اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَي بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ ﴿1﴾ وَآتَيْنَا مُوسَي الْكِتَابَ وَجَعَلْنَاهُ هُديً لِّبَني إِسْرَائِيلَ أَلاَّ تَتَّخِذُوا مِن دُونِي وَكِيلاً ﴿2﴾ ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنَا مَعَ نُوحٍ إِنَّهُ كَانَ عَبْداً شَكُوراً﴿3﴾
خلاصه بحث إسرا و معراج اين شد كه جريان سفر وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به دو قسمت تقسيم شده است يكي اسراست كه از مسجدالحرام تا مسجدالاقصيٰ بود، يكي هم معراج است كه از مسجدالاقصيٰ تا «سِدْرَةِ الْمُنتَهَي» بود، «دَنَا فَتَدَلَّي».
مطلب دوم آن است كه بخش إسرا را اين آيه سورهٴ «اسراء» به عهده دارد و بخش معراج را آيات اوّليه سورهٴ مباركهٴ «نجم».
مطلب سوم آن است كه گرچه معارف قرآن دشوار و پيچيده است چون ﴿إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً﴾[1] لكن بعضي از مطالب نسبت به مطالب ديگر اصعب و اثقل است. سرّش اين است كه مطلبي كه آيات فراوان دارد در اثر اينكه «ان الآيات يفسّر بعضها بعضا» روشن ميشود، اما مطالبي كه آيات كم دارد بايد به كمك روايات حل كرد گرچه آن آيات اوّليه را هم بايد با كمك روايات روشن كرد.
از اين قبيل جريان تعليم اسماست نسبت به آدم(سلام الله عليه) و جريان معراج. جريان تعليم اسما يك آيه است كه ﴿وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ﴾[2] كيفيت تعليم چه بود؟ كيفيت تعلّم چه بود، محور تعليم چه بود؟ چه چيزي را ياد دادند؟ چه چيزي را ياد گرفتند؟ چون آيات فراواني در اين زمينه نيست مسئله تعليم اسما بسيار پيچيده است بايد به وسيله روايات اين آيه تعليم اسما حل بشود چه اينكه جريان اسرا بيش از يك آيه نيست و جريان معراج هم چند آيه اوّليه سورهٴ مباركهٴ «نجم» است. اين جريان با عظمت كه از برجستهترين معجزات پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است با يك آيه سورهٴ «اسراء» و چند آيه كوتاه سورهٴ «نجم» به دشواري حل ميشود، اين هم يك مطلب. روايات كه عهدهدار شرح اين قسمت است آن هم به چند طايفه تقسيم ميشود همان طوري كه مرحوم امينالاسلام(رضوان الله عليه) فرمودند كه چهار طايفه را ايشان ذكر كردند شايد طوايف ديگر هم باشد.
پيچيدگي مسئله از اينجا شروع ميشود كه اعتبار روايات «بعد العرض علي القرآن» است يعني روايت چه معارض داشته باشد، چه معارض نداشته باشد وقتي حجت است كه ما بر قرآن كريم عرضه كنيم، اگر مخالف قرآن نبود ميشود حجت چون مخالفت با قرآن مانع حجيت است گرچه موافقت قرآن شرط حجيت نيست لازم نيست مطلبي در قرآن باشد تا مضمون اين روايت موافق آن باشد بسياري از خطوط جزيي و فروع جزيي اسلام در قرآن نيامده اگر موافقت شرط باشد كه بسياري از روايات از حجيت ميافتد مخالفت قرآن مانع حجيت است نه اينكه موافقت قرآن شرط باشد. چون روايات چه معارض داشته باشد كه نصوص علاجيه به آنها پرداخت، چه معارض نداشته باشد حتماً بايد در درجهٴ اُوليٰ بر قرآن كريم عرضه بشود اگر مخالف قرآن نبود حجت است.
در مطالب ديگر عرض روايات بر قرآن خيلي سخت نيست براي اينكه آيات فراواني در مطالب ديگر آمده، اما در جريانهايي كه آياتِ كم نازل شده است مثل همان جريان تعليم اسما و جريان إسرا ما چون آيات اندك داريم نميتوانيم به وسيله آيات آن روايات را روشن كنيم و عرضه كنيم و اعتبارشان را به دست بياوريم، البته ميتوان همين مقدار آياتي كه موجود هست آن روايات را بر اين آيات عرضه كنيم همين كه مخالف نبود ميشود حجت، اين هم يك مطلب.
مستحضريد كه حجيت روايات در مسائل اعتقادي و علمي دشوارتر از حجيت روايات در مسائل فقهي و عملي است در آنجا همين كه مفيد ظن باشد، ظنّ نوعي، ظنّ غالب خبر واحد حجت است معيارش هم ظن نيست چون غالباً مفيد مظنّه است و در فروع دين است و جزئيات، اما در مسائل اعتقادي و در مسائل علمي صِرف اينكه خبر واحد اقامه شده است انسان اطمينان پيدا نميكند نعم ميتواند اسناد ظنّي بدهد ميگويد به گمانم اينكه شارح چنين فرمود، گمانم اين است كه امام چنين فرمود در همين حد وگرنه بخواهد اطمينان پيدا كند مقدورش نيست و چون اثر عملي ندارد نميتواند عمل بكند و امر علمي را با علم تأمين ميكند لذا پيچيدگي مسئله روايات در عقايد و علوم بيش از پيچيدگي آنها در مسائل فروع يا اخلاقيات است كه انسان به رجاي ثواب هم ميتواند آن مسائل را انجام دهد.
مطلب ديگر اينكه اگر كسي خواست پاياننامهاي درباره تفسير قرآن در بخشهاي إسرا و معراج بنويسد دستش باز است براي اينكه اخبار و رواياتي كه در اين زمينه وارد شده است بخشي مربوط به عالم طبيعت است، بخشي به عالم مثال است، بخشي به ادراكات عقلي است، برخي به مشاهدات قلبي است، بعضي به قُرب نوافل برميگردد، بعضي به قُرب فرائض برميگردد، برخي هم به سلطان همه اين معارف كه وحي الهي است برميگردد و چون وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) از همه اين شئون برخوردار بود و همه شئون حسّي و تجربي از يك سو، تمثّل برزخي از سوي ديگر، ادراكات عقلي از سوي سوم، مشاهدات قلبي از سوي چهارم، قُرب نوافل از سوي پنجم، قُرب فرائض از سوي ششم، همه اينها تحت رهبري و هدايت آن سلطان علوم كه وحي معصومانه آن حضرت است قرار دارند همه اينها كنترل شدهاند يعني انساني كه كون جامع است، مظهر اسماي حُسناي الهي است همه اين شئون علمي و عملي او به امامت وحي او كار انجام ميدهند يعني آن وحي، امامت قُرب فرائض را، قُرب نوافل را، شهود قلبي را، ادراك عقلي را، تمثّل برزخي را و مشاهدات حسّي و تجربي را به عهده دارد همه اينها مأموم آن اماماند و آن امام، امامت همه اينها را به عهده دارد لذا صدر و ساقه سفرش ميشود با عصمت همراه كرد و هيچ جا براي نفي كردن يا تعجّب كردن نيست.
مطلب ديگر اينكه همان طوري كه نفي چيزي كه از امام(عليه السلام) رسيده است نارواست و كاري است باطل، اثبات چيزي هم كه از امام معصوم(عليه السلام) نرسيده است آن هم نارواست و باطل. با صِرف شهرت، با صِرف خواب ديدند، با صرف اينكه فلان كس گفته است نه ميشود مسئله إسرا را تأمين كرد نه ميشود مسئله معراج را. ممكن است چهار نفر انسان خوشباور به دور آدم جمع بشوند قبول بكنند اما اگر خداي ناكرده يك نقّاد قَدَري آمد و نقد كرد آنگاه بسياري از اين رشتهها پنبه ميشود اين است كه جز عالمانه سخن گفتن و عالمانه پذيرفتن هدف ديگري در اين راه نيست و نميتواند باشد. اما اينكه چرا از مسجد حرام به مسجد اقصيٰ رفتند با اينكه مسجد اقصيٰ مساوي با بيتِ معمور است و بيت معمور هم مساوي با عرش خداست اين سير عمودي كه آسانتر بود. پاسخش همان است كه در خود آيه سورهٴ مباركهٴ «اسراء» آمده است چون بسياري از بركات در كنار مسجد اقصيٰ آرميده است درست است كه مسجدالحرام مساوي با بيتِ معمور است، ولي بسياري از بركات در زمين در كنار همان مسجد اقصاست و تمثّلات برزخي هم آنجا مقدور است، اما از اينكه كعبه در مقابل بيت معمور است و بيت معمور در مقابل عرش است، بله اين طبق رواياتي كه قبلاً هم بحث شد هست و چيز بسيار بابركتي هست وقتي از امام(سلام الله عليه) سؤال ميكنند كعبه را چرا كعبه ميگويند يا كعبه چرا اينچنين ساخته شده است؟ كعبه يعني مكعب شكل خانهاي كه شش سطح دارد مكعب است ديگر اين هم شش سطح دارد چهار ديوار دارد يك كف دارد، يك سقف. اين سقف و كَف دوتا، آن چهارديوارياش هم ششتا حجمي كه داراي شش سطح باشد ميشود مكعب پس از اين جهت شده كعبه، پس چهار ديوار دارد. عرض كردند چرا؟ فرمود به خاطر چهار ديوار. بعد عرض كردند كه خب حالا چرا چهار ديوار دارد؟ فرمود براي اينكه اين محازي با بيت معمور است و بيت معمور هم چهار ديوار دارد.
اگر سؤال بشود چرا بيت معمور چهار ديوار دارد؟ براي اينكه محازي عرش خداست عرش هم چهار گوشه دارد. اگر سؤال بشود اين از غرر رواياتي است كه از وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) رسيده است فرمود اگر مطرح بشود كه چرا عرش چهار ضلع دارد، چهار گوش دارد، چهار بخش دارد فرمود: «لأن الكلمات التي بُني عليها الإسلام أربع و هي سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر»[3] فرمود چون كلماتي كه دين بر اساس آن كلمات استوار است چهارتاست تحليل است، تكبير است، تسبيح است، تحميد است همين تسبيحات اربعه. چون آنها چهارتاياند عرش چهار گوش دارد و چون عرش چهار گوش دارد بيت معمور چهار گوش دارد، چون بيت معمور چهار گوش دارد كعبه هم چهار ديوار دارد. ميبينيد از جسم شروع كرده تا به آن تجرّد تام رسيده است يعني به توحيد و تحميد و تسبيح و تكبير رسيده است و وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) همه اين راهها را طي كرده چون داراي آن شش شأن است از يك سو و داراي آن سلطنت و چيزي كه سلطان بر اين جهاد ششگانه است يعني وحي معصومانه از سوي هفتم قهراً جا براي نفي يا استبعاد يا استنكار و مانند آن نيست منتها ثبوتاً اينها ممكن است لكن اثباتاً بايد يك حرف عالمانه بزنيم كه اگر گفتيم فلان حال را در معراج ديده است بايد يا خبر متواتر باشد، يا خبر واحد مهفوف به قرينه قطعي باشد اگر نه خبر متواتر بود نه خبر واحدِ مهفوفِ به قرينه قطعي بود بگوييم گمان ميكنيم اين طور بود ديگر بيش از اين اگر يك روايت صحيحهاي به دست ما رسيد كه خبر واحد قطعي نيست يا خبر متواتر نيست مظنّهآور است ما نميتوانيم آن كمبود را خودمان جبران بكنيم بگوييم صددرصد. بگوييم گمان ما اين است كه اينچنين بوده است در معراج اين طور بود در برخورد اينچنين بود.
آنچه را كه مرحوم فيض(رضوان الله عليه) نقل كرده است آن هم روايت سودمندي است بخشي را مرحوم فيض نقل كرد، بخشي را هم ساير مفسّران روايي نقل كردند كه دنيا براي وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) متمثّل شد به صورت زني درآمده است حضرت اعتنا نكرده، محرّمات خودشان را نشان دادند، خمر و غير خمر خودشان را نشان دادند بسياري از معارف در همين روايات معراج هست كه اينها به بخشهاي تمثّلات برزخي قابل حل است.
مطلب ديگر اينكه در اين آياتي كه اين ذيلي كه فرمود: ﴿لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ﴾ برخي از مفسّران كه غالب اهل تفسير هميناند همين ﴿إِنَّهُ﴾ را به ذات اقدس الهي برگرداندند خدا سميع است و بصير. بعضي از مفسّران دوتا احتمال دادند، بعضيها ميگويند الا ولابد به پيغمبر برميگردد. آنها كه دوتا احتمال دادند يك كمي نرمتر است فرمايشاتشان، اما آنهايي كه فقط يك احتمال ميدهند ميگويند رجوعش به خدا خلاف ظاهر است حتماً بايد به پيغمبر برگردد براي اينكه ﴿لِنُرِيَهُ﴾ پاسخ خودش را بگيرد، خب ما حضرت را برديم تا نشان بدهيم آيا او هم ديد؟ او هم حرفهاي ما را ميشنود؟ بله ﴿إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ﴾ نظير آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «انعام» درباره حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) آمده است آيه 75 سورهٴ «انعام» اين است ﴿وَكَذلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ خب حالا خدا ارائه داد او رؤيت كرد يا نكرد؟ به علم ابراهيم خليل(سلام الله عليه) رسيد يا نرسيد؟ ميفرمايد بله، ﴿لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ﴾ ما ارائه كرديم او هم ديد. اين تناسب صدر و ساقه نشان ميدهد كه اگر خدا بفرمايد ما ميخواهيم نشان بدهيم بايد بگويد او هم ميبيند خيلي از چيزهاست كه خدا نشان ميدهد اما عدهاي كورند ﴿وَكَأَيِّن مِنْ آيَةٍ فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ﴾[4] آنها غافلاند، آنها نميبينند، آنها كورند و مانند آن. ما نشان داديم ﴿سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ﴾[5] اما اينها اعماياند ما كارمان را كرديم، ولي رهبران الهي در برابر ارائه اهل رؤيتاند، در برابر إسماع اهل سمعاند، در برابر إبصار اهل بصرند. بنابراين مفسّران بزرگوار ما سه طايفهاند معروف بين هر تفسير همين است كه اين آيه را مانند ساير آيات معنا ميكنند اين ضمير را به الله برميگردانند خداي سبحان سميع و بصير است، خب اين «مما لا ريب فيه» است عدهاي ميگويند براي اينكه مناسب باشد با ﴿لِنُرِيَهُ﴾ دوتا احتمال هست يكي اينكه ضمير به الله برگردد، يكي اينكه ضمير به رسول الله برگردد. برخي كه خيلي هم نيستند اينها جزء اوحدي اهل تفسيرند ميگويند ضمير الاولابد به پيغمبر برميگردد اصلاً مناسب نيست به خدا برگردد براي اينكه پاسخ ﴿لِنُرِيَهُ﴾ را ميخواهد بدهد ﴿لِنُرِيَهُ﴾ ما ميخواهيم نشانش بدهيم او هم سميع و بصير است مثل ديگران نيست كه ﴿سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا﴾[6] بشود، اما اينها ﴿لاَ تَعْمَي الْأَبْصَارُ وَلَكِن تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُور﴾[7] بشود ما إسماع كرديم او هم سميع بود، ما إبصار كرديم او هم بصير بود، ما نشان داديم او هم ديد ﴿لِنُرِيَهُ﴾ بعد گفتيم ﴿مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَي﴾[8] ﴿مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَي﴾[9] ما تصديق كرديم كه هرچه ما نشان داديم او هم ديد. آنچه را ما گفتيم او شنيد، آنچه را كه ما نشان داديم او ديد كم و زياد نبود نه چيز ديگري را ديد، نه آنچه را كه ما نشان داديم او نديده باشد نيست، پس از اينجا ميفرمايد: ﴿لِنُرِيَهُ﴾ از اينجا فرمود: ﴿مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَي﴾ از اينجا فرمود: ﴿لِنُرِيَهُ﴾ از آنجا فرمود: ﴿مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَي﴾ و مانند آن.
خب، اين هم سهتا احتمال و عمده آن است كه اگر ضمير به وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) برگردد منافي با رجوع ضمير به ذات اقدس الهي نيست براي اينكه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه به قُرب نوافل رسيد و بالاتر از او به قُرب فرائض رسيد اگر خداي سبحان بفرمايد: «وما سمعت اذ سمعت ولكن الله سمع»، «وما ابصرت اذ ابصرت ولكن الله ابصر» نظير ﴿مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّهَ رَمَي﴾[10] حق است براي اينكه اين ديگر مجاري ادراكي و تحريكي او را ذات اقدس الهي در فصل سوم، فصل سوم يعني فصل سوم نه مقام ذات، نه صفات ذات در مقام فعل، خداي سبحان اوصاف وجود مبارك پيغمبر را تأمين كرده است نظير ﴿مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ﴾ بنابراين جمعبندي نهايي در بحثهاي قبل اين بود كه اگر وقتي ضمير به وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) برگردد بر اساس قُرب نوافل چيز بيگانهاي نيست، اگر خداي سبحان كار او را كار خود ميداند بالاتر از كار او، علم او را هم علم خود ميداند اگر ميفرمايد: ﴿مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّهَ رَمَي﴾ ادراك او را هم ادراك خود ميداند چون هر دو در مقام فعل است، فعل ذات اقدس الهي در وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ظهور كرده است. بنابراين سخن آن اوحدي و سخن آن اوساط با كلام آنچه را كه معروف بين اهل تفسير(رضوان الله عليهم اجمعين) است قابل جمع است. حالا قصه بنياسرائيل، اگر كسي خواست در مسائل اعتقادي و كلامي كار كند پاياننامهاش را بنويسد آن راهش است از اين به بعد جريان فلسطين است و صهاينه هستند و اشغالگري و ظلم و ستم اينهاست، اگر كسي خواست تفسير موضوعي داشته باشد پاياننامهاي در اين زمينه داشته باشد اين هم راهش باز است بايد اميدوار بود كه اينكه ذات اقدس الهي در اين سوره فرمود بار دوم اگر اين اسرائيليها تهاجم كردند ما ديگر مهلت نميدهيم اينها را ريشهكن ميكنيم بايد منتظر اين بار دوم بود كه الآن احتمال است كه اين بار دوم باشد ﴿فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسوءُوا وُجُوهَكُمْ﴾[11] ما ريشهتان را ميكَنيم انشاءالله ممكن است اينچنين باشد.
مسئله يهود را در قرآن بايد كاملاً جدا كرد از اين صهاينه و از اين اسرائيليهاي فعلي و ذات اقدس الهي مرزها را هم جدا كرده فرمود بعضي از يهوديها جزء راسخان در علماند، مؤمناند، معتقدند، اشك شوق ميريزند مانند مسيحيها كه چرا تاكنون اين اسلام به آنها نرسيده است ﴿مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ يَتْلُونَ آيَاتِ اللّهِ﴾[12] از اين گروه خاصي از يهوديها از راسخان در علم كه اينها پيشگامان و پيشكسوتان اهل كتاب بودند زود هم مسلمان شدند به عظمت و با جلال و شكوه نام ميبرد حقّ آنها را رعايت ميكند، اما از اين اسرائيليها، از اين صهاينه به بدگويي نام ميبرد مرزهاي اينها هم مشخص است آنچه در فلسطين كنوني ميگذرد، در اسرائيل كنوني ميگذرد اگر انشاءالله در بخش دوم وارد بشود بسيار اميدبخش است فرمود اگر يكبار تجاوز كردند ما كساني را بر اينها مسلّط كرديم ريشه اينها را كَندند اينها توبه كردند، ناله كردند، گريه كردند، لابه كردند، زاري كردند برگشتند ما نعمتها را برگردانديم، اگر بار دوم دست به فساد بزنند ما ريشه اينها را براي هميشه ميكَنيم اين همان بار دوم است كه دست به فساد زدند بلكه وعدهٴ الهي انجاز بشود و ريشه اينها كَنده بشود.
مسئله دعا يك امر جدّي است نه مسئله برنامهريزي و ثواب بردن و گذشتگان واقعاً دعا اثر دارد اين طور نيست كه دعا كردن فقط براي مغفرت مُردهها و اينها باشد خواستن از ذات اقدس الهي، درخواست نجات اين فلسطينيهاي مظلوم كه الآن تقريباً يك مقدار كه بگذرد وارد شصتمين سال ميشود اينها آوارهاند اين شصت سال يك نسل آواره باشد در اردوگاه و اينها زندگي كند خيلي سخت است ديگر و همهشان در تحت فشار بودند در همين مدت آن اوايلي كه ما آمديم قم مرحوم آيتالله عظماي بروجردي(رضوان الله تعالي عليه) خواستند يك مجلس دعا بگيرند همان اوايل يعني تقريباً 52 سال قبل كه ما آمديم اوايل اشغال سرزمين همين فلسطينهاي مظلوم بود به چه زحمت اين بزرگ مرجع روبهرو شد مگر ميگذاشتند كه يك مجلس دعا نه آن طوري كه وارد مسائل سياسي بشود و اينها در همين مدرسه فيضيه با چه مشكلي اين بزرگ مرجع يك مجلس دعا گرفتند براي فلسطينيها. غرض اين است كه مسئله دعا چه در نماز شب، چه در غير نماز شب نقش سازنده دارد آن دلهاي شكسته اثر دارد و پاياننامههاي علمي هم اميدبخش است اگر كسي درباره فلسطنيها و يهوديها و صهاينه فكر بكند كه آيا فعلاً ما در اين مقطع دوم هستيم يا نه؟ حالا اين بحثها را در اين سورهٴ مباركهٴ «اسراء» كه اصولاً سورهٴ «بنياسرائيل» هم معروف است ملاحظه ميفرماييد.
آغازش از اينجاست ﴿وَآتَيْنَا مُوسَي الْكِتَابَ﴾ يك، ﴿وَجَعَلْنَاهُ هُديً لِّبَني إِسْرَائِيلَ﴾ دو، ﴿أَلاَّ تَتَّخِذُوا مِن دُونِي وَكِيلاً﴾ اين سه. گرچه گاهي از كتاب موساي كليم(سلام الله عليه) به عنوان تورات ياد ميكند، اما نام بردن از كتاب به عنوان تورات اين دليل نيست كه او به منزلهٴ قانون اساسي است، داراي شريعت است مثل اينكه به وجود مبارك داود زبور داد ﴿وَآتَيْنَا دَاوُدَ زَبُوراً﴾[13]. كتاب در فرهنگ قرآن عبارت از مجموعه قوانين اعتقادي، اخلاقي، فقهي، حقوقي، عملي است و علمي، اگر چيزي اين مجموعه را داشته باشد به آن ميگويند كتاب.
فرمود ما به پنج پيامبر كتاب داديم به حضرت نوح داديم، به حضرت ابراهيم داديم، به حضرت موسي داديم، به حضرت عيسي داديم، به وجود مبارك ختمي مرتبت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) كتاب داديم به انبياي ديگر كتاب ندادند آنها حافظان شرايع انبياي قبلي بودند اين همين پنج اولواالعزماند كه داراي كتاباند و در آن مراسم رسمي و حساس نام مبارك داود را اصلاً نميبرد براي اينكه داود داراي كتاب نبود نفرمود ما به او كتاب داديم فرمود به او زبور داديم كتاب لغوي هست اما كتاب در فرهنگ قرآن مجموعه قوانين اساسي و قوانين اخلاقي و فقهي و حقوقي و اجتماعي و مانند آن است.
فرمود ما به موساي كليم كتاب داديم، خب اين كتاب براي چيست؟ براي هدايت بنياسرائيل است اين دو. مهمترين مسئلهاي كه در اين كتاب است چيست؟ مهمترين مسئلهاي كه در اين كتاب است توحيد است و توكل. آن از كجا درميآيد؟ آن است كه ﴿أَلاَّ تَتَّخِذُوا مِن دُونِي وَكِيلاً﴾ كارها را به من بسپاريد براي اينكه شما نه عالم هستيد، نه قادريد، نه بخشندهايد نه از ابزار و وسايل باخبريد كه در اختيار شماست مگر نه آن است كه شما محتاج هستيد و خيلي كار را بايد انجام بدهيد؟ مگر نه آن است كه در بسياري از اينها يا همه اينها با جهل و عجز و بُخل روبهرو هستيد، مگر كلّ نظام در اختيار شماست، همه علوم در اختيار شماست، خب شما وقتي كه محتاج هستيد در بسياري از مسائل و جاهل هستيد در بسياري از مسائل و عاجز هستيد در بسياري از مسائل، خب پس بالأخره بايد وكيل بگيريد ديگر و غير از خدا هم كسي نميتواند وكيل باشد كه، خب.
اين براي توكل است كه انسان در كارها بگويد من تو را وكيل گرفتم و آنچه را هم كه من انجام ميدهم به راهنمايي توست. توحيد از كجا درميآيد؟ توحيد از اينكه همه موظفاند او را وكيل بگيرند معلوم ميشود كه او ﴿لَا شَرِيكَ لَهُ﴾[14] ديگر براي اينكه اگر ديگري در عالم بود كه بتواند كار او را انجام بدهد، خب لازم نيست كه خدا را وكيل بگيريم ديگري را وكيل ميگيريم اين يكي و نحوهٴ تأويل و حرف زدن هم با توحيد آميخته است قبلش متكلّم معالغير، بعدش هم متكلّم معالغير اين وسط ضمير متكلّم وحده است فرمود: ﴿وَآتَيْنَا﴾ اين متكلّم معالغير ﴿آتَيْنَا مُوسَي الْكِتَابَ﴾ اين متكلّم معالغير كه قبل است، بعدش هم اين است كه ﴿ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنَا﴾ اين جملهٴ بعد است كه متكلّم معالغير است اين وسط مفرد است ﴿أَلاَّ تَتَّخِذُوا مِن دُونِي﴾ نه «من دوننا» ما نيستيم در عالم من هستم فقط در عالم من را وكيل قرار بدهيد اين ميشود توحيد.
هم خود توكيل، توكل نشانهٴ وحدت ذات اقدس الهي است براي اينكه او تنها كسي است كه ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾[15] است ﴿علي كُلِّ شَيْءٍ قدير﴾[16] است و مانند آن و همين كه حرف مرا بزنيد، خب اين طور حرف زدن هم تعليم توحيد است در مقام اعتقادي، هم تعليم توكّل است در مقام كار ما يك عقيده داريم يك كار، عقيدهٴ ما به خدا برميگردد، كار ما هم به خدا برميگردد اين ميشود دين، حالا اينها خطوط كلي است آن وقت عقيده وقتي باز ميشود مطالب فراواني را زيرمجموعه خود دارد، آن توكل هم وقتي باز ميشود مطالب فراواني را به همراه خود دارد.
پرسش: ببخشيد در كتاب شريف تفسير تسنيم حضرتعالي اينجا روايتي را آورديد كه 104تا از پيامبران الهي كتاب داشتند.
پاسخ: آنها حافظان كتاب بودند، اگر مثلاً دربارهٴ انبياي ابراهيمي هم ذات اقدس الهي ميفرمايد ما به اينها گفتيم ﴿يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا﴾[17]، خب وجود مبارك يعقوب، وجود مبارك اسحاق، وجود مبارك يوسف اين همه انبيايي كه آمدند همه اينها برابر با كتاب حُكم ميكردند لكن كتابي كه ابراهيم(سلام الله عليه) آوردن انبياي ابراهيمي داشتند، كتابي كه وجود مبارك موساي كليم آورد ﴿يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ﴾ي كه بعد از او آمدند، كتابي كه وجود مبارك عيسي آورد كساني كه بعد از آن حضرت بودند حُكم كردند، كتابي كه وجود مبارك پيغمبر آورد ائمه بعدي كه به منزلهٴ انبياي قبلياند چون «لا نبي بعدي»[18] اين هم برابر همين كتاب حُكم ميكنند آنكه كتاب ميآورد همان پنج نفرند ﴿شَرَعَ لَكُم مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّي بِهِ نُوحاً﴾[19] و كذا و كذا و كذا اسم پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را ميبرد و اسم حضرت نوح را، اسم حضرت ابراهيم را، اسم حضرت موسي و اسم حضرت عيسي را(سلام الله عليهم اجمعين). خب، ﴿وَآتَيْنَا مُوسَي الْكِتَابَ﴾ كه اين است و به آنها گفتيم.
مطلب ديگر اينكه اين مسئله افراد و متكلّم معالغير بودن گفته شد كه قبلش متكلّم معالغير است ﴿وَآتَيْنَا﴾ بعدش هم متكلّم معالغير است ﴿حَمَلْنَا﴾ وسط اين متكلّم وحده است ﴿مِن دُونِي﴾. اما التفات از غيبت به خطاب فرمود: ﴿وَآتَيْنَا مُوسَي الْكِتَابَ وَجَعَلْنَاهُ﴾ آنجا ﴿جَعَلْنَاهُ﴾ متكلّم معالغير است، ﴿آتَيْنَا﴾ متكلّم معالغير است، ﴿مِن دُونِي﴾ متكلّم وحده است، ﴿وَجَعَلْنَاهُ هُديً لِّبَني إِسْرَائِيلَ﴾ بايد بفرمايد «أن لا يتّخذوا» ديگر ﴿أَلاَّ تَتَّخِذُوا﴾ اين التفات از غيبت به خطاب است كه وجود مبارك موسي به آنها فرمود يا الآن ذات اقدس الهي به پيروان حضرت موسي كه الآن هستند خطاب ميكند بالأخره اين التفاتي است از غيبت به خطاب كه فرمود: ﴿أَلاَّ تَتَّخِذُوا مِن دُونِي وَكِيلاً﴾. نكته التفات خب روشن است اما عمده اين نكته تغيير سياق متكلّم معالغير است به متكلّم وحده ﴿وَآتَيْنَا﴾ متكلّم معالغير ﴿مُوسَي الْكِتَابَ وَجَعَلْنَاهُ﴾ متكلّم معالغير ﴿هُديً لِّبَني إِسْرَائِيلَ أَلاَّ تَتَّخِذُوا مِن دُونِي وَكِيلاً﴾.
مطلب پاياني اين است كه چون بحث در فصل سوم است مقام فعل ذات اقدس الهي است و خداي سبحان طبق بيان نوراني حضرت امام سجاد(سلام الله عليه) در صحيفهٴ سجاديه كه اين مضمون آمده است «الدَّانِي فِي عُلُوِّهِ وَ الْعَالِي فِي دُنُوِّهِ»[20] گاهي ميفرمايد من را وكيل خود قرار بدهيد، گاهي ميفرمايد شما وكيل من هستيد، من را خيلفه و جانشين خود قرار بدهيد، گاهي ميفرمايد شما جانشين من هستيد. انسان جانشين خداست اگر انسان باشد ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً﴾[21] آنها كه ذات اقدس الهي درباره آنها فرمود: ﴿أُولئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[22] يك، آنها كه فرمود: ﴿شَيَاطِينَ الْإِنْسِ وَالْجِنِّ﴾[23] دو، آنها كه خارجاند رأساً از حريم بحث آنكه واقعاً انسان است انسان در فرهنگ قرآن حيوان ناطق نيست نه يعني زندهاي كه حرف ميزند انسان در فرهنگ قرآن از قرآن بپرسي «الإنسان ما هو» ميگويد «حيٌّ متألّه» آن زندهٴ الهيمنش او انسان است، اگر كسي الهي نبود، متألّه نبود يا جزء ﴿أُولئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾ است يا ميشود جزء ﴿شَيَاطِينَ الْإِنْسِ﴾ اگر كسي انسان بود ميشود خليفه خدا آنگاه ذات اقدس الهي ميفرمايد گاهي تو خليفه من باش در فصل سوم يعني مقام فعل، گاهي من خليفه توام. تو خليفهٴ من هستي براي اينكه ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً﴾ من خليفه توام يعني من را به عنوان خليفه قبول بكن همان دعاي نوراني حضرت امير كه در نهجالبلاغه خوانديم كه در سفر مستحب است انسان اين دعا را بخواند «اللَّهُمَّ أَنْتَ الصَّاحِبُ فِي السَّفَرِ وَ أَنْتَ الْخَلِيفَةُ فِي الْأَهْلِ»[24] اين به حسب ظاهر جملهٴ خبريه است، اما دعاست، جمله انشائيه است يعني «استخلفتك» يعني «كن خليفةً» وگرنه دعا كه جمله خبريه است ولو جمله خبريه باشد اينكه خبر نيست كه، دعا يعني انشا، يعني خواستن از خدا.
خب، ولو به حسب ظاهر جمله خبريه است اينكه بگوييم «هو الخليل» يعني خدايا خليفه من باش من دارم مسافرت ميكنم زن و بچهام را به تو سپردم. «اللَّهُمَّ أَنْتَ الصَّاحِبُ فِي السَّفَرِ» يعني من كه هستم همراه من باش «وَ أَنْتَ الْخَلِيفَةُ فِي الْأَهْلِ» يعني «كُن خليفة في الأهل». در جريان وكالت هم همين طور است ما ميتوانيم بگوييم ﴿تَوَكَّلْتُ عَلَي اللَّهِ﴾[25] خدا را وكيلتان قرار داديم اينكه دستورات فراوان است خدا هم ما را وكيل خود قرار داد فرمود وقتي خليفه من هستيد، جانشين من هستيد، نايب من هستيد بايد زمين را آباد كنيد و مانند آن.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] . سورهٴ مزمل، آيهٴ 5.
[2] . سورهٴ بقره، آيهٴ 31.
[3] . من لا يحضره الفقيه، ج2، ص191.
[4] . سورهٴ يوسف، آيهٴ 105.
[5] . سورهٴ فصلت، آيهٴ 53.
[6] . سورهٴ فصلت، آيهٴ 53.
[7] . سورهٴ حج، آيهٴ 46.
[8] . سورهٴ نجم، آيهٴ 11.
[9] . سورهٴ نجم، آيهٴ 17.
[10] . سورهٴ انفال، آيهٴ 17.
[11] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 7.
[12] . سورهٴ آلعمران، آيهٴ 113.
[13] . سورهٴ نساء، آيهٴ 163.
[14] . سورهٴ انعام، آيهٴ 163.
[15] . سورهٴ بقره، آيهٴ 29.
[16] . سورهٴ بقره، آيهٴ 20.
[17] . سورهٴ مائده، آيهٴ 44.
[18] . الكافي، ج8، ص107.
[19] . سورهٴ شوريٰ، آيهٴ 13.
[20] . صحيفهٴ سجاديه، عاي 47.
[21] . سورهٴ بقره، آيهٴ 30.
[22] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 179.
[23] . سورهٴ انعام، آيهٴ 112.
[24] . نهجالبلاغه، خطبهٴ 46.
[25] . سورهٴ هود، آيهٴ 56.