أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
﴿إِنَّ اللّهَ لاَ يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلاً مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللّهُ بِهذَا مَثَلاً يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَيَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِينَ (26)﴾
٭ شيوه تمثيل در قرآن
ـ دفاع قرآن ازمحتوا ونحوه بيان بيان خود
قرآن از آن جهت كه وحي الهي است، گاهي از محتواي خود حمايت ميكند گاهي از نحوهٴ تعبير مشركين و مخالفين هم گاهي دربارهٴ محتواي قرآن اعتراض دارند گاهي در نحوهٴ تعبير قرآن براي بيان حقايق از راه حكمت و موعظهٴ حسنه و جدال أحسن سخن ميگويد؛ گاهي هم از راه تمثيل حقايق را بيان ميكند.
٭ نقش تمثيل در فهم معارف قرآن
تمثيل براي آن است كه حقي كه معلوم شده است روشنتر بشود يا اگر براي كسي حق روشن نشد با بيان مَثَل واضح بشود مَثَل اين نقش را دارد كه دامنهٴ مطلب را از معقول بودن به محسوس بودن منتقل ميكند و كساني كه با حس مأنوسترند دسترسي به اين مسئله و مطلب پيدا خواهند كرد، از اين جهت مَثَل در تفهيم معارف سهم مؤثّري دارد.
٭ اعتراض مشركان در نحوه تمثيل قرآن
مخالفين گاهي دربارهٴ محتواي يك مطلب اعتراض دارند گاهي در نحوهٴ تعبير اين آيهٴ محل بحث، اعتراض مخالفين را نسبت به نحوهٴ تعبير قرآن بيان ميكند قرآن مَثَل ذكر ميكند گاهي ميفرمايد: ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ﴾[1]؛ گاهي هم مَثَلهايي به عنكبوت و مگس و مانند آن ذكر ميكند كه يك روز بيان شد.
٭ پاسخ خداي سبحان به مخالفت مشركان در نحوه تمثيل
آنها ميگويند خداي سبحان از اين مَثَل زدن به عنكبوت و مگس و امثال ذلك چه اراده كرده است؟ اينها حيا دارد خدا بايد ـ معاذ الله ـ حيا كند، اينها شايستهٴ خدا نيست خداي سبحان هم در ردّ اينها ميفرمايد: جاي حيا نيست اگر كسي خواست مطلب را بفهماند و رسالت او اين باشد كه مطلب را ابلاغ كند؛ يعني برساند، به هر وسيله كه هست بايد مطلب را برساند گاهي با برهان گاهي هم با تمثيل اين كتاب كه براي گروه خاص نازل نشده است كه فقط براي علما و حكما نازل شده باشد [بلكه] كتابي است جهاني و مردمي ﴿لِلْعَالَمِينَ نَذِيراً﴾ چون براي همهٴ انسانها -«الي يوم القيامة»- نازل شده است بايد زبانش طوري باشد كه همهٴ انسانها -«الي يوم القيامة»- ادراك كنند و بهترين زباني كه ميتواند معارف عقلي را به زبان حسّ دربياورد تمثيل است گاهي زمينه اقتضا ميكند كه خداي سبحان مثل را به صورت «مشكاة» و «مصباح» و «زيتونه» بيان ميكند، گاهي هم در اثر حقارت و سستي ميخواهد بيان كند كسي كه به غير خدا تكيه كرده است، مثل كسي است كه به لانهٴ عنكبوت تكيه كرده است اينجا نبايد گفت چرا خدا به خانهٴ عنكبوت مثال ميزند و مانند آن.
٭ حيا، از اوصاف كماليه خداوند متعال
حيا از اوصاف فعليّه است صفت فعل است و اين صفت صفت خوبي است كه انسان حيا داشته باشد و حيا و دين در كنار عقلاند، انسان عاقل است كه اهل حيا و اهل دين است در كتاب شريف كافي در باب فضيلت عقل آمده است كه، عقل، حيا و دين مأموريت يافتند كه در يكجا باشند و جبرييل (سلام الله عليه) به پيغمبر (صلوات الله و سلامه عليه) فرمود: در بين اين امور - يا به حضرت آدم يا به معصوم ديگر- سهگانهٴ عقل و حيا [و] دين يكي را انتخاب كن آن معصوم (سلام الله عليه) عقل را انتخاب كرده است آن گاه دين و حيا گفتند ما هم با عقليم، هر جا عقل است ما هستيم هر جا عقل نيست ما نيستيم آن گاه اگر جاي حيا نبود معلوم ميشود عقل هم نيست[2]؛ لذا در جوامع ديني آمده است كه «إذا لم تستح فاصنع ما شئت»[3]، يعني اگر اهل حيا نبودي هر كار خواستي بكن تنها چيزي كه مانع است كه نميگذارد دست به قبائح بزند حيا است و حيا هم ملازم عقل است؛ بنابراين حيا از اوصاف خوب و كماليه است خداي سبحان وصف كمال را داراست منتها اين وصف اگر محدود باشد به مقام ذات راه ندارد در مقام فعل راه دارد.
٭ اوصاف فعليه و ذاتيه خداي سبحان
كمالات دو قسماند: بعضي از كمالاتاند كه نامحدودند بعضي از كمالاتاند كه محدودند؛ آن كمالات نامحدود، صفت ذات است و عين ذات؛ مثل علم، قدرت، حيات و نظاير آن، كمالات محدود كه مقابل دارند آن مقابل هم كمال است و خداي سبحان به هر دو متّصف ميشود، آنها كمالات فعلياند؛ مثل قبض و بسط مثل احيا و اماته و مانند آن، كه هم قبض كمال است، هم بسط در جاي خود كمال است؛ هم احيا كمال است هم اماته كمال است [و] اينها صفت فعلاند؛ صفتي كه محدودند و مقابل دارند و خداي سبحان به هر دو طرف متّصف ميشود، اينها از اوصاف فعليّهاند. صفتي كه نامحدود است و در مقابل او چيزي جز عدم نيست و خداي سبحان فقط به آن صفت متّصف ميشود، به مقابلش متّصف نميشود، آن صفت صفت ذات است؛ مثل علم كه نامحدود است مقابل او جهل است و خداي سبحان هرگز به جهل متّصف نخواهند شد؛ چون او ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾[4] است؛ پس علم ميشود صفت ذات. قدرت در مقابلش عجز است و خداي سبحان هرگز به عجز متّصف نميشود و قدرت نامحدود است؛ پس صفت ذات است و مانند آن اين يك ضابطهٴ خوبي است كه مرحوم كليني در كتاب شريف كافي در بحث «صفات ذات و صفات فعل» بيان كرده است كه صفت ذات چيست و صفت فعل چيست؟ [5]. حيا از اوصاف خوب است و صفت فعل است و خداي سبحان هم اين صفت را دارد منتها در مقام فعل صفت فعل را از فعل انتزاع ميكنند نه از ذات از اوصاف ذاتيه نيست و اگر كسي عاقل بود اهل حيا هم هست.
٭ فايده تردد در مراكز ديني و مذهبي
و گفتند: شما مراكز ديني را ترك نكنيد زيرا فايده تردد در مسجد و مراكز ديني آن است كه يكي از اين هشت خصلت نصيب وي شود. هشت صفت را به عنوان فايده رفت و آمد مسجد ذكر كرده است، البته اينها به عنوان حصر نيست كه مثلاً كسي در مسجد رفت و آمد كند فقط هشت صفت نصيبش ميشود نهمي يا دهمي نصيبش نميشود، اينچنين نيست آنجا كه دارد: «اخاً مستفاداً كذا و كذا»، دارد: «ترك الذّنوب حياءً أو خشيّةً»[6] يكي از فوايد رفت و آمد در مراكز مذهب اين است كه انسان يك چهرهٴ شناخته شده است، مردم او را ميشناسند كسي كه مورد شناسايي يك امّت هست دست به گناه نميزند، خجالت ميكشد «ترك الذّنوب حياءً» اين از فوايد رفت و آمد در مسجد است يك فضيلت خوبي هم هست؛ چون بعضي از امور بايد تعبّداً ترك بشود، بعضي از امور توصّلاً هم ترك بشود خوب است تروك احرام [كه] زير پوشش نيّت هست ميشود ترك تعبّدي بعضي از معاصي را كه انسان توصّلاً ترك بكند كافي است، لازم نيست تعبّدي باشد؛ همان طوري كه بعضي از واجبات تعبّدي است و بعضي توصّلي، تروك هم به شرح أيضاً، همين كه انسان در جامعه خجالت بكشد و گناه نكند يك فضيلتي است.
٭ بازگشت به بحث (حيا از اوصاف كماليه خداوند متعال)
حيا از اوصاف كماليه است كه مؤمن داراست و خداي سبحان هم در مقابل فعل داراست -چه اينكه ديروز بحثش گذشت- خدا حيا دارد از اينكه مؤمني دست نياز به سمت او دراز كند و خداي سبحان اين دست را خالي برگرداند[7]. امّا دربارهٴ مَثَل زدنهاي به اشياي حقير اين جاي حيا نيست، كار بد نيست كه خداي سبحان حيا بكند، لذا فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ لاَ يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلاً مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا﴾.
٭ مؤمنان و كافران در برابر مثلهاي قرآن
دربارهٴ اين مَثَلهايي كه خداي سبحان زد مردم دو گروهاند: آنها كه مؤمناند بهرهٴ صحيح ميبرند، آنها كه كافرند اعتراض بيجا دارند اين دو گروه را بيان ميكند ميفرمايد: ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِم﴾؛ مؤمنين عالماند، مؤمن را به علم ميستايد.
٭ منظور از علم در ﴿الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ﴾
و همان طوري كه بارها عنايت فرموديد: منظور از اين علم درس و بحث نيست ممكن است كسي اهل خواندن و نوشتن نباشد، اما روحش روح عالم باشد يا به عكس، كسي اهل خواندن و نوشتن باشد ولي روحش روح جهل باشد؛ همان بيان امير المؤمنين (سلام الله عليه) كه فرمود: «ربّ عالمٍ قد قتله جهله و علمه معه لا ينفعه»[8] ناظر به اين قسمت است، فرمود: بسي درس خواندهها هستند كه كشتهٴ جهلاند؛ يعني در عين حال كه درسخوان و اهل خواندن و نوشتن هست ولي جاهل است؛ نه مواظب زبانش هست نه مواظب چشم و گوشش هست نه مواظب شكمش هست نه مواظب خيال و وهمش هست، اين كشتهٴ جهل است «ربّ عالم قد قتله جهله و علمه لا ينفعه»؛ بنابراين اگر انسان به آن مرحلهٴ نور رسيد او واقعاً عالم است و اگر آن نور را در خود نيافت اين واقعاً عالم نيست.
٭ عدم جاوانگي علمهاي مدرسهاي
و آنچه هم كه به نام درس و بحث در مدرسهها ميخواند، اين در اواخر عمر از او گرفته ميشود [و] به صورت يك عوام تيره دل ميميرد. اين طور نيست كه علم در آخر عمر براي هر كسي بماند و هر كسي هم عالماً بميرد، اينچنين نيست و اگر عالماً نمرد، عالماً هم محشور نميشود و اگر عالماً محشور نشد حقّ شفاعت هم ندارد؛ چون اگر كسي در قيامت عالماً محشور شد به او ميگويند: «قِف تَشْفَع»[9]؛ بايست شفاعت كن كه شفاعتت مقبول است و اگر كسي عالماً نمرد كه عالماً محشور نميشود و اين بحثهاي مدرسهاي -كه صنعت است براي ما- همان طوري كه ملاحظه فرموديد، بسياري از آنها در دوران پيري هر چه خوانديم از يادمان ميرود. اول ادبيات از يادمان ميرود اگر يك پيرمردي عبارت صحيح نخواند ميگوييم خُب، ادبيّاتش قبلاً خوب بود و الآن –متأسّفانه- يادش نيست كم كم مسائل ديگر (اصطلاحات اصولي، فقهي و حديثي، فلسفي) همه كم كم يادش ميرود يك عوام ميشود و ميميرد كسي كه عوام مرد عوام محشور ميشود و حداكثر اين است كه نسوزد.
و همّت ما اين نباشد كه جهنّم نرويم و نسوزيم، اين يك همّت دون و پستي است خداي سبحان بسياري از افراد را جهنّم نميبرد؛ ديوانهها را جهنّم نميبرد، بچهها را جهنّم نميبرد، كفّاري كه مستضعفاند و دسترسي ندارند يا تبليغات اسلامي اصلاً به آن منطقه نرسيده، آنها را به جهنّم نميبرد. همّت ما اين نباشد -در دعا و غير دعا- كه نسوزيم در دنيا، نسوختن كه هنر نيست، تازه ميشويم در حدّ مجانين. آن همه مقامات كه حشر با اولياست، خداي سبحان براي انسان مقرّر كرده است كه انسان خود را نازل بفروشد و اين وقتي است كه عالم باشد.
٭ قدرت انسان بر آزمودن علم خود
و اين يك امري است كه انسان به خوبي ميتواند در خود بيازمايد كه عالم است يا نه؟ كسي بگويد «من نميتوانم بفهمم عالمم يا نه» اين درست نيست [بلكه] انسان ميتواند بفهمد نوراني است يا نه در درسها و بحثهاي ديگر هم اينچنين است، انسان يك بحثي ميكند (يا فقه يا اصول يا مسائل عقلي) آن گاه شك دارد كه آيا فهميد يا نه؟ ميگويد يك كسي از من بايد بپرسد كه آيا من اين صفحهٴ فقه، اصول، منطق، كلام و فلسفه را فهميدم يا نه؟ امّا قرآن اينچنين نيست، يك صفحه را انسان بحث كرد [در اين حال] ميخواهد بفهمد كه فهميد يا نه؟ حالا ممكن است اصطلاحاتش، ممكن است آن كلماتش، ممكن است بعضي از ادلّهاش يادش نباشد، امّا ميتواند خوب بررسي كند كه فهميد يا نه؟ اگر در خود يك نورانيّتي احساس كرد كه ديگر گناه نميكند، اين يقين بداند قرآن را فهميد قرآن در جان او جا كرده است. اگرنه، همان آدم قبلي بود، البته ممكن است خوب بتواند حرف بزند اصطلاحات را ممكن است خوب بگويد براهين و استدلال را ممكن است از آيات استفاده كند، امّا در حقيقت قرآن را نفهميد، قرآن در جان او جا نكرده است.
٭ نقش قرآن در هوشياري انسان مؤمن در پيري
در ذيل اين كريمهٴ: ﴿وَمِنكُم مَن يُرَدُّ إِلَي أَرْذَلِ العُمُرِ لِكَيْ لاَ يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئاً﴾[10] كه خداي سبحان يك تهديدي كرد، فرمود: بعضيها در دوران پيري خرفت ميشوند آنجا مرحوم امين الإسلام اين جمله را نقل كرده است چون قرآن به عنوان يك موجبهٴ كليّه فرمود: هر كس كه پير بشود ما او را ضعيف ميكنيم. ﴿مَن نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ﴾[11]، اين عيب نيست كه هر پيرمردي در دوران كهنسالي ضعيف بشود. ضعيف شدن، لاغر شدن اينكه نقص نيست، اين را به عنوان يك موجبه كليه قرآن بيان كرد كه هر پيرمردي در دوران پيري ضعيف ميشود ﴿مَن نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ﴾[12]، امّا خَرف شدن[13] و هر چه خواند از يادش برود اين را به عنوان موجبهٴ كليه بيان نكرد، فرمود: ﴿وَمِنكُم مَن يُرَدُّ إِلَي أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لاَ يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئاً﴾[14] بعضي از آنها هستند كه به پيري ميرسند و خرف ميشوند كه هر چه خواندند از يادشان ميرود؛ البته بعضي هستند كه در دوران پيري همهٴ هوشهاي علمي و عقليشان محفوظ است. بزرگاني را انسان مشاهده كرد كه در كهنسالي همهٴ مسائل عقلي در خاطرشان بود. اينكه قرآن به عنوان موجبه جزئيه بيان كرد، فرمود: بعضيها هستند به پيري آميخته با خَرِفشدن ميرسند در ذيل اين آيه مرحوم امين الإسلام اين جمله را دارد: «إلاّ قلباً قد وعي القرآن»[15]؛ قلبي كه وعاي قران باشد، هرگز انساني كه قلبش وعاي قرآن است در دوران پيري خرف نميشود.
٭ شرط حفظ حيثيت انسان در پيري
و بدترين مصيبت براي يك پيرمرد آن وقتي است كه نه در خانه آبرو داشته باشد، نه در جامعه. يك پيري كه نتواند خودش را جمع و جور كند در جامعه كه راه ندارد در منزل هم حيثيّتش محفوظ نيست و كسي كه اهل قرآن باشد در دوران پيري اين حيثيّتش محفوظ ميماند.
٭ ستايش مؤمن به علم و توبيح كافر به جهل
منظور آن است كه خداي سبحان مؤمن را عالم معرفي ميكند، ميفرمايد: ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ﴾؛ مؤمن آن است كه عالم باشد، بداند اين مَثَل حق است و از خداست . مؤمن را به علم ميستايد كافر را به جهل ميستايد، به جهل توبيخ ميكند؛ گرچه بالصراحه نميگويد: «كافر جاهل است»، ولي تقابل نشان ميدهد كه مؤمن عالم است و علم با ايمان آميخته است، كافر جاهل است و كفر با جهالت قرين است فرمود: ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللّهُ بِهذَا مَثَلاً﴾ اين ﴿ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ﴾؛ يعني حرف جاهلانه ميزنند به قرينهٴ تقابل. فرمود: ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ﴾. اين ﴿فَيَقُولُونَ﴾، ذكر لازم است در حذف ملزوم يعني «و أمّا الّذين كفروا فهم جُهالاً» و چون جاهلاند؛ ﴿فَيَقُولُونَ﴾ (روي قرينهٴ تقابل). منطق مؤمن را، منطق عالم ميداند و گفتار كافر را، گفتار جاهل (به قرينهٴ تقابلي كه هست).
٭ آميختگي علم با ايمان و جهل با كفر
بنابراين علم با ايمان آميخته است و ايمان هم با علم آميخته است؛ لذا وقتي كه سخن از معصيت در قرآن مطرح است ميفرمايد: آنها كه «عن جهالة» معصيت ميكنند: ﴿يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ﴾[16] يعني روي ناداني معصيت ميكنند نه روي جهل به موضوع يا جهل به حكم؛ اگر كسي روي جهل به حكم يا جهل به موضوع معصيت كرد در بسياري از موارد گناه نيست، اگر روي جهل به موضوع معصيت كرد [و] نميدانست كه اين مال ديگري است، خيال كرد مال خودش است اينكه معصيت نيست يا اگر در بسياري از موارد كه جهلش جهل قصوري باشد و خلاف بكند كه باز معصيت نيست اينكه ميفرمايد: ﴿يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ﴾[17] يعني اصولاً كسي كه اهل معصيت است جاهل است و يك نحوهٴ جاهليتي است از اين تقابل معلوم ميشود كه علم با ايمان آميخته است و جهل با فسق و كفر و امثال ذلك.
٭ حق ذاتي و فعلي
﴿فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِم﴾، حق دو قسم است: يك حق ذاتي و يك حقّ فعلي حقّ ذاتي آن امر ثابت ازلي و نامحدود است؛ چون حق، يعني ثابت، يك شيء ثابت را ميگويند: «حق»، آن پارچههايي كه محكم بافتهاند آنها را ميگويند: «ثوبٌ محقّق أي مُحكّم النسج و مُحكم النسج»، آنكه تار و پودش محكم است به او ميگويند «پارچهٴ حق»؛ يعني پارچهٴ محكم، پارچهٴ ثابت، حق؛ يعني ثابت. اگر چيزي ثباتش ازلي و نامحدود بود او خداي سبحان است و جز خداي سبحان چيزي هم حق نخواهد بود، اين حقّ ذاتي است به معناي ثابت ازلي و نامحدود، امّا حق فعلي، يعني يك حق محدود. اين حق فعلي -كه يك حق محدود است- نه به خود متكي است، نه به غير خدا متكي است، هر حقي كه در جهان هست از خداست: «الحقّ من الله»[18]؛ پس حق دو قسم است يك حق به معناي ثابت ازلي و نامحدود كه آن عين ذات أقدس إله است يك حق محدود كه آن فعل و فيض خداي سبحان است و هر دو بيان را هم قرآن كريم آموخت.
٭ اطلاق حق ذاتي به خداي ازلي و نامحدود
امّا دربارهٴ حق اول يعني حق نامحدود سورهٴ «حج» آيه ٦٢ اين است كه ﴿ذلكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾، اين كلمه ﴿هُوَ﴾ -كه ضمير فصل است- با معرفهبودن خبر نشانهٴ حصر است، او حقّ است، يعني او ثابت است: ﴿ذلكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّ مَا يَدْعُونَ مِن دُونِهِ هُوَ الْبَاطِلُ وَأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ﴾، همين معنا را با يك تفاوت كوتاهي در سورهٴ «لقمان» بيان كرد آيهٴ سي سورهٴ «لقمان» اين است كه ﴿ذلكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّ مَا يَدْعُونَ مِن دُونِهِ الْبَاطِلُ﴾، كه اينجا كلمهٴ «هو الباطل» ندارد. ﴿ وَأَنَّ مَا يَدْعُونَ مِن دُونِهِ الْبَاطِلُ وَأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ﴾؛ خدا حق است؛ يعني آنچه كه ثبات ذاتي و ازلي دارد از آنِ خداست، آن موجودي كه ثابت محض است خداست.
٭ حق فعلي، همان فعل و فيض خداي سبحان
و امّا آن حقّ محدود و حقّ نسبي آن از خداست، فعل خداست. آيهٴ شصت سورهٴ «آلعمران» اين است كه ﴿الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ﴾؛ هر چه در نظام، حق است از خداست ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ فَلاَ تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ﴾[19]؛ هرچه در نظام آفرينش حق است و ثابت است و پايدار اين از خداست. كار خدا حق است نه كار خدا مطابق با حق كار خدا قانون است، نه كار خدا مطابق قانون ديگران هرچه ميكنند بايد كارشان مطابق با قانون باشد. قانون از نظام آفرينش گرفته ميشود و كار خداي سبحان «عين القانون» است؛ يعني عين آفرينش است كه ديگران هرچه ميكنند بايد كارشان مطابق با نظام آفرينش باشد؛ پس -حق يعني امر ثابت فعلي در برابر ذات- اين از خداست و كار خدا عين حقّ است نه مطابق حق. كار معصوم مطابق با حق است كار انسانها مطابق با حق است؛ يعني مطابق اين نظام است و امّا كار خدا «عين الحق» است، «عين النظام» است؛ لذا فرق است بين اينكه انسان بگويد: ﴿الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ﴾[20] و بگويد: «عليّ مع الحقّ و الحقّ مع عليّ يدور معه حيث ما دار»[21] امير المؤمنين (سلام الله عليه) حق محور است؛ يعني هر جا حق است علي است وهر جا علي است حق است؛ امّا هم آن حق از خداست؛ هم اين علي (سلام الله عليه) -كه محقّق و متحقّق است- از خداست: «عليّ مع الحقّ و الحقّ مع عليّ يدور معه حيث ما دار» امّا ﴿الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ﴾ اين ﴿مِن﴾، «من» نشئيّه است؛ يعني حق از خدا ناشي است؛ چه اينكه علي (سلام الله عليه) از خدا ناشي است. علي (سلام الله عليه) فيض حق است؛ چه اينكه حق هم عين فيض حق خواهد بود اين فعلها با هماند و همهٴ اين فعلها از خدايند و خداي سبحان مبدأ فاعلي همهٴ اينهاست.
٭ تفاوت حق ذاتي با حق فعلي
پس فرق است بين حقي كه ذات أقدس الهي است -كه در سورهٴ «حج» و سوره «لقمان» بيان شده است: ﴿ذلكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾[22]- و بين آن حقي كه از خداي سبحان است ﴿الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ﴾؛ يعني هرچه در نظام آفرينش از حقيقت سراغ داريد اين از خداست و هر چه كه از خدا نشئت گرفته است حق است، خدا هرگز باطل انجام نميدهد و اين حقها هم جزء از خدا از مبدأ ديگر نشئت نميگيرد: ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ فَلاَ تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ﴾[23].
٭ علم و جهل مؤمنان و كافران به حق بودن مثل
به استناد همين آيه سورهٴ «آلعمران» در آيهٴ محل بحث سورهٴ «بقره» فرمود: ﴿فأمّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِم﴾؛ مؤمنين ميدانند كه اين مَثَل حق است و از خداي سبحان است ﴿فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِم﴾ حق را ميشناسند ﴿وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللّهُ بِهذَا مَثَلاً﴾، امّا كفّار -كه جاهلاند- حقنشناساند؛ چون حقنشناساند، ميگويند: خدا چه منظوري داشت، انسان راه گمكرده ميگويد خدا چه منظوري داشت؛ ﴿وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللّهُ بِهذَا مَثَلاً﴾.
٭ هدايت و اضلال الهي
آن گاه در ذيل خداي سبحان فرمود: ﴿يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَيَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِينَ﴾ در بحثهاي قبل اين موضوع –مبسوطاً- طرح شد كه ظلالت و هدايت دو قسم است: يك ضلالت ابتدائي و هدايت ابتدائي؛ دو ضلالت پاداشي و هدايت پاداشي هدايت ابتدائي آن است كه خداي سبحان ابتداءً بدءً مردم را راهنمايي كند اين هدايت ابتدائي وصف خداست [و] از اوصاف كماليه است و خداي سبحان داراي اين است؛ چه اينكه همگان را هدايت كرده است. گاهي به تعبير ﴿إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ﴾[24] گاهي تعبير ﴿وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ﴾[25]؛ گاهي به عنوان ﴿هُديً للناس﴾[26] و امثال و ذلك، به اين هدايت ابتدائي اشاره كرد فرمود خداي سبحان همگان را هدايت ميكند.
٭ اضلال ابتدائي از اوصاف سلبيه خداي سبحان
امّا ضلالت ابتدائي به معناي اضلال اين از اوصاف نقيصه است و خداي سبحان منزّه از اضلال ابتدائي است كه خداي سبحان ابتداءً كسي را گمراه كند. هرگز خداي سبحان ابتداءً كسي را گمراه نميكند اضلال هم گاهي به معناي سكوت از حق است؛ گاهي نطق به باطل؛ گاهي انسان وقتي كه بخواهد در جاي خود سخن بگويد، حرف نزند [كه] همين سكوت باعث گمراهي است يا نه، بيجا سخن بگويد، حرف ناصواب بزند چه سكوت از حق؛ چه تكلّم به باطل هر دو از اوصاف سلبيّه خداي سبحان است و خداي سبحان منزّه از آن است كه آنجا كه بايد هدايت كند ساكت باشد و يا سخن باطل بگويد؛ پس اظلال ابتدائي از اوصاف سلبيّه است يعني ابتداءً خداي سبحان احدي را گمراه نخواهد كرد.
پرسش ...
پاسخ: بله؛ آن يك رشتهٴ تكويني دارد كه مربوط به لياقتها و استعدادهاست، اما همانها كه ناظر به لياقتها و استعدادهاست در مراحل كمال با يكديگر فرق دارند ولي در حدّ نصاب اسلام آوردن هيچ تفاوت ندارند.
پرسش ...
پاسخ: خُب؛ چون در جنبهٴ طينت، نه به اين معنا كه در جنبه فطرت همه مشتركاند، امّا در جنبهٴ طينت «سجّين»اند به طوري كه به فطرت آسيب برساند؛ پس اگر فرقي هست در مابعد الفطرة است نه در «ما قبل الفطرة»؛ پس فطرت همه بر توحيد است؛ يعني همگان ميتوانند مسلمان بشوند و [هم] ميتوانند كافر بشوند. بعضيها استعداد بيشتري دارند و رشد بالاتري ميكنند، بعضي زمينه در آنها هست در حدّ اقتضا، نه در حدّ عليّت .
پرسش ...
پاسخ: پس فطرت در خيليها نيست. اگر طينت قبل از فطرت است حاكم بر فطرت است؛ معلوم ميشود طينت طوري نيست كه فطرت را به هم بزند.
پرسش ...
پاسخ: يعني اگر چنانچه در حدّ اقتضا باشد مقبول است، امّا نه در حدّ عليّت. خُب، اقتضا ضرري نميرساند به جايي، در حدّ اقتضاست؛ پس اين شخص ميتواند مؤمن باشد [و] ميتواند كافر منتها زمينهٴ كفر در او بيشتر است.
پرسش ...
پاسخ: نه، اضلال ابتدائي معنايش آن است كه، خداي سبحان ابتداءً كسي را گمراه بكند و «باحد النّحوين» است: يا آنجا كه بايد حق بگويد ساكت باشد يانه، به باطل دعوت كند، اين دو اوصاف سلبيّه است كه خداي سبحان منزّه از اينهاست؛ چون از خدا جز حق چيزي نشئت نميگيرد. و اما دربارهٴ هدايت ابتدائي وقتي خداي سبحان فرمود: ﴿هُديً للناس﴾[27]، ﴿إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ﴾[28]، ﴿وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ﴾[29]؛ ديگر جا براي اظلال ابتدائي نيست.
٭ سلب اضلال ابتدائي توسط عقل و وحي
فتحصل [در نتيجه] كه اضلال ابتدائي از دو نظر مردود است اول از جهت اين كه خداي سبحان حق است و از حق كار ناصواب نشئت نميگيرد دوم اين است كه خداي سبحان همه را به هدايت ابتدائي هدايت كرده است ديگر وقتي كه فرمود: هُديً للناس﴾[30]، ﴿إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ﴾[31]، ﴿وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ﴾[32]؛ فرض ندارد اضلال ابتدائي.
پس اضلال ابتدائي از دو نظر محكوم است ولي هدايت ابتدائي هم مقبول است؛ چون جزء اوصاف كماليه است و هم قرآن خبر داد. پس هدايت ابتدائي جزء كمالات است و قرآن خبر داد اضلال ابتدائي جزء نقايص است، عقل و وحي او را از خداي سبحان سلب كردهاند اين راجع به هدايت ابتدائي و اضلال ابتدائي.
٭ هدايت و اضلال پاداشي
ـ هدايت ابتدائي و پاداشي خداوند سبحان
امّا قسم دوم؛ هدايت پاداشي و اضلال پاداشي است. اينجا هم خداي سبحان داراي هدايت پاداشي است هم داراي اضلال پاداشي. بيان ذلك اين است كه اگر كسي در اثر آن هدايت ابتدائي حق سخنان حق را پذيرفت و حركت كرد. سخن حق را قبول كرد و به راه افتاد، وقتي سخن حق را پذيرفت و به راه افتاد، از آن به بعد خداي سبحان يك هدايت پاداشي به او اعطا ميكند و اين هدايت يا به معناي ايصال به مطلوب است يا تأييد است يا مشابه آن است كه به تكوين برميگردد اين همان است كه فرمود: ﴿وَالَّذِينَ اهْتَدَوْا زَادَهُمْ هُديً﴾[33] اينكه ميفرمايد: ﴿وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنَابَ﴾[34] يا ﴿وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَن يُنِيبُ﴾[35] يا ﴿إِن تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا﴾[36] يا ﴿وَمَن يُؤْمِن بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ﴾[37] و امثال ذلك؛ يعني اگر كسي چند قدم به طرف حق رفت از آن به بعد ما ديگر راهش ميبريم اين چند قدم بيايد ما تأييدش ميكنيم. ما بسياري از عوامل و علل فساد را از او دور ميداريم، اگر رفيق بدي خواست به سمت او بيايد يا او را به اتاق ديگر ميبريم يا جلوي آمدن رفيق بد را ميگيريم. بسياري از خيرات است كه نصيب انسان ميشود و انسان بعدها ميفهمد ميگويد خوب شد ما آنجا نرفتيم. و خوب شد كه فلان شخص ارتباط پيدا نكرديم و مانند آن، اينها هدايتهاي پاداشي است كه در اين هدايتهاي پاداشي ما در نمازها هم عرض ميكنيم: «إهدنا الصّراط المستقيم»؛ يعني راهي را كه به ما نشان دادي، ما اين راه را فهميديم و طي كرديم و به سوي تو آمديم و داريم نماز ميخوانيم، بقيه راه را ببر؛ يعني توفيق بده ما بياييم، نورانيّتي بده، وسايلي فراهم بكن ما را به مقصد نزديكتر بكن، لذّت عبادت را در كام ما بچشان [و] تلخي معصيت را در كام ما بچشان تا ما از معصيت برنجيم و از اطاعت لذّت ببريم و حركت كنيم و مانند آن. اين هدايت پاداشي را خداي [سبحان] وعده داد، فرمود: شما چند قدم بياييد بقيه را من جبران ميكنم: ﴿وَمَن يُؤْمِن بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ﴾ يا ﴿إِن تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا﴾، اگر اين ناظر به هدايت ابتدائي باشد كه اتّحاد مقدّم و تالي است معنايش اين است كه «ان تطيعوه»؛ يعني اگر را خدا را اطاعت كرديد «تهتدوا»؛ يعني خدا را اطاعت كرديد اينكه كلام مناسبي نيست، بلكه معناي ﴿إِن تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا﴾[38] اين است كه اگر شما چند مرحله را با اطاعت پيش ببريد، بقيه جزء مهتدين خواهد بود، توفيق اهتدا نصيب شما ميشود اين است كه فرمود: ﴿زَادَهُمْ هُديً﴾[39] يا ﴿آتَاهُمْ تَقْوَاهُم﴾[40] يا ﴿زِدْنَاهُمْ هُديً﴾[41] دربارهٴ اصحاب كهف فرمود: ﴿وَزِدْنَاهُمْ هُديً﴾ يعني يك هدايت زايدهاي به اينها داديم، غير از ان هدايت تشريعي كه به همگان داديم، اينها را از يك هدايت زايده و هدايت بيشتري برخوردار كرديم؛ بنابراين اين هدايت پاداشي را خداي سبحان دارد هم جزء اوصاف كماليه است، هم عقل تأييد ميكند، هم نقل فراوان دلالت ميكند.
٭ اضلال پاداشي
اضلال پاداشي هم به شرح ايضاً. اضلال پاداشي را خدا دارد و عقل ميپذيرد، نقل [هم] تأييد ميكند. اضلال پاداشي آن است كه، اگر كسي با داشتن حجّت درون و بيرون، با داشتن وحي از بيرون و عقل از درون و تشخيص دادن حق، كه ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الغَيِّ﴾[42] اين بيراهه رفت خداي سبحان مدّتي به او مهلت ميدهد نصيحت ميكند بلكه توبه بكند بلكه برگردد [و] علل و عوامل توبه را فرا راهش نصب ميكند [و] كه بلكه توبه كند انابه نصيبش بشود ميبيند نه، به جايي رسيده است كه كم كم ﴿طَالَ عَلَيْهِمُ الأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُم﴾[43] از آن به بعد ديگر توفيق را ميگيرد و خداي سبحان انسان را به حال خودش رها ميكند وقتي خدا انسان را به حال خود رها كرد انسان چه ميشود؟! هر فيضي بخواهد نصيب انسان بشود، بايد با عنايت الهي باشد اگر خدا انسان را به حال خود رها كرد، ديگر فيضي نصيب انسان نميشود. اين رها كردن انسان به حال خود، همان اظلال كيفري است كه خدا كيفري كه ميدهد مجازاتي كه ميكند نسبت به بَدانديشاني كه همهٴ حجّتهاي حق بر اينها تمام شده است اين است كه اينها را به حال خودشان رها ميكند [كه] ميشود اضلال كيفري.
٭ اقسام هدايت واضلال الهي
فتحصّل [در نتيجه] «أن الهداية علي قسمين و أن الإظلال علي قسمين هدايةٌ ابتدائيّة و إظلال ابتدائي» هدايت ابتدائي كمال است عقل و نقل ميگويد خداي سبحان او را دارد ولي اضلال ابتدائي نقص است عقل ميگويد؛ جزء صفات سلبيّه است نقل ميگويد: جزء صفات سلبيه است امّا هدايت پاداشي و اظلال كيفري و مجازاتي جزء صفات ثبوتي حق است عقل و نقل هر دو ميپذيرند و خداي سبحان افرادي كه به راه افتادهاند، به هدايت پاداشي به آنها جزاي حسن ميدهد افرادي كه بيراهه رفتهاند به عنوان اضلال كيفري آنها را مجازات ميكند و مانند آن.
٭ اضلال كيفري فاسقان
لذا در اين آيه محلّ بحث فرمود كه ﴿يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَيَهْدِي بِهِ كَثِيراً﴾ اما ﴿وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِينَ﴾؛ يعني اين اضلال كيفري و مجازاتي است خداي سبحان جز افراد فاسق احدي را اظلال نميكند خُب، فسق بعد از بيان هدايت اولي است يعني بعد از راهنمايي حق وقتي خدا راه را مشخص كرد، فرمود اين راه حق است [و] اين راه باطل است، اگر كسي «خَرجَ عن الصّراط السّوي» ميشود فاسق؛ چون «الفسق هو الخروج»[44] اگر كسي از اين راه مستقيم بيرون رفت ميشود فاسق؛ پس اول خدا راهنمايي ميكند راه مستقيم را ارايه ميدهد اگر بعد از نصاب حجّت و تمامشدن حجّت كسي از صراط سّوي خارج بشود، ميشود فاسق. وقتي فاسق شد خداي سبحان به عنوان اضلال كيفري او را به حال خودش رها ميكند. ﴿وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِينَ﴾ نه اينكه خداوند ابتداءً يك عدّه را اضلال كند يك عدّه را هدايت بكند، بلكه اين را اظلال، اظلال كيفري است؛ چون تا كسي فاسق نباشد گرفتار اضلال نخواهد شد و فسق هم متفرع بر صراط مستقيم است يك راهي بايد باشد كه اگر كسي از راه خارج شد بشود فاسق. و اين تعليق حكم بر وصف هم مشعر بر عليّت است، چرا خداي سبحان يك گروه را اظلال كرده است؟ چون بيراهه رفتهاند.
٭ اضلال كيفري، جزء، اوصاف سلبيه خداي سبحان
و اين اضلال هم -وقتي كه شما تحليل ميفرماييد- ميبينيد به يك معناي سلبي برميگردد نه معناي ثبوتي.
٭ اضلال الهي، منع فيض و قطع رحمت خاص
بيان ذلك اين است كه، خدا وقتي هدايت ميكند؛ يعني چيزي ميدهد، نوارنيّتي ميدهد، دركي ميدهد، توفيقي ميدهد كه بتوانند طي كنند. وقتي اظلال ميكند؛ يعني آن فيض را نميدهد، نه يعني چيزي ميدهد به نام ظلالت ضلالت كه دادني نيست، جهالت كه دادني نيست [و] خدا كسي را جاهل نميكند، همين كه نورعلم نداد او ميشود جاهل ضلالت عدم ملكه هدايت است شما اگر گفتيد «زيد مهتدٍ» اين قضيه موجبه محصّله است، امّا اگر گفتيد «زيد ضال» اين موجبهٴ معدولةالمحمول است، منتها گاهي حرف سلب بالصّراحه ذكر ميشود؛ مثل اينكه ميگوييد «زيد غير مُهتدٍ» گاهي اين حرف سلب پيچيده در خود محمول است؛ مثل «زيد فاسق»، «زيد ضالٌ» اگر حرف سلب بالصّراحه ذكر شد، اين يك موجبه معدولةالمحمول روشني است؛ مثل «زيد غير بصير» و امّا اگر حرف سلب پيچيده در خود محمول بود؛ مثل «زيد اعميٰ» «زيد اعمي» كه موجبه محصّله نيست، موجبة معدولةالمحمول است. زيد بصير موجبه محصّله است «زيد اعمي» موجبه معدولةالمحمول است؛ يعني حرف سلب در درون محمول تعبيه شده است. اينجا اگر گفته شد كه «زيد مهتد» موجبه محصّله است، اگر گفته شد «زيد ضال»، اين ضلالت عدم هدايت است، عدم ملكه است، در معناي ضلالت يك امر عدمي اخذ شده است [و] موجبه محصّله نخواهد بود و كارعدمي دادني نيست كه خدا عدم بدهد جهالت بدهد ضلالت بدهد و مانند آن، همين كه فيض را امساك كرد انسان ميشود «ضال»، انسان ميشود فاسق و مانند آن، نه اينكه خدا كسي را گمراه بكند گمراهي دادني نيست و اصل اين معنا را در سوره مباركهٴ «فاطر» آيهٴ دوم كه اين هم جزء غرر آياتي است كه اين مسائل كلي را تبيين ميكند ﴿مَّا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ فَلاَ مُمْسِكَ لَهَا وَمَا يُمْسِكْ فَلاَ مُرْسِلَ لَهُ مِن بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾؛ هر دري را كه خداي سبحان طبق رحمت باز كند كسي نميتواند ببندد و اگر چيزي را خدا امساك كرد يعني جلوي او را گرفت كسي نميتواند جلوي او را رها كند، اين يك اصل كلّي قرآن است كه رحمت دادني است و ضلالت و جهالت دادني نيست كه خداي سبحان كسي را ظلالت بدهد، همين كه فيض رحمت را به او نداد او به حال خود رها ميشود و ميشود گم.
٭ نتيجه :
بنابراين اگر خداي سبحان فرمود: ﴿وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِينَ﴾، اين ناظر به اضلال كيفري است نه اضلال ابتدائي (اوّلاً) و اضلال هم يك امر وجودي نيست كه خداي سبحان كسي را گمراه بكند وقتي ببيند كسي لايق نيست فيض را ديگر به او نميدهد و او را به حال خودش رها ميكند، وقتي به حال خود رها كرد؛ مثل كودكي كه نميتواند روي پاي خود بايستد، اگر مادر او را رها كرد اين سقوط ميكند اينكه رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) بارها عرض ميكرد «إلهي لا تكلني إلي نفسي طرفة عين أبداً»[45] اينچنين است. گاهي انسان مبتلا ميشود و امتحان ميشود [و] در هر مرحلهاي از سن كه باشد، در هر مرحلهاي از علم كه باشد. اينچنين نيست كه به سالمندان اين آسيب پيش نيايد يا به دانشمندان اين صدمه نرسد، هر كسي در حدّي كه باشد بالاخره مورد امتحان است يك لحظه كه خداي سبحان او را به حال خودش رها كند. معلوم ميشود چه خبر است.
٭ علت عدم استناد اضلال ابتدائي به خداوند متعال
پرسش ...
پاسخ: آنها همه نشان ميدهد كه [اضلال] ابتدائي نيست و پاداشي است براي آن دو بياني كه عرض شد يكي اينكه اضلال يك صفت نقص است و خداي سبحان از همهٴ نقصها بري است، يكي اينها خداي سبحان خودش فرمود: ما همه را هدايت كرديم. اگر هدايت ابتدائي شامل جميع انسانهاست: ﴿إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ﴾[46] يا ﴿وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ﴾[47]؛ پس اضلال ابتدائي نيست همهٴ اضلالهايي كه به خداي سبحان استناد دارد اضلال كيفري است كه أعاذنا الله من شرور أنفسنا و سيّئات أعمالنا.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 35.
[2] ـ كافي، ج1، ص10.
[3] ـ مستدرك الوسائل، ج8، ص466.
[4] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 29.
[5] ـ اصول كافي، ج1، ص111 «جمله القول في صفات الذات و صفات الفعل».
[6] ـ بحارالانوار، ج75، ص108.
[7] ـ بحارالانوارن ج90، ص323.
[8] ـ نهجالبلاغه، حكمت 107.
[9] ـ بحارالانوار، ج2، ص16.
[10] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 70.
[11] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 68.
[12] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 68.
[13] ـ پيري كه عقلش تباه شده است؛ تاج العروس.
[14] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 70.
[15] ـ مجمع البيان، مجلد 7و8، ص114.
[16] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 17.
[17] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 17.
[18] ـ اصول كافي، ج7، ص101.
[19] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 60.
[20] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 60.
[21] ـ بحارالانوار، ج28، ص368.
[22] ـ سورهٴ حج، آيهٴ 62 ؛ سورهٴ لقمان،آيهٴ 30.
[23] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 60.
[24] ـ سورهٴ انسان، آيهٴ 3.
[25] ـ سورهٴ بلد، آيهٴ 10.
[26] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 185.
[27] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 185.
[28] ـ سورهٴ انسان، آيهٴ 3.
[29] ـ سورهٴ بلد، آيهٴ 10.
[30] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 185.
[31] ـ سورهٴ انسان، آيهٴ 3.
[32] ـ سورهٴ بلد، آيهٴ 10.
[33] ـ سورهٴ محمد، آيهٴ 17.
[34] ـ سورهٴ رعد، آيهٴ 27.
[35] ـ سورهٴ شوري، آيهٴ 13.
[36] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 54.
[37] ـ سورهٴ تغابن، آيهٴ 11.
[38] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 54.
[39] ـ سورهٴ محمد، آيهٴ 17.
[40] ـ سورهٴ محمد، آيهٴ 17.
[41] ـ سورهٴ كهف، آيهٴ 13.
[42] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 256.
[43] ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 16.
[44] ـ لسان العرب، ج10، ص308.
[45] ـ كافي، ج7، ص2.
[46] ـ سورهٴ انسان، آيهٴ 3.
[47] ـ سورهٴ بلد، آيهٴ 10.