضَ الْمَتَاعَ وَ يُخْرِجَهُ مِنْ بَيْتِهِ» همه اينها براي آن است كه روشن شود و اشتباه نشود، تنها كسي كه در اينجا ضامن است بايع است، «فَإِذَا أَخْرَجَهُ مِنْ بَيْتِهِ» اگر بايع اين مبيع را از خانه خودش خارج كرد؛ يعني از تحت استيلاي خود خارج كرد و تحت استيلاي مشتري قرار داد «فَالْمُبْتَاعُ ضَامِنٌ لِحَقِّهِ» آن مشتري ضامن حق بايع است كه به تعبير ايشان ضمير «حقه» بايد به بايع برگردد «فَالْمُبْتَاعُ ضَامِنٌ لِحَقِّهِ حَتَّى يَرُدَّ مَالَهُ إِلَيْهِ»[8] ضامن هست و مشتري هم امين است، مشتري چرا بايد ضامن باشد؟ اگر مال بايع در دست مشتري بود و به امانت شرعي يا به امانت مالكي بود، براساس ﴿ما عَلَي الْمُحْسِنينَ مِنْ سَبيلٍ﴾ و براساس اينكه «يد» اماني «يد» ضمان نيست، مشتري چرا ضامن باشد؟ از اين معلوم ميشود كه ثمن و مثمن هر دو مشمول آن نبوي هستند؛ يعني اگر ثمن هم تلف شود «فهو من مال المشتري» است نه «من مال البايع»، با اينكه ثمن را مشتري تمليك و ملك بايع كرد، ملك بايع است الآن اين امين است «فهو من ماله» مشتري ضامن است؛ معلوم ميشود كه حكم ثمن حكم مثمن را دارد و اگر ثمن هم قبل از قبض تلف شود «فهو من مال المشتري» است و اين تصوير صحيح ندارد مگر اينكه حكم شود كه «آناًما»ي قبل از تلف اين معامله منفسخ ميشود يك، ثمن برميگردد ملك مشتري و مثمن برميگردد ملك بايع دو، ثمن كه برگشت ملك مشتري شد مثمن ميشود مال بايع، عين مثمن را ايشان بايد برگرداند نه عوض اين ثمن كه مثل يا قيمت باشد، خود اين ثمن ملك او ميشود و از مال او افتاد و شكست و تلف شد، پس آن بايع هم بايد مثمن را برگرداند. پس «كل مبيع أو ثمن تلف فهو من مال صاحبه» و اين ضمان ميشود ضمان معاوضه.
حالا براي تتميم اين مطلب كه آيا اين حكم خلاف قاعده با همين مقدار استظهار حل ميشود يا نه؟ يك راه ديگري هم بايد طي كرد؛ فتواي اصحاب را كه شما ملاحظه ميكنيد ميبينيد به طور شفاف و روشن حكم ثمن را حكم مثمن ميدانند، خود مطلب را بررسي ميكنيد ميبينيد خلاف قاعده است؛ در خلاف قاعده هم بايد بر مورد نص اقتصار شود که آيا نص هر دو را ميگيرد يا نص ناظر به آن جايي است كه ثمن و مثمن هر دو عين باشند؛ مثل صدر اسلام که اگر كسي كالايي را مبيع قرار داد در قبال كالاي ديگري كه ثمن است و كالايي را ثمن قرار داد در مقابل كالاي ديگري كه مثمن است، اين نبوي مال آنجاست و روايت «عُقْبَةَ بْنِ خَالِد» هم ناظر به آنجاست و اگر نقد بود مشمول آن نبوي معروف نخواهد شد که تتميم آن ـ انشاءالله ـ بعداً.
معمولاً روزهاي چهارشنبه يك بحث اخلاقي مختصري هم داريم كه براي همه ما ـ انشاءالله ـ اميدواريم كارساز باشد. در بحثهاي قبلي ملاحظه فرموديد كه قرآن كريم تلاش و كوشش آن اين است كه اولاً فرد و همچنين جامعه را زنده نگاه بدارد، زنده كند و حيات تازه دهد؛ يعني اين روح مرده را زنده كند كه فرمود: ﴿كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ﴾.[9] افراد زنده گاهي خواب و گاهي بيدار هستند، اينها را بيدار نگاه بدارد و افراد زنده بيدار گاهي سالم و گاهي مريض هستند، اينها را سالم نگاه بدارد و افراد زنده بيدار مريض گاهي ساكن و گاهي پويا هستند، راكد و پويا هستند که سعي ميكند اينها را راهاندازي كند و افرادي كه به راه افتادند گاهي تند هستند و گاهي كُند، سعي ميكند كه اينها را در حركت سرعت عطا كند و خود افرادي كه سريع هستند گاهي سابق و گاهي مسبوق هستند و به سرعت حركت ميكنند، اما آن توان را ندارند كه جلو بيفتند؛ دين ميكوشد كه اينها را جلو بيندازد، افرادي كه جلو رفتند بعضيها هستند كه در اين صدد نيستند يا اين قدرت را ندارند كه مدير و مدبّر ديگران باشند، امام ديگران باشند، تلاش و كوشش قرآن كريم اين است كه حالا كه اينها سرعت گرفتند و سبقت گرفتند و جلو افتادند ديگران را هم دريابند و نگويند حالا كه ما جلو افتاديم كار خودمان را انجام دهيم، اين ﴿وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقينَ إِماماً﴾[10] احساس مسئوليت و ايجاد مسئوليت در فردفرد ماست. فرمود در هر جايي هستيد، در شهر يا روستا بالأخره چهار كلمه كه ياد گرفتيد، نسبت به همان چهار كلمه امام ديگران باش. اين را در قرآن به ما گفتند و گفتند بخوانيد، در نمازتان و غير نمازتان دعا كنيد كه خدايا! آن توفيق را به من بده كه متّقيان آن روستا، متّقيان آن شهر، متّقيان آن منطقه به من اقتدا كنند، نه تنها در نماز بلکه من سيرهای، سنتي، سريرهاي، كتابي، مقالي و مقالتي داشته باشم كه خوبان جامعه به من اقتدا كنند ﴿وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقينَ إِماماً﴾؛ اين چيز بدي نيست. از آن حيات تا امامت و از امامت تا حيات، شما بررسي كنيد آن مسئله «منازل السائرين» و اينها اجمالاً حل شود، در هيچكدام از اينها سخن از هوي نيست.
در يكي از بحثهاي قبل داشتيم كه بزرگاني فرمودند «فإن قطرة من هوی النفس مكدر بحرا من العلم»[11] اينكه حديث نيست، اينكه آيه نيست، اين تجربه بزرگاني است كه اين راه را رفتند که گفتند يك قطره هوي دريايي از علم را آلوده ميكند؛ حالا شما بشويد «بحر العلوم», خداي ناكرده يك قطره اين باشد كه من بايد خودم را نشان دهم و منم، اين كافي است كه آن دريا را آلوده كند. اين «ان قطرة من الهوي» را مرحوم صدرالمتألّهين و ديگران نقل كردند، اينكه حديث نيست، اينكه آيه نيست اين را چشيدند و اينها ديدند؛ هم درباره خودشان ديدند هم درباره ديگران ديدند فرمودند: «فإن قطرة من هوی النفس مكدر بحرا من العلم». اين «قطره» نه از آغاز حركت كه حيات است بايد باشد نه در انجام حركت است كه امامت را گويند. اين چيز خوبي است آدم امام ديگران باشد و اين دستور قرآن است. اينكه ما ميبينيم كه از خودمان هراس داريم يا مثلاً سعي ميكنيم جلو نيفتيم اين براي اين است كه ما مشكل داريم وگرنه جلو افتادن چيز بسيار خوبي است و به ما هم دستور دادند، اما خيلي از بزرگان را هم ميبينيد که خودشان كنار ميكشند، براي اينكه سخت است؛ چرا خيلي از بزرگان خودشان را كنار ميكشند؟ نه براي اينكه اين بد است، اينكه دستور قرآن است! گفتند در نماز و غير نماز اين دعا را بخوانيد، اين دعاي قرآن است، «قُرَّةَ عَيْن»[12] بخواهيد. خدايا اين توفيق را بده كه خوبان جامعه به ما اقتدا كنند نه هر كسي، در عين حال ميبينيد بسياري از بزرگان تحاشي دارند که معلوم ميشود كار مهم و سختی است؛ بحثهاي اخلاقي براي همين جهت است. ما براي اينكه روشن شود که اصلاً زندهايم يا نه، خوابيم يا نه، سالم هستيم يا نه، متحرك هستيم يا نه، سريع هستيم يا نه، سابق هستيم يا نه و امام هستيم يا مأموم، براي همه اينها يك معيار هست، به ما گفتند كه «زِنُوا أَنْفُسَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُوزَنُوا وَ حَاسِبُوهَا مِنْ قَبْلِ أَنْ تُحَاسَبُوا»[13]؛ قبل از اينكه شما را وزن كنند خودتان را وزن كنيد؛ ما اول بايد ببينيم ترازو داريم يا نداريم، اگر ترازو نداشتيم خودمان را با چه وزن كنيم؟ به ما گفتند: «زِنُوا أَنْفُسَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُوزَنُوا» ما بايد بدانيم ترازو داريم يا نه و اين ترازوي ما سالم است يا نه؟ اين كتاب چقدر شيرين است! اين است كه اين روايات را انسان گاهي ميبوسد، براي همين است. امام(سلام الله عليه) فرمود: «مَنْ سَرَّتْهُ حَسَنَتُهُ وَ سَاءَتْهُ سَيِّئَتُهُ فَهُوَ مُؤْمِنٌ»[14] ما الآن ميخواهيم ببينيم زندهايم يا نه؟ آن حياتي كه دين ميگويد را دارا هستيم يا نه؟ ما يك حيات گياهي و يك حيات حيواني هم داريم، اما ﴿اسْتَجيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ﴾[15] اين در ما هست يا نيست؟ اگر به ما گفتند: «زِنُوا أَنْفُسَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُوزَنُوا وَ حَاسِبُوهَا مِنْ قَبْلِ أَنْ تُحَاسَبُوا» که خودتان را بسنجيد، ما ببينيم ترازو داريم يا نداريم؟ فرمود اولين قدم اين است كه اگر كار خوب كرديد، بين خود و خداي خود خوشحال هستيد و اگر خداي ناكرده يك لغزشي از شما صادر شد رنج ميبريد، بد حال ميشويد، نگران ميشويد، افسرده ميشويد معلوم ميشود زندهايد. الآن کسانی را كه ميخواهند در اتاق عمل ببرند و اينها را بيهوش ميكنند، اين پزشك معالج براي اينكه ببيند اين شخص كاملاً بي هوش شد اعضا و جوارح او را با دست ميزند اگر او هيچ احساس نكرد معلوم ميشود كه بيحس شد که در آن وقت شروع ميكند به عمل كردن، اگر هنوز اين اعضا حس دارند صبر ميكند؛ اگر كسي اين حس را دارد معلوم ميشود زنده است و بايد خدا را شكر كند «وَ سَاءَتْهُ سَيِّئَتُهُ فَهُوَ مُؤْمِنٌ» اين معيار بوده که به دست ما دادند، «مَنْ سَرَّتْهُ حَسَنَتُهُ»؛ اگر كسي كار خير كرد و بين خود و خداي خود خوشحال بود معلوم ميشود زنده است و حس دارد، اما اگر ﴿سَواءٌ عَلَيْهِمْ ءَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ﴾[16] اين همان بيهوشي است كه او را در اتاق عمل بردند، چه شما دست به پاي اين بيمار بزنيد چه نزنيد او درك نميكند، صريحاً به پيامبرشان گفتند ﴿سَواءٌ عَلَيْنا أَ وَعَظْتَ أَمْ لَمْ تَكُنْ مِنَ الْواعِظينَ﴾[17] چه بگويي و چه نگويي براي ما بي تفاوت است؛ از اين معلوم ميشود که ميزان ندارد، وقتي ميزان ندارد ترازو ندارد خودش را با چه بسنجد؟ ما هر لحظه بايد اين را داشته باشيم، اگر خداي ناكرده غيبتي كرديم، دروغي گفتيم، تهمتي زديم، نگاه بدي كرديم، مالي را گرفتيم، اگر خوشحاليم معلوم ميشود که آن حس را از دست داديم و اگر بين خود و خداي خود شرمندهايم گاهي هم اشك ريختيم معلوم میشود که زندهايم، اين را بايد حفظ كرد.
بنابراين اينكه در بيانات نوراني حضرت امير هست، ائمه ديگر(عليهم السلام) فرمودند و در نهجالبلاغه هست «زِنُوا أَنْفُسَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُوزَنُوا وَ حَاسِبُوهَا مِنْ قَبْلِ أَنْ تُحَاسَبُوا» ما بايد ببينيم ترازو داريم يا نداريم؟ اگر ترازو داشتيم ميتوانيم وزن كنيم و اهل حساب باشيم، اگر نداشتيم چه كار كنيم؟ ترازو همان هست كه به ما فرمودند. اگر چنين حالتي هست كه اگر خداي ناكرده خلافي كرديم و يك قطره اشك در نماز از ما پيدا شد معلوم ميشود ما متأثريم كه چرا اين كار را كرديم معلوم ميشود كه زندهايم؛ اين را بايد قدر بدانيم، همين سوختن دل، نشانه حيات ماست. همين روش را ـ انشاءالله ـ بگيريم و ادامه دهيم. اميدواريم خداي سبحان همه ما را از آن حيات طيّب برخوردار كند.
«والحمد لله رب العالمين»
[1]. مستدرک الوسائل، ج13، ص303.
[2]. وسائل الشيعه، ج18، ص24.
[3]. سوره بقره, آيه275.
[4]. كتاب البيع (للإمام الخميني)، ج5، ص577 ـ 578.
[5]. تذکرة الفقهاء( ط- جديد)، ج 11، ص382.
[6]. کتاب المکاسب(ط ـ الحديثه)، ج6، ص279.
[7]. سوره توبه, آيه91.
[8]. وسائل الشيعه، ج18، ص24.
[9]. سوره بقره, آيه28.
[10]. سوره فرقان, آيه74.
[11]. ايقاظ النائمين، ص74.
[12] . سوره فرقان، آيه 74؛ ﴿ رَبّنا هَب لَنا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَ ذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ﴾.
[13]. نهج البلاغه, خطبه90.
[14]. الکافی(ط ـ اسلامی)، ج2، ص232.
[15]. سوره انفال, آيه24.
[16]. سوره بقره, آيه6؛ سوره يس, آيه10.
[17]. سوره شعراء, آيه136.