اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَمَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِمَا لاَ يَسْمَعُ إِلاَّ دُعَاءً وَنِدَاءً صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ (171) يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُلُوا مِن طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَاشْكُرُوا لِلّهِ إِن كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ (172) إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَالدَّمَ وَلَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بَاغٍ وَلاَ عَادٍ فَلاَ إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (173)﴾
لزوم تحقيق و پژوهش در امور نظري و عملي
آنچه كه مربوط به بحثهاي گذشته است و زمينه مباحث آينده است اين است كه انسان هم در امور نظري اهل تحقيق باشد و هم در امور عملي؛ منتها تحقيق هر چيزي به نسبت همان چيز است. در امور نظري بايد به استدلال معتقد باشد، اين برهان هم يا عقلي است يا نقلي، نقل يعني سخن معصوم(سلام الله عليه) مثل حدّ وسط برهان عقلي ميتواند جزء قياس قرار بگيرد و در مسائل نقلي هم اگر مجتهد و صاحبنظر نبود بايد در تقليد، محقق باشد. لذا در تعبيرات گوناگون اين مضمون آمده است كه اگر كسي دينش را از كتاب و سنت بگيرد دينش محفوظ است و اگر دينش را از دهن افراد بگيرد، افراد ديگري او را از دين خارج ميكنند: «من أخذ دينه من أفواه الرجال أزالتْهُ الرجال»[1] اين مضمون و تعبير در روايات هست كه اگر كسي در اصل دين مقلّد بود و دينش را از دهن زيد و عمرو گرفت به وسيله قلم بكر و خالد هم از دين خارج ميشود. لذا اصل دين را بايد به برهان عقلي و وحي آسماني دريافت كرد و فروع دين را هم به وسيله صاحبنظران. اگر دينش را به وسيله ديگران بگيرد گروهي هم او را از دين خارج ميكنند. اينكه گفته شد «انظر الي ما قال و لا تنظره الي من قال»[2] و اينكه گفته شد «من اخذ دينه من أفواه الرجال أزالته الرجال و من أخذ دينه من الكتاب و السنة زالت الجبال و لم يزل»[3] اين مضمون كه در روايات آمده براي همين هدف است.
راز تمثيل كافر به بهيمه
لذا فرمود مَثَل كفار كه مقلّد كورند مِثْل مَثَل بهايمي است كه از راهنماييهاي راعي و شبانشان استفاده نميكنند؛ منتها اگر بهايم سخنان راعي و شبان را نميفهمند ولي آن صوت و دعاي او را ميشنوند و با همين علامتها احياناً از خطر ميرهند؛ [اما] اين علامتشناسي هم در كفار نيست لذا فرمود: ﴿صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ﴾. اين ﴿صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ﴾ به مثابه ﴿بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[4] است كه در آيات ديگر آمده. پس در اين آيه كفار را كه حرف انبيا را گوش نميدهند و نميفهمند به بهايم تشبيه كرد؛ منتها بهايم گرچه حرف شبان را نميفهمند ولي دعا و ندا را ميفهمند و با شنيدن صوت شبان بالأخره خود را از خطر ميرهانند يا به چراگاه ميرسانند (و اين فايده براي بهايم هست و چون كفار اين فايده را هم ندارند لذا در موارد ديگر فرمود: ﴿بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾، در اين مورد فرمود: ﴿صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ﴾ يعني كفار اين مقدار هم شنوا و بينا و گويا نيستند: ﴿صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ﴾، زيرا الآن آنچه كه كفار به آن مبتلا هستند؛ يا خرافات در مسائل نظر است، يا خرافات در مسائل عمل.
گزافهگويي دانشمندان علوم تجربي در مسائل اعتقادي
يك بحث مبسوط و عميقي سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) دارند به عنوان بحث اخلاقي و اجتماعي [كه] تحقيق و تقليد را مطرح كردند، آراي نظري و عملي را بازگو كردند، كفار امروز هم گرفتار خرافاتاند [را] مطرح كردند و مانند آن، كه مراجعه ميفرماييد (يك بحث عميقي است). در آنجا ميفرمايند كه كفاري كه الآن داعيه ترقي علمي دارند، ميگويند علم پيشرفت كرده است و با خرافات بايد نبرد كرد، خودشان گرفتار خرافاتاند؛ هم در مسائل نظري و اعتقادي و هم در مسائل عملي. در مسائل نظري و اعتقادي مبتلا به خرافاتاند براي اينكه اينها در مسائل نظري و در علوم تجربي پيشرفتهايي كردند يعني آنجا كه حس؛ خواه حس مسلح، خواه غيرمسلح مؤثر است به نام علوم تجربي ترقّيات فراواني كردهاند اما [در مورد] جهان غيب كه حس مسلح و غيرمسلح سودي ندارد، اين صاحبنظران علوم تجربي و مادي؛ نه توان نفي دارند، نه توان اثبات؛ نه ميتوان با ابزار علوم تجربي در جهان ماوراي طبيعت حكم به نفي داد و نه ميتوان درباره جهان ماوراي طبيعت حكم به اثبات [داد]، زيرا امور غيبيه با ابزار علوم حسي و تجربي درك نميشود (نه نفياً نه اثباتاً)، اين عقل است كه در مسائل ماوراي طبيعي و امر غيبي صاحبنظر است [و] ميتواند با نفي يا اثبات نظر بدهد و اما كساني كه با علوم تجربي كار دارند با آزمايشگاه سر و كار دارند آنها نميتوانند بگويند ما چون روح را نديديم، وحي را نديديم، عصمت، رسالت، نبوت [و] ولايت را نديديم و تجربه نكردهايم پس وحي و رسالت نيست؛ يا خدا ـ معاذالله ـ نيست و مانند آن. اينكه صاحبان علوم تجربي درباره جهان غيب نظر ميدهند خودش خرافه است؛ مثل انساني كه بگويد من در تالار تشريح سالها كار كردم (كالبدشكافي كردم) زنده و مرده را تشريح كردم و روح را نديدم، چون من روح را نديدم پس روح نيست! براي اينكه من الآن پنجاه سال است كه در آزمايشگاهها كار ميكنم؛ هم زندهها را تشريح كردم، هم مردهها را كالبدشكافي كردم و تمام اعضاي اينها را من شكافتم (چه زنده چه مرده) در تمام اين نيم قرني كه من با ابزار آزمايشگاهها با ابدان زنده و مرده در تماس بودم روح را نديدم، عقل را نديدم، ايمان را نديدم، تقوا را نديدم، معلوم ميشود اينها وجود ندارند. خب اين خرافه است، براي اينكه آن يك امر مادي نيست كه تو در آزمايشگاه ببيني و اگر يك امر مادي بود كه روح نبود و غيب نبود. پس اگر كسي بگويد ما چون با ابزار آزمايشگاه اين معاني را نيافتيم لذا اينها وجود ندارند، اين حكم حكمِ خرافي است.
ـ ابتلاي دانشمندان علوم تجربي به خرافات
پس اين صاحبنظران علوم تجربي مبتلا به خرافاتاند با اينكه عصر عصرِ ترقّي علمي است. و از نظر مسائل عملي هم گرفتار تقليد كورند ميگويند نياكان ما، سنن گذشته ما، آثار باستاني ما براي ما محترم است. يك وقت انسان يك نقشه را يك هنر را گرامي ميشمارد براي اينكه يك علم تجربي است؛ يك وقت يك روشي را گرامي ميشمارد براي اينكه نياكان اين روش را داشتند، خب اين خرافه است براي اينكه آنها كه اين روش را داشتند يا بايد با عقل تطبيق كند يا با وحي، عقل كه آن را نميپذيرد وحي هم كه آن را امضا نميكند، پس پذيرش يك سنت گذشته ـ كه بين غربيها اگر بيش از شرقيها رايج نباشد كمتر نيست ـ اين يك خرافه بيش نيست. آنها هستند كه مبتلا به خرافاتاند، آنها هستند كه از عقل نظر و عقل عمل محروماند لذا قرآن كريم درباره اين گونه از افرادي كه از روش الهي فاصله گرفتند تعبير به سفاهت ميكند: ﴿وَمَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إلاّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾[5].
ـ پندار خرافي دربارهٴ سير تطور فكري بشر
و احياناً ميگويند مذهب، دوره دوم از ادوار سير بشري است. بشر چون بالطبع براي هر پديدهاي يك سبب قائل است (چون خودبهخود هيچ پديدهاي ظهور نميكند و چون طبق طبعي كه دارد براي هر پديده سببي معتقد است) و اين سببِ پديدهها و اسباب خاصه پديدهها را نميدانست لذا به خرافات نظير جنّ و امثال جنّ معتقد بود، پس اولين دورهاي كه بشر گذراند براي ارضاي آن فطرت سببخواهي و سببطلبي، دوره و عهد خرافات، قصه، افسانه و اساطير بود. كمكم در بين اين اسطورهپرستها مرداني پيدا شدند ـ معاذالله ـ از ضعف فكر ديگران سوء استفاده كردند [و] اديان و مذاهب را به راه انداختند كه دوره دين و مذهب بعد از دوره خرافه و عهد اسطوره، قصه و افسانه ظهور كرده است. وقتي علم ترقّي كرد انسانها كاملتر شدند، دوره بافندگي به جاي گيرندگي نشست يعني در دوره دوم مدعيان دروغين معذلك ميگفتند وحي بر ما نازل ميشود (ما وحي ميگيريم) دوره سوم كه دوره بافندگي فلاسفه است، فلسفه ظهور كرد و جاي دين را گرفت. دوره اول كه عهد افسانه و قصه بود سپري شد نوبت را به مذهب و دين سپرد، دوره دوم كه مذهب و دين بود سپري شد نوبت را به دوره سوم كه فلسفه و بافندگي بود سپرد و فلسفه جاي دين نشست، دوره چهارم كه دوره پيشرفت علوم است دوره كمال نهايي انسانهاست كه انسانها به وسيله پيشرفت علوم سبب بعضي پديدهها را كشف كردند و ميروند به سمتي كه سبب هر پديدهاي را هم كشف بكنند [و] هرگز پديدهها را با خرافات توجيه نميكنند با دين توجيه نميكنند با فلسفه توجيه نميكنند [كه] اين چهارمين عهد ترقّي انسان است به نام عهد علم [و] بايد اين مرحله را به كمال نهايياش رساند. اين سخن گروهي از جامعهشناسان و تاريخ جامعهشناسي و امثال ذلك است كه اينچنين بافتهاند، در حالي كه بسياري از اين اديان الهي بعد از رشد فلسفه ظهور كرد؛ دين ابراهيم(سلام الله عليه) وقتي آمد كه فلسفه هند و مصر رواج داشت، آمد و آن حرفهاي باطل آنها را ابطال كرد، حرفهاي صحيح آنها را تأييد كرد، چيزهايي كه دست عقل به آن نميرسيد آن را فراراه عقلا و صاحبنظران قرار داد و آنچه را كه در حوزه عقل بود آن را شكوفا كرد، چه اينكه خاصيت نبوت عامه اين است كه «و يثيروا لهم دفائن العقول»[6] بعدها هم كه فلسفه در يونان رشد كرد دوباره دين مسيح(سلام الله عليه) آمد همان كاري را با فلسفه كرد كه دين ابراهيم(سلام الله عليه) با فلسفه هند و مصر كرد [و] بعد از اينكه فلسفه يونان به كمال رسيد و فلسفه اسكندريه رشد كرد اسلام آمد و همه اينها را فروغ بخشيد؛ حرفهاي باطل اينها را ابطال كرد، حرفهاي صحيح اينها را تأييد كرد آنچه كه مقدور عقل بود فراراه عقلا گذاشت كه «و يثيروا لهم دفائن العقول». پس اينكه پنداشتهاند اول افسانه بود، بعد مذهب بود، بعد فلسفه بود و بعد علم، خودِ اين ديد جامعهشناسي خرافهاي بيش نيست.
ـ ناتواني عقل از ادراك بسياري از امور جزئي
و اما در مسائل عملي انسان بايد به چيزي عمل كند كه يا عقل مستقيماً آن را به رسميت بشناسد يا وحي الهي آن را تصحيح كند. عقل در بسياري از امور جزئيه راجل است، زيرا امور جزئيه قابل اقامه برهان نيست، گذشته از اينكه مجهولات عقل آن قدري است كه «چندان كه خدا غني است ما محتاجيم». و اگر مجهولات عقل بيشمار است و هزارها اشياي ناشناخته در عالم هست و هزارها كارهاي ناشناخته در عالم هست؛ نه عقل ميتواند درباره اشيا نظر به حلّيّت و حرمت بدهد، زيرا از خباثت و طهارت آنها بيخبر است، نه درباره كارها ميتواند نظر به جواز و حرمت بدهد، زيرا از سود و زيان بسياري از اين كارها بياطلاع است، پس جزئيات و اعمال فرعي را نميشود به عقل سپرد.
ـ راز اعتناي اسلام به سيره، اجماع و شهرت
و سنت نياكان، آثار نژادي، قومي و امثال ذلك هم خرافهاي بيش نيست، زيرا اگر يك عملي را گروهي چند قرن انجام دادند دليل بر حقانيت آن نيست. اگر در اسلام سخن از سيره مطرح است؛ سخن از اجماع مطرح است؛ سخن از شهرت مطرح است براي اينكه همه اينها طريقاند براي كشف قول معصوم(سلام الله عليه)، وگرنه سيره و شهرت و اجماع كه مقصود نيستند (اينها راهاند نه هدف). هيچ كس به سيره بها نميدهد از آن جهت كه سيره سنت است، از آن جهت سيره [مورد قبول است] كه طريق سنت است نه سنت، راهگشاست كه انسان راه را بفهمد و همه اينها راهاند تا انسان آن ﴿مَا أَنْزَلَ اللّه﴾[7] را كه حق است تشخيص بدهد. ﴿مَا أَنْزَلَ اللّهُ﴾ چون كلامالله است و كلامالله حجت بالذات است، اين بالعرضها وقتي به بالذات منتهي شد سؤال قطع ميشود. هرگز انسان نميتواند سؤال كند كه چرا سخن خدا حجت است؛ ولي ميتوان سؤال كرد كه چرا سيره حجت است؛ ميتوان سؤال كرد كه چرا اجماع و شهرت حجت است. و حتي ميتوان سؤال كرد كه چرا سنت پيغمبر حجت است، جوابش اين است كه خدا فرمود: ﴿مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُو﴾[8] وقتي سخن به اينجا رسيد ديگر قطع ميشود، از اين به بعد جا براي سؤال نيست. پس حتي درباره معصوم(سلام الله عليه) سؤال جا دارد كه انسان بپرسد چرا معصومين اسوه مايند، جوابش اين است كه خدا فرمود: ﴿لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ﴾[9] و چون كلامالله حجت بالذات است [و] هر بالعرض بايد به بالذات منتهي بشود، وقتي سخن به كلامالله رسيد قهراً سؤال قطع خواهد شد.
ـ نتيجه بحث
ابتلاي به خرافات نشانه محروميت از عقل نظري و عملي
بنابراين صاحبنظرانِ غربيِ امروز بيش از عوامان شرقي ديروز و امروز گرفتار خرافاتاند، لذا قرآن كريم اين گونه از افراد را به سفاهت رمي ميكند و كساني [را] كه كارشان براي عبادت حق و كسب بهشت است عاقل ميشمارد. بنابراين اين آيهٴ كريمهٴ ﴿وَمَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِمَا لاَ يَسْمَعُ إِلاَّ دُعَاءً وَنِدَاءً﴾ از آن آيات روشني است كه زيربناي دين را تحقيق ميداند، هر گونه خرافه را چه در مسائل نظري چه در مسائل عملي محكوم ميداند و اين جامعهشناسي دروغين را كه ميگفتند مذهب دوره دوم است فلسفه سوم و علم چهارم اين را ابطال ميكند بلكه بشر را از همان آغاز پيدايشش مذهبي معرّفي ميكند ميگويد كه انسان بدون فطرت توحيدي اصلاً خلق نشد. شرك امر عارضي است، خرافه امر عارضي است؛ نه اينكه توحيد امر عارضي باشد.
فطري بودن اعتقاد به توحيد
آنچه كه در نهان و نهاد هر كسي است اعتقاد به خداست كه ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا﴾[10] و خداي سبحان همه انسانها را با اين سرمايه آفريد. البته در شكوفايي اين سرمايه اگر انسان خود را به انبيا كه باغبان راستين اين نهالها هستند نسپارد، ديگران به جاي انبيا مينشينند و به جاي اينكه اين نهال را تزكيه و شكوفا كنند دفن ميكنند، لذا به جاي ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا﴾[11]، ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسّاهٰا﴾[12] دامنگيرشان ميشود. و چون اين كريمه، كفار را تشبيه به بهايم كرده بود و در بهيمه يك خصوصيتي هست كه در كفار نيست، براي حفظ حرمت بهايم گاهي ميفرمايد: ﴿بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[13]، گاهي هم ميفرمايد: ﴿صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ﴾ كه حق بهايم هم تضييع نشود.
وجود خرافه بر اثر دسيسهٴ شيطان
خب قبلاً اين بحث گذشت كه خداي سبحان به همه انسانها فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الأرْضِ حَلاَلاً طَيِّباً وَلاَ تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِين ٭ إِنَّمَا يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَالْفَحْشَاءِ وَأَن تَقُولُوا عَلَي اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ﴾[14] يعني اين خرافهاي كه الآن در غرب و در شرق هست در اثر دسيسه شيطان است، شيطان وادار ميكند كه انسان خرافي سخن بگويد، چيزي را كه نميداند آن را به عنوان حق تلقي كند: ﴿وَأَنْ تَقُولُوا عَلَيٰ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ﴾.
فرمان خداوندِ طيّب به بهرهوري از طيبات
ـ منع از افراط و تفريط در احكام
در آن آيه اصل اباحه را گوشزد فرمود؛ اما اين آيهاي كه الآن محل بحث قرار ميگيرد زمينه است براي بيان اينكه چه حلال است و چه حرام و زمينه است براي پردهبرداري از كار بعضي از علماي اهل كتاب كه آنچه كه در تورات و انجيل آمده است آن را بيان نكردند (آن حلالها را و آن حرامها را بازگو نكردند). هم جلوي افراط بعضي از زاهدان را ميگيرد كه حلالهاي الهي را بر خود تحريم ميكنند، هم جلوي تفريط بعضي از احبار و رهبانها را ميگيرد. فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُلُوا مِن طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَاشْكُرُوا لِلّهِ إِن كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ﴾.
ـ اباحي بودن امر به اكل در آيه
اين امر به اكل ـ همان طوري كه در آيهٴ 168 گذشت ـ امر اباحي است. اكل في نفسه حكمي ندارد، همان طوري كه گاهي عناوين عارضه باعث وجوب يا استحباب آن ميشود، گاهي هم باعث حرمت يا كراهت آن ميشود، لذا اكل في نفسه ميشود مباح؛ ولي در اثر عروض عوارض گاهي واجب است گاهي مستحب، گاهي حرام است گاهي مكروه. اكل براي حفظ نفس كه اگر انسان غذا نخورد ميميرد وجوب عقلي دارد، چون آنچه كه واجب است حفظ نفس است (و اين هم وجوب عقلي دارد). گاهي هم مستحب است مثل اينكه انسان اگر ضيف شد (مهمان شد) و مصداقِ اجابت دعاي مؤمن به آن است كه از غذاي او بخورد اين اكل ميشود مندوب؛ يا امر به اكلي كه درباره اضحيه وارد شده است و آن را حمل بر استحباب كردند، در آنجا اكل اضحيه مستحب است كه فرمود هم اين قرباني را به قانع و معتر اطعام كنيد و هم خودتان اكل كنيد (عدهاي اين اكل را حمل بر وجوب كردند كه خوردن مقداري از گوشت قرباني واجب است عدهاي هم حمل بر استحباب كردند). پس اكل في نفسه مباح است، طبق عروض عناوين وجوب، استحباب، حرمت و كراهت برميدارد. اينكه فرمود: ﴿كُلُوا مِن طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ﴾ يعني آنچه كه در دست شماست رزق حق است ولي شما از آن لذايذ و از طيباتش استفاده كنيد.
ـ رزق تشريعي نبودن حرام
آنچه كه خداي سبحان آفريد رزق است و روزي است، در صورتي كه حلال باشد ميشود به خدا نسبت داد چون يكي از اوصاف فعليه خداي سبحان رزق است كه ﴿إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ﴾[15]؛ اما هر چه به دست آدم آمد رزق آدم نيست، لذا محرَّم را نميشود به خدا نسبت داد. كسي كه مال مسروق دارد نميتواند بگويد اين روزي من است و خدا اين روزي را به من داده است، زيرا اين معصيت را نميشود به خدا نسبت داد (حرام را نميشود به خداي سبحان نسبت داد)، ﴿إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ﴾. گرچه تكويناً هر چه در نظام جهان يافت ميشود به اذن حق است؛ ولي تشريعاً نميشود اين كار را به خداي سبحان اسناد داد. از نظر خوردن بايد طيّب و حلال و پاكيزهها مصرف بشود
ـ شكرگزاري، لازمهٴ عبادت
﴿كُلُوا مِن طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَاشْكُرُوا لِلّهِ إِن كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ﴾؛ شما اگر مدّعي عبادت و ايمانيد بايد شاكر باشيد. نحوه شكر هم آن است كه اين نعمت را بجا مصرف كنيد (صرف نعمت در جاي مناسب خود شكر است) و اعتقاد به اينكه ولينعمت خداي سبحان است شكر قلبي است و بعد از صرف نعمت، لساناً خدا را شكركردن هم شكر لساني است، پس شكر هم قلبي است هم جوارحي و هم لساني. و اما اينكه فرمود: ﴿إِن كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ﴾ از آن باب نيست كه اگر نخواستيد عبادت كنيد شكر نكنيد تا ديگران بگويند معلوم ميشود شرط مفهوم ندارد، بلكه به آن معناست [كه] اگر شما در عبادت راستگو هستيد واقعاً راست ميگوييد [كه] مؤمن و عابديد خب شكر كنيد. اگر اين ايمانتان راست است ـ نظير ﴿إِن كُنْتُم مُؤْمِنِينَ﴾[16] ـ اگر واقعاً در اين دعوا راستگوييد خب شكر كنيد، [چون] لازمه عبادت شكركردن است. پس اين نظير موارد ديگر نيست كه از اين جمله ما بخواهيم مفهوم بگيريم يعني [بگوييم] اگر عابد نيستيد شكر لازم نيست و اگر عابديد شكر كنيد! (اينچنين نيست) شكر خدا بر همه واجب است: ﴿وَاشْكُرُوا لِلّهِ إِن كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ﴾.
تحريم محرمات
آنگاه فرمود: ﴿إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَالدَّمَ وَلَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللّهِ﴾ تكرار آن آيه اكل طيّبات براي زمينه تحريم اين محرّمات است كه خدا چه چيزي را تحريم كرد و چه چيزي را تحليل كرد. پس آنها كه طيّبات الهي را بر خود روا نميدارند افراط ميكنند [كه] مناسب نيست و اينها كه خبايث را هم روا ميدارند (اينها) تفريط ميكنند اين هم عبادت و شكر نيست.
ـ حصر اضافي محرمات در آيه مذكور
﴿إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ﴾ يعني فقط خداي سبحان اين امور را حرام كرده است؛ البته اين حصر، حصرِ اضافي است و نه حصر حقيقي چون چيزهاي ديگري است كه خداي سبحان تحريم كرده است و در آيات ديگر بيان شده است.
ـ تحريم مردار
﴿إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ﴾ يعني از لحاظ اعيان نه از نظر افعال، آنچه فرمود: ﴿حُرّمَتْ عَلَيْكُم ... أُمَّهَاتُ نِسَائِكُم﴾[17] و كذا و كذا و كذا آن مربوط به افعال است (در مراسم نكاح)، الآن سخن از اعيان است كه كدام عين، مصرفكردنش حرام است (اكل محرّمات را بازگو ميكند). ميته يعني مردار گرچه شرعاً چيزي كه مذكّا نباشد حكم ميته دارد و در بعضي احكام فقهي بين ميته و غيرمذكّا فرق است ولي در حرمت اكل بينشان فرق نيست.
اشتراك «ميته» با «غير مذكّي» در حرمت اكل
ممكن است احياناً بين «ميته» و «غيرمذكّي» در طهارت و نجاست بعضيها فرق بگذارند؛ ولي از نظر حرمتِ اكل فرقي نيست يعني ميته هم محرّمالاكل است «غيرمذكّي» هم محرّمالاكل. اگر حيواني به طريق شرعي تذكيه نشد گوشت آن حرام است، چه اينكه اگر حيواني با «حتف انف»[18] خود مُرد گوشت آن حرام است (بين ميته و غيرمذكّا از نظر حرمت اكل فرقي نيست) ولي از نظر طهارت بعضيها فرق گذاشتند.
چون ميته مستقيماً به عنوان يكي از اعيان نجسه در روايات آمده است؛ اما «غيرمذكّي» اينچنين نبود يا در دلالت آنها خدشه كردند.
حرمت همه اجزاي مردار
﴿إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ﴾ وقتي اين عين حرام شد همه اجزاي آن حرام خواهد بود بر خلاف خنزير، درباره خنزير يك توجيه زايدي لازم است و آن اين است كه درباره خنزير نفرمود «انما حرم عليكم الميتة و الدم و الخنزير» فرمود: ﴿وَلَحْمَ الْخِنزِيرِ﴾ اگر شحمش را بخواهيم تحريم كنيم يك دليل ديگر ميخواهد، براي اينكه مثلاً قسمت مهم چون لحم بود از اين جهت به لحم اشاره كردند وگرنه شحم آن هم حرام است. اما درباره ميته كه فرمود ميته حرام است يعني شحم و لحم و امثال ذلك فرق نميكند، درباره خنزير است كه نيازي به آن توجيه است وگرنه درباره ميته همين كه فرمود ميته بر شما حرام است يعني همه اجزايش بر شما حرام است (و اين هم از اعيان محرّمه است).
ـ حرمت خونخواري
در جاهليت احياناً خونخوري بود، گاهي هم كه اين ساربانها در بيابانها تشنه ميشدند خون پاي شتر را ميمكيدند، اين خونخوري (به عنوان دم مسفوح) بود، لذا گاهي قرآن كريم به عنوان حرمت دم ياد ميكند [و] گاهي به عنوان دم مسفوح يعني خون ريختهشده ياد ميكند.
پرسش ...
پاسخ: اگر [ماهي] زنده از آب بيرون بيايد [و] مسلمان حضور داشته باشد تا از اين راه كشف بشود كه اين ماهي زنده بيرون آمده است ميته نيست و اگر در حرمت اكل آن سخني است از نظر اضرار است وگرنه آن ميته نيست.
پرسش ...
پاسخ: حرمت ميته آن را شامل نميشود چون مردار نيست، اگر زنده است ميته نيست، ﴿إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَالدَّمَ﴾.
پرسش ...
پاسخ: اگر ماهي مرده باشد دو قسم است: يا غير مذكّاست مثل اينكه در آب بميرد يا با وسايل ديگر آن را از بين ببرند؛ يا مذكّاست مثل اينكه آن را از آب صيد كنند بيايد بيرون آن وقت روحش ذهوق كند، اگر زنده است نه مذكّاست نه غيرمذكّي.
پرسش ...
پاسخ: نه؛ «غيرمذكّي» عدم ملكه است. آن حيواني كه ذهق روحه يا با تذكيه است يا با غير تذكيه، وگرنه از جهت اينكه ميته است حرمت اكل ندارد. آن هم كه فرمود مگر اينكه مذكّي باشد يعني حيواني كه روحش رفته است دو حال دارد: يا مذكّي است يا غيرمذكّي.
ـ حرمت اكل مذبوح به نام غير خدا
﴿إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَالدَّمَ وَلَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللّهِ﴾ كه [﴿مَا أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللّه﴾] ميشود غيرمذكّي؛ اگر گوسفندي را لغيرالله سر بريدند اين ميشود غيرمذكّي. همين قربانيهايي كه قبلاً ميكردند به نام نامي طاغوت يا امروزه هم در بعضي از نقاط طاغوتنشين ميكنند، اين ميشود غيرمذكّي. هنگام تذكيه گوسفند بايد گفت: بسم الله، الله اكبر، لا اله الا الله، سبحان الله و امثال ذلك كه ذكرالله باشد و اگر لغيرالله شد ميشود غيرمذكّي [كه] اين غيرمذكّي از نظر حرمت مثل ميته است. سربريدن يك گوسفند نظير پارهكردن نوارِ سه رنگ نيست كه قيچي به دست بگيرند بگويند به نام نامي زيد (كه بالأخره آن نوار سه رنگ بريده شود)، آن يك تأدّبي است [كه] آنجا هم بايد بگويند: بسم الله الرحمن الرحيم و اما اين طور نيست كه حالا [اگر بسم الله نگفتند] نوار سه رنگ كه پاره شد بشود نجس (اين طور نيست)؛ ولي اگر گوسفندي را گفتند به نام نامي فلان طاغوت اين به فتواي بسياري از بزرگان همان طوري كه حرام است نجس هم است؛ اين ميشود غيرمذكّي يعني ذهق روحه علي غير التذكية.
حليت صيد با حيوان شكاري
آن كه بر اساس جريان طبيعي ميميرد (با حتف انف)، ميشود ميته، اينكه جانش را ميگيرند اما به غير طريق شرع ميشود غيرمذكّي. و از غيرمذكّي مسئله صيد كلب معلَّم استثنا شده است ـ [از] ميته چيزي استثنا نشد ولي از غيرمذكّي آن استثنا شده است ـ يعني اگر كسي در شكار، اين حيوانهاي شكاري را اعزام كند كه اين حيوان شكاري برود و آن آهو را صيد كند و آن [را] از پا دربياورد و بدرد و آن را بكشد اين حيوان مرده است و به وجه تذكيه شرعي كه سربريدن باشد روحش خارج نشد، به وسيله اين حيوان شكاري به نام سگ شكاري (كلب معلَّم) ذهوق روح شد، اين حلال است. يعني آنجايي كه سگ دندان زد آنجا نجس بالعرض است بايد شست و اما خود آن حيوان نه عينِ نجس است نه محرّمالاكل: ﴿فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ﴾[19]. از غيرمذكّي آن دسترنج سگ شكاري و باز شكاري و امثال ذلك خارج شده است و از ميته چيزي خارج نشد.
پرسش ...
پاسخ: به وسيله آيه ﴿فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ﴾ استثنا شده است وگرنه تذكيه كه نيست.
پرسش ...
پاسخ: بسيار خوب؛ پس با دليل خاص تخصيص خورده است.
ـ راز تحريم اعيان محرّمه
پرسش ...
پاسخ: اينها حكمتاند، اصل بر تعبد است. و اگر هم احياناً گفتند كه ما گوشت ميته يا گوشت خنزير را كه حامل فلان ميكروب است با فلان دارو وقتي مخلوط كرديم اين زيان برطرف ميشود (لذا با همين خرافه خود را قانع كردهاند) نميشود گفت حالا ضرر برطرف شد، براي اينكه دهها مشكل طبّي ممكن است در پيش باشد كه هنوز علم كشف نكرد. تازه امروز بعد از چهارده قرن بعضي از اسرار حرمت اين اعيان محرّمه را فهميدند، ممكن است با ترقّيات علوم در اعصار و قرون آينده به بعضي از مضارّش راه پيدا كنند (اينها حكمت است البته، علت نيست).
ـ بازگشت به بحث حرمت خونخواري
﴿إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَالدَّمَ وَلَحْمَ الْخِنزِيرِ﴾ دم گذشته از اينكه اگر مربوط به «ما له نفسٌ سائله» باشد حكم فقهي در نماز و امثال ذلك دارد [و] از نظر طهارت حكمش ممكن است با ساير دِماء فرق كند؛ ولي از نظر حرمت فرقي نميكند (خون حرام است). ممكن است خون بعضي از حيوانات خيلي ضعيفِ ريز مثل پشه نجس نباشد كه لباس را آلوده كند يا نماز را باطل كند و امثال ذلك؛ ولي حرمت اكلش محفوظ است: ﴿إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَالدَّمَ وَلَحْمَ الْخِنْزِيرِ﴾. و اين هم كه گفته شد دم مسفوح آنكه در بعضي از آيات آمده است مقيِّد اين مطلق نيست چون اينها مثبتَيْناند و هر دو هم عمل ميشوند. اينچنين نيست كه آن لسانش لسان حصر باشد كه غير از دم ريختهشده و دم مسفوح بقيه حرام نيست تا مقيِّد اطلاق اين دم باشد، بلكه اينها مثبتَيْناند و هر دو حجتاند.
ـ حرمت همهٴ اجزاي خوك
اين لحم خنزير شامل شحم و پيهش نميشود مگر به همان وحدت ملاك و به همان قرينه سياق كه اگر گفته شد لحم خنزير نه براي آن است كه شحمش حرام نيست و خصوص لحم حرام است، ذكر لحم براي اين است كه منفعت غالبه در اين بود، وگرنه از آيات استفاده ميشود كه خنزير حرام است.
الحاق مذبوحِ به نام غير خدا به ميته در حرمت اكل
﴿وَمَا أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللّهِ﴾ ـ اهلال آن رفع صوت است چون انسان هنگام ديدن هلال صدا را بلند ميكند ميگويد هذا هلال اين را ميگفتند استهلال (با هاي هوّز) اين براعت استهلال كه در آغاز كتابهاست از همين باب است (اهلال رفع صوت است) در تلبيه هم اهلال و رفع صوت ميكنند ـ فرمود كه در هنگام سربريدن گوسفند يا گاو و شتري كه في نفسه محلّلالاكل است اگر نام غير خدا برده شد ميشود غيرمذكّي [و] از نظر حرمت اكل حكم ميته را دارد و اگر خودش ميته بود اين را تكرار نميفرمود، لذا مسئله ﴿مَا أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللّه﴾ در كنار ميته در نوع اين مباحث مطرح است ﴿وَمَا أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللّهِ﴾.
البته اينها اعيان محرّمهاند كه حرمت اينها در اينجا به عنوان حصر اضافي ذكر شده است نه حصر مطلق، محرّمات ديگر هم است؛ خمر را حرام كرده است (و چيزهاي ديگر را هم حرام فرمود) و اصولاً حرمت خمر در كنار اين در ساير آيات هم ذكر شده است.
ـ تحريم امور مخلّ به نظام
و چيزي كه اساس يك نظام را به هم ميزند خداي سبحان آن را تحريم كرده است چندين مورد را شمردهاند: گفتند آنچه كه اساس دين را به هم ميزند ارتداد است آن را تحريم كرد و باعث عقوبت قرار داد؛ آنچه كه نفوس محترمه را از بين ميبرد (به نام قتل) آن را تحريم كرد و براي آن عقوبت سنگين (به نام قصاص) قرار داد؛ آنچه هم كه مال مردم را از بين ميبرد (به نام سرقت) آن را تحريم كرد و براي آن حكم سنگيني قرار داد؛ آنچه كه نسب را از بين ميبرد (به نام زنا) آن را تحريم كرد و براي آن حكم تندي قرار داد و آنچه را هم كه عقل را از بين ميبرد به نام خمر آن را تحريم كرد و براي آن حكم شاقّي قرار داد كه عقل را مثل نسب مثل مال مثل دين مثل نفس محترمه حفظ كرد كه اين به خواست خدا در ذيل آيه حرمت خمر در كنار حرمت خنزير و امثال ذلك ذكر ميشود. آنگاه استثنا كرد فرمود: ﴿فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بَاغٍ وَلاَ عَادٍ فَلاَ إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ كه انشاءالله اين ذيل را ملاحظه ميفرماييد.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ وسائلالشيعه، ج 27، ص 132.
[2] ـ غررالحكم، ص 58.
[3] ـ وسائلالشيعه، ج 27، ص 132.
[4] ـ سورهٴ فرقان، آيهٴ 44.
[5] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 130.
[6] ـ نهجالبلاغه، خطبهٴ 1.
[7] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 170.
[8] ـ سورهٴ حشر، آيهٴ 7.
[9] ـ سورهٴ احزاب، آيهٴ 21.
[10] ـ سورهٴ روم، آيهٴ 30.
[11] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 9.
[12] ـ سورهٴ شمس، آيهٴ 10.
[13] ـ سورهٴ فرقان، آيهٴ 44.
[14] ـ سورهٴ بقره، آيات 168 و 169.
[15] ـ سورهٴ ذاريات، آيهٴ 58.
[16] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 91.
[17] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 23.
[18] ـ خودبهخود به مرگ طبيعي؛ يقال: مات خنف انفه: اي علي فراشه من غير قتل ولاضرب ولاغرق ولاحرق (مجمع البحرين، ج 5، ص 35، حتف).
[19] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 4.