اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَاتَّبَعُوا مَا تَتْلُوا الشَّيَاطِينُ عَلَي مُلْكِ سُلَيَمانَ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمانُ وَلكِنَّ الشَّيَاطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَمَا أُنْزِلَ عَلَي المَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ وَمَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّي يَقُولاَ إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلاَ تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ المَرْءِ وَزَوْجِهِ وَمَا هُمْ بِضَارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللّهِ وَيَتَعَلَّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلاَ يَنْفَعُهُمْ وَلَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الآخِرَةِ مِنْ خَلاَقٍ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ (۱۰۲)﴾
تنزيه و تعصيم حضرت سليمان(عليه السلام)
مظالم يهود تنها در آن مسائل مادّي نيست، بلكه در علوم مادّي هم ظهوري دارد. آنها به هر وسيلهاي كه باشد عليه اسلام و مسلمين قيام خواهند كرد. در صدر اسلام چه اينكه قبل از ظهور اسلام در زمان انبياي پيشين هم، از سحر تبعيّت ميكردند، از علوم غريبه مدد ميگرفتند. و براي اينكه به اين استمداد از علوم غريبه رنگ مذهب بدهند سلطنت الهي سليمان(سلام الله عليه) را هم به اين علوم غريبه استناد ميدادند، ميگفتند (معاذ الله) سليمان هم از اين راه سلطنت ميكرد. خداي سبحان سلطنت سليمان را سلطنت الهي ميداند وخود سليمان(سلام الله عليه) را هم از آلودگيِ به كفر و سحر تبرئه ميكند و ابتلاي بني اسرائيل به سحر را تشريح ميكند و خود سحر را هم بيان ميكند و خطر سحر را هم گوشزد ميكند ميفرمايد به اينكه، سليمان تن به اين كار نداد؛ زيرا ملكي كه او داشت عطيّهٴ ما بود كه ما به او بخشيديم، كه ﴿وما كفر سليمان ولكنّ الشياطين كفروا﴾.
دربارهٴ خصوص سحر قرآن كريم يك بحث تكويني دارد، يك بحث تشريعي.
سحر و ساحري در تكوين
امّا بحث تكويني آن فرمود به اينكه ﴿فيتعلّمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه وما هم بضارّين به من أحدٍ إلاّ بإذن الله﴾؛ يعني هيچ كاري از هيچ ساحري ساخته نيست، مگر با اذن خدا. دربارهٴ كار تشريعي فرمود به اينكه ﴿ويتعلّمون ما يضرهم ولاينفعهم﴾؛ نصيحت كرد، موعظه فرمود كه اينها با سحر كاري از پيش نميبرند: ﴿ولقد علموا لمن اشتراه ما له في الٰاخرة من خلاق﴾؛ ميدانند كسي كه با سحر آميخت بهرهاي از آخرت ندارد: ﴿ولبئس ما شروا به أنفسهم لو كانوا يعلمون﴾؛ گرچه اينها ميدانند، ولي اگر به علمشان عمل ميكردند تن به اين تباهي نميدادند.
عمده آن مسئلهٴ تكويني است كه سحر چيست؟ و چه نقشي دارد؟ اموري كه در اينجا سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) مطرح كرد، لابد ملاحظه ميفرماييد، از بهترين بحثهايي كه مفسرين دارند بحث ايشان است، شما در اين آيهاي كه بيش از يك ميليون احتمال در اين آيه است، وقتي به تفاسير ديگران مراجعه ميكنيد، ميبينيد يا دربارهٴ بحثهاي ادبي اين آيه سخن گفتهاند، يا احياناً در بحثهاي روائياش كه به اسرائيليات منتهي ميشود حرف زدهاند، امّا آن بحث اصيل كه سحر چيست و چه نقشي در تكوين دارد نوعاً مطرح نكردهاند.
1. سحر مشمول قانون علّيت
اموري كه در اين آيهٴ كريمه مطرح است در ارتباط با تشريح مطالب مربوط به سحر كه السحر ما هو؟ و السحر هل هو؟ از اينجا شروع ميشود:
هستي اشيا مسبوق به إذن خدا
امر اول آن است كه چيزي در جهان خلقت يافت نميشود، مگر به إذن خداي سبحان؛ يعني اگر چيزي سهمي از هستي داشت، موجود بودند، نه معدوم، نه سراب، حقيقتاً موجود بود، اين ممكن نيست وجودش به خداي سبحان استناد پيدا نكند، مگر يك چيزي عدمي باشد؛ مثل سراب، مثل شرور، مثل نقص، جهل به خدا ارتباط ندارد، چون يك امر وجودي نيست. شرّ به خدا ارتباط ندارد، چون امر وجودي نيست. قبح به خدا ارتباط ندارد، چون امر موجودي نيست. هر چه امر موجودي است خير است و به خدا مرتبط است و هر چه شرّ و نقص است وقتي تحليل ميكنيد يك امر عدمي خواهد بود؛ مثلاً اينكه ميگويند: مار شرّ است و عقرب شرّ است، عقرب از آن نظر كه يك امري است موجود و ذي حيات و تغذيه و تنميهاي دارد و زاد و ولدي دارد، مانند ساير حيوانات است، در اين امور بين عقرب و يك كبوتر فرقي نيست، تا كسي بگويد: كبوتر خير است و عقرب شرّ. همان طوري كه يك كبوتر از زندگيش لذت ميبرد، يك مار و يك عقرب هم از زندگي خود لذّت ميبرند، همهٴ اين امورِ وجودي خير است و به خداي سبحان استناد دارد. ولي از آن جهت كه عقرب يك عابري را مسموم ميكند و حيات او را از بين ميبرد يا سلامت او را از بين ميبرد او را معدوم ميكند يا سلامتش را معدوم ميكند، از اين جهت ميشود شرّ، اگر عقرب در عالم اصلاً به كسي آسيب نرساند كه شرّي نيست، پس شرّ آن عدم ذات يا عدم كمال ذات است؛ يعني وقتي كه عقرب كسي را مسموم كرد، آن شخص از بين رفت يا سلامتش از بين رفت، آن زوال الحيات يا زوال السلامه ميشود شرّ.
عدم امكان انتزاع مفهوم شرّ از امر وجودي
هيچ ممكن نيست ما مفهوم شرّ را از يك امر وجودي انتزاع بكنيم كه مثلاً بگوييم: اين امر شرّ است. اين يك مسئلهٴ عقلي است نه يك مسئلهٴ لفظي تا انسان از اسناد كلمهٴ فعل به شرّ مثلاً شرٌّ أصابني يا ﴿مسّني الضرّ﴾[1] و امثال ذلك، انسان استفاده كند كه شرّ يك امريست عدمي، ما جهل را هم به انسان نسبت ميدهيم، ميگوييم: زيدٌ جاهل يا عمي را نسبت ميدهيم ميگوييم: عمروٌ أعمي، امّا اينچنين نيست كه اگر ما جهل را به كسي نسبت داديم يا عميٰ را به كسي نسبت داديم، صرف اين استناد باعث بشود كه اين امر وجودي باشد. اينگونه از قضايا عند التحليل قضاياي معدولهاند نه قضاياي موجبهٴ محصّله. شما وقتي ميگوييد: زيد عالم است؛ يك قضيه موجبهٴ محصّله است، وقتي ميگوييد: زيد جاهل است؛ يك قضيهٴ معدولة المحمول است، يعني حرف سلب در محمول تعبيه شد. گاهي ميگوييد: زيد دانا نيست، گاهي ميگوييد: زيد نادان است، اين حرف نفي در محمول تعبيه شد. گاهي ميگوييد: زيد نادان است، گاهي در عربي اين كلمه نفي را دردرون محمول جا سازي ميكنند و از او به عنوان جهل ياد ميكنند، ميگويند: زيد جاهل است يا زيد اعميٰ است. اگر ما گفتيم: زيد اعميٰ است؛ چون حرف سلب را در درون محمول جاسازي كرديم، اين محمول حامل حرف سلب است، وقتي سلب در درون او راه پيدا كرد، اين قضيه موجبهٴ محصّله نيست، قضيه موجبه معدولة المحمول است، روحش به قضيهٴ سلبي برميگردد. اينچنين نيست كه ما يك امر وجودي را به زيد نسبت داديم، بگوييم: زيد جاهل است، يعني جهل يك امر وجودي است يا عميٰ يك امر وجودي است، يا فقر يك امر وجودي است، همهٴ اين قضايا به قضيه موجبهٴ معدولة المحمول برميگردد، زيدٌ أعميٰ، زيدٌ جاهل، زيدٌ فقير، زيد أمّي و امثال ذلك. اگر احياناً گفته شد او گرفتار جهل است يا ﴿مسنّي الضرّ﴾[2] يا مسّني الشرّ يا امثال ذلك، از اين تعبيرات نميشود وجودي بودن شرّ را استفاده كرد كه شرّ يك امري است وجودي. محال است كه ما مفهوم شرّ را از يك امر وجودي بتوانيم انتزاع كنيم، اين يك مفهوم روشني است.
سؤال ...
جواب: نظير ﴿خلق الموت والحيات﴾[3]، نظير ﴿جعل الظلمات والنور﴾[4]؛ ظلمت مجعول است، اما مجعول بالعرض است. عدم النور ظلمت است، وگرنه تاريكي يك چيزي نيست كسي او را خلق كند، تاريكي زوال نور است اگر گفتيم الهواء مظلمٌ؛ مثل آن است كه بگوييم: زيدٌ جاهلٌ يا زيدٌ اعمي، لذا در روايت دارد: «الشرّ ليس إليك»[5]؛ شر به تو استناد ندارد. اگر شرّ يك امر وجودي باشد يقيناً به خدا مستندِ است، مفهوم خير و شرّ يك مفهوم روشني است، ممكن نيست ما بتوانيم مفهوم شرّ را از يك امر وجودي انتزاع بكنيم. مثلاً ميگوييم: سمّ شرّ است، سمّ شرّ است يعني چه؟ يعني باعث زوال حيات است يا زوال سلامت، ما از آن زوال الحياة يا زوال السلامة، انتزاع شرّ ميكنيم، وگرنه از وجود اين كه شرّ انتزاع نميكنيم. اگر گفته شد: سيل شرّ است، براي اينكه ويران كننده است وگرنه از آن جهت كه آب وافري است و مزارع را سرسبز ميكند كه شرّ نيست، هيچگاه ما مفهوم شرّ را از يك امر وجودي انتزاع نميكنيم، اين مستحيل است. شما هر موردي را كه به عنوان شرّ مصداق پيدا كردي، آنجا سخن از زوال است وگرنه وجود هر شيء، هستي هر شئ، هم براي خود او خير است، هم براي سبب او خير است، هم براي لوازم و مسبّب او خير است و مانند آن. غرض آن است كه اگر يك چيزي موجود شد، حتماً به خدا استناد دارد و اگر چيزي موجود نبود ما او را موجود پنداشتيم، نظير جهل، نظير ظلم، نظير فسق، نظير عميٰ امثال ذلك، اينها به فقدان قابل بر ميگردد؛ لذا در روايات اين چنين آمده است: «والشرّ ليس إليك»[6].
خداي سبحان علة العلل هستي أشيا
ما اين اصل كه هر موجودي بايد به خداي سبحان استناد پيدا كند گذشته از اينكه برهان عقلي همراه اوست، بيان مبارك اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) آمده است كه (در نهج البلاغه هم هست در كلمات امام رضا(سلام الله عليه) هم هست) كه فرمود: «كلّ قائم في سواه معلولٌ»[7] آن از آن خطب بلند نهج البلاغه است كه مرحوم سيد رضي ميفرمايد: اين خطبه مشتمل بر علومي است كه ساير خطب مشتمل بر او نيست[8]، فرمود: «و كلّ قائم في سواه معلولٌ»[9]؛ يعني هر موجودي كه به غير متكي است، معلول است؛ يعني هر موجودي كه هستي او عين ذات او نيست، علّت ميخواهد. اين نظام هستي را نظام علّي و معلولي ميداند (هم در خطبههاي مبارك امام هشتم(سلام الله عليه)، آنطوري كه مرحوم صدوق دركتاب شريف توحيد نقل كردند آمده است، هم در بيانات مباركِ امام اوّل، حضرت امير(سلام الله عليه)) كه اگر يك موجودي هستي او عين ذات او بود او قائم به ذات است، مانند خداي سبحان كه لاشريك له و هر موجودي كه هستي او عين ذات او نبود اين معلول است، يعني علّت ميخواهد. اين امضاي نظام علّي عالم است: «كلّ قائم فى سواه معلولٌ»[10]؛ هر چه كه به غير متّكي است، هستي او عين ذات او نيست، اين معلول است.
عدم امكان محقق پديدهاي بدون علّت
روي اين اصل امر اوّل اين بحث اين خواهد بود كه هر چه موجود است، نه پنداري، نه نظير سراب، هر موجودي كه هستي او عين ذات او نيست، علّت ميخواهد، واجب تعاليٰ علت نميخواهد، چون هستي محض است، سراب علّت نميخواهد، چون موجود نيست، سراب، سبب نميخواهد چون چيزي نيست، هر چيزي كه سهمي از هستي دارد، اگر هستي او عين ذات او نباشد يقيناً معلول است؛ اين اصل اوّل.
مطلب دوم آن است كه طبق اين اصل، فرقي بين امور عادي و غير عادي نيست، امور چه معتاد چه غير معتاد هر چه سهمي از هستي دارد بايد به علت تكيه كند، اگر هستياش عين ذاتش نباشد، خواه طبق عادت باشد، خواه خارق عادت باشد. هيچ ممكن نيست يك شيءاي بدون سبب يافت بشود، خواه امر عادي باشد. خواه خارق عادت.
امر سوم آن است كه اين خارق عادت، خواه به سود مردم باشد، خواه به زيان مردم، خواه نظير معجزه و كرامت باشد، خواه نظير سحر و كهانت و شعبده و امثال ذلك باشد، چه امري كه در خير مردم است، چه امري كه خير مردم نيست، خود آن شئ سبب ميخواهد گرچه شرّ يك امر عدمي است، ولي به يك امر وجودي متكّي است.
2. ماهيت سحر و اسباب آن
امر بعدي آن است كه كارهايي كه به عنوان خارق عادت انجام ميشود:
خوارق عادت با اسباب مادّي محسوس
بعضيها اسباب طبيعي محسوس دارند، منتها در اثر تكرار و تمرين فراوان شخص يك قدرتي پيدا ميكند؛ نظير اينكه ممكن است كسي در اثر اعتياد به سمّ با خوردن سمّ از بين نرود، اين يك سبب طبيعي دارد، تكرار اين كار، تمرين متمادي در اين كار، طوري بدن انسان را تضمين ميكند كه ممكن است سمّ بخورد و نميرد. اگر كسي سم خورد و نمرد، اين كار خارق عادت است، ولي منشأ عادي محسوس دارد.
خوارق عادت با اسباب مادّي غير محسوس
بعضي از كارها خارق عادت است، منشأ مادّي غير حسّي دارد، كه به حسّ نميآيد در اثر سرعت سير و مانند آنكه محسوس نيست اين شخص چگونه روي طناب رفته و نيفتاد، چگونه در مدّت كوتاهي از جايي به جايي حركت كرد و كسي او را نديد. چگونه يك متاعي را از جايي به جايي منتقل كرد و كسي او را نديد، اين امور مستند است به يك سلسله علل و اسباب طبيعي و مادّي، منتها در اثر سرعت عمل محسوس ما نيست. اينها يك كارهاي رايجي است كه شَعبده بازان و امثال ذلك دارند.
خوارق عادت با اسباب غير مادّي
بعضي از امور مبادي غير مادّي دارد نظير اِخبار به آينده كه از آينده خبر ميدهند كه در فلان روز فلان حادثه اتفاق ميافتد، احياناً گاهي اين خبر مطابق واقع درميآيد، گاهي هم كذب؛ ولي آنجا كه مطابق با واقع درميآيد معلوم ميشود به يك جايي استناد دارد. اينگونه از امور كه اِخبار به آينده است و از غيب خبر ميدهد نه مبدأ مادّي محسوس دارد، نه مبدأ مادّي غير محسوس، اين كارها را احياناً مَراتضه دارند، سَحَره دارند، كَهَنه دارند و مانند آن، اينها بايد به كجا استناد پيدا كند؟ چون يك امر موجود است، بيسبب نخواهد شد.
اگر ما احتمال بدهيم يك شيءاي در عالم روي تصادف يافت شد، هرگز نميتوانيم برهان اقامه كنيم كه چون جهان موجود است، پس خدايي هست، احتمال تصادف، احتمال جمع بين نقيضين خواهد بود، ممكن نيست يك پديدهاي بدون سبب يافت بشود؛ پس هر پديدهاي سبب دارد خواه مادي، خواه غير مادي، خواه محسوس، خواه غير محسوس، آنجا كه يك گزارشگري از يك غيب خبر ميدهد حتماً يك سبب دارد، حالا سببش غير مادي است. چيزي كه ميتواند اينگونه از امور ساحران يا غير ساحران را توجيه كند، همان قدرت اراده و قدرت روح است.
روح، اصل وجود انسان
انسان داراي دو حقيقت نيست، يكي بدن و يكي روح، بلكه انسان يك حقيقت متّحد است كه اصل او را روح او تشكيل ميدهد و فرع او را بدن او، اين چنين نيست كه بدن، عِدل روح باشد و اين دو امر، دو اصل باشند در تشكيل حقيقت انسان؛ بلكه طبق بيان امام ششم(سلام الله عليه) كه فرمود: «اصل الإنسان لبّه»[11]؛ اصالت از آنِ روح است و بدن تابع اوست و هر كاري را كه روح بخواهد در حيطهٴ بدن انجام ميدهد.
كار و ارادهٴ روح مسبوق به علم و آگاهي
روح كاري را بدون آگاهي و علم انجام نميدهد و ارادهٴ او مسبوق به آگاهي و علم او است، به هر چه جزم پيدا كرد براساس همان قطع و جزم اراده ميكند. انسانهاي عادي به مطالب عادي يقين دارند و برابر همين يقينهاي عادي ارادههاي عادي دارند؛ لذا كارشان بر عادت ميگذرد، انسانهاي غير عادي از يك راههاي ديگر جزم پيدا ميكنند، طبق آن جزم اراده ايجاد ميشود و طبق آن اراده كار ميكنند. انسان در مدّت عمرش از تلقينها هم مستحضر بود، گاهي شما ميبينيد در مسافرت در شب تار، انسان اول توهّم ميكند آن شبحي كه از دور ديده ميشود، آن درخت است، بعد كم كم خيال ميكند حيوان است بعد كم كم خيال ميكند به صورت يك غول و ديو خواهد بود، اين خيال او تقويت ميشود به صورت علم جزمي درميآيد وقتي علم جزمي درآمد، همان علم جزمي باعث پيدايش اراده است و او در محدودهٴ فكر خود يك ديوي ميسازد و از او ميترسد وميگريزد و واقعاً فرار ميكند. اين شخص از خود فرار ميكند، نه از ديگري يا از ديو بيروني، اين اراده كرد كه ديو بسازد، ساخت و از ديو ساخته فرار ميكند و اين ارادهاش هم منشأ آن تخيّل قويّ اوست. اگر علم جزمي شد و صد در صد شد، اراده را هم به دنبال دارد. اراده باعث پيدايش صورت است در صحنهٴ نفس اين شخص نه بيرون، و همان صحنه باعث ترس اوست و باعث فرار كردن اوست، اين معنا براي بسياري از انسانها در حالت خواب ممكن است، در خواب همان خيال تقويت ميشود، اراده را وادار ميكند به ساختن، اراده صوري را ميسازد و آن صور را انسان در خيال متصل خود در خواب ميبيند يا از او لذّت ميبرد، يا از او هراسناك ميشود و غمگين ميشود. آن صوري را كه در نفس ساخته است در بدن او اثر ميگذارد، گاهي از شدّت نشاط بيدار ميشود، گاهي هم از شدّت ترس بيدار ميشود پس آنچه را كه نفس به عنوان علم جزمي، يافت باعث پيدايش اراده ميشود و اراده هم در درون نفس ميسازد يا خوب ميسازد يا بد، در بيرون از نفسِ اينگونه افراد، چيزي نيست، در درون اينگونه از افراد ساختههاي ارادهٴ آنهاست كه ارادهٴ آنها را خيالات قويّ آنها ميسازد. بنابراين در بسياري از مسائلي كه احياناً دربارهٴ احضار ارواح سخن به ميان ميآيد كه چگونه روح را با اينكه امر مجرّد است حاضر ميكنند يا اين شبهه مطرح است كه چگونه روح زنده را حاضر ميكنند، يك شخص زنده در حالي كه بيدار است، مشغول كار خودش هست روح او را احضار ميكنند يا اين سؤال مطرح است كه روح بعد از رهايي بدن و ورود در آن نشئه، دروغ نميگويد، چرا فلان روح دروغ گفت؟ يا چرا اين دو روح كه ما احضار كرديم دو جور حرف زدند، اين شبهاتي كه مطرح است براساس اين توهّم است كه اينها كه احضار ارواح دارند با خود روح خارج در ارتباطند و روح خارج را احضار ميكنند؛ لذا اشكال ميكنند كه روح كه مجرّد است در يك خانه نميگنجد كه آن روح را به خانه بياروند؟ يا روح انسان زندهٴ بيدار كه بدن خود را دارد اداره ميكند چگونه در اين خانه و در اين اتاق آمده است؟ و يا روح مجرّد كه رخت بربست چگونه از آن نشئه درست گزارش نميدهد، دروغ ميگويد و امثال ذلك، هيچكدام از اينها ارتباط با واقع نيست، اينگونه از ارتباطها در همان خيال متصل است نه مثال منفصل، يعني در نهان خود آدم است، اين نهان چطور در خواب ظهور ميكند به صورت اضغاث و احلام درميآيد يا به صورت خواب خوب درميآيد، در بيداري هم اگر كسي اين نهان و نهاد را تقويت كند يا به صورت اضغاث و احلام درميآيد يا به صورت رؤياهاي صادق درميآيد. اينكه ارتباط پيدا ميكند، يعني آن روح براي اين شخص احضار كننده در محدودهٴ خيال متصل او حضور دارد يا در محدودهٴ خيال متصل حاضرانِ در آن محفل حضور دارد نه اينكه روح كه امر مجرّد است به آن خانه بيايد يا روح زندهاي را از بدنش جدا كنند در آن اتاق احضار كنند يا با حفظ تعلق با آن بدن در اتاق ديگر احضار كنند، اينچنين نيست ما هر چه را بپنداريم، اين پندار ما اگر تقويت شد اراده ميسازد و اگر اراده چيزي را ساخت ما او را واقعاً ميبينيم، واقعاً ميشنويم، چون ما الآن هم در عالم مثال بسر ميبريم، چيزي را كه اراده ساخت انسان ميشنود ولو ديگري نشنود، ميبيند ولو ديگري نبيند. بنابراين اين يك اصل ممكن است اگر اين اراده در اثر خبث نفس به خود همان نفس متكّي بود هم محدود است، هم احياناً خلاف ميگويد، هم قابل شكست است، ولي اگر اين اراده در اثر طهارت روح به خداي سبحان ارتباط برقرار كرد هم مطلق است و هم هرگز خلاف نميگويد و هم هرگز شكست نميخورد.
3. تفاوت سحر با كرامت و معجزه
فرق بين آنچه را كه انبيا و اوليا ميبينند(عليهم الصلاة و عليهم السلام) و آنچه كه مَراتضه و كَهَنه و سَحَره و امثال ذلك ميبينند، آن است كه:
اوصاف سحر و ويژگيهاي معجزه
ساحران يا كاهنان در اثر توليد اراده در محدودهٴ نفس پليد خود، صوري را مشاهده ميكنند؛ لذا هم محدود است هم احياناً خلاف خواهد بود، هم قابل شكست، ولي اگر در اثر ارتباط با خداي سبحان مانند انبيا و اوليا به ارادهٴ الهي اتّكا داشتند، هم مطلق است، هم حق و صدق است، هم شكست ناپذير، لذا وقتي خدا انبيا را ميستايد، ميفرمايد: ﴿كتب الله لَأغلبنّ أنا و رسلي﴾[12]؛ هيچ ممكن نيست كه انبياي من شكست بخورند، يعني نبوت شكست نميخورد، گرچه ممكن است: ﴿يقتلون النبيين بغير الحقّ﴾[13]؛ انبيا را بكشند، ولي رسالت نبوت شكست نميخورد. فرمود: ﴿وإنّ جندنا لهم الغالبون﴾[14] يا ﴿لهم المنصورون﴾[15]، فرمود: اينها سپاهيان منند، اينها منصورند. هرگز وحي و رسالت شكست نميخورد؛ زيرا به قدرت لايزال الله بسته است، ممكن است خود آن پيغمبر را شهيد بكنند.
بنابراين آنچه را كه نفس در اثر علم اراده پيدا ميكند ميسازد، منتها اگر آن علم او صحيح بود ارادهاش صحيح است و ساختههاي او صحيح و اگر علم ضعيف بود يعني باطل بود ارادهاش هم ناصواب، ساختههاي او ناصواب اين يك بحث.
گاهي ممكن است اراده به قدري قويّ باشد كه نه تنها در محدودهٴ خود انسان اين ساختن محقق است، براي ديگران هم انسان چيز بسازد، يا در عالم خارج چيزي بسازد، خواه در ذهن ديگران بسازد، يا در واقعيت خارج بسازد؛ نظير كاري كه انبيا(عليهم السّلام) ميكردند. آنها در اثر قدرت اراده ميتوانستند مردهاي را زنده كنند، درخت پژمردهاي را سرسبز كنند نه تنها خود طيالأرض داشتند ممكن است كسي را از جايي به جايي هم ببرند، اين قدرت اراده همانطوري كه در محدودهٴ بدن اثر ميگذارد، وقتي قوي شد ديگران به منزلهٴ بدنِ اين ارادهٴ قوي خواهند بود. اصولاً ميگويند: يكي از خواص نبوّت آن است كه عالم طبيعت به منزلهٴ بدن پيغمبر است، همانطوري كه هر انساني بر بدنش مسلط است و هر چه بخواهد در محدودهٴ بدن پياده ميكند، نفس نبيّ هم نسبت به كلّ عالم اين چنين است،به منزلهٴ روح است و كلّ عالم به منزلهٴ بدن او.
بازگشت به بحثِ خداي سبحان علة العلل هستي أشيا
همانطوري كه ما به اذن خدا در بدن خودمان مؤثريم، نه بدون اذن خدا، پيغمبر هم به اذن خدا در عالم مؤثّر است، خواه نظير عيساي مسيح(سلام الله عليه) كه بگويد: ﴿أَخْلُقُ لَكُم مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللّهِ﴾[16]، خواه مانند آنكه بگويد: ﴿أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ﴾[17]، آن هم بايد بگويد: بإذن الله، منتها او نگفت: سليمان وقتي كه ﴿فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرّاً عِندَهُ قَالَ هذَا مِن فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي ءَأَشْكُرُ أَم أَكْفُرُ﴾[18]؛ يعني آنكه تخت را از دورترين نقطه به حضور سليمان قبل از چشم به هم زدن احضار ميكند، به اذن خداست؛ ممكن نيست كسي كاري در عالم انجام بدهد و اين كارش با خدا ارتباط برقرار نكند، چرا؟ چون اگر موجود است، علّت ميخواهد و آن علّت هم چون هستي او عين ذات او نيست، بايد به علّة العلل كه خداي سبحان است و مسبب الأسباب است، ارتباط برقرار كند و از آنجا نشأت بگيرد. همهٴ اين علل و اسباب به مسبب اسباب ارتباط پيدا ميكنند وآن خداست.
بنابراين هر كاري، در هر گوشهٴ عالم يافته ميشود، اگر كار است و سهمي از هستي دارد به خداي سبحان برميگردد و از آن جهت هم البته خير است، بنابراين اگر سحر در عالم بخواهد كاري انجام بدهد، اين كار بدون إذن خدا ممكن نيست؛ لذا فرمود: ﴿وما هم بضارّين به من أحد إلاّ بإذن الله﴾، همانطوري كه كار انبيا به اذن الله است، كار ساحران هم به اذن الله است، اگر احياي موتيٰ به إذن الله است كه عيساي مسيح فرمود: ﴿أُحي الموتيٰ بإذن الله﴾[19]، اماتهٴ احيا هم به اذن الله است اگر ساحري يا كاهني بخواهد كاري كند كه كسي از بين برود، آن هم بدون اذن خدا نخواهد بود. تنها ضرر نيست، منتها چون در آيهٴ، مسألهٴ ضرر را مطرح كرد فرمود به اينكه ﴿وَمَا هُمْ بِضَارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللّهِ﴾، وگرنه هر كاري در هر گوشهٴ عالم يافت بشود، بايد به إذن خدا باشد؛ چون الله، رب عالميان است. اگر يك موجودي به خداي سبحان استناد پيدا نكند، ميشود تفويض مستحيل، يا لازمهاش آن است كه معلول علت نخواهد يا لازمهاش آن است كه اين شئ به خود متّكي باشد، يعني انقلاب ذاتي يك ممكن به واجب، و همه مستحيل است.
بنابراين هيچ ممكن نيست، در هيچ گوشهٴ عالم كاري واقع بشود مگر اينكه به خدا استناد دارد و آنجا كه به خدا استناد ندارد، نظير آيهٴ سوره مباركه نساء كه فرمود: ﴿وما أصابك من سيئةٍ فمن نفسك﴾[20]؛ چون وقتي سيئه تحليل ميشود به نقص برميگردد و نقص يك امر عدمي است، آن امر عدمي به خدا برنميگردد؛ مثل سراب است و گرنه اگر چيزي باشد موجود، يقيناً به خدا استناد دارد.
نقش اراده و تلقين در فعل و انفعالات دروني انسان
و اگر اراده قوي شد همان طوري كه در داخل بدن انسان اثر ميگذارد، در داخل هم اثر ميگذارد. چطور يك انسان در شب تار در بيابان وحشت زده است و فرار ميكند، چون يك ديوي را خود ساخت و ميبيند. ممكن است در اثر تقويت اراده همين خاصيت را دربارهٴ ديگران ايجاد كند، و اگر در ديگران اين اراده پيدا شد، در بدن آنها هم يك اثري پيدا ميشود، اينكه ميبيند بعضي از اطبّا بيماراني را با تلقين درمان ميكنند، سرّش اين است كه اراده در بدن اثر ميگذارد. همان طوري كه خبر بد گدازنده است، خبر خوب هم پرورنده است. اگر يك گزارشگر دروغگويي يك خبر تلخي را به كسي بدهد، احياناً ممكن است او سكته كند. چرا؟ نه آن واقعيت اين شخص را از بين برد، چون واقعيتي نبود خبر دروغ در انسان اثري دارد كه خبر راست همان اثر را دارد، آنچه كه مؤثر است انديشهٴ خود آدم است. اگر يك خبر تلخي به يك شخص برسد، چرا او متأثر ميشود؟ چرا گريه ميكند؟ يا چرا خنده ميكند؟ يا چرا از شدّت نشاط سكته ميكند؟ يا از شدتّ اندوه سكته ميكند؟ اين مرگ او. مربوط به ارادهٴ اوست و ارادهٴ او محصول انديشهٴ او است. فهم كه آدم را نميكشد، اراده است كه ميكشد، فهم كه آدم را نمينالاند، اراده است كه ميگرياند، انديشه بدون اراده كار انجام نميدهد، انسان متحرك به اراده است، نه متحرك به علم. كار را اراده ميكند نه فهم، منتها فهم اراده ايجاد ميكند، اراده كار ميكند. اگر كسي خواست بخندند كه با علم نميخندد. اگر كسي مطلبي را شنيد و گريه كرد اين اشك را كه آن علم به بار نميآورد، انسان كه «باكي» به علم نيست، «باكي» به اراده است. انسان متحرك به اراده است. اگر كار است، روي اراده است، نه روي علم، منتها علم به سرعت اراده توليد ميكند، اراده به سرعت اشك ميجوشاند، انسان خيال ميكند همين كه شنيد ناله كرد يا همين كه شنيد اشك ريخت؛ اشك او مال انديشهٴ او نيست، مال ارادهٴ او است. غضب هم اين چنين است، گاهي انسان يك مطلبي را ميشنود از شدّت غضب تمام بدنش خيسِ عرق ميشود، اين عرق يك كار اختياري است كار بياراده نيست، منتها چون اين اراده سريع است ما خيال ميكنيم كه اين كار بياراده شد. اين انديشه اراده ساخت و آن اراده عرق ساخت، گاهي اگر يك خبر دروغي به كسي برسد او سكته ميكند و ميميرد اين موت، موت ارادي است، آن انديشه اراده ساخت و آن اراده هم باعث پيدايش مرگ شد.
سؤال ...
جواب: نميخواهد، ولي وقت علم پيدا كرد، ميگويد: اين حيات براي من سودمند نيست، او حيات خوب ميخواهد، نه حيات بد. ميگويد: حيات منهاي فلان شخص را من نميخواهم.
بازگشت به بحثِ تفاوت سحر با كرامت و معجزه
پس آنچه كه در انسان مؤثر است در بدن او به نام كار، ارادهٴ اوست و ارادهٴ او را انديشهٴ او ميسازد، خواه مطابق با واقع، خواه غير مطابق با واقع، سحر مطابق با واقع نيست، ولي مؤثر است، معجزه و كرامت مطابق با واقع است و مؤثر است؛ چون سحر از نفس خبيث ساحر است مطابق با واقع نيست اوّلاً، قابل شكست است ثانياً، محدود است ثالثاً، ولي اعجاز و كرامت چون مطابق با واقع است و در اثر طهارت روح پيغمبر و وصي به خداي سبحان ارتباط شديد دارند؛ حق است اولاً، قابل تخلف نيست ثانياً، قابل شكست هم نخواهد بود و مطلق است ثالثاً.
تذكر: تفاوت معجزه و كرامت
و اگر اين كاري كه به نام معجزه يا كرامت از نفس پاك پيغمبر يا وصياش نشئت ميگيرد، اگر اين كار با دعواي نبوت همراه بود، يعني صاحب اين كار مدّعي نبوت بود اين كار را ميگويند: معجزه و اگر با تحدّي و دعواي نبوّت همراه نبود، ميگويند: كرامت، فرق كرامت و معجزه در آن مسائل جوهري نيست، معجزه مبارز طلب ميكند، يعني تحدّي ميكند، ميگويد: من پيغمبرم، شما اگر در نبوّتم شك داريد مثل معجزهٴ من معجزه بياوريد و مبارز طلب ميكند، ميگويند: تحدّي، اگر اين كار غير عادي با تحدّي همراه بود ميشود معجزه و اگر با تحدّي همراه نبود، ميشود كرامت، هم پيغمبر درخت خشكيده را سرسبز ميكرد و هم امام، منتها كار امام كرامت است، كار پيغمبر معجزه، هم پيغمبر مرده را زنده ميكرد، هم امام، منتها پيغمبر كارش معجزه است، امام كارش كرامت. منشأ هر دوي اينها ولايت است، نفس اگر كامل شد انسان ولي الله شد توان تأثيرِ در تكوين به اذن خدا را دارد و نظام هستي در برابر او به منزلهٴ بدن يك روح است به اذن الله، منتها اگر اين كار با تحدّي همراه باشد، ميشود معجزه با تحدّي نباشد ميشود كرامت. وگرنه مشترك بين امام و پيغمبر همان ولايت است، نبوّت و امامت يا خلافت دو چهرهٴ بيرونيند و ولايت يك چهرهٴ دروني است، نفس اگر به ولايت رسيده است ميتواند در تكوين به اذن خدا اثر بگذارد، فرق اينها يك فرقي است مجاور، يك: آنكه معجزه داراي تحدّي است، ديگر اينكه كرامت اين تحدّي را ندارد، اما فرق سحر با كهانت و ساير علوم غريبه به خواست خدا بعداً روشن ميشود.
«والحمدلله رب العالمين»
[1] ـ سورهٴ انبيا، آيهٴ 83.
[2] ـ سورهٴ انبيا، آيهٴ 83.
[3] ـ سورهٴ ملك، آيهٴ 2.
[4] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 1.
[5] ـ كافي، ج 3، ص 310.
[6] ـ كافي، ج 3، ص 310.
[7] ـ نهج البلاغة، خطبهٴ 186؛ توحيد صدوق، ص 34.
[8] ـ نهج البلاغة، خطبهٴ 186؛ «تجمع هذه الخطبه من اصول العلم ما لا تجمعه خطبة».
[9] ـ نهج البلاغة، خطبهٴ 186.
[10] ـ نهج البلاغة، خطبهٴ 186.
[11] ـ بحار، ج 1، ص 82.
[12] ـ سورهٴ مجادله، آيهٴ 21.
[13] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 21.
[14] ـ سورهٴ صافّات، آيهٴ 173.
[15] ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 172.
[16] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 49.
[17] ـ سورهٴ نمل، آيه 40.
[18] ـ همان.
[19] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 49.
[20] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 79.