أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
مرحوم محقق(رضوان الله تعالي عليه) کتاب قضا را در چند مقصد تلخيص کردند. در آغاز بحث فرمودند «کتاب القضا و النظر في صفات القاضي و آدابه و کيفية الحکم و احکام الدعاوي»[1] در اين چهار بخش کتاب قضا به پايان ميرسد. تقريباً سه بخشش را افاضه فرمودند. آنچه که در اين نوبت به اذن الله مطرح است بخش چهارم است که به عنوان مقاصد چهارگانه ذکر شده است. بخش چهارم مقاصدي دارد؛ مقصد اول در اختلاف در دعواي املاک است. تاکنون روشن شد که مدعي بايد بينه اقامه کند منکر بايد سوگند ياد کند و مانند آن. کجا يمين برميگردد، حلف مردوده را مدعي به عهده دارد، اين بحثها گذشت. کجا از سنخ تداعي است نه دعوا و انکار، آن هم گذشت. الآن رسيدند به اين مقصدهاي فرعي و آن اين است که اگر بين دو نفر در مورد يک مِلکي اختلاف باشد سه صورت دارد: يا هر دو ذي اليد هستند مثل دو وارثِ يک مورث، يا دو شريک که هر دو ذو اليد هستند اين مغازه يا اين خانه يا اين زمين در اختيار هر دو نفر است هر دو بهرهبرداري ميکنند هر دو کشاورزي ميکنند؛ يا در اختيار احد الطرفين است ديگري معزول اليد است دستي ندارد ولي ادعا را دارد؛ فرع سوم آن است که در اختيار هيچ کدام از دو نفر نيست.
پس عيني که مورد اختلاف است حالا يا خانه يا زمين و مانند آن يا در تحت تصرف هر دو طرف است يا در تحت تصرف احد الطرفين است يا در تحت تصرف هيچ کدام نيست. راز تفاوت اين فروع سهگانه آن است که اگر در تحت تصرف کلا الطرفين يا احد الطرفين باشد يد اماره ملکيت است. حجت شرعي است. شارع مقدس يد را به حساب آورده آن را اماره ملکيت دانسته که بالاتر از اصل است لذا چيزي که در اختيار کسي است در دست کسي است، ميشود با آن معامله کرد و مانند آن. انسان که وارد بازار ميشود اين صاحبان مغازه فقط با يد شناخته ميشوند چون در دست اينها است آدم ميتواند معامله کند، چون يد اماره ملکيت است لذا ميتواند بخشي از حجت را اداره کند. يا در اختيار کل واحد است مثل دو تا وارث يا دو تا شريک که در يک زمين يا در يک مغازه هستند. يا در اختيار احد الطرفين است يا در اختيار هيچ کدام نيست، هيچ کدام ذو اليد نيستند. اين سه فرع هر کدام احکام خاص خود را دارد.
آنجا که هر دو نفر ذواليد هستند اينها حجت دارند؛ منتها برخي از تعبيرات اين است که هر کدام بر نيمي از اين عين يد دارد که مورد نقد ديگران قرار گرفت که نيم نيست هر دو در اين زمين کار ميکنند هر دو در اين مغازه کار ميکنند، در نيمي از مغازه يا زمين يا خانه نيست هر دو در کل خانه تصرف ميکنند هر دو در کل مغازه يا هر دو در کل زمين تصرف ميکنند، هر دو نسبت به کل زمين يد دارند منتها بالمشارکة، چون افراضي نشده است به نحو شرکت است، در کل زمين به نحو شرکت است[2]. پس يا در اختيار هر دو طرف است که هر دو يد دارند يا در اختيار احد الطرفين است ديگري خارج از اين زمين و خانه است يا در اختيار هيچ کدام نيست. اينجا بايد دو بحث داشت: يکي مقتضاي قواعد اوليه چيست؟ يکي مقتضاي نصوص خاصهاي که از اهل بيت(عليهم السلام) رسيده است چيست؟ پس اصل تصوير مسئله، سه تا مسئله ميشود؛ درباره هر کدام از آنها هم به مقتضاي قاعده اوليه بايد نظر داد هم طبق نصوص خاصهاي که حرف نهايي را نصوص خاصه ميزنند بايد داوري کرد.
روايات بعضي از وجود مبارک پيغمبر است که حضرت در اين گونه از دعاوي فلان کار را انجام دادهاند. بخشي هم مربوط به روش و سنت و عمل وجود مبارک حضرت امير است که در فلان قضيه چنين حکم کرده است. بخشي هم روايات کليه است. مستحضر هستيد که فعل از آن جهت که فعل است حجت في الجمله است نه بالجمله. هرگز نميشود به فعل به عنوان يک اصل کلي استدلال کرد؛ اگر فعل مستمر بود سنت بود سيره بود که «کان علي يفعل کذا» اين به منزله روايت است به منزله قول است اما اگر «فَعَل علي عليه السلام» در يک موردي اين کار را کرده اين بيش از قضيه موجبه جزئيه نيست، قول مطلق نيست اين کار را کرده است اما قرائنش چه بوده؟ ادلهاش چه بوده؟ اهدافش چه بوده؟ ثابت نميشود. پس فعل اگر في الجمله بود حجت في الجمله ثابت ميشود. فعل اگر مستمر بود به عنوان سيره و سنت استفاده ميشود.
مطلب ديگر که خيلي براي ما مهم است اين است که الآن ميگويند يد و امثال يد چرا حجت است؟ چون بناي عقلا بر اين است. در بخش وسيعي از مسائل اصولي ميگويند بناي عقلا بر اين است و شارع مقدس هم رد نکرده است. در معاملات ميگويند بناي عقلا اين است در يد ميگويند بناي عقلا اين است. درست است که بناي عقلا بر اين است اما آيا بناي عقلا اصل فقه شد که ظاهر اين تعبيرات اين است که بناي عقلا اين است شارع هم رد نکرده است. اين بناي عقلا ميشود اصل، سکوت شارع يا امضاي شارع ميشود فرع، آيا اين است يا خير، اين بناي عقلا از نصوص اوليه گرفته شده است؟ بشر اولي آنکه برادر برادر را ميکشد و نميداند جسد را چکار بکند، او که قاعده نميداند او که يد نميداند او که اصالة الملکية نميداند، اصل و اينها را نميداند تا شما بگوييد عقلا اين کار را ميکردند شارع امضا کرد. خير! روايات فراواني است که انبياي اوليه به ذات اقدس الهی عرض کردند که خدايا ما را فرستادي اما قانون کجاست، کتاب کجاست؟ چهطوري ما اين مردم را اداره کنيم؟ احکام يکي پس از ديگري آمد آمد آمد گاهي به صورت کتاب گاهي به صورت توصيه ديگر، انبياء(عليهم السلام) گرفتند تفسير کردند تبيين کردند در جامعه منتشر کردند به دست مردم افتاد، مردم برابر رهبريهاي انبياء(عليهم السلام) عمل کردند شده سيره عقلاء. ما فکر ميکنيم اين بناي عقلا اصل است سيره عقلا اصل است آن وقت انبياي بعدي يا ائمه بعدي(عليهم السلام) که آمدند حرف تازهاي در اين زمينه نداشتند خيال ميکنيم با سکوت بناي عقلا را امضا کردند. آن وقت بناي عقلا ميشود اصل، روايات ميشود امضاي بناي عقلا!
اين يک ديدي است که رايج است. متأسفانه آنچه رايج بين ما حوزويها اين است، اما وقتي که ريشهيابي بکنيم اين چنين نيست. اصل را انبياء آوردند رهبران الهي آوردند. بشر اولي که نميداند برادر کشته خودش را چهطور دفن بکند او چگونه اين مسائل عقلي و مسائل يد و اماره و اصول و اينها را ميداند؟ انبياء(عليهم السلام) صريحاً از ذات اقدس الهی سؤال کردند رواياتش در وسائل هست[3] که إنشاءالله اگر فرصتي شد ميخوانيم و براي ما اين مطلب يک اصل است که آيا بناي عقلا ريشه اين اصول و قواعد فقهيه و مانند آن است؟ بناي عقلا است وشارع امضاء کرده است؟ يا حکم شارع اين بود و عقلا را تربيت کرد؟ بسياري از روايات اين است که انبياء به ذات اقدس الهی عرض کردند که خدايا ما را فرستادي ما چهطور جامعه را اداره بکنيم؟ مرتب وحي آمد حکم اين است اين است اين است انبياء(عليهم السلام) گرفتند و آموختند و تعليم دادند و عمل کردند و اين شده بناي عقلا.
پرسش: عقل ابتدايي ...
پاسخ: عقل ابتدايي در حد يک استعداد است. بيان نوراني حضرت خطبه اول نهج البلاغه اين است که «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»[4] عقل را ذات اقدس الهي به بشر دارد، حرفي در آن نيست. فطرياتي را هم به او عطا کرده است اين هم حرفي در آن نيست اما اين در درون ذخيره شده است رهبران الهي آمدند تا اين را اثاره کنند. اين معدنها را اين جواهر را شناسايي کنند و شکوفا بکنند و بشکافند و به صاحبانش نشان بدهند که درون شما اين است. رهبران الهي زمينشناس هستند زمينهشناس هستند کنجکاو هستند اين زمين را ميشکافند و صاحب زمين را باخبر ميکنند که اين در زمين شما هست، بعد آنها عمل ميکنند.
پرسش: اصل را ... همانی که در عقل است
پاسخ: آنچه در عقل است سرمايه اوليه است اما مشکل را حل نميکند
پرسش: پيغمبر ميآيد آن را تأييد ميکند ...
پاسخ: نه، دو تا حرف است. غرض اين است که اگر خود اين شخص بداند در درون خودش چه خبر است بله، او صاحب است، اما يک صاحبخانهاي که در درون خانهاش گنج است ولی او خبر ندارد، او سرمايهدار نيست او مثل يک کسبه ضعيف زندگي ميکند. يک زمينشناسي ميآيد گنج را در ميآورد به او نشان ميدهد که اين سرمايه تو است با اين سرمايه زندگي کن. اين «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» که در خطبه اول نهج البلاغه است يعني شما زمينشناس هستيد، يک؛ در اين زمينه چه چيزهايي است، دو؛ اين را ميشکافيد، سه. سرمايه را به او نشان ميدهيد، چهار؛ اينها بايد راه بيفتند. اين از بيانات نوراني حضرت در يکي از بحثهاي ديگر است.
پرسش: عقل بود که از کلاغ چيزی را آموخت و کار را انجام داد
پاسخ: بله، در حد شاگردي کلاغ بود.
پرسش: اينکه گفتند بناي عقلا مورد تأييد شارع باشد همين است که فرموديد.
پاسخ: نه، اينها ميگويند شارع آمده امضاء کرده است.
پرسش: اينکار يعنی «يثيروا»
پاسخ: نه، دو تا حرف است يعني او حرف را فهميده عمل کرده است، شارع آمده گفته درست است. بايد اين چنين گفت که آن معلم اوليه شارع است آنکه شکوفا ميکند و از درون او در ميآورد و به او نشان ميدهد و ميگويد راه برو شارع است. اينها ساليان متمادي اين راه را رفتند بعديها که آمدند امضاي همان رهبران الهي است نه اينکه امضاي بناي عقلا باشد و بناي عقلا بشود اصل و اينها بشوند امضاکننده بناي عقلا.
يک بيان نوراني از حضرت امير است که فرمود حرف را ما بايد بزنيم. اين در نهج البلاغه است که اهل بيت را معرفي ميکند که اهل بيت چه هستند چه هستند، فرمود: هُم «مُسْتَثَارِ الْعِلْم»[5] اين مستثار اسم مکان باب استفعال است. الآن در کشور ما يک جايي است ميگوييم ميدان انقلاب، براي اينکه مثلاً همه آنجا جمع ميشوند، مستثار يعني ميدان انقلاب. اهل بيت ميدان انقلاب هستند. اين مستثار اسم کان باب استفعال است ثوره يعني انقلاب، يعني ما رهبران انقلابي هستيم اهل بيت زيارتگاه ما مزار ما مسجد ما ميدان انقلاب ما هستند. هر جا قيامي عليه ستمکارها بود به وسيله رهبران انقلاب بود. حالا جريان کربلا نمونه ممتازش است. تا خود حضرت امير بود امام حسن بود صديقه کبري(سلام الله عليها و عليهم) بود اينها ميدان انقلاب بودند و راز اينکه اين ذوات قدسي به زندان ميرفتند و شربت شهادت يا اسارت مينوشيدند براي همان اعتراضاتشان بود. اين بنيالعباس ظلمشان اگر بيش از بنياميه نبود کمتر نبود «يا ليت جور بني مروان عاد لنا ـ و ان عدل بني عباس في النار»[6] اکثر ائمه(عليهم السلام) را اين بني العباس يا شهيد کردند يا مسموم کردند، چرا؟ براي اينکه اينها حرفهاي انقلابي ميزنند اينها عليه سلطنت سخن ميگفتند. حتماً يعني حتماً! به نهج البلاغه مراجعه بکنيد واژه مستثار را ببينيد که ما ميدان انقلاب هستيم نميفرمايد من چه کسی هستم! فرمود ما اهل بيت اينگونه هستيم. ما هر جا باشيم _ در هر عصري در هر مصري _ رهبران انقلاب ما هستيم ميدان انقلاب ما هستيم اگر حرم ميآييد براي همين جهت است، اگر به مزار ما ميآييد براي همين جهت است. اين نه تنها انقلاب بلکه شور و انقلابي در شما ايجاد ميکند.
چرا حوزهها در کنار حرم است؟ فرمود «نحن مستثار» انقلاب علمي هم برای ما است. انقلاب فرهنگي هم برای ما است. اگر يک جايي بخواهد انقلابي بشود در جهانبيني در انسانشناسي مبدأشناسي معادشناسي از کجا آمديم به کجا بايد برويم ما از پوست به در ميآييم نه اينکه بپوسيم ما پوسيدني نيستيم ما ابدي هستيم که هستيم اين حرفها برای اينها است جاي ديگر که اين خبرها نيست. فرمود نحن «مُسْتَثَارِ الْعِلْم» ما ميدان انقلاب فرهنگي هستيم. تنها به خاطر تبرک نيست که حوزهها در کنار حرم مطهر اينها ساخته ميشود. آن برکتش سر جايش محفوظ است اما حرفهاي علمي از اينها است. جهانبيني از اينها است دعوت مردم به خودشناسي از اينها است. الآن آنچه که در جهان ميگذرد چه در غزه چه در غير غزه اين است که خودشان را فراموش کردند خيال کردند اينها با مرگ ميپوسند. آنها آمدند گفتند شما با مرگ از پوست به در ميآييد نميپوسيد. حالا امروز نشد، فردا. اين حرفها حرفهاي تازه است از غير ائمه و رهبران الهي اين حرفها گفته نميشود. خود اين کتاب نهج البلاغه هم بوسيدني است فرمود نحن «مُسْتَثَارِ الْعِلْم» ما ميدان انقلاب فرهنگي هستيم. ثوره يعني انقلاب. اثاره يعني انقلاب. شوراندن يعني انقلاب.
بنابراين ما که در حوزه در کنار قبور اين ذوات قدسي جمع ميشويم پناهنده ميشويم تنها براي برکت نيست البته برکت اصل است سرجايش محفوظ است اما اين حرفها از اينها است، حرف جهاني که جهان را زنده کند و احيا کند اين است «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» اين است زمينشناس اينها هستند زمينهشناسي اينها هستند. خيلي اين حرف بلند است وجود مبارک امام صادق به دو نفر از شاگردانش فرمود مشرق و مغرب برويد حرف همين است که ما ميگوييم. اين را مرحوم کليني نقل کرد. حضرت به دو نفر از شاگردانش فرمود «شَرِّقَا وَ غَرِّبَا فَلَا تَجِدَانِ عِلْماً صَحِيحاً إِلَّا شَيْئاً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ»[7] فرمود مشرق برويد حرف اين است که ما ميگوييم مغرب برويد اين است. اين ادعا را چه کسي دارد؟ در کل اين جهان چند ميلياردي کسي چنين حرفي ميتواند بزند؟ که مشرق برويد مغرب برويد حرف اين است که من ميگويم؟ اين شدني نيست. تا انسان به مبدأ وصل نباشد و از ملکوت باخبر نباشد اينطور شجاعانه جهاني حرف نميزند. به دو نفر از شاگردانش فرمود «شَرِّقَا وَ غَرِّبَا فَلَا تَجِدَانِ عِلْماً صَحِيحاً إِلَّا شَيْئاً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ».
بنابراين، ثواب و عرض ادب و تقرب و بوسيدن حرم اينها سرجايش محفوظ است اينها روي چشم ما است و ما هم اين کارها را ميکنيم. اما آنکه امام را امام کرد فرمود ما ميدان انقلاب هستيم اگر بخواهد انقلاب فرهنگي و فکري پيدا بشود ما «مُسْتَثَارِ الْعِلْم» هستيم، نگفت ما مدرسه هستيم به مدرسه ما بياييد. تعبير مکتب و اين چيزها هم هست ولي آنجا که حضرت وارد بحث ميشود فرمود نحن «مُسْتَثَارِ الْعِلْم» ما ميدان انقلاب فرهنگي هستيم. اينطور است.
بنابراين، نميشود گفت که بناي عقلا اين بود که مردم ميفهميدند و انبياء آمدند امضاء کردند. مثل کسي که در خانهاش گنج است بله اين گنج در خانهاش است ولي او را که سرمايهدار نميکند، او اصلاً خبر ندارد، يک؛ بر فرض اينکه خبر داشته باشد راه کشفش را بلد نيست، دو؛ بر فرض که بلد باشد راه مصرف کردنش را بلد نيست، سه؛ جهل اندر جهل اندر جهل است. فرمود ما آمديم گفتيم شما سرمايهدار هستيد، يک؛ اين سرمايه در درون شما است، دو؛ اين سرمايه را درآورديم، سه؛ به شما نشان داديم، چهار؛ حالا بگيريد و راه برويد. فرمود اين کارها را ما کرديم.
پس بنابراين، اينکه ما ميگوييم امضاي بنلاي عقلا است عقلا پيشرفت کردند خير. خود عقلا شاگردان انبياء(عليهم السلام) بودند و هستند. آنها در درجه اول از ذات اقدس الهی مسئلت ميکردند که ما چکار بکنيم و چگونه اداره بکنيم؟ چندين روايت است که بخشي از اين روايات در همين بخشهاي قضا گذشت، حالا اگر يک فرصت مناسبي شد إنشاءالله آن روايات را هم ميخوانيم.
پرسش: ... عقلای معصومين هستند يا عقلای ...
پاسخ: نه، عقلاي معصومين باشد که سنت است. بناي عقلا يعني معصومين که ميشود سنت و روايات.
اينکه مرحوم محقق(رضوان الله تعالي عليه) فرمود که کتاب قضاء در چهار جهت مورد نظر هست «النظر في صفات القاضي» ميشود فصل اول، «و آدابه» فصل دوم، «کيفية الحکم» فصل سوم، احکام دعاوي فصل چهارم. در اين فصل چهارم که احکام دعاوي است عناوين متعددي است «المقصد الأول في الاختلاف في دعوي الأملاک» در اين مسئله اولين فرعي که ذکر ميکند اين مثلث سه ضلعي است يعني زميني يا خانهاي يا مغازهاي بين دو نفر محل اختلاف است. اينها يا هر دو باهم در آن خانه يا زمين زندگي ميکنند و ذو اليد هستند يا يکي در آن خانه تصرف دارد ديگري بيرون است يا هيچ کدام. در صورت اختلاف دو نفر در يک خانه يا مغازه يا زمين، سه تا مسئله است. يک مسئله اين است که هر دو ذو اليد هستند يکي اينکه هيچ کدام ذو اليد نيستند يکي اينکه احدهما ذو اليد هستند و ديگري نه. اين تصوير را محقق بررسي ميکند تا به تبيين احکام اين صور ثلاثه بپردازد.
فرمود: «المقصد الأول في الاختلاف في دعوى الأملاك و فيه مسائل: الأولى لو تنازعا عينا في يدهما» يک زميني است يا مغازهاي است يا خانهاي است که تحت تصرف هر دو نفر است هر دو ذو اليد هستند _ اين فرع اول است _ و نزاع دارند. آن يکي ميگويد همهاش برای من است اين يکي ميگويد همهاش برای من است. «لو تنازعا عينا في يدهما و لا بينة» چون اگر شاهد داشته باشند آنکه شاهد دارد حرفش حجت است آنکه شاهد ندارد هيچ. «قضي بها بينهما نصفين» چون هر دو ذو اليد هستند حجت هم دارند. اصلاح در اين دعوا به اين است که زمين را نصف بکنند، يک نصف برای اين شريک يک نصف برای آن شريک. اين فتواي اول. « و قيل يحلف كل منهما لصاحبه» آيا به صرف يد تقسيم ميکنند يا نه، چون مورد نزاع است چيزي بايد ضميمه بشود؟ حالا آن ضميمه اگر بينه نبود اين يکی براي او سوگند ياد کند آن يکی براي اين شخص سوگند ياد کند تا هر کدام مالک نصف زمين بشوند «و قيل يحلف کل منهما لصاحبه» اين را محقق به قول مخالف نسبت داد.
پرسش: ... قسم بخورد که همهاش برا ...
پاسخ: بله همين مقدار که اين مال که به من رسيده برای من است، آن هم بگويد اين مقدار از مال که به من رسيده برای من است. يک وقت ممکن است که هيچ کدام مالک نباشند برای شخص ثالث باشد. براي تبيين اينکه من حق دارم، گذشته از اين يد، يک يميني هم لازم است. اين را هم خود شرايع نپذيرفته يعني قولش قول مخالف است.
پرسش: ... يمين را به هر دو ...
پاسخ: بله، چون هر دو ذو اليد هستند. «لو تنازعا عينا في يدهما و لا بينة قضي بها بينهما نصفين» اين فتواي محقق است که شايد اين فتوا برابر همان يد درست باشد، اما «و قيل يحلف كل منهما لصاحبه» اين را شايد نپذيرند و شايد ما هم نپذييرم فعلاً ترسيم صور مسئله است. «و لو كانت يد أحدهما عليها قضي بها للمتشبث مع يمينه إن التمسها الخصم» اگر اين زمين در اختيار دو نفر نبود در اختيار يکي بود ديگري آمده گفته من هم شريک هستم، اين يکی دستش خالي است چون دستش خالي است يد که ندارد بينه هم که اقامه نکرده، بايد فقط براي او سوگند ياد کند. اين را به عنوان قيل ذکر کرده است. «و لو كانت يد أحدهما عليها قضي بها» قضي به اين يد «للمتشبث مع يمينه» چه موقع؟ «إن التمسها الخصم» اگر خصم گفت بايد سوگند ياد کند. اگر نخواست که يد حجت است.
«و لو كانت يدهما خارجة» اين صورت سوم. اگر دو نفر درباره يک زمين کشاورزي يا مغازه يا خانه اختلاف دارند هيچ کدام هم ذو اليد نيستند يد هر دو خارج است يد ندارند فقط صرف دعوا است. پس اين زمين دست کيست؟ دست يک ذو اليد است رها کرده که نيست. اين زمين در اختيار زيد است. دو نفر آمدند هر کدام گفتند اين زمين برای من است. يا خانهاي در اختيار زيد يا مغازهاي در اختيار زيد است، دو نفر آمدند گفتند اين خانه يا اين زمين برای ما است. آنکه صاحبخانه است و در آن نشسته است و ذو اليد است اين يا ميگويد که برای زيد است اقرار دارد برای زيد است نه عمرو، يا برای عمرو است نه برای زيد. يا برای هر دو نفر است. اين ميتواند براي فصل خصومت راهگشا باشد.
«و لو كانت يدهما خارجة» يعني هيچ کدام يد ندارند «فإن صدق من هي في يده أحدهما» کسي بالاخره اينجا نشسته يا روي زمين کشاورزي ميکند اينکه فعلاً ذو اليد است حرف يکي را باور کرده يکي را تصديق کرده که حق با اين آقاست. چون او ذو اليد است حرف او حجت است برابر اين حجت زمين را ميگيرند به اين مدعي ميدهند. آن مدعي ديگر دستش خالي است. «و لو کانت يدهما خارجة» که صورت سوم است «فإن صدق من هي في يده أحدهما أحلف و قضي له» گفت برای اين زيد است زيد را سوگند ميدهند بعد زمين را به او تسليم ميکنند براي اينکه زيد بينه که نياورده، سوگند هم نداشته باشد که نميشود در محکمه چيزي بهره او بشود «أحلف و قضي له و إن قال هي لهما» اگر اين کسي که دارد کشاورزي ميکند يا در خانه نشسته يا در مغازه نشسته گفته اين زمين برای هر دو نفر است برای يک نفر به خصوص نيست «قضي بها بينهما نصفين» طبق حرف اين آقايي که صاحب زمين است و زمين در اختيار او است که گفت اين زمين برای اين دو نفر است دو تا برادر هستند دو تا شريک هستند، به همين حرف اکتفا ميشود بين اينها نصف نصف تقسيم ميکنند؛ منتها «و أحلف كل منهما لصاحبه»[8] هر کدام به نفع ديگري سوگند ميخورد تا ديگري را راضي و قانع کند. تتمهاش براي فردا.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. شرائع الاسلام، ج4، ص59.
[2]. جواهر الکلام، ج40، ص403.
[3]. وسائل الشيعه، ج27، ص231-229.
[4]. نهج البلاغه, خطبه1.
[5] . نهج البلاغه, خطبه105.
[6] . المحاسن و المساوی، ج1، ص119.
[7] . الكافي، ج1، ص399.
[8]. شرائع الاسلام، ج4، ص 101.