اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالحَقِّ مِن رَبِّكُمْ فَآمِنُوا خَيْراً لَكُمْ وَإِن تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَكَانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً ﴿170﴾ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَلاَ تَقُولُوا عَلَي اللّهِ إِلَّا الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللّهِ وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَي مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللّهِ وَرُسُلِهِ وَلاَ تَقُولُوا ثَلاَثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إِنَّمَا اللّهُ إِلهٌ وَاحِدٌ سُبْحَانَهُ أَن يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَما فِي الْأَرْضِ وَكَفَي بِاللّهِ وَكِيلاً ﴿171﴾
يك خطاب عمومي به همهٴ انسانهاست، بعد يك خطاب خصوصي به اهل كتاب؛ در خطاب عمومي به همهٴ انسانها بحث ديروز كفايت ميكرد.
جوامع الكلم بودن جمله ﴿وَإِن تَكْفُرُوا ...﴾ در بيان علامهٴ طباطبايي
منتها در ذيل آيهٴ بحث ديروز اين جمله است كه فرمود: ﴿وَإِن تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَكَانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً﴾. سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) دربارهٴ اين جمله فرمود اين آيه از آن كلمات جامعه است فرمود: «من الكلمات الجامعه»[1] يعني از جوامع الكلم محسوب ميشود.
استفاده از پنج برهان توحيدي براي پنج گروه از انسانها
شما در همين ذيل آيه ميبينيد حداقل در آن مسائل توحيدي [در محاجّه] با پنج گروه و با پنج زبان و برهان ميتوان از اين آيه استمداد كرد.
اول: استدلال بر وجود خدا در برابر ملحدان
اولاً نسبت به ملحدان، اگر كسي ـ معاذ الله ـ ملحد بود و گفت در عالم خدايي نيست، ذات اقدس الهي ميفرمايد كه ﴿وَإِن تَكْفُرُوا﴾؛ اگر منكر ذات واجب بشويد راهي ندارد، براي اينكه سراسر عالم همه مِلك و مُلك و آيت و شاهد وجود اوست، چگونه شما او را انكار ميكنيد ﴿فَإِنَّ لِلّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾؛ اگر سراسر عالم خود شما و انديشههاي شما همه و همه مخلوقايد و مِلك و مُلك اوييد و آيت اوييد، چگونه اصل هستي او را انكار ميكنيد.
منظور از ﴿مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ اين نيست كه آنچه در آسمانها و زمين است، بلكه منظور، مجموعهٴ نظام هستي است اعم از آسمانها و آنچه در آسمانهاست و اعم از زمين و آنچه در زمين است. اگر آياتي از اين قبيل كه ﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ﴾ يا ﴿وَلِلَّهِ يَسْجُدُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ﴾ و مانند آن موهم باشد كه اين تسبيح، اين سجده براي موجودات ذي شعوري است كه در آسمانها و زميناند و خود آسمان و زمين را شامل نميشود؛ اما اين آيهٴ محل بحث كه ميفرمايد: ﴿فَإِنَّ لِلّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ يقيناً به اين معنا نيست كه آنچه در آسمانهاست ملك خداست؛ آنچه در زمين است ملك خداست، بلكه منظور آن است كه مجموعهٴ نظام آفرينش اعم از آسمانها و آنچه در آسمانهاست اعم از زمين و آنچه در زمين است مِلك و مُلك خداست و همين تعبير دربارهٴ آن آيات هم است؛ وقتي ميفرمايد: ﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ﴾ به اين معنا نيست كه آسمانها و زمين تسبيح نميكنند ولي موجودات آسماني و زمين تسبيح ميكنند، بلكه منظور از ﴿مَا فِي السَّماوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ﴾ مجموعهٴ اين نظام آفرينش است.
پرسش:...
پاسخ: براي اينكه آسمان و زمين ملك چه كسي هست. اگر آسمان، ملك خدا نيست زمين، ملك خدا نيست پس كفر رواست، براي اينكه آدم ميتواند براي خدا شريك قائل باشد. خود همين آيه دليل است بر اينكه هيچ چيزي در عالم در مقابل خدا نيست اگر ﴿مَا فِي السَّماوَاتِ﴾ براي خدا بود ولي سماوات، براي خدا نبود همچنين «ما في الارض» براي خدا بود ولي خود أرض براي خدا نبود، وقتي مال خدا نباشد آيت او نيست دليل او نيست مخلوق او نيست مملوك او نيست و مانند آن، در حالي كه اين مستحيل است.
فإنّ دليل بر ابطال كفر
پرسش:...
پاسخ: آخر اين يك وقت است كه انسان ميگويد كه نماز نخوانيد چرا؟ براي اينكه خدا فرمود: ﴿لاَ تَقْرَبُوا الصَّلاَةَ﴾ ولي ميگويند نه، خدا فرمود: ﴿لاَ تَقْرَبُوا الصَّلاَةَ وَأَنْتُمْ سُكَارَي﴾ اين يك جمله است در حقيقت، اين ﴿فَإِنَّ﴾ از او قويتر است، اين «فاء» ﴿فَإِنَّ﴾ آمده است ﴿لِلَّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ﴾ را با اين ﴿إِن تَكْفُرُوا﴾ مرتبط كرد، فرمود: ﴿وَإِن تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ خب اين مثل آن است كه كسي بگويد خدا فرمود نماز نخوانيد، براي اينكه فرمود: ﴿لاَ تَقْرَبُوا الصَّلاَةَ﴾ در حالي كه خدا فرمود: ﴿لاَ تَقْرَبُوا الصَّلاَةَ وَأَنْتُمْ سُكَارَي﴾ حالا اين نيم جمله است تمام جمله كه نيست [﴿فَإِنَّ لِلَّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ نيم جمله است نه تمام جمله] تمام جمله اين است كه ﴿إِن تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ﴾ خب، اين «فاء» اين مابعد را به ماقبل ارتباط ميدهد. حالا اگر كسي بخواهد كفر بورزد در يكي از انحاي پنجگانه اين آيه آن را ابطال ميكند. اولين راه مربوط به ملحدان است، اگر كسي بگويد ـ معاذ الله ـ خدايي نيست اصل خدا را انكار بكند، مثل ماركسيست قرآن ميفرمايد كه سراسر عالم آيات و نشانههاي او هستند وقتي بررسي كنيد به خدا ميرسيد، (اين يك).
دوم: ردّ شراكت در ذات
دوم اگر كسي اصل واجب را قبول دارد؛ اصل ذات اقدس الهي را قبول دارد ولي ـ معاذ الله ـ شريكي براي واجب در اصل ذات قائل است، نظير شبهه ابن كمونه و امثال آن _گرچه خود آنها اين شبهه را ابطال كردند_ اين آيه ابطال ميكند، ميفرمايد كه مملوك، شريك مالك در اصل ذات و وجوب نخواهد بود؛ ممكن نيست كه مالك هم واجب الوجود باشد مملوك، هم شريك ذات باشد در اصل وجوب وجود، اين دو مرحله.
سوم: مخلوق بودن ما سوي الله مانع از شرك در خالقيت
سوم اگر كسي قائل است به اينكه در جهان، واجب الوجود هست خدا هست و ذات اقدس الهي هم شريكي در ذات ندارد ولي در خالقيت نظير يزدان و اهرمن، نور ظلمت و امثالذلك شريكي دارد كه توحيد خالقي را منكر است نه توحيد ذات را، چنين فكر باطلي را هم خدا قرآن ابطال ميكند ميفرمايد كه ماسواي خدا مخلوق ذات اقدس الهي است، مملوك او هستند. مملوك هرگز شريك مالك نيست در خالقيت، چون همه مخلوقاند. اگر همه مخلوقاند، ديگر ممكن نيست چيزي از موجودات آسماني يا زميني شريك واجب باشد در خالقيت.
چهارم: ردّ شرك ربوبي
چهارم اگر كسي اصل ذات واجب را قبول دارد و توحيد او را هم قبول دارد، ميگويد كه واجب، ذاتي است«لا شريك له»؛ توحيد خالقي را هم قبول دارد ميگويد خالق واحد است «لا شريك له» ولي توحيد ربوبي را نميپذيرد، نظير وثنيين حجاز و ساير مشركين كه آنها خالق را به عنوان منحصر به فرد ميپذيرفتند كه ﴿وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾[2] ولي در توحيد ربوبي مشكل داشتند؛ غير ذات اقدس الهي را به عنوان رب ميپذيرفتند ﴿ءَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ﴾[3] ناظر به اين گروه است. خب اينها در مرحلهٴ ربوبيت مشركاند، نه در اصل ذات يا خالقيت ذات. اينجا هم اين آيه اين را ابطال ميكند كه هرگز مملوكي كه مربوب است شريك مالكي كه رب است نخواهد شد؛ شما اگر براي خداوند شريك در ربوبيت قائل شديد بالأخره چيزي را ميگوييد او در عالم كاري انجام ميدهد، حالا يا فرشته است يا بشر است يا جنّ است يا سنگ و چوب است. اينهايي كه بتپرست بودند، بتهاي گوناگون داشتند؛ بعضيها انسانها را ميپرستيدند بعضي فرشتهها را بعضي جنّ را و مانند آن. ميفرمايد كه ماسواي خدا چه مَلَك باشد چه فلك اين مخلوق خداست. اگر مخلوق خداست و مخلوق، مربوب است چگونه شريك مالك و خالق خواهد بود در ربوبيت، اين مرحلهٴ چهارم.
پنجم: ابطال شرك در پرستش و عبادت
مرحلهٴ پنجم اگر كسي در همهٴ اين مراحل، موحد بود ولي در پرستش و عبادت غير خدا را هم خواست بپرستد حالا يا به صورت ريا يا به صورتهاي كرنش و تملق دربرابر اغنيا كه غير خدا را شايستهٴ تكريم عبادي بداند، چنين شخصي هم كه جزء گروه پنجم است و چنين فكر باطلي كه جزء فكرهاي پنجگانهٴ باطل است آن را هم قرآن ابطال ميكند. ميفرمايد كه سراسر عالم اگر مِلك و مُلك خداست شما از چه كسي توقع داريد؟ خيلي سخت است كه انسان، موحد باشد و مؤدب چون دركش مشكل است. موحد باشد يعني سراسر عالم را مِلك و مُلك خدا بداند او را ضار و نافع بداند و او را «فعال ما يشاء» بداند و اَحدي را در نظام هستي مؤثر نداند اين معناي توحيد ناب است، اين يك.
تبيين ادب توحيدي با بيان مثال
مؤدب باشد به ادب توحيدي و آن اين است كه هر خيري به او رسيده است بداند اين پيام خدا را به او رسانده و اگر بدي به او رسيده است بفهمد اين تنبيه الهي را به او رسانده. اينكه گفتند شما در دين، اجتهاد كنيد گوشهاي از اجتهاد، در فقه هست كه به لطف الهي ديديد كه چه آثار فراواني داشت، زواياي ديگر را هم بايد در مسائل اخلاقي تفسيري عقلي و مانند آن باز كرد. شما ميبينيد در نهجالبلاغه اين جملهٴ نوراني هست كه «إنّ الْمِسْكِينَ رَسُولُ اللَّهِ»[4] يعني اگر كسي محتاج بود و كاري داشت و به شما مراجعه كرد و شما مركز قدرت بوديد و توانستيد كار او را انجام بدهيد و كار او را انجام نداديد، رسول الله را بياعتنايي كرديد. منظور از اين رسول الله، پيغمبر نيست كه بعضيها در اين تصنيف نهجالبلاغه كه نهجالبلاغه را موضوعي كردهاند در اوصاف پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اين جمله را هم نوشتهاند كه علي، از رسول الله به عنوان مسكين ياد كرده است[5]. رسول الله، مسكين نيست [بلكه] مسكين، رسول الله است، اين اصلاً كاري به مسئلهٴ نبوت و رسالت و اينها ندارد.
شما ميبينيد اين نهجالبلاغههايي كه موضوعي تصنيف شده است خواستند اوصافي كه براي پيغمبر در نهجالبلاغه آمده است تبيين كنند، اين جمله و اين حديث را هم در آن بخش ذكر كردهاند. رسول الله مسكين نيست [بلكه] مسكين، رسول الله است يعني چه؟ يعني وقتي شما يك قدرتي داريد و كسي كاري دارد و اين شخصي كه محتاج است و نيازمند است به سراغ شما آمده و شما توان حل مشكل او را داريد اين فرستادهٴ خداست؛ خدا از يك طرف به شما قدرت ميدهد از طرفي پيك خود را اعزام ميكند ببيند كه اين نعمت را چگونه شكرگذاري ميكنيد. اگر جزء ﴿أَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ﴾[6] شديد، اين شكر نعمت است و افزون ميشود. اگر سائل را قهر كردند نهر كرديد رانديد، رسول خدا را بياعتنايي كرديد، خب. انسان هم موحد باشد و هم مؤدب، اين دربارهٴ اينكه خودش مشكلي را از ديگري بردارد؛ خود انساني كه مرجع حوادث است و اين رسول خدا را نحر و قهر نميكند مشكلش را برآورده ميكند. خود آن رسول خدا هم بايد مؤدب باشد يعني مسكين؛ آن مسكيني كه ميخواهد به خانهٴ زيد يا عمرو مراجعه كند هرگز زيد و عمرو را مرجع نداند مؤثر نداند مصدر نداند [بلكه] زيد و عمرو را به عنوان اينكه اينها مظهر كار خدا هستند كانال توحيدند دستورات الهي را دارند انجام ميدهند خدا از آن راه دارد كار انجام ميدهد، اينچنين ببينند، اين هم ميشود موحد هم ميشود مؤدب.
حالا اگر كسي اين سائل را نهر نكرد؛ وظيفهاش را انجام داد قدرتي كه داشت آن قدرت را اعمال كرد به دنبال كار او رفت و مشكلش را حل كرد. وظيفهٴ آن مسكين و آن سائلي كه به اين شخص مراجعه كرده تا مشكلش حل بشود و اين شخص هم به دنبال حل مشكل او قدم برداشت و كار او را انجام داد چيست؟ اينجا وظيفهٴ توحيدي و ادب توحيدي آن است كه شاكر باشد نه متملق؛ بگويد خدا را شكر ميكنم كه از اين راه مشكل مرا حل كرد، اين ميشود مؤدب به ادب توحيدي. اگر بياعتنايي كرد به خدا كه فقط همين شخص را صدايش كرد، اين ديگر مؤدب نيست موحد هم نيست يا نه، به او هم اعتنايي نكرد گفت حالا اين كاري نكرده براي ما خب، خدا اين كار را كرده. البته خدا اين كار را كرده؛ اما حديث نوراني «من لم يشكر المنعم من المخلوقين لم يشكر الله عزّوجلّ»[7] در بيانات ائمه(عليهم السلام) هست و يك حديث مقبولي هم هست وظيفهٴ متقابل سائل را مشخص كرد؛ هم به مصدر حل حوايج فرمود: «إنّ الْمِسْكِينَ رَسُولُ اللَّهِ»[8] اين پيك خداست، دارد تو را ميآزمايد. هم به مسكين فرمود اگر اين شخص مشكل كار تو را گشود «من لم يشكر المنعم من المخلوقين لم يشكر الله عزّوجلّ» مؤدب باشيم [و] از او حقشناسي كنيم به اين بيان كه خدا را شكر كه به وسيلهٴ شما خدا مشكل مرا حل كرد، نه اينكه از شما سپاسگزارم كه مشكل مرا حل كردي! اين صحيح نيست «من لم يشكر المخلوق بما انّه مخلوق» نه «من لم يشكر زيداًً و لا عمرواً»، آنگاه انسان هم مؤدب است هم موحد. اگر كسي به ما احسان كرد حقشناسيم تشكر ميكنيم ميگوييم خدا را شكر كه به دست شما مشكلمان حل شد؛ هم توحيد ما محفوظ شد هم ادب ما، چه آنجا كه ما مصدريم براي حل حوايج چه آنجا كه ما راجع و سائلايم براي گشودن نيازهاي خودمان. حالا اين مراحل پنجگانه از بركات همين جملهٴ نوراني كه از جوامع الكلم است استفاده ميشود. حالا ملاحظه فرموديد چطور سيدنالاستاد ذيل اين آيه فرمود: «الآية من الكلمات الجامعه» كه هر چه شما بيشتر فكر بكنيد معناي تازهتري نصيب شما ميشود[9]، اين تازه زاويهاي از زواي آن مطالب است. در مسئلهٴ ايمان و كفر، در مسئلهٴ اطاعت و عصيان، در مسئلهٴ توفيق و غير توفيق همه را از اينجاها انسان سر در ميآورد.
بيان مطالبي در علم و حكمت خداوند در قبض و بسط روزي
بنابراين ﴿وَإِن تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾، بعد مذيل است به اين جمله كه ﴿وَكَانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً﴾. خدا استعدادها را نيتها را ارزيابي ميكند و حكيمانه برابر آن علم خود، آن روزيهاي خود را _روزيهاي مادي و معنوي_ را بسط ميدهد و يا قبض ميكند. بعد از اينكه خطاب به همهٴ مردم با آن آيه تمام شد، خطاب به اهل كتاب شروع ميشود. ميفرمايد: ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ﴾، ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ﴾ شامل يهودي و مسيحي هر دو خواهد شد، چه اينكه قبلاً هم همين طور بود. مسئلهٴ غلوّ در دين هم باز شامل يهوديها و مسيحيها هر دو است، اين دو مطلب.
مطلب سوم آن است كه اين ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ﴾ يك تعبير جاذبهدار است. وقتي بخواهد تعبير جاذبهدار بفرمايد آنها را به عنوان اهل الكتاب ياد ميكند، براي اينكه يك تكريمي است؛ اما اگر نخواهد با تعبير جاذبهدار ذكر بكند آنها را به عنوان يهود يا به عنوان بنياسرائيل ذكر ميكند. اين ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ﴾ يعني شمايي كه داراي پيامبريد و داراي دينايد و داراي كتاب آسماني، مثل تورات و انجيلايد و به معارف عهدين، آگاهيد شما چرا اين حرف را ميزنيد؟
اختصاص خطاب آيه به مسيحيان
خب مطلب بعدي آن است كه گرچه ﴿أَهْلَ الْكِتَابِ﴾ شامل يهودي و مسيحي هر دو گروه ميشود، گرچه آن نهي ﴿لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَلاَ تَقُولُوا عَلَي اللّهِ إِلَّا الْحَقَّ﴾ باز شامل هر دو گروه ميشود چون هم مسيحيها غلوّ كردند و افراط هم يهوديها؛ اما ﴿إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ﴾ بعد هم كه فرمود: ﴿لاَ تَقُولُوا ثَلاَثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ﴾ اين نشان ميدهد كه خطاب مخصوص مسيحيهاست، اين هم يك مطلب.
اشتراك يهود و نصاريٰ در غلوّ
مسئلهٴ غلو براي هر دو گروه هست هم براي يهوديها هم براي مسيحيها. آيهٴ سي سورهٴ مباركهٴ «توبه» اين است: ﴿وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللّهِ وَقَالَتِ النَّصَارَي الْمَسِيحُ ابْنُ اللّهِ﴾؛ اينها هر دو غلو كردهاند هم يهوديها دربارهٴ عزير هم مسيحيها دربارهٴ عيسي(عليهم السلام)، چه اينكه در آيهٴ بعد يعني در آيهٴ 31 فرمود: ﴿اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِن دُونِ اللّهِ وَالْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ﴾ يعني مسيحبنمريم را هم رب تلقي كردند، پس هم يهوديها غلو كردند دربارهٴ عزير هم مسيحيها. دربارهٴ مسيح(عليهم السلام) و هم يهوديها غلو كردند، براي اينكه احبار و رهبان را ارباب گرفتند ﴿مِن دُونِ اللّهِ﴾ هم مسيحيها، عيسيبنمريم را به عنوان رب پذيرفتند؛ لكن وسط آيه و آخر آيه نشان ميدهد كه بحث دربارهٴ خصوص مسيحيهاست كه ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ﴾.
تعيين مصداق غلوّ در آيه
مطلب ديگر آن است كه گرچه غلوّ به معناي تجاوز از حدّ است و تجاوز از حدّ گاهي به صورت افراط است گاهي به صورت تفريط؛ هر دو را شمامل ميشود ولي اينجا خصوص اِفراط مراد است يعني بعد از اينكه ثابت شد بحث دربارهٴ مسيحيها و عيسي است، اين كلمهٴ غلوّ فقط مربوط به آن اِفراط دربارهٴ عيسي است، نه دربارهٴ تفريط. گرچه تفريط هم غلوّ است، چون غلوّ يعني تجاوز، حالا گاهي تجاوز است به طرف سقوط گاهي تجاوز است به طرف صعود.
پرسش:...
پاسخ: غلوّ داشتند، بله يهود تفريط داشتند مسيحيها افراط؛ مسيحيها عيسي را از حدّ انسان به در بردند گفتند ابن الله. يهود تفريط داشتند، عيسي(سلام الله عليه) كه معجزهٴ الهي بود گفتند إبنُ فلان بر او يك پدري ذكر كردند؛ در حالي كه او منزه است از اينكه پدر داشته باشد و به مريم(عليها سلام) هم تهمت زدند كه در آيات قبل خوانده شد كه ﴿وَبِكُفْرِهِمْ وَقَوْلِهِمْ عَلَي مَرْيَمَ بُهْتَاناً عَظِيماً﴾. اينكه عيسي را ميگويد پسر فلان شخص است كه ـ معاذ الله ـ آلوده كرد اين تفريط است، آنها كه ميگويند عيسي ابن الله است افراط است. پس غلوّ به معناي تجاوز از حدّ شامل هر دو گروه ميشود ولي به شهادت داخلي همين آيه اين خطاب ناظر به مسيحيهاست اولاً و غلوّ به معناي افراط است نه جامع افراط و تفريط ثانياً، ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَلاَ تَقُولُوا عَلَي اللّهِ إِلَّا الْحَقَّ﴾ چون خدا منزه از آن است كه شريك داشته باشد ثالث و ثلاثه باشد، عبد كسي باشد حالا پس چه بگوييد اينچنين بدانيد و بگوييد: ﴿إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللّهِ﴾.
حكمت اصرار قرآن در معرفي عيسيٰ به عنوان «ابن مريم»
اينكه قرآن اصرار دارد همه جا نام عيسي را به عنوان ابن مريم و مانند آن ببرد و دربارهٴ انبياي ديگر چنين اصراري نيست كه اسم پدران آنها را ذكر كند كه مثلاً بفرمايد نوح، پسر كيست يا موسي پسر كيست يا يونس و اينها پسر چه كسياند ولي درباره عيسي(سلام الله عليه) اصرار دارد كه بفرمايد عيسي ابنمريم است براي همان غلوزدايي است كه مبادا كسي خيال كند عيسي فرزند خداست ـ معاذ اللهـ ﴿إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللّهِ﴾ رسول الله است سِمتش اين است، يك ﴿وَكَلِمَتُهُ﴾ و كلمة الله است، اين دو.
حكمت توصيف عيسيٰ به «كلمة الله»
گرچه سراسر جهان هستي كلمات الهياند در دو آيه با تعبيرات مختلف اين مضمون هست كه اگر دريا و همچنين درياهاي ديگر مركب بشوند و درختها قلم بشوند و همه بخواهند بنويسند كلمات الهي را مقدورشان نيست[10]. پس هر موجودي كلمة الله است؛ منتها فرق ميكند، مثل اينكه كلمات در امور اعتباري بعضي حرفاند بعضي فعلاند بعضي است بعضي مبنياند بعضي معرب، همه حروف و كلمات يكسان نيستند در امور اعتباري، در امور تكويني هم اينچنين است همهٴ كلمات يكسان نيستند. كلمهٴ خدا در قرآن كريم به صورت همان آن ﴿كن﴾ ايجادي ياد شده است كه ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾[11] چيزي كه با ﴿كُن﴾ با همان امر _بدون دخالت علل و اسباب عادي_ يافت ميشود اين كلمهٴ تامهٴ خداست. ارواح اينچنيناند، لذا خداوند دربارهٴ روح آدم تعبيري دارد دربارهٴ جسم آدم تعبير ديگر.
دربارهٴ جسم آدم فرمود كه ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ آن قسمت كه به جسم و پيكر خاكي آدم برميگردد آن را با ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ بيان نفرمود؛ اما آن قسمتي كه به ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾[12] برميگردد آن را با ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ ياد كرد كه بحثش تا حدودي مبسوطاً در سورهٴ مباركهٴ «آل عمران» گذشت يعني آيهٴ 59 سورهٴ «آل عمران» اين بود كه: ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ كه اين ميشود عالم امر؛ آن بدن آدم(سلام الله عليه) كه با خاك خلق شده است كه آن مربوط به عالم خلق است دربارهٴ او تعبير به ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ نكرد، فرمود بعد از اينكه خلقت بدن آدم(سلام الله عليه) به پايان رسيد نوبت افاضهٴ روح كه فرا رسيد از آن نوبت به عنوان ﴿كُن فَيَكُونُ﴾[13] ياد كرده است. عيسي(سلام الله عليه) هم از همين نشئهٴ ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ پديد آمد يعني مسئلهٴ تراب و نطفه و صلب و ترائب و امثالذلك نبود [بلكه] از همان ابتدا ﴿فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيّاً﴾[14] با مسئلهٴ ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ خلق شده است يعني نيمي از راه را آدم و ساير انسانهاي معمولي طي كردند كه عالمِ خلق است، آن نيم ديگر به عالم امر وابسته است با ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ وابسته است و مانند آن، گرچه همهٴ عالم وقتي به قياس به حق سنجيده ميشود با ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ است؛ اما در اين تقابل و تفصيل، يكي تدريجي است و ديگري دفعي.
جريان آدم از ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾ با ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ شروع ميشود ولي جريان حضرت عيسي از همان اول با ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ شروع شد نه مثل انسانهاي عادي است كه از صلب و ترائب خارج شده باشد، نه مثل انسان اولي است كه از حمأ مسنون و صلصال و امثالذلك گذشته باشد عيسي اينچنين است، لذا كلمة الله است گرچه هر موجودي كلمهٴ خداست، لذا فرمود: ﴿إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ﴾، ﴿رَسُولُ اللّهِ﴾ است نه ابن الله و كلمة الله است نه ابن الله و «روحٌ من الله» است نه «ابن الله» و نه «الله». همهٴ ارواح من الله است؛ مثل اينكه همهٴ موجود كلمات الله است. دربارهٴ حضرت آدم هم فرمود كه ﴿فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾[15]، دربارهٴ نسل آدم هم فرمود كه ﴿ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ﴾ كذا وكذا بعد ﴿وَنَفَخَ فِيهِ مِن رُوحِهِ﴾[16] اين نفخ روح، مخصوص حضرت آدم(سلام الله عليه) نيست دربارهٴ فرزندان آدم هم است. دربارهٴ آدم(سلام الله عليه) فرمود: ﴿وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾ دربارهٴ فرزندان آدم فرمود: ﴿وَنَفَخَ فِيهِ مِن رُوحِهِ﴾ همهٴ اينها جزء كلمات الهياند؛ اما كلمات الهي يكسان نيستند. دربارهٴ مسيح(سلام الله عليه) فرمود: ﴿فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيّاً﴾، بعد خودش هم فرمود كه ﴿فَنَفَخْنَا فِيها مِن رُوحِنَا﴾ بنابراين به مسيحيهاي غالي و مفرط ميفرمايد كه ﴿إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللّهِ وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَي مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِنْهُ﴾. پس هرگونه غلوي با اين ابطال خواهد شد، بعد ميرسيم به اين جمله كه فرمود حالا كه اينچنين است ﴿فَآمِنُوا بِاللّهِ﴾ به عنوان اينكه خدا واحد است و «لا شريك له في الذات و الصفات و الخالقيه و الربوبيه و المعبودية»، ﴿وَ رُسُلِهِ﴾ دربارهٴ رسل هم افراط نكنيد بالاتر از حدّ رسالت، اينها را نبريد مسئلهٴ ابن الله[17] وامثالذلك را طرح نكنيد.
﴿وَلاَ تَقُولُوا ثَلاَثَةٌ﴾؛ نگوييد خدا ثالث ثلاثه است[18]. ثالث ثلاثه اين است كه سه موجودند: خداست و روح القدس است و عيسي(سلام الله عليه). اگر سه امر در عرض هم بودند از هر كدام بخواهي شروع بكني ميشود اولي، بعد در كنارش دومي بعد آن يكي سومي هيچ فرقي ندارد، فرمود نگوييد خدا ثالث ثلاثه است هيچ چيزي با خدا نيست كه خدا جزء آمار و ارقام قرار بگيرد، خدا واحدي است لا شريك له، اولي است كه آخر است چيزي با خدا نيست. اگر چيزي با خدا نيست هرگز در آمارگيري خدا يك قرار نميدهد كه در مقابلش دو و سه باشد. شما اگر بخواهيد خدا را بررسي كنيد او «واحدٌ لا شريك له» ديگري را بخواهيد بررسي كنيد ﴿مَا يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلَّا هُوَ﴾[19]؛ عددپذير هم نيست، ارقامش را هم غير از خدا كسي نميداند پس نگوييد اب و ابن و روح القدس اينها سه تا هستند، چه اينكه بگوييد مجموعه اب و ابن و روح القدس اين مجموعه ميشود خدا ـ معاذالله ـ كه اينها اجزاي يك مركب باشند پس هيچ كدام خدا نيستند، بلكه هر كدام جزء يك مجموعه هستند اين هم مستحيل است. اين سه امر، مستقل باشد مستحيل است جميعشان مستحيل، مجموعشان هم مستحيل، جامعشان هم باز مستحيل، تنها چيزي كه ميماند خداست «وحده لا شريك له» بقيه مِلك و مُلك او هستند.
مطلب مهم آن است كه قرآن كريم، تثليث را كفر ميداند يعني كسي بگويد خدا ﴿ثالِثُ ثَلاثَةٍ﴾[20] است اين كفر است ولي «رابعُ ثلاثه» را توحيد ناب ميداند: ﴿مَا يَكُونُ مِن نَجْوَي ثَلاَثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ وَلاَ خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سَادِسُهُمْ وَلاَ أَدْنَي مِن ذلِكَ وَلاَ أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ﴾[21] مهم آن است كه چه فرق است بين ﴿ثالِثُ ثَلاثَةٍ﴾ كه كفر است و بين «رابع ثلاثه» كه توحيد است الآن مهمترين بحث اين است كه چطور تثليث، كفر است يعني ﴿ثالِثُ ثَلاثَةٍ﴾ گفتن كفر است؛ اما «رابع ثلاثه» گفتن ايمان است و توحيد.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] - الميزان، ج 5، ص 149.
[2] - سورهٴ لقمان، آيه 25.
[3] - سورهٴ يوسف، آيه 39.
[4] - نهجالبلاغه، حكمت 304.
[5] - ر.ك: تصنيف نهجالبلاغه، ص 202.
[6] - سورهٴ ضحي، آيه 10.
[7] - عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 24.
[8] - نهجالبلاغه، حكمت 304.
[9] - الميزان، ج 5، ص 149.
[10] - سورهٴ كهف، آيه 109؛ سورهٴ لقمان، آيه 27.
[11] - سورهٴ يس، آيه 82.
[12] - سورهٴ حجر، آيه 29؛ سورهٴ ص، آيه 72.
[13] - سورهٴ آل عمران، آيه 59.
[14] - سورهٴ مريم، آيه 17.
[15] - سورهٴ حجر، آيه 29؛ سورهٴ ص، آيه 72.
[16] - سورهٴ سجده، آيات 8 و 9.
[17] - سورهٴ توبه، آيه 30.
[18] - سورهٴ مائده، آيه 73.
[19] - سورهٴ مدثر، آيه 31.
[20] - سورهٴ مجادله، آيه 73.
[21] - سورهٴ مجادله، آيه 7.