03 11 2025 7093982 شناسه:

مباحث فقه ـ قضا و شهادت ـ جلسه 221(1404/08/12)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

گرچه مقام آن بي‌بي دو عالم به اين آساني‌ها قابل حل نيست و بايد جداگانه بحث کرد ولي اجمالاً توجه داشته باشيد که وجود مبارک بي‌بي کبري يک زن عادي نبود يا نظير مثلاً فرض بفرماييد يک مقداري از حضرت زينب بالاتر يا يک مقداري از مريم بالاتر، از اين قبيل نبود. در يک فرصت مناسب يک بحثي إن‌شاءالله درباره عظمت حضرت، بايد عرض بشود. اجمالاً اين است که مرحوم کليني در جلد اول کافي در بحث توحيد الهي يک خطبه‌اي از وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) نقل مي‌کند[1] ، اين يک. يک يعني يک! دو: اين خطبه با ساير خطب فرق دارد زيرا اين خطبه نظير قرآن کريم _ چون از خود قرآن کريم گرفته شد _ بي‌معادل است يعني تمام جنس و انس جمع بشوند بخواهند اين‌طور حرف بزنند نمي‌توانند[2]، مثل اينکه تمام جن و انس جمع بشوند بخواهند مثل قرآن بياورند نمي‌توانند. چرا اگر جن و انس جمع بشوند بخواهند اين‌طور حرف بزنند نمي‌توانند؟ سه: سه يعني سه! مرحوم کليني مي‌گويد يک اشکالي بود تقريباً همه را به زانو درآورد _ اشکال از طرف ماديين بود که منکر خلقت بودند و کسي نمي‌توانست جواب بدهد _ با خطبه علي جواب داده شد.

آن اشکال اين است که شما مي‌گوييد خدا هست. اصل تناقض که بديهي بالذات است همه مي‌فهمند که بود و نبود جمع نمي‌شود که بگوييم اينجا هم آب هست هم آب نيست! اينجا هم چراغ هست هم چراغ نيست! اينجا فلان شخص هم هست هم نيست! اصل تناقض يعني  امتناع جمع بين نقيضين اين يک بديهي بالذات است که احدي در عالم در بداهت آن ترديد ندارد. اين اصل تناقض است. ما درباره خلقت خدا اين حرف را داريم. شما مي‌گوييد خدايي هست، عالم را از چه خلق کرد؟ يا «من شيء» خلق کرد يا «من لا شيء». شيء و لا شيء نقيض هم هستند. اگر بگوييد خدا جهان را «من شيء» خلق کرد پس قبلاً يک چيزهايي بود، بدون خدا و خدا اينها را جمع و جور کرد مي‌شود يک بنّاي خوب و يک معمار خوب، چون قبلاً يک چيزهايي بود، اگر خدا جهان را «من شيء» خلق کرد يعني موادي قبلاً بود خدا اينها را جمع کرد به صورت آسمان و زمين درآورد پس چيزهايي قبل از خدا موجود بوده است قبل از خلقت موجود بوده است خدا بنّايي کرد. اگر بگوييد «من لا شيء» خلق کرد «لا شيء» که چيزي نيست تا خدا اين «لا شيء» را جمع بکند آسمان و زمين درست بکند. سومي هم که فرض ندارد يا شيء است يا لاشيء. خلقت اگر «من شيء» باشد پس معلوم مي‌شود قبل از خدا خيلي چيزها بود. اگر «من لا شيء» باشد «لا شيء» يعني عدم، عدم را که نمي‌شود جمع کرد آسمان ساخت.

اين شبهه بود. البته گريه کردن و ثواب دادن خوب است اما براي چه کسي داريم گريه مي‌کنيم؟ براي چه کسي داريم ناله مي‌کنيم؟ بين فاطمه کبري با ديگري چه فرق است؟ اينها مهم است. وجود مبارک حضرت امير يک خطبه مفصلي دارد، مرحوم کليني مي‌گويد اگر تمام جنس و انس جمع بشوند بخواهند اين‌طور حرف بزنند نمي‌توانند براي اينکه همين شبهه را شما الآن بر هر حکيمي بر هر متکلمي بر هر فقيهي عرضه بکنيد قدرت جواب ندارد. براي اينکه اگر خدا جهان را «من شيء» خلق کرد پس معلوم مي‌شود قبلاً بود. «من لاشيء» خلق کرد «لا شيء» که چيزي نيست که خدا اين «لا شيء» را جمع بکند آسمان و زمين درست بکند. اصل تناقض هم که قابل انکار نيست.

مرحوم کليني مي‌فرمايد که وجود مبارک حضرت امير فرمود اصل تناقض حق است جمع نقيضين محال است رفع نقيضين محال است اما آنچه شما گفتيد نقيض هم نيستند. نقيض «خلق من شيء»، «لم يخلق من شيء» است نه «خلق من لا شيء». هاهنا امرين: اگر بگوييم خلق کرد «من شيء»، محال است. بگوييم خلق نکرد «من شيء»، نقيض آن است و اين حق است. نقيض «من شيء»، «من لا شيء» نيست هر دو موجبه است. نقيض «من شيء»، « لا من شيء» است و وجود مبارک حضرت امير در خطبه معروف فرمود «لَا مِنْ شَيْ‌ءٍ خَلَقَ». اين است که کليني مي‌گويد اگر تمام جنس و انس جمع بشوند بخواهند اين‌طور حرف بزنند نمي‌توانند.

مرحوم صدر المتألهين در شرح اصول کافي[3] مي‌فرمايد که فرمايش کليني خيلي خوب است اما يک کمبودي دارد و آن اين است که کليني بايد اين جمله را اضافه کند بگويد که اگر اولين و آخرين جمع بشوند، يک؛ انبياي غير اولوا العزم هم با اينها باشند، دو؛ اين خطبه را بخوانند، سه؛ بخواهند اين‌طور حرف بزنند نمي‌توانند چهار؛ مثل اين را نمي‌توانند بياورند. کدام پيغمبر غير اولوا العزم اين‌طور حرف مي‌زند که تمام شبهه‌ها را يک جا حل کند؟ علي فرمود به اينکه «من شيء» نقيضش «من لا شيء» نيست، هر دو موجبه هستند، نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است. اين را حضرت امير گفت. اين جلال خطبه که روشن شد.

25 يعني 25! 25 سال قبل از علي بن ابيطالب اين خطبه را زهرا خواند.[4] شما خطبه فدکيه را ببينيد. خطبه فدکيه که زهرا(سلام الله عليها) خواند همين مضمون استT حضرت امير بعد از 25 سال اين خطبه‌ها را خواند. زهرا اين است. اين است که پيغمبر وقتي زهرا مي‌آمد «قَامَ إِلَيْهَا»[5] نه «قام لها»؛ «قام لها» يک تواضعي است، اما حضرت به استقبال مي‌رفت. 25 يعني 25 سال. اين خطبه فدکيه را همه ما مي‌خوانيم. خدا غريق رحمت کند مرحوم آقا شيخ محمدحسين اصفهاني از فقها و مراجع بزرگ است اينها استدلال فقهي را از همين خطبه گرفتند. ايشان مرحوم آقاي اصفهاني(رضوان الله تعالي عليه) اين اشکال را مي‌کند بعد مي‌فرمايد اين اشکال در متن فرمايش حضرت زهرا هست که شما در محاکم وقتي شاهد مي‌خواهيد از ذو اليد شاهد مي‌خواهيد؟ هيچ محکمه‌اي شما سراغ داريد که به ذو اليد، کسي که در خانه نشسته، بگويد که تو شاهد بياور؟ يد علامت ملکيت است. احدي از ذو اليد شاهد نمي‌خواهد. بينه را آن مدعي بايد بياورد وگرنه اين صاحب‌خانه اينجا نشسته، مي‌گويد شاهد بياور يعني چه؟ يد علامت ملکيت است. اين را وجود مبارک زهرا فرمود. فرمود از من شاهد خواستند در حالی که فدک دست من بود. من ذو اليد هستم. شما از چه کسي بينه مي‌خواهيد؟ به حکم خدا پشت کرديد.[6] فدک دست من است ساليان متمادي است که پدرم به من داد. شما از من شاهد مي‌خواهيد که فدک براي چه دست شما است؟ اين استدلال فقهي زهرا(سلام الله عليها) است. از ذو اليد که کسي بينه نمي‌خواهد. اينکه گفت شاهد بياور شاهد بياور، فرمود اين در دست من است من ذو اليد هستم ذو اليد شاهد بياورد يعني چه؟ شما داريد بر خلاف حکم قرآن عمل مي‌کنيد.

 کسي از ذو اليد بينه نمي‌خواهد کسي از ذو اليد شاهد نمي‌خواهد. اين فرمايش را ممکن است بگوييم فقهي است؛ اما آن بيان که مرحوم کليني اين قدر در برابر آن خضوع کرده اين است که نقيض «خلق من شيء»، «خلق من لا شيء» نيست، «لم يخلق من شيء» است. اين است که مرحوم کليني مي‌گويد اگر همه انسان‌ها غير از انبياء جمع بشوند در برابر اين خطبه خاضع هستند و مرحوم صدر المتألهين در همين جلد اول مي‌فرمايد به اينکه اي کاش مرحوم کليني انبياي اولوا العزم را استثنا مي‌کرد. انبياي غير اولوا العزم هم بعيد است که مثل علي(سلام الله عليه) حرف بزنند.

از حضرت سؤال کردند که چرا حسين اين قدر گريه نمي‌کند حسن گريه مي‌کند؟ از فاطمه(سلام الله عليها) سؤال کردند که اينها دو تا برادر هستند چرا حسين اين قدر گريه نمي‌کند حسن خيلي گريه مي‌کند؟ فرمود آن روز در کوچه حسن بود. آن روز در کوچه حسن با من بود حسين آن روز نبود. هر وقت آن کوچه را يادش مي‌آيد گريه مي‌کند. گفت سرّش اين است وگرنه حسين حساب ديگري دارد. حسين آن روز در کوچه نبود که بر من چه گذشت.

حالا چند جمله از اين بحث‌هاي روايات را اشاره کنيم چون اين روزها خيلي بحث شد اما به روايات اشاره نشد. کتاب شريف وسائل جلد 27 از صفحه310  که مراجعه بفرماييد تمام اين بحث‌هايي که شد رواياتش هست. حتماً مراجعه بفرماييد اين روايات را بايد يادداشت کنيد. خلاصه بحث اين است که شهادت يک تحملي دارد يک ادايي دارد. هر دو اجب است اما واجب مشروط است. اگر يک حادثه‌اي است طرفين دعوا ندارند کاري با آدم ندارند دعوت نکردند بر آدم واجب نيست، اگر دعوت کردند که شما بياييد در صحنه حاضر باشيد ﴿وَ لٰا يَأْبَ الشُّهَدٰاءُ إِذٰا مٰا دُعُوا﴾[7] يعني اگر براي تحمل حادثه دعوت کردند ﴿وَ لٰا يَأْبَ الشُّهَدٰاءُ﴾ اين را حضرت فرمود که مربوط به تحمل است. پس تحمل واجب مطلق نيست واجب مشروط است. اگر خواستند. اگر نخواستند نه. همچنين ﴿وَ مَنْ يَكْتُمْهَا[8] هم اگر خواستند به محکمه دعوت کردند واجب است. پس کتمان شهادت حرام است اداي شهادت واجب است اما مشروط. تحمل شهادت واجب است اما مشروط. اينها واجب مطلق نيستند.

مطلب ديگر اين است که اگر کسي _ معاذالله _ شهادت باطل داد شهادت دروغ داد گذشته از آن گناه و دوزخ، خسارت‌ها را هم او شرعاً ضامن است، چون حاکم شرع به استناد شهادت کاذبانه اين شاهد حکم کرده که اين مال برای براي زيد است در حالي که نبود. اين غرامت را اين شاهد بوجود آورد. اگر يک مطلبي است که با شهادت يک شاهد ثابت مي‌شود و او شهادت کاذبانه داد، گذشته از اينکه حکم تکليفي‌اش حرمت بود حکم وضعي‌اش هم ضمان است، او ضامن است؛ و اگر بايد دو تا شاهد باشند تا ثابت شود و هر دو خلاف گفتند، غرامت را هر دو بالمناصفه ضامن هستند نه اينکه فقط يک نفر باشد. پس حکم تکليفي سرجايش محفوظ است. حکم وضعي هم سرجايش محفوظ است. اصل شهادت هم واجب مشروط است نه واجب مطلق، ولي ضمان هست؛ اگر کسي شهادت دروغ داد، گذشته از عذاب الهي شرعاً هم ضامن است، چون بالاخره او باعث اين کار شد «من اتلف مال الغير فهو له ضامن»، به ضمان يد ضامن است، براي اينکه به شهادت او بود که حاکم حکم کرد. حاکم که سند ديگري نداشت.

مطلب بعدي اين روايتي است که مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) به صورت مرسل نقل مي‌کند در همين جلد بيست و هفتم صفحه 319 اين را دارد. خدا سيدنا الاستاد امام را غريق رحمت کند زياد اين حرف را نقل مي‌کرد که بين مرسلات فرق است. اگر يک وقتي بگويند «روي عن الصادق عليه السلام» خبر مرسل است اما اگر يک وقتي بگويند «قال الصادق عليه السلام»، صدوق چگونه جرأت مي‌کند که بگويد «قال الصادق عليه السلام»؟! معلوم مي‌شود که آن قدر ادله متقن است و براي او مسلّم است که مي‌گويد «قال الصادق عليه السلام». پس بين مرسلات صدوق فرق است يک وقتي مي‌گويد که «روي عن الصادق عليه السلام» اين مي‌شود خبر مرسل، يک وقت مي‌گويد «قال الصادق عليه السلام» اين مرسل نيست. منتها حالا سندش را نقل نکرده است.

در صفحه 319 روايت نهم اين است که «قَالَ الصَّادِقُ ع» صريح است، اين از اين سنخ مرسلات نيست «الْعِلْمُ شَهَادَةٌ» اينکه مي‌گويند شما شهادت بدهيد، لازم نيست که در صحنه باشيد و ببينيد، همين که عالم هستيد که حق با چه کسي است مي‌توانيد شهادت بدهيد. يک وقت است که اين قدر به شما گفتند در آن صحنه چه گذشت و چه کسي خريد و چه کسي فروخت، براي شما خبر متواتر شد. يک وقت است که خود دو طرف هر کدام پيش شما آمدند و اعتراف کردند شما يقين داريد که اين زمين را فلان شخص به فلان شخص فروخت. در صحنه نبوديد. وقتي علم داريد مي‌توانيد شهادت بدهيد؛ لذا فرمود به اينکه «قَالَ الصَّادِقُ ع: الْعِلْمُ شَهَادَةٌ إِذَا كَانَ صَاحِبُهُ مَظْلُوماً» اگر دارد به صاحبش ظلم مي‌شود بر او واجب است يک شهادت واجبي است، اگر نه مظلوم نباشد حالا واجب نيست، شما نشد، ديگري. وقتي مي‌بينيد بر او ظلم مي‌شود مي‌توانيد همين که عالم هستيد شهادت بدهيد.

مطلب بعدي اين است که از حضرت سؤال مي‌کنند ما قبلاً ديديم الآن احياناً شک داريم، فرمود با استصحاب هم مي‌توانيد شهادت بدهيد چون حجت داريد. شاهد بايد حجت داشته باشد؛ اين حجت يک وقت است که حضور ذهني دارد؛ يک وقتي با استصحاب است که استصحاب هم حجت شرعي است. اگر کسي قبلاً بود الآن درست يادش نيست، چون مي‌تواند استصحاب بکند، با استصحاب پس حجت دارد و چون حجت دارد مي‌تواند شهادت بدهد.

مطلب ديگر اين است که رجوع عن الشهادة حرام است اينجا دو تا فرع دارد: يک وقتي بعد الحکم است يک وقتي قبل از حکم است. اگر کسي در محکمه رفت و شهادت داد ولي هنوز حاکم شرع حکم نکرده است او از شهادت برگشت و حاکم شرع هم از حکم کردن برگشت. اين رجوع از شهادت معصيت است فقط يک حکم تکليفي است حکم وضعي در کار نيست.

پرسش: ... شهادت بدهد ذو مراتب است با ...

پاسخ: بله، علم است ... آن نهايت خضوع است. حالا لازم نيست که مثل شمس بديهي باشد، همين که حجت شرعي داشته باشد کافي است چون حجت شرعي به منزله علم است اگر حجت شرعي کار علم را انجام مي‌دهد در همه موارد اگر کسي با استصحاب حجت شرعي دارد مي‌تواند شهادت بدهد.

غرض اين است که اگر عدول کرد اين عدول اگر قبل از حکم باشد فقط حکم تکليفي‌اش معصيت است، اگر بعد از حکم باشد که قاضی حکم کرده، او ضامن است؛ منتها اگر عين موجود بود که بالاخره مي‌شود برگرداند اگر نه شرعاً ضامن است.

باب ششم صفحه 320 «باب تحريم الرجوع عن الشهادة إذا كانت حقا» اينجا دارد «مَنْ رَجَعَ عَنْ شَهَادَتِهِ وَ كَتَمَهَا- أَطْعَمَهُ اللَّهُ لَحْمَهُ عَلَى رُءُوسِ الْخَلَائِقِ وَ يَدْخُلُ النَّارَ وَ هُوَ يَلُوكُ لِسَانَهُ» اگر کسي در محکمه شهادت داد و بعد از شهادتش برگشت گفت که من مثلاً آگاه نبودم و از حق برگشت، اين طرزي وارد جهنم مي‌شود که زبانش را مي‌جود «يَلُوكُ لِسَانَهُ» چون با همين زبان دروغ گفته است.

عمده آن است که قرآن کريم فرمود شمائيد و شمائيد و شمائيد! اعضاء و بدن شما، شما نيستيد. اين کسي که روميزي گرفت اين کسي که زيرميزي گرفت با اين دست گرفت، ولي خودش گرفت ﴿يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْديهِمْ﴾[9] شاهد به چه کسي مي‌گويند؟ غير اگر عليه کسي حرف بزند شهادت است. خود انسان اگر بگويد، مي‌شود اقرار و شهادت نيست. دست ما نيستيم. ما کسي ديگر هستيم. اگر دست ما بوديم اين دست حرف مي‌زد، اين اقرار بود. اين زيرميزي و روميزي و آن اختلاس و اين دبش را اين دست انجام داد، اما در بيان قرآن کريم اين است که دست شهادت مي‌دهد زبان شهادت مي‌دهد، پس معلوم مي‌شود که ما چيز ديگري هستيم، انسان چيز ديگري است، اينها اعضاء و جوارح ما هستند، اگر عين ما بودند که اين اقرار بود. هيچ جا آيه‌اي روايتي دارد که دست اقرار مي‌کند زبان اقرار مي‌کند؟! همه شهادت مي‌دهند ﴿تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْديهِمْ﴾، ما ما هستيم روح روح ما است ابديت ما برای او است. اينها که حرف مي‌زنند قرآن مي‌گويد شهادت مي‌دهند، اما وقتي که ما حرف مي‌زنيم: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعيرِ﴾[10] اين کتاب بوسيدني است براي همين است. وقتي از گوهر ذات ما نه زبان ما، از درون ما اين اقرار صادر شد مي‌گويند خودش اقرار کرد، اما وقتي با زبان حرف مي‌زنيم يا با قلم مي‌نويسيم مي‌گويند شهادت داد که ﴿تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْديهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ﴾، وقتي از گوهر ذات ما اين اقرار درآمد مي‌گويند: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعيرِ﴾.

اين کتاب بوسيدني است اين کتاب را ما بالاي سر مي‌گذاريم که ما را معرفي مي‌کند ما که هستيم. اگر يک کسي در بيست سال قبل سرقت کرد، مسلّماً بايد دستش را قطع بکنند. او به خاطر تصادفي که کرده دستش قطع شده بعد يک دست مصنوعی ديگري گذاشتند، بعد از اين بيست سال اين دست جوش خورده و دست او شد، الآن که به محکمه آمدند _ چون او بيست سال قبل بعد از سرقت فرار کرده بود _  الآن مي‌خواهند دستش را قطع کنند، همين دست را قطع مي‌کنند، نمي‌گويند که اين دست دست مصنوعي است. اين دستي را که از بدن قطع کردند دست آدم است، حقيقت آدم که نيست. اگر يک کسي با دستي سرقت کرده است و نشد او را به محکمه ببرند و دستش را قطع بکنند، بيست سال فرار کرد، در طي اين بيست سال چند بار اين دست عوض شد، الآن که بعد از بيست سال او را مي‌گيرند اين دست مصنوعي ديگري است اما اين دست را قطع مي‌کنند. در حالي که اين دست سرقت نکرد. آنکه عذاب مي‌کشد خود اين شخص است اين شخص همان شخص بيست سال قبل است، نه دست.

به هر تقدير شناخت انسان که انسان کيست، اعضاء و جوارح او چيست، چگونه محشور مي‌شود، چگونه شريعت با او عمل مي‌کند؟ حرفي ديگر است. در اينجا هم فرمود به اينکه اين زبان که شهادت داد حالا اگر معصيت کرد، برگشت، اگر قبل از حکم بود فقط گناه است بعد از حکم بود گذشته از گناه ضمان هم هست شخص بايد ضامن باشد. اگر دو نفر شهادت دادند هر کدام نصف آن مال را ضامن‌ هستند. اگر يک نفر شهادت  داد تمامش را ضامن است.

پرسش: ... طهارت و صلاة ... واجب است ...

پاسخ: بله، اصل شهادت واجب مشروط است. اين دو جايي که دارد ﴿وَ لٰا يَأْبَ الشُّهَدٰاءُ إِذٰا مٰا دُعُوا﴾اين برای ظرف تحمل است. دارد ﴿إِذٰا مٰا دُعُوا﴾ پس اگر دعوت نکردند بر او واجب نيست. اين ﴿وَ مَنْ يَكْتُمْهَاهم به قرينه ﴿إِذٰا مٰا دُعُوا﴾ يعني اگر دعوت کردند که بيا در محکمه شهادت بده حق کتمان ندارد، وگرنه شهادت جزء واجبات ابتدايي نيست که خود شخص بگويد بر من واجب است که بيايم شهادت بدهم، اگر گفتند نه، لازم نيست ما خودمان ادله ديگری داريم، بر او واجب نيست. غرض اين است که شهادت واجب مشروط است.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1]. الكافي، ج‏1، ص134 و 135.

[2].ر.ک: الکافی، ج1، ص136. «فَلَوِ اجْتَمَعَ أَلْسِنَةُ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَيْسَ فِيهَا لِسَانُ نَبِيٍّ عَلَى أَنْ يُبَيِّنُوا التَّوْحِيدَ بِمِثْلِ مَا أَتَى بِهِ بِأَبِي وَ أُمِّي مَا قَدَرُوا عَلَيْه»

 

[3]. شرح أصول الكافي(صدرا)، ج‏4، ص3 و4.

[4]. دلائل الإمامة(ط ـ الحديثة)، ص111؛ الإحتجاج علي أهل اللجاج(للطبرسي)، ج‏1، ص98.

[5] . بشارة المصطفي لشيعة المرتضي(ط _ القديمة)، ص253.

[6] . الإحتجاج على أهل اللجاج (للطبرسي)، ج‏1، ص102.

[7] . سوره طلاق، آيه2.

[8] . سوره بقره، آيه283.

[9]. سوره نور، آيه24.

[10]. سوره ملک، آيه11.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق