06 04 2006 4820259 شناسه:

تفسیر سوره حجر جلسه 32

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿وَ إِنّا لَنَحْنُ نُحْيي وَ نُميتُ وَ نَحْنُ الْوارِثُونَ (23) وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرينَ (24) وَ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَحْشُرُهُمْ إِنَّهُ حَكيمٌ عَليمٌ (25) وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اْلإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ (26)﴾

در اين سورهٴ مباركهٴ «حجر» كه معارف اعتقادي مطرح است بخشي مربوط به توحيد بود كه گذشت بخشي هم مربوط به وحي و نبوت و صيانت قرآن از تحريف بود كه گذشت بخشي هم مربوط به جريان معاد بود و هست در آيه ﴿وَ إِنّا لَنَحْنُ نُحْيي وَ نُميتُ وَ نَحْنُ الْوارِثُونَ﴾ برمي‌آيد كه انسان از بين نمي‌رود مرگ يك انتقالي است از نشئه‌اي به نشئه ديگر در جريان ارث مستحضريد كه با مبادلات ديگر فرق جوهري دارد در خريد و فروش مال به جاي مال مي‌نشيند و در جريان ارث مالك به جاي مالك مي‌نشيند نه مال به جاي مال بنشيند هيچ تحولي در مال پديد نمي‌آيد اين مال كه قبلاً ملك مورث بود هم اكنون وارث به جاي مورث نشست و اين مال ملك وارث شد بر خلاف بيع كه بيع مال به جاي مال مي‌نشيند يعني ثمن به جاي مثمن قرار مي‌گيرد و مثمن به جاي ثمن تعبير به ﴿نَحْنُ الْوارِثُونَ﴾ هم بدون عنايت نيست زيرا هم اكنون ذات اقدس الهي مالك انسان و جميع شئون انساني است درباره مالي كه در دست انسان است فرمود كه مالك حقيقي خداست و روزي است كه خدا به شما عطا كرد ﴿وَآتُوهُم مِّن مَّالِ اللَّهِ الَّذِي آتَاكُم[1] يعني آنچه را كه شما داريد مال الله است و به شما داده است تمليكي در كار نيست گرچه اسلام اصل مالكيت را امضا كرده است اما اصل مالكيت معنايش اين است كه هر كسي چيزي را كه كسب كرد شرعاً مالك است انسانها نسبت به يكديگر مالي را كه كسب كردند مالك‌اند اما نسبت به ذات اقدس الهي كه مالك نيستند كه بگويند ما مالك اين مال هستيم و نمي‌خواهيم در راهي كه تو مي‌گويي صرف بكنيم اين‌چنين كه نيست نسبت به ذات اقدس الهي همه امين‌اند يعني امانتدارند نسبت به ديگران البته مالك‌اند حتي اعضا و جوارح را هم خداي سبحان مي‌فرمايد كه براي شما نيست شما امين هستيد آيه ﴿أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالأَبْصَارَ[2] ناظر به اين بخش است كه سمع شما بصر شما و ساير شئون ادراكي و تحريكي شما مِلك خداست و خدا مالك است و اگر اجازه ندهد شما حتي قدرت بستن مژه و پلك چشم را نداريد در همان حال مي‌ميريد ﴿أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالأَبْصَارَ﴾ بنابراين وارث بودن خدا معنايش اين نيست كه واقعاً قبلاً كسي مالك بود و الآن خدا مالك است خداي سبحان هميشه مالك سموات و ارض و انسان و شئون انساني است لكن آنچه از انسان مي‌ماند در اختيار خداي سبحان قرار مي‌گيرد و انسان مي‌فهمد كه چيزي در اختيار خود او نبوده و نيست در تفسير بحرمحيط ابوحيان اندلسي چند وجه براي مستقدمين و مستأخرين ذكر شده است كه ايشان همان حرفي را كه در بحث ديروز اشاره شده همان را مي‌پذيرند مي‌گويند أولي اين است كه ما اينها را بر تمثيل حمل كنيم نه بر تعيين و حصر اين وجوه كه مستقدمين يعني گذشته و مستأخرين يعني آينده مستقدمين يعني پيشگامان در سنت حسنه و مستأخرين يعني متأخران يا در سنت سيئه كه اينها متأخرين يعني بعديها دنباله رو هستند يا متقدمين در صفوف جماعت در صفحه اول متأخرين آنها اين هم تقدم و تأخر در صفوف هم گاهي براي ادراك فضيلت است گاهي براي ادراك رذيلت ادراك فضيلت همين است كه گفتند كه صف اول و اينها فضيلت دارد ادراك رذيلت هم براي همان صحنه تاريخي بود كه در بحث ديروز اشاره شده كه يك عده‌اي جابه‌جا مي‌شدند «لينظر النساء» اين رذلها هم بودند البته، البته اينها همان منافقيني بودند كه بالأخره سر از مخالفت علني در آوردند اما خب در نماز جماعت اين بازيها را هم درمي‌آوردند كه آيه نازل شد كسي كه صفش را تغيير مي‌دهد تا چشمش به زنها بيفتد خدا مي‌داند ﴿وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرينَ﴾ اين اوباش و اراذل هم بودند مستحضريد كه اين اوباش يك اصطلاح حديثي است از آنجا به كلام رفته از آنجا به مسائل اجتماعي و سياسي وارد شده اين اوباش كه يك واژه عربي است از وبش و وَبَش آن چركها و آن سفيديهايي كه روي ناخن است آنها را مي‌گويند وَبش و اين چركهاي جمع شده را مي‌گويند اوباش در حديث هست كه اوباش اين‌چنين‌اند اوباش اين‌چنين‌اند اوصاف اينها را ذكر مي‌كنند از حديث به علم كلام رفته مي‌بينيد در شرح‌مقاصد و مواقف و اينها مي‌بينيد مي‌گويند قالت الاشاعره كذا قالت المعتزله كذا قالت الاوباش كذا يعني آنها كه صبغه علمي ندارند از كلام هم آمده وارد مسائل سياسي اجتماعي شده مي‌گويند اراذل و اوباش اراذل و اوباش خب اوباش بودند آن وقت آنها هم به اين فكر بودند كه هرزگي شان را در مسجد هم پياده كنند كه سر از نفاق در آوردند بالأخره فرمود: ﴿وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرينَ﴾ بعد ﴿وَ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَحْشُرُهُمْ إِنَّهُ حَكيمٌ عَليمٌ﴾ آنها كه باور ندارند ذات اقدس الهي خطاب را از آنها برگرداند به وجود مبارك پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) متوجه كرد فرمود كه خداي تو همه آنها را محشور مي‌كند و حكيمانه هم محشور مي‌كند و عليمانه به كار اينها رسيدگي مي‌كند بعد رسيدند به جريان خلقت آدم و جن و مسئوليت و مأموريت فرشته‌ها براي سجده كه البته در سورهٴ مباركهٴ «بقره» و ساير سوري كه تاكنون بحثش گذشت چند بار تكرار شد ولي براي اهميت مطلب دوباره اينجا ذكر مي‌كنند مي‌فرمايند كه ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اْلإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ﴾ ما انسان را با اين «لام» و كه توطئه براي سوگند است «قد» تحقيق و اينها انسان را از ﴿صَلْصالٍ﴾ي كه از ﴿حَمَإٍ مَسْنُونٍ﴾ برخاسته است آفريديم در جريان انسان موارد ديگري هم بود كه همچنين است كه ذات اقدس الهي فرمود كه انسان مركب از دو قسمت است ﴿إِنِّي خَالِقٌ بَشَراً مِن طِينٍ[3] اين براي طبيعت او ﴿فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ[4] اين براي ماوراي طبيعت اوست پس انسان يك جنبه طبيعي دارد كه بدن او عهده‌دار آن است يك جنبه الهي دارد كه روح او عهده‌دار آن است در جريان روح هم يك بحثهاي خاصي بود و هست كه ان‌شاءالله بازگو مي‌شود فعلاً قسمت بدنش را ذكر مي‌كند در جريان بدن يك بخشش در سوره مباركه «آل‌عمران» است كه فرمود انسان را از خاك آفريد يك بخشي از آيات دارد كه خداوند انسان را از گل آفريد يك بخشي از آيات دارد كه از گل متغير يا مصبوب و ريخته شده و خمير شده آفريد يك بخشي دارد كه انسان را از ﴿صَلْصالٍ﴾ي از ﴿حَمَإٍ مَسْنُونٍ﴾ مثل آيه محل بحث آفريد بخش پاياني‌اش اين است كه از ﴿صَلْصَالٍ﴾ كه ﴿كَالفَخَّارِ[5] است حالا اين پنج شش مرحله كه مربوط به طبيعت اوست اينها اشاره بشود تا ببينيم اينها دفعي بود جهش بود به صورت طفره بود يا به صورت طفره نبود مطابق علم بود يا مطابق علم نبود و مانند آن در سورهٴ مباركهٴ «آل‌عمران» وقتي بدء خلقت انسان را ذكر مي‌كند مي‌فرمايد كه آيه 59 سورهٴ [مباركهٴ] «آل‌عمران» ﴿إِنَّ مَثَلَ عيسي عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ﴾ يعني مبدأ ماده اصلي‌اش خاك بود ﴿ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ معلوم مي‌شود كه آن جريان خاك و گل شدن و ﴿حَمَإٍ مَسْنُونٍ﴾ شدن و ﴿صَلْصَالٍ﴾ شدن و ﴿كَالفَخَّارِ[6] شدن يك امر تدريجي است اما جريان پيدايش روح ديگر امر تدريجي نيست با ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾ است خب اينكه فرمود از تراب است يعني آن ريشه اصلي‌اش از خاك است و اين هم كه در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» دارد كه ﴿وَجَعَلْنَا مِنَ المَاءِ كُلَّ شَيْ‏ءٍ[7] هر چيز زنده‌اي را از آب آفريديم اينها منافات ندارد براي اينكه تا آب نباشد تراب به صورت طين در نمي‌آيد پس آن جريان آب كه ﴿كُلَّ شَيْ‏ءٍ حَيٍّ﴾ را از آب آفريديم اين با آن اصل كلي منافات ندارد براي اينكه انسان از آب هم است به دليل اينكه آن آب به ضميمه اين تراب مي‌شود طين در جريان طين هم در سورهٴ مباركهٴ «سجده» آيه هفت به اين صورت آمده است ﴿الَّذي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ اْلإِنْسانِ مِنْ طينٍ﴾ ابتدا فرمود يعني نسبت به مراحل بعدي آغاز است وگرنه مسبوق بر تراب بود آن تراب وقتي با آب مخلوط شد مي‌شود طين ﴿وَ بَدَأَ خَلْقَ اْلإِنْسانِ مِنْ طينٍ﴾ آن‌گاه اين طين وقتي متغير شد و چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «انعام» هم آغاز سورهٴ مباركهٴ «انعام» هم دارد كه انسان را از طين آفريديم كه اين بحثش هم گذشت يعني همان اوايل سورهٴ مباركهٴ «انعام» است ﴿هُوَ الَّذي﴾ آيه دوم سوره «انعام» ﴿هُوَ الَّذي خَلَقَكُمْ مِنْ طينٍ ثُمَّ قَضي أَجَلاً وَ أَجَلٌ مُسَمًّي﴾ اين طين وقتي يك مقدار بماند به صورت يك لجن در مي‌آيد يك گل متغير در مي‌آيد اين مي‌شود همان ﴿حَمَإٍ مَسْنُونٍ﴾ يعني همان لجن متغير سنّ به معني تغير آمده حالا اينجا به معني مصبوب است يا متغير مطلب ديگر است در آنجا كه دارد ﴿لَمْ يَتَسَنَّه﴾ در جريان سورهٴ مباركهٴ «بقره» كه ﴿فَانْظُرْ إِلَي طَعَامَكَ وَشَرَابِكَ لَمْ يَتَسَنَّه[8] ﴿يَتَسَنَّه﴾ يعني بدبو شد متغير شد آن «هاء» مي‌گويندهاي استراحت است جزء كلمه نيست سن يسن تسن تسنن يتسننوا اينها از سنن است كه نون جزء كلمه است و سين هم جزء كلمه بر خلاف آسن كه اولش «الف» است ﴿مِنْ ماءٍ غَيْرِ آسِنٍ[9] آنجا ﴿آسِنٍ﴾ يعني غيرمتغير كه يكي از انهار بهشت چيزي است كه اسن نيست متغير نيست نه ﴿مِنْ ماءٍ غَيْرِ آسِنٍ﴾ آن يك لغت ديگر و واژه ديگر است آسن يعني غير متغير اما تسنّن يعني تغيّر مسنون يعني متغير خب اين خاك وقتي با آب ضميمه شد به صورت گل درآمد و مدتي هم ماند مي‌شود ﴿حَمَإٍ مَسْنُونٍ﴾ وقتي خشك شد مي‌شود ﴿صَلْصالٍ﴾ صلصال آن است كه اگر به آن تلنگر بزنيد دستس بزنيد بادي به آن بخورد يك صدايي دارد وقتي كاملاً خشك شد و شبيه پخته درآمد مي‌شود فخار اين سفال را مي‌گويند فخار آجر فخار است ولي خشت فخار نيست خشت چون به كوره نرفته خام است ديگر همان صلصال است گل خشك شده است اما وقتي به كوره برود و پخته بشود مي‌شود فخار آن را در سورهٴ مباركهٴ «رحمٰن» بيان فرمود كه فرمود آيه چهارده سوره مباركه «رحمٰن» اين است كه ﴿خَلَقَ اْلإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ﴾ كه ﴿كَالْفَخّارِ﴾ است مثل سفال پخته است كه اگر به آن دست بزني صداش بلند است و يك گل خام اگر دست به آن بزني صدايي ندارد اما اين وقتي كه صلصال شد كالفخار شد يك تلنگر به آن بزني دادش در مي‌آيد آن اعتراض مي‌كند اين‌چنين نيست كه هر بلايي به سرش در بياوري او حرف نزند اين فخار است و پخته است خب تا اينجا اين مقاطع چندگانه تراب طين، حمأ، مسنون، حمأ مسنون، صَلْصالٍ كَالْفَخّارِ حالا بخشهاي ديگري كه مربوط به روح است كه جداست.

پرسش: لازب به چه معناست؟

پاسخ: چسبنده ديگر طين لازب وقتي كه چسبنده باشد آن وقت به صورت خمير در مي‌آيد عمده اين است كه در جريان مسنون آيا به معني متغير است يا به معني خمير شده است يا به معني مصوّر است آنها كه معني مصبوب و مصور معنا كردند روبه‌راه‌تر است معنايشان يعني ما اين انسان را آن مواد اوليه‌اش را به صورت انسان مصور كرديم يك وقت يك سراميك و دست‌ساز است كه مجسمه است اين مجسمه صورت انسان است ديگر دستگاه گوارش داشته باشد و قلب و معده و روده و ريه و اينها داشته باشد نيست اما وقتي مصور باشد كاري كه حضرت عيسي (سلام الله عليه) مي‌كرد ﴿أَنّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ[10] نه يعني نظير سراميكي و مجسمه سازي ﴿كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ﴾ يعني تمام دستگاه گوارشي او و تنفسي او و ادراكي او و تحريكي او را ساختند بعد ﴿فَأَنْفُخُ فِيهِ﴾ باذن خدا و شده طير ذات اقدس الهي هم اين را از اين مصبوب از اين خمير شده و از اين مصور انسان ساخته است چند بحث مهم است كه در مسئله انسان‌شناسي است تاكنون هم بخشي در سورهٴ مباركهٴ «بقره» مطرح شد هم در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» چون در آنجا آمده كه ما همه انسانها را آفريديم و بعد در بين آنها به يك عده مأموريت داديم آيه ده سورهٴ مباركهٴ «اعراف» اين است كه ﴿وَ لَقَدْ مَكَّنّاكُمْ فِي اْلأَرْضِ وَ جَعَلْنا لَكُمْ فيها مَعايِشَ قَليلاً ما تَشْكُرُونَ وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا ِلآدَمَ﴾ كه برخيها خواستند از اين آيه استفاده كنند كه قبل از حضرت آدم انسانهايي بودند منتها انسانهاي غيرمسئول آباء و اجدادي داشتند از بين آنها كم كم حضرت آدم ظهور كرد و به دنيا آمد و شايسته شد كه مسجود ملائكه بشود كه مبسوطاً در همان سورهٴ مباركهٴ «اعراف» و سورهٴ «بقره» و آنها عرض شد كه اين سخن درست نيست براي اينكه آيا قبل از حضرت آدم انسانهايي بودند يا نبودند بله حالا روايتي هم هست كه بودند كه آن عرض مي‌شود اما حضرت آدم فرزند آنها بود يا نه يقيناً نه حضرت آدم فرزند پدر و مادري نبود بلكه از تراب ساخته شد با همين وضعي كه بيان شده به دليل اينكه خداي سبحان در همان آيه 59 سورهٴ مباركهٴ «آل‌عمران» به عده‌اي كه درباره آفرينش حضرت عيسي (سلام الله عليه) اعتراض دارند يا بدگمان‌اند فرمود شما چرا بدگمان‌ايد شما كه جريان حضرت آدم را قبول داريد جريان حضرت عيسي هم از يك نظر شبيه حضرت آدم است ﴿إِنَّ مَثَلَ عيسي عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ﴾ خب مثل آدم چيست ﴿خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ خب اگر حضرت آدم پدري داشت مادري داشت مانند افراد ديگر داراي پدر و مادر بود هرگز نمي‌شد بگوييد كه مشكل حضرت عيسي با جريان حضرت آدم حل مي‌شود مثل حضرت عيسي عندالله كمثل آدم است خب آدم پدر و مادر را داشت حضرت عيسي پدر ندارد اين چگونه مشكل آن با آن حل مي‌شود اين آيه به صورت شفاف دلالت دارد كه وجود مبارك حضرت آدم فرزند كسي نبود اما اينكه آيا قبل از حضرت آدم افرادي بودند يا نه اين هم در كتابهاي ما هست هم جناب فخر رازي در تفسيرشان ذيل همين آيه مي‌گويد كه «و في كتب الشيعه» در كتب شيعه‌ها اين‌چنين آمده است كه قال محمد بن علي الباقر (عليهم الصلاة و عليهم السلام) «انه قد انقضي قبل آدم الف الف آدم او اكثر»[11] در كتب شيعه نه تنها در يك كتاب در كتابهاي شيعه اين مطلب از وجود مبارك امام باقر (سلام الله عليه) رسيده است كه قبل از حضرت آدم (سلام الله عليه) الف الف آدم آن روز واژه ميليون مطرح نبود الف الف بود يكي از مثلهاي سابق اين بود كه مي‌خواستند بگويند فلان كس در گفتارش مبالغه مي‌كند مي‌گفتند اين الف الف مي‌كند الف الف مي‌كند يعني يك ميليون خب آن روزها در اثر ضعف و قلت امكانات ميليون براي آنها خيلي مهم بود كه مي‌گفتند الف الف مي‌كند يعني يك ميليون حالا كه واژه ميليون ديگر متداول شده فرمود: «قد انقضي قبل آدم الف الف آدم او اكثر»[12] بنابراين اگر اين دايناسورها و اينها كشف بشود سخن از ده ميليون و بيست ميليون و سي ميليون و سيصد ميليون و سيصد ميليارد هر چه باشد دليلي بر خلاف او در شرع نيست كه ما بگوييم عمر دنيا آن‌قدر است اما آن مقداري كه مسلم است اين است كه ممكن است آدمهايي در قرون وسيع آمدند و رحلت كردند و سپري شدند اما آنچه كه فعلاً يعني اين شش هفت ميلياردي كه روي زمين زندگي مي‌كنند اين بشر كنوني نسل يك پدر و يك مادر به نام آدم و حوا (سلام الله عليهما) هستند و لاغير و آدم و حوا (سلام الله عليهما) هم پدر و مادري نداشتند اين هم تلويحي نيست نحوه آفرينش ايشان هم مقدمات بدني همين بود كه بعضي از اينها گذشت بعضي از اينها در پيش است نحوه افاضه روح را هم كه فرمود: ﴿وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي[13] اما جريان داروين و اينها كه در همان جلد اول و بحث سورهٴ مباركهٴ «اعراف» و اينها گذشت اين است كه مستحضر بوديد در همين بحثهاي علم و دين كه علوم تجربي هرگز زبان نفي ندارد آن علوم عقلي است يا رياضي است كه مي‌تواند هم قضيه مثبت داشته باشد هم قضيه منفي در علوم تجربي هر چه را كه آزمودند مي‌توانند برابر آن فتوا بدهند البته در صورتي كه از فرضيه به در آمده باشد نظريه قابل دفاع باشد مي‌توان گفت كه فلان دارو يقيناً نسبت به فلان بيماري شفا بخش است همين اما در عالم يك داروي ديگري پيدا نمي‌شود او را هيچ عالم تجربي نمي‌تواند بگويد چه اينكه نسبت به غير داروي تجربي نسبت به معارف مثلاً دعاي يك مستجاب الدعوه صدقه صله رحم آنها هم اثر ندارند آن را هم نمي‌تواند بگويد يعني علم فقط يك زبان دارد كه من در حوزه آزمون به اين نتيجه رسيده‌ام كه اين راه هست اما راه ديگري نيست مي‌دانيد علم تجربي هم چون كاري از آن برنمي‌آيد آن علوم رياضي است كه دائر بين نفي و اثبات است و بالاتر از رياضيات فلسفه و كلام است كه بر اساس دوران امر بين نقيضين سخن مي‌گويد وگرنه در علوم تجربي هيچ‌گاه ممكن نيست اين اختصاص به طب و داروسازي و اينها ندارد هر دانش تجربي كه در قلمرو طبيعت و ماده است فقط لسان اثبات دارد نه لسان نفي اين يك مطلب جريان داروين واقعاً ثابت نشده بود يك فرضيه‌اي بيش نبود اين همه بلوا راه انداختند بر اساسي كه ﴿خُلِقَ الإِنسَانُ مِنْ عَجَلٍ[14] بعد محققان فراواني هم آمدند زيرش آب بستند كه اين فرضيه است و نظريه تثبيت شده نيست اين يك بر فرض هم ثابت شده باشد كه اين تحولات و تطورات به صورت ميمون درآمده بعد ميمون به صورت انسان شده در اثر شهرنشيني اين دمش ريخته شد چهار دست و پا شده دو تا دست و دو تا پا و مانند آن اين با هيچ جاي دين مخالف نيست اما با توحيد مخالف نيست براي اينكه بالأخره يك آفريدگاري دارد يا ندارد شما از سير طبيعي ماده خبر داديد يك كسي بود روح داد يا نه اين نظم عميق علمي يك مبدأ حكيم ناظم دارد يا ندارد خود او هم موحد بود اين طور نيست كه ملحد باشد منافاتي ندارد بالأخره بر فرض بوزينه در سير تكاملي و تحول مادي‌اش به صورت انسان در بيايد يك محولي مي‌خواهد يك محركي مي‌خواهد يك ناظمي مي‌خواهد و هوالله سبحانه و تعالي اين يك دوم اينكه اين لسان نفي ندارد بله ميمونهايي بودند كه در ساير تحولات به صورت انسان درآمدند اما انسان نمي‌تواند از راه ديگر خلق بشود يا خداي سبحان نمي‌تواند از راه ديگر بشر خلق بكند اين را كه علم تجربي نمي‌گويد كه اينها آمدند فرضيه خام نپخته را به صورت نظريه پنداشتند يك و لسان نفي را در كنار لسان اثبات ذكر كردند دو گفتند الاّ و لابد بشر از نسل ميمون است اين سه بعد تعارض علم و دين را مطرح كردند كه اين با قرآن سازگار نيست پس علم با قرآن سازگار نيست و قرآن علمي نيست _معاذالله_ اين چهار مي‌بينيد همه‌اش كجراهه رفتن است وقتي آدم بداند كه علم تجربي تمام هنرش اثبات يك بخش است هيچ طبيبي نمي‌تواند بگويد كه من ثابت كردم كه دعا و صدقه و صله رحم باعث شفاي بيمار نيست خب با چه چيزي ثابت كردي شما فقط حرف خودت را بزن شما بگو من آزمودم كه فلان دارو در طي فلان تجربه براي درمان فلان بيماري مؤثر است اين هم فرضيه نيست و نظريه است و همه هم قبول كردند و عمل هم شده است اين حق است حالا يا صددرصد است يا طمأنينه بخش اين مي‌شود علم اما هيچ راه ديگري براي اينكه دستگاه گوارش اين شخص جابه‌جا بشود وجود ندارد آن كسي كه اين دستگاه را آفريد فرستاده‌هاي او به اذن او نمي‌توانند در اين دستگاه دستكاري كنند با دعا با يك صدقه با يك صله رحم آن را از كجا شما مي‌توانيد ثابت كنيد اين را ملاحظه فرموديد در مغالطه‌ها اخذ ما بالعرض مكان ما بالذات از يك سو ما ليس بعلت مكان علت از سوي ديگر اينكه گفتند منطق ضروري است براي همين جهت است منطق آن بخش برهانش شفاست و غذاست بخش مغالطه‌اش سم‌شناسي است كه براي هر متفكر حوزوي و دانشگاهي آشنايي اين فن مغالطه لازم است تا غالط في نفسه و مغالط غير نباشد نه بيراهه برود نه راه كسي را ببندد خب گاهي انسان خودش بيراهه مي‌رود يا _معاذالله_ در صدد اين است كه راه ديگري را ببندد مغالطه خب آشنايي با مغالطه مثل آشنايي با سموم است براي هر طبيبي لازم است كه اين سموم را بشناسد كه نه خودش مبتلا بشود نه به بيماران بخوراند بالأخره مغالطه فكري اين است كه گاهي انسان محمولي را به جاي ديگري موضوعي را به جاي ديگري مقدمات را عوض بكند گرفتار غلط مي‌شود و يا فريب مي‌خورد يا فريب مي‌دهد بنابراين علوم تجربي از آنها جز پيام مثبت كاري ساخته نيست و به هيچ وجه حق نفي ندارند يك عالم تجربي منصف مي‌گويد من اين را آزمودم مثل اينكه ما همه آزموديم كه بالأخره آتش مي‌سوزاند اما حالا يك وقتي كسي كه آتش‌آفرين است به او دستور بدهد كه نسوزان ما چه راهي براي نفي داريم ما همه علل و عوامل را در عالم استقصا كرديم اين‌چنين كه نيست كه خب پس بنابراين جريان داروين از چند جهت مشكل دارد اولاً اينكه خودش فرضيه بود نه نظريه قابل دفاع و ثانياً از علوم تجربي نفي ما اداي تجربه ساخته نيست خب در همين قسمت فرمود: ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اْلإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ﴾ آن هم حرف جناب فخررازي بود كه بازگو شد ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اْلإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ﴾ اما حالا سريعاً گذشت يا باطفره گذشت اين را از آن نمي‌شود از آيات به دست بياوريم كه اين طفره شده از مرحله جماد و مرحله حيات انساني و طفره محال است از آيات برنمي‌آيد كه اين مراحل طي نشده از آيات برنمي‌آيد كه يك مجسمه سازي شده و روح دميده شده چه اينكه در جريان حضرت عيسي هم همين طور است از آيات بخشي از مقدمات اين در مي‌آيد اما بسياري از مقدمات مطوي است اگر از ظاهر آيه اين باشد كه يك مجسمه‌اي ساخته شد يك روحي در او دميده شد معنايش اين است كه اين مثلاً با جسمانيةالحدوث و روحانيةالبقاء سازگار نيست اين با تحول و تكامل سازگار نيست اين با بطلان طفره و مانند آن سازگار نيست نه ممكن است همه اين مراحل را به سرعت طي كرده باشد همان كاري را كه وجود مبارك عيساي مسيح در جريان آفرينش پرنده از همان گل انجام داد اين سراميك سازي و دميدن نيست اين ساختن دستگاه گوارشي تحريكي ادراكي مجهز است و سير همه مراحل جماد و نبات و حيوان است تا برسد به مقام انسانيت اين سريعاً انجام مي‌شود خب همان طوري كه طي‌الارض ممكن است همان طوري كه شاگرد سليمان (سلام الله عليه) با طرفة العين آن عرش عظيم را از سبأ به فلسطين مي‌آورد خب آن تختي كه بالأخره يك اردويي بايد او را جابه‌جا بكنند ديگر در ظرف چند ماه خب يك تخت مجلل مرصعي را تخت سلطنتي را از سبأ به فلسطين آوردن در شرايط آن روز لااقل يك چند ماهي مي‌طلبيد با طرفة العين مي‌شود اين كار را كرد اگر يك موجودي هم اكنون كه در اين مبدأ و آغاز است بدون طي اين مسافت بأحد انحاي ثلاثه در مقصد پيدا بشود اين را مي‌گويند طفره و محال ولي اين موجود بالأخره اين فاصله را يا هوايي طي مي‌كند يا دريايي طي مي‌كند يا افقي روي زمين طي مي‌كند باحد انحاي ثلاثه اگر بر اساس سير زيرزميني طي كرد كه طفره نيست فوق زمين طي كرد كه طفره نيست روي زمين رفت كه طفره نيست منتها سريع رفت ولي اگر يك موجودي هم اكنون در اين نقطه است بدون طي اين واسطه و فاصله باحد انحاي ثلاثه در مقصد پيدا بشود بله اين مي‌شود طفره حالا يا تجدد امثال است يا راه ديگر است اين بالأخره طفره است ولي آن بزرگوار كه اين كار را نكرده كه اين تخت را از اين مسير آورده منتها طرفة‌العين پس مي‌شود يك كار زمانمند را در طرفة‌العين انجام داد خب اين مي‌شود كرامت و معجزه كار ذات اقدس الهي اين است كار خلفاي او و مظاهر او به اذن خود او اين است پس بنابراين اين مشكل علمي ندارد تا ما بگوييم كه علم با دين مخالف است با متن مقدس مخالف است و مانند آن.

«والحمدلله رب العالمين»

 

 [1] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 33.

 [2] ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 31.

 [3] ـ سورهٴ ص، آيهٴ 71.

 [4] ـ سورهٴ ص، آيهٴ 72.

 [5] ـ سورهٴ رحمن، آيهٴ 14.

 [6] ـ سورهٴ رحمن، آيهٴ 14.

 [7] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 30.

 [8] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 259.

 [9] ـ سورهٴ محمد، آيهٴ 15.

 [10] ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 49.

 [11] ـ ؟                                              ؟.

 [12] ـ ؟                                              ؟.

 [13] ـ سورهٴ ص، آيهٴ 72.

 [14] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 37.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق