23 11 2010 4788687 شناسه:

تفسیر سوره انبیاء جلسه 44 (1389/09/02)

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لاَ يَنفَعُكُمْ شَيْئاً وَلاَ يَضُرُّكُمْ ﴿66﴾ أُفٍّ لَّكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ ﴿67﴾ قَالُوا حِرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ ﴿68﴾ قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاَماً عَلَي إِبْرَاهِيمَ ﴿69﴾ وَأَرَادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْنَاهُمُ الْأَخْسَرِينَ ﴿70﴾ وَنَجَّيْنَاهُ وَلُوطاً إِلَي الْأَرْضِ الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا لِلْعَالَمِينَ ﴿71﴾ وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً وَكُلّاً جَعَلْنَا صَالِحِينَ ﴿72﴾ وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلاَةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ ﴿73﴾

استدلال ابراهيم خليل در برابر بت­پرستان

بعد از اينكه وجود مبارك ابراهيم (سلام الله عليه) حجّتهاي بالغهٴ الهي را اعلام كرد و آنها نپذيرفتند، به عنوان كامل‌ترين مصداق نهي از منكر، بتها را درهم شكست و به تبعات آن هم تَن دارد. در صحنهٴ محاكمه، وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) پيروز شد و آنها سرافكنده شدند. نتيجهٴ محاكمه و محكمه را وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) به اين صورت بيان كرد كه چيزي كه نافع و ضارّ نيست صلاحيّت عبادت را ندارد: ﴿أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لاَ يَنفَعُكُمْ شَيْئاً وَلاَ يَضُرُّكُمْ﴾.

بيان مفاهيم و مصاديق <اف> در اصطلاح قرآن

بعد فرمود: ﴿أُفٍّ لَّكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ﴾؛ <اُف> و <تُف> هر دو عربي است. اَفّاف و تَفّاف كساني‌اند كه كثيرالزجرند؛ اگر گفتيم تُف بر فلان شخص آلوده به گناه, منظور اين آبِ دهني كه مي‌ريزيم نيست، اين <تُف> يك كلمهٴ عربي است نظير <اُف> يعني ما از تو منزجر و بيزاريم (<اُف> و <تُف> اين طور است). فرمود: ﴿أُفٍّ لَّكُمْ﴾ كه نشانهٴ زجر و تحقير است ولي گاهي همراه با قرينه است كه فقط همان انزجار في‌الجمله را مي‌رساند كه با تحقير و سبّ و امثال ذلك همراه نيست نظير آنچه در آيهٴ 23 سورهٴ مباركهٴ «اسراء» گذشت كه فرمود: ﴿وَقَضَي رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلاَهُمَا فَلَا تَقُل لَهُمَا أُفٍّ﴾ كه البته اينجا نهي است [يعني] حق نداريد آنها را تحقير كنيد حق نداريد آنها را برنجانيد، حتّي كمتر از رنجاندن رسمي را هم مجاز نيستيد براي اينكه هم قرينهٴ قبلي آمده: ﴿وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً﴾ هم قرينهٴ بعدي است كه ﴿وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَهُمَا قَوْلاً كَرِيماً﴾. اين <اُفّ> كه محفوف به دو قرينهٴ قبل و بعد است گذشته از اينكه نهي شده است كه <اُف> نگوييد يعني تحقير نكنيد، اگر هم كسي بخواهد مرحلهٴ ضعيف <اُف> را نسبت به والدين اِعمال كند چون محفوف به دو قرينهٴ قبل و بعد است اين هم مَنهي است.

در جريان امر به معروف و نهي از منكر كه گفته شد چهار مرتبه دارد، مرتبهٴ اول كه انزجار قلبي است يعني انزجاري كه بروز و ظهور داشته باشد وگرنه اگر كسي نسبت به يك انسانِ تبهكار، انزجار قلبي داشته باشد ولي چهره, چهرهٴ بانشاط باشد اين امر به معروف و نهي از منكر نيست، بايد چهرهٴ او هم همسان با انزجار قلبي، وقتي آن شخص تبهكار را مي‌بيند از سنخ ﴿عَبَسَ وَتَوَلَّي[1] باشد، پس صِرف انزجار كه هيچ بروزي نداشته باشد اين معيار نيست.

کيفيّت نيل به واقعيت اشياء در امور عقلی و عادی

مطلب بعدي در جريان رسيدن به واقعيّت است. روشن شد كه حقايق مطلق‌اند، هر چيزي در جاي خود هر شيئي در حدّ خود واقعيّتش همان است نسبت به جميع اشياء نسبت به جميع اشخاص؛ اگر چيزي نار است واقعاً نار است اگر چيزي آب است واقعاً آب است، هيچ نسبيّتي در كار نيست. معرفتِ اشخاص از اشياء مي‌تواند نسبي باشد نه حتماً نسبي است. اگر آن معروف به اندازهٴ عارف، آن معلوم به اندازهٴ عالِم بود، اين شخصِ عالم ممكن است به همهٴ جهات آن علم پيدا كند چه اينكه ممكن است به بعضي از جهات آن عالِم باشد كه به اطلاق و تقييد، هر دو ممكن است ولي اگر آن معروف بالاتر از عارف بود آن معلوم بالاتر از عالِم بود، يقيناً علم و معرفت در اينجا نسبي است يعني اين عارف يا اين عالِم، همهٴ شئون آن معروف يا معلوم را درك نمي‌كند براي اينكه آن معروف و معلوم خيلي بالاتر و وسيع‌تر از عارف و عالم است. بنابراين اينكه گفته مي‌شود واقعيّت مطلق است و معرفت نسبي، معنايش اين نيست كه معرفت حتماً بايد نسبي باشد يعني نسبيّت در معرفت راه دارد في ‌الجمله (نه بالجمله) لكن در واقعيّت اصلاً راه ندارد، فرق نمي‌كند چه معرفت حسي و تجربي باشد كه در طبيعيات و در بخشي از رياضيات به كار مي‌رود يا تجريدي باشد كه در فلسفه و كلام مطرح است يا شهودي باشد كه در عرفان طرح مي‌شود.

معجزه مي‌تواند كاري كه كون و فساد انجام مي‌دهد را انجام بدهد يعني صورت را از مادّه بگيرد، چيزي كه آب است را هوا كند [يا] چيزي كه هواست را به صورت آب تبديل كند [يعني] همين كاري كه در درازمدّت مي‌شود, معجزه ممكن است كه سريعاً انجام بدهد چون بر خلاف عادت است يعني ممكن است چوبي مار بشود يا ماري چوب بشود در درازمدّت؛ اگر اين چوب بپوسد به صورت خاك در بيايد و در كنار بوتهٴ گياه قرار بگيرد و در اثر بارشِ باران، اين گياه اين خاك را جذب بكند بوته‌اي به بار بياورد و ماري از كنارش بگذرد و از آن بوته بهره بگيرد و آن به صورت نطفه در آيد، همين چوبِ صد سال قبل به صورت ماربچّهٴ امروز است اين شدني است؛ اما دو دوتا، پنج‌تا بشود يا دو دوتا، سه‌تا بشود يك محالِ عقلي است نه محالِ عادي. چوب مار بشود [يا] مار چوب بشود در درازمدّت ممكن است ولي عادت بر اين است كه اين مار كه الآن مار است بعد مي‌ميرد و خاكستر مي‌شود بعد كنار بوته‌اي قرار مي‌گيرد و جذب آن بوته مي‌شود بعد مي‌شود چوب؛ منتها يكي دو قرن وقت مي‌خواهد. عادت بر اين است كه مار چوب بشود [يا] چوبي مار بشود در طيّ دو قرن, اگر يك لحظه اين كار را انجام بدهند بر خلاف عادت است، اين مي‌شود معجزه.

كون و فسادهاي زمان‌دار را اگر در فرصت كم انجام بدهند مي‌شود معجزه اما لازمي را از ملزوم جدا كردن محال است مثلاً زوجيّت را از اربعه بخواهند بگيرند مستحيل است اما براي ما ثابت نشده است از مجراي حس و تجربه كه حرارت لازمِ نار است، ما دوامش را ديديم اما ضرورت ديدني نيست، ما هر وقت در كنار آتش قرار گرفتيم حرارت را احساس كرديم اما بين حرارت و نار، ربطِ ضروري هست ضرورت را كه با لامسه نمي‌شود درك كرد، ضرورت فقط كارِ عقلي است و تجريدِ عقلي لازم است يعني برهان لازم است. با حس و تجربه فقط تعاقب و تداوم و تداعي و اينها را آدم مي‌تواند اثبات بكند كه هر وقت نار هست حرارت هست، نار و حرارت در كنار هم‌اند دائماً با هم‌اند، اينها را مي‌شود فهميد اما [فهميدن] ضرورت كه استحالهٴ انفكاك است اين كارِ عقل است. ما هيچ راهي از مجراي حس نداريم تا ثابت كنيم كه حرارت، لازمهٴ ذاتِ نار است لذا اگر يك وقت مُنفك شد هيچ دليل عقلي بر خلافش نيست.

کيفيّت اثرناپذيری حرارت نار بر ابراهيم خليل

 اما حالا تصرّف در بدنِ مبارك ابراهيم خليل شد كه آتش اثر نكرد يا آن ذرّات و اجزا و عناصرِ حرارتي را از نار گرفته، بالأخره طوري بود كه وجود مبارك ابراهيم در اين آتش احساس حرارت نكرد، گرچه اين آتش نسبت به آن طناب و وسايل ديگر سوزندگي خودش را داشت يعني آن هيزمها را مي‌سوزاند و آنها را تبديل به خاكستر مي‌كرد و مانند آن.

پرسش:...

پاسخ: يعني احساس مي‌كردند كه در خُنكي هستند، شبيه گلستان بود براي او. ما در آيه نداريم كه اين گلستان شده، در آيه داريم كه نسبت به وجود مبارك حضرت ابراهيم خنك شد يعني حضرت ابراهيم احساس گرما نكرده است و سرمايش هم طوري نبود كه مزاحم باشد براي اينكه فرمود: ﴿بَرْداً وَسَلاَماً عَلَي إِبْرَاهِيمَ﴾.

حالا اينكه فرمود آنها كِيد كردند، اينكه در دعاي «كميل» هست: «اللهم و مَن أرادني بسوء فأرِدْهُ»[2] از همين قبيل است [يعني] خدايا! دشمنان اسلام, دشمنان مسلمين، آنها كه در صدد كيدند، <مَن أرادني بسوء فأرده> يعني همان كاري كه نسبت به ابراهيم خليل(سلام الله عليه) كردي نسبت به دشمنان اسلام و مسلمين هم اين كار را انجام بده. اين چيزي است كه در دعاي «كميل» هست،‌ [همين مضمون]  در دعاي صَفوان بعد از زيارت <عاشورا> هست[3] در ساير ادعيه هم هست[4]؛ ﴿أرادوا به كِيداً فجعلناهم الأخسرين﴾.

آثار هجرت حضرت ابراهيم به سرزمين برکات

﴿وَنَجَّيْنَاهُ وَلُوطاً إِلَي الْأَرْضِ الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا﴾؛ گفتند لوط برادرزاده وجود مبارك ابراهيم خليل بود كه به حضرت ايمان آورد، خودش هم داراي مقام نبوّت بود منتها جزء انبياي غير اولواالعزم است. اين لوط كه ـ طبق برخي از نقلهاـ‌ برادرزادهٴ وجود مبارك ابراهيم خليل بود به عموي بزرگوارش كه از انبياي اولواالعزم بود ايمان آورد و وجود مبارك ابراهيم، حضرت لوط(سلام الله عليهما) را در جوار رحمت خود پذيرفت و خداي سبحان اينها را از دست نمرود و حكومت نمروديها نجات داد.

فرمود: ﴿وَنَجَّيْنَاهُ وَلُوطاً إِلَي الْأَرْضِ الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا لِلْعَالَمِينَ﴾؛ سرزميني كه براي جهانيان منشأ بركت است برخي اين سرزمين را مكّه دانستند. با اينكه خود مكّه يك منطقهٴ سوزان است نه جاي دامداري است نه جاي كشاورزي، در طول سال بركت آنجا موج مي‌زند كه فرمود: ﴿فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَيْتِ ٭ الَّذِي أَطْعَمَهُم مِن جُوعٍ وَآمَنَهُم مِنْ خَوْفٍ[5]؛ هم امنيتِ اقتصادي را تأمين كرد هم امنيت سياسي ـ اجتماعي را تأمين كرد با اينكه مكه خودش چيزي ندارد، اين بركات جهاني در كنار اين كعبه به عنايت الهي است (اين يك قول). قول ديگر اينكه به شام منتقل كردند, قول سوم اينكه به سرزمين فلسطين كه وجود مبارك ابراهيم آنجا شرفِ حضور پيدا كردند منتقل كردند كه بركت جهاني دارد؛ فرمود ﴿وَنَجَّيْنَاهُ وَلُوطاً إِلَي الْأَرْضِ الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا لِلْعَالَمِينَ﴾. مسئلهٴ قدس اگر باشد با اول سورهٴ مباركهٴ «اسراء» هماهنگ است كه ﴿سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَي بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ[6]. اين ﴿لِلْعَالَمِينَ﴾ هم نشان مي‌دهد كه قدس مي‌تواند ـ ان‌شاءالله ـ رحمت و پيام رحمت‌گونه‌اي براي جهانيان داشته باشد.

مهم ترين مواهب الهی به ابراهيم خليل

حالا چيزهايي را كه خداي سبحان به حضرت ابراهيم و به فرزندان ابراهيم و به برادرزادهٴ ابراهيم كه پيامبر بود عطا كرد دارد ذكر مي‌كند؛ فرمود: ﴿وَوَهَبْنَا لَهُ﴾ يعني به حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) ﴿إِسْحَاقَ﴾ چون حضرت از خداي سبحان در دوران سالمندي فرزند طلب كرد و خداي سبحان به او اسحاق داد (يك), ﴿وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً﴾؛ يعقوب فرزند حضرت اسحاق(سلام الله عليهما) بود، وجود مبارك ابراهيم از خدا فرزند خواست و خداوند دعاي او را مستجاب كرد به او فرزند داد (يك), نوه هم داد كه او نخواسته بود (او از خدا فرزند خواست نه نوه) فرمود بيش از خواستهٴ او ما چيز زائدي هم به او داديم که اين زائد را مي‌گويند <نَفْل> ـ نافله يعني زائد بر فريضه است ـ‌ اين نوه، نافله است يعني زائده است؛ بيش از مقدار خواستهٴ او ما به او فرزند عطا كرديم. ﴿وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ﴾ كه به دعاي او ترتيب اثر داديم (اين يك), ﴿وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً﴾ (اين دو). برخيها خواستند بگويند اين نافله قيد است هم براي يعقوب و هم براي اسحاق[7], يعني بيش از مقداري كه او در سنّ خاص بود ما به او عطا كرديم هم به او فرزند داديم هم به او نوه داديم با اينكه از نظر سنّي مثلاً متوقَّع نبود كه فرزنددار بشود.

مفاهيم و مصاديق صالحين در قرآن

از اين به بعد آن معارف توحيدي شروع مي‌شود فرمود: ﴿وَكُلّاً جَعَلْنَا صَالِحِينَ﴾؛ ما همهٴ اينها را صالح قرار داديم، اينها نه تنها جزء ﴿عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ[8]اند جزء صالحين‌اند. مستحضريد ـ‌ نمونه‌هايش هم قبلاً گذشت ـ‌ در قرآن كريم عدّه‌اي را به عنوان ﴿عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ﴾ معرفي مي‌كنند كه اينها كارهاي خوب انجام مي‌دهند؛ واجبها و مستحبها و خيرها را انجام مي‌دهند؛ اما اينها جزء صالحين نيستند، صالحين كساني­اند كه گوهر هستي آنها به صلاح رسيده باشد لذا در قرآن كريم بين ﴿عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ[9] با صالحين فرق است، چه اينكه صالحينِ در دنيا هم به آن صالحينِ كامل در آخرت ملحق مي‌شوند، با اينكه وجود مبارك ابراهيم جزء صالحين است طبق اين, در بخشهاي ديگري كه گويا قبلاً گذشت فرمود: ﴿وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ﴾ كه گفتند اهل بيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) در اوج صالحين‌اند و اينها به آن خاندان ملحق مي‌شوند. بنابراين سه گروه شدند؛ يك عدّه ﴿عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ﴾اند, يك عدّه صالحينِ در دنياي‌اند ولي مياني‌اند؛ يك عدّه آن صالحين برين‌اند كه اين صالحينِ مياني در قيامت به آن صالحينِ بَرين ملحق مي‌شوند؛ فرمود: ﴿وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ﴾ اين هم يك بخش.

تبيين احراز مقامات معنوی نسل ابراهيم خليل

عمده از اين آيهٴ 73 به بعد است ـ‌‌‌ الميزان اينجاها خودش را نشان مي‌دهد؛ فاصلهٴ الميزان با تبيان مرحوم شيخ طوسي فاصلهٴ الميزان با مجمع‌البيان مرحوم طبرسي چه رسد به ساير تفاسير اينجاها معلوم مي‌شود ـ‌ فرمود:﴿وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلاَةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ﴾؛

   اول: مقام امامت و مفاهيم آن

ما اينها را ائمه قرار داديم كه وجود مبارك ابراهيم در رأس اينهاست، برادرزادهٴ او, فرزند او, نوهٴ او در ذيل قرار دارند يعني وجود مبارك ابراهيم را, لوط را, اسحاق را, يعقوب را ائمه قرار داديم. ائمه قرار داديم [آيا] يعني راهنمايان, يعني هاديان, يعني ارائهٴ طريق‌كننده‌ها؟ به اين معنا نيست براي اينكه در جريان حضرت ابراهيم كه همهٴ اين مراحل را گذراند فرمود: ﴿إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً[10]؛ اگر امامت به معناي تعليم كتاب و حكمت باشد به معناي هدايت باشد به معناي تبليغ و دعوت باشد كه وجود مبارك ابراهيم خليل همهٴ اين مراحل را قبلاً گذراند؛ هم امر به معروف و نهي از منكرِ تَبري داشت هم لساني. بنابراين اينكه فرمود: ﴿إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً﴾، اين امامت آن امامت نيست؛ بعد از نبوّت بعد از رسالت بعد از خُلَّت، همهٴ اين مراحل را كه گذراند، تازه مي‌شود امام [همچنين] اين امام به معناي جانشيني پيغمبر هم نيست.

تفسير اين امامت به همين جمله‌هايي است كه بعد از آن ياد شده است:‌

     دوم: مقام هدايتگری در حوزه تشريع و تکوين

﴿وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا﴾؛ اين هدايتِ به امر الهي، معرِّف امامت است: «الإمامة ما هي؟ الإمام مَن هو؟ الإمامة هي الهداية بأمر الله, الإمام الهادي بأمر الله». خب, هاديِ به امر الله [آيا] يعني تبليغ [آيا] يعني تعليم؟ اينها را كه وجود مبارك حضرت ابراهيم قبلاً داشت. بيان لطيف سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) اين است كه خداي سبحان امر خودش را مشخص كرد فرمود: ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ[11] اين امرِ خداست و اين هم مربوط به تبليغ و تعليم كتاب و حكمت و تزكيه ٴ نفوس و سخنراني و كتاب نوشتن و شاگرد تربيت كردن و امر به معروف و نهي از منكر نيست، همهٴ اينها جزء عناوين اعتباري است كه در حوزهٴ تشريع راه دارد، اين ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ مي‌شود در فضاي تكوين, وقتي فضاي تكوين شد ديگر به گوش و چشم و كتاب و كتيبه و امثال ذلك كار ندارد، به باطن كار دارد تصرّف در نفوس است تصرّف در قلوب است. اينكه مي‌بينيد قلب كسي به کاري گرايش پيدا مي‌كند، اين گرايش حركت است، اين حركت محرِّك مي‌خواهد [و] زمامدار اين حركت آن امام است كه دل را به سَمتي مي‌كشاند تكويناً. اين رهبري دلها از نظر تكوين وقتي مورد عنايت آن امام شد اين دل جذب مي‌شود، ديگر خلاف ندارد؛ آنها از راه صحيح هدايت مي‌كنند اين هم صحيحاً مي‌پذيرد.

اينكه مي‌بينيد يك وقت حُرّي پيدا مي‌شود كه بين جهنّم و بهشت دفعتاً بهشتي مي‌شود، اين يك تصرّف لازم دارد اين با تبليغ و موعظه و اينها نيست، تبليغ و موعظه در آن ميداني بود كه حضرت فرمود و در او اثر نكرد. اين كِشش و جذبه‌اي كه در دل پيدا مي‌شود اين به امر الله است كه ﴿إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾؛ امام با اين امرِ تكوينيِ خدا در دلها اثر مي‌گذارد و امروز هم هست. اين معناي امامتِ وجود مبارك ابراهيم خليل است كه قبلاً اين طور نبود. پيغمبر دعوت مي‌كند تعليم دارد سخنراني مي‌كند شاگرد تربيت مي‌كند اما دلها را به يك سَمت ببرد به دعوت نبوّت و رسالت حاصل نمي‌شود، اين يك امر تكويني است آن يك امر اعتباري و تشريعي است؛ اين را وجود مبارك ابراهيم بعد پيدا كرده است. خداي سبحان هم در اين بخش اين فضيلت را به ابراهيم خليل و به لوط و به اسحاق و به يعقوب عليٰ مراتبهم عطا كرده است نه عليٰ وزانٍ واحد. بنابراين هدايت به امر الهي، معرِّف امامت است و هادي به امر الله همان امام خواهد بود.

خب اينها چه كساني‌اند؟ اينها كساني‌اند كه خداي سبحان با خود اينها تكويناً كار مي‌كند، خروجي اين كارِ تكويني هم رهبريِ تكويني است. خداي سبحان با انبيا يك سلسله كارهاي رسالتي و وحي و نبوّت دارد، احكام را ابلاغ مي‌كند، با وحي مي‌فرمايد چه حرام است چه حلال است چه چيزي حرام است چه چيزي واجب است چه چيزي مستحب است چه چيزي مكروه [که]  اينها تشريع است اينها احكام شريعت است كه از راه وحي به انبيا مي‌رسانند انبيا هم عمل مي‌كنند؛

    سوم: احراز وحی عملی در امور خير

 اما بخش ديگري كه اين آيه متعرّض آن است, آن است كه خداي سبحان فرمود من كاري كه با ابراهيم و لوط و اسحاق و يعقوب كردم اين است كه با آن بخشِ عملي آنها كار كردم نه بخش نظري اينها؛ نه اينکه چيزي به اينها ياد دادم [چون] اينها را قبلاً گفتم؛ نه اينکه چيزي به اينها امر كردم [چون] اينها را قبلاً گفتم, آنكه الآن به اينها دارم مي‌دهم آن بخش عملي اينهاست: ﴿وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ﴾ نه احكام الخيرات؛ به اينها نگفتيم كه چه چيزي واجب است چه چيزي حرام است چه چيزي بد است چه چيزي خوب, به اينها گفتيم بكنيد مثل اينكه به مادر موسي وحي فرستاده كه اين صندوقچه را در دريا يينداز،‌اينكه وحيِ تشريعي نيست اينكه وحي اعتباري نيست اينكه وحي علمي نيست اين يك وحي عملي است.

   فرق عقل عملی و عقل نظری

ما در آن بحثهاي قبل داشتيم كه چرا ما عالِم بي‌عمل داريم؟ براي اينكه مسئولِ علم, عقل نظري است او خوب مي‌فهمد انديشه دارد برهان دارد اما او هيچ‌كاره است، آن كه بايد تصميم بگيرد عقل عملي است كه «عُبِدَ بِه الرحمن و اْكتُسِبَ به الجِنان»[12] مثل اينكه آ‌نكه مار و عقرب را مي‌بيند چشم است اما آنكه فرار مي‌كند دست و پاست نه چشم, چشم هيچ‌كاره است، فقط مي‌بيند مار دارد مي‌آيد عقرب دارد مي‌آيد، آنكه بايد بدوَد اين پاست و اگر پا فلج بود اين شخص مي‌ماند و نيش مي‌خورد. اينكه در روايات دارد «النَظْرةُ سَهمٌ مِن سهام ابليس»[13]؛ نگاه به نامحرم تيرِ مسموم شيطان است، خب همهٴ ما اين روايت را مي‌خوانيم شنيديم گفتيم كتاب نوشتيم, براي ما گفتند؛ اما يك وقت است همين را با اينكه مي‌دانيم باز به نامحرم نگاه مي‌كنيم، چرا؟ براي اينكه آنكه بايد اين را بفهمد عقلِ نظري ماست [که] ما كمبودي نداريم اما آنكه بايد عمل بكند كه فهم نيست علم نيست، آن عقلي كه «عُبِدَ بِه الرحمن و اكتسب به الجِنان»[14] بايد بدوَد که فلج است. اين بخشي كه براي ماها فلج است بخشِ عزم است، در آنها كه عالِم عادل‌اند فلج نيست [لذا] هر چيزي را از احکام شرعي كه فهميدند عمل مي‌كنند.

خداي سبحان بخشهاي علمي را به اينها داد اما در اين آيه مي‌فرمايد آن بخش عملي را كه جاي عزم و اراده و اخلاص و تصميم است من با آن كار كردم [و] به اين بخشِ عملي گفتم بكن نه اينكه به بخش نظري گفتم بفهم:

علت اضافه مصدر به جمع در <فعل الخيرات>

﴿وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ﴾. اين مصدرِ مضاف به اين جمع هم مفيد تحقّق است هم مفيد عموم؛ نفرمود «أوحينا إليهم أن افعلوا»، اينجا «أن افعلوا» نيست كه بعدها بكنيد، بلکه فرمود: ﴿وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ﴾؛ اينها به خوبي با يك گرايش و عَطش به طرف خيرات مي‌روند با گرايش و عطش به طرف اقامهٴ نماز مي‌روند با گرايش و عطش به طرف ايتاي زكات مي‌روند. حضرت امير(سلام الله عليه) بعد از اينكه سنگ را گرفت و عرق هم مي­ريخت [و] آب از زير آن سنگ در آمد، همزمان با جوشش آب از درون اين چشمه و چاه صيغهٴ وقف هم جاري شد فرمود: «أنّها صدقةٌ»[15]. خب اين كِشش و گرايش به ايتاي زكات است، اين كاري به فهم ندارد. فرمود ما با اين بخشهاي اينها كار كرديم اين بخشِ تصميم‌گيري­شان فعّال شد: ﴿وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ﴾ كه اين جمع محلاّ به الف و لام مفيد عموم است.

﴿وَإِقَامَ الصَّلاَةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ﴾ ذكر نماز و روزه از باب ذكر خاص بعد از عام است براي اهميّت اين دو رُكن؛ نظير جبرئيل و ميكائيل كه بعد از ذكر ملائكه ذكر شدند[16]. ﴿وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلاَةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ﴾؛

چهارم: مقام عبوديت، موهبتی الهی

 اما ما رايگان اين كار را نكرديم: ﴿وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ﴾؛ ساليان متمادي اينها به عبادت گذراندند، ما هم نسبت به اينها اين محبّت را كرديم. اين طور نيست كه ما رايگان به همه بدهيم؛ اين ﴿يَهْدِي مَن يَشَاءُ﴾ همين است. آنكه رايگان به همه داديم ﴿هُديً لِلنَّاسِ﴾ است، اينكه رايگان نيست ارزان نيست به دست هر كسي نمي‌رسد، براي كساني است كه ﴿كَانُوا لَنَا عَابِدِينَ﴾ بودند. اينها چون ﴿كَانُوا لَنَا عَابِدِينَ﴾ ـ‌ كه مفيد استمرار است ـ‌ ساليان متمادي بندگان خاصّ ما بودند ما در آن بخشِ عمليِ اينها تلاش و كوشش كرديم.

 

فضيلت تفسير الميزان بر ساير تفاسير

اين عصارهٴ بخشي از فرمايشات سيدناالاستاد است[17].

حالا شما از كشّاف تا آخرين تفسير اهل سنّت, از تبيان تا آخرين تفسير شيعه ببينيد كه اين معارف در آن هست يا تنها آن تك‌درختي كه در بين همهٴ اينها مي‌تابد طباطبايي است؟ اين است كه الميزان مي‌ماند؛ اين را مي‌گويند توليد علم. اين شواهدي اقامه مي‌كند مي‌فرمايد ابراهيم خليل كه تازه دست به هدايت نبرده، در دوران كهنسالي و پيري تازه به امامت رسيده، اين ﴿يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا﴾ اين را دارد مي‌فهماند. ﴿وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا﴾ كه اين ﴿يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا﴾ جمله‌اي است در محلّ نصب تا صفت باشد براي ائمه [که] اين صفت معرِّف آن موصوف است. ﴿جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا﴾ و ما روي بخش عملي آنها كار كرديم: ﴿وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلاَةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ﴾ اما رايگان نبود براي اينكه ﴿وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ﴾.

«و الحمد لله ربّ العالمين»

 

1. سوره عبس، آيه 1.

1. اقبال الاعمال، ص 709.

2. مصباح المتهجد، ص 778؛ <تکفيني...کيد من أخاف کيده... و ترد عني کيد الکيدة... اللهم من أرادني فأرده و من کادني فکده واصرف عني کيده و ...>.

3. الکافي، ج 2،‌ ص 589.

1. سوره قريش، آيات 3 و 4.

2. سوره اسراء، آيه 1.

1. التفسير الکبير، ج 22،‌ص 160.

2. سوره بقره، آيه 25.

3. سوره بقره،‌ آيه 25.

1. سوره بقره، آيه 124.

1. سوره يس، آيه 82.

1. الکافي، ج 1، ص 11.

1. من لا يحضره الفقيه، ج 4،‌ ص 18.

2. الکافي، ج 1، ص 11.

1. مستدرک الوسائل، ج 14،‌ ص 62؛ معجم البلدان، ج 4،‌ ص 176.

2. سوره بقره، آيه 98.

1. الميزان، ج 14،‌ ص 304 و 305.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق