اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغي لَهُ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبينٌ (69) لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكافِرينَ (70) أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنا لَهُمْ مِمَّا عَمِلَتْ أَيْدينا أَنْعاماً فَهُمْ لَها مالِكُونَ (71) وَ ذَلَّلْناها لَهُمْ فَمِنْها رَكُوبُهُمْ وَ مِنْها يَأْكُلُونَ (72) وَ لَهُمْ فيها مَنافِعُ وَ مَشارِبُ أَ فَلا يَشْكُرُونَ (73) وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ (74) لا يَسْتَطيعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ (75) فَلا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ (76) أَ وَ لَمْ يَرَ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذا هُوَ خَصيمٌ مُبينٌ (77) وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ (78) قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ (79)﴾
مروري بر علت نفي شعر و شاعري از قرآن و پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در قرآن
در جريان وحي و نبوّت كه سوره مباركه «يس» يكي از عناصر محوري آن همين است يك يا چند گروه در مقاطع گوناگون تهمتهاي فراواني را روا داشتند؛ هم ميگفتند اين ـ معاذ الله ـ «إفك»[1] است، هم گفتند ﴿أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ﴾[2] است، هم گفتند سِحر[3] است، هم گفتند كهانت است هم گفتند شعر[4] است، هم ـ معاذ الله ـ حضرت را به جنون[5] متهم كردند. در بسياري از آيات جريان سحر و امثال آن آمده است و تنها دو آيه از دو سوره نيست، در سور فراوان آمده است; ولي عنصر محوري فنّ رايج عرب در آن روز, مسئله شعر بود و اگر ميخواستند در مقابل قرآن كريم به تحدّي و مبارزه برخيزند «سبعه معلّقه»[6] و امثال آن داشتند. قرآن كريم درباره تهمتهايي كه آنها اِعمال كردند اينها را به سه قسمت تقسيم كرد: يك قسمت از آن اصلاً قابل اصلاح نبود؛ مثل ﴿أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ﴾، ميبينيد يك دسته علف كه علفهاي هرز در آن فراوان است، انواع و اقسام علف در آن هست، گاهي هم چند برگ خوراكي در آن هست به هيچ وجه قابل ساماندهي و سازماندهي نيست؛ حرفهاي پراكنده قابل سازماندهي نيست، ﴿أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ﴾ را اصلاً مطرح نكرد، «إفك» را كاملاً تحريم كرد، سِحر و كهانت را تحريم كرد که ميماند مسئله شعر؛ شعر بالأخره از خيال و قوه متخيّله نشأت میگيرد که اين دو قوه كاملاً از هم جدا هستند. قوه خيال براي حفظ صور است، قوه متخيّله فعّال است که صورتها را با هم و گاهي از هم, صور را با مفاهيم, مفاهيم را از هم و گاهي با هم, اين كسي كه قوه متخيّله او قوي است ميتواند كاريكاتورهاي خوب بكشد, هجو و مدح خوب داشته باشد, طنز خوب داشته باشد، زيرا تمام كارها را متخيّله انجام ميدهد، نه قوه خيال؛ اينها قابل تعليم و تربيت است و اسلام آمده شعر را سامانبخشي كرده است؛ فرمود يك هنر خوبي است، منتها محتوا ندارد و خيالانگيز است، شما بياييد مطالب عميق را در اين ظرف و در اين وزن اعمال و پياده كنيد که همين كار را هم كردند، بعد همين شعري كه خيالانگيز بود ﴿وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ﴾ بود، ﴿وَ ما يَنْبَغي لَهُ﴾ بود به جايي رسيده است كه وجود مبارك حضرت فرمود: «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِكْمَةً»؛[7] يعني اگر عادتي, آدابي, فنّي, هنري قابل تربيت باشد نبايد آن را طرد كرد، اين ﴿أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ﴾ نيست, اين «إفك» نيست، اين يك ظرفيت خوبي است، منتها چون مظروف نداشتند اين ظرف سودمند نبود, اگر مظروف خوبي به اين ظرف دهند ميشود «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِكْمَةً» که همان جريان حماسه غدير از همين قبيل است;؛ لذا مسئله شعر يك مسئله رايج آن روز بود و به نظر آنها علمي و فنّي بود و قصائد بلندي هم داشتند و احياناً اگر ميخواستند در هنگام تحدّي به مبارزه برخيزند «سبعه معلّقه» و امثال آن داشتند؛ لذا ذات اقدس الهي آن اقسام را؛ يعني ﴿أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ﴾ را قابل طرح ندانست, يك; «إفك» را تحريم كرد, دو; سِحر را تحريم كرد, سه; كهانت را تحريم كرد, چهار; مسئله شعر را سامان داد و فرمود ما كه شعر يادش نداديم و شعر هم شايسته او نيست، چون خيالانگيز است و بعد كمكم شعرا را به دو قسم تقسيم كرد: برخيها هستند كه ﴿يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ﴾،[8] بعضيها مؤمن هستند و عمل صالح دارند، آن شعرايي كه عاقل، عالم و هنرمند واقعي هستند شعرشان را به صورت «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِكْمَةً» در ميآورند.
ظهور جمال و جلال الهي در معاد
بعد از جريان توحيد كه بسياري از نعمتهاي الهي را شمردند به مسئله معاد ميپردازند. در جريان معاد كه مهمترين بخش اين سوره مباركه «يس» بعد از توحيد است اين است كه زيبايي هستي و ظرافت هستي و شكوه و جلال و جمال هستي در معاد ظاهر ميشود. اين چند لحظهاي كه ما در دنيا هستيم اين را خداي سبحان چه در سوره مباركه «حديد» چه در ساير سوَر به پنج قسم تقسيم كرد كه ﴿أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ﴾[9] كه از اول تا آخر آن بازي و بازيگري ميشود و در بخشي از آيات ديگر اين پنج مرحله را به دو مرحله تقسيم كرد؛ يعني دوران سالمندي كه دوران تكاثر است كه كسي ميگويد من اين مقدار اعتبار دارم, اين مقدار نوه دارم, اين مقدار فرزند دارم و اين مقدار زمين دارم، اين بخش تكاثر مانند بخش تفاخر ميانسالي كه من داراي اين مقام و سِمت هستم و مانند بخش تَزيّني كه در دوران جواني و بين جواني و ميانسالي است همه اينها را به لهو و لعب خلاصه كرده؛ لذا دو حصر در قرآن كريم هست، اينها مزاحم و معارض هم نيستند: يك حصر جامع است كه فرمود: ﴿اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ﴾ در سوره «حديد», در بخشهاي ديگر به دو قسم منحصر كرد که فرمود: ﴿وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ﴾[10] زيرا آن تكاثر هم از يك منظر به لهو برميگردد؛ هيچ فرقي نيست كه كسي ببيند در فلان ميدان بازي چه كسي در فوتبال برنده است يا در ميدان وكالت و وزارت چه كسي برنده است, اگر كسي واقعاً هدفشان خير است ديگر تحاش و تنازع و امثال ذلك در كار نيست. فرمود آن هم كه به حسب ظاهر تفاخر است، بازگشت آن هم به لهو و لعب است. اينطور نيست كه اين دو حصري كه در قرآن آمده معارض هم باشند؛ يكجا منحصر كرد فرمود: ﴿إِنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ﴾ و در سوره «حديد» به پنج قسم تقسيم كرد ﴿اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا﴾ اين پنج مرحله را دارد؛ گاهي تفصيل و گاهي اجمال است، اينطور نيست كه حالا واقعاً آن مراحل سهگانه سوره «حديد» آنها لهو و لعب نباشند. وضع دنيا اين چنين است، جلال و شكوه خلقت الهي در معاد است و آنجا اصلاً لهو نيست, آنجا اصلاً لعب نيست, آنجا تفاخر نيست, آنجا تكاثر نيست, صدر و ساقه آنجا كوثر است, قول جِدّ است, ادب هست، سلام هست, تحيّت هست, بزرگداشت يكديگر هست و عالمي سرتاپا نور و لذّت است. خدا خود را اگر بخواهد نشان دهد چه اينكه ميدهد در معاد نشان ميدهد، گذشته از اينكه ابدي است؛ سخن از هزار ميليارد و صد هزار ميليارد و اينها نيست ما هستيم كه هستيم كه هستيم، ما چنين چيزي را در پيش داريم و اين ابديّت ماست با آن جلال و شكوه.
علت «عطفه عنز» خواندن دنيا توسط عقلاي عالم
بنابراين اينكه ميبينيد عاقلترين مردمان عالم كه انبيا و اهل بيت(عليهم السلام) هستند اين را «عَفْطَةِ عَنْز»[11] ميدانند، براي آن است كه در برابر آن عالم اصلاً قابل قياس نيست. اين همه نالهها و شكايتها كه دارند، براي اينكه از اين «عَفْطَةِ عَنْز» نجات پيدا كنند، پس تمام جلال و شکوه برای آن عالم است.
بيانهاي متعدد قرآن در ضرورت معاد و آثار ياد آن
درباره معاد ذات اقدس الهي چند بيان دارد كه در خلال اين آيات گذشته تا حدودي روشن شد؛ در يك بيان به عنوان اصل ضروري ميفرمايد: «المعاد موجود بالضروره»، اين «بالضروره» كه در منطق و فلسفه و كلام مطرح است وقتي انسان از زبان قرآن ميشنود همان تعبير ﴿لا رَيْبَ فيهِ﴾ است. در آيه نُه سوره مباركه «آلعمران» اين است: ﴿رَبَّنا إِنَّكَ جامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لا رَيْبَ فيهِ﴾، اين ﴿يَوْمٍ لا رَيْبَ فيهِ﴾؛ يعني «بالضرورة», روزي كه شكبردار نيست؛ يعني «المعاد حقّ بالضرورة»؛ اين ﴿لا رَيْبَ فيهِ﴾ قرآن, همان «بالضرورة» منطق است، ﴿ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ﴾[12] قرآن حق است «بالضرورة», معاد حق است «بالضرورة», اين ﴿لا رَيْبَ فيهِ﴾؛ يعني هيچ شكبردار نيست، زيرا امر ضروري و امر بديهي بلكه امر اوّلي شكبردار نيست، اين يك بخش از آيات است كه درباره اصل معاد سخن ميگويد. دليلِ ضرورت معاد را هم با دو لسان ايجاب و سلب بيان ميكند که گاهي به صورت سالبه ميفرمايد ما باطلگرا و باطلگو و باطلرو نيستيم كه كار باطل انجام دهيم، عالم كار ماست؛ اگر اين «منقطعالآخر» باشد و ـ معاذ الله ـ معادي نباشد، حساب و كتابي نباشد، هر كس در اين عالم هر كاري كرد, كرد و هر چه گفت, گفت که ميشود عالم باطل؛ ما باطلگو نيستيم, باطلگرا نيستيم که يك كار باطل و ياوه انجام دهيم؛ اين را به صورت قضيه سالبه فرمود: ﴿ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً﴾[13] در سوره مباركه« ص» آيه 26 و 27 اين است، فرمود: ﴿يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَديدٌ﴾ چرا؟ براي اينكه ﴿بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ﴾[14] هر كس بيراهه ميرود براي آن است كه معاد را فراموش كرده است، چون اگر بداند حساب و كتابي هست, مسئول است عين عمل را نشان او ميدهند و بايد پاسخ دهد، مواظب خودش است. هر لحظهاي كه انسان بيراهه ميرود، همان لحظه است كه معاد را فراموش كرده؛ فرمود معاد قابل فراموشي نيست که در آيه 27 به اين صورت ذكر ميكند، فرمود: ﴿وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً﴾؛ اين به صورت سالبه است؛ يعني اگر ـ معاذ الله ـ معادي نباشد و هر كس هر چه خواست, گفت, خورد, حساب و كتابي نباشد، ميشود عالم ياوه؛ ما ياوه آفرين نيستيم ﴿أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ﴾ اگر همه از بين بروند، هيچ حساب و كتابي نباشد صالح و طالح ميشود يكي, عادل و ظالم ميشود يكي, مؤمن و كافر ميشود يكي، وقتي همه از بين رفتند و معدوم شدند ديگر حساب و كتابي كه نيست. آن كس كه مؤمن است و موحّد است و عادل است و خدوم با كسي كه ظالم است و غشوم است يكي است، ما اين كار را نميكنيم و اين كار ما نيست ﴿أَمْ نَجْعَلُ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقينَ كَالْفُجَّارِ﴾[15] اين اصلاً شدني نيست، ما كه اهل باطل نيستيم. گاهي به صورت قضيه موجبه ذكر ميكند؛ در قضيه موجبه ميفرمايد عالَم به حق خلق شده است، عالم هدف دارد و اينطور نيست كه پوچ و ياوه باشد. بدون حرف حصر ذكر ميكند؛ نظير همين آيه 73 سوره مباركه «انعام» كه فرمود: ﴿وَ هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ يَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ قَوْلُهُ الْحَقُّ وَ لَهُ الْمُلْكُ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ وَ هُوَ الْحَكيمُ الْخَبيرُ﴾.
هدفمند شدن زندگي انسان در سايه هدفداري جهان
بنابراين اينكه فرمود ما به حق آفريديم در قبال آن نفي باطل است؛ گاهي همين معنا را به صورت حصر ذكر ميكند كه ما اصلاً جز حق چيزي خلق نكرديم، ما آسمان و زمين را به حق آفريديم؛ آيه 85 سوره مباركه «حجر» اين است: ﴿وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاَّ بِالْحَقِّ﴾ حالا يا «باء»، «باء» مصاحبه است يا «باء» ملابسه است، جهان، پيچيده و پوشيده حق است و بطلان در آن نيست كه هر كسي هر كاري انجام دهد، كسي كه خلق كرد خداست و كسي كه خالق است ﴿مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ قيلاً﴾[16] او ميگويد من اين را هدفدار خلق كردم، پس باطل در كار نيست و اينچنين نيست كه اين عالم «منطقعالآخر» باشد و مرگ پوسيدن باشد؛ مرگ از پوست به در آمدن است و تمام و كمال، براي بعد از مرگ است. اين معنا هم ميتواند سينماگرها, هنرمندان, سرايندگان ما را, مجسمهسازها و هنرهاي دستي را به اينها بها و جلال و جمال دهد كه شما به اين فكر باشيد كه نپوسيد. ميبينيد که يك بازيگر اگر اهل معنا نباشد وقتی دوران سالمندي او فرا رسيد در خانه سالمندان سرگردان است، پوچ است و نميداند به كجا ميرود، براي اينكه چيزي در دست او نيست؛ اما اگر همان بازيگر، اهل معنا میبود و سعي میكرد محتواي ديني را در قالب هنر ارائه كند، او در دوران سالمندي هم فرحان و خوشحال است، آينده خود را خوب را ميبيند، اينطور نيست كه پوچ و هيچ باشد، او منتظر آن روح و ريحان است. فرق يك انسان مؤمن و غير مؤمن گذشته از آن معارف الهي كه در قيامت است، در همين دنيا هم روشن ميشود. اين معاني را به بركت انقلاب اسلامي هنرمندان ما بايد در آن ظروف پياده كنند؛ يعني اگر هنر هست, اگر شعر هست, ميشود آن ﴿وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ﴾ را و ﴿ما يَنْبَغي لَهُ﴾ را به صورت «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِكْمَةً» در آورد؛ اين جريان معاد هم همينطور است. شما ميبينيد برخيها از گفتن كلمه دين پرهيز ميكنند، خيال ميكنند اين كلمه ـ معاذ الله ـ باعث نقص اينهاست؛ در حالي كه شرف اين نظام, شرف مملكت و شرف ما به همان دين است، اگر كسي بداند كه ابديّت با آن زيبايي به انتظار ماست، براي آن پر ميكشد. خدا عاقلتر از عليبنابيطالب(سلام الله عليه) بعد از پيغمبر نه همتاي او, نه بالاتر از او خلق نكرده است؛ فرمود اگر قضا و قدر الهي نبود مؤمنان الهي يك لحظه حاضر نبودند در اين گودال بمانند «وَ لَوْ لَا الْأَجَلُ الَّذِي كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ»[17] هرگز يك لحظه حاضر نبودند در اين دنيا بمانند، براي اينكه جمال و جلال الهي آنجاست؛ عالمي است كه هيچكس دروغ نميگويد, هيچكس تهمت نميزند, هيچكس بيراهه نميرود, هيچكس راه كسي را نميبندد و هر چه انسان آرزو كند آنجا هست و بيش از آرزوي انسان هم هست كه فرمود: ﴿لَهُمْ مَا يَشَاءُونَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ﴾.[18]
دستهبندي آيات دال بر معاد و اثبات حق بودن نظام آفرينش
پس سه مرحله را تاكنون ملاحظه فرموديد؛ يك مرحله اينكه طايفه اوليٰ آياتي است كه ميگويد: «المعاد موجود حق بالضرورة»؛ مثل اينكه بگوييم دو دوتا چهارتا «بالضرورة», اين «بالضرورة» در منطق و فلسفه و كلام همان ﴿لا رَيْبَ فيهِ﴾ است كه در قرآن كريم آمده است. طايفه ثانيه قضيه سالبه را به همراه دارد كه عالم بيهوده و ياوه نيست, طايفه ثالثه دارد که عالم حق است و هدفمند است؛ اين طايفه ثالثه به دو طايفه فرعي تقسيم شد: يك طايفه كه بدون حصر است كه فرمود خدا آسمان و زمين را به حق آفريد و يك طايفه با حصر است كه در سوره مباركه «حجر» آيه 85 فرمود ما جز حق در اينجا چيزي به كار نبرديم; مثل اينكه بگويند اين ساختمان جز سيمان چيز ديگري در آن به كار نرفت يا جز آهن چيز ديگري در آن به كار نرفت، حق با باطل مخلوط نشد؛ يعني كلّ اين ساختمان با حق خلق شد که پايه آن حق است, ديوار آن حق است. سقف آن حق است, فضاي آن حق است؛ فرمود قيامت اينطور است، عالم اينطور است، ما اصل عالم را با حق ساختيم؛ يعني با سيمان نساختيم, با گچ و ميلگرد و آهن و سنگ و آجر نساختيم؛ ما با حق كف درست كرديم, ما با حق سقف درست كرديم, ما با حق جدار درست كرديم, ما با حق انسان و حيوان و نبات و جماد درست كرديم. مصالح ساختماني اين عالم حق است ﴿ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاَّ بِالْحَقِّ﴾؛[19] انسان با حق خلق شد، حق؛ يعني ثابت، هدفدار و مرتبط به خدا. چيزي كه ثابت است و مرتبط به خداست ميشود حق, حق است؛ يعني «ثَبَت», محقّق؛ يعني كسي كه آن امر ثابت را تحقيق ميكند و ميشناسد. پس اين زيرمجموعه قضيه موجبه كه به دو قضيه حصر و غير حصر تقسيم شده است را بيان فرمود. در سوره مباركه «نحل» آن هم در آيه سوم هست؛ ولي حصر نيست فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾ اين عالَم با مصالح ساختماني حق آفريده شده و هيچ چيزي نيست كه بيهدف باشد، همه اينها منظم هستند. شما اسرار خلقتی را كه در يك گوسفند ميبينيد همان را در خوك ميبينيد, همان را در گرگ و گراز ميبينيد، آنها هم با نظم خاصّ خودشان خلق شدند، هيچ چيزي بينظم نيست، هيچ چيزي بدون حق و حقيقت نيست که اين ميشود عالم.
بنابراين معاد موجود است «بالضرورة», چرا؟ چون حق است و حق يعني امر ثابت, معاد قابل انكار نيست؛ حالا كه معاد قابل انكار نيست.
ذكر آميخته با تحقير داستان منكر معاد زمان پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
ميفرمايد بعضيها براي ما داستانسرايي كردند و خودشان را فراموش كردند. در اين بخش پاياني سوره مباركه «يس» تعبير قرآن كريم خيلي توجهبرانگيز است؛ فرمود كسي حالا براي ما داستانسرايي ميكند، يك وقت است كسي اشكال ميكند و نقد دارد انسان اشكال و نقد او را گوش ميدهد جواب ميدهد، اما يك وقت است که افسانه ميگويد فرمود: ﴿وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً﴾ اين كسي كه منكر معاد است، نفرمود اشكال كرده يا سؤال كرده، فرمود اين شخص دارد براي ما قصهگويي ميكند. آخر شما چه چيزي را منكر شديد؟ چون خودت را فراموش كردي ميگويي خدا چگونه انسان را زنده ميكند؟ خودت را فراموش كردي! فرمود: ﴿أَ وَ لَمْ يَرَ الْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ نُطْفَةٍ﴾ طليعه بحث معاد اين است.
فراموشي خلقت اوليه علت انكار معاد و يادآوري آن
براي اينكه اصل انسان فراموش نشود و انسان گرفتار همين شخصي كه افسانهگوست نشود، فرمود مگر انسان خودش را نميبيند كه ما از نطفهاي او را خلق كرديم؟ اين اگر در حال احتلام پدر، جامه او خيس ميشد اين همان بود و غير از اين كه چيز ديگري نبود. در آيه 37 سوره «قيامت» فرمود: ﴿أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْني﴾ هم تنوين ﴿مَنِيٍّ﴾ براي تحقير است هم وصف آن به جمله خبريه ﴿يُمْني﴾ براي تحقير است.
عظمت پيچيدگي جسم انسان مسبوق و ملحوق به «لا شيء»
فرمود مگر انسان اين نبود؟ شما ببينيد الآن صدها دانشكده انسانشناسي که تازه مربوط به بدن اوست، روحشناسي را كه كمتر قدرت هست كه انسان به سراغ آن برود كه روح انسان چيست؟ خود اين بدن را نميتوانند بشناسند، بسياري از بيماريها كشف نشده, بسياري از داروها كشف نشده؛ يك قطره آب كه بيشتر نيست، اين يك قطره آب را به صورت اين «لؤلؤ لالا» در آورده است. هر جزء و عضوي از اعضاي او يك رشته تخصصي ميخواهد. آنچه در سوره مباركه «قيامت» آمده در همين سوره مباركه «يس» محور اشاره قرار گرفت؛ فرمود: ﴿أَ وَ لَمْ يَرَ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ﴾ اين تنوينش هم براي تحقير است، حالا ﴿فَإِذا هُوَ خَصيمٌ مُبينٌ﴾؛ در برابر ما به مخاصمه برخاسته و خيلي هم روشن دارد اشكال ميكند؛ لذا قرآن كريم از اشكال، نقد و سؤال او به عنوان افسانه ياد كرده است، فرمود: ﴿وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً﴾ نه اينكه اشكال كرده؛ حالا برخي از مشركان كه از كنار گورستان مكه عبور كردند، يك استخوان پوسيدهاي را آوردند حضور مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض كردند كه اين استخوان سر است، با دست هم فشار دادند و اين را به صورت پودر درآوردند، نرم کردند، گفتند: ﴿مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ﴾ چه كسي اين استخوان پوسيده را دوباره زنده ميكند؟ درباره ﴿رَميمٌ﴾ فرمايش زمخشري اين است كه نه به معناي فاعل است و نه به معناي مفعول؛[20] لذا با اينكه ﴿هِيَ﴾ مؤنث است ﴿رَميمٌ﴾ را مذكر آورده و نفرمود «رميمةٌ»، براي اينكه اسم است نه وصف، چون وقتي اسم شد ديگر تذكير و تأنيثبردار نيست. «عظام رميم»؛ يعني «عظام»ي كه ديگر پوسيده شد و به صورت پودر در آمده است. فرمود اين الآن براي ما افسانهسرايي و قصهسرايي و داستانسرايي ميكند و ميگويد چه كسي اين را خلق كرده؟
اثبات قدرت خدا با يادآوري خلقت از «لا شيء»
تو كه قبلاً «لاشيء» بودي! اگر ﴿وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾[21] بعد هم ﴿هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً﴾[22] شما اين دو مقطع را فراموش كردي؛ يك مقطع كه ليس تامّه بودي و هيچ نبودي, يك مقطع هم كه قابل ذكر نبودي، لکن موجود بودي مثل ﴿مِنْ مَنِيٍّ يُمْني﴾, ﴿هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ﴾ كه «لم يكن شيئاً قابلاً للذكر» اين معناي دوم است، آن مرحله كه به وجود مبارك زكريا فرمود: ﴿وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾ اين «كان» دوم «كان» تامّه است و «كان» ناقصه كه نيست؛ «لاشيء» بودي! اگر «لاشيء» را خدا شيء كرد, يك; آن شيء هم قابل ذكر نيست, دو; شيئي كه قابل ذكر نباشد، ﴿مِنْ مَنِيٍّ يُمْني﴾ باشد و به صورت انسان درآورده باشد حالا او نميتواند دوباره ايجاد كند؟!
دفع اشكال علم خدا در خلق مجرّد انسان با ﴿و هو بكلّ خلق عليم﴾
ميماند مشكل علم خدا كه ذات اقدس الهي چگونه به اين ذرّات عالم است؟ پس در قدرت خدا بحثي نيست؛ لذا نفرمود «و هو بكلّ شيء قدير»، در علم خدا بحث است فرمود: ﴿بِكُلِّ خلقٍ عَليمٌ﴾تمام ذرّات نزد خدا معلوم است, پس مشكل علمي نيست و مشكل قدرت را هم كه قبلاً ديديد، حالا خودت را فراموش كردي ﴿وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ﴾ اگر خودش را فراموش نميكرد براي ما قصهسرايي نميكرد و اگر كسي خودش را فراموش نميكرد ميتوانست سؤال و استفهام كند؛ بله، سؤال استفهامي يك امر معقولي است که جواب دارد، اما حالا بخواهد اعتراض كند اين ميشود قصهسرايي؛ لذا نفرمود اين آقا اشكال كرد، گفت حالا دارد براي ما قصه ميگويد ﴿وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ﴾.
پاسخ تجربي علي(عليه السلام) به منكر آتش جهنم در زمان خلافت عثمان
مرحوم علامه اميني(رضوان الله عليه) در الغدير و ديگران اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) را نقل كردند که در زمان عثمان از همين قبيل اشكالات مطرح بود؛ كسي آمده يك استخوان مردهاي دست او بود آمده در دفتر عثمان و گفت شما ميگوييد مؤمن در رفاه است و كافر بعد از مرگ در سوخت و سوز است، اين استخوان سرد است آتش و سوخت و سوزي در آن نميبينيم. آنها كه قدرت تحليل تفسيري به اين صورت را نداشتند، گفتند از وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) سؤال كنيم و آن ادب هم نبود كه حضور حضرت بروند, حضرت را حاضر كردند؛ قبل از سومي برخيها آن ادب را داشتند و ميرفتند خدمت حضرت امير(سلام الله عليه)، در اينجا آنطوري كه مرحوم علامه اميني(رضوان الله عليه) نقل ميكند حضرت را به دفتر حاضر كردند؛ به اين شخص اعتراضكننده گفتند كه «أعد المسئله» سوال خود را تكرار كن, گفت اين سرِ يكي از كفار است يا استخوان يكي از كفار است و شما ميگوييد آنجا بعد از مرگ در قبر عذاب و سوخت و سوز هست و اينجا ما اثري از حرارت نميبينيم. وجود مبارك حضرت امير دستور دادند: «ائتوني بزند و حجر» آن روزها كه فندك و كبريت و اينها نبود با سنگ چخماخ و اينها آتش روشن ميكردند, يكي «زند» بود يكي «مسعار» بود اينها را وقتي به هم ميزدند جرقه توليد ميشد و بعد آتش روشن ميكردند، حضرت فرمود «زند» و «مسعار» را حاضر كنيد آن روز هم فراوان بود در غالب خانهها «زند» و «مسعار» بود؛ فرمود دست به «زند» و «مسعار» بزن، اينها هر دو سردند، اما وقتي اينها را به هم بزني آتش از درون اينها ميجوشد؛ شما خيال نكن که آتش در بيرون سر اين كفار است، از درون اينها ميجوشد. اينها كه «زند» و «مسعار» را زدند ديدند جرقه درآمد فهميدند كه آتش از بيرون نيست از درون است ﴿نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ ٭ الَّتي تَطَّلِعُ عَلَي الْأَفْئِدَةِ﴾.[23] اين بيان نوراني را حضرت امير فرمود که مرحوم اميني در الغدير[24] نقل كرد و ديگران هم قبل از ايشان نقل كردند.
عدم توانايي دستيابي به معارف الهي با تجربه حسّي و علت آن
اينها خيال ميكنند با حس و تجربه حسّي ميتوان معارف الهي را درك كرد، اگر كسي منكر معارف تجريدی باشد و ايمان به غيب نداشته باشد، آن راه تجربه حسي او هم مشكل جدّي دارد، چون هر تجربه حسي به يك تجريد عقلي تكيه كرده است، اگر تجريد عقلي و ايمان به غيب نباشد اگر كسي قائل به تجربه حسّي هم باشد دستش خالي است؛ الآن پزشكي كه صد مورد يا هزار مورد در شهر خودش آزمايش كرده كه براي درمان فلان بيماري فلان دارو خوب است، اين دستور ميدهد نسخه ميدهد و مراكز علمي جهان هم ميپذيرند كه براي درمان فلان بيماري چه مشرق، چه مغرب، چه اين زمان و چه زمان ديگر اين دارو خوب است؛ در حالي كه اين هزار مورد در شهر خودش آزمايش كرده، شهرهاي ديگر را كه آزمايش نكرده و عصر و مصر ديگر را كه آزمايش نكرده است، اين عقلِ تجريدي است كه يك مطلب غيبي را پشتوانه اين امر حسي و تجربه حسي قرار ميدهد و آن قياس اين است كه اگر اتفاق بود, اگر نظم ضروري بين اين دارو و آن بيماري نبود هرگز شفا حاصل نميشد، اين را كه كسي تجربه نكرده و اين را كه نديد، اين را با عقل تجريدي فهميد كه اگر نظم ضروري بين اين دارو و درمان آن بيماري نبود، اتفاقي بود که يك مورد, دو مورد, ده مورد بود نه هزار مورد؛ ما درباره پير, جوان, زن, مرد, شهري, روستايي, درسخوانده, درسنخوانده آزمايش كرديم ديديم اين دارو جواب ميدهد، اين مطلب علمي را آن پزشك تجربه كرده يا با تجريد دريافت ميكند؟ پشتوانه هر معرفت تجربي, يك بحث عقلي تجريدي است كه اين غيب است و اين ايمان به غيب ميخواهد، اگر معرفتشناسي غيبي و تجريدي بود, تجربه بها پيدا ميكند و زنده ميشود؛ اگر كسي آن را انكار كند، ميگوييم شما اين هزار مورد را در اين شهر تجربه كردي، شهرهاي ديگر چطور؟ عصرهاي ديگر چطور؟ افراد ديگر چطور؟ لذا هيچ ممكن نيست تجربه سامان بپذيرد مگر به پشتوانه امر تجريدي.
تقريب به ذهن نمودن ايمان به غيب با روش تجربي توسط علي(عليه السلام)
در اينجا هم اگر كسي بخواهد با تجربه بگويد ما مثلاً اينچنين ديديم و ظاهرش سرد بود، ما حرارت احساس نكرديم اين هرگز پشتوانه علمي ندارد، تازه آن هم باطن حسي است، نه باطن تجريدي و اين يك تقريب به ذهن است وگرنه اينچنين نيست كه جريان آتش مربوط به غيب باشد و ﴿نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ﴾ باشد و ﴿تَطَّلِعُ عَلَي الْأَفْئِدَةِ﴾ و امثال آن باشد. غرض اين است كه اينگونه از مثلها و افسانهسرايي را مشركان داشتند و به آنها پاسخ دادند. خداي سبحان از اين قصه و از اين استدلال ـ چون اين شخص در صدد استفهام نبود, استعلام نبود, استدلال نبود، نقد نبود و اشكال نبود، چون خودش را فراموش كرده ـ تعبير كرده كه اين دارد براي ما افسانهسرايي ميكند. ﴿وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ﴾ چرا اين مثل هست؟ براي اينكه اگر كسي خودش را فراموش نميكرد اينطور حرف نميزند ﴿وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ﴾. پاسخ به اينكه ﴿قُلْ يُحْييهَا الَّذي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ﴾؛ كسي كه بتواند «لاشيء» را شيء كند و بعد آن شيء غير قابل ذكر را به اين صورت در بياورد، الآن به طريق اُوليٰ ميتواند آن را برگرداند. پس قدرت هست، چون مشكلتر آن را قبلاً انجام داد، ميماند مسئله اينكه ذرّات را از كجا خدا جمعآوري ميكند که فرمود: ﴿وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَليمٌ﴾. در مسئله قدرت نفرمود «و هو بكل شيء قدير»، چون قدرت كه ثابتشده است، براي اينكه اگر «لاشيء» را شيء كرد و اگر شيئي كه قابل ذكر نبود را قابل ذكر كرد، پس توان آن را دارد كه ﴿يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ﴾ باشد. ميماند سؤال از ذرّات پراكندهشده که آن را كجا جمع ميكند؟ فرمود او ﴿بِكُلِّ خَلْقٍ عَليمٌ﴾ است.
اشكال ديگر منكران معاد به گم شدن انسان در زمين و پاسخ آن
جريان روح كه اصلاً از بين نميرود در بعضي از قسمتها كه سؤال ميكردند كه ﴿أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْض﴾[25] آنها ميگفتند ما كه مُرديم در زمين گُم ميشويم که قرآن تعبيرش اين است كه نه خير, شما كه نميپوسيد از پوست به در ميآييد؛ بدنتان را ميگوييد, بدنتان خاك ميشود نزد ذات اقدس الهي روشن است و اين ذرّات را دوباره جمع ميكنيم، روحتان كه اصلاً از بين نميرود، اين روحتان مرغي است در قفس تن که وقتي مُرديد و اين قفس شكست اين مرغ باغ ملكوت آزاد ميشود، اين نزد فرشتههاست و بدنتان هم كه در زمين هست، آيه ده و يازده سوره مباركه «سجده» اين است كه ﴿وَ قَالُوا أَ إِذَا ضَلَلْنَا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾؛ ما ميرويم در زمين ميپوسيم گم ميشويم، آيا دوباره زنده ميشويم؟ پاسخي كه ذات اقدس الهي ميفرمايد اين است كه ﴿بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ﴾ شما «لقاءالله» را باور نكرديد، به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ميفرمايد در جواب آنها بگوييد صغرا ممنوع است؛ شما گفتيد ﴿أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ﴾ ميگوييم ضلالتي نيست, گمراهي نيست, گمشدني نيست و كسي گم نميشود، دست صاحبمال و دست مالك هستيد ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ﴾؛ موت نيست, فوت نيست, وفات است؛ در اين موت, فوت, اين «تاء» جزء كلمه است، وفات كه بارها ملاحظه فرموديد «تاء» جزء كلمه نيست و زايد كلمه است وفات, متوفي, متوفا, مستوفي, مستوفا؛ يعني استيفا كردن و حق را به تمام گرفتن؛ ميگويند فلان نويسنده حقّ اين مطلب را استيفا كرد؛ يعني تمام مطالب لازم را گفت, فلان سخنران در فلان گفتارش مستوفا بيان كرد؛ يعني هر چه بايد بگويد گفت, استيفاي حق همين است, توفي همين است, متوفا همين است, فرمود شما وفات داريد نه فوت. فرشتههاي ما متوفّي هستند، من خودم متوفّي هستم، شما متوفّا هستيد ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ﴾. تمام حقيقت شما در دست فرشتههاي ماست چيزي گم نميشود، بدن را ميگوييد؟ بله، در زمين ميرود و ما دوباره آن را برميگردانيم، حقيقت شما كه از آن به« كُم» ياد كرده است ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ﴾ تمام حقيقت شما به دست فرشتههاي ماست، كجا گم شديد؟! ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ﴾؛ شما در حال رجعت و هجرت هستيد. در سوره مباركه «طه» فرمود حواستان جمع باشد ما شما را از زمين خلق كرديم، دوباره از زمين برميگردانيم و بار سوم از زمين احيا ميكنيم که اين مربوط به بدن شماست؛ در سوره مباركه «طه» آيه 55 اين است ﴿مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فيها نُعيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْري﴾ که در اينجا هم به «كُم» تعبير شده با ضمير جمع مخاطب؛ ولي راجع به ابدان است. بنابراين نه بدنتان گم ميشود و نه جانتان, جانتان كه در مُشت فرشتههاي ماست، آنها متوفّي هستند و تمامحقيقت شما را توفّي ميكنند، مستوفا, استيفا, مستوفيانه, متوفّيانه هيچ چيزي را روي زمين نميگذارند بماند که اين براي روحتان است, بدنتان كه در زمين ميرود و دوباره برميگردانيم؛ قدرت الهي را هم كه شما از اول ديديد، براي اينكه وقتي ما «لاشيء» را شيء كرديم و شيء غير قابل ذكر را قابل ذكر كرديم و اين دو مرحله را انجام داديم، شما حالا خودتان را فراموش كرديد، شما چه اشكالي داريد؟ بنابراين از اين جهت هيچ شبههاي در جريان معاد نخواهد بود; منتها اساس كار ـ همانطوري كه در بحثهاي قبلي داشتيم ـ اين است كه شما آقايان بايد زحمت بكشيد اين را بايد ـ گرچه به يك روز و دو روز و يك سال و دو سال حل نميشود مسئله معاد ـ خوب حل كنيد، البته به مقداري كه مقدور شماست.
اخبار قرآن به جمع نمودن انسان در روز معلوم
پس تاكنون روشن شد كه همه مردهها زنده ميشوند که نه مشكل قدرت هست و نه مشكل علم هست, نه درباره بدن مشكل است و نه درباره روح مشكل است، همه اينها را ذات اقدس الهي در ضمن چند طايفه از آيات قرآن روشن كرد و بعد فتوا داد ﴿إِنَّكَ جامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لا رَيْبَ فيهِ﴾؛[26] يعني «المعاد موجود بالضروره». در جريان سوره «حشر»[27] هم به اين صورت فتوا داد و در سوره مباركه «واقعه» هم فرمود: ﴿إِنَّ الْأَوَّلينَ وَ الْآخِرينَ ٭ لَمَجْمُوعُونَ إِلي ميقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ﴾[28] و در سوره «هود» هم فرمود: ﴿ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ﴾،[29] حالا چند ميليارد بشر هست خدا ميداند؛ عمده آيه 48 سوره مباركه «ابراهيم» است فرمود: ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ﴾؛ يعني قيامت كه ميخواهد قيام كند ما كلّ زمين را عوض ميكنيم, كلّ آسمان را عوض ميكنيم؛ يعني مجموعه اين نظام دگرگون ميشود اين يك مطلب, به چه چيزي دگرگون ميشود؟ در بعضي از روايات دارد ما زمين را تبديل ميكنيم «إلي أرض لم يعص عليها»[30] زميني كه اصلاً روي آن معصيت نشده، اين يك مطلب ابهامانگيز است.
ابهامانگيز بودن فهم بعضي از آيات و روايات معاد و نمونه آن
در برخي از روايات دارد زمين تبديل ميشود به ارضي كه كُره «خُبْزَةً نَقِيَّةً»[31] است، زمين تبديل ميشود به كُره «خُبْزَةً نَقِيَّةً» يعني چه؟ آن وقت اين زمين بايد شهادت دهد, مشكل اين است كه آيا ما را اول خلق ميكنند بعد زمين را با اين دو وضع عوض ميكنند، ما كجا هستيم؟! اول زمين را عوض ميكنند بعد ما را از اين زمين خارج ميكنند؟ پس ما از زمينِ ديگر خلق ميشويم ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ﴾ زميني كه بايد شهادت دهد, زميني كه بايد شكايت كند, همه اينها حق است ـ معاذ الله ـ افسانه نيست؛ مسجد كاملاً حرف ميزند، شهادت ميدهد، شكايت ميكند که فلان همسايه آمده, فلان همسايه نيامده از فلان همسايه شكايت ميكند كه نيامده, از فلان همسايه شفاعت ميكند كه مرتب ميآمد، همين زمين بايد باشد كه شهادت دهد. اين زمين را تبديل ميكنند به كُره «خُبْزَة نَقِيَّة» كه اهل معاد از اين استفاده كنند تا گرسنه نباشند, تبديل ميشود به زميني كه روي آن گناه نشده؛ يعني ـ معاذ الله ـ شيار ميكنند، هر جايش را كه شما شيار كنيد ﴿إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ﴾[32] الّا كذا و كذا، به زميني تبديل ميشود كه روي آن زمين روي گناه نشده، حالا به هر وضع زمين تبديل شود اوّلين و آخرين را از همين زمين احيا ميكنند، بعد زمين را عوض ميكنند؟ در آن مرحله اينها كجا هستند؟ اول زمين را دگرگون ميكنند بعد اولين و آخرين را از اين زمين احيا ميكنند؟ پس ما از زمين ديگر برميخيزيم و اين بدن آن بدن نخواهد بود, همزمان احيا ميكنند؟ تصوير آن چگونه است؟ اين است كه عرض کردم شما يك سال هم روي آن بحث كنيد چيزي نصيبتان نميشود؛ ولي آنقدر هست كه بانگ جرسي ميآيد, آنقدر هست كه بانگ زنگي ميآيد.
كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست٭٭٭ اينقدر هست كه بانگ جرسي ميآيد[33]
همين كه صداي زنگ گردن قافله اموات را ما بشنويم ما را بيدار ميكند، مسئله معاد مثل جريان مبدأ است كه ﴿يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ﴾.[34] شايد در همان سوره هم بوديد كه ما چگونه حاشيه رفتيم و كنار گرفتيم اصلاً وارد بحث نشديم، آن آيه را چطور ميشود معنا كرد؟ ﴿يُعَذِّبُ مَنْ يَشَاءُ وَ يَرْحَمُ مَنْ يَشَاءُ وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ﴾,[35] ﴿إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ﴾ غير از ﴿إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾[36] است انقلاب «الي الله» يعني چه؟ عدهاي ميگويند همين است و دست به ظاهر نزنيد، چون آن علم نصيب ما نشد, ظاهر آن هم كه قابل قبول نيست، انقلاب «الي الله» يعني چه؟ ظاهرش اين است كه ما نميفهميم، آنها كه رسيدند ميگويند همين است دست به آن نزنيد ما در اين بين سرگردانيم؛ مسئله معاد هم همينطور است؛ ولي آنقدر هست كه اين ظواهر چند طايفه را ما بفهميم و ايمان بياوريم از ما بيش از اين نميخواهند كه همين بدن زنده ميشود, همين روح زنده ميشود, همين زمين شهادت ميدهد, همين مسجد شهادت ميدهد و مانند آن.
اين دعا فراموشمان نشود؛ از ذات اقدس الهي مسئلت ميكنيم، خدا را به اسماي حسناي او, به صحف آسماني, به انبيا, به اوليا, به صديقه كبرا, به اهل بيت(عليهم السلام) قسم ميدهيم اين ملت بزرگ و بزرگوار و فداكاري كه در راهپيمايي [22 بهمن] حضور داشتند به اينها سعادت و سيادت دنيا و آخرت دهد! خير عطا كند! صلاح عطا كند! فلاح عطا كند! اين نظام را در سايه وليّ خودش از هر خطري محافظت بفرمايد! اين نظام را سالماً به دست صاحب اصلي آن برساند! به همه شما بزرگواراني هم كه در نشر معارف الهي تلاش و كوشش كرديد و اين جامعه بيدار را بيدارتر كرديد سعادت دنيا و آخرت مرحمت بفرمايد!
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1]. سوره فرقان, آيه4؛ ﴿إِفْكٌ افْتَرَاهُ﴾.
[2]. سوره انبياء, آيه5.
[3]. سوره اعراف, آيه109.
[4]. سوره يس, آيه69.
[5]. سوره حجر, آيه6.
[6]. قصائدي زيبا که گويندگان اين قصائد به شعرا (المُعَلقات السَبعَة)؛ يعني «اصحاب معلقات سبعه» معروف هستند که هفت تن از شاعران روزگار جاهليت عرب بودند که هر يک قصيدهاي غرّا سرودند و برحسب رسم معمول آن دوران آنها را از در کعبه بياويختند که واردشوندگان آنها را ببينند و مايه شهرت و افتخار آنان گردد.
[7]. من لايحضره الفقيه, ج1, ص317.
[8]. سوره شعراء, آيه224.
[9]. سوره حديد, آيه20.
[10]. سوره عنکبوت, آيه64.
[11] . نهج البلاغه، خطبه اول.
[12]. سوره بقره, آيه2.
[13]. سوره ص, آيه27.
[14]. سوره ص, آيه26.
[15]. سوره ص, آيه28.
[16]. سوره نساء, آيه122.
[17]. نهج البلاغه, خطبه193.
[18]. سوره ق, آيه35.
[19]. سوره حجر, آيه85.
[20]. الکشاف, ج4، ص31.
[21]. سوره مريم, آيه9.
[22]. سوره انسان, آيه1.
[23]. سوره همزه, آيات 6 ـ 7.
[24]. الغدير، ج8، ص214.
[25]. سوره سجده, آيه10.
[26]. سوره آل عمران, آيه9.
[27]. سوره حشر, آيات2 ـ 4.
[28]. سوره واقعه, آيات49 ـ 50.
[29]. سوره هود, آيه103.
[30]. ر.ک: الجامع لأحكام القرآن، ج16، ص300؛ «يحشر الناس على أرض بيضاء مثل الفضة لم يعص الله جل وعز عليها».
[31]. الکافی(ط ـ اسلامی)، ج6 ، ص286.
[32]. سوره انعام, آيه116.
[33]. ديوان حافظ، اشعار منتسب11.
[34]. سوره آل عمران, آيه30.
[35]. سوره عنکبوت, آيه21.
[36]. سوره بقره, آيه28.