اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الكِتَابَ بِالحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ البَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَي اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللّهُ يَهْدِي مَن يَشَاءُ إِلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (213)﴾
از انضمام اين آيه محل بحث با آيه سوره «شوري» مشخص شد كه نوح (سلام الله عليه) داراي شريعت و كتاب است طوري كه ابراهيم و موسي و عيسي و رسول خاتم (عليهم الصلاة و عليهم السلام) داراي شريعت و كتاباند.
شريعت نوح (عليهالسلام) نخستين شريعت
مطلب بعدي آن است كه شريعت نوح (سلام الله عليه) اولين شريعت است زيرا اگر قبل از نوح (سلام الله عليه) پيامبري داراي مجموعه قوانين ميبود، خداوند همانطوري كه در سورهٴ «شوري» نام انبيايي كه داراي مجموعه قوانيناند برد نام آن پيامبر را هم ميبرد؛ اگر پيامبري قبل از نوح (سلام الله عليه) داراي شريعت و كتاب ميبود خداوند نام او را هم ميبرد، در حالي كه وقتي نام كساني كه داراي شريعت و كتاباند ميبرد اول از نوح شروع ميكند اين مطلب دوم.
وجود «اُمّت واحده» بين آدم و زمان نوح (عليهالسلام)
مطلب سوم آن است كه اين ناسي كه «امّت واحده» بودند يا داراي امت و ملت واحده بودند همان مردمي بودند كه بين آدم (سلام الله عليه) و زمان نوح (سلام الله عليه) بودند يعني اين محدوده از زمان بعد از اينكه اثبات شد نوح داراي كتاب هست، پس منظور از اين ناس، مردمي كه بعد از نوح متولد شدند و به بار آمدند مراد نيست يقيناً، چه اينكه مراد از ناس خود آدم (سلام الله عليه) هم نيست كه همه آن احتمالات گذشت. طبق اين حدس قرآني منظور از ناس همان مردمياند كه بين آدم (سلام الله عليه) و حضرت نوح (سلام الله عليه) بودند كه يك زندگي بسيطي داشتند و اين حدس و برداشت قرآني را روايتي كه مرحوم امين الاسلام در مجمعالبيان نقل كرده است تأييد ميكند. اين روايت طوري است كه ظاهر نقل آن است كه مورد اعتماد مرحوم امين الاسلام است براي اينكه ايشان در مجمعالبيان فرمودند «روي اصحابنا عن ابي جعفر الباقر (سلام الله عليهما)» كه منظور افرادي بين آدم و نوح (سلام الله عليهما) بودند كه نه هدايت داشتند و نه ضلالت[1] يعني يك زندگي بسيط و ساده داشتند.
نقلي كه مرحوم امين الاسلام دارد اين است كه «روي اصحابنا» نميفرمايد «رُوِي» و امثال ذلك. اين تعبير نشانه آن است كه ايشان به اين روايت اعتماد دارند، پس اين روايتي كه مرحوم طبرسي در مجمعالبيان نقل كرد به صورت «رَوي أصحابنا» ياد كرد مؤيد اين برداشت قرآني است؛ قهراً انسانهايي كه بعد از آدم و قبل از نوح زندگي ميكردند انسانهايي بودند [كه] اكثري آنها در حد بساطت و سذاجت به سر ميبردند؛ با همان تبشير و انذار و مواعظ عامه حضرت آدم اكتفا ميكردند تا اينكه اختلاف اينها در اثر پيشرفت علوم و صنايع و امثال ذلك شديدتر شد كه نيازمند بودند به مجموعه قوانين. خود آدم (سلام الله عليه) كه اولين انسان نسل فعلي است پيامبر بود؛ داراي تبشير و انذار بود موعظه و نصيحت بود و مانند آن، لذا فرزندانش هم به اين مسائل آگاه بودند. وقتي قابيل تصميم قتل هابيل را گرفت هابيل در جواب گفت: ﴿إِنِّي أُرِيدُ أَن تَبُوأَ بِإِثْمِي وَإِثْمِ﴾[2] اين گونه از مواعظ عامه بود، منتها به صورت مجموعه قوانين و محكمه و مسائل جزايي و كيفري و امثال ذلك نبود اين سه مطلب بعد فرمودند انبيا كه آمدند با تبشير و انذار آمدند؛ ﴿وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الكِتَابَ بِالحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيه﴾.
عدم انفكاك دين از حكومت
از اينجا مطلب ديگر استفاده ميشود كه سيدنا الاستاد (رضوان الله عليه) به اين مطلب اشاره نكردند و آن اين است كه دين هرگز از حكومت جدا نيست، دين تنها موعظه و نصيحت و تعليم محض نيست اگر دين است مجموعه قوانين هست و شريعت هست با حكومت همراه است.
بيان ذلك اين است كه اگر اختلاف انسانها ضروري است چه اينكه هست و اگر اختلاف بايد به ساماني برسد و برطرف بشود وگرنه هرج و مرج خواهد شد، صرف موعظه و نصيحت و مسئله گويي مشكل را حل نميكند؛ قهراً هيچ پيامبري نيامد كه داراي شريعت باشد مگر اينكه گذشته از تبشير و انذاز مسئله حاكميت را هم مطرح كرد. در اين آيه نفرمود كه انبيا آمدند فقط به عنوان تبشير و انذار يا به عنوان تعليم، بلكه مسئله تبشير و انذار را كه تعليم اخلاق است و موعظه و نصيحت است آن را اول ذكر كرد بعد مسئله حل اختلاف را به تعليم، اسناد نداد [بلكه] به حكم اسناد داد فرمود اين كتاب الله يا الله يا رسول الله و امثال ذلك، اينها مأمورند كه بين مردم حَكَم باشند و در موارد اختلاف حكم كنند نه مسئله بگويند نه درس بگويند؛ ﴿لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيه﴾ نه «ليعلموهم» نه «ليعظوهم» و امثال ذلك.
معيت حكم با حل اختلاف
آن موعظه و مانند آن را با تعبير ﴿مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ﴾ بيان كرد. حل اختلاف بدون حكم نخواهد بود اگر بگوييم حل اختلاف با مسئلهگويي حل ميشود، الآن كه انسانها از نظر علم و تمدن يك مقدار بهره بيشتري از اممم سالفه دارند هرگز نسبت به اينها با مسئلهگويي و تبشير و انذار اختلاف حل نميشود تا يك نظامي نباشد تا به اختلافها بر اساس نظام حكومتي خاتمه داده نشود، هرج و مرج دامنگير خواهد شد. پس از اين بيان هم استفاده ميشود آن انبيا كه آمدند و مجموعه قوانيني به نام شريعت داشتند، كار آنها تنها تبشير و انذار يا مسئله گفتن يا تعليم نبود، زيرا با تعليم و تبشير و انذار و امثال ذلك اختلاف جامعه برطرف نميشود، براي اينكه اكثري مردم جامعه، كاري به مسائل علمي و مانند آن ندارند اكثري يا دامدارند يا كشاورزند يا صنعتگرند يا پزشكاند يا مهندساند يا رشتههاي ديگري دارند كه ارتباط مستقيم با معارف اسلامي از نظر آشنايي علمي ندارد. حل اختلاف هم ضروري است، لذا حل اختلاف جز به حكومت نخواهد بود. از اين جهت فرمود. ﴿لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيه﴾ اختلاف با اين بايد حل بشود و اگر پيامبري مأمور گفتن مسئله، مأمور تعليم و امثال ذلك بود اين پيامبر نماينده يكي از انبياي اولواالعزم است كه آن نبياي كه از اولواالعزم است و صاحب شريعت است او حاكم است بأذنالله، آنگاه كارها را تقسيم كرده است و تقسيم ميكرد؛ به بعضيها سمت سرلشگري جنگ را ميداد به بعضيها تدريس به بعضيها تأليف به بعضيها ارشاد و هدايت را واگذار ميكرد انبيايي كه اولوالعزم نبودند و صاحب شريعت نبودند، اينها تابع انبياي قبلي بودند انبياي قبلي براي آنها مسئوليت و برنامهاي طرح ميكردند. لوط (سلام الله عليه) كه به شريعت ابراهيم (سلام الله عليه) ايمان آورد، طبق دستور ابراهيم كار ميكرد. ابراهيم (سلام الله عليه) تبر را به دست لوط نميداد كه لوط بيايد بتشكني بكند [بلكه] خودش قيام ميكرد و اتمام حجت مي كرد و مبارزهاش را شروع ميكرد و بتشكني ميكرد ديگري را ميگفت شما مسئله بگو سومي را ميگفت شما تدريس بكن چهارمي را ميگفت تأليف بكن و مانند آن. پس اينچنين نيست كه مجموعه شريعتي بيايد و ضامن اجرا نداشته باشد. آن ديني كه مجموعه شريعت به همراه آن نيست از آن اصطلاحاً به عنوان كتاب ياد نميشود، مثل جريان حضرت آدم و آن ديني كه صاحب آن دين كتاب دارد به اصطلاح قرآن كريم، مثل نوح (سلام الله عليه)، مثل ابراهيم و موسي و عيسي و رسول خاتم (سلام الله عليهم اجمعين) اينها مجموعه قوانين دارند. بخش قابل توجه اين قوانين را مسائل قضايي و جزايي و كيفري و امثال ذلك تشكيل ميدهد. مسائل قضايي با موعظه حل نميشود يعني نميشود گفت كه ﴿وَالسَّارِقُ وَالسَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُمَا﴾[3] مثلاً در جريان تورات و غير تورات آمده است خدا در همين قرآن كريم فرمود: ﴿وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا﴾ يعني ما در تورات تثبيت كرديم كه ﴿أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ﴾[4] خب، اينكه با موعظه حل نميشود كه تا آن پيامبر بگويد اگر كسي ديگري را كشت بايد او را قصاص كرد، اين كه مسئله موعظهاي نيست. اگر حكم نباشد كه مجموعه شريعت نيست اگر حكم باشد و اجرا نباشد كه صدورش فايدهاي ندارد و اگر حكم باشد و اجرا هم باشد، منتها اجرايش به دست هر كسي باشد كه هرج و مرجي است بدتر است قبل از نزول حكم اگر حكم قضايي و كيفري هست و بايد هم اجرا بشود و اجرايش هم بايد به دست شخص معين باشد، اين ميشود حكومت. پس ديني نيست كه حكومت به همراهش نباشد، لذا قرآن كريم حل اختلاف را به حكم ارجاع ميدهد نه به تبشير و انذار يا تعليم و امثال ذلك. هرگز با موعظه و تدريس، اختلاف جامعه حل نخواهد شد. اين هم مطلب چهارم.
پرسش:...
پاسخ: ميشود حكومت نه قضا، كل مسائل است خواه در مسائل خيانت در اموال و نفوس و اعراض خواه در اصل مسائل مكتب و مانند آن. قضا اگر هست يقيناً حكومت هم هست، چون قاضي حكم ميكند كه اين مال براي زيد است اما چه كسي بايد اجرا كند، الآن ما اگر ميبينيم دستگاه قضايي خودش اجرا ميكند اين در حقيقت حكومتي است كه به دستگاه قضايي داده شد وگرنه قاضي از آن جهت كه قاضي است حاكم نيست. اينكه شما در كتابهاي فقهي ميبينيد در بعضي از امور ميگويند احوط و در بعضي از امور بدون احوط حكم ميكنند و فتواي صريح ميدهند، براي آن است كه مسئله قضا غير از مسئله حكومت است. قاضي ميگويد وقتي ثابت شد بينه اقامه شد يا آن شخص سوگند ياد كرد، ثابت ميكند حكم ميكند كه اين مال مورد نزاع براي زيد است براي عمرو نيست، كار قاضي همين است اما چه كسي بايد اين را اجرا كند اين را حكومت اجرا ميكند الآن اگر دستگاه قضايي اجرايش را به دادسرا و مأموران نيروهاي انتظامي ميدهد اين تقريباً براي قدرت بخشيدن به دستگاه قضايي است و اين وليّ مسلمين بخشي از شئون حكومت خود را به دستگاه قضايي واگذار كرده است وگرنه كار قاضي اين است كه «حَكَمتُ بان هذا المال للزيد»، اما اجراي اين حكم و حبس و تأديب مانند آن اين كار حكومت است نه كار قاضي. در فقه هم اينها دوتا عنوان است دوتا مسئله است بعضي از آقايان معاصر در يكجا احتياط ميكنند در يك جا اقوا ميگويند، براي اينكه دوتا مسئله است دوتا باب جداي از هم است.
وجود اختلاف در نحوهٴ آداب زندگي فردي و اجتماعي و برخورد و بهرهموري
مطلب پنجم آن است كه اختلافي كه در بين بشرها هست، در هر سه امر است يعني هم در نحوه آداب زندگي فردي هم در آداب زندگي اجتماعي هم در نحوه برخورد و بهرهبرداري از مواهب طبيعت. افرادي كه باهم اختلاف دارند در اين سه جهت اختلاف ميكنند، منتها بعضي از اختلافها به هرج و مرج ميرسد، بعضي نميرسد. زيد نظرش آن است كه من درباره خودم، كيفيت تغذيه كيفيت خواب و استراحت و برنامههاي شخصي بايد اينچنين باشد صلاح من در اين است، عمرو گويد صلاح انسان در آن است كه خود را آنچنان بپروراند؛ اين مقدار غذا بخورد اين مقدار بخوابد اين مقدار هم كار كند. اينها هيچ تزاحمي هم باهم ندارند، منتها حق با كيست معلوم نيست در مسائل اجتماعي در قوانين تجاري و غير تجاري اختلاف هست، منتها اين اختلاف مسائل اجتماعي باعث هرجومرج خواهد شد. در اختلافي كه مربوط به كيفيت بهرهبرداري از مواهب طبيعت است باز هم ممكن است كه آسيبي به وحدت اجتماع نرساند، اما بالأخره اين شخص از مواهب طبيعت چگونه استفاده كند، كدام موهبت از مواهب الهي حلال است كدام يكي حرام است اين هم باز اختلاف سومي است كه احياناً ممكن است به هرجومرج برسد گاهي هم ممكن است به هرجومرج نرسد. اين اختلافها را كسي بايد خاتمه بدهد كه گرچه از جنس مردم است به حسب ظاهر، ولي بايد از مكتب غير انساني يعني مكتب الهي مدد بگيرد و لا غير، تا هم مصون از اشتباه باشد و هم در مقام اثبات مورد پذيرش باشد، لذا وحي و رسالت از اين جهت ضروري است. انبيا ميآيند، ميگويند ما براي حل اختلاف شما آمديم ديگران ميپرسند شما چه مزيتي داريد كه ما نداريم؟ ميگويند ما از طرف خدا آمديم. به چه دليل شما از طرف خدا آمديد؟ به دليل معجزه يك دعوايي دارند و يك دعوتي، مردم را به اتحاد در اين سه بخش ياد شده دعوت ميكنند [و] ادعاي آنها هم اين است كه ما از طرف خدا آمديم. آن دعوا را، آن ادعا را با معجزه اثبات ميكند اولاً وقتي معجزه آوردند ثابت ميكنند كه ما پيامبريم، وقتي نبوت آنها ثابت شد مردم را به اتحاد در بينش و منش دعوت ميكنند، قهراً آن اختلاف چه در بخش وظايف فردي چه بخش اجتماعي چه بخش مواهب طبيعي حل خواهد شد، همه ميفهمند كه چقدر غذا بخورند همه ميفهمند كه چگونه بخوابند چقدر بخوابند چون اين دستورات هم آمده و همه ميفهمند كه در قوانين تجاري و غير تجاري با ديگران چگونه رفتار كنند و همه ميفهمند كه از مواهب طبيعي چگونه بهرهبرداري كنند.
خب، انبيا دعوايشان را با معجزه حل ميكنند. دعوتشان به وحدت است؛ به وحدت بينش به وحدت منش و كار و امثال ذلك. اين كار انبياست مردم در مقابل اين دعوا و دعوت دو گروهاند؛ عدهاي ميپذيرند [و] عدهاي نميپذيرند. عدهاي كه وحي را نپذيرفتند، ملحدند. آنها از بحث بيروناند. آنهايي كه دعوت را پذيرفتند يعني نبوت را قبول كردند اينها ايمان آوردند، اول ايمان آوردند چون ايمان آوردند هدايت شدند كه در مسائل فردي، در مسائل جمعي [و] در مسائل طبيعي چگونه بهرهبرداري كنند. هدايت شد، اين تمام شد. آنگاه يك اختلاف ديگري در داخلهٴ همين مؤمنين نشأت گرفت. اين اختلاف غير از آن اختلاف سهگانه است اين اختلاف درباره اين نيست كه انسان در شئون فردي چگونه زندگي كند در روابط اجتماعي چگونه زندگي كند در بهرهبرداري از مواهب طبيعي چگونه زندگي كند اين اختلاف در اين است كه ما كه قبول كرديم اين شخص پيامبر است و كتاب او وحي آسماني است حرف او آيا اين است يا آن؟ انبيا حرف مبهم و تاريكي ندارند [بلكه] حرفشان بيّن و نوراني است، منتها احياناً متشابهاتي هست كه بايد به محكمات ارجاع بشود گروهي فرصت طلب و رياستخواه در برداشت از اين دين اختلاف كردند اين نه براي آن است كه دين بيّن و روشن نيست، بلكه دين نه تنها بيّن است بينه است بلكه بينات است؛ ﴿مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ البَيِّناتُ﴾.
اختلاف براساس حسد و رياست طلبي
از اين به بعد اين اختلاف چهارم اختلاف براساس حسد و رياستخواهي است [كه] اين ديگر علاجي ندارد «الاّ النار او السيف» اين اختلاف منشأش بغي و حسد است در نحوه برداشت از آيات قرآن از مجموعه دين و مانند آن، زيرا انبيا به طور وضوح سخن گفتند يعني شما كتابهاي عقلي را كه ميبينيد جز گروه خاص، آن هم بعد از ساليان متمادي درس خواندن ممكن نيست بفهمند كتابهاي عقلي معمولاً اينطور است. اما قرآن كريم كتابي است كه همين كه يك شخص قدرت حرف گوش دادن دارد، همين كه ميتواند چيز بفهمد ميتواند قرآن بفهمد زيرا معارف عميق و بلندي كه انسانهاي متكامل بعد از ساليان متمادي درس، تازه بايد به الفباي او پي ببرند همان معارف را قرآن در بخش ديگر در سوره ديگر در آيه ديگر به صورت يك مثل بيان كرده، اين مثل در كتابهاي منطق ملاحظه ميفرمايد جزء سادهترين نحوه تعليم است، چون وقتي كه ميخواهند اشياء را معرفي كنند با حدين و رسمين معرفي ميكنند؛ حد تام و حد ناقص، رسم تام و رسم ناقص. اينها چهار معرّف نشاندار است. قسم پنجم قسم تمثيل است تمثيل كار رسم ناقص را نميكند چه رسد به كار حد، مثلاً ميگويند وزان روح در بدن وزان ناخداي كشتي است يا وزان سلطان مدينه، ربّان سفينه و مانند آن است. اين نه تعريف حد تام وَ حدّ ناقص نفس است نه تعريف رسم تام و رسم ناقص نفس است، در حد يك مثل است كه انسان بفهمد. اين گونه از تمثيل در معارف الهي در قرآن كريم فراوان است. هر مطلب بلندي را كه قرآن براي حكيم و متكلم و عارف ذكر ميكند، براي انسان سادهٴ درس نخوانده به صورت مثل ذكر ميكند تا بفهمد. همه انبيا اينچنيناند، منتها رسول اكرم (سلام الله عليهم اجمعين) اولي و اصدق است كتاب آسماني هيچ ابهامي در او نيست، اين اختلاف چهارم اختلاف حسودانه و باغيانه است منشأش جز بغي و حسد چيز ديگر نيست. فرمود آنها كه دعوت انبيا را در سايه معجزه پذيرفتند، خدا اينها را هدايت كرد؛ ﴿فَهَدَي اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الحَقِّ﴾ اما بعد از اينكه خداي سبحان مؤمنين را هدايت كرد، در بين اينها كساني كه دين را وسيله دنيا قرار دادند از اين به بعد در معرفي دين اختلاف كردند نه اينكه در نحوه زندگي فردي يا جمعي يا بهرهبرداري از طبيعت. وقتي كه در تفسير دين اختلاف كردند، اين اختلاف به همه آن سه ضلع سرايت ميكند كل جامعه را به هم ميزند. منشأ اين اختلاف چهارم حسد و بغي است، چون حسد و بغي خيلي مهم است از اول فرمود انبيا آمدند كه ﴿مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ﴾ اين مسئله تبشير و انذار در سيره نوع انبيا هست اما با تقديم انذار بر تبشير، گرچه لفظاً تبشير بر انذار مقدم است و اما در مقام بهرهبرداري، انذار بر تبشير مقدم است. لذا شما در هيچ جاي قرآن نميبينيد كه كار انبيا را در تبشير منحصر كرده باشد اما مكرر ميبينيد كه خداي سبحان به رسولش ميفرمايد تو فقط منذري! تو فقط براي اين مبعوث شدي كه مردم را از جهنم بترساني! مردم اگر از جهنم ترسيدند از هيچ چيزي نميترسند، آنها كه از جهنم ميترسند از غيرخدا نميترسند. آنهايي كه از جهنم نميترسند ناچار از زيد و عمرو ميترسند اين ﴿إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرٌ﴾[5]، ﴿إِنَّمَا أَنتَ نَذيرٌ﴾[6]، ﴿إِنَّمَا أَنَا مُنذِرٌ﴾[7] به تعبيرات گوناگون گاهي به صورت متكلموحده، گاهي به صورت خطاب در قرآن كريم فراوان است كه حصر ميكند. ميفرمايد تو فقط براي اين آمدي كه مردم را از جهنم بترساني و هنر هم در اين است كه انسان از جهنم بترسد، لذا اولين مأموريتي كه خداي سبحان به رسولش داد اين است كه فرمود: ﴿قُمْ فَأَنذِر﴾[8]؛ بلند شو مردم راز جهنم بترسان و بارها هم ملاحظه فرموديد علما كه ورثه انبيا هستند نه براي اينكه فقيه بشوند [بلكه] اين فقاهت يك سرپلي است بين راه است مقدمه است اينكه فرمود: ﴿فَلَوْلاَ نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ﴾ آنگاه آن ميراث رسول اكرم را ذكر كرد، فرمود: ﴿وَلِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِم﴾[9] نه اينكه انسان بيايد حوزههاي علميه درس بخواند فقيه بشود بعد مدرس بشود يا مصنف بشود يا سخنران بشود يا واعظ بشود يا امام جمعه و جماعت بشود. اينها همه مقدمه است همه و همه مقدمه است ﴿لِيَتَفَقَّهُوا﴾ مقدمه است و ديگر امور مقدمه است تا انسان عُرضه پيدا كند مردم را از جهنم بترساند و اين هم كار هر كسي نيست. حرف هر كسي هم در مردم اثر نميكند تا اينكه از جهنم بترسد. مرحوم مفيد (رضوان الله عليه) در كتاب شريف امالي نقل ميكند كه رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) وقتي كه از جهنم سخن ميگفت و از قيامت حرف ميزد مثل اينكه يك لشكر جراري حمله كردند، آن وقت فرمانده قوا دارد اين نيروها را با خبر ميكند كه برخيزيد آمدند «تَحمارُّ وَجنَتاه وَيذكر الساعة و قيامها حتي كانه مُنذر جَيش»[10]؛ مثل اينكه مسئول يك كشور بخواهد نيروي ارتشي را با خبر كند بگويد كه الآن حمله همه جانبه دشمن شروع شده برخيزيد. حضرت وقتي از جهنم حرف ميزد مثل اينكه از حمله و تهاجم يك لشكر جرار دارد خبر ميدهد. تمام اين صورتش سرخ ميشد، اين وظيفه علماست. فرمود درس بخوانند تا مردم از جهنم بترسانند و اين به آساني نصيب هر كسي هم نميشود خلاصه، اين انذار را در صدر ذكر كرد فرمود: ﴿مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ﴾ تا هشداري باشد براي ذيل كه بغي و حسد زمينه اختلاف را فراهم نكند، اين هم مطلب پنجم.
پرسش:...
پاسخ: اين عرض شد كه، اينها ايمان آوردند كه اين شخص پيامبر است وقتي معجزه را ديدند به نبوت او ايمان آوردند در حل اختلاف به مقصد رسيدند؛ ﴿فَهَدَي اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الحَقِّ﴾ اينها كه در اين سه بخش فردي و جمعي و جهاني اختلاف داشتند، در اين بين پيامبر آمد عدهاي پيامبر را قبول نكردند گفتند اين اسطوره و افسانه است عدهاي ايمان آوردند گفتند معجزهات نشانه صدق دعواي توست پس تو پيغمبري. وقتي به پيغمبر ايمان آوردند حرف پيامبر را گوش دادند، در مسائل محل اختلاف به مقصد رسيدند، فهميدند بايد چه بكنند.
پرسش:...
پاسخ: نه؛ اختلاف سه بخش بود ديگر، چه در مسائل فردي چه در مسائل اجتماعي چه در مسائل جهاني. آنها كه انبيا را به عنوان صاحب مكتب غيبي پذيرفتند دعواي آنها را قبول كردند از دعوت آنها بهره بردند اين تمام شد. آن وقت در داخله آنها مشايخ سوء و علماي سوء پيدا شدند مذهب تراشيدند آن روز اول هم به عرضتان رسيد كه شما نوع اين كتابهاي ملل و نحل را ميخوانيد، ملل را انبيا آوردند نَحل را علما ساختند. هر وقتي پيغمبري آمد چهارتا وهابيت و بهائيت هم در كنارش بود بالأخره از بازار كه نميآيند كسي را بتراشند بگويند تو وهابيت بياور، يا بهائيت بياور كسي كه ساليان متمادي درس خواند حوزه ديد او را وادار ميكنند و منشأش هم بغي است، بغي اگر در جواني اصلاح نشود در دوران پيري قابل اصلاح نيست.
پرسش:...
پاسخ: نَحل منسوب ديگر، «نَحله» يعني نسبه، اينها يك چيزهايي را تراشيدند به خدا نسبت دادند، «منحول» يعني منسوب، ملت يعني دين، مِلَل را انبيا آوردند نحل را اين علما ساختند بالأخره، اين وهابيت نحله است، بهائيت نحله است و امثال ذلك، هر كجا يك نبي هست چندين متنبي در كنارش سبز ميشوند و تا انسان در جواني خودش را در نيابد معلوم نيست كه در آخرت و در قيامت به كجا خواهد رفت.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ ر . ك: مجمعالبيان، ج2، ص543.
[2] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 29.
[3] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 38.
[4] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 45.
[5] ـ سورهٴ رعد، آيهٴ 7.
[6] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 12.
[7] ـ سورهٴ ص، آيهٴ 65.
[8] ـ سورهٴ مدثر، آيهٴ 2.
[9] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 122.
[10] ـ بحارالانوار، ج16، ص256؛ الامالي (شيخ مفيد)، ص211.