13 08 1985 2128693 شناسه:

تفسیر سوره بقره جلسه 63 (1364/05/22)

دانلود فایل صوتی

 

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿وَإِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِن مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَكُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (23) فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوْا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ (24)

 

طرح مباحث معجزه

ـ معناي معجزه

بحث در مسائل مربوط به معجزه بود. معجزه: عبارت از اتيان چيزي است كه افراد عادي از اتيان او عاجز باشند.

اين در محدودهٴ عالم امكان قابل وقوع است؛ يعني با معجزه نمي‌شود يك امر واجب را از بين برد يا يك امر ممتنع را موجود كرد.

 

ـ سرّ عدم دسترسي معجزه به قانون عليّت و معلوليّت

و معجزه نمي‌تواند آن قوانين ضروري و عقلي را ابطال كند؛ نظير قانون علّيّت و معلوليّت. نه اصل قانون را ابطال كند، نه احكام عامشه اين قانون را ابطال كند؛ طوري كه يك شيء در عين حال كه موجودي است ممكن، بدون علّت يافت بشود يا علّت يك شيئ ـ يا اينكه محقّق است ـ معلول او به همراهش نباشد و مانند آن. اگر معجزه بتواند به قانون علّيّت آسيب وارد كند، هيچ راهي براي انديشه نيست. انسان كه متفكّر است و مي‌انديشد، به اعتماد قانون علّيّت فكر مي‌كند كه با دو مقدّمه مي‌شود به يك نتيجه رسيد، اگر اين قانون آسيب ديد، اگر رابطه علّي و معلولي اشيا قطع شد، اگر يك انديشمند مقدّماتي را ترتيب بدهد، اطمينان ندارد به نتيجه مي‌رسد. ممكن است همان مقدّمات را ديگري ترتيب بدهد و به نتيجهٴ مناقض و مُضادّ برسد؛ زيرا اگر ربط علّي بين اشياء را ما نپذيرفتيم، ممكن است يك نتيجه بي‌مقدّمه حاصل بشود يا مقدّمات حاصل بشود و نتيجه را به همراه نداشته باشد. اوّلين شرط يك انديشه و تفكّر، پذيرش علّيت است. انسان وقتي مي‌تواند به خودش اجازه تفكّر بدهد كه اين قانون را پذيرفته باشد. مي‌گويد: اين تفكّر من ترتيب مقدّمه است و اين مقدّمات مرتبهٴ من را به نتيجه مي‌رساند. بعد از تشكيل دو مقدّمه، به نتيجه اطمينان پيدا مي‌كند؛ چون بين اين نتيجه و مقدّمات گذشته، يك ربط ضروري است. بدون قانون علّيّت كسي نمي‌تواند بحث بكند، كسي نمي‌تواند بينديشد. آن‌گاه اگر قانون علّيّت آسيب ببيند، ما از معجزه چه استفاده‌اي خواهيم كرد؟! اين معجزه را دليل بر چي خيري خواهيم گرفت؟! اگر رابطه‌اي بين معلول و علّيت نيست، ما با تشكيل مقدّماتي كه منشأش را اعجاز به ما آموخت، مي‌خواهيم چه مطلبي را اثبات كنيم؟! مي‌خواهيم رسالت چي كسي را اثبات كنيم؟! مي‌خواهيم نبوّت چي :سي را اثبات كنيم و مانند آن.

 

ـ ممكنات، محدودهٴ نفوذ اعجاز

پس معجزه نه اصل قانون علّيت را از بين مي‌برد، نه قوانين عامّه علّيّت را كه هر وقت علّت شد معلول هم بايد باشد، هر وقت معلول شد علّت هم بايد باشد و مانند آن و آنچه را كه خداي سبحان به عنوان معاجز انبيا و اولياي الهي(عليهم السلام) نقل كرده است، همهٴ آنها موجوداتي است ممكن، در حفظ قانون علّيت؛ يعني يك امر محالي را قرآن نقل نكرده است كه انبياي پيشين انجام دادند. همه اموري كه به انبياي گذشته نسبت مي‌دهد اموري است ممكن، اموري است شدني، اموري است كه از راههاي عادي مي‌شود، منتها از راههاي غير عادي شدني نبود كه اينها از راه غير عادي انجام دادند؛ مثلاً جمع نقيضين نه از راه عادت ممكن است، نه از راه غير عادي؛ جمع ضدّين اين‌چنين است؛ سلب شيء از نفس اين‌چنين است؛ اجتماع مثلين اين‌چنين است، اينها نه از راه عادي ممكن است، نه از راه غير عادي. امّا يك چوب بخواهد مار بشود اين محال نيست. هميشه اين چوبهاي عالم‌اند، اين موجودات عالم‌اند كه به صورت مار درمي‌آيند. مگر اين مار و عقربي كه الآن خزنده‌اند، قبلاً جزء آب و خاك همين سرزمين نبودند؟! يك چوب اگر چنانچه بپوسد و خاك بشود و جزء موادّ غذايي يك گياهي قرار بگيرد، آن گياه را يك مار تغذيه كند [و] نطفه بشود، مي‌شود مار آينده. اين‌طور نيست كه در عالم چوب [نتواند]، مار بشود، منتها راههاي عادي دارد. معجزه آن است كه اين راه عادي را طي نمي‌كند، راه غير عادي دارد، با راه غير عادي يك چوب را به صورت مار درمي‌آورد كه ديگران نمي‌توانند اين كار را بكنند، نه اينكه با معجزه يك امر محالي محقّق شد. اگر همهٴ آنچه را كه در جهان خارج واقع شده است، ممكن هست و راه عادي دارد و انبيا(عليهم السلام) همهٴ آنها را از راه غير عادي انجام دادند، معلوم مي‌شود منطقهٴ اعجاز، منطقه امكان است؛ يعني در موجودات ممكن اثر مي‌گذارد، يعني در چيزيهايي كه شدني است اثر مي‌گذارد. آنچه كه مي‌شود و از راه عادي انجام مي‌گيرد، آنها همان اموري را از راه غير عادي انجام مي‌دهند. جريان ناقهٴ صالح اين‌طور است، جريان طوفان نوح اين‌طور است، جريان موساي كليم(سلام الله عليه) كه با عصا آبهاي گذشته را از بين برد و آبهاي آينده را اجازه آمدن نداد و خود يك جادهٴ خاكي در دريا درست كرد و از آنها گذشت. اينها كه با سدّسازي ممكن است. اگر با سدسازي كسي بتواند در وسط درياي نيل يك جاده خاكي درست كند مي‌شود امر عادت، با يك عصازدن مي‌شود امر خارق‌عادت كاري كه مي‌شود در دراز مدت با علم انجام داد، با يك اشاره انجام مي‌دهند كه اين با يك اشاره انجام دادن، مخصوص انبيا و اولياي الهي است، احدي نمي‌تواند بكند، اين مي‌شود معجزه. كاري كه ممكن الوجود است، منتها از راههاي غير عادي است، مي‌شود معجزه. اين‌چنين نيست كه كار انبيا، انجام دادن يك امر محال و ممتنع باشد.

پس همه آنچه را كه به عنوان معجزه در كتاب و سنّت به اولياي الهي نسبت داده شد، اموري‌اند ممكن، منتها مجاري عادي دارند و اولياي الهي از غير مجاري عادي انجام مي‌دهند كه احدي نمي‌تواند مثل آن كار را بكند، نه در گذشته توانست، نه در آينده.

 

محفوظ بودن ارزش اعجاز همه انبيا براي ابد

گرچه نبوشت هر پيغمبري محدود به همان زمان است، ولي خطوط كلّي نبوّتش براي ابد زنده است. اين‌چنين نيست كه خطوط كلي رسالت و نبوّت موساي كليم و عيساي مسيح(عليهما الصلاة و عليهما السلام) از بين رفته باشد، آن خطوط جزئيّهٴ شريعتِ اينها نسخ شده است؛ و گرنه خطوط كلّيِ ره‌آوردهِ اينها همان اسلام است كه ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ[1] و محفوظ است؛ چون خطوط كلّي دينشان كه اسلام است محفوظ است، ارزش اعجازشان هم بايد براي ابد محفوظ باشد. هر معجزه‌اي كه هر پيغمبر آورد براي ابد (الي يوم القيامه) اهميّتش محفوظ است؛ نه كسي در گذشته تاريخ مثل آن توانست بياورد و نه در آيندهٴ تاريخ مثل آن مي‌تواند بياورد. كارهاي انبياي پيشين(عليهم السلام) براي ابد معجزه است؛ گرچه دينشان موقّت بود؛ يعني شريعت اينها موقّت بود نه دينشان، چون دين پيش خدا اسلام است و براي ابد اسلام زنده است. آن خطوط كليه را كه انبياي پيشين آوردند، اسلام روي آنها صحّه گذاشت: ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ[2]، منتها هَيْمَنه و سيطره و سلطه بر كُت پيشين دارد كه ﴿وَمُهَيْمِناً عَلَيْهِ[3] مكمّل اديان گذشته است بر اديان گذشته هيمنه و سيطره و سلطهٴ علمي دارد، نه اينكه آنها را ابطال كرده باشد: ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ وَمُهَيْمِناً عَلَيْهِ﴾ چون دين انبياي پيشين، همان اسلام است و براي ابد محفوظ است، معجزات آنها هم بايد براي ابد محفوظ باشد. هر معجزه‌اي را كه هر پيغمبر آورده، هم از نظر گذشته بي‌سابقه بود، هم از نظر آينده بي‌سابقه خواهد بود، منتها همه اينها در محدودهٴ عالم امكان است، به مرز امتناع نمي‌رسد.

 

مغايرت قانون علّي با قانون حسي و علمي

و در بحثهاي قبل ملاحظه فرموديد كه قانون علّي يك قانون حسّي يا علمي نيست، يك قانون عقلي است و نه علمي؛ يعني اين تفاوتي كه احياناً بين علوم تجربي و علوم الهي قائل‌اند كه يكي را علم مي‌دانند و يكي را عقل، بر اساس همين تفاوت قانون علّيّت يك امر عقلي است نه يك امر علمي؛ يعني عليّت را همان‌طوري كه با چشم و حواسّ ديگر نمي‌توان يافت، عليّت را در دستگاه آزمايش هم نمي‌توان يافت. ممكن نيست در علم شريف پزشكي و طبّ كسي بتواند قانون علّيّت را اثبات كند يا نفي كند؛ در علوم هَنْدَسي كسي بتواند قانون علّيّت را اثبات كند يا نفي كند؛ اصلاً اين قانون عليّت با ابزار طبّ و هندسه و علوم تجربي قابل اندازه‌گيري نيست. ممكن است يك طبيبي در اثر استدلالات عقلي‌اش ، نه استدلالات طبي‌اش بتواند بر قانون عليّت برهان اقامه كند يا يك مهندس روي بُعد عقلي‌اش، نه روي بعد علمي‌اش بر قانون عليّت برهان اقامه كند، او از آن جهت عاقل است نه عالم، او از آن جهت متفكّر فلسفي است، نه متفكّر طبي يا هندسي. اين قانون را با هيچ ابزاري، نه مي‌توان نفي كرد، نه مي‌توان اثبات كرد. اگر كسي بخواهد با علوم تجربي، قانون علّيّت را اثبات كند، توان آن را ندارد، بخواهد اين قانون را نفي كند قدرت آن را ندارد.

 

ـ ارتباط قانون عليّت با جهانبيني

اصلاً قانون علّيّت مربوط به جهان‌بيني است و جهان‌بيني را بايد با ابزار جهان‌بيني نفي يا اثبات كرد يك فيلسوف مادّي ممكن است در اين زمينه به خودش اجازه سخن بدهد كه بخواهد قانون عليّت را نفي كند، او از آن جهت كه فيلسوف مادّي است مجاز است، امّا طبيب و مهندس و صاحبان علوم جزئي اين قدرت را ندارند كه علّيت را اثبات كنند يا نفي كنند؛ چون جهان‌بيني در علم نمي‌گنجد، جهان‌بيني ذهنش به اندازه دهن جهان است؛ يعني يك سخني مي‌گويد كه سراسر جهان را دربرمي‌گيرد. طبيب در محدودهٴ بدن انسان، درد و درمان سخن مي‌گويد هرگز طبيب نمي‌تواند يك حرفي بزند مربوط به جهان؛ لذا جهان‌بيني علمي نداريم. طبيب جهان‌بين نيست، مهندس جهان‌بين نيست [بلكه] اين فيلسوف است كه جهان‌بين است؛ يعني قوانيني را در مسائل عقلي مطرح مي‌كند كه به بدنهٴ كلّ عالم بخورد، مي‌گويد: هر موجودي در جهان از اين حكم بيرون نيست، با علّت است يا معلول هر موجودي در جهان از اين حكم بيرون نيست، يا واجب است يا ممكن، يا قديم است يا حادث، يا علّت است يا معلول، يا مستقل است يا رابط، يا مقدَّم است يا مؤخّر، اين به خودش اجازه مي‌دهد كه در كلّ جهان سخن بگويد قانون علّيّت نه با حس مي‌شود او را اثبات كرد و نه با علم. چون اين‌چنين است، احياناً وقتي يك معجزه‌اي ديده مي‌شود، آنها كه گرفتار حس‌اند، انكار مي‌كنند يا آنها كه گرفتار علوم تجربي و عادي‌اند، از پذيرش اعجاز استنكاف دارند. براي اينها كه با علوم مادّي در ارتباط‌اند، قبول معجزه بسيار سخت است. شايد اوّلين گروهي كه معجزه را منكر باشند، همان كساني هستند كه با علوم مادّي آشناي‌اند؛ در حالي كه ابزار علوم مادّي اين است كه در سير افقي اشيا بحث مي‌كند، اصلاً او كار به سير عمودي اشيا ندارد.

تفاوت علم با عقل

فرق علم و عقل اين است كه علوم تجربي و علوم مادي در سير افقي اشيا بحث مي‌كنند؛ يعني در اين زمينه سخن مي‌گويند كه اين پديده قبلاً چه چيزي بود، الآن چيست؟ بعداً چه چيزي مي‌شود؟ اين خاك يا اين معدن دل كوه در چندين قرن قبل، چه خاكي بود و بعد از گذشت چندين قرن به چه صورت درمي‌آيد؟ اين كار يك عالم است، چه كسي كرد؟ براي چه چيزي كرد؟ در علوم مطرح نيست. اين پديده‌ها و اين حوادث قبلاً چه چيزي بودند؟ الآن چه چيزي هستند؟ بعداً چه چيزي مي‌شوند؟ اين نفت اوّل چه چيزي بود؟ بعداً به چه مادّه‌اي تبديل مي‌شود؟ اين معدن سرب قبلاً چه چيزي بود؟ بعداً به چه صورتي درمي‌ايد؟ اين اختران شمسي و آسماني قبلاً چه چيزي بودند و بعداً چه مي‌شوند؟ در اين زمينه سخن مي‌گويد، امّا چه كسي اين كارها را كرد؟ براي چه چيزي اين كارها را كرد؛ يعني «هو الاوّل و الآخر» در علوم مطرح نيست، سخن از مبدأ و معاد در علوم مطرح نيست؛ سخن از اينكه خدا اين پديده‌ها را به بار آورد براي اهداف كمالي، در اين دو بعد افقي علم سخن نمي‌گويد. چه كسي كرد؟ براي چه چيزي كرد؟ در علوم مطرح نيست. علم فقط در سير امتداد افقي اشيا سخن مي‌گويد؛ لذا اگر يك عالم تفكر عقلي و ديني نداشته باشد، پذيرش معجزه و امثال معجزه براي او دشوار است. اصلاً سخن از مبدأ و معاد در علوم نيست كه چه كسي كرد؟ و براي چه كرد؟ امّا در مسائل عقلي سخن اين است كه اين پديده كه حالات گوناگوني را پشت سر گذاشت و احوال گوناگوني را در پيش دارد، يك سير عمودي دارد كه به خدا منتهي مي‌شود در نظام فاعلي، «هو الاول» و يك سير عمودي ديگري هم دارد كه به خدا منتهي مي‌شود در سلسله نظام غايي، «هو الآخر». اين «هو الاوّل و الآخر» را كه دو سير عمودي جهان‌بيني است، در علوم مطرح نيست.

ـ صاحبان علوم مادي، اولين منكران معجزه

لذا اوّلين انكار را صاحبان علوم مادي دارند. وقتي يك معجزه‌اي را نقل مي‌كنيد آنها نمي‌پذيرند، مي‌گويند: چگونه مي‌شود يك چوبي به صورت مار درآيد يا چگونه مي‌شود با اشاره يك عصا آبهاي گذشته برود و آبهاي آينده نيايد و يك جادّه خاكي در وسط دريا پيدا بشود: ﴿فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً[4] يا چگونه ممكن است كه انسان با يك زمزمه زير لب (به نام دعاي يك انسان «مستجاب الدعوه») يك جذع بالي[5]، يك درخت پژمرده سرسبز و شاداب بشود يا مرده‌اي زنده بشود؟ چون بحث آنها در نظام مادّي و نظام صوري است، نه نظام فاعلي و نه نظام غائي؛ لذا با انكار [با] مسائل معجزه برخورد مي‌كنند.

 

اثبات معجزه توسط قرآن كريم

ولي قرآن كريم كه ثابت مي‌كند تمام اين پديده‌ها در سلسلهٴ علل به خداي سبحان منتهي‌اند، در سلسله اهداف هم باز به خداي سبحان منتهي‌اند، همهٴ اين امور را ممكن مي‌داند، مي‌فرمايد: جا براي انكار نيست. شما در سير افقي اشيا بحث كرديد آن هم با يك استقراي ناقص، شما كه به همه علل و اسرار جهان پي نبرديد. آنكه داراي معجزه است به همه علل و اسبابِ جهان به اذن خدا مستحضر است. شما آن بُعد اثباتيِ قضيّه را در علم اثبات كرديد، نه بعد سلبي را. شما گفتيد: از اين راه چوب مار مي‌شود، امّا از راههاي ديگر چؤب مار نمي‌شود را كه نتوانستيد اثبات كنيد. شما آنچه را مشاهده كرديد پذيرفتند، امّا آنچه را كه مشاهده نكرديد كه راه براي نفي او ندارد. آن علل خفيّه‌اي كه معلول را به دنبال دارد كه براي شما كشف نشد و اين طور هم نيست كه اگر علم پيشرفت بكند آن علل خفيّه بشود جزءِ عللِ جليّه، باز به معجزه آسيب برساند. در بحثهاي بعدي به خواست خدا خواهد آمد كه معجزه به يك قدرت «لايزال» متكي است. اين ﴿كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَرُسُلِي[6]؛ يعني در هيچ عصر و نسلي معجزه شكست‌پذير نيست، معجزه به يك قدرتِ غيرِ قابل شكست متكي است. ﴿إِنَّ جُنْدَنَا لَهُمْ الْغَالِبُون[7] يا ﴿كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَرُسُلِي[8] اينكه گفته مي‌شود «معجزه داراي علل خفيّه است» نه به اين معناست كه اگر در آيندهٴ نزديك يا دور علم پيشرفت كرد و علل خفيّه به حساب علل جليّه آمد، ديگران هم بكنند آنچه را كه انبيا مي‌كردند، اين‌طور نيست. باز هم اگر آن عللِ خفيّه بشود علل جليّه، بايد به يك جايي متكي باشد كه ديگران آن تكيه‌گاه را ندارند.

 

ـ استناد حوادث عادي و غير عادي عالم به خداي سبحان

قهراً آنچه را كه از مَعاجز انبيا(عليهم السلام) نقل شد، موجودات امكاني است. آنها كه گرفتار حس‌اند يا مبتلا به علوم مادي‌اند انكار مي‌كنند، امّا آنها كه تفكّر عقلي دارند و همهٴ اين امور را به خداي سبحان استناد مي‌دهند، هيچ انكاري براي آٴها نيست [و] مي‌پذيرند. قرآن كريم هم حوادث جزئي و عادي را نقل مي‌كند، بعد مي‌گويد: اين حوادث جزئي كه شما از ابر و باد ميبينيد، كار خداست و هم حوادث غير عادي را نقل مي‌كند، بعد مي‌گويد: اينكه مي‌بينيد از دل سنگ ناقهٴ صالح ظهور مي‌كند، كار خدا است يعني اين چهار امر را قرآن در كنار هم بازگو كرده است:

1 ـ روي نظام علّي حوادث را به علل قريبه‌اش استناد مي‌دهد، مي‌گويد: اگر باغ و بوستانتان سرسبز و خرّم است، براي بارش باران و تابش آفتاب است.

2 ـ مي‌گويد: آنچه را كه باغتان را سبز و خرّم مي‌كند كار خداست، خداست كه باغتان را سرسبز مي‌كند، اين‌چنين نيست كه باران در كارش مسقل باشد يا آفتاب در كارش مستقل باشد. همين حوادثِ جزئيه را كه خداي سبحان به علل قريبه نسبت مي‌دهد، همين حوادث را به خودش نسبت مي‌دهد.

3 ـ معجزاتي را به عنوان امور خارق عادات به انبياي الهي(عليهم السلام) نسبت مي‌دهد.

4 ـ مي‌گويد: آنچه را كه انبيا انجام دادند، كار من است. آنچه كه اين امور چهارگانه را مي‌تواند تبيين كند، همان ربوبيّت مطلقهٴ خداي سبحان است مگر آن است كه خدا «رب العالمين» است، نه رب يك گوشهٴ از جهان. اگر او ربِ عالمين است؛ پس ربوبيتش نامحدود است. اگر ربوبيّتش نامحدود بود، فرض ندارد كه يك موجودي در كار خود مستقل باشد و آن كار به خدا استناد نداشته باشد. اگر باران در باريدن و رويش گياه مستقل باشد، اين با ربوبيّت مطلقهٴ خدا سازگار نيست. ربوبيّت مطلقه؛ يعني ربوبيّت نامحدود. اگر خدا ربِ عالمين است؛ يعني ربوبيّت او نامحدود است. اگر ربوبيّت نامحدود شد، ديگر فرض صحيح ندارد كه اين باران در كار خود مستقل باشد يا آن آفتاب در كار خود مستقل باشد يا آن كشاورز در كشت و كاشتش مستقل باشد خواه موجودات طبيعي، خواه موجودات ارادي.

 

زمام همهٴ اشيا به دست خداي سبحن

لذا خداي سبحان همان طوري كه كار باران و آفتاب را به خود نسبت مي‌دهد، كار كشاورز را هم به خود نسبت مي‌دهد، مي‌گويد: كشاورز بايد بداند كه او مجراي كار من است. ﴿ءَأَنتُمْ تَزرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ[9]؛ آيا شما كشاورزيد يا من؟! شما زارعيد يا ما؟! شما كه يك مشت گندم را به دلِ خاك مي‌پاشيد و از سرگذشت اين يك مشت مستحضر نيستيد، شما كشاورزيد يا من؟! مني كه لحظه‌اي نمي‌خوابم و لحظه لحظه او را مي‌رويانم آن خدايي كه ﴿لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ[10]، آن خدا لحظه به لحظه اين جماد را حيات مي‌بخشد، به او جوانه مي‌دهد، به او ريشه مي‌دهد، اين حبّه را مي‌شكافد، ﴿فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَيٰ[11] مي‌شود. يك فَلَق و شكافي در حبّه پيدا مي‌شود، يك سمتش به عنوان ريشه به دل خاك مي‌رود، يك سمتش به عنوان جوانه از خاك سر برمي‌آورد. آن فَلق[12] مال اوست. فرمود: منم كه نمي‌خوابم و دارم اين جامد را حيّ مي‌كنم و نامي مي‌كنم. من زارعم نه شما، شما كارتان به حسب ظاهر حرث است. يك مشت گندم را از انبار به دل خاك منتقل مي‌كنيد، يك حركت مكاني مي‌دهيد؛ امّا آن حركت جوهري و دروني كه يك جامد را نامي مي‌كند، كار من است. شما جابجا كردن را به عهده داريد؛ آن هم اگر درست بنگريد، ﴿خَلَقَكُمْ وَمَا تَعْمَلُونَ[13] او هم به عنوان مجراي فيض من انجام مي‌دهيد.

 

سراسر گيتي، ستاد الهي

پس اين‌چنين نيست كه انسان در كارهاي خود مستقل باشد، فرمود: اگر ربوبيّت خدا نامحدود است؛ پس هرچه كه در جهان هستي يافت مي‌شود، خواه انسان، خواه غير انسان هر كاري كه انجام مي‌دهد، سربازي از سربازان خداست: ﴿وَمَا يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلاّ هُوَ[14] يا ﴿لِلَّهِ جُنُودُ السَّماوَاتِ والأرْض[15] همه و همه ستاد حقّ‌اند، سپاه حق‌اند.

 

احاطهٴ علمي خداوند سبحان

خداي سبحان با مجاري جهان طبيعي، كارهاي طبيعي را به عهده مي‌گيرد. در اين زمينه كه هر چه صادر مي‌شود، در عين حال كه به علّت نزديكش انتساب دارد به خداي سبحان هم ارتباط دارد؛ امّا اين نه به آن معناست كه جهان زنجيري بسته است، ما به سر حلقه كه رسيديم آنجا جاي خداست، اين مي‌شود محدود. اين نه به آن معناست كه حلقاتِ نظام علّي و معلولي هر كدام در جاي خود هستند، وقتي اين حلقات و اين سلسله را ما امتداد بدهيم [و] به سر حلقه كه مي‌رسيم، آن‌گاه آنجا نوبت خداست نه، خدا ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُم[16] يك چنين موجودي است، او ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ[17] است. نه اينكه اگر به آنجا رسيديم، آنجا جاي خداست وقتي به آنجا برسيم، مي‌فهميم جنبانندهٴ همهٴ سلسله اوست. اينكه مي‌گويند: با دور و تسلسل، مثلاً انسان به علشت نخست پي مي‌برد، نه يعني وقتي كه چون تسلسل باطل است سر سلسله خداست نه، بلكه به اين معناست، چون تسلسل باطل است، وقتي ما به آغاز رسيديم مي‌فهميم آنكه همهٴ اين سلسله را مي‌جنباند خداست، نه كارش در همان نقطه آغازين است و بقيه را به ديگران واگذار كرده است، اين‌چنين نيست.

 

مِلك و مُلك بودن همه اشيا براي خداي سبحان

آيات قرآن كريم را ملاحظه مي‌فرماييد. در سورهٴ «ملك» آيهٴ اوّلش اين است: ﴿تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ[18] ملك؛ يعني نفوذ. همان‌طوري كه خدا مالك ارض و سماست كه بدنهٴ سماوات و ارض مال خداست [و] مِلك خداست، خدا مَلك آشمان و زمين هم هست. مَلِك است؛ يعني ملك دار، مالك است؛ يعني ملك دارد. هم هستي اين نظام مال خداست، هم نفوذ در اين هستي مال خداست. او هم مالك سماوات و ارض است، هم مَلك سماوات و ارض است، هم مَليك آسمانها و زمين است: ﴿تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ[19]، اين يك اصل كلّي است.

ده وصف از اوصاف عامه خداوند متعال

آن وقت اين اصل كلّي را در سورهٴ «آل‌عمران» توزيع كرده‌اند در ده بخش: ﴿قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ الخَيْرُ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ[20] در جهان طبيعت هم ﴿تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيلِ[21] آنچه را كه در اين آيه دربارهٴ عزت و ذات انسانها فرمود، در آيهٴ بعد معادل اينها را دربارهٴ ليل و نهار و انتقال ذلك فرمود: تو شب مي‌آوري، تو روز مي‌آوري؛ چه اينكه تو زندگي بعضي را روشن مي‌كني، زندگي بعضي را تاريك مي‌كني: ﴿تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاء[22]، در قِبالش ﴿تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيلِ[23] و امثال ذلك كه ده وصف از اوصاف عامّه را در اين دو آيه ذكر فرمود. اينها همه شروح اين كريمهٴ ﴿تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَهُوَ عَلَيٰ كُلِّ شَي‏ءٍ قَدِيرٌ[24] است. آن ده بخش به منزلهٴ ده شرح اين جمله كلّي است كه ﴿تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾ نفوذ به دست اوست، اين بالقول المطلق [و] تقديم اين خبر بر مبتدا براي اين نكته هم خواهد بود؛ يعني اصلاً به دست اوست، به دست ديگري نيست. نه اينكه با هم داريم خدا هم دارد نه، آنچه كه ما داريم مال خداست، نه اينكه خدا به ما داد كه بشود تفويض، نه اينكه ما هم داريم او هم دارد كه بشود شرك نه، آنچه كه ما داريم مال اوست.

 

استناد امور اعتباري و تكويني اشيا به خداي سبحان

لذا به ما فرمود: نه تنها امور اعتباريِ شما مال من است، آن امور تكويني شما هم مال من است. نه مالي كه اعتباراً مال شماست در حقيقت مال من است، نه خانه و زندگي كه داريد ﴿لِلّهِ مِيرَاثُ السَّماوَاتِ وَالأرْض[25]، بلكه اين چشم و گوشي هم كه داريد مال من است: ﴿أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالأبْصَارَ[26] اين «ام» امِ متقطعه است ‌﴿أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالأبْصَارَ﴾؛ يعني خدا آن كسي است كه مالك چشم و گوش هم هست. اين چشم و گوش هم هست. اين چشم و گوش ما كه به حسب تكوين مال ماست [و] هر جا را كه بخواهيم ببينيم و هر چه را بخواهيم بشنويم آزاديم، خداي سبحان مي‌فرمايد: مال شما نيست، مال من است. نشانه‌اش آن است كه گاهي اصلاً اجاره نمي‌دهم اين چشم را ببنديد و ببينيد، همين كه گفتيم بياييد بايد بياييد، ولو با چشم باز كه اگر در آن حال كسي نباشد كه چشم آدم را ببندد، آن محتضر يك منظره هولاك و بدي هم دارد اين‌چنين نيست كه گوش مال ما باشد يا چشم مال ما باشد تا انسان بگويد: اين چشم من است، اين گوش من است [و] هر چه را خواستم بشنوم و هر چه را خواستم، ببينم اين‌چنين نيست. فرمود: چشمت مال من است، گوشت مال من است. گاهي هم اجازه نمي‌دهم كه ببندي، با همان وضع بايد بيائيد ﴿أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالأبْصَارَ[27].

 

تمثيلي براي چگونگي مالكيت مطلقه و نامحدود خداوند متعال

بنابراين اين‌چنين نيست كه انسان سميع و بصير باشد و خدا هم سميع و بصير باشد و در قيامت به حساب آدم برسند. اين با مالكيّتِ مطلقه سازگار نيست. شما اگر يك آب نامحدود فرض كرديد [يا] يك درياي نامحدود فرض كرديد، آن‌گاه مي‌توانيد در برابر اين درياي نامحدود، يك جويها يا درياچه‌ها يا چشمه يا چاه و قناتِ محدود فرض كنيد؟ اصلاً نامحدود جا براي غير نمي‌گذارد. شما اگر يك دريايي محدود فرض كرديد، در كنارش مي‌توانيد جويهاي كوچكي فرض كنيد، امّا اگر يك آب نامحدود فرض كرديد، اين آب نامحدود به شما اجازه فرض يك اب محدود ديگر را نمي‌دهد، فرضش محال است نه مفروض محال. مگر كسي نامحدود را فرض نكرده باشد. اگر شما يك آب نامحدود فرض كرديد، معنايش آن است كه جايي نيست كه اين آب نگرفته باشد، آن‌گاره شما چگونه مي‌توانيد در برابر ربوبيّتِ نامحدودِ خداي سبحان، يك سلسله ربوبيّتهاي جزئي فرض كنيد. در برابر مالكيّتِ نامحدودِ خداي سبحان، يك سلسله مالكيتهاي جزئي فرض كنيد، بگوييد: خدا ملكش نامحدود است، ملك ما محدود. اين معنايش محدود كردن ملك خداست. درست عنايت كنيد كه ايا فرض دارد در برابر ملك نامحدود، يك ملك محدود؟ شما اگر يك نور نامحدود فرض كرديد، مي‌توانيد در برابر نور نامحدود، نورهاي محدود ـ گرچه ضعيف ـ فرض كنيد؟ نورِ نامحدود؛ يعني همه جا را او روشن كرده است [و] جاي تاريكي نيست كه يك غير آنجا را روشن كند. اگر موجودي به نام ذات اقدس الهي، نور سماوات و ارض بود آن وقت جايي ندارد كه ديگري آنجا را روشن كند.

 

نمونههايي از ملكيت نامحدود خداوند متعال

لذا در اين كريمه فرمود: ﴿تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَي‏ءٍ قَدِيرٌ[28] در ساير كرائم، اين اصل كلّي را توزيع كرده است. گاهي مسئله چشم و گوش است، فرمود: ﴿أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالأبْصَارَ[29]، گاهي مسئله عزت و ذلّت است: ﴿تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاء[30]، گاهي مسئله حيات و موت است: ﴿يُحْيِي وَيُمِيتُ﴾؛ چه اينكه در سورهٴ «حديد» فرمود: ﴿لَهُ مُلْكُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ يُحْيِي وَيُمِيتُ وَهُوَ عَلَيٰ كُلِّ شَي‏ءٍ قَدِيرٌ[31] و مانند آن.

 

معناي عالم ملك و ملكوت در قرآن

اين ملك، عبارت از نفوذ در بدنهٴ اشياست. تمام اشيا يك ملكي دارند و يك ملكوت. ملكوت، آن چهره ارتباط اشيا به خداست كه آن را با احساس نمي‌شود ديد، با علوم تجربي هم نمي‌شود مشاهد كرد. ملكوت آن جنبه ارتباط اشياء به خداست. آن را در سورهٴ مباركهٴ «يس» اين‌چنين فرمود: ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ ٭ فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ[32] مُلك از اسماي تشبيهيّه و جماليهٴ خداي سبحان است، او مَلِك است، امّا ملكوت را مالك بودن از اسماي جلاليّه خداي سبحان است؛ لذا در سورهٴ «ملك» فرمود: ﴿تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ[33]؛ چون از اسماي جماليه است. اينجا فرمود: ﴿فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ[34] از جلاليّه است. اينجا جاي نزاهت و قداست و تسبيح و تقديس است؛ اينجا جاي مادّه نيست. آن چهرهٴ ارتباطِ اشيا به خدا كه ملكوت نام دارد، آنجا جاي تسبيح و تقديس است و هر موجودي كه مسبّح حق است؛ ﴿إِن مِن شَيْ‏ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلكِن لَّا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُم[35] براساس آن چهرهٴ ملكوتي است. از آن جهت كه به خدا ارتباط دارد، از آن جهت مُسبّح حق است.

 

ـ تشويق خداوند سبحان به ديدن چهرهٴ ملكوتي عالم

و آن چهره را ابراهيم خليل(سلام الله عليه) مشاهده كرده كه ﴿وَكَذلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ[36] و مشاهدهٴ آن چهره براي انسانهاي ديگر محال نيست؛ چون خدا ما را تشويق كرد كه شما هم به سراغ رؤيت ملكوت حركت كنيد: ﴿أَوَ لَمْ يَنظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ[37]؛ چرا فقط در عالم ملك فكر مي‌كنيد؟! چرا دربارهٴ عالم ملكوت نظر نمي‌كنيد؟ شما هم نگاه كنيد، بلكه ببينيد. او كه رهبر شماست (ابراهيم خليل(سلام الله عليه)) من به او نشان دادم، او رؤيت نصيبش شده است. شما نظر كنيد، بلكه ببينيد. اگر اين نظر به آن رؤيت منتهي نشود كه ما را به نظر تشويق نمي‌كنند. آنهايي كه چشمشان خيلي قوي است به مجرّد استهلال، هلال را در اوّل ماه مي‌بينند مي‌گويد: «رأيتُ القمر» امّا آنها كه چشمشان ضعيف است، بالاخره بايد نظر كنند تا ببينند، نظر زمينهٴ رؤيت است. در تعبيرات فارسي ما اين‌چنين است كه مي‌گوئيم: «نگاه مقدّمهٴ ديدن است» بين نظر و رؤيت در عربي، همان فرقي است كه بين نگاه و ديدن است. گاهي انسان نگاه مي‌كند و نمي‌بيند، گاهي نگاه مي‌كند و مي‌بيند. خداي سبحان فرمود: ما باطن اشيا را نشان ابراهيم خليل داديم، شما هم نگاه كنيد كه ببينيد؛ پس ديدني است اين‌چنين نيست كه انسان نتواند ملكوت عالم را ببيند.

 

سربسته بودن چهرهٴ ملكوتي عالم نسبت به بعضي از انسانها

اين‌چنين نيست كه اگر وارد حرم مطهّر اما رضا(سلام الله عليه) شد [و] سلام كرد، نتواند جواب را بشنود نه، مي‌تواند جواب را بشنود، ولي ما بستيم آن راهي را كه با آن راه جواب را مي‌شنويم. وقتي از خود حضرت سؤال مي‌كنند، چرا ما توفيق نماز شب نداريم؟ فرمود: گناه روز، حجاب شب است.[38] وقتي در آن مُحاجّه با زنديق سخن مي‌گويد، آن ابن‌ابي‌العوجاء يا ابن‌مُقَفَّع يا ديگري مي‌گويد: «فاحلْت علي غائب»[39]؛ ما را به يك امر غائب حواله دادي. من دربارهٴ خدا با شما بحث مي‌كنم، شما ما را به يك امر غائبِ ناديدني حواله داديد. فرمود: «او غائب نيست، تو گناه نكن مي‌بيني» او غيبت ندارد. او ﴿عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهيدٌ[40] است. تو غائبي و نه او و اگر گناه نكني مي‌بيني؛ معلوم مي‌شود اين راه باز است، اين راه ﴿مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ[41] است. اين‌چنين نيست كه به ما گفتند: هر وقت وارد حرم مطهّر حضرت شديد، در اذن دخول بگوييد كه سلام مي‌كنيم و شما جواب مي‌دهيد، ولي ما حتماً بايد جواب شما را نشنويم نه، اين‌چنين نيست. خيليها هستند كه مي‌شنوند، اين‌چنين نيست كه راه بسته باشد. همين اذن دخول يك ادبي است براي پرده‌برداري؛ يعني راهي به ما نشان بده كه جواب مبارك شما را بشنويم اين راه باز است، نه اين راه بسته باشد، اين راه ملكوت است. قرآن تشويق كرد كه ببينيد سنّت تشويق كرد كه ببينيد، عدّه‌اي راه افتادند و ديدند؛ بنابراين اين‌چنين نيست كه ملكوت به چهرهٴ انسانها بسته باشد، منتها ديدن ملكوت گذشت از مُلك لازم دارد ﴿فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ[42].

 

خداوند سبحان زمامدار و قائد همگان

پس زمام هر چيزي به دست خداست. اينكه در سورهٴ «هود» اين‌چنين فرمود كه ﴿مَا مِن دَابَّةٍ إِلاّ هُوَ آخِذُ بِنَاصِيَتِهَا[43]، نه يعني زمام ظاهري و افسار يك اسب يا يك حيوانِ ديگر به دست خداست. زمامدار [و] يا ناصيه‌دار؛ يعني غائب ﴿مَا مِن دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذُ بِنَاصِيَتِهَا﴾ ناصيه؛ يعني آن چهره و خطّ مقدّم زيست آدم. بالاخره انسان يك برنامه‌اي در زندگي دارد، خط مقدّم زندگي انسان را همان انديشه و فكر او تشخيص مي‌دهد. فرمود: ما مي‌دانيم خطّ مقدّم فكري اينها چيست. بعضي ناصيه اينها كاذبه است: ﴿لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِيَةِ ٭ نَاصِيَةٍ كَاذِبَةٍ خَاطِئَةٍ[44] اين پيشاني دروغين را من به جهنم مي‌برم. ناصيه، نه يعني حتماً همين‌جا، آن خطّ مقدّم برنامه زيست را مي‌گويند: «ناصيه» اين‌چنين نيست كه ناصيهٴ انسان به دست خدا باشد؛ امّا سمع و بصر به دست خدا نباشد، يد و رِجْل به دست خدا نباشد؛ اين‌چنين نيست يعني خطّ مقدّم فكري هر انساني در دست من است. من مي‌دانم او كجا مي‌رود، او را كجا ببرم، او كجايي است؟ مي‌دانم چه ناصيه و چه پيشاني، پيشاني صادق است و چه ناصيه و چه پيشاني، پيشاني كاذب است ﴿لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِيَةِ ٭ نَاصِيَةٍ كَاذِبَةٍ خَاطِئَةٍ﴾ اينها را من مي‌دانم بنابراين اينكه خداي سبحان فرمود: ﴿فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ[45]؛ يعني خطِّ مقدّمِ هستيِ هر چيزي به دست اوست، او مي‌داند.

 

توحيد، خط مقدم فكري انسان

 لذا به ما اين‌چنين آموختند كه ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً[46]؛ يعني خطّ فكري و مقدّمت را به طرف دين متوجّه كن: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً[47] نه يعني رو به قبله بايست. او با زبان ﴿أَيْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه[48] با ما سخن مي‌گويد. اينكه مي‌گويد: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ[49]؛ يعني آن خطّ مقدّم فكري‌ات به سمت خدا باشد؛ يعني برنامه‌ات به سمت خدا باشد، اين است. ممكن است كسي پشت به قبله حركت كند، ولي دارد به سمت خدا مي‌رود. اين‌چنين نيست كه اگر گفتند: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً﴾ يعني رو به قبله؛ البتّه بهترين مجالس رو به قبله است، امّا فرمود: خطِّ مقدّم فكري‌ات به طرف خدا باشد: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً﴾.

 

مُلك و مَلكوت عالم به دست خداوند متعال

بنابراين مُلك عالم و ملكوت عالم به دست خداي سبحان است؛ لذا در سورهٴ مبارك‌ن «اذا وقع» بسياري از اين حوادث جزئيه را به خودش نسبت داد؛ در عين حال كه به موجودات ديگر نسبت مي‌دهد، به علل قريب نسبت مي‌دهد.

 

ـ نمونههايي از ربوبيت مطلقه خداوند سبحان

آيهٴ 63 به بعد سورهٴ «اذا وقع» اين است: ﴿أَفَرَأَيْتُم مَّا تَحْرُثُونَ ٭ ءَأَنتُمْ تَزرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ[50] خُب، آنچه كه شما حرث كرديد، دقت كرديد كه كشاورز كيست؟ آن باغداري كه هسته مي‌كارد، ما خالق نواييم؛ آن كشاورزي كه حبّه مي‌باشد، ما خالق حبّيم؛ ما زارعيم در حقيقت: ﴿ءَأَنتُمْ تَزرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾؛ لذا ادب كشاورزي اين است كه يك كشاورز وقتي خواست بذرافشاني كند، يك مشت گندم يا غير گندم را در دست بگيرد، رو به قبله اين آيهٴ كريمه را بخواند: ﴿ءَأَنتُمْ تَزرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾ بعد به دل خاك بپاشد. وقتي هم كه به صورت سُنبل درآمده است، شكرگزار باشد كه خداي سبحان زَرع او را به عهده گرفته است. ﴿ءَأَنتُمْ تَزرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ[51] به اين فكر باشد كه فلان ستاره، كدام سمت است و فلان ستاره كدام سمت، ستاره هر سمتي كه مي‌خواهد باشد، تو اين آيهٴ را بخوان و بپاش، اين مي‌شود توحيد ﴿لَوْ نَشَاءُ لَجَعَلْنَاهُ حُطَاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ[52] ما اگر مي‌خواستيم اين را سُنْبل نمي‌كرديم، سرسبز و خرّم نمي‌كرديم، اين را به صورت كاه درمي‌آورديم كه قبال شكست باشد كه زود بشكند.

دربارهٴ آب آشاميدني فرمود: ﴿أَفَرَأَيْتُمُ الْمَاءَ الَّذِي تَشْرَبُونَ ٭ ءَأَنتُمْ أَنْزَلْتُمُوُهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنزِلُونَ[53]؛ شما اين را از مُزن و از آن بارانِ حامل بارش نازل كرديد يا ما نازل كرديم. در بخشي از آيات قرآن مي‌فرمايد: ﴿وَأَرْسَلْنَا الرِّيَاحَ لَوَاقِحَ[54]؛ اين بادها، رسالت ما را دارند. هيچ موجودي نيست كه رسول ما نباشد، منتها انبياي الهي رسول ما هستند براي پرورش انسانها [و] اين بادها و ابرها رسالت ما را دارند براي پرورش گياه. اين طور نيست كه آنها رسالت ما را نداشته باشند، هر كاري كه انجام مي‌دهند، مأموريت ما را به عهده دارند ﴿وَأَرْسَلْنَا الرِّيَاحَ لَوَاقِحَ﴾؛ اين رياح هستند كه اين ابرها را تلقيح مي‌كنند، باردار مي‌كنند. بعد ماييم كه اين ابرهاي حامل بارش را سوق مي‌دهيم: ﴿نَسُوقُ الْمَاءَ إِلَي الْأَرْضِ الْجُرُزِ[55] به سرزمين خشك و تشنه مي‌رسانيم، آنجا مي‌گوئيم «ببار» اين مائيم.

 

خداوند سبحان، سلسله جنبان همه حلقات عالم

پس اين‌چنين نيست كه خداي سبحان اين كارها را به موجودات طبيعي نسبت بدهد، بعد بگويد: سر سلسله منم نه، وقتي شما به سرسلسله رسيديد مي‌فهميد سلسله‌جنبان در همه اين حلقات منم، منتها در بخشي از اينها اثار جلال است، اوصاف جمال است و مانند آن. اينها همه در محدودهٴ فعل خداي سبحان است، جزء اسماي فعليّه خداي سبحان است.﴿فَرَأَيْتُمُ النَّارَ الَّتِي تُورُونَ ٭ أَأَنتُمْ أَنشَأْتُمْ شَجَرَتَهَا أَمْ نَحْنُ الْمُنشِئُون[56]؛ اين درخت مَرْخ[57] و عَفٰاري[58] كه به حسب ظاهر سبز است؛ ﴿الَّذِي جَعَلَ لَكُم مِنَ الشَّجَرِ الأخْضَرِ نَاراً[59] شما اين درخت حامل آتش را رويانيديد يا ما؟ يك باغدار ممكن است بگويد: من اين درخت را باغباني كردم، آبياري كردم، به ثمر رساندم، رشد كرد. خداي سبحان فرمود: من اين را انشا كردم، به او حيات دادم، او را رويانيدم و به اين صورت رساندم؛ پس همه اين جريانهاي عادي را هم خداي سبحان به خودش نسبت مي‌دهد. اين معناي ربوبيّت مطلقه است؛ پس همانطوري كه حوادث جزئي را خداي سبحان به عللِ نزديكش نسبت مي‌دهد، همهٴ اين حوادث جزئي را به خودش هم نسبت مي‌دهد (اين دو امر) امر سوم و چهارم ماند.

 

انبيا(عليهم السلام)، مرآت، مظهر و مجلاي فعل الهي

معجزات را خداي سبحان به انبيا نسبت مي‌دهد، مي‌گويد: فلان پيغمبر فلان معجزه را آورد، فلان پيغمبر دعا كرد فلان اثر به بار آمد و مانند آن. بعد مي‌فرمايد: آنچه را كه انبيا به عنوان معجزات و كارهاي خارقِ عادت انجام مي‌دهند، اينها كار من است. منم كه اذن مي‌دهم و اينها انجام مي‌دهند. اين‌چنين نيست كه من كارها را به انبيا تفويض كرده باشم، آنها بعد مستقلاً انجام بدهند نه، آنها مرآت من‌اند، مظهر و مَجْلاي فعل من‌اند.

 

ـ خاصيت توحيد ربوبي و افعالي

همان بيان حضرت اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) كه فرمود: «الحمد لله المتجلّي لخلقه بخلقه»[60] خاصيّت توحيد ربوبي و توحيد اَفعالي آن است كه انسان هر فعلي را فاني در فعل خداي سبحان ببيند. اين كلمهٴ مباركه توحيد را كه دردعاها بعد از نماز و حالات ديگر تكرار مي‌فرمائيد ـ قبلاً هم به عرضتان رسيد ـ اين تأسيس است، نه تكرار. اينكه گفته مي‌شود: «لا اله الاّ الله وحده وحده وحده» اين تكرار نيست، اين سه توحيد ناظر بر توحيد افعالي و صفاتي و ذاتي است. «لا اله الاّ الله وحده»؛ يعني تمام كارها فاني در كار خداي سبحان است، او «ربّ العالمين» است. «وحده»؛ يعني تمام اوصاف فاني در وصف خداي سبحان است، صفات مطلقه از آن اوست. «وحده»؛ يعني تمام ذوات، فاني در ذات اقدس اله است، او ذات مستقل است و ديگران در او فاني‌اند (اين توحيد سوّم) هر كدام ناظر به بخشي از بخشهاي سه‌گانهٴ توحيد است، نه اينكه اين تكرار باشد كه سه مرتبه ما اين كلمه را تكرار كنيم. بنابراين خاصيت توحيد افعالي آن است كه تمام كارها، فاني در فعل خداست، منتها به عنوان نمونه در ميان جنگ بدر فرمود: ﴿وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّهَ رَمَي[61]. در مسئله كشاورزي هم بشرح ايضاً [همچنين] به يك كشاورز هم مي‌توان گفت: آن وقتي كه حبه را تو به دل خاك رمي كردي و انداختي، ﴿وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّهَ رَميٰ﴾. به يك نويسنده هم مي‌توان گفت «و ما كتبت اذ كتبت و لكن الله كتب» منتها كار بايد طوري باشد كه بتوان به خدا نسبت داد؛ يعني كار وجودي باشد، نه عدمي و اگر خير است وجودي است و اگر شرّ است به نقص و فقدان و عدم برمي‌گردد. آن عدم فعل است نه فعل. شما معاصي را كه در حقيقت تحليل كنيد، آن جنبهٴ سرّش به عدم فعل برمي‌گردد، آن جنبهٴ خيرش براي بعضي از قوا كمال است؛ علي اي حال كار را بشود به جاي سبحان نسبت داد و همين معنا را در سورهٴ مباركهٴ «اسراء» مبسوطاً بيان فرمود؛ يعني در حدود بيست سال فضيلت و خصلت كه انسان بايد در اثر انجام دستورات الهي يا اجتناب از مَناهي الهي به آنها برسد، در پايان مي‌فرمايد: هر چه بد است از خداي سبحان دور است و خدا از بديها مطلقاً مُنزّه است: ﴿كُلُّ ذلِكَ كَانَ سَيِّئُهُ عِندَ رَبِّكَ مَكْرُوهاً[62] اين را در سورهٴ «اسراء» فرمود.

 

ـ نتيجه

بنابراين اين «لا إله إلاّ الله وحده»؛ يعني هر كاري كه انسان انجام مي‌دهد، فاني در فعلِ خداي سبحان است؛ لذا هرگز خود را طلبكار نمي‌بيند، هميشه شاكر است، مي‌گويد: خدا را شكر مي‌كنم كه اين كار به دست من انجام گرفت؛ يعني من شدم مجراي فيض خداي سبحان. همه اين جزئيات را خدا به خودش نسبت مي‌دهد؛ پس حوادث جزئي را خدا به علل قريبه نسبت مي‌دهد (يك) در عين حال به خودش نسبت مي‌دهد (دو) خوارق عادات، معجزات و اجابتِ دعاها را در عين حال كه خداي سبحان به نفوس شريفهٴ انبيا و اولياي الهي نسبت مي‌دهد، به خودش هم نسبت مي‌دهد. اين را در سورهٴ مباركهٴ «مؤمن» اشاره كرد كه اصلش عنوان بشود و تفصيلش به بحث بعد اگر خداي سبحان توفيق داد موكول مي‌شود.

 

اذن تمامي معجزات به دست خداوند سبحان

آيهٴ 78 سورهٴ «مؤمن» (غافر) اين است: ﴿وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلاً مِن قَبْلِكَ مِنْهُم مَن قَصَصْنَا عَلَيْكَ وَمِنْهُم مَن لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ﴾؛ ما انبيايي را فرستاديم؛ بعضيها مشهورند، بعضيها مستورندقصص بعضي را براي شما گفتيم، جريان عدّه‌اي را هم براي شما نگفتيم، امّا هيچ پيغمبري معجزه‌اي نمي‌آورد، مگر به اذن خدا ﴿وَمَا كَانَ لِرَسُولٍ أَن يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ[63]؛ هيچ پيغمبري كار خارق عادق نمي‌كند، معجزه نمي‌آورد، مگر خدا اذن بدهد. خدا اذن بدهد يعني چه؟ يعني زمينهٴ انجام كار در انبيا هست، محتاج به اذن است. وقتي خداي سبحان اذن داد، مانع برطرف مي‌شود، مقتضي كه موجود است، مانع كه بر طرف شد، اين به نصابِ علّيت مي‌رسد، شيء در خارج محقّق مي‌شود (اين يك مطلب پس اذن تمام معجزات به دست خداست).

 

ـ نفوس شريف انبيا، مظهر و مجراي فعل خداوند در توحيد افعالي

خّب زمينه در دست كيست؟ زمينه در دست انبيا. خب، زمينه را چه كسي به اينها داد؟ آن را در جمله ذيل بيان مي‌كند: ﴿فَإِذَا جَاءَ أَمْرُ اللَّهِ قُضِيَ بِالْحَقِّ وَخَسِرَ هُنَالِكَ الْمُبْطِلُونَ[64] اين طور نيست كه فقط كار خدا اذن باشد، انبيا مستقل باشنددر اقتضا، فقط نيازي به اذن داشته باشند كه رفع مانع است، بلكه آن امر خداست در حقيقت كه به دست انبيا ظهور مي‌كند. اين هم به نفوس انبياء بها و عظمت مي‌دهد و هم نفوس شريفهٴ انبيا را مظهر و مجراي فعل خدا در توحيد افعالي مي‌داند اين دو مطلب به خواست خدا بايد بحث بشود.

«والحمد لله رب العالمين»

 

[1]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 19.

[2]  ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 48.

[3]  ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 48.

[4]  ـ سورهٴ طه، آيهٴ 77.

[5]  ـ تنهٴ خرماي كهنه؛ فرهنگ دهخدا.

[6]  ـ سورهٴ مجادله، آيهٴ 21.

[7]  ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 173.

[8]  ـ سورهٴ مجادله، آيهٴ 21.

[9]  ـ سورهٴ واقعه، آيهٴ 64.

[10]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.

[11]  ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 95.

[12]  ـ مسكاف؛ فرهنگ دهخدا.

[13]  ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 96.

[14]  ـ سورهٴ مدثّر، آيهٴ 31.

[15]  ـ سورهٴ فتح، آيهٴ 4.

[16]  ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 4.

[17]  ـ سورهٴ نور، آيهٴ 35.

[18]  ـ سورهٴ ملك، آيهٴ 1.

[19]  ـ سورهٴ ملك، آيهٴ 1.

[20]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 26.

[21]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 27.

[22]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 26.

[23]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 27.

[24]  ـ سورهٴ ملك، آيهٴ 1.

[25]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 180.

[26]  ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 31.

[27]  ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 31.

[28]  ـ سورهٴ ملك، آيهٴ 1.

[29]  ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 31.

[30]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 26.

[31]  ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 2.

[32]  ـ سورهٴ يس، آيات 82 ـ 83.

[33]  ـ سورهٴ ملك، آيهٴ 1.

[34]  ـ سورهٴ يس، آيهٴ 83.

[35]  ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 44.

[36]  ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 75.

[37]  ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 185.

[38]  ـ ر . ك كافي، ج 3، ص 450 «فقال يا اميرالمؤمنين اني قد حرمت الصلاة بالليل، فقال اميرالمؤمنين(ع) انت رجل قد قيّدتك ذنوبك».

[39]  ـ بحار الانوار، ج 1، ص 209.

[40]  ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 117.

[41]  ـ سورهٴ يس، آيهٴ 83.

[42]  ـ سورهٴ يس، آيهٴ 83.

[43]  ـ سورهٴ هود، آيهٴ 56.

[44]  ـ سورهٴ علق، آيات 15 ـ 16.

[45]  ـ سورهٴ يس، آيهٴ 83.

[46]  ـ سورهٴ روم، آيهٴ 30.

[47]  ـ سورهٴ روم، آيهٴ 30.

[48]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 115.

[49]  ـ سورهٴ روم، آيهٴ 30.

[50]  ـ سورهٴ واقعه، آيات 63 ـ 64.

[51]  ـ سورهٴ واقعه، آيهٴ 64.

[52]  ـ سورهٴ واقعه، آيهٴ 65.

[53]  ـ سورهٴ واقعه، آيات 68 ـ 69.

[54]  ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 22.

[55]  ـ سورهٴ سجده، آيهٴ 27.

[56]  ـ سورهٴ واقعه، آيات 71 ـ 72.

[57]  ـ درختي است كه چوب آن زودگير است و بدان آتش افروزند؛ فرهنگ دهخدا.

[58]  ـ درختي كه از او آتش گيرند؛ فرهنگ دهخدا.

[59]  ـ سورهٴ يس، آيهٴ 80.

[60]  ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 108.

[61]  ـ سورهٴ انفال، آيهٴ 17.

[62]  ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 38.

[63]  ـ سورهٴ غافر، آيهٴ 78ت.

[64]  ـ سورهٴ غافر، آيهٴ 78.

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق