23 04 2014 1905052 شناسه:

تفسیر سوره صافات جلسه 30 (1393/02/03)

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحينَ (143) لَلَبِثَ في‏ بَطْنِهِ إِلي‏ يَوْمِ يُبْعَثُونَ (144) فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقيمٌ (145) وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطينٍ (146) وَ أَرْسَلْناهُ إِلي‏ مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزيدُونَ (147) فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلي‏ حينٍ (148) فَاسْتَفْتِهِمْ أَ لِرَبِّكَ الْبَناتُ وَ لَهُمُ الْبَنُونَ (149) أَمْ خَلَقْنَا الْمَلائِكَةَ إِناثاً وَ هُمْ شاهِدُونَ (150) أَلا إِنَّهُمْ مِنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ (151) وَلَدَ اللَّهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (152) أَصْطَفَي الْبَناتِ عَلَي الْبَنينَ (153) ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ (154) أَ فَلا تَذَكَّرُونَ (155) أَمْ لَكُمْ سُلْطانٌ مُبينٌ (156) فَأْتُوا بِكِتابِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ (157) وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً وَ لَقَدْ عَلِمَتِ الْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ (158) سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ (159) إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ (160)﴾

لزوم تأويل و توجيه بعضي از روايات جريان يونس(عليه السلام)

پرسش: روايتي علامه در الميزان[1] ذكر فرمودند که در اين روايت وقتي به جناب يونس ولايت حضرت علی(عليه السلام) بر ايشان عرضه شده ايشان انكار كرد و عاقبت ايشان چنين گشت، لکن مشخص نيست که انکار حضرت يونس برای چه بوده است؟

پاسخ:، چون هر روايتي كه مطابق با معارف كلّي قرآن نباشد، مورد تأمل است. قرآن كريم انبيا را منزّه از حرف‌هاي باطل مي‌داند و انبيا را مصدِّق يكديگر معرفي مي‌كند، مي‌فرمايد: ﴿مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ﴾.[2] همه انبيا حرف يكديگر را تصديق مي‌كنند، چون حرف‌هاي همه يكي است؛ نشانه آن هم اين است كه وقتي يك پيغمبر وارد منطقه‌اي شد اگر كسي او را قبول نداشته باشد و حرف او را تكذيب كرده باشد، حرف همه انبيا را تكذيب كرده است. اينكه دارد ﴿وَ لَقَدْ كَذَّبَ أَصْحابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلينَ﴾[3] و مانند آن ـ كه در همين روزهاي اخير هم بحث شد ـ به خاطر همين جهت است، چون براي منطقه «حِجر» كه ﴿الْمُرْسَلينَ﴾ جمع «محلّیٰ» به «الف» و «لام» است، اينها كه نرفتند، بلکه يك رسول رفت. در خيلي از موارد دارد كه مردم فلان منطقه با اينكه يك پيامبر بيشتر نداشتند، حرفِ ﴿الْمُرْسَلينَ﴾ را تكذيب كردند؛ سرّش اين است كه حرف همه اينها يكي است، پس ممكن نيست پيامبري بيايد و حرف وجود مبارك پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را كه منادي ﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ[4] است را قبول نداشته باشد يا سند آن روايت تام نيست يا بايد آن روايت را توجيه كرد؛ وگرنه قرآني كه منادي ولايت اهل بيت، مخصوصاً وجود مبارك حضرت امير است و وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) منادي ولايت است، ممكن نيست اين ولايت عرضه شود و او قبول نكند؛ عرضه هم از طرف خداست. آن‌جا چه كسي عرضه كرده است؟ مگر مي‌شود مطلبي را ذات اقدس الهي بر پيامبري عرضه كند و او قبول نكند؟ از اين جهت است كه يا بايد تأويل برد و علم آن را به اهلش ارجاع داد يا توجيه كرد.

تسبيح‌گويي حق و نعمت ولايت علت نجات يونس(عليه السلام)

مطلب ديگر اينكه در جريان حضرت يونس(سلام الله عليه) فرمود اگر او هم جزء «مسبّحين» نبود تا روز معاد در بطن «حوت» مي‌ماند. دو ﴿لَوْ لا در قرآن كريم درباره حضرت يونس هست که يكي در اينجاست و يكي هم در سوره «قلم» هست؛ در اين‌جا فرمود: ﴿فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحينَ ٭ لَلَبِثَ في‏ بَطْنِهِ إِلي‏ يَوْمِ يُبْعَثُونَ﴾، در سوره مباركه «قلم» در بخش پاياني‌ آن فرمود: ﴿لَوْ لا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ؛[5] جمع اين دو ﴿لَوْ لا اين است كه اينها براي دو مقطع است: مقطع اول اين است كه اگر او جزء «مسبّحين» و «مسبّحان» الهي نبود و آن نجوا و منادا را نداشت و اهل تسبيح و اعتراف به قصور نبود، اين در بطن ماهي مي‌ماند ﴿إِلي‏ يَوْمِ يُبْعَثُونَ﴾، چون جزء مسبّحين بود از بطن ماهي نجات پيدا كرد، آن براي مقطع اول; حالا كه مي‌خواهد از بطن ماهي نجات پيدا كند، در كجا قرار مي‌گيرد؟ به تعبير سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) هر جا نعمت «بالقول المطلق» در قرآن كريم استعمال شد، نعمت ولايت است[6] و اگر مقيّد شد مثل نعمت باران, نعمت آفتاب, نعمت كشاورزي و نعمت دامداري اينها مقيّد است، اما نعمت در قرآن «عندالاطلاق» ﴿أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي[7] يا ﴿لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعيمِ[8] كه از وجود مبارك امام رضا در ذيل همين آيه آمده است که «نَحْنُ‏ نَعِيْمُ»،[9] نعمت «عندالاطلاق» منظور نعمت ولايت است؛ براساس فرمايش ايشان ﴿لَوْ لاَ أَنْ تَدَارَكَهُ نِعْمَةٌ ـ ذيل همين آيه مراجعه بفرماييد ـ اين نعمت الهي و ولايت را داشت و ما او را به بهترين وجه نجات داديم.

پس يك ﴿لَوْ لا﴾ براي آن مقطع اول است كه اگر او جزء «مسبّحين» نبود، در بطن حوت ﴿إِلي‏ يَوْمِ يُبْعَثُونَ﴾ باقی مي‌ماند؛ حالا كه جزء «مسبّحان» است و از بطن «حوت» مي‌خواهد به بيرون دريا نجات پيدا كند، كجا برود؟ يك جايِ آرامِ سبزِ سايه‌دار را ما براي او فراهم كرديم كه اگر نعمت ولايت الهي شامل حال او نمي‌شد، اين ﴿وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطينٍ﴾ و مانند آن نصيب او نمي‌گشت. ﴿لَوْ لا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ﴾؛ اما چون داراي نعمت ولايت بود، اين «نُبذَ بالْعَراءِ فَهو محمودٌ ممدوحٌ أنبتنا عَليه شَجرةً مِن يَقطين» که محمود و ممدوح ماست، براي اينكه ما براي حفظ او «شجره»‌اي از «يقطين» را آن‌جا رويانديم و مانند آن.

احتمال‌هاي سه‌گانه در مسبّح بودن يونس(عليه السلام)

پرسش: حضرت استاد ببخشيد! از لفظ ﴿الْمُسَبِّحينَ﴾ چه احتمالاتی .... .

پاسخ: در اين ﴿الْمُسَبِّحينَ﴾ سه احتمال بود، چون كلمه ﴿الْمُسَبِّحينَ﴾ ظاهراً صفت مشبهه است بر وزن اسم فاعل؛ يعني يونس(عليه السلام) قبلاً اين صفت را داشت، در بطن «حوت» هم همين صفت را داشت به اضافه ﴿لاَ إِلٰهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ﴾،[10] نه اينكه در خارج داشت و در بطن «حوت» اين صفت را نداشت، اين جمله ﴿لاَ إِلٰهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ﴾ كه قبلاً نبود، قبلاً جزء «مسبّحان» و اهل تسبيح بود؛ آن تسبيح مستمرّ قبل از «التقام» در شكم ماهي، با اين جمله‌اي كه در بطن «حوت» داشت ﴿لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ﴾ سبب نجات او شد.

عدم ترتّب بار منفي و مثبت معنايي بر واژه «لبث»

مطلب بعدي كلمه «لَبث» است؛ «لبث» به معناي درنگ كردن است که نه بار منفي دارد و نه بار مثبت. گاهي درباره حضرت نوح در قرآن دارد ﴿فَلَبِثَ فيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلاَّ خَمْسينَ عاماً﴾؛[11] يعني 950 سال به عنوان رهبر الهي در بين قومش ماند؛ در جريان حضرت ابراهيم كه مهمان‌ها را خواست پذيرايي كند دارد: ﴿فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنيذٍ﴾؛[12] در جريان حضرت يوسف هم دارد که در زندان ﴿فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ﴾[13] و در جريان يونس هم دارد ﴿لَبِثَ﴾، غرض اين است كه كلمه و واژه «لبث» معنا و بار منفي ندارد، گاهي در مثبت و گاهي در منفي استعمال مي‌شود.

علت عدم تعيين مصداق ﴿يَقْطِينٍ﴾ در قرآن

فرمود: ﴿فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقيمٌ، اما ﴿وَ هُوَ مَذْمُومٌ نبود؛ ما براي درمان سُقم او ﴿وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطينٍ. در جريان «يقطين» اگر لفظي مصاديق فراواني داشت و تعيين آن مصداق مهم نبود، قرآن كريم تعرّض نمي‌كند، چون قرآن كتاب قصّه و تاريخ نيست و در جريان هيچ پيامبري نفرمود در كدام تاريخ بود، چون كاري به زمان ندارد که در گذشته دور يا گذشته نزديك بود؛ اگر كتابِ تاريخ باشد، تاريخ عنصر اصلي‌ آن زمان است. قرآن نه قصه انبيا را به صورت تاريخي ذكر مي‌كند يك, نه آن زمان حادثه انبيا را مطرح مي‌كند دو، چون زمان و مكان نقشي ندارد؛ فقط آن نكات حسّاس سيره اينها را بازگو مي‌كند كه اين يا «حكمت» دارد يا «موعظه» دارد يا «جدال أحسن». اين قصه حضرت موسي و هارون(سلام الله عليهما) که در مصر در كدام قرن بود و چند سال قبل از ميلاد بود و مانند اينها را يك مورّخ جستجو میکند و به دنبال همين‌ها مي‌گردد؛ آن چيزي كه مهم نيست را قرآن كريم ذكر نمي‌كند که «يقطين» هم همينطور است. اگر مفهوم «يقطين» داراي مصاديق متعدد باشد و مانند درختي باشد كه برگ يا سايه داشته باشد ـ حالا يا كدو است يا درخت ديگر ـ اگر خصيصه‌اي باشد قرآن كريم آن را نقل مي‌كند؛ اما خرمايي كه وجود مبارك مريم به «جذع» او آمد، آن چه نوع خرمايي بود ﴿فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلي‏ جِذْعِ النَّخْلَةِ﴾[14] يا حالا چه نخلهای بود که ديگر ثمرهاي ندارد، قرآن اينها را نقل نمي‌كند؛ ﴿يَقْطينٍ هم همين طور است. اگر مشترك لفظي باشد بايد روايات و تاريخ مشخص كنند و اگر مشترك معنوي باشد مصداقش را بايد روايات مشخص كنند؛ اگر خصيصه‌اي مي‌داشت، قرآن كريم ذكر مي‌كرد.

بازگشت ترديد در عدد قوم يونس به ناظر نه خداي سبحان

در جريان ﴿أَرْسَلْناهُ إِلي‏ مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزيدُونَ﴾، مرحوم طبرسي در مجمع‌البيان چهار احتمال براي اين «أو» ذكر كردند؛ به تعبير ايشان «أجود الأقوال»[15] اين است كه اين «أو» به معناي تخيير است، منتها متكلّم به لحاظ گوينده مي‌گويد شما كه آن جمعيّت را ديدي بگو صد هزار يا بيشتر و شما هم وقتي اين جمعيّت را ببيني مي‌گويي اينها صد هزار نفر هستند يا بيشتر, اين تخيير به لحاظ ناظر است و نه به لحاظ خداي سبحان. در قرآن كريم فرمود تمام ذرّات اشيا نزد ما روشن است ﴿أَحْصي‏ كُلَّ شَيْ‏ءٍ عَدَداً[16] و هيچ چيزي نيست كه نزد ذات اقدس الهي كمّ و كيف و رقم رياضي آن مشخص نباشد. در بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج‌البلاغه است كه «اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ» كه ذات اقدس الهي علم بر «عَدَدَ أَنْفَاسِكُمْ»[17] دارد، چندبار نفس در شبانه‌روز مي‌كشيد را خدا مي‌داند. هفت ميليارد بشر روي زمين هستند، هر ساعت چند نفر نفس مي‌كِشند را فرمود او مي‌داند «عَدَدَ أَنْفَاسِكُمْ». بعد فرمود: «وَ اخْتِلاَفَ النِّينَانِ فِي الْبِحَارِ الْغَامِرَاتِ»؛[18] ذات اقدس الهي رفت و آمد ماهي‌ها را كه ميليون‌ها ماهي در اقيانوس‌ها به سر مي‌برند، چندتا ماهي هستند, اين ماهي چند بار اين دريا را طي كرده, از كدام راه آمده و به كدام راه رفته را فرمود او مي‌داند؛ «نينان» جمع نون است و يعني ماهي, «اختلاف» يعني رفت و آمد, الآن در اين جاده‌هاي خاكي پليس‌ها و راهنمايان پليس، براساس آن درس‌هايي كه خواندند و لوازمی که دارند مي‌توانند تشخيص دهند كه اين شخص با چه سرعتي رفته, از كجا آمده, چه وقت ترمز كرده و مانند آن، چون بالأخره جاده يا خاكی است يا آسفالتي، اما آب دريا كه اين خصيصه را ندارد. اما در اين ماهي که كدام ماهي عبور كرد, ماهي نر بود, ماهي ماده بود, با چه سرعتي طي كرد, رفت و آمد ماهي‌ها را در دل دريا خدا مي‌داند. فرمود با اين خدا شما رفتار خوب داشته باشيد! آن‌كه عدد نفس‌هاي شما را مي‌داند, آن‌كه «اختلاف» و رفت و آمد ماهي‌ها را مي‌داند كه اين ماهي نر بود يا ماهي ماده بود, از كدام طرف آمد و با چه سرعتي اين‌جا رد شد را او مي‌داند «وَ اخْتِلاَفَ النِّينَانِ» آن هم «فِي الْبِحَارِ الْغَامِرَاتِ»؛ چنين خدايي كارِ شما را رَصَد مي‌كند كه بدانيد او ـ ذات اقدس الهي ـ «جَوَارِحُكُمْ جُنُودُهُ وَ ضَمَائِرُكُمْ عُيُونُهُ وَ خَلَوَاتُكُمْ عِيَانُهُ»[19] و مانند آن, بنابراين ترديدي در كار نيست.

يكي از اين اقوال چهارگانه‌اي كه مرحوم امين‌الاسلام نقل كرد اينكه اين «أو» تخيير است; يعني به لحاظ شما كه مي‌خواهيد ببينيد مي‌گوييد صد هزار نفر هستند يا بيشتر. يا نه, اگر لازم بود ذات اقدس الهي رقم را ذكر كند، مي‌كرد! فرمود اينها يا صد هزار نفر هستند، بلكه بيش از صد هزار نفر میباشند.؛ حالا لازم نبود كه به يونس(سلام الله عليه) بفرمايد 110 هزار نفر يا 120 هزار نفر هستند، و گرنه «بالصراحه» فرمود: ﴿أَحْصي‏ كُلَّ شَيْ‏ءٍ عَدَداً.

تفكر مادّي ريشه افكار جاهلي دربارهٴ فرشته‌ها و باسخ قرآن به آن

مطلب بعدي آن است كه در فضاي جاهليّت اين حرف بود و معتقد بودند ملائكه موجود هستند، (البته نمي‌شود گفت همه اينها اين عقيده را داشتند، طوايف مختلف بودند؛ مثل همين جريان زنده به گور كردن دخترها كه براي همه عرب نبود، براي يك قبيله خاصی بود.) برخي‌ها قائل بودند كه ملائكه مؤنث‌ هستند و قائل بودند که ملائكه را ذات اقدس الهي به عنوان فرزند خود انتخاب كرده است و برخي‌ها از اين تندتر و بالاتر که سخن از ﴿اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً[20] نيست, سخن از ﴿أَصْطَفَي الْبَناتِ عَلَي الْبَنينَ﴾ نيست, سخن از آن حرف تند و تلخ است كه گفتند: ﴿وَلَدَ اللَّهُ كه ﴿لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ[21] طارد آن است. ﴿اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً اين تشريفي ممكن است باشد, ﴿أَصْطَفَي الْبَناتِ عَلَي الْبَنينَ﴾ ممكن است تشريفي باشد، اما ﴿وَلَدَ اللَّهُ ظهور دارد كه او «والد» بود كه اين ﴿لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ طارد آن است. چنين افكار پوسيده‌اي در جاهليّت بود الآن هم شما مي‌بينيد که در هند هم مشابه اين حرف‌ها هست. قرآن كريم قدم به قدم پاسخ داد؛ فرمود اولاً ملائكه مؤنث نيستند يك و هيچ ارتباط فرزندي با خدا ندارند دو, خدا منزّه از آن است كه «والد» يا «ولد» باشد سه. اين حرف‌هايي را كه شما مي‌زنيد يا بايد دليل حسّي و تجربه حسّي داشته باشيد يا برهان عقلي و برهان نقلي, هيچكدام از اينها در دست شما نيست، با دست خالي چرا اين حرف را مي‌زنيد؟! اين «إفك» است و افتراست و كذب است و خدا كذب را دوست ندارد. در اين‌جا فرمود: ﴿فَاسْتَفْتِهِمْ؛ از اينها فتوا بخواه كه اينها در بين آراي سه‌گانه درباره ملائكه چه نظري دارند. ﴿أَ لِرَبِّكَ الْبَناتُ وَ لَهُمُ الْبَنُونَ﴾، شما خودتان دختر داشتن را خوب نمي‌دانيد; ولي براي ذات اقدس الهي دختر قائل هستيد؟ اگر سخن از «اصطفیٰ» و اتّخاذ ولد باشد.

در سوره مباركه «نجم» آيه 21 دارد كه ﴿أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثي﴾؛ اگر شما بگوييد که سخن از اتّخاذ است نه زايمان و نه اينكه او پدر باشد، بلکه او اتخاذ ولد كرده است؛ اگر اتّخاذ ولد است، به نظر شما كه مي‌گوييد مذكّر مقدم بر مؤنث است بايد مذكر را اتّخاذ كند و نه مؤنث را ﴿أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثي ٭ تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضيزی﴾؛[22] يعني قسمت ظالمانه است، شما خوب را براي خودتان انتخاب كرديد و بد را براي او؟! البته خوب و بدِ به نظر شما، وگرنه چه مؤمن و چه مؤمنه ﴿فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً.

﴿فَاسْتَفْتِهِمْ أَ لِرَبِّكَ الْبَناتُ وَ لَهُمُ الْبَنُونَ اين درباره ﴿اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً و درباره ﴿أَصْطَفَي الْبَناتِ عَلَي الْبَنينَ﴾ است، بعد درباره اصلِ مؤنث بودن فرشته‌هاست، فرمود: ﴿أَمْ خَلَقْنَا الْمَلائِكَةَ إِناثاً که مطلب ديگری است و غير از اتّخاذ ولد است. درباره اصل فرشته سه فصل جدا را قرآن مطرح كرده است: يكي اينكه اينها مرد هستند يا زن, دوم اينكه اينها با خدا چه رابطه‌اي دارند و فرزند خدا هستند يا نه; حالا يا «اتّخاذ ولد» است يا «اصطفاي ولد» است يا «وَلد الله» است كه آن هم مطلبي جداست.

فصل سوم آن است كه آيا صورت ربوبيت دارند يا نه و معبود است يا نه؟ هر سه مطلب را در سه فصل جدا ذات اقدس الهي نقل و ابطال كرده است؛ هم «انوثت» اينها را, هم «اتّخاذ ولد» را, هم ربوبيّت اينها را. فرمود: ﴿أَمْ خَلَقْنَا الْمَلائِكَةَ إِناثاً اين يك امر حسّي و تجربي است، شما هم خودتان ديديد، تجربه حسّي كرديد، شاهد حسّي داريد؟ اينكه نداريد, برهان عقلي هم كه درباره يك فرد مشخّص كه اين مذكر است يا مؤنث اقامه نشده است، مي‌ماند دليل نقلي؛ دليل نقلي اگر داريد، بايد در يكي از كتاب‌هاي آسماني باشد.

غرض اين است كه اصل مَلَك بود، اينها وقتي مادي باشند و مادي فكر كنند، میگويند موجود بالأخره زنده است و موجود زنده يا مذكر است يا مؤنث, دين است كه فرمود موجود اگر مادي باشد يا مذكر است يا مؤنث، اما اگر مجرّد باشد نه مذكر است و نه مؤنث؛ مثل اينكه روح ما نه مذكر است و نه مؤنث. روح موجود است که ﴿نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي[23] هست، روح نه مرد است و نه زن، براي اينكه جسم نيست. از جريان حضرت آدم كه ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها﴾[24] بعد ملائكه گفتند: ﴿نَحْنُ نُسَبِّحُ،[25] در همه كتاب‌ها و صحف انبياي گذشته بود، تحريف در دين كه اتفاق افتاد و وقتي که ذات اقدس الهي را جسم تلقّي كنند، فرشته‌ها را هم همچنين تلقّي میكنند. اگر فرشته در نظر اينها جسم شد و بدن داشت، سخن از ذكورت و انوثت آنها هم مطرح مي‌شود. به هر تقدير قرآن كريم در معرفت‌شناسي فرمود يا بايد حس و تجربه حسي باشد كه دستتان خالي است يا برهان عقلي ارائه كنيد كه فكرتان خالي است يا دليل نقلي ارائه كنيد كه دستگاه شما تهي است.

تشابه معرفت‌شناسي قرآن در برابر بت‌پرستان و پندار خرافي

در سوره مباركه «احقاف» آيه سه به بعد فرمود: ﴿ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي وَ الَّذينَ كَفَرُوا عَمَّا أُنْذِرُوا مُعْرِضُونَ﴾، بعد مي‌فرمايد: ﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ﴾ اين وثنيّت و صنميّت و امثال ذلك كه شما در آورديد ﴿أَ رَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ﴾ و اينها را كه شما بت و معبود مي‌دانيد، اينها چه كار كردند؟ ﴿ما ذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ﴾[26] آيا اينها خالق‌ هستند؟ نه, «شريك الخالق» ‌هستند؟ نه, شما نه دليل داريد بر اينكه اينها خالق هستند و نه دليل داريد بر اينكه اينها شريك خالق‌ میباشند؛ نه دليل عقلي داريد، نه دليل نقلي داريد، نه كتاب آسماني تأييد كرده و نه برهان داريد، دستتان هم که خالي است؛ اگر اينها معبود هستند بايد كاري كرده باشند و چيزي را آفريده باشند يا شريك خالق باشند. در سوره مباركه «سبأ» فرمود نه تنها خالق نيستند, شريك نيستند, مُظاهر و دستيار هم نيستند كه آن قسم سوم را در سوره «سبأ» دارد؛ فرمود اگر اينها خالق باشند، استحقاق عبادت دارند؛ «شريك‌الخالق» باشند، استحقاق عبادت دارند، در حالی که نه آن هستند و نه اين؛ دليل اينكه نه آن هستند و نه اين, اين است كه نه دليل عقلي داريد و نه دليل نقلي ﴿ما ذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ﴾ يك, ﴿أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّماواتِ﴾ دو, هيچ چيزي نيست. چرا؟ ﴿ائْتُوني‏ بِكِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا﴾ بالأخره اين حرف را كه شما مي‌زنيد يا بايد در كتابي از كتاب‌هاي انبيا باشد ﴿أَوْ أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ﴾[27] يك برهان عقلي داشته باشيد. دستتان هم از عقل تهي است و هم از نقل تهي است، چرا دنبال اين بت‌ها مي‌رويد؟! اينگونه استدلال كردن به ما طرز حرف زدن ياد مي‌دهد، مي‌گويد نگوييد عقلي است يا شرعي, بگوييد يا عقلي است يا نقلي, عقل در مقابل شرع نيست, عقل در مقابل نقل است؛ عقل نوكر شرع است، شارع‌شناس است و خاضع در پيشگاه شريعت است. مگر مي‌شود چيزي در برابر شريعت باشد و حجّت؟ عقل در برابر سمع است, عقل در برابر نقل است و هر دو در پيشگاه وحي خاضع هستند; يعني هندسه جهان اين است: خدا هست يك, جهان را آفريد دو, چگونه آفريد, چطور آفريد, چه كار بايد كرد را خودش مي‌داند سه, تنها كسي كه خدا با او حرف مي‌زند پيغمبر است چهار, در اين چهار منطقه نه عقل راه دارد و نه نقل, پيغمبر كه آمد و بيانات را فرمود, عقل چراغي است كه مي‌فهمد پيغمبر چه چيزي گفت و نقل موثّق چراغي است كه به ما مي‌رساند پيغمبر چه گفت. نقل, سراج منير است و عقل هم سراج منير است، اين دو سراج براي تشخيص «ما هو الصراط» خلق شدند، صراط يعني راه, مهندس راه, راهساز خداست و لا غير, راهدان پيغمبر است و لا غير, اين دو چراغ براي تشخيص اين است كه پيغمبران(عليهم السلام) چه چيزي آوردند. اين طرز استدلال قرآن كريم است که مي‌فرمايد يا دليل عقلي بياوريد يا ﴿أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ﴾ باشد يا در كتابي از كتاب‌هاي آسماني باشد، شما دستتان خالي است که نه آن داريد و نه اين. اين استدلال، نحوه معرفت‌شناسي قرآن كريم است كه در سوره مباركه «احقاف» و در ساير سوَر هم آمده و در اين‌جا هم مي‌فرمايد شما يا برهان بياوريد كه سلطان مسئله است, برهان را كه مي‌گويند سلطان براي اينكه مسلّط بر وهم است, مسلّط بر خيال است, مسلّط بر شك است و مسلّط بر ترديد است؛ برهان را سلطان مي‌گويند، براي اينكه مسلّط بر همه امور است. فرمود يا دليل نقلي بياوريد، شما كه نه دليل عقلي داريد بر اينكه فرشتگان مؤنث هستند و نه دليل نقلي داريد، اين دروغ و خلاف است. فرمود: ﴿أَمْ لَكُمْ سُلْطانٌ مُبينٌ﴾ اين هم كه نيست, ﴿فَأْتُوا بِكِتابِكُمْ﴾ اين را هم كه نداريد, بنابراين اين «إفك» است و دروغ, پس اگر اتّخاذ ولد است كه در بعضي از سوَر هست؛ نظير آنچه در سوره مبارکه «انبياء» آمده، آن هم دروغ است.

اقوال چهارگانه در نسبت بين خدا و فرشته‌ها

در سوره «انبياء» آيه 26 به بعد هم مسئله «اتّخاذ» ولد را ابطال مي‌كند, هم مسئله ربوبيّت فرشته‌ها را ابطال مي‌كند كه مبسوطاً بحث آن گذشت. در آيه 26 به بعد سوره مباركه «انبياء» فرمود: ﴿وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً اين بيان كمي نرم است؛ نظير فرزندخواندگي, گرچه سخني است «بيّن‌الغي»؛ ولي قدري نرم است، اما آنكه به هيچ وجه قابل «تفوّه» هم نيست، همان ﴿وَلَدَ اللَّهُ است. ﴿وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ﴾؛[28] خدا منزّه از آن است كه ولد بگيرد، همه در پيشگاه او خاضع‌ هستند. فرشتگان ولد نيستند، پس چه کسی و چه چيزي هستند؟ ﴿بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ ٭ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ﴾[29] كه در بحث ديروز اشاره شد وجود مبارك امام هادي(سلام الله عليه) در زيارت «جامعه» همين عبارت را درباره اهل بيت(عليهم السلام) به كار برد كه «وَ عِبَادِهِ الْمُكْرَمِينَ الَّذِينَ ﴿لٰا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ﴾»[30] همين است. ﴿يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْديهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضي‏ وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ﴾[31] بعد فرمود: ﴿وَ مَنْ يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلهٌ مِنْ دُونِهِ فَذلِكَ نَجْزيهِ جَهَنَّمَ﴾[32] مگر فرشته حق دارد بگويد من معبودم؟ اگر فرشته چنين حرفي بزند جهنّمي خواهد بود. در همين آيه محلّ بحث؛ يعنی در سوره مباركه «صافات» فرمود: ﴿وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً﴾ اين «جِنّة» كه جمع جِن است گاهي بر ملائكه اطلاق مي‌شود، براي اينكه جن مستور است و اينها هم مستور هستند و مانند آن, نسبت‌هايي بين ذات اقدس الهي و بين ملائكه يا جن به معناي خاص كه از آتش خلق شد قرار دادند که چند قول است؛ يكي اينكه بعضي‌ها گفتند «الله» كه رحمان است خالق نور و خير است و ابليس كه شرّ است خالق شرّ و ظلم و مانند آن است که اين يكي از احتمالات بود. احتمالات ديگري هم درباره اينكه جن‌ها با خدا نسبتي دارند كه ـ معاذ الله ـ همسريِ اوست و پيدايش ولد است.

وجود ابي‌ذرها دال بر هنر پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در تربيت عرب جاهلي

از عربي كه 1400 سال قبل يا بيشتر زندگي مي‌كرد، اگر چيزي شنيده شود كه بدتر از آن را امروز در هند دارند كه مثلاً موش را مي‌پرستند، جاي تعجّب نيست؛ آنها از اين حرف‌ها داشتند، اينها را وجود مبارك پيغمبر آدم كرد معجزه حضرت بود كه چگونه از ميان اينها اباذر تربيت كرد, مقداد تربيت كرد, عمار تربيت كرد و اويس قَرن تربيت كرد؛ اين مهم‌ترين معجزه وجود مبارك پيغمبر است كه اين عربِ اينچنينی را اباذر كرده است؛ ايشان توحيد محض را به اباذر آموخت. مرحوم كليني در جلد هشت كافي دارد در هنگام تبعيد اباذر(رضوان الله عليه) به ربذه خليفه وقت دستور داد كسي او را بدرقه نكند؛ ولي حضرت امير و فرزندانشان اعتنا نكردند و تا مرز وداع، اباذر را بدرقه كردند. هركدام از اين بزرگواران ـ وجود مبارك حضرت امير, امام حسن, امام حسين(عليهم السلام و عليهم الصلاة) ـ فرمايشاتي فرمودند، چند نفري هم كه خدمتشان بودند هم حرف زدند و او را تسليت و دلداري مي‌دادند كه خدا هست و صابر باش. اين در پاسخ به وجود مبارك حضرت امير عرض كرد كه من معتقدم و باورم اين است كه اگر تمام روي زمين مثل مِس شود كه علفي سبز نشود و هيچ قطره باراني از آسمان نبارد من معتقدم که خدا مي‌تواند بنده خود را روزي بدهد،[33] اين توحيد محض است. اباذر معصوم نيست, حرفش حجّت نيست؛ ولي اين حرف را در پيشگاه سه معصوم اين حرف را گفت که مي‌شود حجّت. مرحوم كليني كه اين را در جلد هشت كافي نقل كرد، نه براي اينكه حرف ابي‌ذر است، براي اينكه در پيشگاه سه معصوم است و تقرير شده است، حضرت امير ديگر نفرمود اين اغراق است. اگر ملت ما اين‌طور اباذري فكر كند، تحريم هيچ اثری ندارد؛ بالأخره ما در پناه قرآن و عترت هستيم، اين حرف‌ها را باور كرديم، لکن به اين شرط كه اختلاس در ما نباشد, كذب نباشد, دروغ نباشد, بازي نباشد. حرفي است كه سه معصوم آن را امضا كردند؛ اين مي‌شود اباذر, همان عرب را اباذر ساخت, همان عرب را عمار ياسر ساخت كه فرمود: عمّار «مِنْ قَرْنِهِ إِلَی قَدَمِهِ»[34] ايمان است اين پيغمبر بود حالا ما اگر حضورش را درك نكرديم لااقل كتاب و عترتش را كه درك مي‌كنيم. غرض آن است كه فرمود: ﴿وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً وَ لَقَدْ عَلِمَتِ الْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ﴾ خود ملائكه و جن‌ها و مانند اينها را ما احضار مي‌كنيم، اين ﴿إِنَّهُمْ﴾ به قوم برنمي‌گردد به همين «جِنّه» برمي‌گردد، اينها مگر حق دارند بگويند ما «رب» هستيم؟! اينها مگر حق دارند خودشان را به «الله» بچسبانند؟! ﴿وَ لَقَدْ عَلِمَتِ الْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ﴾.

توصيه به اهميت تفسير علامه طباطبايي در آيهٴ ﴿سُبْحَانَ اللَّهِ ... المُخْلَصِينَ

دو آيه كوتاه باقی مي‌ماند؛ يكي ﴿سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ و يكي هم ﴿إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ﴾؛ اين مقدار تقريباً ده سطر است كه در الميزان[35] آمده است. الميزان را با اين جمله‌ها بايد شناخت. در اين ده سطرش اگر محقّقي بتواند يك رساله ده صفحه‌اي بنويسد, نه مقاله‌اي كه آدم تا يك صفحه‌ آن را خواند در سطل مي‌ريزد, يك رساله ده ‌صفحه‌اي! شما مي‌گوييد مثلاً آخوند يك رساله ده صفحه‌اي درباره «رضاع» نوشته است. اين رساله ده صفحه‌اي؛ يعني رساله‌اي كه قابل تدريس است. يك رساله ده صفحه‌اي را مي‌شود از همين ده سطر سيدناالاستاد درآورد كه ايشان يك نظر شريفي در تفسير دارند که مي‌گويند «سِباق» محترم است يك, «سياق» محترم است دو, الفاظ سر جايشان محفوظ, آيات سر جايشان محفوظ, «بعضها يفسّر بعضها»[36] سر جايش محفوظ; ولي مي‌شود هر آيه را جدا گرفت و آن را تابلو قرار داد و درباره آن بحث كرد.

«و الحمد لله ربّ العالمين»

 

[1]. تفسير الميزان، ج17، ص170؛ بحارالانوار، ج14، ص391؛ «قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ(عليه السلام) إِنَّ اللَّهَ عَرَضَ‏ وَلَايَتِي‏ عَلَی أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ عَلَى أَهْلِ الْأَرْضِ أَقَرَّ بِهَا مَنْ أَقَرَّ وَ أَنْكَرَهَا مَنْ أَنْكَرَ أَنْكَرَهَا يُونُسُ فَحَبَسَهُ اللَّهُ فِي بَطْنِ الْحُوتِ حَتَّى أَقَرَّ بِهَا».

[2]. سوره بقره, آيه97.

[3]. سوره حجر, آيه80.

[4]. سوره مائده, آيه55.

[5]. سوره قلم, آيه49.

[6]. تفسير الميزان، ج4، ص62؛ «أن النعمة إذا أطلقت في عرف القرآن فهي الولاية الإلهية».

[7]. سوره مائده, آيه3.

[8]. سوره تکاثر, آيه8.

[9]. بحارالانوار، ج24, ص57؛ «عَنْ أَبِي الْحَسَنِ مُوسَی(عليه السلام)‏ فِي قَوْلِهِ تَعَالَی‏ ﴿ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ‏﴾ قَالَ: نَحْنُ‏ نَعِيْمُ‏ الْمُؤْمِنِ وَ عَلْقَمُ الْكَافِرِ».

[10]. سوره انبياء, آيه87.

[11]. سوره عنکبوت, آيه14.

[12]. سوره هود, آيه69.

[13]. سوره يوسف, آيه42.

[14]. سوره مريم, آيه23.

[15]. مجمع البيان، ج8، ص716 و 717.

[16]. سوره جن, آيه28.

[17]. نهج البلاغه, خطبه157.

[18]. نهج البلاغه, خطبه198.

[19]. نهج البلاغه, خطبه199.

[20]. سوره بقره, آيه116.

[21]. سوره اخلاص, آيه3.

[22]. سوره نجم, آيات21 و 22.

[23]. سوره حجر, آيه29؛ سوره ص, آيه72.

[24]. سوره بقره, آيه31.

[25]. سوره بقره, آيه30.

[26]. سوره احقاف, آيه4.

[27]. سوره احقاف, آيه4.

[28]. سوره انبياء, آيه26.

[29]. سوره انبياء, آيات26 و 27.

[30]. من لا يحضره الفقيه, ج2, ص610.

[31]. سوره انبياء, آيه28.

[32]. سوره انبياء, آيه28.

[33]. الکافی(ط ـ اسلامی)، ج8، ص208.

[34]. بحارالانوار، ج29, ص405.

[35]. تفسير الميزان، ج17، ص170 ـ 179.

[36]. تفسير الميزان، ج5، ص21.

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق