اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَفَإِن مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ ﴿34﴾ كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَنَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ ﴿35﴾
تبيين مسئله مرگ و پاسخ قرآن به طعنه مشرکين به پيامبر(صلی الله عليه و آله و سلم)
چون سورهٴ مباركهٴ «انبياء» در مكّه نازل شد و عناصر محوري سوَر مكّي، اصول دين است [و] بخشهايي از توحيد و وحي و نبوّت در همين سوره گذشت، جريان معاد را هم در اثناي اين آيات مطرح ميكند. يكي از آن آياتي كه مربوط به جريان مرگ و بازگشت به طرف خداي سبحان است همين دو آيهاي است كه تلاوت شد. در جريان اينكه فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾، برخيها گفتند عدّهاي براي شماتت آماده بودند ميگفتند كه اگر رسول گرامي(عليه و علي آله آلاف التحيّة و الثناء) رحلت كرد بساط نبوّتش برچيده ميشود، چون او ـ معاذ الله ـ ابتر است و مانند آن كه در سورهٴ مباركهٴ «طور» آمده است كه ﴿نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ﴾[1]؛ ما منتظر درگذشت اوييم. در قرآن كريم فرمود مرگ براي همه است هم آن حضرت رحلت ميكند هم شما؛ اينچنين نيست كه اگر آن حضرت رحلت كرد شما بمانيد تا خوشحال بشويد؛ فرمود:﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾.
همگانی بودن مرگ و دفع توهم ابدی بودن نبی مکرم اسلام
مطلب ديگر كه در اين آيه و در آيهٴ ﴿إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُم مَيِّتُونَ﴾[2] مطرح است اين است كه برخيها فكر ميكردند وجود مبارك آن حضرت چون خاتم انبيا(عليهم السلام) است رحلت نميكند، زيرا اگر آن حضرت رحلت كرد شريعتش منقطع ميشود در حالي كه او خاتم انبياست. غافل از اينكه شريعت ميماند و ائمه معصومين(عليهم السلام) حافظان شريعتاند و با مرگ پيامبر، شريعت از بين نخواهد رفت لذا در آن آيه فرمود: ﴿إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُم مَيِّتُونَ﴾[3] و در اين آيه هم فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾. اين جريان طرح مرگ نسبت به آن حضرت بود كه فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾. بعد فرمود: ﴿أَفَإِن مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ﴾؛ نفرمود «فهم خالدون» بلکه با الف و لام فرمود: ﴿فَهُمُ الْخَالِدُونَ﴾ يعني آيا فقط آنها مخلَّدند، هرگز چنين چيزي نيست براي اينكه هر كسي محكوم به مرگ است و ميميرد. اين يك قضاي الهي است يك اصل كلي است كه تغييرناپذير است: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾. مرگ براي همه، اصلي است كلّي به عنوان قضاي الهي نه قَدَر؛ هر كسي ميميرد، اين يك اصل كلي است و استثناپذير هم نيست. مرگ در عالَم دنيا ضروري است: «الموتُ حقٌّ بالضروره». اينكه در تلقين ميّت گفته ميشود: «إنّ الموتَ حقٌّ» يعني اين مرگ يك امر ثابت است، مخصوص به شما كه الآن در لحد هستيد نيست؛ «حقٌّ» يعني «ثابتٌ». اينچنين نيست كه تخصيصپذير و تقييدپذير باشد [که] بعضيها بميرند و بعضيها نميرند، اين اصل كلي است به عنوان قضاي الهي كه لا يُبدّل و لا يُحوَّل: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾؛ اما حالا اشخاص چه مدّتي زندگي كنند و چه موقع بميرند، اينها به قدَر الهي برميگردد نه قضاي الهي و قابل تغيير هم است. خداي سبحان ميفرمايد براي فلان شخص تا فلان مدّت به نحو اقتضا ـ نه سببِ تام ـ مقدّر شده است كه او زنده بماند و چون او مثل ساير موجوداتي كه در عالَم طبيعتاند در عالَم حرکت است و تغيير در عالَم حركت هست، علل و عوامل فراواني براي كم شدن يا براي زياد شدن اين عمر هست. اگر اهل صدقه بود اهل صِلهٴ رَحِم بود اهل رعايت بهداشت بود اهل رعايت تغذيه سالم بود، عمر طولانيتري ميكند [و] اگر اهل دعا و صدقه و صِلهٴ رَحم و رعايت بهداشت و امثال اينها نبود عمر كمتري ميكند، پس اصل قضا تغييرناپذير است كه مرگ براي همه است: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ اين مطلب اول.
تبيين مسئله قدر و عوامل مؤثر در آن
مطلب دوم مربوط به قَدَر است كه عمر فلان شخص چه اندازه است؛ اين در حدّ قَدَر است نه قضا و تغييرپذير هم است. سوم آن است كه تغيير يا بالزياده است يا بالنقيصه. چهارم آن است كه راههاي زياده كاملاً مشخص است؛ هم راههاي معنوي آن مثل دعا، صدقه، صلهٴ رَحِم و امثال ذلك [و] هم راههاي مادي آن كه رعايت بهداشت و درمان است، چه اينكه راههاي تغيير به طرف كوتاه شدن هم مشخص است؛ هم راههاي معنوي كه سبب كوتاه شدن عمر است مثل قطع صدقه، قطع صِلهٴ رَحِم و مانند آن [و] هم راههاي مادي كه رعايت نكردن بهداشت و تغذيه است. گفتند تا اشتها به غذا نداري كنار سفره ننشين [يا] يك مقدار مانده که سير بشوي از كنار سفره برخيز. الآن اكثر بيماريها همين بيماريهاي گوارشي است [و] مربوط به پُرخوري و بدخوري است. درست است بيماريهايي در اثر تصادف يا علل و عوامل پيشبيني نشده مطرح است اما تقريباً آنها بيست درصد بيماريهاست، هشتاد درصد بيماريها در اثر همين رعايت نكردن دستورات ديني است. پُرخوري و بدخوري يك عامل بيماري است و اگر كسي اين دستورات اسلامي را رعايت بکند كه اهل اسراف نباشد اهل تفريط نباشد پُرخور نباشد بدخور نباشد [مبتلا به بيماري نخواهد شد]. در دستورات اسلامي گفتند دو بار غذا [در روز] كافي است. اين روزه از بهترين بركات ديني است كه هم آثار معنوي دارد هم آثار صحّت؛ «صوموا تصحوا»[4] همين است. الآن غالب اين مَطبهايي كه مربوط به دستگاههاي گوارشي است پر از بيمار است، از بس بدخوري و پرخوري دامنگير اين بشر است. اگر انسان اينها را رعايت نكرد خب عمرش كوتاه ميشود.
تفاوت مسئله قضا با قدر و حتمی بودن مسئله مرگ
مطلب ششم اين است كه ترديد براي خود شخص هست نه براي مبادي عاليه. ذات اقدس الهي ميداند كه اين شخص، با ارادهٴ خود با انتخاب خود با اختيار خود با تصميم خود، راه طولاني شدن عمر را طي ميكند، با اينكه ميتواند آن راه را طي نكند و ميداند كه چون اين شخص هم علل معنوي و هم علل مادي را رعايت ميكند، به آن مقصد ميرسد كه عمرش طولاني باشد. ترديد و ابهام در مبادي عاليه نيست [يعني] يقيناً خدا ميداند كه فلان شخص در فلان وقت ميميرد و اگر بيراهه و كجراهه رفت [و] راههاي معنوي را رعايت نكرد [و] راههاي مادي [مثل] بهداشت و درمان را رعايت نكرد عمرش كوتاه ميشود و ذات اقدس الهي ميداند كه اين شخص با اراده و اختيار و انتخاب و مِيل خود با اينكه ميتوانست در راه باشد بيراهه ميرود و عمرش كوتاه است. بنابراين براي خداي سبحان مشخص است كه فلان شخص در فلان لحظه خواهد مُرد و هيچ ابهامي در آن نيست؛ اما اينكه فلان شخص در فلان وقت ميميرد، اين شخص ميتوانست عمر طولاني داشته باشد ولي به سوء اختيار خودش اين راه را نرفت، پس قَدَر قابل تغيير است و قضا قابل تغيير نيست يعني كسي بخواهد جلوي مرگ را بگيرد ممكن نيست زيرا ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾. در تلقين مُرده هم كه ميگوييم: «أنّ الموت حقٌّ»[5] يعني «أنّ الموت ثابتٌ لا يَختلف ولا يتخلّف» يعني امر ضروري است. موت حق است مثل اينكه دو دوتا چهارتا حق است، كسي در اينجا نميتواند دائماً باشد اما قدر تغييرپذير است [و] به حُسن انتخاب يا سوء اختيار خود شخص وابسته است [که] جمعبندي شدهاش را مبادي عاليه مخصوصاً ذات اقدس الهي ميدانند (اين هم يك مطلب).
بيان دو برهان بر ضرورت مسئله مرگ
دربارهٴ ضرورت مرگ در بحثهاي روز قبل اشاره شد كه عالَم دنيا، عالَم حركت است و حركت با ابديّت جمع نميشود. اگر موجودي دائماً حركت كند يعني مقصدي و مقصودي در كار نيست، اين ميشود عبث، چون حركت براي رسيدن به يك هدف است [لذا] چنين چيزي نميتواند دائم باشد. حركت در عالم طبيعت هست (يك)، و هر حركتي منقطعالآخر است چون به هدف ميرسد (دو)، پس دنيا منقطعالآخر است و به مقصد ميرسد (اين نتيجه)؛ اين يك برهان است و يك حدّ وسط. برهان ديگر كه حدّ وسط ديگر دارد اين است كه خداي سبحان اين عالَم را عالَم ابتلا و امتحان قرار داد [و] امتحان، بيهدف و نتيجه نخواهد بود [زيرا] دائماً در حال امتحان بودن، لغو است. امتحان براي آن است كه معلوم بشود چه كسي مقبول است و چه كسي مردود، آن كه مقبول است اهل بهشت است و آن كه مردود است گرفتار دوزخ. امتحان با ابديّت سازگار نيست [لذا] اين چنين نيست که مرتّب [و دائم] خداي سبحان امتحان كند.
تعدّد برهان به تعدّد حدّ وسط است، اگر حدّ وسط متعدّد نباشد و يكي باشد منتها به دو تقرير، اين يك برهان است. وحدت و كثرت برهان، به وحدت و كثرت آن حدود وُسطاي آنهاست؛ چون دو حدّ وسط است [پس] دو برهان است براي ثابت كردن «الموت ضروريٌّ» و «إنّ الموت حقٌّ لا ريب فيه»، پس ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ و اين اصل هم تخصيصپذير و تقييدپذير نيست و مانند آن.
نقد کلام فخر رازی در تخصيص خوردن آيه ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾
جناب فخررازي ميگويد اين آيه تخصيص خورده است براي اينكه خداي سبحان حيّ لا يموت است (يك) و جمادات مرگي ندارند[6] (اين دو)، پس از بالا و پايين از عالي و سافل، اين عموم تخصيص خورده است، غافل از اينكه خروج آنها به تخصّص است نه تخصيص.
اينكه ذات اقدس الهي فرمود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾، اين نفس، مجموعهٴ روح و بدن است مثل اينكه
ميگوييم: ﴿مَن قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الارضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً﴾[7]؛ هر نفسي اين طور است يا ﴿عَلِمَتْ نَفْسٌ مَا أَحْضَرَتْ﴾[8]؛ هر نفسي ميداند و هر نفسي به اعمال خودش آگاه است يا هر نفسي در برابر اعمالش مَجزي است. اين نفس، مجموعهٴ روح و بدن است نه نفس به معناي ذات باشد، گرچه در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «مائده» نفس بر ذات اقدس الهي اطلاق شده است كه وجود مبارك مسيح(سلام الله عليه) عرض كرد: ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ﴾[9]، ﴿فِي نَفْسِكَ﴾ يعني «في ذاتک»؛ آن نفس به معني ذات است [و] اين نفسي كه در آيهٴ محلّ بحث اخذ شده است، به معناي مجموعهٴ روح و بدن است كه به انسان ميگوييم داراي نفس است يا بر خود مجموعهٴ انسان، نفس اطلاق ميشود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ نه به معناي ذات [و] چون به معناي ذات نيست نه شامل ذات اقدس الهي ميشود نه شامل جمادات، جمادات ذاتي دارند [که] ميگوييم في نفسه يعني في ذاته. بنابراين اين آيه همچنان به عموم خود باقي است و تخصيصپذير نيست: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾.
ردّ ديگری بر سخنان فخررازی در مجاز نبودن معنای <ذُق>
مطلب ديگري كه جناب فخررازي دارد اين است كه ميگويند «ذوق» مربوط به طُعوم است، انسان مَزه را ميچشد [ولي] مرگ طعم ندارد و جزء طعوم و مَطعومات نيست پس به كارگيري «ذوق» [درباره مرگ] مجاز است[10]. در اين گونه از موارد اگر عموم مَجاز باشد يا مثلاً معناي ديگري اراده شده باشد محذوري ندارد، حالا اصرار ايشان اين است كه «ذوق» در خصوص طعوم به كار ميرود و مَجاز است در حالي كه ﴿ذُقْ إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ﴾[11] درباره مطلق عذاب است ولو انسان نچشد و با لامسه درك بكند. وقتي تبهكاري را، كافري را در قيامت عذاب ميكنند، ميگويند تو چون در دنيا عزيزِ بيجهت بودي، هر بيجهتي يك باجهت را در درونش دارد، كسي كه عزيزِ بيجهت است ذليلِ باجهت است و در قيامت حق ظهور ميكند و حقّ اين شخص ذليل بودن است لذا فرمود عذابُ مُهين دارد[12] عذاب هون دارد[13]. اينها در قيامت خِزي و رسوايي دارند چون در دنيا عزيزِ بيجهت بودند (يك) و هر بيجهتي يك باجهت دارد [يعني] اگر كسي عزيزِ بيجهت بود ذليلِ باجهت است، ديگر معنا ندارد كه ذلّت او هم بيجهت باشد وگرنه ارتفاع متقابلين است [لذا] اگر عزيزِ كاذب بود، ذليلِ صادق است و قيامت، ظرف ظهور حق و صِدق است [يعني] آنچه حق است ظاهر ميشود آنچه صدق است ظاهر ميشود (دو)، لذا در قيامت اينها عذاب هون دارند عذاب مُهين دارند رسوايي و بيآبرويي براي اينهاست.
حالا آن عذابهاي بدني مطلب ديگر است اما اينكه دربارهٴ يك عدّه ميفرمايد عذاب هون دارند[14] عذاب مُهين دارند[15] اهانت ميشوند توهين ميشوند تحقير ميشوند، براي اين است كه در دنيا احترام بيجا ديدند. چون ممكن نيست كه هر دو دروغ و خلاف باشد، اين گروه كه عزيزِ بيجهت بودند و ذليلِ باجهت، در قيامت به آنها ميگويند: ﴿ذُقْ إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ﴾[16]؛ كريمِ بيجهت بودي حالا لَئيم باجهتي، عزيز بيجهت بودي حالا ذليل باجهتي، حالا بِچش. اينكه ميگويند بچش تنها چشيدني به او نميدهند، اگر بدنش را هم داغ بكنند ميگويند بچش؛ اين نظير همان اكل است كه فرمود: ﴿لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ﴾؛ <اكل> يعني مال مردم خوردن، اين كنايه از مطلق غصب است [مثلاً] اگر كسي فرشِ مردم را غصب كرد ميگويند مال مردم را خورد.
جناب فخررازي بايد عنايت كنند كه در اين گونه از موارد، منظور، مطلق ادراك است نه فقط چشايي به وسيلهٴ ذائقه.
تبيين حقيقت مرگ و نقد کلام فخررازی مبنی بر عدمی بودن مرگ
اصرار ايشان [فخر رازي] و امثال ايشان اين است كه اين اِسناد، مَجاز است و خود مرگ اولاً جزء طعوم نيست و ثانياً مرگ يك امر عدمي است؛ قبل از اينكه مرگ بيايد كه مَذوقي در كار نيست تا كسي آن را بچشد، بعد از اينكه مرگ آمد ذائقي در كار نيست تا بچشد [زيرا] وقتي مرگ آمد بساط انسان برچيده ميشود[17]، پس يا مُدرَك نيست يا مُدرِك نيست يا مذوق نيست يا ذائق نيست؛ قبل از آمدن مرگ، مذوقي در كار نيست تا انسان بچشد [و] وقتي آمد به حيات انسان خاتمه ميدهد [و] انسان ديگر ذوقي ندارد، ادراكي ندارد، مُرده است. اين سخن هم ناصواب است براي اينكه اينها خيال ميكنند مرگ يعني پوسيدن و نابودي [در حالي که] مرگ يك امر وجودي است مثل حيات منتها دو چهره دارد [يا] مثل هجرت؛ هجرت يك امر عدمي نيست انتقال يك امر عدمي نيست. اينكه در روايات ائمه(عليهم السلام) فرمودند: «تَنتِقلون مِن دارٍ إلي دار»[18] همين طور است؛ انتقال يك امر عدمي نيست هجرت يك امر عدمي نيست سفر يك امر عدمي نيست. يك مسافر دو چهره دارد: از آن جهت كه منقولعنه را ترك ميكند و جايش خالي است، انسان خيال ميكند ديگر كسي نيست؛ ولي نسبت به منقولاليه، يك امر وجودي است.
انسان وقتي مُرد وارد برزخ ميشود، دوستان و آشنايان او ـ طبق رواياتي كه ائمه(عليهم السلام) فرمودند ـ ميگويند الآن چند لحظه آرام با او حرف نزنيد قدري بگذاريد آرام بگيرد بعد با او صحبت كنيد تا اين حادثهٴ تلخ را او بگذراند، بعد از مدّتي كه حالش به جا آمد سؤال بكنند فلان رفيق چه شد فلان دوست چه شد، اين ميگويد كه اينها قبل از من آمدند اينها قبل از من مُردند، مؤمناني كه آنجا هستند ميگويند: «هويٰ هويٰ»[19] يعني اين وسطها در درّه افتاد و سقوط كرد براي اينكه اين اگر آدم سالمي بود اين را ميآوردند اينجا [و] چون اينجا نياوردند معلوم ميشود اين وسطها همان جا افتاد و پَرت شد و اينها «هويٰ هويٰ». حالا اين وسطها كجاست كه اين شخص بيچاره ميافتد در گودال ـ چون قبر «حُفرةٌ مِن حُفَرِ النيران»[20] است ـ [اين را خداوند ميداند]، بعدها اگر نجات پيدا كرد به آنها برسد مطلب ديگر است.
معنای واقعی مرگ در فرهنگ قرآن کريم
بنابراين مرگ سفر است هجرت است [و] چون هجرت است دو چهره دارد، نسبت به منقولعنه جايش خالي است و ما از اين خالي بودن، عنوان امر عدمي انتزاع ميكنيم، در حالي كه خودش يك امر وجودي است.
اگر فرمود: ﴿خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ﴾[21]، اين موت مثل حيات، يك امر وجودي است؛ اگر فرمود: ﴿غَمراتِ الموت﴾، اگر فرمود مرگ را ملاقات ميكنيد: ﴿إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ﴾[22] اگر فرمود مرگ به حضور شما ميآيد: ﴿إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ﴾[23] يا ﴿حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ﴾[24] و مانند آن، نشانهٴ آن است كه مرگ، يك امر وجودي است. از مرگ هم به <وفات> ياد ميشود نه <فوت>؛ بارها به عرضتان رسيد كه در قرآن كريم از مرگ به عنوان توفّي و وفات و مانند اينها ياد ميكنند. <تاء> وفات زايد است جزء كلمه نيست، بر خلاف <تاء> فوت كه جزء كلمه است. <فوت> يعني زوال اما در جريان مرگ، وفات است، وفاست، استيفاست، توفّي است، توفّاست، متوفّاست يعني تمام حقيقت به دست فرشتههاست، چيزي گُم نميشود. بنابراين اين جرياني كه جناب فخررازي ميگويد مرگ اگر نيامده كه امر عدمي است و اگر آمده كه شخص را معدوم ميكند[25]، اين سخن ناصواب است.
عمده آن لطيفهٴ قرآني است كه در غير فرهنگ قرآن اين حرفها نبود و آن اين است كه در مَصاف انسان با مرگ در نبرد با مرگ، انسان مرگ را ميميراند و خودش ابدي ميشود نه مرگ ما را بميراند. مرگ اگر ما را ميميراند ما را همين جا ميگذاشت نابود ميشديم؛ اما ما مرگ را با اينكه انتقال است همين جا سَرش را ميبُريم همين جا نگهش ميداريم نميگذاريم همراه ما بيايد: ﴿إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ﴾[26] يعني شما ميرويد نه اينکه با هم ميرويد، اين را همين جا ميگذاريد خودتان ميرويد. مرگ ديگر در برزخ نيست در صحنهٴ قيامت نيست در بهشت نيست در جهنم هم نيست، انسان وقتي كه وارد برزخ شد ابدي خواهد شد ؛ اين ابديّت ماست. بنابراين مرگ چيزي نيست كه به همراه ما در برزخ بيايد در قيامت بيايد [البته] يك امر وجودي است اما جايش همين جاست، همان طوري كه امتحان جايش اينجاست همان طوري كه حركت جايش اينجاست همان طوري كه استكبار جايش اينجاست. اينجا خواصّي دارد؛ موجودي در اينجا هست كه اهل اينجا باشد وطنش اينجاست، ديگر وارد برزخ نميشود، ديگر در برزخ از ما درخواست نميكنند شما نماز بخوان روزه بگير در برزخ دستور نميدهند كه تكليفات الهي انجام بده؛ امتحان و دستورات و مانند اينها همهاش مربوط به دنياست. بنابراين انسان مرگ را ميميراند و انسان در اين مصاف، فاتح مرگ است و انسان ذائق مرگ است و مرگ را هضم ميكند.
تبيين معنای آيه ﴿وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ﴾ و نقد نظريه تناسخ
در جريان رجوع هم كه فرمود شما به طرف پروردگارتان مراجعه ميكنيد، برخيها از اين تناسخيه طبق نقل جناب امام رازي فكر كردند اين آيه ناظر به تناسخ است[27]. مستحضريد براي اثبات معاد، صِرف اينكه خداي سبحان حكيم است و عادل است، يك روز جزا بايد داشته باشد محكمهاي بايد باشد تا از ظالم انتقام بگيرند و به داد مظلوم برسند، برهان حكمت و همچنين برهان عدل، اينها نيمي از راه است. همهٴ اينها حق است همهٴ اينها را هم تناسخيه قبول دارند؛ بله انسان تبهكار بايد كيفر بپردازد و انسان پرهيزگار بايد پاداش ببيند اين حق است؛ اما آنها ميگويند اين پاداش و كيفر در همين دنياست يعني روحي كه بدن قبلي را رها كرده بعد از مرگ وارد بدن ديگر ميشود، حالا يا پاداش ميبيند يا كيفر؛ بعضيها در عمر خيلي مرفّهاند [که] اين نتيجهٴ تلخيِ قبلي است و بعضيها خيلي معذّباند [که] اين نتيجهٴ بيراههروي قبلي است. تا ما تناسخ را باطل نكنيم معاد ثابت نميشود لذا حكيم بودن خدا به ضميمهٴ استحالهٴ تناسخ، مسئله را ثابت ميکند.
اجمال مسئله تناسخ اين است كه روح، ميوهٴ خود بدن است يعني اين بدن با سيرِ جوهري اين ميوه را پيدا ميكند. درخت را ميشود پيوند زد؛ نهالي را ميشود پيوند زد اما ميوه را نميشود پيوند زد يعني درختي كه ميوه ندارد ميوهٴ درختي را شما بچسبانيد به اين، اين قبول نميكند؛ روح ميوهٴ بدن است، اين درختِ بدن كم كم رشد ميكند بالنده ميشود ميوه ميدهد و ميوهٴ او روح اوست، اينچنين نيست كه روحي از بدن ديگر به اين بدن تعلّق بگيرد؛ اگر اين بدن تازه به دنيا آمده، روحي كه مربوط به بدنهاي ديگر است هرگز به اين تعلّق نميگيرد. رجوع هم اختصاصي به انسان ندارد تا از جريان ﴿إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾ اينها تناسخ در بياورند، در بخشي از آيات قرآن كريم فرمود همهٴ اشياء به طرف خدا رجوع ميكنند: ﴿إِلَي اللّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ﴾[28].
فاعليّت انسان نسبت به مرگ و لزوم توجه به آن
مرگ حالا محلّ ابتلاي اخلاقي ما هم است محلّ ابتلاي روزانه ما هم است و اساس [اشکال] كار ما اين است كه ما اين مرگ را فراموش كرديم، چون اگر مرگ را فراموش نميكرديم كه اين مشكلات دامنگيرمان نميشد. نحوي كه ميگويد «مات زيدٌ» وقتي به او بگويي تركيب بكن ميگويد «مات» فعل «زيدٌ» فاعل اما بالأخره آن بزرگان ميگويند:
مات زيدٌ زيد اگر فاعل بُوَد٭٭٭ كِي ز مرگ خويشتن غافل بوَد
شما دنبال رفع و نصبي يا فاعل چيزي است كه «مَن صَدَر عنه الفعل» همين كه يك كلمه را مرفوع خواندي اين ميشود فاعل! اينكه قابل است، چه كسي فاعل است؟! ما دو گونه موت داريم: يك «موتوا قبل أن تموتوا»[29] داريم يك «مات زيدٌ زيد اگر فاعل بود» داريم. در اوايل طلبگي ما که صرف مير و اين کتابهاي اوايل را ميخوانديم اين شعر را براي ما ميخواندند، ديگر نميگفتند اين شعر از کيست و معنايش چيست، ميگفتند:
مات زيدٌ زيد اگر فاعل بُوَد٭٭٭ كِي ز مرگ خويشتن غافل بوَد
[در حالي که] اين شعر اينچنين نيست، شعر طرز ديگر است ـ اين حرف از مولوي است ـ كه آن زيد عاطِل است نه فاعل، به تعبير ايشان [يعني جناب مولوي] در بيت بعدي مفعول است نه فاعل[30].
«و الحمد لله ربّ العالمين»
- سوره طور، آيه 30.
1.سوره زمر، آيه 30.
2.سوره زمر، آيه 30.
- دعائم الاسلام، ج 1، ص 342.
1.الکافي، ج 3، ص201.
- التفسير الکبير، ج 22، ص 143.
1. سوره مائده، آيه 32.
2. سوره تکوير، آيه 14.
3. سوره مائده، آيه 116.
4.التفسير الکبير، ج 22، ص 143.
- سوره دخان، آيه 49.
2. سوره بقره، آيه 90.
3. سوره انعام، آيه 93؛ سوره احقاف، آيه 20
4.سوره انعام، آيه 93؛ سوره احقاف، آيه20
5.سوره بقره، آيه 90
- سوره دخان، آيه 49.
- التفسير الکبير، ج 22، ص 143.
- بحار الانوار، ج 37، ص 146.
- بحار الانوار، ج 6، ص 249 و 250.
3. بحار الانوار، ج 6، ص 275.
- سوره ملک، آيه 2.
- سوره جمعه، آيه 8.
- سوره بقره، آيه 180؛ سوره مائده، آيه 106.
- سوره بقره، آيه 133.
5.التفسير الکبير، ج 22، ص 143.
- سوره جمعه، آيه 8.
- التفسير الکبير، ج 22، ص 143.
1.سوره بقره، آيه 210.
- تفسير المحيط الاعظم و البحر الخضم، ج 1، ص 59.
- مثنوي معنوي، دفتر سوم، بخش 177، مسئله فنا و بقاي درويش.