أعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
در ضرورت قضا اموري مطرح شد؛ امر اول اين بود كه اختلاف بين افراد انسان «مما لا محيص عنه» است؛ يعني افراد انسان خواستههاي آنها مختلف است؛ اهواي آنها, افكار آنها, اغراض آنها مختلف است و در نتيجه اختلاف باعث بينظمي است. حل اين اختلاف به نحوي كه همه بشوند امت واحده «بالالجاء», اين نه صحيح است نه با تكامل انسان سازگار است؛ ولي تقليل اين اختلاف، «دفعاً بالعلم و التربية, رفعاً بالقضاء»، هم ميسر است هم لازم. با تعليم و تهذيب ميكوشند اختلاف كم بشود, با قضاء ميكوشند كه اين اختلاف سامان بپذيرد. بنابراين قضاء لازم است براي سامان دادن اين اختلاف. معيار قضا «بماذا و بما هو» وظيفه مردم درباره اين معيار قضا چيست؟ و وظيفه مردم و حكومت و قضاء چيست؟ آيا قضا و ميزان قضا را خود انسان ميتواند تعيين كند يا «لايمكن القضاء إلاّ بالوحي»؟ ميشود بشر معياري براي حل اختلاف فراهم كند، با عقل ميشود اين اختلافها سامان بپذيرد يا «لايمكن تحصيل النظم إلاّ بالوحي»؟ قرآن كريم در عين حال كه به عقل احترام ميگذارد, ميفرمايد حرمت عقل در اين است كه وظيفه خود را بشناسد و بداند كه راهي جز وحي نيست.
عقل از اين نظر محترم است كه راه باشد نه معيار و ميزان. عقلي معتبر و محترم است كه بداند نميتواند اداره كند. عقل از اين نظر داراي ارزش است كه ميفهمد وحي لازم است، درك ميكند كه وحي لازم است و خودكفا نيست. اگر خودكفا خود را كافي بداند، ميشود هوي و إله؛ بفهمد كه كافي نيست ميشود لُب و عقل. عقل آن است كه به وحي هدايت كند, نه عقل آن است كه بگويد خودم كافيام. در سوره نساء آيه 82 نشان ميدهد كه عقل وحده كافي نيست.[1]
پرسش: اينکه انبياء برای ارشاد عقول مردم آمدهاند برای چيست؟
پاسخ: نه براي تأمين استقلال فطرت, براي شكوفا كردن فطرت؛ وقتي فطرت شكوفاتر شد, احساسش به نيازمندي به نبوت شديدتر ميشود. أعبد مردم أعقل مردم هستند؛ آن كه عاقلتر است, عابدتر است. بياني اميرالمومنين(سلام الله عليه) از رسول اكرم(صلوات الله و سلامه عليه) نقل كرد كه رسول اكرم به اميرالمومنين(عليه السلام) فرمود؛ «يَا عَلِيُّ! إِذَا تَقَرَّبَ الْعِبَادُ إِلَي خَالِقِهِمْ بِالْبِرِّ فَتَقَرَّبْ إِلَيْهِ بِالْعَقْلِ تَسْبِقْهُم»؛[2] ديگران اگر به فكر كارهاي خوبند, تو بكوش كه عاقلتر بشوي, برندهتري؛ زيرا عاقلتر عابدتر است, زاهدتر است, وارستهتر است. چون عقل است كه به يُعبَد الرّحمن. عقل است كه «به يکتسب الجنان».[3] «يَا عَلِيُّ! إِذَا تَقَرَّبَ الْعِبَادُ إِلَي خَالِقِهِمْ بِالْبِرِّ فَتَقَرَّبْ إِلَيْهِ بِالْعَقْلِ تَسْبِقْهُم». بنابراين انبيا آمدند كه اين عقل را شكوفا كنند و روشن كنند.
آيه 82 سوره نساء فرمود: ﴿أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ﴾ آيا در قرآن تدبّر نميكنند؟! تدبّر, آن درونبيني و مآلانديشي و دورنگريست. آن كه سطح مطلب را ميبيند او مدبّر نيست؛ آنكه سطح مطلب را مينگرد, دبر و پشت مطلب را هم ميبيند, ميتواند اهل تدبير باشد و مدبّر خوبي باشد. آنكه ظاهر آيه را ميبيند, درون آيه را هم مينگرد, ميتواند تدبّر خوبي داشته باشد؛ ﴿أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيرا﴾؛ اين به صورت يك قياس استثنايي است كه اگر قرآن، اين وحي, كلام خدا نميبود, كلام بشر ميبود منسجم نميشد؛ قانون بشري منسجم نيست. هر حالتي سخني دارد، در هر زماني كلامي دارد، در هر دورهاي طرحي دارد، در هر سنيني سخني دارد. منسجم نيست. آنكه «في الرضا و الغضب» نگويد «إلاّ الحق», «في المرض و الصحة» نگويد «إلاّ الحق», «في السراء و الضّراء» نگويد «إلاّ الحق», «في السفر و الحضر» نگويد «إلاّ الحق», «للعدوّ و الصديق» نگويد «إلاّ الحق», او معصوم است. آن كه در تمام اين سنين يكنواخت حرف ميزند از وحي ميگيرد.
پرسش: آيات مکی با مدنی فرق میکند
پاسخ: هر دو حق است، سفري و حضري هر دو حق است، در حال غضب و رضا هر دو حق است. شاگردان رسول اكرم(سلام الله عليه) در محضرش كه مينشستند يادداشت برميداشتند. عدهاي طعن ميزدند كه او يك فرد عادي است و گاهي در حال رضاست, گاهي در حال غضب است. هر چه كه از زبانش درآمد كه قابل نوشتن نيست. چرا اين چنين ميكنيد؟ به رسول اكرم عرض كردند كه «أَكْتُبُ كُلَّ مَا أَسْمَعُ مِنْك»؟ فرمود: آري. عرض كردند كه «فِي الرِّضَا وَ الْغَضَب»؟ فرمود: آري.[4] چون رضاي ما رضاي الهي است و غضب ما غضب الهي است. حبّ «في الله» است و بغض «في الله» است. ممكن نيست كه در اين حال و در آن حال دو جور حرف بزنند يا هوي بر اينها نفوذ داشته باشد. اين در چيز «كتاب العلم» بحار هست.
بنابراين اين به صورت يك قياس استثنايي است؛ مثل «لو كانت الشّمس طالعةً لكان النهار موجود, لكن النهار موجود فالشمس طالعة»؛ به صورت يك قياس استثنايي است كه در قرآن کريم فراوان است. فرمود: ﴿لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ﴾ اين مقدّم است، ﴿لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيرا﴾، اين تالي؛ «لكن التالي محال», براي اينكه سراسر قرآن منسجم است و واحد است و متحد است و جز حق و صدق نيست. «فالمقدم مثله». اين تلازم نشان ميدهد كه كلام غير خدا نميشود هماهنگ و منسجم باشد، قانون غير خدايي نميتواند هماهنگ و منسجم باشد؛ يا منفعت قبيلهاش را در نظر ميگيرد يا مصلحت اقليم خودش را در نظر ميگيرد يا خواسته عشيرهاش را در نظر ميگيرد يا به نفع سياست خودش سخن ميگويد و مانند آن. آنكه همه اين علل و عوامل خارج از هدف كنارند و هيچ نقشي ندارند آن قانون وحي است كه مافوق همه اين امور خواهد بود.
در آيه بعد فرمود: ﴿وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَی الرَّسُولِ وَ إِلي أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُم﴾؛[5] اگر اين اختلافها را به رسول و أولي الامر ارجاع ميدادند آنها اين اختلافات را سامان ميبخشيدند. چون ارجاع نميدادند به خودشان واگذار كردند, اين اختلافات سامان نپذيرفت و به جايي نرسيد. در آيه 165 سوره «نساء» ثابت كردند كه عقل وحده كافي نيست. وقتي كه جريان رسالت انبيا را مطرح ميفرمايد, ميفرمايد: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ﴾ چرا ما انبيا را فرستاديم؟ ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾ معلوم ميشود قبل از رسالت مرسلين بشر ميتواند در قيامت احتجاج كند كه ما راهنما نداشتيم و اگر عقل وحده كافي ميبود خدا ميتوانست بگويد عقل حجت توست و كافي است؛ معلوم ميشود عقل وحده كافي نيست. اگر عقل ميتوانست قانونگذار باشد, عقل ميتوانست نظم و هماهنگي جوامع بشري را تأمين كند, چه احتجاجي است در قيامت كه اگر مرسليني نميداشتيم اينها ميتوانستند به خدا بگويند تو كه رسول نفرستادي؟ اگر عقل كافي ميبود خدا ميفرمود من همان رسول باطني كه را به شما دادم كافيست.
پرسش: آيه دارد که: ﴿لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ﴾.
پاسخ: ﴿لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ﴾[6] حرف آنها را گوش ميداديم. انسان يا بايد خودش عاقل باشد يا گوش به حرف عاقل بدهد كه به منزله عقل است كه همين عقل دروني يا عقل بيروني، «يهديه الي الصراط النبوة و الرسالة». اگر گوش به حرف انبياء ميداديم، اگر خودمان ميفهميديم كه بايد از كدام راه مسافت را طي كنيم, از اصحاب سعير نبوديم. عقل به عنوان طريق كافيست نه به عنوان ميزان و مقياس.
پرسش: اينکه فرموديد در امور شرعی بله، اما در امور مادی نيازی به ارسال رسل نيست؟
پاسخ: بله آن كه مربوط به تكامل انسانيت انسان است از باب عمل صالح است؛ انسان كه خانه ميسازد و مسكن ميخواهد اين كار, كار انساني نيست، در حيوانات به شرح أيضا(همچنين). آن عمل است بنام حلال و حرام كه باعث تکامل انسان است. آن ميشود دين وشريعت كه نياز به وحي دارد و إلاّ چه جور خانه بسازيم؟ اين از راه حلال باشد يا حرام، مهندس كار ندارد. آن كه ميگويد «الْحَجَرُ الْغَصْبُ فِي الدَّارِ رَهْنٌ بِخَرَابِهَا»[7] او باعث تكامل است او كار دارد. اما چه جور بساز مهندس در اين جهت نقشه ندارد كه زمين غصبي باشد يا نه، مصالح غصبي باشد يا نه، مزد كارگر را بدهي يا نه. نيت تو چه باشد خير باشد يا نه, در اين خانه چه ميشود يا نه, اينها در آن مطرح نيست و اينها كمال انساني نيست. اين خانهاي است كه «يستوي فيه موحّد و غير موحّد»؛ همانطوري كه يك كتاب را در يك خانه ميگذارند كه از سرد و گرم باران محفوظ باشد، يك صندلي را ميگذارند انسان هم ميگذارند؛ اين صندلي اگر بيرون باشد ضايع ميشود انسان هم اگر بيرون باشد آسيب ميبيند، فرش هم اگر بيرون باشد آسيب ميبيند. خانه ساختن بشر كه نياز به خانه دارد، نه به خاطر اينكه جسمي است مأوايي ميخواهد؛ چون همه اين اجرام و اجسام ماوي ميخواهند. آنكه باعث سعادت است آن نه از هندسه مهندس بر ميآيد نه از طبّ طبيب و نه از عقل هيچ عاقلي. آن همان راهي است كه به نام وحي مشخص ميكند.
﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾؛ معلوم ميشود اگر رسالت نميبود، اگر وحي و نبوتي نميبود, بشر حجت داشت بگويد تو كه راه را نشان ندادي، تو كه معيار و ميزان معين نكردي، تو كه آن مدار كمال را به ما ندادي ما هم ناقص مانديم. بنابراين نظم با عقل وحده حاصل نميشود.
پرسش: ...
پاسخ: بله عقل «يهدي إلي الايمان»، «بعقله» اعتماد كرد و «آمن بالله» و البته كسي كه «آمن بالله» خداي متعال ﴿زِدْناهُمْ هُدی﴾[8] خواهد بود؛ دارد كه چون اينها اهل هدايتند ﴿زادَهُمْ هُدی﴾.[9] خداي متعال كسي كه در راه باشد به او كمك خواهد كرد «بعقله آمن بالله». عقل «يهدي إلي النبوة». اين سخنان را هم عقل ميگويد كه ما خدايي داريم پيامبري ميخواهيم و مانند آن.
پرسش: ...
پاسخ: آن خودكفا يعني عقل؛ در اينكه راه است اکتفاست؛ چون همه حرفها را ما با عقل ميفهميم. عقل در اينكه راه است حرفي درش نيست؛ يعني «بالعقل آمنوا بالوحي» . معناي خودكفا اين است كه آنچه كه ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ﴾[10] هر چه كه «يهوي» او را احتمال ميدهد و لا غير؛ اما كسي كه «بعقله يؤمن بالله» يعني دارد راه ميرود.
«علي اي حال» ما هم كه از آثار انبياي گذشته وخاتم انبياء(عليهم السلام) چيز داريم «بالعقل» ميفهميم. وقتي ابن سكيت از ثامن الحجج(عليهم السلام) سؤال ميكند «فَمَا الْحُجَّةُ عَلَی الْخَلْقِ الْيَوْم»؛ امروز مكتبها زياد است راهها زياد است مخصوصاً عصر امام هشتم(سلام الله عليه)؛ آن معيار احتجاج چيست؟ « فَقَالَ ع الْعَقْلُ ... فَقَالَ ابْنُ السِّكِّيتِ هَذَا وَ اللَّهِ هُوَ الْجَوَاب»؛[11] با عقل وحده است كه مبدا ثابت ميشود، لزوم وحي ثابت ميشود امتياز رهاورد انبياء از ديگران و ديگري ثابت ميشود، معجزه از ساير حرف و فنون ممتاز ميشود، تطبيق آن كلي معجزه بر مصداق خاص بوسيله عقل ثابت ميشود و مانند آن؛ از اين به بعد راه راه نقل است و إلاّ عقل در اينكه راه است و راه تامي است حرفي درش نيست. تمام احتجاجها را با عقل ما در ميان ميگذارد نه اينكه اول ما با نقل جلو برويم بدنبال نقل روي نقل تكيه كنيم. عقل ميگويد راه, راه وحي است و لا غير. براي اينكه ديگران داعيه اين راه را نداشته باشند يك معيار شناختي هم هست به نام معجزه؛ اين را هم عقل ميگويد. فصل مميز اعجاز از سحر و شعبده و جادو و طلسم و رياضتها و علوم غريبه را عقل مشخص ميكند و اينكه «هذه معجزةٌ» و آنها علمند, آن را عقل مشخص ميكند. نبي حتماً بايد داراي معجزه باشد او را عقل مشخص ميكند و اين معجزه هست او را عقل مشخص ميكند. از اين به بعد هرچه كه آورده, عقل ميگويد «سمعاً و طاعةً» بپذير. عقل در اين كه راه است …
پرسش: اخباری میگويد احتياجی به پيغمبر نيست در عمل به شريعت عقل کافی است؟
پاسخ: يعني در اصول دين و در فروع دين هر دو با راهنمايي عقل است. عقل ميگويد اين نظام مبدأيي دارد و اين مبدأ انسان را آفريد و اين مبدأ كه انسان را آفريد انسان را ميپروراند, پرورش انسان از راه وحي است به نام نبوت، «النبوة ضرورية» و براي تشخيص اينكه اين نبي است و ديگران نبي نيستند بايد وصف ممتاز داشته باشد و هو الاعجاز. ميز معجزه از علوم و فنون و حرف ديگر را عقل مشخص ميكند اينها مسائل عقلي است. آنوقت عقل ميگويد من چون نميدانم از كجا آمدم و به كجا ميروم راهنما ميخواهم. نه آمدنم به ميل خود من بود، نه رفتنم به ميل من است و نه ميدانم به كجا ميروم. ميدانم خبري هست اما چيست و كجا ميبرند و چي ميخواهند نميدانم. عقل ميگويد اين شخص به نام نبي كه ميداند از كجا آمدي به كجا ميروي كالاي ضروري آنجا چيست حرفش را «علي السمع و القلب» گوش ميدهيم. «ألعقل طريق إلي الشرع» و عقل ميگويد كه من نميدانم آن كس كه ميداند از او گوش كن «و هو النبيّ و الرّسول».
پرسش: ...
پاسخ: عقل مقصد نيست عقل مقصود نيست عقل معيار و ميزان نيست عقل راه است. در راه بودنش ترديد نيست. انسان طبيب او معيار درمان دارد ولي بيمار عقل دارد. عقل نه طبيب است نه طب, عقل به بيمار ميگويد به طبيب مراجعه كن و بر اساس معيار طبّي او درمان بشو. عقل در اين راهنمايي كافي است و امّا در درمان كافي نيست. اگر در درمان كافي ميبود, ديگر آيه 165 سوره «نساء» نميفرمود كه حجّت وقتي تمام است كه رسول بيايد؛ ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾ معلوم ميشود قبل از رسالت حجت تمام است. اگر طبيبي نفرستند، بيمار بميرد ميتواند احتجاج كند كه شما چرا طبيب نفرستاديد. اين همان است كه اميرالمؤمنين سلام الله عليه در توصيف نبيّ اكرم صلوات الله عليه فرمود «طَبِيبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّه».[12] عقل ميگويد طب طبيب ضروري است حتماً بايد باشد در اين راهنمايي عقل تام است.
در سورة «ق» آيه 5، مسئله هرج و مرج را كه مطرح ميفرمايد؛ ميفرمايد چون رسالت را تكذيب كردهاند گرفتار هرج و مرج شدهاند؛ فرمود: ﴿بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ فَهُمْ في أَمْرٍ مَريج﴾؛ چون حق و وحي را تكذيب كردند, به هوي و عقل خود تكيه كردند كارشان هرج و مرج شد، نظم نيست. هر كسي طرزي ميفهمد و هر كسي چيزي را ميطلبد و هر كسي انگيزهاي دارد ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريج﴾. در سورة تكوير آيه 26 اين هم بيتأييد نيست؛ در سوره تكوير آيه 26خطاب فرمود به اينكه شما كه ما را رها كرديد كجا ميرويد ﴿فَأَيْنَ تَذْهَبُون﴾؟ آدمي كه مقصد را رها كرده كجا ميخواهد برود. اين ﴿فَأَيْنَ تَذْهَبُون﴾ يعني كار عبثي ميكنيد، هرجا برويد و هر چه بدويد به مقصد نميرسيد. مقصد اين است ولا غير. اگر راهي ميبود به مقصد ميرسيديد. آدمي كه چشمه و سرچشمه را رها كرده, عطشان هم هست, حرف آن كسي كه چشمه پيش اوست گوش نميدهد، اين را پشت سر گذاشته ميرود؛ اين شخص ميگويد أين تذهبون؟ كجا ميرويد؟ هر چه بيشتر بدويد كمتر ميرسيد. اين دويدن در بيراهه، جز تبعيد مسافت چيز ديگري نيست؛ منتها ادب رسول اكرم ادب الهي است و حرفهاي تند با امت نداشت. گلهاش اين است كجا ميرويد؟ خب اگر عقل كافي بود و اگر با طي قوانين عقل ميشد اين اختلاف را سامان داد و به يك جايي رساند؛ مقصدي بود مقصودي داشتند راهي را طي ميكردند به مقصد ميرسيدند. ميفرمايد: ﴿فَأَيْنَ تَذْهَبُون﴾ هر جا برويد بيمقصد خواهيد بود، بيمقصود خواهيد بود؛ چون راه اين است ولا غير. بنابراين عقل كافي نيست براي اينكه معيار قضا باشد.
امر بعدي كه بعضي از آيات آن اشاره شد, اين است كه معيار قضا وحي است ولا غير. حالا كه عقل كافي نشد پس چي كافي است؟
پرسش: ... پاسخ: چرا در طريق كافي است آن راه است عقل دليل است كه «يدل الإنسان» را كه مبدئي هست و معادي هست و نبوتي هست عقل در اينكه راه هست مستقل است .
پرسش: پس در عرض حجت واقعی میشود؟
پاسخ: ملاحظه بفرماييد! عرض نميشود؛ چون راه در عرض مقصد نيست، راه نظير معني حرفي است. راه بين رونده و مقصد رابط است؛ اگر خودكفا باشد يعني منهاي مقصد، ما به او تكيه ميكنيم؛ پس منهاي مقصد راه هم هيچ. عقل «طريق الي الحق» و در دلالت و طريق مستقل است راه خوبي است. عقل نبيّ دروني است؛ همان بياني كه امام هفتم(سلام الله عليه) به هشام فرمود: «إِنَّ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حُجَّتَيْنِ حُجَّةً ظَاهِرَةً وَ حُجَّةً بَاطِنَة»،[13] بياني است تام. «طريقٌ تام و دليلٌ تام»؛ اما رابط بين رونده و هدف است و وجودش در نظام، همان وجود ربطي خواهد بود و اگر چنانچه بگويد خودم كافيم و تو را اداره ميكنم اين راه برميگردد ميشود كوه. ديگر جلوي آدم را ميگيرد. اگر كسي بگويد من با عقل خودم قانون ميسازم، عقلي كه راه بود بايد او را به قانون ميرساند حالا شده كوه، سد معبركرده؛ اين است كه همين جا ميماند. اين همان است كه ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ﴾؛ اين همان است كه ﴿فَتَوَلَّى بِرُكْنِهِ﴾[14] كه كار فرعون است و كار طاغوت است؛ گفت خودم كافي هستم اين راه ركن نيست. آنكه ميگويد خودم ميفهمم, بشر ميفهمد انسان خودش را اداره ميكند, حكومت مردم بر مردم «أيّ تعبير كان» كار، كار طاغوت است. ﴿فَتَوَلَّى بِرُكْنِهِ﴾؛ اما مؤمن «وليّ الله» است كما اينكه «الله» وليّ اوست. «يتولّي»، «الله» را تولّي دارد نسبت به «الله» و اولياي الهي. ﴿إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغی ٭ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى﴾[15] كه اين ﴿أَنْ﴾ تفسير طغيان اوست. آن تعبير و تفسير لطيفش گفتهاند اين نيست كه اگر كسي مالدار شد طاغي است «أنْ رئآ نفسه مستغنياً عن ربّه» طغيان است. كسي كه خود را مستغني ببيند از مبداش طاغي است، كسي كه فقير «إلي الله» ببيند بنده است. آن ملتي كه ميگويد حكومت مردم بر مردم, حكومت طاغوتي است، آن جمهوري دمكراتيكي كه ميگفت حكومت خلق بر خلق، حكومت طاغوتي است و لاغير؛ زيرا خلق هم همين است, «حكم الأمثال في ما يجوز و في ما لا يجوز واحد»؛ چه يك هوي بخواهد حكومت كند چه چندين هوس بخواهد حكومت كند طاغوت است.
پرسش: قرآن در اين باره میفرمايد: ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾.
پاسخ: «تَعْقِلُونَهُ», اين كتاب دو مرحله دارد: ﴿وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾؛ اين «لا يمكن إلاّ بالعمل الصالح». اين را عربي قرار داديم در قالب لفظ درآورديم كه تدبّر و تعقّل كنيد «تعقلونَ» آن كتاب را كه از رهآورد نبي ماست از نزد ما آورده است. ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾[16] هم براي اينكه به «أم الكتاب» برسند علم و حكمت و علوم و حكمتي لازم است هم براي اين تدبّر و تعقل لازم است كه هر دو بشود طريق به آن مقصد.
پرسش: ...
پاسخ: اين ديگر همين عقل نيست اين هوي است. عقل را آن عقل آفرين معرفي كرد «العقل ... مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَان». عقل «هو الفهم»، «الفهم ما يعبد به الرحمن».
پرسش: ...
پاسخ: پس «تلك النكراء», عقل ندارند, «تلك الشيطنة و تلك النكراء». در تحف العقول ابن شعبه(رضوان الله عليه) است كه يك مرد مسيحي خوشپوشي در مدينه عبور ميكرد، يكي از اين مسلمين با يك ديد تعجب آميزي گفت «ما اعقل هذا الرجل» كه اين نحو را همان تمدن كاذب را عقل ميدانستند. رسول اكرم(سلام الله عليه) فرمود: «مَهْ إِنَّ الْعَاقِلَ مَنْ وَحَّدَ اللَّه»؛[17] غير از موحد كسي نميتواند عاقل باشد. عقل را رسول اكرم تشريع كرد؛ عقل آن است كه تمام اين زانوهاي شهوت و غضب را عقال كند, هوس را بندد و إلاّ عاقل نيست. «تلك النكراء, تلك الشيطنة» است. آن كه به هوس پر و بال ميدهد و هوي را تقويت ميكند آن شيطنت است عقل نيست. قرآن كريم به همين گروه كه خود را آنچنان ميپنداشتند فرمودند اينها نه خودشان ميفهميدند نه گوش به حرف كسي ميدادند. اين تعبير ديگر را فرمود: ﴿لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ﴾[18] انسان يا بايد مانند چشمه از خود بجوشد يا مانند حوض از جدول بيرون آب بگيرد و إلاّ ميخشكد؛ «لاهذا و لا ذاك». يا بايد عقل دروني قوي باشد اهل استدلال باشد بگويد «لابد للنظام من نبي و وحي و رسول» يا لااقل گوش شنوا داشته باشد؛ نه از درون بجوشد نه از بيرون بگيرد خب ميخشكد.
پرسش: عقل باشد اما تعقل نکند همان آيه: ﴿نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ﴾.[19]
پاسخ: او بالقوه عقل است به فعليت نرسانده، اين نور را شكوفا نكرده, كنجكاوي نكرده, كندوكاو نكرده، نگذاشت اين ظهور كند اين بروز كند. خداي متعالي اين سرمايه را به او داد او از اين سرمايه غفلت كرد و چون از اين سرمايه غفلت كرد «أضلّه الله علي علمه» ولو با اين سرمايه.
بنابراين آن عقلي كه طريق است آن علمي كه طريق است بگويد خودم كافي هستم همين راه بر ميگردد ميشود كوه، همين راه ميشود سد راه. اين مادامي راه است كه دست انسان را بگيرد و بگويد برو جلو خبري است اما اگر بگويد نه من كافيم اين برميگردد جلوي آدم را ميگيرد؛ ميشود سد، همين ميشود وبال، همين عقوبت براي آدم ميشود اين نعمت ميشود نقمت. آن كسي كه در مسير نيست تمام گوش و علم و دانش او خدمتگذار هوس اوست، عقل نيست ميشود شيطنت، ديگر نور نيست ميشود ظلمت.
پرسش: نكراء يعني چه؟
پاسخ: نكراء يعني چيزي كه زشت است عقل پسند نيست، خدا و پيامبر او را نميشناسند معروف نيست منكر است، ناشناخت است ناشناس است.
حالا كه قضا ضروري شد و معيار قضا عقل نشد, در تحت عنوان حكومت فرد بر مردم يا مردم بر مردم، هر چه باشد از باب ﴿فَتَوَلَّى بِرُكْنِهِ﴾ است «و هو الطاغوت» است، «و نعم ما قال الإمام» كه فرمود: «جمهوري اسلامي، نه يك كلمه كم، نه يك كلمه زياد». او ميداند كه چه ميگويد و آنها ميانديشيدند كه چه اضافه بكنند؛ ميگفتند جمهوري دمكراتيك اسلامي. اگر انسان اطمينان دارد كه كم نيست چه اينكه كم نيست هم تام است و هم كامل، نيازي به عنوان ديگر ندارد هم ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ﴾، هم ﴿أَتْمَمْت﴾[20] هم به كمال رسيد هم ميوه ميدهد، كمبودي ندارد كه انسان از جاي ديگر بگيرد.
پس مسئله حكومت مردم بر مردم ميشود حكومت طاغوت و لا غير؛ خواه «فتولّي شخصٌ بركنه», خواه «تولوا بأركانهم», ميشود طاغوت. آنكه ميگويد حكم فقط حكم خداست, معيار قضا معيار قضاست, آن ميشود عقل ولا غير. پس عقل, قانون بشري «أيّ شيء سُمّي» هيچ كدام كافي نيست؛ قهراً معيار قضا ميشود وحي ولا غير.
بعضي از آياتي كه مربوط به اين مسئله بود به عرض رسيد كه قرآن ميفرمايد حكم دو قسم است؛ يكي «حكم الله» است كه «هو الحق», يكي «حكم ما سوي الله» است «و هو الجاهلية أيّ شيء كان». اينهايي را كه بيحجابي را تمدن ميدانستند، قرآن همان روز و اليوم هم ميفرمايد اين جاهليت است ﴿وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى﴾؛[21] اين ﴿تَبَرُّجَ﴾, اظهار از برج، در بالكن منزل, در غرفههاي منزل, طبقه فوقاني به آنها جا دادن كه اينها مشرف باشند به رهگذر و رهگذر مشرف باشد به اين گروه, اين تبرج كار جاهليت است در «أيّ يوم كان». الآن هم اين را تمدن ميدانند و به عنوان تمدن بر اين ملت تحميل كرده بودند و قرآن اين را جاهليت ميداند. هرچه را كه حكم غير الهي است آن را جاهليت ميداند؛ علمي كه نور نباشد آن را جاهليت ميداند. جهل مينامد؛ چون جهل در كتاب و سنت به معناي سواد نيست، در برابر علم نيست؛ جهل در برابر سواد نيست، جهل در برابر عقل است. در اين جوامع روايي ملاحظه ميفرماييد! اول «كتاب العقل و الجهل», بعد «كتاب العلم». آني كه مهم است عقل است نه علم, علم يك كوره راهي است، آني كه مهم است عقل است؛ عقل, «علم مع العمل» است. در بيانات حضرت امير(سلام الله عليه) هست كه «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ [لَمْ يَنْفَعْهُ] لَا يَنْفَعُه»؛[22] اين عالم هست ولي جاهل است چون جهل در برابر عقل است نه در برابر علم؛ چون عاقل نيست كشته جهل خودش هست، اين علم او تماشاچي است. آن طبيبي كه به زيان خمر آگاهي دارد «مع ذلك يشرب»، «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ». آن عالمي كه به حرمت بعضي از امور آگاهي دارد «يقترف و يرتكب», «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ» و اگر كشته جهل شد درمانش مشكل است. پس آني كه مهم است مسئله عقل است نه مسئله علم و قرآن كريم هم اگر علم را مطرح ميكند در كنارش عمل صالح را هم ذكر ميكند كه عجين بشود و به صورت عقل دربيايد.
پرسش: ...
پاسخ: «قتله علمه» عيب ندارد؛ «لئن ذلك العلم هو الجهل»؛ جهل از آن علم به بود صد بار.
اين بيان از امام باقر(سلام الله عليه) است كه در نوع اين «آيات الاحكام» هست. در وسائل هم هست؛ «الْحُكْمُ حُكْمَانِ حُكْمُ اللَّهِ وَ حُكْمُ أَهْلِ الْجَاهِلِيَّة».[23] خلاصه اين چنين نباشد كه انسان دنيايي را ببيند يا شرقي يا غربي پيشرفت بكنند اينها يك وجب زندگي را ديدند و دارند اداره ميكنند و دين انسان را يك موجودي ابدي ميداند. ميگويد قانوني كه اين موجود ابدي را اداره كند وحي است و لا غير و هر چه هست ما سواي «ما جاء به الانبياء و النبي(عليهم السلام)» ميشود جاهليت. «ما وافق» اين را ميشود حق، «ما خالف» اين را ميشود زخرف ولو به او منسوب باشد؛ «فاضربوه علي الجدار» ولو به او منسوب باشد. فرمود اگر چيزي را به من هم نسبت بدهند با وحي اصيل من سازگار نباشد؛ «فاضربوه علي الجدار» ميشود جاهليت. آن وقت آيه 50 سورة «مائده»: ﴿أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُون﴾ اين خوانده شد. آيه 83 سوره «آلعمران» ﴿أَ فَغَيْرَ دينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَ لَهُ أَسْلَم﴾ اين هم خوانده شد. 64 سوره «زمر»: ﴿قُلْ أَ فَغَيْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّي أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجاهِلُون﴾؛ مسئله, مسئله جاهليت است. غير خدا را هر كه پيشنهاد بدهد پيشنهاد جاهليت است. سوره «شوري» هم ناظر به اين است كه مرجع بايد كه «حكم الله» باشد و لاغير. ميفرمايد: ﴿وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فيهِ مِنْ شَيْءٍ فَحُكْمُه﴾ لسان, لسان حصر است. سيق مساق حصر است گر چه حرف حصر در آن نبود. ﴿وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فيهِ مِنْ شَيْءٍ فَحُكْمُه إلَي اللهِ﴾، اختلاف را وحي بايد حل كند ولا غير؛ مسئله عقل و قانون بشر و اينها هيچي نيستند. ﴿وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فيهِ مِنْ شَيْءٍ فَحُكْمُه إلَي اللهِ﴾؛ چون ﴿ِذلِكُمُ اللَّهُ رَبِّي﴾؛ او ربّ است ﴿عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنيب﴾.[24]
«والحمد لله رب العالمين»
[1]. سوره نساء، آيه82؛ ﴿أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيرا﴾.
[2]. مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، النص، ص251.
[3]. الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص11؛ «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَان».
[4]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج2، ص147.
[5]. سوره نساء، آيه83.
[6]. سوره ملک، آيه10.
[7]. عيون الحكم و المواعظ (لليثي)، ص3.
[8]. سوره کهف، آيه13.
[9]. سوره محمد، آيه17.
[10]. سوره جاثية، آيه23.
[11]. الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص25.
[12]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), خطبه108.
[13]. الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص16.
[14]. سوره ذاريات، آيه39.
[15]. سوره علق، آيات 6 و 7.
[16]. سوره زخرف، آيات 3 و 4.
[17]. تحف العقول، النص، ص54.
[18]. سوره ق، آيه37.
[19]. سوره ملک، آيه10.
[20]. سوره مائده، آيه3.
[21]. سوره أحزاب، آيه33.
[22]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، حکمت107.
[23]. فقه القرآن في شرح آيات الأحكام، ج2، ص7؛ وسائل الشيعة، ج27، ص33.
[24]. سوره شوری، آيه10.