01 01 2008 4811329 شناسه:

تفسیر سوره اسراء جلسه 41

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿وَلاَ تَقْرَبُوا الزِّنَي إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَسَاءَ سَبِيلاً ﴿32﴾ وَلاَ تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَمَن قُتِلَ مُظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناً فَلا يُسْرِف فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنصُوراً ﴿33﴾ وَلاَ تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّي يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْؤولاً ﴿34﴾ وَأَوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ وَزِنُوا بِالْقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِيمِ ذلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلاً ﴿35﴾ وَلاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ الْسَّمْعَ وَالْبَصَرَ كُلُّ أُوْلئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً ﴿36

در بيان حكمت الهي كه قرآن معلّم كتاب و حكمت است مطالب فراواني را در اين بخش از سورهٴ مباركهٴ «اسراء» بيان فرمود كه مقداري از آنها به عقايد برمي‌گردد، بخشي به اخلاق برمي‌گردد، بخشي هم به احكام فقهي برمي‌گردد، بخشي هم به مسائل حقوقي.

جريان زنا كه بحثش گذشت فقط اين نكته بايد از متن روايت خوانده بشود اين است كه اگر كسي پرده‌دري كرد و هتك حرمت كرد ديگر نمي‌شود او را كنترل كرد حكمتهاي عملي اينها بر اساس غالب و كثرت وقوع است افراد نادر معيار نيستند در همه موارد حكمت عملي اين طور است آنجا كه صددرصد مسائل صددرصد مطرح است از رياضيات به بالاست يعني در مسائل فلسفي، كلامي، رياضي مسئله مظنّه و 99 درصد و اينها نيست اما در مسائل اجتماعي و اخلاقي رعايت آداب و هنر و امثال ذلك اينها برابر غلبه است چون چاره غير از اين نيست.

مطلب ديگر اين است كه مطلقات را نمي‌شود بر فرد نادر حمل كرد، عمومات را نمي‌شود بر فرد نادر حمل كرد ولي مطلق و عام فرد نادر را هم شامل مي‌شود.

مطلب سوم آن است كه حالا اگر ما فرض كرديم يك زن و مردي مخفيانه به زنا تن درداده‌‌اند فرزندي هم پيدا شد بر اساس روابط ژنتيكي بشود تشخيص داد كه اين فرزند براي اينهاست اين فرزند را بر اينها تحميل بكنند بعد اينها را وادار بكنند به ازدواج نه آن ازدواج ماندني است نه اين فرزند، فرزند صالح خواهد شد براي اينكه ازدواج تحميلي هيچ كدام به ديگري اطمينان ندارند چرا ازدواج در اين‌گونه از موارد تحميلي است؟ براي اينكه اين مردي كه مي‌گويد اين زن خيانت كرده است عفّتش را در اختيار من قرار داد من چه اطمينان دارم شايد آينده با ديگري جمع بشود آن زني كه مي‌بيند اين مرد با او از راه حرام وارد شده است ممكن است بگويد يك زيباتر از من اگر ببيند ممكن است آلوده بشود، بنابراين هميشه اين خانواده در معرض لرزش و نوسان و اضطراب هست.

آن حديث نوراني كه از نهج‌البلاغه نقل شد مناسب بود كه از متن خود كتاب خوانده بشود. در متن كتاب در كلمات قصار حضرت كلمه 252 آن بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) اين است كه «فَرَضَ اللَّهُ الْإِيمانَ تَطْهِيراً مِنَ الشِّرْكِ وَالصَّلاَةَ تَنْزِيهاً عَنِ الْكِبْرِ» تا به اين جمله مي‌رسند «وَ تَرْكَ شُرْبِ الْخَمْرِ تَحْصِيناً لِلْعَقْلِ» براي اينكه عقل در حِصن و قلعه بماند حالا اگر كسي بگويد كه يك قطره شراب چه عيب دارد اينكه به عقل آسيب نمي‌رساند، خب اگر كسي لب به يك مايع آلوده زد كم‌كم آلوده مي‌شود و حُكم بر آن غالب جاري است بنابراين كسي بگويد كه ترك شُرب خَمر «تحصيناً للعقل» اين دليل حرمت يك قطره شراب نيست براي اينكه يك قطره شراب كه با صيانت عقل و حِصن عقل و اينها كه منافات ندارد اين حرفها را نمي‌شود گفت تحصيل يعني «جعل العقل في الحِصن» حِصن يعني قلعه، يعني دِژ اينها چون دژ الهي است «كلمة لا إله الاّ الله حِصني»[1] يعني دين، حِصن من است يعني من دژبانم من مي‌شوم حافظ خب اگر كسي در دژِ الهي نبود، در قلعه الهي نبود بيگانه بود خب ﴿فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ[2] ديگر اينكه فرمود: ﴿مَن يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّمَا خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكَانٍ سَحيقٍ[3] همين است ديگر فرمود كسي كه موحّد نباشد مثل اينكه «بين الأرض و السماء» پَرت شد يا در همان فضا، تندباد او را به درّه مي‌اندازد به مكان سحيق يا شاهين و كركس او را در هوا مي‌ربايند ﴿فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكَانٍ سَحيقٍ﴾ غالباً اين طور است حالا بگوييم يك نفر احياناً «بين الأرض و السماء» در هواپيما افتاد و سالم ماند در مسائل اجتماعي، در مسائل اخلاقي، در مسائل فقهي و حقوقي غلبه معيار است.

فرمود شراب‌خوري را حرام كرد براي اينكه مي‌خواست اين عقل را در قلعه‌اي قرار بدهد كه قلعه‌بان خداست «وَ تَرْكَ شُرْبِ الْخَمْرِ تَحْصِيناً لِلْعَقْلِ» بعد فرمود: «وَ تَرْكَ الزِّنَي» يعني «جعل ترك الزنا» «تَحْصِيناً لِلنَّسَبِ» اين نَسب را در قلعه قرار بده مشوبيت نژادي پيدا نشود معلوم بشود بچه، بچهٴ چه كسي است و حلال‌زاده است چه بفرمايد «تَحْصِيناً لِلنَّسَبِ» كه روايت اين طور است يا بفرمايد «تحصيناً للنسل» كه در آن روز حفظاً قرائت شد يعني اين نسل را در حِصن و قلعه قرار بده. نكاح براي تحصين نسل نيست براي تكثير نسل است فرمود: «تناكحوا تناسلوا فاني اباهي بكم الامم»[4] ولو كذا و كذا اما رعايت حقوق زن و مرد و پرهيز از زنا اين براي اينكه اين نسل كه به دنيا مي‌آيد در قلعه به دنيا بيايد محفوظ بماند لذا فرمود آن معصيتي كه قوم لوط مبتلا بودند آن را تحريم كرده است براي اينكه مي‌خواست نسل پيدا بشود «وَ تَرْكَ اللِّوَاطِ تَكْثِيراً لِلنَّسْلِ» اگر گفته بود «تحصيناً للنسل» آن هم معناي «تَحْصِيناً لِلنَّسَبِ»[5] مي‌فهماند ولي فرمود نه، اصل نكاح براي تكثير نسل است اصل نكاح يعني اجتماع مذكر و مؤنث آن را كه قوم لوط مبتلا بودند اين ﴿تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ[6] بود راه نسل بسته بود، اما مسئلهٴ نكاح، حرمت سَفاح، حرمت زنا براي آن است كه اين فرزندي كه به دنيا مي‌آيد در قلعه به دنيا بيايد، در دژِ الهي به دنيا بيايد محفوظ باشد قهراً عاطفه محفوظ است، مسئوليت محفوظ است، مودّت و محبّت محفوظ است و امثال ذلك اگر كسي فقط با ارضاء غريزه توليد مثل كرده است ديگر مسئوليتي ندارد، محبّتي ندارد، رقّتي ندارد نه آن فرزند به اينها گرايش دارد هميشه احساس شرمندگي مي‌كند چه در محيط خانواده، چه در محيط جامعه كه مي‌گويند ولد زناست و هم پدر و مادر احساس مسئوليت نمي‌كنند.

بنابراين چه تحصين نسل باشد، چه تحصين نَسب باشد پيامش يكي است منتها روايت «تَحْصِيناً لِلنَّسَبِ» است كه اين نَسب مشوبيّت پيدا نكند.

حالا عمده مسئله بعدي است كه فرمود: ﴿وَأَوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ وَزِنُوا بِالْقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِيمِ﴾ در جريان كِيل نفرمود كِيل مستقيم بالأخره كِيل يك پيمانه است ديگر كم و زياد ندارد ديگر كفّه ندارد كه ترازوست كه گاهي ممكن است آن كفّهٴ وزن از يك سو، كفّهٴ موزون از سوي ديگر، آن شاهين از سوي سوم آسيب ببيند در ترازويي كه رايج بود در يك كفّه وزن را مي‌گذاشتند مثل سنگ را، در كفّه ديگر موزون را مي‌گذاشتند مثل نان يا گوشت يا گندم را آن شاهين را تعديل مي‌كردند كه نشانهٴ تعادل وزن و موزون باشد حالا اگر كسي در اين ميزان دست‌كاري كرد يا در كفّهٴ وزن يا در كفّهٴ موزون يا در آن هستهٴ مركزي تعادل شاهين دست‌كاري كرد اين قِسطاس، اين ميزان مستقيم نيست فرمود وقتي مي‌خواهيد وزن كنيد با ميزان مستقيم وزن كنيد كه آن كفّهٴ وزن مشخص باشد، كفّهٴ موزون مشخص باشد، آن تعادل مركزي‌شان شاهين مشخص باشدديگر اينجا نفرمود «و اوفوا الوزن» وقتي كه ميزان «بأضلاعه الثلاث» مستقيم بود خب ديگر ايفاي وزن است ديگر.

اما در مسئله كِيل يك ظرف است ديگر آن ديگر وزن و موزون و هستهٴ مركزي به نام شاهين ندارد كه آنجا بايد بفرمايد آنكه نمي‌بيند شما مي‌بينيد او خيال مي‌كند پيمانهٴ پُر است شما پيمانهٴ خالي را تحويلش مي‌دهيد اين كارها را نكن ﴿أوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ﴾ لذا تفاوت هست بين ﴿وَأَوْفُوا﴾ و ﴿زِنُوا﴾.

مطلب ديگر اين است كه يك وقت است ممكن است كسي در مسجد و مجلس و مراكز وعظ و موعظه و اينها بنشيند تصميم بگيرد كه موقع كِيل كردن كم نگذارد آيه ﴿وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ﴾ را شنيده تصميم گرفته كه ايفاي كِيل كند اما موقعي كه دستش به كِيل مي‌رسد مي‌لرزد مي‌فرمايد آنجا كه در مسجد و حسينيه نشستي ﴿وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ﴾ را شنيدي تصميم گرفتي او كافي نيست آن وقت كه ﴿إِذَا كِلْتُمْ﴾ حالا كه آمدي روي پيمانه مي‌خواهي كار بكني اينجا ﴿أَوْفُوا﴾، ﴿وَأَوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ﴾ اينجا مهم است وگرنه تصميم در مجلس وعظ كه كاري از پيش نمي‌برد كه. خب، پس ﴿وَأَوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ وَزِنُوا بِالْقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِيمِ﴾ هر كدام از اينها را رعايت بكنيد ﴿ذلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلاً﴾.

حالا مطلب ديگر كه بخش معرفت است و حكمت قرآن كريم آن بخش معرفت را تشريح مي‌كند اين است پس بخش عقايد هست، بخش احكام است، بخش اخلاق است، بخش حقوق است و بخش معرفت‌شناسي كه اين بعد از جريان عقايد از همه اينها مهم‌تر و بالاتر است ثبوتاً در بخشهاي مياني احكام عقلي قرار دارد ولي اثباتاً پيشاپيش همه اين بحثهاست براي اينكه بحث معرفت‌شناسي آدم وقتي مي‌خواهد وارد فنّي بشود بايد بفهمد كه علم يعني چه؟ راه شناخت يعني چه؟ مي‌شود شناخت يا نه؟ اين شناخت ارزش دارد يا نه؟ نسبيت هست يا نه؟ ما به واقع مي‌رسيم يا نه؟ هرمنوتيك هست يا نه؟ اينها حرفهاي معرفت‌شناسي است اگر كسي بگويد ما دسترسي به واقع نداريم يا واقع نسبي است يا واقع نسبي نيست ولي معرفت نسبي است يا هرمنوتيك است آن وقت ابزار از دست آدم گرفته مي‌شود.

بنابراين از نظر معرفت‌شناسي حرف اول را اين آيه و امثال اين آيه مي‌زنند ما قبل از اينكه بفهميم كه در عالم خدايي هست و واحد است و معادي هست بايد بفهميم كه مي‌شود فهميد يا نه؟ مهم‌ترين بخش دانشِ غرب را الآ‌ن همين معرفت‌شناسي تشكيل مي‌دهد آنها مي‌گويند اصلاً شما نمي‌فهميد نمي‌توانيد دسترسي به واقع پيدا كنيد لذا جريان معرفت‌شناسي از نظر ثبوت در بحثهاي علم و امثال ذلك قرار دارد كه در بحثهاي مياني علوم عقلي است ولي از نظر اثبات در پيشاپيش همه اين علوم است.

در اين آيه فرمود: ﴿وَلاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾ اين معروف همين قرائت ﴿لاَ تَقْفُ﴾ است اما آنچه كه جناب رازي يعني صاحب تفسير روض‌الجنان نه فخررازي ايشان نقل فرمود ابوالفتوح رازي و سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) هم به آن اشاره كردند كه برخيها «لا تَقُفْ» قرائت كردند كه آن هم از قيافه و پيروي كردن است ولي قرائت معروف همين ﴿لاَ تَقْفُ﴾ است فرمود: ﴿وَلاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾ اين آيه تثبيت كرده است كه فرض گرفته كه جهاني هست يعني معلوم، علمي هست يعني معرفت‌شناسي انسان مي‌تواند به واقع راه پيدا كند، بعد فرمود عقيده‌ مي‌خواهي پيدا كني اول تحقيق كن علم پيدا كن بعد معتقد باش، حرفي مي‌خواهي بزني، كاري مي‌خواهي انجام بدهي اول تحقيق كن، علم پيدا كن بعد آن كار را انجام بده آن حرف را بزن بدون علم نه به مطلبي معتقد باش، بدون علم نه به مطلبي بنگر، بدون علم نه مطلبي را بشنو، بدون علم نه مطلبي را رقم بزن يا قلم بزن.

﴿وَلاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾ چرا؟ براي اينكه اگر غيرعالمانه كار كردي ﴿إِنَّ الْسَّمْعَ وَالْبَصَرَ كُلُّ أُوْلئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً﴾ حالا اين ترجمهٴ ظاهري را انجام بدهيم تا معلوم بشود احتمالات ديگري كه ارائه شد آنها چيست؟ ضمير ﴿عَنْهُ﴾ به چه چيزي برمي‌گرد؟ ضمير ﴿كَانَ﴾ به چه چيزي برمي‌گردد؟ ﴿كُلُّ أُوْلئِكَ﴾ از اينها به ﴿أُوْلئِكَ﴾ ياد كرده است يعني از سَمع و بصر و فؤاد، فؤاد كه مركز اعتقاد است، سمع و بصر كه مجاري امور عادي‌اند ﴿كُلُّ أُوْلئِكَ كَانَ﴾ يعني انسان ﴿عَنْهُ﴾ يعني «عن كلّ واحد ﴿مَسْؤُولاً﴾ يعني در قيامت كه مي‌گويند ﴿وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْؤُولُونَ[7] انسانها را زير سؤال مي‌برند مسئوليّت را از آنها مي‌طلبند فرشتگان الهي سائل‌اند يعني زير سؤال مي‌برند نه سؤال استفهامي يا سؤال استعطايي بلكه سؤال توبيخي اينها سائل‌اند انسان مسئول است مسئول‌عنه چيست؟ انسان را زير سؤال مي‌برند درباره چه چيزي؟ درباره چشم، درباره گوش، درباره دل ﴿كُلُّ أُوْلئِكَ﴾ يعني كلّ واحد از سمع و بصر و دل «كان الإنسان مسؤلاً عن كلّ واحد من تلك الامور» از انسان سؤال مي‌كنند با دل چه كردي؟ از انسان سؤال مي‌كنند با گوش چه كردي؟ از انسان سؤال مي‌كنند با چشم چه كردي؟ اينها ترجمه است ترجمه يعني ترجه هنوز به تفسير نرسيديم اين معني آيه است.

خب، اول فرمود بدون علم كار نكن معلوم مي‌شود علم ممكن است ديگر سؤال اوّلي كه متوجه اين آيه اين است كه ما خيلي از موارد است كه علم نداريم علم يعني چيز جزم و يقين ديگر در بسياري از مسائل چه داروشناسي علوم تجربي اين طور است در علوم تجريدي كه سكّوي پَرش‌اش رياضي است رياضيّات نازل‌ترين مرتبهٴ جايِ علم است از رياضيات پايين بياييد به علوم تجربي برسيد علم به معناي جزمِ صددرصد بسيار كم است شما ممكن است هزارها مسئله در دامداري، در كشاورزي، در داروسازي، در پزشكي پيدا كنيد كه همه‌شان هشتاد درصد، نود درصد هيچ طبيبي يقين ندارد كه بيماري اين بيمار صددرصد اين است، داروي درمان اين بيماري صددرصد اين است نه هيچ كشاورزي يقين دارد، نه هيچ دامداري يقين دارد، نه هيچ داروسازي يقين دارد در علوم تجربي آنچه يافت مي نشود جزم رياضي است غالب اينها طمأنينه است نعم، اگر چيزي در اثر غرور متمادي به تجريه رسيده است بله، آنها ممكن است جزم پيدا كنند اما آنها بسيار كم است، پس در مهندسي همين طور است، در معماري همين طور است فنّ‌اش فنّ رياضي است اما حالا اين معمار، اين مهندس جزم دارد كه صددرصد اين مقدار سيمان جلوي زلزله هشت ريشتري را مي‌گيرد هرگز جزم ندارد طمأنينه‌اي است، يك هشتاد درصدي است، يك نود درصدي است پس ماييم و طمأنينه، ماييم و مظنّه، ماييم و غيرعلم اين آيه چه چيزي مي‌خواهد بگويد؟ فرمود اگر شما غيرعلم عمل كرديد در قيامت مسئوليد ما حالا در امور ديني‌مان صددرصد يقين داريم كه فلان شخص به صلاحيت مرجعيت رسيده است يا اعلم است يا مساوي است يا نه، چند نفر اهل خُبره به ما گفتند ما هم مقداري فحص كرديم اطميناني پيدا كرديم در احكام فقهي‌مان اين طور است، در اخلاقياتمان اين طور است، در حقوقمان اين طور است آيه كه مي‌فرمايد بدون علم اگر كار كرديد در قيامت مسئوليد منظور از اين علم اعمّ از علم و طمأنينه است يا خصوص علم است و طمأنينه را شامل نمي‌شود اين راه‌حل چيست؟

آنچه كه مي‌تواند راه‌حل باشد يكي‌اش اين است حالا ممكن است راه ديگري هم باشد ما همان طوري كه در فنّ شريف اصول ملاحظه فرموديد يا بايد علم داشته باشيم يا علمي. اين علمي ذاتاً حجت نيست ولي چون به علم تكيه كرده است حُكم علم را دارد ما همان طوري كه در اشكال آمده است در علوم تجريدي يقين پيدا مي‌كنيم يعني از رياضيات به بالا اما پايين‌تر از رياضيات يعني علوم تجربي ما يقين نداريم لكن همين طمأنينه ما تكيه‌گاه يقين دارد يعني چه؟ يعني ما يقين داريم كه در اين‌گونه از موارد طمأنينه كافي است باز يعني چه؟ باز يعني اينكه اگر بيماري در حدّي كارشناسي شده، پزشك حاذق تشخيص داده است نود درصد بيماري اين بيمار اين است يا امر داير است كه يا اين بيمار را رها كنيم يا به قول اطبّاي ديگر عمل كنيم يا به قول اين طبيب طمأنينه‌بخش آن دوتا تالي باطل اين يكي حق اين بيمار را به همين وضع رها كنيم كه درست نيست، برويم به سراغ غيرمتخصّص كه درست نيست، چاره جز اين نيست يعني ما يقين داريم كه بايد اين راه را انتخاب كرد در بين اين سه راه در كشاورزي همين طور است، در دامداري همين طور است، در تمام علوم تجربي همين طور است در سدسازي همين طور است يا ما بايد اين آبها را رها كنيم كه هر وقت سيل خواست بيايد، بيايد يا اين سد را بدهيم به غيرمتخصّص يا بدهيم به متخصّص كارشناسي كه اگر صددرصد موفّق نباشد نود درصد موفق است آن دوتا يقيناً باطل است اين سوّمي يقيناً حق است.

در تمام امور تجربي ما طمأنينه‌مان تكيه‌گاهش يقين است اين است كه مرحوم صاحب‌ معالم و ديگران گفتند كه «ظنّيةُ الطريق لا تنافي قطعية الحُكم» مي‌تواند ناظر به اين باشد يعني ما الآن يقين داريم وظيفه اين است، خب اگر از ما سؤال كنيد كه شما يقين داريد وظيفه اين است زُراره كه يك نفر است، موثّق است، معصوم كه نيست، احتمال اشتباه مي‌دهد و كم و زيادش احتمال اشتباه بدهد چه كار بكنيم؟ مي‌گوييم درست است اين راه، راه ظنّي است ولي يقين داريم كه در بين اين امور سه‌گانه راهِ زراره يقيني است، قطعي است، چرا؟ براي اينكه يا بايد رها كنيم ـ معاذ الله ـ بگوييم بلاتكليفيم يا حرفِ هر فاسق و فاجري را گوش بدهيم يا حرفِ يك انسان موثّقي را ديگر. ما يقين داريم كه بايد به اين ظنّ عمل كرد «ظنّيةُ الطريق لا تنافي قطعية الحُكم» را پس ما به علم داريم عمل مي‌كنيم درست است كه آنچه كه فعلاً در دست ماست طمأنينه است نود درصد است ولي ما يقين داريم وظيفهٴ ما عملِ به اين نود درصد است، چرا؟ براي اينكه مي‌خواهيم رها كنيم باطل، بخواهيم به قول غيرمتخصّص مراجعه كنيم باطل، چاره جز اين نيست پس اين مي‌شود وظيفهٴ ما، پس وظيفهٴ ما به علم تكيه كرد نه به علمي در قدمِ اول علمي است، در قدم دوم علم است اگر بگوييد نه، در قدم اول الا ولابد بايد علم باشد براي اينكه آيه مي‌گويد كه بايد به علم عمل بكنيد مي‌گوييم اگر شما اين طور قدم اول را گذاشتيد الا ولابد بايد به علم عمل بكنيد اوّلين آسيب اين است كه آيه از دستتان مي‌افتد مگر آيه قطعي است يا آيه ظنّي است سند آيه قطعي است شما به دلالتش داريد تكيه مي‌كنيد دلالتش كه ظنّي است اگر بگوييد در همه كارها بايد صددرصد داشته باشيد اوّلين اُفت و آفت دامنگير خود شما مي‌شود براي اينكه آيه از دستتان مي‌افتد اين آيه كه قطعي نيست آيه دارد ظاهرش اين است نهي، دلالت دارد بر حرمت صريحِ در حرمت است يا ظاهرِ در حرمت؟ «تَقْفُ» است يا «تَقِفْ» است كلمه به كلمه شما با ظهور كار داريد با ظهور كه شما جزم رياضي پيدا نمي‌كنيد، پس اگر كسي بگويد كه ماييم و آيه، آيه مي‌گويد بايد به علم عمل بكني، مي‌گوييم خير، آيه ظاهر است اگر شما بايد به علم عمل بكنيد اوّلين آفت اين است كه اين آيه از دستتان مي‌افتد، حجيت آيه را از دست مي‌دهيد آيه مي‌گويد كارتان بايد بر اساس علم باشد يا بلاواسطه يا مع‌الواسطه ما هم همين طور هستيم يا علم، يا علمي منتها در مطالب عقلِ تجريدي علم گيرمان مي‌آيد، در مطالب عقل تجربي علمي گيرمان مي‌آيد كه منتهي به علم است در فقهمان همين طور است شما صدر و ساقه فقه را مراجعه كنيد كمتر حُكم شرعي پيدا مي‌كنيد نظير دو دوتا چهارتا امر قطعي باشد مگر خطوط كلّي فقه بله، اصل نماز واجب است، اصل روزه واجب است، اصل حج واجب است اينها را به عنوان ضروريّات فقه تبيين مي‌كند بله اينها اين طور است اما در غالب مسائل بالأخره چندتا رأي هست، چندتا نظر هست پشتوانهٴ اين آرا هم ظواهر لفظي است، بنابراين اين ظواهر به آن يقين تكيه مي‌كنند و كار ما يا به علم مي‌رسد يا به علمي، پس ﴿وَلاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾ «إمّا بلاواسطه أو مع‌الواسطه» اين هم يك مطلب.

مطلب ديگر اينكه كارها با اعضا و جوارح هم انجام مي‌شود با سمع و بصر هم انجام مي‌شود با قلب هم انجام مي‌شود ولي مهم‌ترين كار با همين قلب است و سمع و بصر آن اعضا و جوارح كه مجاري تحريكي‌اند آنها را سمع و بصر و قلب رهبري مي‌كنند آدم وقتي چيزي را ديد دستش به آن سَمت دراز مي‌شود، چيزي را شنيد دست و پايش به آن سَمت دراز مي‌شود، قلبش چيزي را پذيرفت دست و پايش به آن سَمت دراز مي‌شود، اعضا و جوارح تحريكي به رهبري اعضا و جوارح ادراكي كار مي‌كنند و اعضا و جوارح ادراكي گرچه متعدّدند اما قسمت مهمّشان همين سمع و بصر و قلب‌اند اول تثليث است يعني سمع و بصر و قلب.

مرحلهٴ بعدي آن است كه آيا سمع بالاتر است يا بصر رساله‌ها و كتابهاي متعدّي نوشتند كه آيا سمع انفع است يا بصر براي هر كدام فوايدي ذكر كردند. در امور حسّي مستحضريد كه بصر مهم‌تر از سمع است يعني كسي را مُخيّر كنند كه اگر نابينا باشي بهتر است يا ناشنوا مي‌گويد من ناشنوا باشم بهتر است براي اينكه نابينا اگر باشم راه نمي‌بينم اين راه را مي‌بينم، افراد را مي‌بينم، خطر را مي‌بينم، شرّ را مي‌بينم، خير را مي‌بينم خودم را نجات مي‌دهم ولو با اشارات مي‌توانم مشكلم را حل بكنم. نزد تودهٴ مردم بصر انفع از سمع است اما براي علوم و معارف سمع بالاتر از بصر است براي اينكه انسانِ نابينا ممكن است از راهِ گوش محقّق بشود جزء علماي بزرگ بشود، اما انسانِ ناشنوا راهي براي درك نيست چقدر با علامت مي‌تواند به علوم و معارف راه پيدا كند؟ سمع در قسمتهاي علوم و معارف كارآمدتر از بصر است ولي بصر در امور محسوسي و تجربي كارآمدتر از سمع است چون در علوم و معارف مخصوصاً علوم وحياني سمع كارآمدتر از بَصر است در اين آيه محلّ بحث اول تثليث است يعني ﴿إِنَّ الْسَّمْعَ وَالْبَصَرَ كُلُّ أُوْلئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً﴾ كم‌كم به سورهٴ «ملك» كه مي‌رسيم ﴿تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾ اين تثليث به تثنيه تبديل مي‌شود كه ﴿لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ[8]، ﴿لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ[9] كه در آيه سورهٴ ديگر است كه آنها را هم مي‌خوانيم به خواست خدا آنجا ديگر سخن از بصر نيست جهنّميها مي‌گويند اگر ما عقل مي‌داشتيم يا گوشِ شنوا مي‌داشتيم به جهنم نمي‌افتاديم آنجا سخن از سمع و قلب است يعني تثليث سورهٴ «اسراء» به تثنيه سورهٴ «ملك» تبديل مي‌شود بعد اين تثنيه هم به توحيد تبديل مي‌شود مي‌فرمايد تنها كارِ كارآمديِ كار براي قلب است روزي كه هيچ كسي بهره نمي‌برد ﴿إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ[10] نه «بسمعٍ و بصرٍ و قلبٍ سالمات» محور اصلي آن تصميم‌گيري آن به عهده قلب است ديگر.

بنابراين گرچه سمع و بصر در خدمت قلب‌اند برابر اين آيه سورهٴ «اسراء» وقتي جلوتر مي‌رويم يكي اُفت مي‌كند يعني بصر اُفت مي‌كند سمع و قلب مي‌ماند بعد وقتي به نقطه نهايي مي‌رسيم سمع هم مي‌افتد فقط قلب مي‌ماند اين آيات را ملاحظه بفرماييد.

در سورهٴ مباركهٴ «ملك» آيه دهم اين است دوزخيان مي‌گويند كه وقتي خَزنهٴ دوزخ از دوزخيان سؤال مي‌كنند ﴿أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ ٭ قَالُوا بَلَي قَدْ جَاءَنَا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنَا وَقُلْنَا مَا نَزَّلَ اللَّهُ مِن شَي‏ءٍ إِنْ أَنتُمْ إِلَّا فِي ضَلاَلٍ كَبِيرٍ[11] بعد ﴿وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ[12] بالأخره ما يا بايد در معارف خودمان پژوهنده و عاقل و خردمند بوديم به حق مي‌رسيديم يا به حرف علمايمان گوش مي‌داديم آنكه عالِم است و محقّق است و مجتهد است اين مي‌شود «نَعقِل» اين ديگر تقليد نمي‌كند كه، آنكه اهل اجتهاد نيست بايد بشود «نَسمع» ديگر بالأخره انسان يا گوش شنوا داشته باشد يا خودش صاحب‌نظر باشد آنها مي‌گويند ما نه اين بوديم نه آن امروز به اين روز سياه افتاديم ﴿وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ[13].

در سورهٴ مباركهٴ «ق» هم آيه 37 به اين صورت فرمود، فرمود: ﴿إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرَي لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ﴾ بالأخره انسان يا خودش بايد صاحب‌دل باشد يا گوشِ شنوا داشته باشد اگر خودش مجتهد بود كه خب درك مي‌كند، نبود بايد مقلّد باشد ديگر نه اين، نه آ‌ن گرفتاري پيش مي‌آيد ﴿لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ﴾ اين تبديلِ تثليث است به تثنيه در مراحل مياني. در مراحل پاياني در سورهٴ مباركهٴ «ق» آيه 33 اين است كه ﴿مَنْ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ وَجَاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ﴾ او در قيامت با دلي كه اهل اِنابه بود مي‌آيد نه در دنيا داراي قلبِ مُنيب بود اين مُنيب هم قبلاً ملاحظه فرموديد در سورهٴ «رعد» كه حالا يا از «ناب»، «ينوب» است يا از «ناب»، «ينيب» اگر اجوف واوي باشد يعني اهل نوبه است پشت سر هم نوبت مي‌گيرد به درِ خانه رحمت الهي مي‌رود و مانند آن، اگر اجوف يائي باشد «ناب»، «ينيب» باشد يعني «انقطع»، «ينقطع» اين «ينقطع الي الله» منقطع الي الله است بالأخره اين‌‌چنين نيست كه يك‌بار به طرف خدا برود يا مرتب اهل نوبه است يا منقطع الي الله است بالأخره مُنيب است اين كار را كه در دنيا دارد بايد ادامه بدهد كه در قيامت با چنين دلي وارد صحنهٴ قيامت بشود ﴿وَجَاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ﴾ نه «من كان له قلبٌ منيب» نه اينكه در دنيا اهل نوبه يا انابه بود اين قلب را آن قدر بايد حفظ بكند با همين حالت كه در قيامت بيايد ديگر ﴿وَجَاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ﴾.

در سورهٴ مباركهٴ «شعراء» به همين توحيد كه مقصد است و پايان راه است به صورت حصر اشاره فرمود آيه 88 و 89 سورهٴ مباركهٴ «شعراء» اين است كه ﴿يَوْمَ لاَ يَنفَعُ مَالٌ وَلاَ بَنُونَ ٭ إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ﴾ ديگر سخن از سمع و بصر نيست براي اينكه سمع و بصر كارگردانان همين قلب‌اند اگر اين شخص از دل مطالبش جوشيد اين سمع و بصر پيام دل را به مردم مي‌رسانند، اگر قلبش، قلب مجتهد و مستنبِط نبود كه از خود بجوشد اين سمع و بصر حرفها را از علما و محقّقان مي‌گيرد به دل مي‌رسانند اينها امين خوبي‌اند اين سمع و بصر از صاحب‌بصران مطالب را مي‌گيرند به مستمعان مي‌رسانند براي صاحب‌نظران اين كار را انجام مي‌دهند، ولي براي مستمعان از صاحب‌بصران يا صاحب‌نظران مطالبي را دريافت مي‌كنند به دل تحويل مي‌دهند اينها امينِ كارند.

مطلب مهمّ ديگر آن است كه اين سمع و بصر اعضا و جوارح همه‌شان همين طورند دست اين طور است، سمع اين طور است، بصر اين طور است اينها را ذات اقدس الهي طيّب و طاهر خلق كرده اينها يك موجودات خوبي‌اند اينها امين الهي‌اند اينها بسيار پاك‌اند دستِ آدم سارق بسيار پاك است حالا بنگريد لطافت قرآن كريم را، دستِ آدم سارق بسيار پاك است، دستِ آدم زاني بسيار پاك است آن زاني، آن قلبِ آلوده به تيره است كه اين دست طيّب و طاهر را بيجا صرف مي‌كند لذا ذات اقدس الهي در قيامت اينها را مي‌آورد براي شهادت دادن اينكه فرمود: ﴿الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَي أَفْوَاهِهِمْ وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم[14] خب پايِ سارق اگر جسارت كرد و جنايت كرد از مُجرم كه انسان شهادت طلب نمي‌كند كه و اگر بين شهادت و اقرار فرق است يك، از آلوده هم كسي شهادت نمي‌طلبد دو اين آيه چه چيزي مي‌گويد؟ آيه مي‌فرمايد كسي كه با پاي خود رفته سرقت، با پاي خود رفته زنا، با پاي خود رفته براي فتنه‌گري و معصيت اين پا طيّب و طاهر است اين پا كه كاري نكرد اين شخص است كه اين عضو طيّب و طاهر را بيجا صرف كرده است. ما از اين شخص مي‌خواهيم شهادت بدهد، خب چه كسي شهادت مي‌دهد؟ اگر اين پا گناه كرده باشد وقتي دارد حرف مي‌زند مي‌گويند اقرار كرده است نه شهادت داد شهادت براي آن است كه مجرم كسي است و شاهد ديگري است اين شاهد شهادت مي‌دهد كه اين شخص اين جرم را مرتكب شده است پا شاهد است، دست شاهد است نه دست معترف، نه دست مُقرّ اينكه فرمود: ﴿وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ[15] اين تكلّم دست اقرار است يا شهادت؟ ﴿تَشْهَدُ أَرْجُلُهُم﴾ يعني «تشهد أيديهم»، «تشهد ألسنتهم» نه «تقرّ ألسنتهم»، بنابراين ما يك اقرار داريم و يك شهادت.

پرسش:...

پاسخ: اين دستِ بيچاره كه نمي‌سوزد او فرياد مي‌زند دست كه كاري نكرده و سوخته هم نمي‌شود او احساسي ندارد تمام احساس براي آن جان است لذا مي‌فرمايد در سوره مباركه «نساء» گذشت: ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهَا لِيَذُوقُوا الْعَذَابَ[16] اگر كسي را بخواهند تنبيه كنند اين دست را مي‌زنند اين دست كه درد را احساس نمي‌كند صاحب‌دست است كه دردش مي‌آيد، خب يعني اين يك گوشت و پوست است ديگر چرا زمين شهادت مي‌دهد؟ چون جايِ طيّب و طاهر است مگر دست عذاب مي‌بيند؟ دست را تكّه‌تكّه بكني بسوزاني اين شخص عذاب مي‌بيند نه دست، دست كه دردش نمي‌آيد دست يك گوشت و پوستي است، بنابراين تكلّم هست يك و تكلّمش اقرار نيست، شهادت است دو، شهادت براي بيگانه است ديگري عليه ما دارد شهادت مي‌دهد، پس معلوم مي‌شود ما مجرميم نه اين دست، ما مجرميم نه اين زبان.

خب، پس دو مطلب بايد ثابت بشود يكي اينكه اينها مجرم نيستند اقرار نمي‌كنند شهادت مي‌دهند، دوم اينكه اينها طيّب و طاهرند اگر اينها آلوده بودند كه شهادتشان در محكمه الهي مقبول نبود كه دست طيّب و طاهر است اين ماييم كه خيانت كرديم اگر كسي با قُفلي، با چاقويي، با ابزاري رفته خيانت كرده آن ابزار را كه ساختند او طيّب و طاهر است آن ابزار بيچاره كه گناهي نكرده كه او را براي مصالح خوب خلق كردند اين رفته بيجا صرف كرده، خب حالا آن كارد را تنبيه مي‌كنند؟ كارد گناه كرده؟ اين دست اگر آلوده باشد كه حرفِ او را در قيامت كسي قبول نمي‌كند كه پس معلوم مي‌شود اين امانت الهي است، اعضا و جوارح همه امانت الهي‌اند ما سالم تحويل گرفتيم بايد سالم تحويل بدهيم، طيّب و طاهر تحويل گرفتيم بايد طيّب و طاهر تحويل بدهيم اينها كاري نمي‌كنند كه هر طوري كه انسان بخواهد اين بيچاره‌ها عمل مي‌كنند بنابراين چشم هم همين طور است اين انسان است منتها نفس در مرحلهٴ لامسه مسئول است، در مرحلهٴ باصره و سامعه مسئول است، در مسئلهٴ حسّ و خيال و توهّم و تعقّل مسئول است، در مسئلهٴ شهوت و غضب مسئول است همهٴ مسئوليتها به نفس برمي‌گردد كه محور اصلي‌اش همان قلب است كه فرمود در قيامت اگر كسي با قلبِ سالم آمده است مصون مي‌ماند.

«و الحمد لله ربّ العالمين»

 

[1] . بحارالأنوار، ج49، ص127.

[2] . سورهٴ حج، آيهٴ 31.

[3] . سورهٴ حج، آيهٴ 31.

[4] . عوالي اللئالي، ج1، ص259.

[5] . نهج‌البلاغه، حكمت 252.

[6] . سورهٴ عنكبوت، آيهٴ 29.

[7] . سورهٴ صافات، آيهٴ 24.

[8] . سورهٴ ق، آيهٴ 37.

[9] . سورهٴ ملك، آيهٴ 10.

[10] . سورهٴ شعراء، آيهٴ 89.

[11] . سورهٴ ملك، آيات 8 ـ 9.

[12] . سورهٴ ملك، آيهٴ 10.

[13] . سورهٴ ملك، آيهٴ 10.

[14] . سورهٴ يس، آيهٴ 65.

[15] . سورهٴ يس، آيهٴ 65.

[16] . سورهٴ نساء، آيهٴ 56.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق