اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
﴿وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِي المَوْتَي قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَي وَلكِن لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَي كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً وَاعْلَمْ أَنَّ اللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (260)﴾
سرّ تصريح و عدم آن به نام ابراهيم(عليه السلام) و شخص ديگر
در جريان استدعاي ابراهيم خليل (سلام الله عليه) نكاتي هست كه در نكات آن قصّه قبلي اين نكات نبود يكي از آنها اين است كه در جريان قبل خداي سبحان اسم آن شخص را نبرد, نفرمود او مثلاً عزير بود يا ارميا بود يا خضر بود و مانند آن; امّا اينجا نام مبارك ابراهيم را برد, فرمود: ﴿وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ﴾ شايد سرّ تصريح به نام حضرت ابراهيم (سلام الله عليه) و عدم تصريح به نام آن بزرگوار همين نحوه سؤال كردن باشد. گفتند آن شخص كه ﴿مَرَّ عَلَي قَرْيَةٍ﴾ سؤال او اين بود كه ﴿اَنَّي يُحْيِيْ هذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا﴾[1] اين كلمه ﴿اَنَّي﴾ به صراحت ﴿كَيْفَ﴾ نيست كه فقط جنبه سؤال داشته باشد, بلكه احياناً بوي تعجب از او استشمام ميشود, نظير آنچه زكريا (سلام الله عليه) درباره مريم فرمود: ﴿كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا المِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً قَالَ يَا مَرْيَمُ أَنَّي لَكِ هذَا﴾[2] كه اين همراه با استبعاد و تعجب است و از طرفي هم آن شخص از خداي سبحان به عنوان اينكه ﴿رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَي﴾ مطرح نكرد ولي ابراهيم خليل (سلام الله عليه) به عنوان مسئلت و دعا عرض كرد: ﴿رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَي﴾ و سؤال حضرت خليل (سلام الله عليه) هم مصدَّر به ربوبيت است كه با اضافه به «ياء» زمينه انعطاف را در بردارد ﴿رَبِّ﴾ يعني ربّي كه خودش دعاست و اين هم بعد از حصول قرب كامل است, چون در ادب دعا ملاحظه فرموديد كه اول سخن از يا ربّ مطرح است بعد سخن از ربّ در آداب دعا اينچنين است كه انسان دهبار يا كمتر و بيشتر وقتي ميگويد يا الله يا مثلاً يا ربّ بعداً اين كلمه «ياء» كه حرف نداست اين را حذف ميكند ميگويد «ربّ» اين نشانه حصول قرب عبد به مولاست وقتي نزديك شد ديگر جا براي ندا نيست كمكم زمينه نجوا و مناجات فراهم ميشود. اينها نشانه آن است كه در جريان حضرت خليل (سلام الله عليه) نكاتي بود كه مايه تصريح به اسم آن حضرت شد.
پرسش ...
پاسخ: استبعاد بود, بله استبعاد بود نه تعجب; اما از قرينه اينكه آن شخص بزرگوار پيامبر است رد شده است, براي اينكه خداي سبحان مستقيماً با او سخن گفت; امّا نحوه تعبير فرق ميكند. آنچه حضرت زكريا دارد ميگويد: ﴿أَنَّي لَكِ هذَا﴾[3] اين ﴿أَنَّي﴾ نظير ﴿كَيْفَ﴾ صريح نيست بوي تعجب از او استشمام ميشود, گرچه خود آن شخص منزه از تعجب و استبعاد باشد تعجب, غير از استبعاد است. آنچه نفي شده است استبعاد بود نه تعجب.
تلازم يك جانبهٴ علم و ايمان, سرّ ارتباط جواب خداوند با سؤال ابراهيم(عليه السلام)
مطلب بعدي آن است كه سؤال حضرت خليل (سلام الله عليه) مستقيماً به كيفيّت برميگردد نه به اصل احيا, وقتي سؤال به كيفيّت برگشت مطلبي كه خداوند فرمود: ﴿أَوَلَمْ تُؤْمِن﴾ اين چه ارتباطي با سؤال دارد. اگر سؤال خليل الرحمان(سلام الله عليه) اين بود آيا شما زنده ميكنيد, آنگاه خدا ميفرمود: ﴿أَوَلَمْ تُؤْمِن﴾ اين سؤال بعدي با آن سؤال قبلي هماهنگ بود; امّا وقتي حضرت خليل سؤال ميكند شما چگونه زنده ميكنيد, معلوم ميشود اصل احياي موتيٰ مفروغعنه است سخن در كيفيّت احياي موتيٰ است و كيفيّت احياي موتيٰ هم كه لازم نيست كسي به او اعتقاد پيدا كند كه, خدا چگونه زنده ميكند؟ ما چه ميدانيم چگونه زنده ميكند همين قدر يقيناً ميدانيم كه مردهها را زنده ميكند. اگر سؤال خليل حق در اين است كه شما چگونه مردها را زنده ميكنيد, اينكه خداوند فرمود: ﴿أَوَلَمْ تُؤْمِن﴾ با آن چگونه هماهنگ ميشود اين ﴿أَوَلَمْ تُؤْمِن﴾ چون اين واو حرف عطف است, معطوفٌعليه او گفتند محذوف است يعني «ألم تعلم وَلم تؤمن»; مگر نميداني و مؤمن نيستي؟ عرض كرد چرا، آنچه ميتواند زمينه هماهنگي اين دو جمله را فراهم كند اين است كه بين علم و ايمان تلازم يك جانبه است نه دو جانبه يعني علم مستلزم ايمان نيست; امّا ايمان مستلزم علم است. اينها لازم و ملزوم هستند نه متلازم, ممكن است كسي عالم باشد ولي ايمان نياورد, نظير ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُم﴾[4] امّا ممكن نيست كسي مؤمن باشد و عالم نباشد مگر اين كه ايمان او ايمان صحيح و مقبول نباشد, نظير آنچه ديگران ميگفتند: ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَي أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَي آثَارِهِم مُقْتَدُونَ﴾[5] وگرنه ايمان مقبول بعد از علم است. پس هرجا ايمان هست علم هست و امّا در بعضي از موارد علم هست و ايمان نيست پس تلازم نيست, بلكه اينها لازم و ملزوم هستند نه متلازم و چون ايمان بدون علم نميشود اين توقف, هم در حدوث است و هم در بقا هم در ضعف است هم در شدّت يعني اگر كسي در بدء امر عالم بود ميتواند ايمان بياورد اگر در خاتمه امر شك كرد و آن علم از او گرفته شد ديگر او مؤمن نيست او خيال ميكند كه مؤمن است همين كه شك آمد مستقر شد با شك وجداني و استقرار شك, ايمان رخت برميبندد در مسائل عملي انسان ميتواند با حفظ شك عمل كند, چون كاري به اعتقاد ندارد و شك در منطقه قلب است و عمل در منطقه دست و پا, لذا گفتند: «إذا شككت فابن علي الأكثر»;[6] ميشود در حال شك بين سه و چهار انسان بنا را بر چهار بگذارد و ركعت احتياط بخواند, چون شك در قلب است و عمل در جارحه ولي ايمان از آن جهت كه در قلب مستقر است اگر در دل شك پيدا شد, چون ﴿مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِن قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ﴾[7] ديگر در جايگاه شك, جزم راه ندارد در محيط شك, اطمينان و ايمان راه پيدا نميكند, لذا اگر كسي در مسئلهاي شك پيدا كرد ممكن است خيال كند به ايمان قبلي باقي است ولي در حقيقت مؤمن نيست. مگر شك مستقر نباشد فقط در حد تصور باشد, چون اگر شك در حد تصور باشد هنوز آن تصديق قبلي را از بين نبرده باشد آن جزم و اعتقاد هست, چون انسان در مسئله ايمان دو عقد و دو گره دارد: يك عقد و گره بين موضوع و محمول است, لذا قضيه را «عقد» ميگويند. وقتي گفته شد «زيدٌ قائمٌ» گرهاي بين محمول و موضوع خورد از اين جهت قضيه معقوده را عقد مينامند كه يكي از معاني عقد همان قضيه است و گره ديگر آن است كه بين اين مطلب علمي و نفس بايد گره بخورد كه اين مهم است «و هو الايمان» اين را ميگويند اعتقاد. آنهايي كه عالم بياعتقاد هستند آن گره اول را دارند يعني بين موضوع و محمول گره خورد; امّا بين اين مطلب و جانشان گره نخورد, لذا اينها عقد دارند ولي اعتقاد ندارند. آنها كه مؤمن هستند گذشته از اينكه بين موضوع و محمول عقد بسته شد علماً بين اين علم و بين نفسشان هم گره خورد اعتقاداً, حالا اگر كسي آن گره اول را باز شده ديد يعني بين موضوع و محمول رابطه, گسيخته شد ديگر او نميتواند مؤمن باشد, چون پراكنده را نميشود به قلب گره زد. اگر شك در قلبي مستقر شد ايمان رخت برميبندد, لذا ايمان مستلزم علم است حدوثاً و بقائاً به همين برهان و شدتاً و ضعفاً يعني اگر علم ضعيف بود ايمان هم ضعيف است و علم قوي بود ايمان هم قوي.
پرسش ...
پاسخ: اينها بر اساس آن علم اجماليشان فقيه هستند يعني در اين جهت هيچ ترديدي ندارند در اصول دين كه فقيه هستند; منتها ادله استدلالي ساده, در فروع دين هم به يك اصلي كه بايد جاهل به عالم مراجعه بكند و رجوع جاهل به عالم لازم است فلان كس عالم است و من جاهل, رجوع من به او واجب است اين برهاني است كه همراه مقلد هست. مقلد در تقليدش محقق است ديگر در تقليدش مقلد نيست; منتها در خطوط جزئي البته مقلد است و چون شدّت و ضعف ايمان به شدّت و ضعف علم وابسته است, اگر علم به علماليقين و عيناليقين و حقاليقين تقسيم شود ايمان هم به اين مراتب تقسيم خواهد شد و اگر كسي گفت: ﴿رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾[8] بازگشت آن به اين است كه «ربّ زدني ايماناً» آنها علم ميخواهند كه به معلوم معتقد بشوند, نه علم ميخواهند كه فقط بدانند و آن مقداري كه بر هر مكلف لازم است اصل علم حصولي و اعتقاد است; امّا مسئله علم شهودي در حد عيناليقين آن كه لازم نيست و از آنها بالاتر در حدّ حقاليقين آنها كه لازم نيست و آنچه لازم است اصل الاعتقاد است ولو در حد علماليقين.
وجود درجات براي ايمان
اگر علم درجاتي دارد يقيناً ايمان هم درجاتي دارد و اگر براي علم درجاتي شد كسي كه در درجه اول است نسبت به درجه بعدي او اضطراب دارد و اگر كسي به درجه اول ايمان رسيد نسبت به درجات بعدي ايمان, اضطراب دارد و اين اضطراب مذموم هم نيست, هر اندازه كه علم بالاتر اطمينان بيشتر و ايمان بيشتر و هر اندازه كمتر, اطمينان هم كمتر ايمان هم كمتر. خليل حق (سلام الله عليه) آن مقدار لازم را نه تنها داشت, بلكه آن مقدار لازم را ياد ديگران هم ميداد و نه تنها آن مقداري كه هر موحّد بايد بداند ميدانست بلكه آن مقداري كه هر پيامبر بايد بداند ميدانست; امّا چون درجات علم حدّي ندارد, چون ﴿فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ﴾[9] تا به علم نامحدود حق برسند, درجات ايمان هم قابل حد و حصر نيست, لذا اگر خليل حق سؤال كرد ﴿رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَي﴾ براي آن است كه علم او از مرتبهاي به مرتبه برتر برود و ايمان او هم از مرتبهاي به مرتبه بالاتر برسد طمأنينه او هم باز بشرح ايضاً [همچنين] لذا اگر كيفيّت معاد را ببيند علم او بيشتر, ايمان او بيشتر كه همان طمأنينه خواهد بود. به اين مناسبت به اين مطلب بين ﴿أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَي﴾ با ﴿اَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَي وَلكِن لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي﴾ هماهنگ ميشود.
اثبات ايمان ابراهيم(عليه السلام) در آيه و عدم شك در آن
پرسش ...
پاسخ: نه; شبهه در حد علم حصولي نبود, شبههاي كه به آن نصاب ايمان صدمه بزند يا به نصاب كاملتري كه در انبيا صدمه بزند ممكن نيست, براي اينكه همينجا لسان خدا اين است كه ﴿اَوَلَمْ تُؤْمِن﴾ كه دارد اقرار ميگيرد تو كه مؤمن هستي اين براي اين است كه مبادا كسي كه بعداً اين سؤال و جواب را ميشنود خيال كند كه _معاذالله_ ابراهيم شك داشت و براي رفع شك خود سؤال كرد. فرمود تو كه ايمان داري براي چه ميخواهي, خود گفتن اين هم رازي دارد. اگر اصل جريان را نقل ميكرد كه ﴿إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَي﴾ آنگاه خدا ميفرمود: ﴿فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ﴾ اين سؤال براي هميشه بود كه خوب حضرت ابراهيم چرا سؤال كرد, آنگاه ناچار بودند كه هر كسي نزد خود جوابي بتراشد; امّا خود اين ﴿أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَي وَلكِن لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي﴾ كه در وسط آمده است براي اينكه هر شبههاي را از هر انسان شكاكي بزدايد تا مبادا كسي خيال كند اين سؤال بر اساس شبهه بود, اصولاً انبيا(عليهم السلام) مصون از اينگونه وساوس هستند.
پرسش ...
پاسخ: در همان بحثهاي روزهاي اول ملاحظه فرموديد خودش در آغاز امر احتجاج كرد به ضرس قاطع كه خداي من مُحيي و مُميت است, [10] در آغاز امر، الآن ميخواهد كيفيّت را ببيند خود اين جملهاي كه در قرآن كريم آمده است, براي اينكه جلوي هر توهّمي را هم بگيرد. اگر اين جمله مباركه نبود هر كسي براي اين شبهه يك جوابي ميتراشيد; امّا اصل اين مطلب كه آمده است ﴿أَوَلَمْ تُؤْمِن﴾ تو كه ايمان داري براي چه ميپرسي ﴿قَالَ بَلَي وَلكِن لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي﴾, ﴿بَلَي﴾; ايمان دارم ولي براي مزيد طمأنينه, اين جلوي هرگونه شبهه را هم ميگيرد. اصولاً خود شيطان اعتراف كرد كه من دستم به انبيا نميرسد, گفت: ﴿لأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ٭ إِلاَّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ المُخْلَصِينَ﴾[11] من دسترسي ندارم به آنها و ذات اقدس الهي هم فرمود كه ﴿إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ﴾[12] اينها اصلاً راه ندارند شياطين راه ندارند در حرم امن انبيا اينها اصلاً هميشه دست به سنگ هستند هميشه اهل رمي هستند و آن هميشه پا به فرار است, اينها كه هميشه دست به سنگ هستند و اهل رمي هستند شيطان راه ندارد حضور پيدا كند كه.
حكمت امر به ابراهيم(عليه السلام) جهت مأنوس كردن حيوانات به خود
اينكه فرمود ﴿فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ﴾ يكي از نكاتي كه مفسران ذكر كردهاند آن است كه وقتي اين حيوانها را مأنوس كردي همه اينها را با خصوصيات شناختي وقتي دوباره برگشتند جزم پيدا ميكني كه اينهايي كه زنده شدند عين همانهايي هستند كه قبلاً تو آنها را از بين بردي,[13] مبادا اشتباهي بشود كسي بگويد بسيار خب حالا اين چهار مرغ را كشت و مخلوط كرد از كجا بعضي از ذرات بدن آن حيوان دومي در ذرات بدن حيوان اولي جابهجا نشده باشد, دست او با دست اين مخلوط نشده باشد مگر ما نه آن است كه معادي ميخواهيم كه هر انساني با همه خصوصيّاتش حتّي خطوط ريز ظريف سر انگشتش بايد محشور بشود. فرمود اينها را شناسايي كن مأنوس باشند با تو ﴿فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ﴾ «أنِسْهُنَّ إليكَ و أمِلْهُنَّ إليك»; مأنوس باش كاملاً شناسايي بشود كه مبادا يك وقت شبهه بشود كه خب شايد دست آن حيوان اجزاي بدن آن حيوان با اين حيوان مخلوط شده, نه ببين! قيامتي لازم است كه طبق سورهٴ مباركهٴ «قيامت» اينچنين است كه ﴿أَيَحْسَبُ الإِنسَانُ أَ لَّن نَجْمَعَ عِظَامَهُ ٭ بَلَي قَادِرِينَ عَلَي أَن نُّسَوِّيَ بَنَانَهُ﴾;[14] آنها فكر ميكنند كه ما توان آن را نداريم كه اين استخوانهاي پوسيده را دوباره زنده كنيم, بلكه نه تنها استخوانها را ميتوانيم احيا كنيم استخوان كه جزء اعضاي درشت پيكر انسان است [بلكه] ما اين بنان اين سرانگشت اين خطوط ريز انگشت كه هيچ كسي سرانگشت او شبيه انگشت ديگران نيست همه اين خطوط را برميگردانيم خب, اين كار مستلزم آن است كه شما اين حيوانات را كاملاً شناسايي كنيد مأنوس باشيد رنگش خطوط چهره هر كدام خطوط دست هر كدام خطوط پاي هركدام مشخص بشود كه مبادا اين شبهه دوباره باقي باشد كه اجزاي اينها به هم مخلوط شد اين حيوان كه برگشت با شكل اول نبود, اين طور نيست ﴿فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ﴾ البته اين هم يكي از نكاتي است كه در اين كريمه ميشود ملحوظ باشد.
دلالت «ثمّ اجعل...جزاء» به تقطيع و تجزيهٴ حيوانات توسط ابراهيم(عليه السلام)
اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ اجْعَلْ عَلَي كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً﴾ در اينكه به طور روشن دلالت دارد كه ابراهيم خليل (سلام الله عليه) اين حيوان را تقطيع و تجزيه كرد حرفي در آن نيست, چون فرمود: ﴿جُزْءاً﴾ امّا آنها كه اصرار دارند بگويند نه اصلاً نكُشت, بلكه اين حيوانها را به سوي خود گرايش داد بعد اينها را روي كوهها گذاشت بعد اينها را خواند و آمدند و سخن از احيا و اماته نبود اين جزء را به معناي واحد ميگيرند ﴿ثُمَّ اجْعَلْ عَلَي كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً﴾ يعني «جزءاً من اربعة طيور» كه جزء را به معناي واحد ميگيرند, اين طور خلاف ظاهر. خب از اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ اجْعَلْ عَلَي كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً﴾ اين يك دستور است حالا كلّ اين دستورها را يكجا خدا به حضرت خليل داد يا لحظه به لحظه دستور صادر كرد هر دو ممكن است; امّا از اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ اجْعَلْ﴾ اين امر است اين امر, نشانه آن است كه حضرت خليل (سلام الله عليه) اين چهار حيوان را گرفت به سوي خود گرايش داد و آنها را ذبح كرد و تقطيع كرد و تجزيه كرد تا خدا دستور داد كه بر هر كوهي جزئي از آنها را بگذار, اين «فَأخَذهنّ و صَارَهُنَّ ثمّ قَطَّعَهُنَّ» اينها در كلام ديگر نيست، چرا؟ براي اينكه همين كه فرمود بر هر كوهي جزئي از اينها را قرار بده معلوم ميشود كه اين كار را كرده تجزيه كرده, آنگاه خدا دستور ميدهد كه بر هر كوهي جزئي از اينها را قرار بده, نظير آيه 63 سوره «شعراء» اين است كه فرمود: ﴿فَأَوْحَيْنَا إِلَي مُوسَي أَنِ اضْرِب بِعصَاكَ الْبَحْرَ﴾; ما به موساي كليم گفتيم با اين عصا به دريا بزن ﴿فَانفَلَقَ﴾; دريا شكافت يعني چه؟ يعني ضَرَبَ وَ فَلَقَ, فانفلق آن ضرب و فلق محذوف است به شهادت ﴿فَانفَلَقَ﴾ اينكه فرمود: ﴿أَنِ اضْرِب بِعّصَاكَ الْبَحْرَ﴾ با صرف دستور كه دريا منفلق و شكافته نميشود, بلكه بايد آن دستور را امتثال كرد تا دريا بشكافد; امّا «فضرب» يا «ففلق» محذوف است به قرينه ﴿فَانفَلَقَ﴾ اينجا هم كه فرمود: ﴿فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَي كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً﴾ يعني «أخذهنّ و صارهنّ و قَطَّعَهُن», آنگاه خدا فرمود حالا كه تقطيع كردي و تجزيه كردي بر هر كوهي جزئي از اينها قرار بده.
پرسش ...
پاسخ: جز احتمال چيز ديگر نيست, جز احتمال اينكه اين كلمات يكجا صادر شده باشد چيز ديگر نيست. در صورتي كه بخواهد امر صادر كند و امر كند و كلمات جدا, جدا صادر شده باشد آن تقطيع خارجي است, اگر يكجا صادر شده باشد آن را مفروض الوجود گرفته است يعني فرض كرده است كه او طيور چهارگانه را گرفت اماله و انس ايجاد كرد و تقطيع و تجزيه به عمل آورد بر اساس آن مفروض دستور ميدهد به هر حال يا محققالوجود است يا مفروضالوجود.
﴿ ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً﴾; تو اينها را بخوان اينها ميآيند خب و حضرت هم همين كار را كرد ﴿وَ اعْلَمْ أَنَّ اللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ﴾ در اينجا بحثهاي روايي است كه لابد ملاحظه فرموديد يك بحثهاي عقلي هم هست.
بررسي دو شبههٴ آكل و مأكول و نفاد اجزا در بحث معاد
در بحثهاي عقلي دوتا شبهه معروف اينجا طرح است: يكي همان شبهه آكل و مأكول است و يكي همان شبهه نفاد اجزا و زوال اجزا و امثال ذلك آنچه عدّهاي را وادار كرد كه در معاد جسماني احياناً ترديدي داشته باشند همين شبهات است. يكي اينكه اجزاي بدن نابود ميشود وقتي اجزا نابود شد ديگر دوباره برنميگردد, يكي اينكه ممكن است قبل از نابود شدن جزء بدن انساني جزء بدن انسان ديگر قرار بگيرد. عصاره شبهه اول آن است كه وقتي يك شيء معدوم شد دوباره برنميگردد, عصاره شبهه دوم آن است كه اگر بخواهد برگردد يا در هر دو برميگردد يا در يكي. اگر يك نفري طعمه غذاي ديگري شد در جنگ يا غير جنگ در زمان قحطي يا غير قحطي حالا اگر فرض وجود خارجي ندارد صرف فرض براي طرح اشكال كافي است. اگر فرض بشود كه جزء بدن كسي جزيي از اجزاي بدن ديگري شد حالا اين در آن وقت سخن از مسئله جراحي پلاستيك و امثال ذلك نبود الآن كه ديگر اين شبهه جا افتاد ديگر سخن از شبهه آكل و مأكول نيست اين پيوند اعضا كافي است براي طرح شبهه و لازم نيست كه كسي, كس ديگر را بخورد كه, اگر دست كسي آسيب ديد قلب كسي آسيب ديد قلب مؤمني را در دل كافري پيوند زدند او بالعكس, چشم اينچنين مغز اينچنين اگر علم پيشرفت كرد و توانست تمام اجزاي بدن يك بيمار را با پيوند زدن حل كند, چه اينكه بعيد نيست اگر بيماري از مغز سر تا نوك پا داراي اجزاي ناسالم است و علم پيشرفت كرد توانست از هر انساني چه زنده و چه مُرده يا در حال موت, عضوي از اعضاي او را بگيرد و با پيوند اين بيمار را درمان كند مغز او از يك نفر قلب او از يك نفر چشمان او از يك نفر گوشهاي او از يك نفر بيني او از يك نفر دندان او از يك نفر, مجمعي از افراد ديگر شد ديگر نيازي به آن جريان آكل و مأكول و امثال ذلك نيست كه انسان بگويد اين فرض بعيد است حالا اگر كسي, مؤمني در اتاق عمل قلب كافر را پيوند او زدند يا قلب مؤمني را به جـاي قلب كافر گذاشتند, اين شخص اين اجزا اگر بخواهد با هم در قيامت محشور بشوند ديگر يك قلب كه دوجا وجود ندارد آن اولي كه از بين رفت و نابود شد, اين قلب اگر بخواهد در بدن اولي يافت بشود دومي بدون قلب است و بالعكس و هكذا چشم و هكذا گوش و ساير اعضا, بخواهد در هر دوجا يافت بشود مستحيل است در يك جا يافت بشود در جاي ديگر يافت نشود پس آن كه فاقد عضو است به تمام اعضا محشور نشد, اين عصاره شبهه آكل و مأكول. امّا شبهه انعدام اجزا اين است كه انسان كه ميميرد ذرات بدن او از بين ميرود خاك ميشود, خاك مادّه غذايي گياهان قرار ميگيرد يا مادّه غذايي حيوانها به تدريج قرار ميگيرد و مانند آن. اين دو شبهه مخصوصاً شبهه زوال اجزا و نفاد اجزا و تجزيه و تفرقه اجزا هميشه بود آنها مسئله معاد را كه درجاهليت انكار ميكردند يا استبعاد ميكردند اين بود كه وقتي به يكديگر ميرسيدند, ميگفتند ميدانيد در حجاز در مكّه چه خبر است؟ كسي پيدا شده است كه ﴿يُنَبِّئُكُمْ إِذَا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ﴾ اين حرف تازه ميزند, ميگويد وقتي شما تمزيق شديد تفريق شديد تجزيه شديد اجزايتان پراكنده شد دوباره زنده ميشود, مگر اين شدني است؟ به يكديگر ميگفتند خبر تازه را شنيدهايد ﴿يُنَبِّئُكُم﴾ يك كسي پيدا شد كه ميگويد: ﴿إِذَا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾[15] مثلاً, اصلاً اين شدني نيست ﴿ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ﴾[16] و امثال ذلك.
عمومي بودن شبههٴ نفاد اجزا و جواب آن در قرآن
شبهه آكل و مأكول يك شبهه فني است نه شبهه عمومي, لذا قرآن كريم آن شبهه اول را كه شبهه عمومي است مكرر در مكرر ياد كرده است; امّا درباره آن شبهه اول كه آنها گفتند ما با مرگ از بين ميرويم و نابود ميشويم, خداي سبحان فرمود كه ميگويند: ﴿أأَِذَا ضَلَلْنَا في الأَرْضِ﴾[17] ما اگر در زمين گم بشويم آيا دوباره برميگرديم و زنده خواهيم شد؟ اينها خيال ميكردند كسي كه ميميرد و او را دفن ميكنند اين در زمين گم ميشود. اين شبهه اگر در هند مطرح بود ميگفتند وقتي كه ما مُرديم ما را ميسوزانند و خاكستر را باد متفرق ميكند, آيا انساني كه خاكستر شد و اجزايش متفرق شد دوباره برميگردد و چون در حجاز اين شبهه مطرح بود و آنجا رسماً دفن ميكردند, ميگفتند: ﴿أأَِذَا ضَلَلْنَا في الأَرْضِ﴾ آن كه هند زندگي ميكند ميگويد: «ءاذا ضللنا في الهواء» آنكه در جاي ديگر به سر ميبرد نام جاي ديگر را ميبرد و طرز ديگر شبهه ميكند. قرآن كريم فرمود در جواب اينها بگو ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ المَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾[18] و مانند آن; فرمود شما گم نميشويد پراكنده نيستيد شما فوت نميكنيد شما وفات ميكنيد نه فوت شما متوفّا هستيد فرشتگان ما متوفِّي هستند «توفِّي» كه اصلش وفات است اين «تاء» جزء كلمه نيست در بحثهاي قبل هم ملاحظه فرموديد, آنچه ريشه كلمه است و حرف اصلي كلمه را تشكيل ميدهد همان واو و فاء و ياء است اين مادّه وفيٰ نشانه آن است كه چيزي از بين نميرود, اگر گفتند حق خود را استيفا كرد يا اين مطلب را مستوفا بيان كرد يعني چيزي را فرو گذار نكرد, انسان متوفّيٰ ميشود نه فوت كند فوت «تاء» جزء كلمه است «فات» يعني زال, فرمود چيزي فوت نميكند شما متوفا هستيد تمام حقيقت شما پيش ماست, چيزي گم نميشود. اگر اجزاست كه در زمين است از نظر شما مستور است از شهود ما مستور نيست و اگر جان شما هست كه حقيقت شما به آن جان شما وابسته است هم كه نزد ما هست. پس چيزي از بين نرفت ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ المَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُم﴾ شما متوفا ميشويد آن «كُم» آن حقيقت شما نزد ماست اين يك جواب عمومي كه خدا به همه اينها داد.
ردّ شبههٴ آكل و مأكول با تبيين معناي اصالت روح و فرعيّت بدن
فرمود اينها اگر استبعاد ميكنند دليلي ندارند فقط بعيد ميشمارند و امّا آنچه ميتواند هم شبهه اول را برطرف كند هم شبهه دوم را برطرف كند اين است كه, كل جريان آخرت را مثل خود دنيا شما ميتوانيد حل كنيد هرطوري در دنيا هست آخرت هم بشرح ايضاً [همچنين] در دنيا, انسان مركب از يك حقيقت به نام بدن نيست اين يك مطلب مركب از دو حقيقت همسان به نام روح و بدن هم نيست اين دو مطلب كه روح و بدن همتاي هم باشند مركب از دو حقيقتي كه بدن اصل باشد و روح عرضي از عوارض بدن باشد نيست اين سه مطلب، بلكه يك حقيقت است كه اين حقيقت اصلي دارد و فرعي, روح اصل است و بدن فرع. در دنيا الآن اينچنين است الآن كسي كه در دنيا دارد زندگي ميكند گذشته از آن عوارض صناعي و جراحيهاي پلاستيكي و مانند آن بر اساس همان سير طبيعي كه انسان دارد زندگي ميكند اگر كسي به هشتاد سال برسد تمام ذرات بدن او چندين بار عوض شد. وقتي كه ذرات بدن او عوض شد اين ذرات بدن او هم مواد غذايي براي گياهان و حيوانات و انسانهاي بعدي شد و اينكه الآن پوست او و گوشت بدن اوست معلوم نيست در يك قرن قبل بدن چه كسي بود. انسان وقتي يك نهر رواني داشته باشد نهري از منزلش بگذرد در منزلش حوضي هم حفر كند كه اين نهر از اين حوض بگذرد دائماً اين حوض آب دارد ولي هرگز آب اين لحظه آب لحظه قبل نيست. چه رسد به اينكه بگوييم اين آب حوض همان آب هشتاد سال قبل است اگر خالي روي دست كسي است اين خيال ميكند اين خال همان خال دوران كودكي است, در حالي كه دهها بار عوض شد. اين يك كار علمي قطعي كه هيچ ترديدي در او نيست و اين جريان يك امر طبيعي است حالا روي مسئله صنعت, اگر بر اساس مسائل صناعي اگر كسي در بيست سال قبل, مرتكب چندين گناه شد سرقت كرد و مانند آن و از محكمه شرع اسلام گريخت و محكمه نتوانست او را دستگير كند و حد الهي را جاري كند اين شخص در طي اين بيست سال حـوادث فراواني براي او پيش آمد; چندين بار دست او تصادف كرد و گوشت بدن ديگري را جراحي كردند بيماري قلبي ديد قلب ديگري را به او پيوند زدند بيماري چشم ديد چشم ديگري را به او پيوند زدند از مغز سر تا نوك پا در اثر پيشرفت علم عوض شد اين شخص را بعد از بيست سال محكمه شرع اسلامي او را گرفت آيا حد الهي را جاري ميكند يا نه؟ آيا دست او را قطع ميكند يا نه؟ اين بگويد من فرار كردم فلان كشور خارجي رفتم دستم تصادف كرد اين دستي را كه ميبينيد دست انسان ديگري است كه الآن جراحي كردند و گرفت اين شبهه اصلاً خريدار ندارد در بازار علم, چون بدن كه نقشي ندارد هر چه را كه روح پذيرفت و سرپرستي او را به عهده گرفت و به خود جذب كرد بدن اوست در دنيا الآن اين طور است يعني بر اساس جريان عادي اينچنين است چه رسد بر اساس جريان صناعي, هيچ عاقلي حاضر نيست اصلاً اين شبهه را گوش بدهد. اينكه ميبينيد محققين از حكما مسئله شبههٴ آكل و مأكول را بها به او نميدهند او را يك مسئله علمي نميدانند اين است, مگر حيواني جزء خوراك انسان ميشود مگر كافري را مؤمن ميخورد يا گوشت ميخورد گوشت بدن كه نه كافر است نه مؤمن مگر قلب كافر است يا روح مؤمن است و كافر. حالا اگر مسلماني بيمار شد قلب كافري را به او پيوند زدند و گرفت آن قلب كه كافر نيست بدن نه مسلمان است و نه كافر, آن كه كافر است روح است و روح هم كه غذاي كسي نميشود روح هم كه پيوند پلاستيكي نميپذيرد.
پرسش:
پاسخ: نه هر جزئي كه در تحت تدبير روح قرار بگيرد بدن اوست, اجزا هم الي ماشاءالله. الآن قلبي كه در بدن ما هست اين معلوم نيست كه قبلاً چه بود و بعد هم معلوم نيست كه چه خواهد شد, اين قلب آن قلبي نيست كه خدا ميفرمايد: ﴿فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً﴾[19] يا ﴿إِذْ جَاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ﴾[20].
بنابراين اين شبهه, اصولاً در محافل علمي صاحبنظران بهايي ندارد حالا براي توضيح اين مسئله ممكن است فردا مطرح بشود.
«وَ الحَمدُ للهِ رَبّ العالمين»
[1] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 259.
[2] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 37.
[3] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 37.
[4] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 14.
[5] ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 23.
[6] . مستمسك العروة الوثقي, ج7, ص459.
[7] ـ سورهٴ احزاب، آيهٴ 4.
[8] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 114.
[9] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 76.
[10] ـ سورهٴ بقره, آيهٴ 258.
[11] ـ سورهٴ حجر، آيات 39 و 40.
[12] ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 42.
[13] . ر.ك: الكشاف, ج1, ص310.
[14] ـ سورهٴ قيامت، آيات 3 و 4.
[15] ـ سورهٴ سبأ، آيهٴ 7.
[16] ـ سورهٴ ق، آيهٴ 3.
[17] ـ سورهٴ سجده، آيهٴ 10.
[18] ـ سورهٴ سجده، آيهٴ 11.
[19] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 10.
[20] ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 84.