17 05 1986 2935436 شناسه:

تفسیر سوره بقره جلسه 211(1365/02/27)

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

 بسم الله الرحمن الرحيم

﴿وَإِذِ ابْتَلَي إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَتِي قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ (۱۲٤)﴾

امامت در قرآن

دلايل اماميه بر محروميت غير معصوم از عهد الهي امامت

از اين كريمه استفاده مي‌شد كه امامت عهد خداست و اين عهد به ظالمين نمي‌رسد: ﴿لاينال عهدي الظالمين﴾ از مجموع سؤال و جواب استفاده شد كه خداي سبحان ابراهيم(سلام الله عليه) را به مقام امامت رساند و ابراهيم(سلام الله عليه) اين امامت را براي ذريه‌اش مسئلت كرد و خداي سبحان نسبت به ذريهٴ ظالم او، جواب منفي داد كه امامت به آنها نمي‌رسد، نسبت به ذريهٴ عادل و محسن آنها جواب مثبت داد كه امامت به آنها مي‌رسد. به سه دليل امامت كه عهد خداست به ظالم نمي‌رسد؛ معصيت كار ظالم است، خواه ظلم به نفس كند، خواه ظلم به غير، خواه ظلم به خدا، در همه موارد بر فاسق و بر عاصي، «ظالم» صادق است و امامت كه عهد الهي است به ظالم نمي‌رسد.

 

ـ سيره عقلاء بر عدم واگذاري مسئوليت‌هاي مهم بر افراد بدسابقه

دليل اول همان تناسب حكم و موضوع بود كه اعتبار عقلا بر اين نيست كه سرپرستي امور مسلمين را خدا به يك ستمكار بدهد، به يك فاسق بدهد. اين دليلي است كه هم مي‌توان اعتبار عقلايي ناميد، هم دليل عقلي.

 

ـ مطلق بودن ﴿لا ينال عهدي الظالمين﴾

دليل دوم دليل لفظي است و آن اينكه خداي سبحان فرمود: عهد من به ظالمين نمي‌رسد؛ يعني امامت كه عهد است به كسي كه ستم كرد نمي‌رسد ولو بعداً توبه كند. در ظرفِ ستم اين ﴿لاينال عهدي﴾ او را محروم مي‌كند، چون ﴿لاينال عهدي الظالمين﴾ إطلاق دارد مي‌گويد: عهد من به اين ظالم نمي‌رسد، چه اينكه بعداً توبه كند يا ظلمش را همچنان ادامه: دهد. پس ديگر كسي نمي‌تواند بگويد: سابقه ظلم ضرر ندارد اگر كسي ظالم بود بعد توبه كرد و عادل شد، مشتق حقيقت است در ذاتي كه به مبدأ فعلاً متلبّس باشد. الآن اين شخص عادل است و ليس بظالم، هم صحت سلب ظلم را مي‌توان اثبات كرد، هم اثبات وصف عدل را، كسي كه ظالم بود و توبه كرد و هم اكنون عادل است اين دوتا قضيه سالبه و موجبه هر دو بر او صادق است كه «لايكون ظالما و يكون عادلا»؛ اين شخص ظالم نيست و عادل هست؛ چون مشتق در ما انقضي عنه المبدأ مجاز است و قرينه مي‌خواهد. مثل كافري كه برگشت و توبه كرد و مسلمان شد صادق است كه بگوئيم: هذا مسلم و ليس بكافر. اگر ظالمي هم توبه كرد و عادل شد صادق است بگوييم: هذا عادل و ليس بظالم و خداي سبحان فرمود: ذريه ابراهيم دو قسمند: ﴿و من ذريتهما محسنُ و ظالم لنفسه مبين﴾[1]، گاهي در برابر ظال،م صالح را، گاهي در برابر ظالم، محسن را قرار مي‌دهد. اگر كسي قبلا ظالم بود و الآن با توبه عادل شد صادق است بگوييم: هذا محسن وليس بظالم. هذا صالح وليس بظالم؛ پس اگر ﴿لاينال عهدي الظالمين﴾ مي‌گويد: عهدم به ظالم نمي‌رسد، اين شخص ظالم نيست ولي سابق ظلم داشته باشد. اين جوابي است كه نوع قائلين به عدم عصمت امام از اين شبهه مي‌دهند.

امّا اصل استدلالي كه از مرحوم امين الاسلام نقل شد اين بود كه اين شخص در همان ظرف ظلم مصداق ظالم است ولو در سي سال قبل ستم كرده باشد، در همان سي سال قبل عنوان ظالم بر او صادق بود در حين تلبّس، اين آيهٴ ﴿لاينال عهدي الظالمين﴾ در همان مقطع او را از امامت محروم كرد، گفت: اين شخص مشمول عهد خدا نخواهد شد و اين آيه اطلاق دارد، مي‌گويد اين شخصي كه الان ظلم كرد امام نخواهد شد ولو بعدا توبه كند، نه اينكه ما صبر بكنيم بگوييم: آن وقتي كه ظلم كرد آيه ناظر به او نيست و دربارهٴ او ناطق نيست وقتي كه از ظلم برگشت و توبه كرد و عادل شد بگوييم الآن كه عادل است، درست است الآن عادل است ولي قبلا كه ظالم بود آيه او را ممنوع كرد و آن منعش مطلَق است مي‌گويد: عهد من به ظالم نمي‌رسد، سواءً تاب بعده ام لا، اين دليل دوم.

 

ـ رعايت تناسب بين پرسش و پاسخ

دليل سوم همان است كه سيّدنا الاستاد(رضوان الله عليه) از بعضي از اساتيدشان نقل مي‌كند[2]، مي‌فرمايند: از بعضي از اساتيد ما سؤال شده است كه به چه دليل اين آيه دلالت مي‌كند بر اينكه امام بايد معصوم باشد؟ ظلم حين تلبّس يا ظلم بعد از تلبّس به امامت را آيه مانع مي‌داند؛ يعني كسي كه ظالم است امام نمي‌شود و اگر كسي امام شد بعد ظلم كرد از امامت معزول خواهد شد، اينها را آيه مي‌گيريد. ولي اگر كسي قبلا ظالم بود و بعد توبه كرد و عادل شد چرا آيه دربارهٴ اينها هم مي‌گويد ﴿لاينال﴾؟ فرمودند به اينكه يكي از انحاي استفاده كردن مطلب از الفاظ همان رعايت تناسب سؤال و جواب است. گاهي بعضي از خصوصيّات جواب را از سؤال مي‌فهميم. گاهي بعضي از خصوصيّات سؤال را از جواب مي‌فهميم. سؤال و جواب با هم به منزلهٴ دو مقدمه‌اي هستند كه يك نتيجه را مي‌دهند، سؤالِ منهاي جواب يا جواب منهاي سؤال گويا نيست اگر ما جوابي را داشته باشيم و از سؤال خبر نداشته باشيم، مي‌گويند: ما از اين جواب  چيزي نمي‌فهميم. چه اينكه اگر سؤال را بدانيم ولي از جواب با خبر نباشيم. چيزي عايد ما نمي‌شود. سؤال و جواب با هم به منزلهٴ دو مقدمه‌اند كه يك نتيجه را تفهيم مي‌كنند. بعضي از خصوصيات سؤال را از جواب مي‌فهمند، بعضي از خصوصيات جواب را از سؤال مي‌فهمند. مي‌فرمايند به اينكه آيه دربارهٴ جواب مي‌گويد: ﴿لاينال عهدي الظالمين﴾؛ يعني عهد من به ظالم نمي‌رسد، انسان در طي عمر از اين چهار قسم بيرون نيست و چون بحث در ذرّيّهٴ ابراهيم‌(سلام الله عليه) است، ذريه حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) از اين چهار قسم بيرون نبودند: قسم اوّل گروهي بودند كه در تمام مدّت عمر عادل و معصوم بودند؛ قسم دوم گروهي هستند كه در تمام مدّت عمر فاسق و ظالم بودند؛ قسم سوم كساني هستند كه قبلا ظالم بوده‌اند ولي الآن توبه كرده‌اند و عادل شده‌اند. قسم چهارم كساني بودند كه قبلا آدم خوب بوده‌اند. عادل بوده‌اند الآن مرتد شده‌اند و آدم فاسق شده‌اند. بيش از اين چهار قسم فرض ندارد: يا تمام عمر را به عصمت و عدالت مي‌گذرانند، يا تمام عمر را به عصيان و ظلم مي‌گذرانند، يا قبلاً عاصيند بعد عادلند، يا قبلاً عادلند بعد عاصي. انسان از اين چهار قسم بيرون نيست و ذريه ابراهيم(سلام الله عليه) هم از اين چهار گروه بيرون نبودند. ما مي‌خواهيم بفهميم كه خداي سبحان كه فرمود: عهد من به ظالمين نمي‌رسد، منظور كدام قسم است. قبل از اينكه به جواب بپردازيم سؤال ابراهيم(سلام الله عليه) را باز مي‌كنيم؛ ابراهيم(سلام الله عليه) كه مي‌گويد: ﴿و من ذريتي﴾؛ يعني ذريهٴ مرا هم به امامت برسان. كدام ذريه را از خدا خواست؟ آن ذريه‌اي كه در تمام مدّت عمر ظالم بود. ابراهيم(سلام الله عليه) امامت را براي آن گروه خواست؟ يقيناً اينچنين نبود. ابراهيم أجلّ شأناً است از اينكه به خداي سبحان بگويد: آن ذريّه‌اي كه قبلا كافر بود، الآن هم ظالم و كافر است، بعداً هم ظالم و كافر است او را امام قرار بده. اين را يقيناً نخواست. چه اينكه آن گروهي كه قبلاً عادل بودند و الآن ظالم و كافر شدند ابراهيم(سلام الله عليه) از خداي سبحان نمي‌خواهد، عرض نمي‌كند خدايا آن گروهي كه قبلاً خوب بودند ولي الآن ظالمند اينها را امام بكن، اين دو قسم را يقيناً ابراهيم نخواست چرا؟ چون هم نبيّ معصوم است و هم يكي از ابتكارات ابراهيم(سلام الله عليه) همان إعلام انزجار است كه گاهي مي‌گويد: من و همراهانم ﴿برآؤا منكم﴾[3] اعلام انزجار مي‌كند. آن وقت ابراهيمي كه از ظالمين اعلام تبرّي مي‌كند بيايد از خداي سبحان مسئلت كند كه آنها را امام مردم قرار بده! يقيناً اينچنين نيست.

پس در سؤال ابراهيم[عليه السلام] اين دو گروه يقيناً مندرج نيستند، آنها كه تمام مدّت عمر را به ظلم مي‌گذرانند، يا آنها كه قبلاً آدم خوب بودند ولي الآن ظالم و فاسقند و إبراهيم بخواهد از خداي سبحان مسئلت كند كساني را كه ظالمند در حين ظلم امام مردم قرار بده؛ پس اين دو قسم از اقسام چهارگانه در سؤال ابراهيم داخل نيست.

مي‌ماند دو قسم: يك قسم كساني‌اند كه در تمام مدّت عمر معصومند و عادلند، يك قسم كساني كه قبلاً ظالم بودند ولي الآن توبه كرده‌اند و عادلند. اين دو قسم. در سؤال ابراهيم همين دو قسم مي‌ماند؛ پس سؤال ناظر به دو گروه است: يك گروه كه سابق و لاحق زندگي آنها را عدل تشكيل مي‌داد؛ گروه دوم كساني كه سابقاً ظالم بودند ولي الآن عادلند، اين در سؤال. پس ابراهيم عرض مي‌كند: ﴿و من ذرّيّتي﴾؛ يعني خدايا ذرّيّهٴ مرا هم به امامت برسان! خواه آن ذرّيّه‌اي كه در تمام مدّت عمر عادل بودند، خواه آن ذرّيّه‌اي كه قبلاً ظالم بودند و هم اكنون توبه كردند و عادل شدند.

آن‌گاه خداي سبحان به اين سؤالِ دو ضلعي جواب مي‌دهد كه اين ذريّهٴ تو دو گروهند: يك عدّه در تمام مدّت  عمر عادلند، يك عدّه كساني‌اند كه سابقهٴ ظلم دارند: ﴿لاينال عهدي الظالمين﴾؛ آن گروهي سابقهٴ ظلم دارند ولي الآن توبه كرده‌اند و عادل شده‌اند، آنها منالِ عهد من نيستند؛ عهد من به آنها نمي‌رسد. فقط در بين اين چهار گروه يك گروه مي‌ماند كسي كه سابق ولاحقش را عدل تشكيل مي‌دهد: هم سابقاً عادل بوده‌اند، هم لاحقاً عادل بوده‌اند؛ مثل خود ابراهيم مرحوم كليني(رضوان الله عليه) در روضهٴ كافي (ج ٨ كافي) نقل مي‌كند كه ابراهيم(سلام الله عليه) روزي صورت خود را در آينه يا جرم شفّاف ديگري ديد،ديد يك تار مويي در صورتش يا سرش سفيد شده، عرض كرد: «الحمدلله ربّ العالمين الّذي بلّغني هذا المبلغ لم اعص الله طرفة عين»[4]؛ خداي را شكر مي‌كنم كه سنّم را به جايي رساند كه الآن موي صورتم سفيد شده است و يك طرفهٴ عين خدا را معصيت نكرده‌ام. يك چنين انساني مشمول ﴿و من ذرّيّتي﴾ خواهد بود، امامت به اينها مي‌رسد.

بنابراين روي تناسب سؤال و جواب كه يك نحوه استنباط لفظي است. مي‌توان ثابت كردكه امامت جز به معصومين به أحدي نخواهد رسيد. اين هم دليل سوم از ادلّه‌اي كه مي‌توان اين آيه را تقرير كرد بر لزوم عصمت.

 

عدم دلالت آيهٴ بر مراحل برين عصمت

نكته‌اي كه هست اين است كه اين آيه گرچه براي نفي امامت مدّعيان امامت دليل قاطعي است، گرچه آنها كه داعي خلافت داشتند و دارند امامت آنها را باطل مي‌كند، فقط امامت اهل‌بيت(عليهم السلام) را تثبيت مي‌كند، امّا آن معناي بلند عصمت را نمي‌تواند از اين آيه استفاده كرد؛ چون اين آيه فقط دلالت مي‌كند به اين‌كه امام ظالم نيست، معصيت نمي‌كند امّا عصمت از سهو، عصمت از نسيان، آن معناي دقيق عصمت از اين آيه استفاده نمي‌شود، بايد از راه ديگري اثبات كرد. لسان نفي آيه خوب است يعني غير از أهل‌بيت(عليهم السلام) كسي لايق مقام امامت نيست. آن كسي كه سابقهٴ بت‌پرستي داشت او نمي‌تواند امام مسلمين باشد، «خليفة رسولِ الله» باشد ولي آيا امام همانطوري كه منزّه‌ از عصيان است، مبراي از نسيان هم هست يا نه؟ آن معناي بلند را بايد از ادلّهٴ ديگر استفاده كرد.

 

نيل همهٴ فرزندان صالح حضرت ابراهيم(عليه السلام) به امامت

تاكنون اين معنا ثابت شد كه انسان‌ها‌ چهار دسته‌اند يا معصومند يا غير معصوم، معصوم هم يا ذرّيّهٴ ابراهيم است يا غير ذرّيّه، غير معصوم هم يا از ذراري ابراهيم است يا از غير ذراري. حكم سه گروه طبق اين آيه روشن شد؛ يعني آنها كه معصومند و از ذراري ابراهيم‌اند، حكم اينها روشن شد كه همهٴ اينها به امامت رسيده‌اند چون خدا وعده داد و دعا را اجابت كرد و خدا هم كه خلف وعده نمي‌كند. ابراهيم(سلام الله عليه) عرض كرد: خداي ﴿و من ذرّيّتي﴾ خداي سبحان فرمود به اينكه عهد من به ظالمين نمي‌رسد و خدا هم فرمود كه ذرّيّهٴ ابراهيم دو قسمند: بعضي محسنند؛ بعضي ظالم، بعضي معصومند؛ بعضي غير معصوم. اگر اين عهد و امامت به معصوم نرسد به ظالم هم نرسد، آن‌گاه قيد ﴿لاينال عهدي الظالمين﴾ نارواست از اينكه خدا فرمود: عهد من به ظالمين نمي‌رسد براي خصوصيّتي كه در مقام است اين لقب، مفهوم دارد؛ يعني ينال عهدي المعصومين ﴿و لاينال عهدي الظالمين﴾. گرچه لقب مفهوم ندارد امّا اينجا لخصوصيّة مقام و قرينهٴ مقام مفهوم دارد، اگر امامت كه عهد خداست به معصوم نرسد، به ظالم هم نرسد؛ پس دعاي ابراهيم مستجاب نشده وقيد ﴿لاينال عهدي الظّالمين﴾ به ظالمين هم نارواست. پس اين آيه به خوبي دلالت مي‌كند كه تمامِ معصوميني كه از ذراري ابراهيم(سلام الله عليه)‌اند همه به مقام امامت رسيده و مي‌رسند از اسماعيل و اسحاق الي خاتم الاوصياء(ارواحنا فداه) همه ائمّه‌اند، اين يك مطلب.

 

آيه و بيان ظابطهٴ ناسازگاري امامت با ظلم

امّا آن گروهي كه ظالمند معصوم نيستند، خواه از ذرّيّهٴ ابراهيم، خواه از غير ذرّيّهٴ ابراهيم، آن دو گروه را آيه نفي مي‌كند مي‌فرمايد: عهد من به ظالم نمي‌رسد، اينچنين نيست كه اگر آن ظالم، ذرّيّهٴ ابراهيم بودَ منال عهد نيست و عهد به او نمي‌رسد، ولي اگر ذرّيّهٴ ديگران بود مي‌رسد يقيناً نمي‌رسد. هم روي تناسب حكم و موضوع كه امامت با ظلم سازگار نيست و هم با قرينهٴ مفهومِ اولويّت؛ اگر كسي ذرّيّهٴ ابراهيم بود و در اثر ظلم از امامت محروم شد، خب ديگران بطريق اوليٰ. و از اينجا مي‌توان استفاده كرد ظالميني كه قبل از ابراهيم[عليه السلام] بودند آنها هم مشمول عهد الٰه نيستند؛ زيرا اين لسان لسان بيان ضابطه است يعني امامت با ظلم سازگار نيست. خواه قبل از ابراهيم، خواه بعد از ابراهيم، خواه ذرّيّهٴ ابراهيم، خواه غير ذرّيّهٴ ابراهيم. و در طول تاريخ بين امامت و ظلم سازگاري نبوده و اين عام هم از عموماتي است كه تخصيص ناپذير است يعني سياقش آبي از تخصيص است، نمي‌شود گفت به اينكه  هرگز امامت به ظالمين نمي‌رسد مگر به فلان ظالم! از آن عامهايي است كه تخصيص ناپذير است. چون خود «ما من عامّ الاّ و قد خصّ» هم تخصيص خورده است، اينچنين نيست كه هر عامّي تخصيص بخورد، هر مطلقي تقييد بخورد، اين‌چنين نيست. عموماتي كه ناظر به صفات حقّ است؛ مثل ﴿الله بكل شيء عليم﴾[5] ﴿علي كل شيء قدير﴾[6] اينگونه از عمومات، منزّه از تخصيص‌اند. ﴿لاينال عهدي الظالمين﴾ نظير ﴿و لا يظلم ربّك احداً﴾[7] است، اين لسان آبي از تخصيص است، نمي‌شود گفت: خدا به احدي ظلم نمي‌كند، مگر نسبت به فلان شخص. اين از آن مواردي است كه سالبهٴ جزئيه با موجيهٴ كلّيّه در قانونگذاري مخالف است، نمي‌شود گفت كه هيچ‌گاه امامت به ظالمين نمي‌رسد، مگر به فلان ظالم.

 

عصمت، شرط نيل همهٴ عهدهاي الهي

از اينجا يك اصل ديگري استنباط مي‌شود و آن اين است كه گرچه بحث در محور امامت است ولي همانطوري كه ظالمين، خواه از ذرّيّهٴ ابراهيم، خواه از ذرّيّهٴ ديگران از امامت محرومند، عهدِ خدا هم خواه امامت، خواه نبوّت، خواه رسالت، خواه وصايت، خواه خلافت به ظالمين نمي‌رسد. گرچه بحث در امامت است، امّا خداي سبحان امامت را مصداقِ عهد بيان كرده است نه مفهوم عهد، فرمود: ﴿لاينال عهدي الظّالمين﴾؛ نه تنها امامت به ظالمين نمي‌رسد بلكه أصل عهد من به ظالمين نمي‌رسد. اگر سؤال خاصّ است جواب عامّ است و اين با خصوصيّات سؤال، منافات ندارد. اگر ابراهيم عرض كرد: خدايا اين امامت را به ذرّيّهٴ من بده! خدا يك اصل كلّي بگويد، بفرمايدبه اينكه نه تنها امامت بلكه هيچ عهدي از عهود من به هيچ ظالمي از ظالمان نمي‌رسد، خواه آن ظالم ذرّيّهٴ تو باشد، خواه ديگري، خواه آن عهد، امامت باشد خواه چيز ديگر؛ پس اگر كسي خواست مدّعي نبوّت باشد يا خلافت باشد يا مدّعي وصايت باشد يامدّعي رسالت باشد مي‌توان با ﴿لاينال عهدي الظالمين﴾ ابطال كرد؛ چون عهد مساوق با امامت نيست، امامت زير پوشش عهد است. خداي سبحان فرمود: عهد من، به ظالم نمي‌رسد. آن وقت يك صغريٰ و كبريٰ.  استنتاجش اين است كه امامت عهد است، عهد به ظالمين نمي‌رسد؛ امامت به ظالمين نمي‌رسد، نبوّت عهد خداست، عهد خدا به ظالم نمي‌رسد؛ نبوّت به ظالم نمي‌رسد، و هٰكذا خلافت و هٰكذا وصايت و هٰكذٰا رسالت، هرچه عهد شد و اگر ما از محدودهٴ ذرّيّهٴ ابراهيم و امامت، بيرون رفتيم، اين نه به آن معناست كه خصوصيّت سؤال و جواب را رعايت نكرديم نه، خصوصيّات محفوظ است منتها خداي سبحان دو تا ضابطهٴ كلّي بيان كرد. ابراهيم عرض كرد كه ذرّيّهٴ مرا به امامت برسان، خداي سبحان فرمود: آن ذرّيّهٴ كه معصومند امامت به آنها مي‌رسد ولي عهد من چه امامت چه غير امامت به ظالم؛ چه ذرّيّهٴ تو، چه غير ذرّيّهٴ تو نمي‌رسد. پس هم ظالمين مطلق است، عام است غير ذرّيّهٴ حضرت را هم شامل مي‌شود، هم عهد مطلق است، غير امامت را شامل مي‌شود. ﴿لاينال عهدي﴾ أيّ عهدٍ كان، ظالمين را، و چه عهدي بالاتر از نبوّت و چه عهدي بالاتر از خلافت و اگر چنانچه فرشتگان (در برابر ﴿انّي جاعل في الارض خليفة﴾[8]) به خداي سبحان عرض كردند كه ﴿نحن نسبّح بحمدك و نقدّس لك﴾[9]؛ يعني خليفهٴ تو بايد منزّه و أهل تسبيح باشد ما اينچنين هستيم. خداي سبحان نفرمود به اينكه من كسي كه يفسد في الارض و يسفك الدماء او را خليفه مي‌كنم، فرمود: من كساني را خليفه مي‌كنم  كه شما نمي‌دانيد، شرط خلافت من عالم أسما شدن است وگرنه آن كه اهل سفك دماء است و افساد في الارض، او مرجوم است او خليفه نخواهد بود. همانطوري كه خلافت، به علم أسما متّكي است. اينجا هم عهد به عصمت متّكي است ﴿لاينال عهدي الظالمين﴾.

بنابراين اگر كسي معصوم نبود، داعيهٴ يكي از اين عهود الٰهيّه را داشت، خواه نبوّت، خواه رسالت، خواه وصايت، خواه خلافت، خواه امامت محروم خواهد بود به اين دليل.

 

بررسي معاني محتمل دربارهٴ «امام»

مطلب بعدي آن است كه اين ﴿اماماً﴾ يعني چه؟ ﴿اني جاعلك للنّاس اماماً﴾ يعني چه؟

 

ـ يكم: نبوّت

چون بعضي‌ها گفتند: اين امامت، همان نبوّت است. از خاصّه و عامّه منتها عامّه بيشتر ﴿اماماً﴾ را به همان نبيّاً برگردانده‌اند. اين يك احتمال.

 

ـ دوّم: قدوه و نمونه

احتمال ديگر اينكه امام يعني الگو، يعني پيشوا، يعني كسي كه انسان بتواند همهٴ عقايد و اخلاق و اعمالش را براساس كارهاي او تنظيم كند.

 

ـ سوم: امامت بر پيامبران

احتمال سوم آن است كه ﴿اماماً﴾ كه در اين آيه مطرح است يك امامت خاصّه است و آن اين است كه امام الأنبيا باشد، امام الائمّه باشد، نه تنها امام عادي. براي اينكه ابراهيم(سلام الله عليه) امام الأنبياء و المرسلين بود، شيخ الأنبياء بود و خداي سبحان به همهٴ أنبياي بعدي مي‌فرمايد به اينكه از ملّت ابراهيم اطاعت كنيد، وقتي به خاتم أنبيا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مي‌فرمايد: ﴿اتّبع ملّة ابراهيم﴾[10] معلوم مي‌شود همهٴ أنبيا، چه اولوالعزم، چه غير اولوالعزم، چه بعد از ابراهيم(سلام الله عليهم أجمعين) آمده‌اند، همهٴ اينها راهيان راه ابراهيم‌اند؛ پس او أمام الانبياء والمرسلين است اين ﴿اماماً﴾ي كه خداي سبحان در آيه فرمود: ﴿انّي جاعلك للنّاس اماماً﴾؛ امامت فائقه است. نه امامت عادي اين هم احتمال سوم.

 

ـ چهارم: زعامت سياسي ـ اجتماعي

 احتمال چهارم آن است كه امامت يعني سرپرستي، يعني حكومت، يعني تدبير امور مردم، يعني رهبري، يعني تشكيل حكومت.

 

ـ پنجم: هدايت باطني انسانها به ملكوت

احتمال پنجم كه سيّدنا الاستاد(رضوان الله عليه) آن را تأييد مي‌كند اين است كه امام يعني هادي باطني نفوس مردم. يك وظيفهٴ ظاهري براي اولياي إلٰه است كه أوامر و نواهي را به مردم برسانند، مردم را در محدودهٴ شريعت، ارائهٴ طريق كنند. يك مقام ديگري براي ائمّه هست كه از آن به «ولايت» نام برده مي‌شود و آن اين است كه نفوسِ مردم را از باطن، اينها رهبري مي‌كنند. لازمهٴ اين مقام، همان شهادتِ بر اعمال است، همان عرض اعمال بر آنهاست كه أعمالِ همه را هر بامداد و شام وقت به حضور ائمه(علهيم السلام) ارائه مي‌دهند. آنها در هر شرايطي كه باشند از ديگران با خبرند و در قيامت هم شاهد بر اعمال فرد فردِ انسانها هستند. آن امامت به معناي ايصال الي المطلوب است، نه به معناي ارائهٴ طريق، آن امامت چه با حكومت همراه باشد، چه با حكومت همراه نباشد براي اينها هست. اين معنا و احتمال، احتمال پنجم است. بايد ببينيم احتمالات ديگري هم در مسأله هست يا نه؟ و بايد ديد كه همهٴ اينها هر كدام يك چهره‌اي صحّتي دارند يك چهرهٴ بطلان يا بعضي از اينها رأساً باطلند و بعضي از اينها رأساً صحيح.

 

ـ مراد از «كلمات» و رابطه آن و جعل امامت

سؤال ...

جواب: اوّلاً اين كلمات، يك كلمات مهمّي است كه خداي سبحان فرمود: ما او را آزموديم حالا اگر ما اين ﴿اذ﴾ را ظرف بگيريم و نا ناصبش ﴿قال﴾ باشد كه به خوبي روشن است كه ﴿و اذ ابتليٰ ابرٰهيم ربّه بكلمات فاتمّهنّ قال انّي جاعلك﴾؛ بخوبي از آن، سببيّت استفاده مي‌شود يعني چون ابراهيم را به كلمات و مشاقّي آزمود و آن حضرت از عهدهٴ اين امتحانات به در آمده است خدا او را به مقام امامت رساند. يا نه، آن طوري كه بعضي از بزرگان اماميّه و بعضي از مفسّرين اهل سنّت او را ترجيح داده‌اند، اين ﴿اذ﴾ منصوب باشد به «أذكر»ي كه مقدّر است؛ يعني اذكر آن وقتي را كه اين حادثه پيش آمد. كه اين با سه آيه بعدي هم سازگار است. چون چهار آيه است كه مصدّر به «اذ» هست ﴿و اذ ابتليٰ ابراهيم ربّه بكلمات﴾، ﴿و اذ جعلنا البيت مثابة للنّاس﴾[11]، ﴿و اذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت﴾[12] و «اذ كذا» همهٴ اينها يعني أذكر، أذكر؛ آن صحنه را بياد بياور. وحدت سياق هم اقتضا مي‌كند كه اينچنين باشد؛ يعني اذكر آن صحنه را. اگر اين أذكر مقدّر باشد بالاخره استشمام سببيّت في الجمله مي‌شود، نه آنطور ظهور داشته باشد؛ معلوم مي‌شود آن كلمات نقشي داشت در نيل ابراهيم به امامت يا نيل امامت به ابراهيم(سلام الله عليه) و اين كلمات آنچنان مهمّ است كه وقتي خداي سبحان مي‌خواهد ابراهيم را معرّفي كند در برابر أنبيا ديگر مي‌گويد: ﴿و ابراهيم الّذي وفّي﴾[13]؛ يعني به آن عهود ما عمل كرده است، به آن امتحانات عنايت كرده است. در سورهٴ و النجم وقتي از ابراهيم(سلام الله عليه) سخن به ميان مي‌آيد آيه ٣٦ به بعد اينچنين است، فرمود: ﴿ام لم ينبّأ بما في صحف موسيٰ ٭ و ابرٰهيم الّذي وفّيٰ﴾[14]، خب ابراهيم(سلام الله عليه) كارهاي تاريخي فراواني كرد، يكي از آن ابتكاراتش و كارهاي تاريخي‌اش همان مسألهٴ امتثال براي ذبح ولد بود كه خدا فرمود: ﴿قد صدّقت الرؤيا﴾[15]؛ خدا وقتي ابراهيم را مي‌ستاد نمي‌فرمايد ابراهيمي كه حاضر شد فرزندش را بكشد، نمي‌فرمايد ابراهيمي كه حاضر شد به آتش برود، نمي‌فرمايد ابراهيمي كه تمام بتها را شكست، مي‌فرمايد: ﴿و ابرهيم الّذي وفّي﴾[16] اين ﴿وفّي﴾ جامع همهٴ آن كلمات است، يعني ما او را به بت شكني امتحان كرديم، به ذبح ولد امتحان كرديم، به سوختن و سوزش امتحان كرديم، به مهاجرت امتحان كرديم، به ترك قوم و وطن امتحان كرديم، از عهدهٴ همهٴ اين امتحانات به در آمده است: ﴿فاتمّهنّ﴾ لذا شده ﴿ابراهيم الّذي وفّي﴾[17] اين ﴿وفّي﴾ جامع همهٴ آن تكاليف است. به يكي از اينها اشاره نمي‌كند، نمي‌فرمايد: ابراهيمي كه حاضر شد به آتش برود، همهٴ اينها را زير پوشش ﴿وفّي﴾ ياد مي‌كند. مثل اينكه همهٴ اينها را زير پوشش ﴿فاتمّهنّ﴾ ياد مي‌كند، مي‌فرمايد: ﴿و اذ ابتليٰ ابرٰهيم ربّه بكلمات فاتمهّنّ﴾؛ آن مشاقّ زير پوشش كلمات الهي‌اند و موفّقيت ابراهيم(سلام الله عليه) هم زير پوشش إتمام است: ﴿فاتمهنّ﴾ كه در اين آيه است، معادل با ﴿وفّي﴾ است كه در سورهٴ والنّجم آمده است: ﴿وابرٰهيم الّذي وفّيٰ﴾؛ يعني همهٴ عهود الهي را توفيه كرده است. اين معلوم مي‌شود آن كلمات، يك نقش سازنده‌اي داشت كه خداي سبحان هم آن امتحان به آن كلمات را طليعهٴ امامت آن قرار داد و هم وقتي از ابراهيم ياد مي‌كند مي‌فرمايد: ابراهيمي كه وفا كرد؛ يعني به عهدمان وفا كرد يعني از عهدهٴ امتحانات به در آمد. بنابراين بايد آن كلمات يك امور مهمّه باشد؛ نظير آن سنني كه در بحثهاي قبل به عرض رسيد آنها نباشد و هم بي تأثير نيست در مسألهٴ امامت.

 

نقد تفسير امامت به نبوت

ولي اگر ما بخواهيم بگوييم، اين ﴿اماماً﴾ همان ﴿نبيّاً﴾ است يعني ما تو را به مقام امامت مي‌رسانيم يعني تو را به مقام نبوّت مي‌رسانيم اين با آن شواهدي كه عرض شد سازگار نيست، چه اينكه نوع مفسّرين هم به اين دو نكته عنايت كرده‌اند؛ براي اينكه خداي سبحان دارد با او سخن مي‌گويد، اين مكالمه خودش وحي است و اين در زماني است كه ابراهيم ذرّيّه داشت، آن وقتي كه ذرّيّه داشت ساليان متمادي از نبوّت را پشت سر گذاشت. ديگر خداي سبحان به ابراهيمي كه ساليان متمادي نبوّت را پشت‌سر گذاشت و داراي ذرّيّه است و گفت: ﴿الحمد لله الّذي وهب لي علي الكبر اسمٰعيل و اسحٰاق﴾[18] ديگر نمي‌گويد من تو را امام مي‌كنم يعني تو را نبي قرار مي‌دهم سرّش آن است كه آنها كه از بزرگان، اين ﴿اماماً﴾ را به همان ﴿نبيّاً﴾ گرفته‌اند. گفته‌اند به اينكه ﴿فأتمّهنّ﴾؛ ضمير اتمّ، به الله بر مي‌گردد نه به ابراهيم. خداي سبحان ابراهيم را به يك كلماتي آزمود و خدا آن كلمات را تتميم كرد. خب تتميم كرد، يعني چكار كرد؟ يعني ﴿قال انّي جاعلك للنّاس اماماً﴾ چون به فاء يا به واو عطف نشد، اين ﴿قال﴾ را عطف تفسير «أتمّ» گرفته‌اند و ضمير اتمّ را هم به الله برگردانده‌اند. فأتمّ خدا آن كلمات را براي ابراهيم، نحوه تتميمش چيست؟ نحوهٴ تتميمش اين است كه ﴿قال انّي جاعلك للنّاس اماماً﴾ امّا البته اين خلاف ظاهر است.

 

نقد تفسير امامت به قدوه و نمونه

پس امامت به معنا نبوّت نيست به همان بياني كه عرض شد و امامت هم به معناي الگو و نمونه نيست در خصوص اين آيهٴ، براي اينكه ابراهيمي كه پيغمبر بود ساليان متمادي وحي را دريافت مي‌كرد و رسالت خدا را ايفا مي‌كرد، اين الگويِ جامعه بود اينچنين نيست كه تاكنون امام مردم نبود ولي بعد از اين صحنه امام مردم شد، اگر امام به معناي آن پيشوايي كه انسان به او اقتدا مي‌كند در عقيده و خلق و عمل، و همهٴ كارهاي خود را به برنامهٴ اعتقادي و اخلاقي و عملي او تطبيق مي‌كند، ابراهيم قبلاً اينچنين بود يعني عقيدهٴ او إمام العقايد بود، اخلاق او إمام الاخلاق بود، اعمال او إمام الاعمال بود. امام كسي است كه ديگران عقيده‌شان را تابع عقيدهٴ او كنند، اخلاق خود را تابع اخلاق او كنند، اعمال خود را تابع اعمال او كنند. ابراهيم(سلام الله عليه) الگو و قدوهٴ مردم قبل از اين جريان بود، مردم موظّف بودند كه در بعد عقيده و خلق و عمل، به او اقتدا كنند؛ پس ﴿اماماً﴾ كه در اين آيه است به معناي قدوه و الگو و نمونه و امثال ذٰلك نيست. گرچه در موارد ديگر، امام بر اين مصاديق حمل مي‌شود، امّا در خصوص اين آيه ابراهيم(سلام الله عليه) قبلاً هم قدوه بود، قبلال هم الگو و نمونه بود. قبلاً هم مقتداي عقيده و اخلاق مردم بود؛ قبلاً هم مقتداي اعمال مردم بود؛ پس به اين معنا نيست.

 

نقد تفسير امامت به امامت بر پيامبران

و ﴿اماماً﴾ هم به معناي اين‌كه سرپرست أنبيا باشد، امام الائمه باشد يعني امامت خاصّه كه أنبيا به او اقتدا كنند، مرسلين به او اقتدا كنند به شهادت ﴿أوحينا اليك ان اتّبع ملّة ابرٰهيم﴾[19] يا ﴿ملّة ابيكم ابرٰهيم هو سمّيٰكم المسلمين من قبل﴾[20] به شهادت اين آيات ﴿اماماً﴾ در اينجا به معناي إمام الانبياء، إمام المرسلين، إمام الائمّه نخواهد بود به دو قرينه: يكي اينكه خداي سبحان فرمود: «انّي جاعلك اماماً للناس»، نه «اماماً للأنبياء»، امام مردم. نه امام براي أنبيا و مرسلين؛ دوّم اين‌كه همين معنا را ابراهيم(سلام الله عليه) براي ذريّهٴ خود مسئلت كرد، عرض كرد: ﴿و من ذرّيّتي﴾ خداي سبحان هم پاسخ مثبت نسبت به ذرّيّه معصومين داد، فرمود: گرچه ذرّيّهٴ ظالمينت دورند، ولي ذرّيّهٴ معصومينت مشمولند. خب، آن ذرّيّه‌اي كه معصوم است و امام شد كه امام الائمّه نيست، او امام الانبياء والمرسلين نيست، او كه امام به معناي سر سلسلهٴ هاديان نيست، اين‌چنين نيست. مي‌ماند اينكه ما قائل به تفكيك باشيم، بگوييم: ﴿اماماً﴾ كه براي ابراهيم است يعني امام الأنبياء كه أنبيا به او اقتدا مي‌كنيد؛ مثل اينكه خدا به پيغمبر فرمود: ﴿اتّبع ملّة ابرٰهيم حنيفاً﴾[21] و ﴿اماماً﴾ كه براي ذرّيّه است، به معاي الگو و قدوه و امثال ذٰلك باشد. اين عقلاً محال نيست، امّا سياق را بهم زدن است و ظهور لفظي را از دست دادن است؛ ظاهرش اين است همان امامتي كه خدا به ابراهيم داد، حضرت همان امامت را براي فرزندانش خواست و خداي سبحان هم همان امامت را به فرزندان داد. ديگر ﴿اماماً﴾ كه براي ابراهيم است به يك معنا باشد، ﴿اماماً﴾ كه براي ذرّيّه است به معناي ديگر باشد. اين نارواست. چه اينكه ﴿اماماً﴾ كه براي ابراهيم است به معناي قدوه و الگو و امثال ذٰلك باشد. ﴿اماماً﴾ كه براي ذرّيّه است به معناي نبيّاً باشد، اين معنا عقلاً محال نيست ولي بر خلاف ظاهر است. وقتي خداي سبحان به ابراهيم فرمود: من تو را امام مردم قرار دادم، ابراهيم هم عرض مي‌كند: ﴿و من ذرّيّتي﴾؛ يعني همين امامتي كه به من دادي به ذرّيّه‌ام بده نه اينكه ذرّيّهٴ مرا نبي كن و مرا امام كه نبي و امام در يك مفهومِ جامعي به نام «الامام» شريكند؛ چون امام مفهوم است، ماهيّت كه نيست. يك مفهوم جامعي است، مصاديق فراوان دارد. النبيّ امام، المرسل امامٌ، الخليفة امام، الامام امامٌ، الوصيّ إمام وهٰكذا. إمام: «من يؤتمّ به»، اين مفهوم جامع اين حقايق هست. اين مفهوم وقتي در ضمن يك قسم محقق شد، ابراهيم همان قسم و همان سنخ را براي ذرّيّه‌اش طلب كرد، نه اينكه بگويد: به من كه امامت دادي به ذرّيّهٴ من نبوّت بده و جامع اينها امامت است، اينچنين نيست كه ما نتوانيم امامت براي ذرّيّهٴ ابراهيم ثابت كنيم. چون اگر اين راه باشد ما ديگر راهي نداريم براي اثبات امامت موسيٰ و عيسيٰ؛ چون قرآن كريم از موسيٰ كه جزء أنبياي الولوالعزم است از عيسيٰ كه جزء أنبياي اولوالعزم است به امامت ياد نكرد، نفرمود اينها امام مردمند. فقط دربارهٴ اسحاق و بعضي از فرزندان ابراهيم كه نام آنها را برد فرمود: ما اينها را ائمّه قرار داديم. ولي دربارهٴ موسيٰ، دربارهٴ عيسيٰ كه از أنبياي بنام اولوالعزم‌اند و تاريخ بني اسرائيل را هم اينها دارند اداره مي‌كنند و قسمت مهمّ أنبياي بني اسرائيل يا تابع موسيٰ هستند يا تابع عيسيٰ (آنها كه بين موسيٰ و عيسايند تابع موسايند و آنها كه بين عيسيٰ و خاتمند، تابع عيسايند) چون اينها از انبياء اولوالعزمند: آنگاه دربارهٴ بعضي از آنها امامت آمده و دربارهٴ اين دو پيغمبري كه از أنبياي بنام اولوالعزم‌اند و قسمت مهم سيرهٴ نبوّت بني اسرائيل به عهدهٴ اين دو پيغمبر است قرآن از اينها به عنوان امام ياد نكرده است، در هيچ جاي قرآن. در حالي كه خداي سبحان جواب ابراهيم را داد فرمود: من ذرّيّهٴ معصومت را امام مي‌كنم، يعني همان امامتي كه به تو دادم و از من خواستي به ذرّيّهٴ تو هم مي‌دهم.

 

نقد تفسير امامت به زعامت سياسي ـ اجتماعي

مي‌ماند احتمال ديگر كه امامت به معناي سرپرستي، حكومت، زعامت، سلطنت، تشكيل حكومت حقّه و امثال ذلك باشد، همهٴ اين معناي ياد شده مصداق امام هستند يعني نبي امام هست، رسول امام هست، آن الگويي كه جامعه؛ اعتقاد و اخلاق و اعمال خود را بر اعتقاد و اخلاق و اعمال او تطبيق مي‌كند امام است، آن كه سر سلسلهٴ هاديان است امام است، آن‌كه حكومت تشكيل مي‌دهد امام است و مانند آن. و امّا ببينيم در اين آيه كه خداي سبحان به ابراهيم در دوران سالمندي مي‌گويد: من تو را امام مي‌كنم يعني امام، يعني رهبر مي‌كنم كه حكومت تشكيل بدهي؟ كه چند روزي بيش از عمرت نمانده است؟! يا چيز ديگر است؟ آيا مي‌شود گفت: اين ﴿اماماً﴾ يعني زعيماً؟ يعني سلطاناً؟ يعني حاكماً؟ من تو را حاكم قرار مي‌دهم؛ نظير سليمان كه سلطنتي حقّه بر پا كرد؟ من به تو حكومت مي‌دهم كه حكومت تشكيل بدهي در سن پيري؟ آنگاه هيچ اثري از آثار حكومت او را قرآن نقل نكند؟! آن وقت ما بگوييم كه تاريخ ابراهيم در دست ما نيست، شايد به حكومت رسيده ما ندانيم. اگر ﴿اماماً﴾ به معناي حاكماً و سلطاناً باشد و قرآن همهٴ اين مقدّمات را ذكر مي‌كند براي اينكه ابراهيم را به مقام امامت برساند و كار اصلي امام هم مبارزه با طغيانگران عصر خود است و قرآن هيچ گوشه از اين گوشه‌ها نقل نكند، اين سازگار نيست. كه اگر امام به معنا حاكم باشد، امام به معناي سلطان باشد؛ نظير كاري كه سليمان(سلام الله عليه) داشت، نظير كاري كه داوود(سلام الله عليه) داشت، نظير كاري كه بعضي از أنبيا الٰهي داشتند كه قرآن از آنها ياد مي‌كند: ﴿و ٰاتيناهم ملكاً عظيماً﴾[22] آن‌گاه خداي سبحان همهٴ اين مقدّمات را ذكر بكند براي اينكه ابراهيم را به مقام امامت برساند، امامت يعني حكومت، بعد هيچ برنامه‌اي از برنامه‌هاي حكومتي به او ندهد، در قرآن ذكر نكند از اين به بعد و عملكردش را هم بازگو نكند، كه او بعد چه كرد، چه حكومتي تشكيل داد، با چه كسي در افتاد؟ آن وقتي كه تبر به دست گرفت و بساط طاغيان را برچيد آن وقت را بگوييم: امام نبود. آن وقتي كه با نمرود در افتاد آن وقت امام نبود الآن كه سر پيري قدرت تشكيل حكومت ندارد شده امام و قرآن هيچ نقل نكند؟ امامت او يعني رهبري او، يعني حكومت او يعني مبارزهٴ با ستم او، يعني سازماندهي زندگي مردم، آن مربوط به قبل بود. آن وقتي كه با نمرود در افتاد بالاخره يك عدّه‌اي را سازماندهي كرد. اصولاً در بحثهاي بعدي عنايت خواهيد فرمود اينكه مرحوم أمين الاسلام در مجمع ذكر كرده است كه ممكن است كه كسي پيغمبر باشد و امام نباشد[23]. اصلاً قابل قبول هست؟ كسي پيغمبر باشد در حدّ مسأله گو؟ مي‌شود نبوّت را از امامت جدا كرد؟ اگر يك وقت كسي نبي است، مبعوث است اليٰ نفسه او أهله، يك وقت كسي مبعوث است براي خودش، خب البتّه او حاكم نيست يا مبعوث است براي خانوادهٴ خودش، او البته سلطان نيست. امّا اگر كسي نبي شد، خداي سبحان به او برنامه داد، مي‌شود خداي سبحان پيغمبري اعزام بكند در حدّ مسأله گو كه ديني به او بدهد، حدود و تعزيرات در آن نباشد يا باشد؟ حدود و تعزرات باشد در حدّ مسأله بي اجرا يا با اجرا؟ اگر حدود و تعزيرات باشد با اجراء مي‌شود حكومت. مي‌شود خداي سبحان به يك پيغمبر دين بدهد، مسألهٴ فصل خصومت را به او نياموزد كه در اختلافات چگونه فصل خصومت كن يا ممكن نيست خدا پيغمبري را اعزام بكند مگر با راهنمايي فصل خصومت، اگر فصل خصومت را به هر پيغمبري آموخت به پيغمبر فرمود تو فقط مسأله بگو؟ كه اگر اختلاف كردي مثلاً «انما أقضي بينكم ....»[24] يا «البينة علي المدّعي واليمين عليٰ من انكر»[25] ولي اگر به حضور تو آمدند: گفتند اينكه ﴿فاحكم بيننا﴾[26]، بگو: به من چه من مسأله گو هستم! اين اصلاً فرض دارد كه كسي پيغمبر باشد و زعيم مردم نباشد؟ اين بيان را در مجمع ملاحظه فرماييد كه اين بيان. بيان ناصواب و نادرستي است كه مرحوم طبرسي در مجمع ذكر كرده است[27]. آن بياني هم كه حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) در دوران پيري به حكومت رسيده است آن هم مستبعد است.

«والحمدلله ربّ العالمين»

 

[1]  ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 113.

[2]  ـ الميزان، ج 1، ص 274.

[3]  ـ سورهٴ ممتحنه، آيهٴ 4.

[4]  ـ كافي، ج 8، ص 391.

[5]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 231.

[6]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 20.

[7]  ـ سورهٴ كهف، آيهٴ 49.

[8]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 30.

[9]  ـ همان.

[10]  ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 123.

[11]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 125.

[12]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 127.

[13]  ـ سورهٴ نجم، آيهٴ 37.

[14]  ـ سورهٴ نجم، آيات 36 ـ 37.

[15]  ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 105.

[16]  ـ سورهٴ نجم، آيهٴ 37.

[17]  ـ سورهٴ نجم، آيهٴ 37.

[18]  ـ سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 39.

[19]  ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 123.

[20]  ـ سورهٴ حج، آيهٴ 78.

[21]  ـ سورهٴ نحل، آيهٴ 123.

[22]  ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 54.

[23]  ـ مجمع البيان، ج 1، ص 380.

[24]  ـ كافي، ج 7، ص 414.

[25]  ـ مستدرك، ج 17، ص 368.

[26]  ـ سورهٴ ص، آيهٴ 22.

[27]  ـ مجمع البيان، ج 1، ص 380.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق