18 02 2014 1960987 شناسه:

تفسیر سوره یس جلسه 29 (1392/11/29)

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿أَ وَ لَمْ يَرَ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذا هُوَ خَصيمٌ مُبينٌ (77) وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ (78) قُلْ يُحْييهَا الَّذي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَليمٌ (79) الَّذي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ (80) أَ وَ لَيْسَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ عَلي‏ أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلي‏ وَ هُوَ الْخَلاَّقُ الْعَليمُ (81) إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (82) فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (83)

ارتباط طرح مباحث توحيدي در سوره «يس» با شرك مردم مكه

چون سوره مباركه «يس» در مكه نازل شد و مردم مكه گرچه بتپرست بودند؛ ولي اصل وجود ذات اقدس الهي را قبول داشتند و خدا را بدون شريك مي‌دانستند; يعني «واجب ‌الوجود» موجود است, يك; شريك ندارد, دو; خالق كل است, سه; در خلقت شريك ندارد, چهار; ربّ عالمين است, پنج و در ربوبيّت عالمين شريك ندارد, شش; اينها را معتقد بودند، منتها تدبير انسان, تدبير آسمان, تدبير زمين, تدبير امور جزئيه را به ارباب متفرّقه مي‌سپردند و رابطه عبادي بين خود و خدا را منقطع مي‌پنداشتند، مي‌گفتند ما دسترسي به عبادت او نداريم. اين امور متوسط را مي‌پرستيدند كه اينها را به «الله» نزديك كند, اين مسئله توحيد و اعتقاد ديني‌شان بود. آيات فراواني اين بخش را ابطال ‌كرد و توحيد ذات اقدس الهي را در همه جهات ثابت كرد.

عدم اعتقاد مردم مكه به معاد و جدال احسن رسول خدا با آنان

درباره مسئله معاد اينکه آنها اصلاً معتقد به معاد نبودند و مرگ را پايان راه مي‌دانستند؛ حساب و كتابي, عدل و ظلمي براي جهان معتقد نبودند كه انسان بعد از مرگ حساب و كتابي دارد؛ اصلاً جريان برزخ و قيامت براي آنها اسطوره بود.

اصرار قرآن كريم براي اثبات معاد از چند جهت است: يكي همان قضاياي سالبه و موجبه است كه جهان باطل نيست، يك طايفه از آيات قضيه سالبه دارد كه عالم باطل خلق نشد و يك سلسله قضاياي موجبه است كه عالم به حق خلق شد و يك سلسله از آيات دلالت دارد بر اينكه انسان درست است بدن او مي‌پوسد؛ ولي روح او مجرّد است از بين نمي‌رود تا شما بگوييد چگونه خدا معدوم را زنده مي‌كند و مانند آن. در اين بخش از وجود مبارك امام عسكري(عليه السلام) سؤال كردند كه آيا وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) با كسي جدال كرد؟ حضرت فرمود آري, براي اينكه خداي سبحان به پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دستور داد ﴿ادْعُ إِلي‏ سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتي‏ هِيَ أَحْسَنُ﴾[1] وقتي خدا دستور مي‌دهد كه شما با جدال أحسن مجادله كنيد، يقيناً پيغمبر امتثال مي‌كند. بعد استدلال فرمود به بخش پاياني سوره مباركه «يس» كه محلّ بحث است؛ فرمود اينها جدال أحسني است كه خداي سبحان دستور داده و پيغمبر امتثال كرد. [2] جدال أحسن عبارت از آن است كه قياسي تشكيل شود كه مقدمات آن حق است، لكن صبغهٴ اين مقدمات, مقبوليّت نزد خصم دارد نه معقوليّت آن, اگر چيزي معقول نباشد؛ ولي مقبول باشد اين جدال, جدال باطل است. از جهل طرف مقابل سوء استفاده كردن كار باطلي است که انبيا منزّه از اين عمل هستند، اما اگر چيزي معقول باشد و حيثيت معقول بودنِ آن محور بحث باشد مي‌شود برهان و اگر چيزي معقول و حق باشد؛ ولي محور بحث مقبوليّت آن «لدي ‌الخصم» است اين مي‌شود جدال أحسن. فرمود شما كه قبول داريد خداي سبحان اين بشر را از خاك آفريده است، اين خلقت را قبول داريد؛ اگر اين خلقت را قبول داريد چگونه در معاد شك مي‌كنيد؟ حدّ وسط اين استدلال امري است معقول؛ ولي صبغه مقبوليّت آن محور قرار گرفت که اين جدال أحسن مي‌شود. فرمود: ﴿قُلْ يُحْييهَا الَّذي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ﴾ و در سوره مباركه «اسراء» هم گذشت كه وقتي اينها كه منكر معاد هستند ـ در جريان حضرت ابراهيم و ساير انبيا(عليهم السلام) ـ فرمود به اينها بگوييد كه همان خدايي كه شما را خلق كرده است دوباره زنده مي‌كند ﴿فَسَيُنْغِضُونَ إِلَيْكَ رُؤُسَهُمْ﴾؛[3] اينها سرافكنده مي‌شوند، براي اينكه يك مقدمه شما ذكر كرديد حق است و مقبول «في نفسها» و مقبول آنها هم است؛ اگر چنين مقدمه‌اي حق بود و مقبول, ديگر اينها راهي براي انكار ندارند; لذا ﴿فَسَيُنْغِضُونَ إِلَيْكَ رُؤُسَهُمْ﴾؛ سرافكنده مي‌شوند که اين مي‌شود جدال أحسن. استدلال وجود مبارك امام عسكري(سلام الله عليه) اين است كه چون خداي سبحان دستور داد ﴿وَ جادِلْهُمْ بِالَّتي‏ هِيَ أَحْسَنُ﴾ وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم جدال كرد به جدال أحسن و فرمود: ﴿قُلْ يُحْييهَا الَّذي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ﴾.

احياي طبيعت مرده در بهار, دال بر قدرت خدا بر معاد

مطلب بعدي آن است كه براي اثبات قدرت خدا بر احيا گاهي جريان بهار را ذكر مي‌كنند كه در روايات ما هم هست كه «اِذا رَأَيتُم الرَّبيعَ فَأَکْثِروا ذِکرَ النُّشور»[4] و آيات فراواني هست كه ذات اقدس الهي در بهار مرده‌ها را زنده مي‌كند[5] اين نه براي آن است كه كسي كه قبلاً مُرده و الآن زنده مي‌شود آيا مِثل است يا عين، آن آيات ناظر به مثل بودن يا عين بودن نيست، ناظر به آن است كه مرده را مي‌شود زنده كرد. خيلي‌ها مي‌گفتند وقتي كه انسان مرد چگونه زنده مي‌شود؟ ﴿إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفي‏ خَلْقٍ جَديدٍ﴾[6] و آياتي كه در جريان بهار هست؛ فرمود اين مرده‌ها را هر سال خدا دارد زنده مي‌كند، نه اينكه اين درختي كه پارسال برگ‌هايش زنده بود و امسال مُرد خدا دارد دوباره آن برگ‌ها را زنده مي‌كند تا بگوييم جريان ربيع، آيا احياي عين است يا احياي مِثل؛ آن سلسله از آيات درصدد بيان اين است كه خدا مرده را زنده مي‌كند، اما حالا اين زنده, عين همان مرده قبلي است يا مثل آن, آن سلسله آيات ناظر به اين نيست.

عدم تنافي آيات دال بر احياي عين انسان اوّلي يا مِثل آن

اما بحث‌هاي معاد دو طايفه است: يكي اينكه انسانِ در قيامت عين همان انسان اوّلي است بدون كمترين تفاوت و گاهي هم تعبير به مثل دارند؛ نظير آنچه در سوره «واقعه» آمده كه ﴿نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ﴾؛[7] اگر به لحاظ بدن و منهاي روح باشد، بله مِثل است؛ آن بدن قبلي از بين رفته و اين بدن دوم مثل آن است و اگر به لحاظ روح باشد عين اوست، چون هويّت بدن به روح است. همان‌طور كه در دنيا چندين بار بدن عوض مي‌شود؛ ولي عينيّت محفوظ است، در آخرت هم اين‌چنين است. مگر ما در دنيا وحدت بدن نداريم؟! مگر هويّت بدن به روح نيست؟! مگر عينيّت بدن را روح تأمين نمي‌كند؟! با اينكه چندين بار عوض مي‌شود، حتي آن‌كه پيوند عضو دارد باز هم مي‌گوييم اين عين اوست، چون هويّت بدن, شخصيت بدن, عينيت بدن به روح است، پس اگر در اين سوره يا سوره «واقعه» تعبير به مِثل شده است به لحاظ بدن منهاي روح است و اگر در خيلي از آيات دارد كه ما مرده‌ها را زنده مي‌كنيم ـ نه اينكه مِثل آنها را زنده مي‌كنيم ـ براي اينكه خود آنها را زنده مي‌كنيم، چه اينكه در آيه 79 هم كه فرمود: ﴿يُحْييهَا﴾ نه «يحيي مثلها» اين ناظر به وحدت روح است. روح چون از بين نمي‌رود و احتياجي به اعاده ندارد، هر بدني را كه روح بپذيرد عين همان بدن قبلي است; لذا تعبير به عين شده و فرمود: ﴿يُحْييهَا﴾.

نشان دادن واقعيت عيني معاد به انبيا با زنده كردن اموات

اما در بخش‌هايي كه از سوره مباركه «بقره» بود، آن‌جا گاهي واقعيّت عيني را نشان مي‌دهند، گاهي گزارش مي‌دهند و گاهي معادسازي را به انبيا مي‌پرورانند؛ در سوره مباركه «بقره» ملاحظه فرموديد که سه راه را ذات اقدس الهي نشان انبياي خود داد. در سوره «بقره» آيه 243 به اين صورت بود كه فرمود: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ﴾ نه «أحيا أمثالهم»، همان‌ها كه مردند را زنده كرد؛ بالأخره يك عدّه بدن‌هايشان آسيب ديد. در بخش‌هاي ديگر سه مقطع را در همان سوره مباركه «بقره» بيان كرد: يك مقطع ناظر به بيان كلي بود كه استدلال وجود مبارك حضرت ابراهيم نسبت به نمرود بود كه از آيه 258 شروع مي‌شود: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذي حَاجَّ إِبْراهيمَ في‏ رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ﴾ که وجود مبارك ابراهيم احتجاج او اين بود: ﴿إِذْ قالَ إِبْراهيمُ رَبِّيَ الَّذي يُحْيي‏ وَ يُميتُ قالَ أَنَا أُحْيي‏ وَ أُميتُ﴾ كه آن جريان آزاد كردن يك زنداني و اعدام زنداني ديگر گذشت؛ حالا عين خارجي, آيه 259 اين است ﴿أَوْ كَالَّذي مَرَّ عَلي‏ قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلي‏ عُرُوشِها﴾ حالا يا اِرميا بود يا عزير[8] يا هر پيامبر ديگري بود ﴿قالَ أَنَّي يُحْيي‏ هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها﴾؛ چطور خدا اين همه مرده‌ها را زنده مي‌كند؟ ذات اقدس الهي اين كار را نكرد كه به او بفرمايد ما قدرت مطلقه داريم و مي‌توانيم, يك و اين كار را هم نكرد كه در حضور او يك مرده را زنده كند, دو; بلكه خود او را «اماته» كرد و خود او را احيا كرد که در درون خود او اين شخص يافت كه چگونه انسان مي‌ميرد و چگونه زنده مي‌شود، اين ويژگي آن پيامبر بود ﴿قالَ أَنَّي يُحْيي‏ هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ﴾؛ خود اين شخص صد سال مرده بود ﴿ثُمَّ بَعَثَهُ﴾ خدا  او را زنده كرد و فرمود ما اين‌طوري مي‌ميرانيم و اين‌طوري احيا مي‌كنيم که در خود شخص اين مسئله را پياده كرد حالا ﴿قالَ كَمْ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ﴾، چون آن روزي كه آن حالت براي او پيش آمد مثلاً آفتاب در فلان قسمت از ديوار بود و بعد از صد سال كه بيدار شد آفتاب در قسمت ديگر بود خيال كرد كه همان روز مُرد و همان روز بيدار شد؛ لذا گفت ﴿بَعْضَ يَوْمٍ﴾ يا اگر مثلاً همان قسمت قبلي آفتاب بود گفت ﴿يَوْمٍ﴾ يك روز يا بخشي از روز؛ بعد به او گفتند نه, ﴿بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ﴾ شواهد را نگاه كن! ﴿فَانْظُرْ إِلي‏ طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَ انْظُرْ إِلي‏ حِمارِكَ وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ﴾؛ ما استخوان‌هايش را جمع مي‌كنيم و دوباره زنده مي‌كنيم. اين بزرگوار هم درباره موجود ديگر ديد كه خدا چگونه او را «اماته» كرد و دوباره احيا كرد مثل ﴿وَ انْظُرْ إِلي‏ حِمارِكَ﴾ هم درباره خودش ديد كه چگونه او را «اماته» كردند و چگونه او را احيا كردند، اين بخش دوم. بخش سوم كه در سوره مباركه «بقره» گذشت از همه اينها مهم‌تر بود و آن كار وجود مبارك ابراهيم بود که عرض كرد: خدايا! احياي «موتا» را من مي‌دانم، قدرت داري و همه اين كارها از سوی شما مقدور است و ايمان هم دارم؛ ولي به من نشان بده تا من هم اين كار را كنم؛ يعنی من هم بعضي از موجودات را «اماته» كنم و بعضي از موجودات را احيا كنم، به من احياي «موتا» را ياد بده که اين بر خلاف آن اِرمياست كه گفت: ﴿أَنَّی يُحْيِي هٰذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا﴾؛ خداي سبحان اين دو صحنه را درباره هويّت خود او پياده كرد. حضرت ابراهيم خواسته‌ او اين نبود كه شما چگونه مرده را زنده مي‌كنيد، چون خودش در احتجاج با نمرود گفت ﴿رَبِّيَ الَّذي يُحْيي‏ وَ يُميتُ﴾[9] او شكّي نداشت و اصلاً نمي‌خواست در اين زمينه سخن بگويد؛ از جواب هم معلوم مي‌شود كه سؤال حضرت ابراهيم چه بود, سؤال حضرت ابراهيم نه استفهام بود كه چگونه شما مرده را زنده مي‌كنيد و نه اينکه به اصل قدرت شك داشت, سؤال او به قرينه جواب اين بود كه ﴿أَرِني‏ كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي﴾[10] به من نشان بده كه چگونه مرده را زنده مي‌كني كه من هم همين كار را كنم، فرمود راهش اين است که چندتا مرغ را مي‌گيري و آنها را ذبح مي‌كني اجزايشان را درهم مي‌كوبي روي كوه‌ها پراكنده مي‌كني كه همه شبهه‌ها برطرف شود، چون ذرّات آن درهم هستند. تو اگر اين سر پرندگان را بگيري و بگويي «يا طاووس» حرف مرا مي‌زني، من هم جمعيّت و امّت را به نام سرانشان دعوت مي‌كنم ﴿يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ﴾[11] ما مي‌گوييم علوي بيايد, فاطمي بيايد, حسني بيايد, حسيني بيايد, شيعه‌ها صف مي‌كشند ﴿يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ﴾ تو هم اين سرها را بگير به اسم اين سرها صدا بزن و بگو «يا طاووس»، تمام اين ذرّات پراكنده روي اين كوه‌ها جمع مي‌شوند و مي‌شوند طاووس، آنها حرف تو را مي‌شنوند، چون تو حرف ما را داري مي‌گويي؛ ما اين‌طور مرده را زنده مي‌كنيم.

تفاوت تقاضاي حضرت ابراهيم و اِرمياي نبي(عليهما السلام) در احياي اموات

حضرت ابراهيم هم چنين عمل کرد و گفت و آنها هم زنده شدند. حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) نخواست بفهمد، چون خودش خيلي‌ها را فهماند و برهان هم اقامه كرد؛ نظير ارميا نبود كه در خودش احساس کند، بلكه مي‌خواست «خليفة الله» شود كه كار «مستخلف‌عنه» را كند، چون خليفه كار او را مي‌كند. اگر وجود مبارك عيسي(سلام الله عليه) احياي «موتا» مي‌كرد ﴿إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْني‏ فَتَنْفُخُ فيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْني‏ وَ تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْني‏ وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتي‏ بِإِذْني‏﴾,[12] « اين كلمه «باذني» را هم ملاحظه فرموديد به نحو تنازع مفعول واسطه است براي تمام افعال، نه اينكه فقط به آن فعل آخر برگردد. ﴿فَتَکُونُ طيراً بِإِذْني﴾، اين ﴿بِإِذْني﴾ تنها مفعول واسطه براي ﴿تَكُونُ﴾ نيست براي ﴿فَتَنْفُخُ﴾ هم است، چون هر کسی که بِدَمد طير نمي‌شود؛ تمام اينها از جمع كردن, به هيئت طير در آوردن و دميدن، همه اينها به «اذن الله» است. وجود مبارك ابراهيم گفت كه من مي‌خواهم احياي «موتا» را ياد بگيرم، چون خليفه شما هستم، خليفه بايد كار «مستخلف‌عنه» را  كند و اين مراحل نهايي كمال حضرت ابراهيم بود و اين كار را هم كرده است.

پرسش: استاد ﴿لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي﴾؟[13]

پاسخ: بله, ﴿لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي﴾ در مقام احياي «موتا»؛ من مي‌خواهم ببينم كه خليفه هستم يا نه و كار شما را مي‌توانم انجام دهم يا نه؟ از جواب معلوم مي‌شود كه سؤال حضرت اين نبود كه شما چگونه مرده را زنده مي‌كنيد، زيرا خودش كه براي نمرود برهان اقامه مي‌كرد. برهاني كه حضرت ابراهيم اقامه كرده بود اين بود که ﴿رَبِّيَ الَّذي يُحْيي‏ وَ يُميتُ﴾ در آن محكمه رسمي, استدلال قاطع حضرت ابراهيم اين بود كه خدا مُحيي و مُميت است، اما حالا میخواهد ببيند كه خليفه و خليل خداست يا نه؟ ﴿وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهيمَ خَليلاً﴾[14] است يا نه؟ از جواب معلوم مي‌شود كه سؤال حضرت چه بود؛ در آن‌جا سخن از مِثل نيست، بلکه سخن از عين است.

تبيين صادق بودن احياي مثل نسبت به بدن و عين نسبت به روح

بنابراين اگر ما به لحاظ مجموع بدن و روح حساب كنيم عين است, خصوص روح حساب كنيم عين است, خصوص بدن حساب كنيم مِثل است. پس آيه‌اي كه در سوره «يس» هست, در سوره مباركه «واقعه» هست که تعبير به مِثل شده، ناظر به بدنِ منهاي روح است؛ وگرنه خصوص روح كه از بين نرفت تا بگوييم عين است يا مِثل, مجموعه روح و بدن هم چون هويّتشان به روح است و روح امر ثابت مجرّد موجود هست عين است نه مثل. آری, اگر خصوص بدن را حساب كنيم، مثل است. اين روايت نوراني كه مرحوم طبرسي در احتجاج نقل كرده و در تفسير شريف كنزالدقائق هم هست، از وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) است که در آن‌جا فرمود روح در مكان خودش است، روح كه از بين نرفته است؛ روح كافر و مؤمن اين‌طور است که هر دو سر جايشان هستند، بدن را ذات اقدس الهي بعد از اينكه «ممطور» كرد، اين بدن را مي‌برد «الي حيث الروح»؛ اين نياز به بحث دقيق دارد كه چگونه بدن نزد روح مي‌رود؟ مگر روح مكان دارد تا اين نقل مكان كند؟ بدن چطور كامل مي‌شود كه روحاني مي‌شود و روح به او تعلّق مي‌گيرد؟ اين ديگر «فيه وجوه و آراء و أقوال». اگر صاحب‌نظراني در اين بخش نظرهاي مختلف داشتند اين استبعادي ندارد، چون بسيار دقيق است اين‌طور نيست كه حالا بگوييم ـ معاذ الله ـ فلسفه مشكل دارد؛ فلسفه مشكل ندارد، بحث, بحث پيچيده و مشكلي است؛ بحث‌هايي آسان‌تر از اين است که اختلاف فراوانی در آن هست. شما در جريان «نزح بئر» مستحضريد اگر چاهي با اينكه «مع أنّ لها مادّه» اين بئر «لها مادّة» با اينكه منبع جوشش دارد خيلي از قدما قائل بودند كه اگر حيواني در آن بيفتد و مرداري واقع شود اين نجس مي‌شود، «نزح بئر» واجب است بايد «بالوعه»‌اي[15] كَند و آن وقت بحث‌هاي فراواني داشتند كه فاصله بين «بئر» و «بالوعه» چقدر باشد و چند دلو بكِشند. به استثناي محمد بصراوي[16] غالب فقها(رضوان الله عليهم) ـ از قدما ـ قائل به نجاست اين آب بودند، بعد مرحوم علامه[17] و اينها آمدند گفتند نه خير, «نزح بئر» مستحب است و دليلي بر نجاست «بئر» نداريم. ده‌ها سال, ده‌ها فقيه همه فتوا به نجاست دادند بعد معلوم شد که نجس نبود. اين‌طور نيست كه ما بگوييم پس فقه منشأ شبهه مي‌شود. اگر انسان وارد بحث شود اين بحث‌هاي دقيق بالأخره همه‌شان يك‌طرفه نيست؛ گاهي اين طرف است و گاهي آن طرف است، منتها در همه موارد بايد از ذات اقدس الهي كمك گرفت كه از صراط مستقيم فاصله نگيريم و آن اصل كلي كه معقول و مقبول همه ماست بايد زيربناي فكر همه ما باشد كه اگر آنچه ما فهميديم مطابق با حق بود «نِعم المطلوب» و اگر مطابق حق نبود «مضروب علي الجدار» است و آن حق عقيده ماست؛ اين روش در تمام علوم است و اختصاصي به يك علم  دون علم ديگر ندارد.

بنابراين آنچه از وجود مبارك حضرت ابراهيم در اين زمينه برمي‌آيد عين است نه اينكه حالا اين طاووسي كه زنده شد يا آن پرنده‌اي كه زنده شد مثل پرنده قبلي است؛ نه عين اوست، براي اينكه اين شيء روح دارد و هويّت هر شيئي را روح آن تأمين مي‌كند; لذا فرمود هم ﴿يُحْييهَا﴾ درست است و هم ﴿مِثْلَها﴾ درست است از دو نظر درست است.

محفوظ بودن عين روح هنگام مرگ و شهيد يكي از مصاديق آن

پرسش: اينکه فرمود: ﴿تُحْيِ الْمَوْتي﴾ مگر نفس مي‌ميرد, روح مي‌ميرد؟

پاسخ: نه, چون نفس نمي‌ميرد, عينيّت محفوظ است. اين موت عبارت از فوت كه نيست؛ موت هجرت است. سؤال است اينهايي كه هجرت كردند، بدن را رها كردند و رفتند چه وقت با بدنشان مأنوس مي‌شوند؟ بازگشت سؤال در حقيقت همين است. يك عدّه خيال مي‌كردند وقتی كه انسان مي‌ميرد مي‌پوسد; لذا فرمودند مبادا بگوييد شهيد مُرد، البته اين اختصاصي به شهيد ندارد؛ حالا آن‌كه فاتح است، ممكن است اثر آن فتح بيش از اثر شهادت باشد. قبلاً هم ملاحظه فرموديد که گاهي فتح اثر آن بيش از شهادت است. آن عظمت و جلالي كه براي ضربت حضرت علي در جريان خندق بود، آن عظمت حتی براي شهادت آن حضرت هم نبود «لَضَرْبَةُ عَلِيِّ لِعَمْرٍو يَوْمَ الْخَنْدَقِ تَعْدِلُ‏ عِبَادَةَ الثَّقَلَيْنِ»[18]‌ شهادت خود آن حضرت هم در كنار سفره آن ضربت بود، اگر آن ضربت نبود و اسلامي نمي‌ماند و ـ معاذ الله ـ شرك همه جا را مي‌گرفت، ديگر ماه مبارك رمضاني نبود و شهادتي نبود و عليِ علوي نبود و غديري نبود و اينها نبود، گاهي يك پيروزي كار چندين شهادت را مي‌كند «لَضَرْبَةُ عَلِيِّ لِعَمْرٍو يَوْمَ الْخَنْدَقِ تَعْدِلُ‏ عِبَادَةَ الثَّقَلَيْنِ» خيلي از پيروزمندان هستند كه درجاتشان از شهدا بالاتر است. در همان حديث معروف كه در قيامت مركّب عالِم را با خون شهيد مي‌سنجند که آن‌جا مركّب سنگين‌تر است و خون شهيد به اندازه عظمت مركّب نيست همين است،[19] اگر ﴿لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً﴾[20] درباره علما همين‌طور است, فاتحان اين‌طور است، اين‌طور نيست كه فقط مخصوص شهدا يا علماي دين باشد، هر كسي كه انسان است وفات دارد نه فوت و هجرت دارد، منتها اين بدن را رها مي‌كند دوباره اين بدن را ذات اقدس الهي احيا مي‌كند و به او مي‌دهد؛ حالا چگونه اين بدن احيا مي‌شود, چگونه اين بدن دوباره تحت تدبير روح قرار مي‌گيرد، اين‌ موارد است كه مشكلات فراواني دارد كه اينها ديگر جزء ضروريات نيست؛ اينها را انسان بايد معتقد باشد همان بدني كه هست و همان شخصي كه هست عيناً در قيامت مي‌آيد، اما حالا چطور مي‌آيد كه بر ما واجب نيست ياد بگيريم، اگر ياد گرفتيم و دانستيم چه بهتر; لذا اگر اين دو طايفه آيات است که يكي گفت عين و يكي گفت مِثل، قابل جمع است و در ادامه برهاني را هم كه اقامه مي‌كند به جدل برمي‌گردد، فرمود: ﴿الَّذي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً﴾ شما كه خدا را قبول داريد و «مَرخ» و «عَفار»[21] را كه مي‌بينيد، اين كار خداست؛ آن‌كه ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ﴾ او را كه قبول داريد، اگر كسي خالق «سماوات» و «أرض» است، دوباره هم مي‌تواند احيا كند؛ همه اينها طبق بيان نوراني امام عسكري(سلام الله عليه) جدال أحسن است؛ يعني مقدماتي است معقول, يك; مقبول, دو; منتها صبغه مقبول بودنش واسطه قياس است, سه; اين مي‌شود جدال أحسن, چهار. اگر از جهت معقوليّت, قياس تشكيل مي‌شد, مي‌شد برهان؛ اما از جهت مقبوليّت تشكيل شد که شده جدال أحسن.

فرق بين امر و خطاب تكويني و اعتباري

﴿إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً﴾ مي‌خواهيد ببينيد چطور زنده مي‌كند؟ وقتي ذات اقدس الهي چيزي را كه نبود ايجاد كرد حالا كه بود و پراكنده است آن را يقيناً ايجاد مي‌كند، شما مشركين مشكلتان چيست؟ امر الهي دو قسم است: يك امر «بلاواسطه» است و يك امر «مع‌الواسطه»; آن امر «مع‌الواسطه» هم دو قسم است يا تكوين است يا تشريع, امر «بلاواسطه» كه يقيناً تكوين است و جا براي عصيان نيست، براي اينكه كسي نيست تا معصيت كند، امر تكويني به «كان» تامّه تعلّق مي‌گيرد، موجودي كه «ليس» تامّه دارد ـ يعني نيست ـ مي‌خواهد با امر الهي هست شود، در اين امر جا براي عصيان نيست؛ در امر تكويني از آن جهت كه به «كان» تامّه تعلّق مي‌گيرد و مخاطب شيء معدوم است جا براي عصيان نيست; لذا با «كُن» حتماً «يكون» حاصل مي‌شود. منتها مي‌ماند اين دو مطلب: يكي اينكه فرق اساسي اين امر تكويني كه ﴿كُنْ﴾ خطاب است، با امر اعتباري چيست؟ دوم اينكه خطاب به معدوم معنا ندارد. درباره مطلب اول فرق اساسي خطاب تكويني و خطاب اعتباري آن است كه در خطاب تكويني مخاطب فرع بر خطاب است؛ يعني اول «كُن» است بعد «يكون» يافت مي‌شود؛ لذا با «فاء» تفريع فرمود ما كه گفتيم «كُن» مخاطبِ ما «يكون» مي‌شود؛ اين كان, كان تامه است فقط اسم مي‌گيرد؛ يعني فاعل خبر ندارد، هم آن «كُن» «كان» تامّه است و هم اين «يكون»؛ اين تخلّل «فاء» براي آن است كه ثابت كند مخاطب, فرع خطاب است. در خطاب‌هاي اعتباري روشن است كه خطاب فرع بر مخاطب است، تا مخاطبي نداشته باشيم كه نمي‌توانيم با او گفتگو كنيم.

چگونگي تعلّق امر و خطاب به امور تكويني معدوم

مي‌ماند اين شبهه كه خطاب به معدوم يعني چه؟ چگونه مي‌شود به معدوم خطاب كرد؟ منتها اين معدوم, معدوم خارجي است و موجود علمي که در علم ذات اقدس الهي است؛ ذات اقدس الهي براساس ﴿أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ﴾[22] به شيئي علم دارد, به معلوم خود افاضه هستي مي‌كند و او يافت مي‌شود خطاب او طبق بيان نوراني حضرت امير در نهج‌البلاغه خطاب لفظي نيست «لاَ بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لاَ بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ وَ إِنَّما كَلامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ»[23] حرف نيست, كلمه نيست, لفظ نيست همان ايجاد است، ايجاد الهي كه فعل اوست و از آن به «کُن» ياد مي‌كند. اين «كُن» ايجاد است و آن «يكون» وجود است که اگر به لحاظ خود شيء حساب كنيم مي‌شود مخلوق و اگر ارتباط آن را با ذات اقدس الهي حفظ كنيم خلق و خلقت مي‌شود.

بنابراين خطاب الهي در حقيقت به معلوم است و آن معلوم را هستي مي‌بخشد كه وجود خارجي پيدا كند که اين تعبير در بخش‌هايي از قرآن كريم آمده است؛ در سوره مباركه «مؤمنون» 87 به بعد اين است: ﴿قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَ هُوَ يُجيرُ وَ لا يُجارُ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ٭ سَيَقُولُونَ لِلَّهِ﴾[24] در بخش‌هاي ديگر هم هست كه اگر خداي سبحان امر كند فوراً آن شيء امتثال مي‌كند که آيه چهل سوره مباركه «نحل» هم همين است ﴿إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‏ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾.

جريان آفرينش حضرت آدم و عيسي(عليهما السلام) مصداق خطاب به امور تكويني

مهم‌تر از همه جريان آفرينش حضرت عيسی و همچنين جريان آفرينش حضرت آدم است. يك سلسله كارهايي را ذات اقدس الهي با تدريج بيان مي‌كند، نه اينكه تدريجاً كار كند؛ گيرنده به تدريج مي‌گيرد. اصل كار را ذات اقدس الهي آن‌طور كه در سوره مباركه «قمر» آيه پنجاه آمده، فرمود كار ما يك لحظه است ﴿وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ﴾؛ ما با يك چشم به هم زدن كار مي‌كنيم؛ ولي گيرنده اگر مجرّد باشد كه دفعتاً مي‌گيرد, اگر مادي باشد كه تدريجاً مي‌گيرد كه در ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في‏ سِتَّةِ أَيَّامٍ﴾[25] مي‌گيرد. در جريان آفرينش حضرت عيسي يا جريان آفرينش حضرت آدم(سلام الله عليهما) اين مثال‌ها را ذكر مي‌كند؛ آيه 59 سوره مباركه «آل‌عمران» اين است ﴿إِنَّ مَثَلَ عيسي‏ عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ﴾ كه حضرت آدم را اول از خاك آفريد ﴿ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ از خلقت مادي و بدنی به ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾ ياد نكرد؛ لذا آن ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾ مي‌شود بخش خلق و اين ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾ بخش امر مي‌شود. بدن را فرمود ما از خاك خلق كرديم، وقتي نوبت به روح كه رسيد گفتيم ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾. معلوم مي‌شود آن بخش مجرّد با ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾ حل مي‌شود و آن بخش مادي با خَلق حل مي‌شود كه بعضي‌ها خواستند بگويند ﴿أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ﴾[26] ناظر به اين است كه بخش مادي بخش خلقت است و بخش مجرّد, بخش عالم امر است.

پرسش: تصوير دفعي بودن خلق آسمان و زمين در حالي كه ...

پاسخ: آن گيرنده تدريجاً مي‌گيرد وگرنه دهنده دفعتاً اين كار را كرده است. آنچه از طرف ذات اقدس الهي است زماني و زميني نيست كه خدا امروز اين كار را كند يا فردا آن كار را كند که تدريج و تغيير داشته باشد؛ از طرف ذات اقدس الهي افاضه است ﴿وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلاَّ كَلَمْحِ الْبَصَرِ﴾؛[27] منتها گيرنده تدريجاً در او ظهور پيدا مي‌كند.

پرسش: ...

پاسخ: بالأخره گيرنده بايد تدريجاً اين فيض را ظاهر كند، او دفعتاً عطا كرده است. الآن وقتي اين كليد برق را زدند تا آن‌جا كه روشن شود يك مقدار ممكن است طول بكشد ولو يك هزارم ثانيه، اما بالأخره تدريج در گيرنده است نه در دهنده؛ لذا در مجرّد فرمود: ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾ است؛ درباره بدنش فرمود: ﴿خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ﴾، اما حالا درباره روح كه رسيد ﴿ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾. درباره ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾ با ملكوت همراه است؛ لذا با «فاء »تفريع, يك; با اسم تسبيح, دو.

تبيين آيات دال بر مُلك و ملكوت اشيا و تعريف آن

فرمود: ﴿فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ﴾. در تقسيم‌ها مي‌گويند عالَم دو قسم است: يك قسمت آن مُلك است و يك قسمتش ملكوت، البته ملكوت به معني اعم كه فوق آن را هم شامل مي‌شود. عالم دو قسم است: بخشي عالَم مُلك است كه ﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾[28] آن «سماوات» و «أرض» است و يك قسمت هم ملكوت است كه ملكوت، باطن اين عالم است. درباره ملكوت در سوره مباركه «انعام» فرمود ما ملكوت هر چيزي را نشان حضرت ابراهيم داده‌ايم؛ در سوره مباركه «انعام» آيه 75 اين است ﴿وَ كَذلِكَ نُري﴾ كه با فعل مضارع كه نشانه استمرار دارد كه فيض از اين طرف مستمر است و با وحدانيّت فيض هم هماهنگ است.

دعوت قرآن به نظر در مُلك و ملكوت عالم و فرق آن با رؤيت حضرت ابراهيم(عليه السلام)

﴿وَ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾؛ ما باطن عالَم را نشان او مي‌دهيم. درباره ما كه بشر عادي هستيم سخن از ارائه نيست، سخن از نظر است؛ در سوره مباركه «اعراف» كه قبلاً بحث آن گذشت، آيه 185 اين است: ﴿أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا في‏ مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾؛ يك وقت در مُلك عالم آدم نظر مي‌كند ﴿أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَي الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ﴾[29] و «الي كذا و كذا» اين نظر به مُلك است، يك وقت مي‌گويند چرا درباره ملكوت نظر نمي‌كنيد؟ ما موظّف به نظريم, يك; فيض خدا نسبت به حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) ارائه و رؤيت است, دو; او اهل رؤيت است و ما اهل نظريم, او اهل و ديدن است ما اهل نگاه هستيم؛ در فارسي بين نگاه و ديدن خيلي فرق است، گاهي انسان نگاه مي‌كند و نمي‌بيند «نظرت الي الهلال فلم أره»؛[30] بين نظر و رؤيت تلازمي نيست گاهي انسان نگاه مي‌كند و نمي‌بيند، بين نگاه و ديدن تلازم نيست؛ ولي زمينه هست، فرمود شما در ملكوت نظر كنيد بلكه ببينيد، ما حضرت ابراهيم را كه پدر شماست ﴿مِلَّةَ أَبيكُمْ إِبْراهيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمينَ مِنْ قَبْلُ﴾[31] راه پدرتان را برويد ما باطن عالَم را نشان او داديم. كلّ عالَم هر كدام ملكوتي دارد كه زمام هر شيء همان ملكوت اوست که اين هم به دست خداست، يك تقسيم عمومي است كه «العالم إمّا مُلكيٌ أو ملكوتي» مثل اينكه مي‌گويند «الموجود إمّا ذهني و إمّا خارجيٌ»[32] بعد كه برگشتيم با دقّت بيشتري موجود ذهني را نگاه كرديم، مي‌بينيم موجود ذهني هم مرتبه‌‌اي از مراتب موجود خارجي است. ما يك ذهن داريم كه حقيقت است, واقعيّت است و در فلسفه مطرح است و يك ذمّه داريم كه امر اعتباري است و پوچ است و در فقه و امثال فقه مطرح است؛ در ذمّه فلان كس اين مال هست من هبه كردم يا اِبراء كردم. ذمّه يك امر اعتباري است, ذهن يك حقيقت است كه فضاي تصور و تصديق و اينها را به همراه دارد. براساس نظر دوم, موجود ذهني هم مرتبه‌اي از موجود خارجي است. اين تقسيم كه مي‌گوييم «الموجود إمّا مُلكيٌ و إمّا ملكوتي» وقتي به مقصد رسيديم مي‌بينيم همه چيز داراي ملكوت هستند و هيچ چيزي نيست كه ملكوت نداشته باشد.

مقصود از ملكوت اشيا و ارتباط آ‌ن با مبدأ آفرينش

ملكوت آن چهره و زِمام و پيشاني و افسار كه به دست خداست، هر چيزي يك رابطه الهي دارد كه اين ملكوت اوست و اين ملكوت به دست خداي سبحان است و چون آن نگاه, نگاه تجرّدي است از آن به «سبحان» ياد شده، بر خلاف مُلك كه فرمود: ﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾. اصلاً قرآن كتاب تعليم اسماست، خداي سبحان كه اسماي حسنا دارد، اين اسماي حسنا را در قرآن شرح كرده و آنچه در پايان هر آيه است يا پايان هر سوره است حدّ وسط مضمون آن آيه يا آن سوره است؛ قرآن, كتاب درس و تعليم اسماست، اگر خداي سبحان اسما را ياد انسان كامل داد و گزارش آنها را انسان كامل به فرشته‌ها داد، براي ما هم اين كتاب را نازل كرد؛ يعني «القا» كرد آويخت و نه انداخت كه ما به علم اسما آشنا شويم. اينكه در دعاي «سمات», در دعاي «ندبه», در دعاي «كميل» مي‌گوييم عالَم را اسماي تو پر كرده است «وَ بِأَسْمَائِكَ الَّتِي مَلَأَتْ أَرْكَانَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ»[33] اين اسمايي كه «مَلَأَتْ أَرْكَانَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ» و اين اسمايي كه با اين اسما انبياي الهي فلان منطقه را فتح كردند, فلان كوه را رفتند, كوه طور را ديدند, ﴿الْوَادِي الْأَيْمَنِ﴾[34] را ديدند همه اينها در قرآن كريم به صورت‌هاي گوناگون آمده و قرآن, كتاب «تعليم الأسماء» است, شرح اسماء است؛ آنچه در ذيل هر آيه است حدّ وسط مضمون آن آيه است، اين‌جا هم كه فرمود: ﴿فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ﴾ نشان مي‌دهد كه هر چيزي ارتباطي با ذات اقدس الهي دارد كه آن زمامش و آن پيشاني و جبهه‌ او به دست خداي سبحان است که ﴿إِنَّ رَبِّي عَلي‏ صِراطٍ مُسْتَقيمٍ﴾[35] هم همين‌طور است.

پرسش: ملکوت دائر است يا اينکه برای شخص دائر می‌شود.

پاسخ: نه, ملكوت, باطن است که گاهي باطن را نشان مي‌دهند؛ مثل جريان حضرت ابراهيم كه فرمود: ﴿كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ﴾[36] و به ما هم فرمودند راه انبيا باز است.

مشروط بودن ديدن ملكوت عالم به زدودن حجاب‌هاي ظلماني

ملكوت, باطن هر شيء است که اين شيء كجا را مي‌خواهد و چه چيزي را مي‌خواهد؟ اين شيء يك سنگ است ،اين سنگ چه كسي را تسبيح مي‌كند؟ ﴿إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾[37] اين سنگ دائماً دارد تسبيح مي‌گويد, اين سنگ دائماً دارد تحميد مي‌كند، چه كسي را تحميد مي‌كند؟ اگر كسي صداي حمد و تسبيح اين سنگ را شنيد، معلوم مي‌شود گوش ملكوتي دارد و اگر نشنيد معلوم مي‌شود فقط گوش مُلكي دارد. خيلي از ماها صداي خودمان را نمي‌شنويم، در درون ما هميشه «يا الله» است، لکن ما نمي‌شنويم ما هم بالأخره مثل اين سنگ هستيم مثل اين در و ديوار هستيم مثل درخت و مانند آن هستيم، بدن ما اين‌طور است و جان ما هم همين‌طور است؛ منتها ما در اثر اين غفلت, صداي خودمان را هم نمي‌شنويم. اينكه فرمود: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[38]‌ ما اگر صداي خودمان را بشنويم، صداي «يا الله» ما هميشه بلند است؛ منتها وقتي فشار به ما آمد ما برابر آن صداي درون داد مي‌زنيم «بك يا الله» وگرنه هميشه ما هم صدايمان به «يا الله» بلند است.

اينكه مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب قيّم توحيد نقل كرده است كه «لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ‏ غَيْرُ خَلْقِهِ‏ احْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجَابٍ مَحْجُوبٍ وَ اسْتَتَرَ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتُورٍ لَا إِلَهَ إِلَّا هُو»[39] بين خدا و زيد, خود زيد فاصله است؛ اين از غرر روايات ماست که مرحوم صدوق نقل كرده است، بعدها گفتند: «تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز»[40] اگر اين حرف‌ها نبود كه شعراي ما اين حرف‌ها را نداشتند. اين بيان نوراني حضرت امام كاظم بود كه مرحوم صدوق نقل كرد كه بين خدا و خلق حجابي نيست مگر خود خلق؛ در همان دعاي «ابوحمزه ثمالي» هم همين است که پروردگارا! مي‌دانم «وَ اَنَ‏ الرَّاحِلَ اِلَيْكَ قَريبُ الْمَسافَةِ وَ اَنَّكَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِكَ اِلاَّ اَنْ‏ تَحْجُبَهُمُ الْأَعمالُ دوُنَكَ»[41] همين, بنابراين بين ما و خداي ما اين غرور ما فاصله است، خود را نبينيم صداي «يا الله» را مي‌شنويم, خود را نبينيم صداي «بك يا الله» را مي‌شنويم، هميشه نه تنها شب‌هاي قدر يا شب‌هاي جمعه. مگر در و ديوار شب‌هاي قدر مي‌گويند «بك يا الله» يا دائماً مي‌گويند «بك يا الله»؟ اگر ما صداي خود را بشنويم اين صداي شريف و روح‌بخش «بك يا الله» در درون ما هم هست؛ لذا فرمود اين ملكوت را اگر شما نگاه كنيد صدايتان را مي‌شنويد و در كتاب‌هاي دعا هم ملاحظه فرموديد مفاتيح الجنان مرحوم آقا شيخ عباس و ديگران(رضوان الله عليهم) هم هست كه سوره مباركه «يس» را اگر به بالين محتضر بخوانند وضع او خيلي روشن‌تر مي‌شود و با سرعت و آسان‌تر اين سفر را طي مي‌كند؛[42] چنين سوره‌اي است که هم قلب قرآن است، براي اينكه معارف فراواني دارد و هم راهِ رفتن را آسان‌تر مي‌كند. غرض اين است كه به ما گفتند راه ملكوت براي همه شما باز است، اگر بخواهيد نگاه كنيد ما شما را ترغيب مي‌كنيم؛ اگر ديدن ممكن نباشد كه بر نظر ترغيب نمي‌كنند، فرمود: ﴿أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا في‏ مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، پس معلوم مي‌شود که ديدن ممكن است و حالا اگر ديدن ممكن است ـ ان‌شاءالله ـ نصيب همه ما شود!

«و الحمد لله ربّ العالمين»

 

[1]. سوره نحل, آيه125.

[2]. الاحتجاج(طبرسی)، ج1، ص21.

[3]. سوره اسراء, آيه51.

[4]. مفاتيح الغيب، ج 17، ص194.

[5]. سوره ق, آيات9 ـ 11؛ سوره روم, آيه19 و 24 و50؛ سوره حج, آيات5 و 6 و 63؛ سوره فصلت, آيه39؛ سوره فاطر، آيه9؛ سوره اعراف، آيه57؛ سوره نحل، آيه65؛ سوره جاثيه، آيه50؛ سوره شوری، آيه28. و ...

[6]. سوره سبأ, آيه7.

[7]. سوره واقعه, آيه61.

[8]. تفسير الميزان، ج2، ص378.

[9]. سوره بقره, آيه258.

[10]. سوره بقره, آيه260.

[11]. سوره اسراء, آيه71.

[12]. سوره مائده, آيه110.

[13]. سوره بقره, آيه260.

[14]. سوره نساء, آيه125.

[15]. تذکرة الفقها ( ط- جديد)، ج 10، ص247.

[16]. ر.ک: مدارك العروة (للبيارجمندي)، ج‌2، ص25.

[17]. مختلف الشيعه، ج1، ص187.

[18]. عوالی اللئالی, ج4, ص86.

[19]. من لا يحضره الفقيه, ج4, ص399؛ «إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ جَمَعَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ النَّاسَ فِي صَعِيدٍ وَاحِدٍ وَ وُضِعَتِ الْمَوَازِينُ فَتُوزَنُ دِمَاءُ الشُّهَدَاءِ مَعَ مِدَادِ الْعُلَمَاءِ فَيَرْجَحُ مِدَادُ الْعُلَمَاءِ عَلَى‏ دِمَاءِ الشُّهَدَاءِ».

[20]. سوره آل عمران, آيه169.

[21]. معجم مقائيس اللغة، ج‌4، ص65؛ «فى كلِّ شجرٍ نار، و استَمْجَد المَرْخُ و العَفار»، أى إنَّهما أخذا من النّار ما أحْسَبَهُما.

[22]. سوره ملک, آيه14.

[23]. نهج البلاغه, خطبه186.

[24]. سوره مومنون, آيات88 و89.

[25]. سوره اعراف, آيه54.

[26]. سوره اعراف, آيه54.

[27]. سوره نحل, آيه77.

[28]. سوره ملک, آيه1.

[29]. سوره غاشيه, آيه170.

[30]. متشابه القرآن و مختلفه، ج‌1، ص95.

[31]. سوره حج, آيه78.

[32]. شرح المنظومه، ج1، ص242.

[33]. البلد الأمين، ص188.

[34]. سوره قصص, آيه30.

[35]. سوره هود, آيه56.

[36]. سوره انعام, آيه75.

[37]. سوره اسراء, آيه44.

[38]. عوالی اللئالی, ج4, ص102.

[39]. التوحيد(صدوق)، ص179.

[40]. ديوان حافظ، غزل266.

[41]. مصباح المتهجد، ج2، ص583.

[42]. الکافی(ط ـ اسلامی)، ج3 ، ص126؛ «مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ مُوسَى بْنِ الْحَسَنِ عَنْ سُلَيْمَانَ الْجَعْفَرِيِّ قَالَ: رَأَيْتُ أَبَا الْحَسَنِ يَقُولُ لِابْنِهِ الْقَاسِمِ‏ قُمْ يَا بُنَيَّ فَاقْرَأْ عِنْدَ رَأْسِ أَخِيكَ ﴿وَ الصَّافَّاتِ صَفًّا﴾ حَتَّى تَسْتَتِمَّهَا فَقَرَأَ فَلَمَّا بَلَغَ ﴿أَ هُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمْ مَنْ خَلَقْنا﴾ قَضَى الْفَتَی فَلَمَّا سُجِّيَ‏ وَ خَرَجُوا أَقْبَلَ عَلَيْهِ يَعْقُوبُ‏ بْنُ‏ جَعْفَرٍ فَقَالَ لَهُ كُنَّا نَعْهَدُ الْمَيِّتَ إِذَا نُزِلَ بِهِ‏ يُقْرَأُ عِنْدَهُ‏ ﴿يس * وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ‏﴾ وَ صِرْتَ تَأْمُرُنَا بِالصَّافَّاتِ فَقَالَ يَا بُنَيَّ لَمْ يُقْرَأْ عِندَ مَكْرُوبٍ مِنْ مَوْتٍ قَطُّ إِلَّا عَجَّلَ اللَّهُ رَاحَتَهُ».

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق