أعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
﴿إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّيلِ وَالنَّهَارِ وَالْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِمَا يَنْفَعُ النَّاسَ وَمَا أَنْزَلَ اللّهُ مِنَ السَّماءِ مِن مَاءٍ فَأَحْيَا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِيهَا مِن كُلِّ دَابَّةٍ وَتَصْرِيفِ الرِّيَاحِ وَالسَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ لآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (164)﴾
خلاصه ادله توحيد و نقد شبهه ماديگرايان
در قبال ادعاي وحدانيت خداي سبحان، ادلهاي را ارائه فرمود كه هم اصل وجود ذات و هم وحدت آن ذات و هم علم و حكمت آن ذات را اثبات ميفرمايد؛ زيرا نظم عالمانه نشانه وجود ناظم عليم و حكيم است، هماهنگي و انسجام جهان خارج نشانه وحدت آن مبدأ حكيم است؛ پس آن مبدأ هم خالق است و هم مدبر و هم حكيم و هم واحد. براهيني كه ميتواند اين گونه از دعاوي را تثبيت كند از تك تك اين جملههايي كه مربوط به آفرينش يا پرورش نظام هستي است ميتوان استفاده كرد؛ پس آنچه كه ديگران ميپنداشتند بشر طبق فطرت ساده اولياش دوران خرافات و اساطير را پشت سر گذاشت، بعد به مرحله اديان و مذاهب رسيد و كم كم اديان و مذاهب را هم پشت سر گذاشت به مرحله فلسفه رسيد و كم كم مراحل فلسفه را هم پشت سر گذاشت به مرحله علم رسيد و علم همه مشكلات را حل كرد و در آستانهٴ حل كردن بقيه مشكلات است؛ اين سخن ناصواب است. شواهدي هم كه اثبات ميكرد اين جهان محتاج به مبدأ است، آن شواهد از برهان حدوث بود، برهان حركت بود كه اين برهان حدوث و برهان حركتي كه از پيشينيان رسيده است بر اساس حكمت متعاليه به دقتِ نهايي خود و به كمال نهايي خود رسيد يعني هم برهان حركت نقصش ترميم شد و هم برهان حدوث نقصش ترميم شد، آن وقت سراسر جهان طبيعت حادث زماني شدند و محتاج به مبدأ حكيم و مدبر.
احتجاج رسول اكرم(صَلّي الله عليه وَآله وسلّم) دربارهٴ حدوث عالم
ـ صدور جدال احسن از رسول اكرم(صَلّي الله عليه وَآله وسلّم)
در تأييد اين آيات قرآني و آن براهين عقلي روايتي را مرحوم طبرسي(رضوان الله عليه) از رسول خدا(عليه آلاف التحية و الثناء) نقل ميكنند، در كتاب شريف احتجاج، آمده است كه امام ششم(سلام الله عليه) درباره جدال احسن سخن فرمود، جدال را معنا كرد، احسن و غير احسن را بازگو كرد و از حضرتش سؤال كردند: آيا وجود مبارك رسول خدا(عليه آله آلاف التحية و الثناء) جدال فرمودند يا نه؟ فرمود: البته جدال احسن داشتند براي اينكه خداي سبحان رسولش را امر كرد به جدال احسن [و] فرمود: ﴿وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾[1] و رسول خدا برتر از آن است كه خدا به او مطلبي را دستور بدهد و حضرتش امتثال نكند[2].
ـ تفاوت جدال احسن و جدال غيراحسن
عظمت تفكر الهي و نحوهٴ استدلال را اول بازگو ميكند، بعد براهيني كه رسول خدا(عليه آلاف التحية و الثناء) در اين زمينه اقامه كردند به عنوان جدال احسن آنها را ذكر ميكند. اول جدال احسن را معنا كردند، بعد از حضرت سؤال كردند كه جدال احسن و غير احسن فرقشان چيست؟ امام ششم(سلام الله عليه) طبق اين نقل فرمود «اما الجدال بغير التي هي احسن فان تجادل به مبطلاً فيورد عليك باطلاً فلا تردّه بحجة قد نصبها الله و لكن تجحد قولَه أو تجحد حقاً يريد بذلك المبطل أن يعينَ به باطله»[3]؛ فرمود: جدال بغير التي هي احسن عبارت از آن است كه با يك كسي كه تفكر او تفكر باطل است به مباحثه بپردازيد، او يك مطلب باطلي را بر شما وارد بكند ولي شما نتوانيد با حجت الهي مطلب باطل او را از بين ببريد، ناچار ميشويد كه حقي را هم انكار كنيد كه مبادا آن شخص از اين حق به نفع فكر خود مدد بگيرد، از حجتي كه خدا نصب كرده است آگاهي نداشته باشيد و حقي را كه آن شخص ذكر كرده است و خواست از آن حق بهرهٴ باطل ببرد، شما آن حق را انكار كنيد: «فتجحد ذلك الحق مخافةَ أن يكون له عليك فيه حجة»[4]؛ براي اينكه مبادا محجوج او قرار بگيري حقي كه در كلمات او هست آن را هم انكار بكني: «لانّك لا تدري كيف المخْلَص منه»[5]؛ چون راه خلاص را نميداني قهراً حقي را كه هم در كلمات او به كار رفت انكار ميكني و اين ميشود جدال بغير التي هي احسن.
ـ حرمت تصدي مناظره توسط غيرمتخصص
«فذلك حرام علي شيعتنا ان يصيروا فتنةً علي ضعفاء اخوانهم و علي المبطلين»؛ كسي كه قدرت مناظره را ندارد، تصدي مناظره براي او حرام است؛ زيرا هم فتنه ميشود براي شيعيان ما و هم فتنه ميشود براي مبطلين و حاميان فكرهاي باطل؛ «اما المبطلون فيجعلون ضعف الضعيف منكم إذا تعاطي مجادلته و ضعف في يده حجةً له علي باطله»[6]؛ از اين جهت براي مبطل اين فتنه ميشود كه مبطل ضعف اين شخص را دليل بر حقانيت خود ميگيرد، وقتي كسي نتواند يك مكتب الحادي را ابطال كند با يك مبطلي به بحث و مناظره بپردازد و در خلال مناظره محكوم بشود، آن شخص مبطل ضعفِ فكري اين شخص را حجت و دليل حقانيت خود ميگيرد؛ پس از اين جهت انسان براي يك مبطل فتنه ميشود، «و اما الضعفاء منكم فَتُغَمُّ قلوبُهم»؛ قلبهاي شيعياني كه ضعيفالفكر هستند با اين شكست شما مغموم و غمگين ميشود. آنها كه صاحبنظرند كه در آنها اثر نميگذارد، ولي از ديگران در ديگراني كه صاحبنظر نيستند اين ضعف شما غم و اندوه ايجاد ميكند بنابراين اگر كسي قدرت فكري نداشته باشد با صاحبان مكاتب الحادي به مناظره بپردازد و در بين راه مجبور بشود باطلي را امضا كند يا حقي را انكار كند، اين جدال حرام است.
ـ احتجاج رسول اكرم(صَلّي الله عليه وَآله وسلّم) با ماديگرايان
آن گاه جدالِ بالتي هي احسن را معنا ميكنند و شواهدي از قرآن كريم كه در زمينه جدالِ به معناي احسن است بازگو ميكنند تا اينكه ميرسيم به احتجاجات خودِ رسول خدا(عليه آلاف التحية و الثناء) كه صاحبان نحل گوناگون به حضور آن حضرت ميآمدند و حرفها را مطرح ميكردند و از حضرت جواب دريافت ميكردند. اهل كتاب مانند يهوديها و مسيحيها آمدند و آنهايي كه اهل كتاب نبودند مانند ملحدان، آنها هم حضور پيدا كردند.
ادعا و دليل ماديگرايان بر قديم بودن عالم
ملحدان به حضرت ميگفتند: ما آمديم تا بگوييم كه عالم ابتدايي ندارد: «قالت الدهرية نحن نقول ان الأشياء لا بدو لها»[7]؛ اشيا ابتدايي ندارد يعني حادث نيستند، «و هي دائمةٌ»؛ همواره جهان بود و هست و چون قديم است نيازي به مبدأ ندارد، «و قد جئناك لننظر فيما تقول»؛ ما آمديم تا نگاه كنيم ببينيم تو در اين زمينه چه نظر ميدهي، «فإن اتبعتنا فنحن اسبق الي الصواب منك و افضل و ان خالفتنا خصمناك»[8]؛ اگر حرف ما را پذيرفتي كه ما در اين كار پيشگام بوديم [و] تو تابع ما خواهي بود و اگر مخالفت كردي كه ما هم به مخاصمت برميخيزيم. حضرت در جواب اينها اينچنين فرمود: ثم أقبل رسول الله(عليه آلاف التحية و الثناء) علي الدهرية فقال: «وأنتم فما الذي دعاكم الي القول بأن الأشياء لا بدو لها وهي دائمة لم تزل ولا تزال»[9]؛ دليلتان بر دوام و ابديت عالم چيست؟ شما كه ميگوييد: جهان همواره بود و هست [و] نيازي به مبدأ ندارد برهانتان چيست؟
«فقالوا: لأنّا لا نحكم إلا بما نشاهد و لم نجد للأشياء حدثا فحكمنا بأنّها لم تزل و لم نجد لها انقضاء و فناء فحكمنا بأنّها لا تزال»؛ حضرت از آنها دليل خواست كه به چه دليل عالم ازلي و ابدي است؟ گفتند به اينكه ما چون انقطاع اول را نديديم، آغازي براي عالم نديديم، حكم كرديم كه عالم ابتدا و آغاز ندارد. پاياني هم چون براي عالم مشاهده نكرديم، حكم كرديم كه عالم پاياني ندارد. ملاك شناخت ما هم حس است، ما چون حدوث را نديديم، حكم كرديم كه حادث نيست. چون انقطاع را نديديم، حكم كرديم كه پايان ندارد؛ پس ملاك شناخت حس است، اين يك و چون حدوث آنها محسوس نبود ما حكم كرديم به قدم و انقطاع عالم هم چون مشهود نيست، ما حكم كرديم به ابديت، اين سه مطلب.
روش پيامبر در مناظره با ماديگرايان
حضرت اول مناظره اصولي كردند اصل معيار شناخت را عوض كردند، فرمودند: معيار شناختتان نميشود حس باشد اين معيار را از دست ايشان گرفتند، آنگاه با برهان عقلي ثابت كردند كه عالم حادث است و مبدأ دارد، اين دو مقام بحث: پس مقام اول ناظر به طرز تفكر آنهاست كه معيار شناخت را مشاهده و حس دانستند، مقام ثاني آن است كه بعد از ابطال اين مقام كه معيار شناخت حس و مشاهده حسي نيست، معيار شناختْ عقل است، با براهين عقلي ثابت ميشود كه عالم حادث است. و اگر حادث شد يقيناً محتاج به مبدئي است كه او را حادث كرده باشد.
الف: مناقشه رسول اكرم(صَلّي الله عليه وَآله وسلّم) در معيار شناخت ماديگرايان
در مقام اول حضرت فرمود به اينكه اگر معيار شناخت حس و مشاهده است، شما همانطوري كه حدوث را مشاهده نكرديد، قدم و ازليت را هم نديديد و همانطوري كه انقطاع را مشاهده نكرديد، دوام و جاودانگي عالم طبيعت را هم مشاهده نكرديد؛ پس چرا نسبت به گذشته حكم به ازليت ميكنيد و نسبت به آينده حكم به ابديت ميكنيد؟ شما كه نه ازليت را ديديد، نه ابديت را. اگر معيار شناخت حس است، شما همانطوري كه حدوث را نديديد، ازليت را هم نديديد همانطوري كه انقطاع و پايان را نديديد، ابديت را هم نديديد. «فقال رسول الله[عليه آلاف التحية والثناء] أفوجدتم لها قدماً أم وجدتم لها بقاءً أبد الأبد»[10]؛ شما كه در گذشته نسبت به گذشته حكم به ازليت ميكنيد، نسبت به آينده حكم به ابديت ميكنيد، اگر معيار شناخت حس است مگر ازليت گذشته جهان را ديديد يا ابديت آينده جهان را مشاهده كرديد؟! اگر بگوييد ما ديديم اين بر خلاف عقل است و بر خلاف حس و مشاهدهٴ همهٴ است، اگر نديديد؛ چه اينكه نديديد، پس چطور دربارهٴ گذشته و درباره آينده حكم به ازليت و ابديت ميكنيد «فإن قلتم إنّكم وجدتم ذلك»؛ نسبت به گذشته يافتيد كه ازلي است و همچنين نسبت به آينده مشاهده كرديد كه ابدي است، «أنهضتم لأنفسكم أنّكم لم تزالوا علي هيئتكم و عقولكم بلا نهاية و لا تزالون كذلك»[11]؛ اگر بگوييد ما ازليت و ابديت عالم را ديديم، معنايش آن است كه ادعا ميكنيد كه شما با همين هيئت و با همين قيافه و با همين انديشه و فكر، هم ازلي بوديد، هم ابدي (هم از ازل خبر داريد، هم از ابد خبر داريد) «لم تزالوا علي هيئتكم و عقولكم»؛ يعني در گذشته ازل بوديد «وَ لا تزالون كذلك»؛ يعني در آينده ابد هستيد. اگر اين ادعا را بكنيد «و لئن قلتم هذا دفعتم العيان و كذبكم العالِمون» يا عالَمون «و الذين يشاهدونكم»[12]؛ همه صاحبنظران و همهٴ مردان عالم تكذبيتان ميكنند حرفي هم برخلاف حس زديد يعني بر خلاف معيار شناختتان هم سخن گفتيد.
پس اگر معيار شناخت حس باشد شما كه ازليت و ابديت را مشاهده نكرديد از كجا حكم كرديد كه عالم ازلي و ابدي است؟ «قالوا بل لم نشاهد لها قدما و لا بقاءً أبد الأبد»[13]؛ گفتند: نه ما حكم به اين نميكنيم كه بوديم و ديديم ميگوييم: ما قدم و ابديت را نديديم، آن را هم ميپذيريم؛ نه گذشته را به عنوان ازل مشاهده كرديم، نه آينده را به عنوان ابد ديديم. قال رسول الله(عليه آلاف التحية و الثناء): «فلم صرتم بان تحكموا بالقدم و البقاء دائما لأنّكم لم تشاهدوا حدوثها و انقضاءها أوليٰ من تارك التميز لها مثلكم فيحكم لها بالحدوث و الانقضاء و الانقطاع؛ لأنّه لم يشاهد لها قدما و لا بقاء ابد الأبد»[14]؛ فرمود به اينكه پس بين شما و ديگران امتيازي نيست، خب آنها اول را نديدند [و] گفتند: عالم حادث است. شما هم نديديد [و] گفتيد: عالم قديم است، خب چطور حق با شماست؟ نه آنها از ازليت عالم خبر دارند؛ نه شما. نه آنها از ابديت عالم خبر دارند؛ نه شما. چطور شما اوليٰ از آنها هستيد و چطور شما خود را محقّ ميدانيد و آنها كه مدعي حدوث عالماند آنها را محكوم ميكنيد؟! اگر معيار شناخت حس است، شما ازليت را هم كه احساس نكرديد. اگر معيار شناخت مشاهده است، شما كه ابديت را مشاهده نكرديد؛ پس چرا اين حكم را ميكنيد؟ پس معيار شناخت را از آنها گرفت، فرمود: ما اگر بخواهيم درباره گذشته نظر بدهيم، بايد با عقل نظر بدهيم؛ نه با حس. اين مقام اول.
پس معيار شناخت حس نيست، اگر معيار شناخت حس باشد؛ چون گذشتهٴ دور و آيندهٴ دور هر دو از حواسّ ما غايباند، حس درباره آنها توان شناخت ندارد؛ نه ميتواند بگويد ازلي بود، نه ميتواند بگويد حادث. و همچنين دربارهٴ آينده نه ميتواند بگويد ابدي است نه ميتواند بگويد منقطع؛ پس معيار شناخت در جهانبيني حس نيست. بايد از حس به عقل منتقل بشويم اين خلاصه بحث در مقام اول.
ب: عقل، معيار شناخت
اما مقام ثاني كه معيار شناخت عقل است و بر اساس اين معيار عالم حادث است، برهان را حضرت از اينجا شروع ميكنند، ميفرمايند به اينكه «أولستم تشاهدون الليل و النهار واحدهما بعد الآخر، فقالوا: نعم»[15]؛ فرمود: مگر نه آن است كه ميبينيد شب و روز پشت سر هماند و با هم نيستند، گفتند: آري «فقال: أترونهما لم يزالا ولا يزالان فقالوا: نعم»[16]؛ حضرت فرمود: شما الآن برداشتي كه از شب و روز داريد اين است كه شب و روز با هم جمع نميشوند، حتماً يكي قبل است و ديگري بعد، اين را ميبينيد درباره گذشته و آينده هم همين حكم را داريد، ميگوييد: شب و روز در گذشته هم اينچنين بود، هرگز با هم نبودند. خب اين معنا كه شما ميگويد در گذشته شب و روز با هم نبودند، بلكه يكي قبل بود ديگري بعد آن را با حس ميگوييد يا با عقل ميگوييد؟ اگر بگوييد ما او را ديديم كه خب «دفعتم العيان و كذبكم العالمون»[17]، اگر بگوييد ما نديديم اگر معيار شناخت حس است، پس از كجا ميدانيد در گذشته شب و روز با هم جمع نميشدند، شايد جمع ميشدند.
پس شما بايد از آن معيار شناخت دست برداريد [و] معيار شناخت عقل است و نه حس. همهٴ ما ميدانيم كه شب و روز گذشته با هم نبودند، يكي قبل بود و ديگري بعد و اين را با عقل ميدانيم نه با حس؛ پس معيار شناخت بايد عقل باشد. اين زمينه انتقال تعقل است ـ از احساس به تعقل منتقل شدن است ـ «فقال» حضرت فرمود: «أترونهما لم يزالا ولا يزالان فقالوا نعم فقال[عليه السلام] أفيجوز عندكم اجتماع الليل و النهار فقالوا: لا»[18]، حضرت فرمود: ميشود كه شب و روز يك وقتي با هم جمع بشوند؟ عرض كردند: نه «فقال(عليهالسلام) فاذاً منقطع أحدهما عن الآخر فيسبق أحدهما و يكون الثاني جارياً بعده»[19]؛ فرمود: پس هميشه هر وقت شب بود، هر وقت روز بود اينها باهم نبودند؛ يكي قبل بود و ديگري بعد. در گذشته اينچنين است در آينده هم شما نباشيد اينچنين است، عرض كردند: آري، شب و روز با هم جمع نميشوند. «قالوا: كذلك هو، فقال»[20] حضرت فرمود: «قد حكمتم بحدوث ما تقدم من ليل و نهار لم تشاهدوهما»[21]؛ پس شما حكم كرديد كه شب و روز در گذشته با هم نبودند، يكي قبل بود ديگري بعد در حالي كه نديديد، در حالي كه نديديد از مشهود پي به غايب ميبريد؛ از حاضر پي به غايب ميبريد؛ اين پي بردن از حاضر به غايب تفكر عقلي است؛ نه تفكر حسي؛ پس شما قبول كرديد كه ميشود از شاهد يك مطلبي را استنباط كرد و بر غايب همان مطلب را منطبق كرد؛ پس معيار شناخت حس نيست اگر معيار شناخت حس باشد، ما هر مورد را بايد ببينيم. و اينكه از حاضر ما يك مطلبي را استنباط بكنيم بر غايبي كه فعلاً معدوم است و در گذشته موجود بود يا بر غايبي كه فعلاً معدوم است و در آينده موجود است منطبق بكنيم، اين تطبيق يك حكم بر غايب چه در گذشته چه در آينده اين كار عقل است؛ نه كار حس؛ پس معيار شناخت عقل است نه حس اولاً و ميشود از حاضر يك امري را استنباط كرد بر گذشته دور يا نزديك تطبيق كرد ثانياً.
ج: اقامه برهان عقلي بر حدوث عالم
اين مقدمات را از اينها اقرار گرفت «فقال[عليه السلام]: قد حكمتم بحدوث ما تقدم من ليل و نهار لم تشاهدوهما فلا تنكروا لله قدرته»[22]؛ فعلاً انكار نكنيد كه ممكن است جهان حادث باشد مبدئي داشته باشد كه آن مبدأ اين عالم را آفريده باشد ـ فعلاً انكار نكنيد ـ تا برسيم به مرحله اقرار «ثم قال[عليه آلاف التحية والثناء]» اينچنين فرمود: «أتقولون ما قبلكم من الليل و النهار متناهٍ أم غير متناهٍ»؛ حالا كه معيار حكم عقل شد، عقل ميتواند درباره موجودات سخن بگويد. حضرت فرمود: گذشتهاي كه ما نبوديم و شما هم نبوديد نامحدود بودند يا محدود؟ «فإن قلتم إنّه غير متناهٍ»؛ اگر گفتيد اينها در گذشته نامحدوداند، بايد بپذيريد كه منقطعالآخرند؛ براي اينكه الآن كه محدودند؛ براي اينكه آخرين حادثه همين امروز اتفاق افتاده، «فقد وصل اليكم آخر بلا نهاية لأوّله»[23]؛ درباره گذشته شما ممكن است بگوييد غير متناهي است، ولي الآن كه آن آخرين حادثه است. اين آخرين حادثه به صورت اين قطره باران درآمده، حالا اين قطره باران حوادث فراواني را در پيش دارد بعداً است، ولي فعلاً آخرين حلقه اين حوادث است «و ان قلتم متناه»[24]؛ اگر گفتيد به اينكه گذشتهٴ ليل و نهار و حوادث گذشته محدود است؛ پس «فقد كان و لا شيء منهما»؛ در يك موطني هيچكدام از اين دو نبود، اگر منقطع الاولاند، پس هيچكدام از اينها در آن موطن نبودند؛ پس هر دو حادثاند. «قالوا: نعم» اينها را به عنوان قضيه شرطيه حضرت از اينها اقرار ميگيرند «قالوا نعم قال[عليه السلام] لهم: أقلتم»؛ حالا معيار شناخت و اصول اوليه شناخت كه مشخص شد، آنگاه حضرت شروع به احتجاج ميكنند، ميفرمايند: «أقلتم: انّ العالم قديم غيرُ محدَث و أنتم عارفون بمعنى ما اقررتم به و بمعنيٰ ما جحدتموه قالوا: نعم»[25]؛ حضرت فرمود: شما معتقديد كه عالم قديم است و حادث نيست و اين دو قضيهاي كه يكي موجبه است [و] ديگري سالبه ـ يكي مورد اقرار است و ديگري مورد انكار ـ معنايش را ميفهميد يا نه؟ معناي قديم را ميفهميد، معناي حادث را ميفهميد، آنچه اقرار كرديد به نام قدمِ عالَم ميدانيد، آنچه انكار كرديد به نام حدوث عالم معنايش را ميدانيد يا نميدانيد؟! گفتند: ما هم معناي قدم و حدوث را ميدانيم، هم آنچه اقرار كرديم ميفهميم، هم آنچه انكار كرديم ميفهميم يعني قدم را ميدانيم، حدوث را ميدانيم، قديم بودن عالم را ميدانيم، حادث نبودن عالم را هم ميدانيم «أقلتم: ان العالم قديم غير محدث و انتم عارفون بمعني ما اقررتم به» كه جمله «العالم قديمٌ» است «و بمعني ما جحدتموه» كه «ان العالم حادث» است آن را جحد و انكار داريد «قالوا: نعم قال رسول الله[صلّي الله عليه و آله سلّم]: فهذا الذي تشاهدونه من الأشياء بعضها الي بعض يفتقر لأنه لا قوام للبعض إلاّ بما يتصل به كما نري البناء محتاجا بعض اجزائه الي بعض و الا لم يتسق و لم يستحكم وكذلك سائر ما نري»[26]؛ فرمود: معيار شناخت را شما قبول كرديد عقل است اين يك و فرمود: ميتوان از شاهد پي به غايب برد، به عنوان استنباط عقلي اين دو و فرمود: شما مدعي هستيد كه معناي قدم و حدوث را ميدانيد، آنگاه فرمود: عالمي كه ما در آن به سر ميبريم اين ارض، اين آسمان، اين آب، اين هوا، اين مجموعهاي كه ما در آن قرار داريم خودمان هم جزء مجموعه هستيم، هيچكدام بينياز از ديگري نيست و هر كدام به غير بسته است، هر كدام ناقص است [و] بايد به غير تكيه كند؛ همانطوري كه يك بنا كه يك كار مصنوعي است هيچكدام از ديگري بينياز نيست، بلكه به ديگري محتاج است تا با هماهنگي هم اين صنعت را به بار بياورند به نام بنا و ساختمان. اين جهان هم اينچنين است؛ نه آب بدون هواست، نه آتش بدون هواست، نه زمين بدون هواست، نه درخت بدون آب و هواست و مانند آن. اينها يك واحدند كه هماهنگ و به هم منسجماند [و] هيچ فرقي بين اين مجموعه و بنا نيست، مگر اينكه يكي طبيعي است به حسب ظاهر و ديگري صناعي است. اين را قبول داريد؟ عرض كردند: آري. فرمود: پس هر جزئي به ديگري براي تماميتش و قوام خودش محتاج است. عرض كردند: بله. فرمود: شما كه معنايِ حدوث و قدم را ميدانيد و ميگوييد: عالم قديم است، اگر عالم حادث بود، چه ميبود كه الآن نيست؟ اگر عالم حادث بود، چه نشاني ميداشت كه الآن ندارد؟ الآن شما ميبينيد همهٴ نشانههايي كه [از] يك بناي مصنوعي حادث است در عالم هست، شما كه ميگوييد ما معناي حدوث و قدم را ميدانيم، خب اگر عالم قديم بود و حادث نبود به زعم شما همين است خب اگر حادث بود چه ميشد كه الآن نيست؟ شما ميگوييد عالم حادث نيست بايد حادث را معنا كنيد و دليل اقامه كنيد كه چرا عالم حادث نيست. من ميگويم: عالم حادث است براي اينكه هر اثري كه در يك بناي حادث است در اين عالم هست؛ احتياج اجزا به هم، هماهنگي اجزا به هم، نقص كل واحد في نفسه، تتميم كل واحد به ديگري اينها همه و همه نشانههاي حدوث يك شيء است، من اين نشانهها را در عالم ميبينم [و] ميگويم عالم حادث است. شما كه ميگوييد عالم حادث نيست، اگر عالم حادث بود، چه ميشد كه الآن نيست؟ شما بايد بگوييد كه اگر عالم حادث بود، بايد فلان صفت را داشته باشد؛ چون فلان صفت را ندارد پس حادث نيست. شما كه ميگوييد ما معناي حدوث را ميدانيم، معناي قدم را ميدانيم، خب اگر عالم حادث بود چه ميشد [و] بايد چه صفت را داشته باشد كه حالا ندارد؟ من ميگويم: عالم حادث است؛ براي اينكه معناي حدوث را ميدانم و همه احكامي كه براي شيء حادث است در عالم مشاهده ميكنم، بعد ميگويم عالم حادث است. وقتي كه درباره گذشته بتوان با استنباط از خصوصيّات حال استفاده كرد، من از اين خصوصيات دربارهٴ ليل و نهار مثل زديم و ثابت كرديم كه ميشود حكم فعلي را بر گذشته سرايت داد. حكم گذشته و حال اين است كه عالم مثل يك بناست، همهٴ احكامي كه براي شيء حادث هست بر عالم هست فالعالم حادث: «قال رسول الله [عليه آلاف التحية و الثناء]: فهذا الذي تشاهدونه من الأشياء بعضها الي بعض يفتقر لانه لا قوام للبعض إلاّ بما يتصل به كما نري البناء محتاجاً بعض اجزائه الي بعض وإلاّ لم يتسق و لم يستحكم و كذلك سائرُ ما نري»[27]؛ همه همينطوراند. «و قال ايضا: فاذا كان هذا المحتاج بعضه الي بعض لقوته و تمامه هو القديم فأخبروني أن لو كان محدَثاً كيف كان يكون و ماذا كانت تكون صفته»؛ خب من كه بر آنم عالم مثل يك بناست [و] ميگويم: حادث است؛ چون ميبينم كل اجزاي او به هم مرتبطاند و محتاج. شما ميگوييد: عالم حادث نيست و قديم است. خب اگر عالم حادث بود چه نشان را بايد ميداشت كه الآن ندارد؟ چه صفت را بايد دارا ميبود كه الآن ندارد؟ اگر حادث بود كه همين وضع را داشت يا پس بگوييد ما معناي حدوث و قدم را نميدانيم، آنچه كه اقرار كرديم جاهلانه است، آنچه كه انكار كرديم جاهلانه است يا اگر معناي حدوث و قدم را ميدانيد بازگو كنيد، خب عالم اگر حادث بود چه ميشد كه الآن نيست؟ ما همه نشانههاي حدوث را كه در آن ميبينيم «قال: فبهتوا»[28]؛ امام(سلام الله عليه) فرمود: در قبال احتجاج رسول خدا(عليه آلاف التحية و الثناء) ملاحده مبهوت شدند «و علموا انهم لا يجدون للمحدَث صفةً يصفونه بها إلاّ و هي موجودة في هذا الّذي زعموا أنّه قديم»؛ فهميدند هر صفتي كه براي حادث بازگو ميكنند در عالم هست، مبهوت شدند «و قالوا سننظر في أمرنا»[29]؛ گفتند: ما در امرمان نظر كنيم.
فضيلت پاسداري از حريم فكري جامعهٴ اسلامي
اهميت نجات ضعفاي فكر آنقدر زياد است كه مرحوم طبرسي(رضوان الله عليه) در همين كتاب شريف احتجاج نقل ميكند كه آنها كه پاسداران حرم فكريِ جوامع انسانياند، اديان الهي را حفظ ميكنند از كساني كه مرزداري دارند كمتر نيستند. در جلد اول احتجاج صفحه هشتم از امام ششم(سلام الله عليه) نقل كرد كه فرمود: «علماء شيعتنا مرابطون في الثَغْرِ الّذي يلي ابليس و عفاريته»[30]؛ فرمود: متفكران شيعه ما مرزداران الهياند، آن مرزي كه شيطان و عفريتها از آن مرز ميخواهند حمله كنند، اينها پاسداران خط مقدم فكرياند. «يمنعوهم عن الخروج علي ضعفاء شيعتنا و عن أن يتسلط عليهم ابليس و شيعته و النواصب»[31]؛ اين علما نميگذارند ابليس و پيروان ابليس و ناصبيها بر شيعيان ما هجمه كنند «ألا فمن انتصب لذلك من شيعتنا كان أفضل ممن جاهد الروم و الترك و الخزر الف الف مرة لأنّه يدفع عن اديان محبينا و ذلك يدفع عن أبدانهم»[32]؛ اگر عالمي حافظ مرز فكري يك جامعه بود [و] دين را حفظ كرد، اثر كارش كمتر از كسي كه بدن را حفظ كرد نيست، اما اين در زمان هدنه و صلح و حالت عادي است، اما اگر بيگانهاي حمله كرد كه عالم و علم و حوزه و كتابخانه و كتابخوان و كتابنويس و كتابفروش همه را به صورت پودر در بياورد، آنجا يك سخن ديگري است كه بايد همان سخن رسول خدا را كه فرمود: «لضربة علي يوم الخندق أفضل من عبادة الثقلين»[33]؛ در حال عادي البته مداد عالم افضل از خون است، اما اگر بيگانهاي حمله كرد كه قلم را از دست عالم ميگيرد و حوزه را به خاك و خون ميكشد، اگر خط مقدم فكري و جهاد نباشد، آنها (جزاهم الله عن الاسلام خير الجزاء) از فضل كاملي برخوردارند.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 125.
[2] ـ احتجاج، ج1، ص22.
[3] ـ احتجاج، ج 1، ص 21.
[4] ـ احتجاج، ج 1، ص 21.
[5] ـ احتجاج، ج 1، ص 21.
[6] ـ احتجاج، ج 1، ص 21.
[7] ـ احتجاج، ج 1، ص 22.
[8] ـ احتجاج، ج 1، ص 22.
[9] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[10] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[11] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[12] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[13] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[14] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[15] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[16] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[17] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[18] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[19] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[20] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[21] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[22] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[23] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[24] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[25] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[26] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[27] ـ احتجاج، ج 1، ص 25.
[28] ـ احتجاج، ج 1، ص 26.
[29] ـ احتجاج، ج 1، ص 26.
[30] ـ احتجاج، ج 1، ص 17.
[31] ـ احتجاج، ج 1، ص 17.
[32] ـ احتجاج، ج 1، ص 17.
[33] ـ اقبال الاعمال، ص 467.