اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَفَإِن مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ ﴿34﴾ كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَنَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ ﴿35﴾ وَإِذَا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِن يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً أَهذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَهُم بِذِكْرِ الرَّحْمنِ هُمْ كَافِرُونَ ﴿36﴾ خُلِقَ الْإِنسَانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُورِيكُمْ آيَاتِي فَلاَ تَسْتَعْجِلُونِ ﴿37﴾
اساس آيه ﴿كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ﴾ بر حرکت مداری کرات
نكتهاي كه مربوط به ﴿كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ﴾[1] است اين است كه اگر در اين كُرات سماوي، انساني پيدا بشود ـ شايد در برخي از آنها موجودات زندهء متفكّري مثل انسان باشد؛ هنوز همهٴ اين ستارهها و اَجرام سماوي كَشف نشده است ـ آنها زمين را به عنوان يك ستارهٴ روشن و يك ستارهٴ متحرّك ميبينند و به عنوان اينكه زمين در فلك حركت ميكند ميبينند. فلك زمين همين مداري است كه زمين، حركتهاي وضعي و انتقالي را با آن مدارها تنظيم ميكند. زمين هم مثل يكي از ستارهها <في فلک يسبح>؛ همان طوري كه زمين فلك دارد و منظور از فلكِ زمين همان مدار خاص است و منظور از سابِح بودن آن حركتهاي گوناگون در اين مدارهاست، اگر ده نوع حركت دارد ده مدار دارد و اگر چهارده نوع حركت دارد چهارده مدار دارد؛ زمين «في فلكها يَسبح» چه اينكه هر كوكبي از كوكبهاي آسمان «في فلكه يسبح» (اين ناظر به مدار بودن).
تبيين مسئله مرگ و معاد و اهميت آن در قرآن
جريان مرگ و معاد را كه در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» مطرح ميكنند براي آن است كه معاد جزء اصول اوّلي و اساسي دين ماست (اين يك) و توجّه به مرگ، مهمترين عامل اخلاقي ماست (دو) تمام مشكلاتي كه ما در مسائل اخلاقي داريم اين است كه نه مرگ را شناختيم و نه به ياد مرگيم، خيال ميكنيم مرگ پوسيدن و نابود شدن است و چون نابود شدن است، اكنون كه زندهايم چرا بهرهٴ مادي و لذّت مادي نبريم. قرآن كريم مرگ را هجرت ميداند (يك)، از پوست به در آمدن ميداند نه پوسيدن (دو)، و انسان را در نبرد با مرگ، فاتح ميداند كه انسان مرگ را ميميراند نه اينكه مرگ او را بميراند (سه). گوشهاي از اين مسائل در سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» مطرح شد؛ در سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» آيهٴ 185 اين بود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَمَن زُحْزِحَ عِنِ النَّارِ وَأُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فَازَ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ﴾ كه هم مرگ را به عنوان يك امر وجودي معرّفي ميكند و هم رهگذر دنيا را به عنوان فريب و اگر در سورهٴ مباركهٴ «عنكبوت» ـ كه به خواست خدا بعداً خواهد آمد ـ جريان مرگ را مطرح ميكنند، در آيهٴ 57 سورهٴ «عنكبوت» آن هم به همين مضمون است: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ﴾. در سه مورد قرآن كريم است كه جريان ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ را مطرح ميكند و به طور شفاف هدايت ميكند كه انسان مرگ را ميميراند نه اينكه مرگ، انسان را از پا در بياورد.
اگر اينچنين شد، آن بخشهايي كه از مرگ به عنوان يك امر عدمي تلقّي ميشود، يك عدم نسبي است. بالأخره هر مهاجري و هر مسافري كه در حركت است، آن منقولعنه را رها ميكند و آن منقولاليه را ميگيرد؛ منتها برخيها حركتشان از سنخ كون و فساد است [يعني] چيزي را از دست ميدهند و چيزي را ميگيرند ـ حالا يا مغبون ميشوند يا مغبون نميشوند مطلب ديگر است ولي يا چيزي را از دست ميدهند يا چيزي را ميگيرند كه به اصطلاح خَلع و لُبس است ـ و براي برخيها لُبس بعد لُبس است [يعني] چيزي را از دست نميدهند، هر چه را دارند حفظ ميكنند و سعي ميكنند چيزي تهيه كنند كه بماند (يك) و زمينهٴ رسيدن به كمال برتر باشد (دو) براي اينها حركت، لُبس بعد لبس است يعني به اصطلاح حركت جوهري است.
محل آزمون بودن دنيا و حقيقت فانی آن
در اين قسمت فرمود اينها نه مرگ را شناختند و نه به ياد مرگاند، خيال ميكنند كه خودشان زندهاند كه ﴿يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ﴾[2].
اين تعبيرِ تلخي بود كه پيشينيان داشتند ميگفتند اين مِلك نَمير است مثلاً ظرفهاي مِسي را ميگفتند اين ملك نمير است [يا] فرشهاي دستبافت پرنياني و حريري را ميگفتند اين ملكِ نمير است. اينكه در سورهٴ مباركهٴ «كهف» بحثش گذشت كه ﴿مَا أَظُنُّ أَن تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً﴾[3]، «بادَ» يعني «هَلَك»، «يَبيد» يعني «يَهلك»؛ اين كه وارد آن باغ شد گفت: ﴿مَا أَظُنُّ أَن تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً﴾؛ من فكر نميكنم اين جنّت و باغ از بين برود، اين امر دائمي است، در حالي كه طولي نكشيد كه بساطش برچيده شد. بنابراين چيزي به عنوان ابد در دنيا نيست، خود دنيا يك امر غير ابدي است و موجودات دنيا هم همين طور، براي اينكه اين محلّ آزمون است [و] محلّ آزمون نميتواند دائمي باشد، پس اگر بخشهايي از مرگ به عنوان يك امر عدمي تلقّي ميشود، يك عدم نسبي است نه نفسي وگرنه موت، مخلوق خداست هجرت است حركت است: «تَنْتَقِلون من دار الي دار»[4]
تبيين معنای توفّی و حقيقت مرگ
و انسان كه ميميرد، تمام حقيقت او را فرشتهها دريافت ميكنند.
آنها در جاهليت فكر ميكردند كه انسان وقتي ميميرد در زمين ميپوسد: ﴿أءِذَا ضَلَلْنَا في الارْضِ أَءِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾. پاسخي كه ذات اقدس الهي به رسولش(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود به مردم بگو، اين بود كه ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾[5]؛ فوت نيست وفات است. اين <تاء> وفات جزء كلمه نيست؛ وفا و استيفا يعني، تمام حقيقت را گرفتن. وقتي گفتند فلان كس مُستوفا بيان كرد مستوفا مقاله نوشت مستوفا سخنراني كرد يعني تمام مطلب را گفت؛ به طور مستوفا و متوفّا، تمام حقيقت ما را فرشتهها ميگيرند [و] چيزي از بين نميرود. بنابراين مرگ وفات و توفّي است نه فوت و اگر چيزي به عنوان فقدان و عدمي هست، يك امر نسبي است كه ما جايي را ترك ميكنيم [و] وارد جاي ديگر ميشويم (اين معني موت است) و
بررسی دو برهان بر فانی بودن حقيقت دنيا
چون عالَم، عالَم امتحان است، امتحان نميتواند ابدي باشد چون امتحان زمينه است براي نتيجهگيري.
بعضي از امورند كه ميتوانند ابدي باشند [مثلاً] علم ميتواند ابدي باشد قدرت و حيات غيبي ميتوانند ابدي باشند اما آزمون نميتواند ابدي باشد، چون آزمون مقدمه است امتحان كردن مقدمه است براي نتيجه. ابداً و دائماً انسان امتحان بدهد كه معقول نيست لذا در همين آيه فرمود شما در دار ابتلاييد (يك)، ابتلا محدود است (دو)، پس دنيا محدود است (سه). هم حركت نامتناهي نخواهد بود چون حركت براي رسيدن به مقصد است و چون انسان به مقصد ميرسد به دارالقرار ميرسد، الآن در دارالفرار است. اينكه ميگويند قيامت دارالقرار است براي اينكه مقصد است وگرنه انسان قبل از اينكه به مقصد برسد در حركت است [و] اين حركت حتماً بايد به مقصد برسد و انسان آرام بگيرد، آنجا ميشود دارالقرار، وقتي به دارالقرار رسيد ديگر سخن از مرگ نيست. دو برهان بود طبق دو حدّ وسط: يكي برهان حركت بود يكي برهان آزمون. حركت نميتواند دائمي باشد، الاّ ولابد مقصدي دارد؛ دنيا و اهلش دار حركتاند و اهل حركت، نميتوانند دائم باشند بايد به دارالقرار برسند، پس معادي هست. دوم هم مسئله آزمون است كه فرمود: ﴿وَنَبْلُوكُم﴾؛ ما شما را ميآزماييم [و] امتحان نميتواند ابدي باشد.
اطلاق معانی نفس در آيه ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾
از اينكه فرمود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ﴾ به تعبير سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) نفس گاهي به معني ذات الشيء است[6] كه ميگويند اين شيء في نفسه يعني في ذاته. نفسِ به اين معنا بر ذات اقدس الهي اطلاق ميشود به لحاظ تعيّناتش نه به لحاظ هويّت مطلقهاش و بر غير خدا از موجودات ديگر چه انسان چه فرشته چه جن چه انس چه جماد چه نبات اطلاق ميشود؛ حجَر في نفسه يعني في ذاته. قِسم دوم، نفس به معناي مركّب از روح و بدن است كه ميگوييم: ﴿مَن قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ﴾[7] يا ﴿يَومَ تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجَادِلُ عَن نَّفْسِهَا﴾[8]؛ اين نفس يعني يك شخص كه اين مجموع روح و بدن است.
قسمت سوم و اطلاق سوم نفس، به معني روح است [که] اين مخصوص انسان است. نفسي كه به معناي روح باشد مورد جريان مرگ نيست؛ ما در هيچ جاي قرآن نداريم كه روح ميميرد [بلکه] دارد [که] نفس ميميرد، نفس مجموعهٴ روح و بدن است، همان است كه فرمود: ﴿مَن قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ﴾[9]؛ اين نفس يعني مجموع روح و بدن. اين قابل مرگ است، چون مجموع با تفرقهاي كه بين روح و بدن حاصل ميشود از بين خواهد رفت اما در هيچ جاي قرآن ندارد كه روح ميميرد، لذا معاد روحاني اصلاً دليل نميخواهد كه به چه دليل روح عود ميكند [چون] روح اصلاً نميميرد تا عود كند، عمده مسئلهٴ جسم است كه نياز دارد به برگشت و تركيب جسم و بدن وگرنه روح كه مرتّب حركت ميكند از داري به دار ديگر، اين اصلاً معدوم نميشود تا ما بگوييم چه كسي دوباره او را زنده ميكند؛ سخن از ﴿مَن يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ﴾[10] است. بنابراين نفس به معناي سوم يعني روح، خارج از بحث است و در هيچ جاي قرآن هم نيامده كه روح ميميرد، روح دائماً ثابت است چون مضاف به خداي سبحان است به اضافهٴ تشريفيه كه فرمود: ﴿وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي﴾[11].
در نتيجه نفسي كه ميميرد به قرينهٴ بشر كه قبل از اين ذكر شد: ﴿مَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾ (اين يك قرينه) و به قرينهٴ ﴿نَبْلُوكُم﴾ كه بعد آمده (اين دو قرينه)، منظور همين نفس انساني است كه مركب از روح و بدن است؛ اين مجموع ميميرد و مرگِ اين مجموع هم به جدايي روح از بدن است.
پرسش:...
پاسخ:
استکمال علمی و عملی در رؤيا و برزخ
آن تمثّل حركت است؛ حركت به معناي اينكه انسان عمل صالحي انجام بدهد، بعد از موت نيست، چون «إذا مات إبن آدم انقطع عمله»[12]. اين جريان رؤيا خيلي از مسائل برزخ را حل ميكند. انسان در رؤيا استكمالات علمي دارد خيلي از چيزها را در عالم رؤيا ميفهمد، بزرگاني را ميبيند خبرهايي به او ميدهند مطالبي را به او ميآموزانند و او ياد ميگيرد اما استكمال عملي در رؤيا نيست مثلاً كسي در عالَم خواب كاري بكند كه ثواب ببرد اين طور نيست اما در عالَم رؤيا استكمال علمي هست، خيلي از چيزها براي انسان در عالَم رؤيا برايش كشف ميشود و ياد ميگيرد. در برزخ هم همين طور است؛ در برزخ خيلي از چيزها را آدم ميفهمد كه در دنيا نميفهميد اما حالا كاري بكند ثوابي ببرد اينچنين نيست، البته آثار اعمال او را كه در دنيا انجام داده است و مانده است به او خواهند داد، هر اثر مثبتي كه از انسان مانده، تا آن اثر هست، در نامهٴ عمل آن شخص ثواب مينويسند [که] اين مربوط به كار دنياي اوست اما حالا بعد از مرگ در برزخ كاري بكند ثوابي ببرد اينچنين نيست؛ شبيه عالَم رؤياست.
تبيين انواع مرگ و حقيقت موت اختياری
اينكه فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾ براي آن است كه آنها فكر ميكردند وجود مبارك حضرت شاعري است كه ﴿نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ﴾[13]، فرمود نه، بر فرض آن حضرت رحلت بكند ـ چه اينكه رحلت خواهد كرد ـ شما هم ميميريد؛ اين طور نيست كه حالا شما بمانيد و بعدها جشن بگيريد: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَفَإِن مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ﴾. در پايان بحث ديروز اشاره شد كه عدّهاي بر آناند كه مرگ دو قسم است؛ يك مرگ طبيعي است كه به سراغ آدم ميآيد که فرمود: ﴿حَتَّي إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ﴾[14] اين يك، ﴿إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ﴾[15] دو، ﴿أَيْنََما تَكُونُوا يُدْرِككُّمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ﴾[16] سه؛ اين آيات نشان ميدهد كه مرگ بالأخره انسان را ميگيرد. وقتي كه مرگ آمد ديگر انسان قابل اين كار است نه فاعل، فقط در كتابهاي ادبي و مثالهاي نحوي، «مات زيدٌ» را وقتي بخواهند تركيب بكنند ميگويند «مات» فعل است و «زيد» فاعل. آن بزرگواري كه گفت: «مات زيدٌ زيد اگر فاعل بوَد» يعني شما وقتي ميتوانيد بگوييد «مات زيدٌ» كه زيد فاعل باشد اما او عاطل است فاعل نيست[17].
همين معنا را كه برخيها خيال ميكردند در موتِ اختياري انسان فاعل است، اين بزرگان ميخواهند بگويند آنجا هم كه رفتيد باز از قبيل «مات زيدٌ» است، در مقام فنا هم از همين قبيل است. در جريان موت اختياري خيليها بر اين باورند كه موتِ اختياري يك امر اختياري است [يعني] اينكه فرمود: «موتوا قبل أن تموتوا»[18] اينكه فرمود: «حاسبوا أنفسكم قبل أن تحاسبوا»[19] اينكه فرمود: «زنوا قبل أن توزنوا»[20]، اينها افعال اختياري است. موتِ اختياري اين است كه انسان از شهوت و غضب بميرد اينها را كنترل كند و عقلانيّت داشته باشد؛ اينها خيال كردند كه اين موت، موت اختياري است و اگر گفتيم: «مات زيدٌ» يعني موتِ اختياري و سلطهٴ بر وهم و خيال در بخش علم و انديشه [و] مسلّط شدن بر غضب و شهوت در بخش انگيزه و فعل، ميشود اختياري. آن بزرگان ميگويند نه، انسان كه به مقام فنا ميرسد بر اثر همين موت اختياري، آن سلطان ولايت الهي است كه انسان را قبض روح ميكند، او كه آمد انسان همهٴ اعضا و جوارحش را مقهور او ميبيند.
مقام فنا هم همين طور است؛ در مقام فنا هم اين طور نيست كه شخص با اختيار خود به فنا برسد، آنجا قدرت و اختيار را از آدم ميگيرند مثل اينكه اين شمع با اختيار خودش بينور نميشود ولي وقتي آفتاب طلوع كرد، ديگر از نورِ شمع يا نور ستاره خبري نيست [البته آن شمع يا ستاره] هست، نابود نميشود ولي سلطان آسمان همان شمس است، وقتي آن شمسِ حقيقت طلوع كرد انسان در خود چيزي ندارد، ميشود تابع محض براي او. آنجا هم اگر گفتند موت اختياري، اين است كه مثلاً در مقدّمات، اختيار در كار است.
مبدأ قابلی بودن انسان برای تحقق مراتب موت
مطلب بعدي آن است كه انسان براي اينكه به آنجاها برسد [آيا] فقط يك راه دارد و آن اول تخليه است بعد تَحليه يعني بايد رُفت و رو كند و ديو را از صحنه بيرون كند تا بگوييم: «ديو چون بيرون رود فرشته در آيد»[21] يا راه ديگري هم هست؟ عدّهاي از بزرگان ميگويند كه راه عادي همين است كه انسان تخليه كند تلاش و كوشش كند رذايلزدايي كند ديو را بيرون كند تا فرشته در آيد [اما] برخيها ميگويند اگر لطف حق شامل حال كسي شد فرشتهاي ميآيد كه ديو را بيرون ميكند، اين مهم است؛ او ميگويد من جايي ميروم كه بيگانه نباشد، خودش رُفت و رو ميكند. از اين تعبير ميكنند كه اين [فرد] تحت ولاي الهي است به مقام فنا رسيده و مانند آن. بنابراين «مات زيد»، چه اين مرگ طبيعي باشد زيد قابل است، چه موت اختياري باشد زيد قابل است، چه آن مقام والاي فنا باشد زيد قابل است، فقط مبادي اختياريه در اين مرحلهٴ دوم و سوم مطرح است.
محور نبودن انسان در عالم و تبيين نسبيت خير و شرّ
فرمود: ﴿وَنَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً﴾؛ شرّ چيست و خير چيست؟ ما معمولاً چيزي كه به حال ما ناسازگار است را ميگوييم شرّ و آنچه به حال ما سازگار است را ميگوييم خير. اين تفكّر اومانيسمي از سابق بود كه انسان را محور قرار ميدادند [و ميگفتند] چيزي كه به حال انسان نافع است خير است و چيزي كه به حال انسان نافع نيست شرّ است و اين درست نيست، انسان محور نيست، انسان موجودي است از موجودات اين عالَم بيكران. هر چيزي يك ملايم و ناملايم دارد، ملايم به حال او خير است و ناملايم به حال او شرّ. خيلي از چيزهاست كه به لحاظ انسان ناملايم است ولي به لحاظ هوا و فضا و حيوانات و ديگر موجودات خير است. اين اصل صحيح است كه خير هر كسي آن است كه با هويّت او ملايم باشد و هر چه با هويّت آن شيء ناملايم است براي او شرّ است، قهراً خير و شرّ ميشود امر نسبي. ما چيزي داشته باشيم كه شرّ مطلق باشد نخواهيم داشت [البته] خير مطلق به عنوان اصل هستي مطرح است اما شرّ مطلق نخواهيم داشت (اين يك مطلب).
دو عنصر محوری در بيان حقيقت شرّ
مطلب ديگر آن است كه آيا شرّ يك امر وجودي است يا يك امر عدمي؟ شرّ در تحليل عقلي، يک امر عدمي است يك امر وجودي نيست؛ شرّ يا به «ليس»ي تامّه برميگردد يا به «ليس»ي ناقصه. اين دو نظري كه در كتابهاي عقلي مطرح است كه برخيها گفتند شرّ امر عدمي است برخيها گفتند شرّ امر وجودي است منتها ضررش كم است و خيرش زياد. اين دو قول در يك منطقه نيست اين دو قول از دو حكيم است در دو مبحث.
بحث اول: عدمی بودن حقيقت شرّ
مبحث اول اين است كه آيا شرّ وجودي است يا نه؟ اين را گفتند:
والشرّ أعدامٌ فكم قد ضلِّ من٭٭٭يقول باليزدان ثم الاهرمن[22]
شرّ امر عدمي است و لاغير؛ مبحث دوم اين است كه اين شرّ كه عدم محض نيست، منشأ شرّ، يك امر وجودي است يعني چيزي هست كه باعث اين شرّ است، آن امر وجودي كه باعث اين شرّ است اگر خيرش بيش از شرّ نباشد خدا هرگز او را نميآفريد. اين اقسام پنجگانهٴ منقول براي مبحث دوم است، آن مطلب براي مبحث اول.
بيان ذلك در مبحث اول اين است كه شرّ وجودي است يا عدمي؟ شرّ عدمي است؛ هر جا سخن از شرّ است سخن از عدم است يا «ليس»ي تامّه يا «ليس»ي ناقصه. حالا چون دربارهٴ انسان مطرح است ما ميگوييم فلان چيز براي انسان شرّ است، يعني چه؟ يعني يا باعث مرگ اوست كه ميشود «ليس»ي تامّه كه اصلاً حيات او را از بين ميبرد يا باعث زوال سلامت و كمال اوست كه ميشود «ليس»ي ناقصه؛ اگر موجودي، چيزي از انسان نگيرد كه شرّ نيست. هر جا نسبت به درخت باشد نسبت به جماد باشد نسبت به جن باشد نسبت به آسمان و زمين باشد، هر جا وقتي گفتيم اين شيء براي او شرّ است، به احد العدمين برميگردد: يا سلب «ليس»ي تامّه يا سلب «ليس»ي ناقصه؛ اين عندالكل است همهٴ حكما حرفشان اين است.
بحث دوم: نسبی بودن عدم در شرّ و مبدأ وجودی آن
مطلب بعدي مبحث دوم است كه اين شرّ عدمِ محض كه نيست [مثلاً] چيزي باشد به نام آقاي شرّ! اين شرّ از جايي برميخيزد. اين مار و عقرب اگر در تمام مدّت عمر نه حيات كسي را از بين ببرند نه سلامت كسي را از بين ببرند شرّ نيستند؛ اگر ما ميگوييم مار شرّ است عقرب شرّ است، براي اين است كه يا حيات را از بين ميبرند [که] ميشود «ليس»ي تامّه يا سلامت را از بين ميبرند که ميشود «ليس»ي ناقصه. چيزي كه «ليس»ي تامّه يا «ليس»ي ناقصه را به همراه دارد يك امر وجودي است، آن وقت در اين امر وجودي آن احتمالات پنجگانه است كه شيء يا خير محض است يا شرّ محض است يا خير و شرّش مساوياند يا شرّش بيشتر و خيرش كمتر يا خيرش بيشتر و شرّش كمتر. اينجا در اين اقسام پنجگانه گفتند كه حكمت باري تعالي اقتضا ميكند كه فقط دو قسمش موجود باشند: آن كه خيرِ محض است مثل فرشتگان يا آن كه خيرش بيش از شرّ است مثل موجودات ديگر؛ در عالم طبيعت اگر شرّي هست حتماً خيرش بيش از شرّ است.
اين دو قول مربوط به دو مبحث است نه در يك قول كه يكي بگويد نزد افلاطونيها شرّ، امر عدمي است [و] يكي بگويد بنا بر ارسطوييها خير بيش از شرّ است؛ اينها دو مبحث و دو فصل است جداي از هم. مرحوم امينالاسلام نقل ميكند كه وجود مبارك حضرت امير كسالتي پيدا كرد، عدّهاي رفتند محضر حضرت تا عيادت بكنند از حضرت سؤال كردند: «كيف تجدک»، فرمود: «بِشَرٍّ». عرض كردند شما هم ميفرماييد شرّ، فرمود بله، براي اينكه خدا فرمود: ﴿نَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً﴾؛ بيماري يك شرّ است و خدا ما را به بيماري امتحان كرده است[23].
«و الحمد لله ربّ العالمين»
- سوره انبياء، آيه33
- سوره همزه، آيه 3.
- سوره کهف، آيه 35.
- بحار الانوار، ج 37، ص 146.
- سوره سجده، آيه 10 و 11.
- ر.ک: الميزان، ج 14، ص 285.
1.سوره مائده، آيه 32.
- سوره نحل، آيه 111.
3.سوره مائده، آيه 32.
4.سوره يس، آيه 78.
- سوره حجر، آيه 29؛ سوره ص، آيه 72.
2.جامع الاخبار، ص 105.
- سوره طور، آيه 30.
2.سوره نساء، آيه 18.
3.سوره جمعه، آيه 8.
4.سوره نساء، آيه 78.
- مثنوي معنوي، دفتر سوم، بخش 177، مسئله فنا و بقاي درويش.
- تفسير المحيط الاعظم و البحر الخضم، ج 1،ص 59.
- غرر الحکم و درر الکلم، ص 236، ح 4741.
- محاسبة النفس، ص 13.
- ديوان حافظ شيرازي، غزل 232.
- شرح المنظومه، ج 3، ص 528.
- ر.ک: مجمع البيان، ج 7، ص 74.