أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
يک نوع از حکم است که حکم، حاکم بر حاکم است و نوع ديگر حکم حکمي است که محکومِ حاکم است. در قضاياي علمي مخصوصاً در رياضيات که جزم معتبر است ميگويند اين قضيه ضروري است يعني ثبوت اين محمول براي اين موضوع ضروري است؛ از دو دو تا چهارتا شروع شده تا مراحل ديگر. ضروري يعني اين حکم، حاکم را مضطر ميکند که بفهمد. او اگر دو دو تا چهار تا را نفهمد چکار ميخواهد بکند؟ مسائل عميق رياضي و دقيق، اينها همهشان بالضروره هستند؛ اگر خواستند براي اين قضيه جهتي ذکر بکنند جهت، ديگر بالامکان و بالدوام و اينها که نيست اينها قضاياي ضروريه هستند. قضاياي ضروريه آن است که ضرورت حاکم بر آن حاکم است؛ او اگر نخواهد حکم بکند چکار ميخواهد بکند؟ در قضيه علمي اگر معلول بود علت ضروري است؛ اگر اين حاکم در اينجا حکم نکند، چکار ميخواهد بکند؟ حکمي که حاکم بر حاکم است معلوم ميشود که فعل او نيست فهم او است ديد او است مثل اينکه انسان ميبيند که اين چراغ روشن است اينجا در است آنجا ديوار است آنجا آسمان است آنجا زمين است. عقل نسبت به احکام الهي ميفهمد، شرع ميسازد، بين راهساز و راهبين خيلي فرق است.
عقل ميفهمد که چه واجب است چه مستحب است، براي اينکه شواهد را ادله را رهآورد شرع را ميبيند حکم ميکند که فلان چيز واجب است فلان چيز مستحب است. اين احکام خمسه است. حکم ميکند يعني چه؟ يعني محکومِ خودِ اين حکم است، اگر اين حکم را نکند چکار ميخواهد بکند؟ اگر حاکم محکوم حکم بود پس او سازنده نيست او آورنده نيست.، او مطيع و بنده است، اما ذات اقدس الهی که شارع است سازنده اينها است؛ موضوع را ميسازد محمول را ميسازد ربط بين موضوع و محمول را ميسازد او آفريدگار همه اينها است؛ لذا در قرآن به خود پيغمبر فرمود زبانت را بدون اجازه ما حرکت نده ﴿لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ﴾[1]. شريعت صراط ميسازد و انسان الا و لابد اگر بخواهد زنده بماند بايد از اين صراط بگذرد. اگر ميخواهد هلاک بشود خودش را به درّه بياندازد يک حرف ديگری است. اگر بخواهد سعادتمند بشود الا و لابد ﴿وَ أَنَّ هذا صِراطي مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُل﴾[2].
در تمام اين قضاياي علمي اعم از رياضي پزشکي فلسفي همه اينها - آنجا که ضروري است، محمول براي موضوع قطعي است، يک؛ و توي حاکم هم الا و لابد بايد اينطور بفهمي، دو؛ و اينطور هم حکم بکني، سه. در قضاياي علمي که عقل حکم ميکند «العدلُ حسنٌ» حاکم، محکوم اين حکم است. اگر سؤال بکنند که اين قضيه را موجهه کن و جهت بده؛ اين نميگويد «العدل حسن بالإمکان أو بالدوام». ميگويد «العدل حسن بالضرورة» اين ضرورت يعني چه؟ يعني الا و لابد هست، من ميفهمم که هست.
پس کارهاي عقل که سراج است - همه کارهايي که هست - به اين برميگردد که او ميبيند و خبر ميدهد اما نمیسازد آنکه ميسازد خدا است او آسمان را زمين را میسازد. سوره مبارکه «رعد» اين است که ﴿وَ فِي الأرْضِ قِطَعٌ مُّتَجَاوِرَاتٌ﴾[3]، فرمود يک تيکه زمين است آب يکي است خاک يکي است کود يکي است باغبان يکي است فضا يکي است هوا يکي است اما انواع و اقسام ميوه از همين يک تيکه خاک است. ﴿وَ فِي الأرْضِ قِطَعٌ مُّتَجَاوِرَاتٌ﴾ که ميوههاي فراواني ميدهد. اينها را چه کسي ميسازد؟ اين تفاوت از کجا آمده؟ به خاطر اختلافها است؟ نه؛ به خاطر اختلاف کود است؟ نه، به خاطر اختلاف هوا است؟ نه، به خاطر اختلاف آب است؟ نه، به خاطر اختلاف باغبان است؟ نه، چرا ﴿وَ فِي الأرْضِ قِطَعٌ مُّتَجَاوِرَاتٌ﴾؟ چه کسي اينها را ميسازد؟ عقل ميفهمد که سازندهاي دارد، «عقل داند طاير اندر بيضه بال و پر ندارد»[4].
يک بيان نوراني حضرت امير در نهج البلاغه دارد[5]. انواع رنگارنگ پر طاووس که در تخمش نبود اينها را چه کسي ساخت؟ چيزي که نبود و پيدا شد بالاخره سازندهاي دارد. صراط صراط است سراج سراج. عقل هر چه باشد چراغ است. در عالم از عقل از زيد از عمرو هيچ کاري ساخته نيست، اينها همه کشف ميکنند. کار کار ذات اقدس الهی است که خالق است راه را او ميسازد عقل ميفهمد که کجا راه است کجا چاه است، کجا حلال است و کجا حرام است. فرق است بين حکمي که حاکم شرع ميکند و حکمي که دانشمند حوزه و دانشگاه دارد؛ حکمي که دانشمند حوزه و دانشگاه دارد خود آن حاکم، محکوم اين حکم است، الا و لابد بايد اينطور حکم بکند، اگر کسي درباره نماز و روزه و احکام ذلک از يک فقيه سؤال کرد اين فقيه الا و لابد مجبور است همانطور که در رساله نوشته در کتابهاي فقهي نوشته فتوا بدهد. غير از اين ميتواند فتوا بدهد!؟ پس فقيه مجبور است محکوم اين حکم است، پس اين حکم را او نساخت.
پرسش: ... در عقل اختيار ...
پاسخ: نه، دو تا حرف است؛ اختيار در علم نيست در عمل است. ممکن است صد درصد بداند يک چيزي حق است بعد بگويد برای زيد است. ما يک مرزي داريم عقل نظري است که انسان نميتواند هيچ تکان بخورد، يک مرز ديگر هم عقل عملي است؛ اين عقل عملي عالماً عامداً دروغ ميگويد چرا؟ اين از دستگاه تربيت شده ما است که فرمودند مواظب باشيد، آنچه را که او ميفهمد بايد برابر همان حکم بکند «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ»[6] اين حرفها بوسيدني نيست؟ بيان نوراني حضرت امير است فرمود عقل نظري داريم يک دستگاه جدايي دارد که حوزه و دانشگاه با اين عقل نظري کار ميکنند که چه بايد و چه نبايد، چه خوب است و چه بد است، چه حلال است و چه حرام است، چه زشت است و چه زيبا است. خوب هم ميفهمد. يک عقل عملي است؛ عزم يعني عزم! کاري به جزم ندارد. جزم برای عقل نظري است که حوزه و دانشگاه با اين عقل کار دارند، عزم يعني عزم! ﴿إِنَّ ذلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ﴾؛[7] عزم الأمور يعني آدم بايد روي آن تصميم بگيرد اراده داشته باشد. آن کسي که روبراه است و عالم عادل است، جزمش با عزمش هماهنگ است. آنکه عالم دينفروش است جزم دارد. فرمود با اينکه اينها صد درصد ميدانند حق با کيست اما بيراهه ميروند. کاملاً بين عقل عملي که عهدهدار عزم اراده تصميم و مانند آن است با عقل نظري که جزم قطع و امثال ذلک از آن است کاملاً فرق و فاصله است، يکجا نيست.
اينکه فرمود: «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ»، يعني جهلِ عقل عملي در مبارزه دروني، علم را خفه کرده است گفت تو ساکت باش. «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ»، يعني جهالت يعني کار عقل عملي. اين کسي که عالم است که جاهل نيست. کساني که دين آوردند ﴿يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ﴾[8]، همين بود، عالماً عامداً آمدند تورات را تحريف کردند انجيل را تحريف کردند.
عقل نظري متولي حوزه و دانشگاه است خوب ميفهمد خوب استدلال ميکند خوب برهان ميآورد و اما عقل عملي مسجد است سحرگاه است دعا است توسل است و حرم رفتن است و امثال ذلک. عقل عملي که «ما يعبد» يعني «يعبد»! «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان»[9] کاري با عقل نظري ندارد کاري با عقل حوزه و دانشگاه ندارد. حوزه و دانشگاه ميفهمند اما آن عقلي که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»، عقل عملي است عمده اين است که اين اگر صالح بود آن را جبران ميکند. عقل نظري پنجاه درصد کار است. چرا ما ميرويم در حرم را میبوسيم؟ اين حرفها هيچ جا نيست. اين بيان نوراني حضرت امير است. فرمود «رُبَّ عَالِمٍ» که «قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ» يعني او از نظر عقل نظري عالم است دانشمند است خوب فهميد، اما عقل عملياش کوتاه است «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ [لَمْ يَنْفَعْهُ] لَا يَنْفَعُه» اين در بيانات نوراني حضرت در نهج البلاغه است.
پس بنابراين عقل نظري که چيزي را ميفهمد و ميگويد «العدل حسن بالضرورة» خودش مضطر است در برابر اين ضرورت. نميتواند غير از اين حکم بکند. پس معلوم است اين حکمي است که حاکم بر حاکم است. اما آنکه عدلآفرين است آنکه حسنآفرين است عدلي در عالم نبود ظلمي در عالم نبود هر دو را مشخص کرده است او ميشود شارع. شريعت مرزش جدا است حوزه و دانشگاه مرزش جدا است. اينها ميفهمند که شارع چه گفته است. ميفهمند که صراط کجاست. ميفهمند که کجا بيراهه است. پس «العقل سراج و الشرع صراط» صراط مستقيم اين است.
يک وقتي صراط مستقيم عيني است مثل اينکه در زيارتها به حضرت امير ميگوييم: «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا صِرَاطَ [اللَّهِ] الْمُسْتَقِيمَ» «السَّلَامُ عَلَي مِيزَانِ الْأَعْمَال»؛[10]يک وقت است که ميگوييم اينها هم ميزان هستند ولي ميزان علم هستند ميزان فهم هستند. عقل حکم ميکند به اينکه «العدل حسن» اما حاکم يعني اين عقل، محکوم اين حکم است ميتواند غير اين را حکم بکند يا نه؟ نه، نميتواند. پس خودش مضطر اين حکم است.
هم خود شريعت سراج دارد چون به وسيله وحي و نبوت و اينها مشخص ميکند، هم عقل را که سراج است به ما داد تا اين صراط را بفهميم. اين بيان نوراني حضرت امير در خطبه اول نهج البلاغه است فرمود انبياء چند تا رسالت يا چند تا کار اساسي دارند خدا هم اين سه مسئله را با پيغمبر در ميان گذاشت فرمود من ياد دادم، يک؛ تو در خاطرهات بايد حفظ بکني، دو؛ به مردم بايد بگويي، سه. من هر سه منطقه را هر سه منطقه يعني هر سه منطقه! هر سه منطقه را معصوم کردم. آنجايي که از من ميفهمي معصومانه ميفهمي. آنجايي که بعد از فهم در خاطرهات ميکني معصومانه حفظ ميکني. آنجا که به مردم ميگويي ﴿وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي ٭ إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحَي﴾،[11] لبانت معصوم است. تو در فهم معصومي، تو در ضبط معصومي، تو در تبليغ معصومي، مردم هيچ حجتي ندارند. فراموش نميکني ﴿سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي﴾[12]، تو اهل فراموشي نيستي؛ يعني اين چند مدت چهل سال کمتر يا بيشتر، از همان اول که وحي را گرفتي تا الآن هر چه که در خاطرت هست همان است، اهل فراموشي و سهو و نسيان نيستي. طرزي در دلت گذاشتم که فراموش نميکني. طرزي بر لبانت جاري ميکنم که ﴿وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي ٭ إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحَي﴾. اين لبان مطهرت معصوم است اين قلب مطهرت معصوم است آن گوش مطهرت هم معصوم است. اين ميشود شريعت، اين ميشود دين. آن وقت ما هر روز اول و آخر حرفمان گاهي اشتباه ميکنيم گاهي کم و زياد ميکنيم ميشويم بشر عادي. ما اهل ميزان هستيم اهل ترازو هستيم که ميسنجيم ببينيم چه چيزی واجب است و چه چيزی واجب نيست؛ براي انس(فهميدن) اين که چه چيزي واجب است و چه چيزي واجب نيست با خود روايات مأنوس بودن خيلی مؤثر است.
بعضي از آقايان سؤال کردند ادبيات عرب و زبان امروز خيلي فرق ميکند با آنچه ما يعني حوزويها با آن مأنوس هستيم. ما با اين کتب اربعه و امثال ذلک مأنوس هستيم، انس با روايت هم خيلي سهم دارد. انسان ميفهمد به اينکه ادبيات آن روز چهطور بوده است. خدا ابن بابويه و پدر ايشان را غريق رحمت کند؛ پدر در همين نزديکهاي حرم مطهر آنجا که مدرسه حضرت آيت الله العظمي گلپايگاني(رضوان الله عليه) است دفن است، پسر در ابن بابويه دفن است. مستحضر هستيد آنکه صاحب «من لا يحضره الفقيه» است پسر ابن بابويه است. خدا مرحوم آقاعلي حکيم را غريق رحمت کند. يک وقتي تهران حکماي زيادي داشت يکي از حکماي آنجا که از اصفهان به تهران آمده بود اين آقاعلي حکيم بود؛ او يک رسالهاي در وجود رابط و رابطي دارد جزء حکماي رسمي تهران بود. ايشان در آن رساله اين قصه ابن بابويه را نقل ميکند.
وجود مبارک حضرت عبدالعظيم که در ري مدفون است آن بزرگواران و همه علما سعی میکردند که نزديک مطهر حضرت عبدالعظيم باشند. به استثناي حرم مطهر حضرت عبدالعظيم بقيه قبرستان عام و بيابان بود. اين حکيم بزرگوار در آن کتاب شريف وجود رابط و رابطي ميگويد يک وقتي يک باران تندي آمد، آن روزها آسفالت و اينها که نبود. آقاعلي حکيم دويست سال قبل بود، مرحوم ابن بابويه هزار سال قبل بود، بين آقاعلي حکيم و مرحوم ابن بابويه هشتصد سال فاصله است. اين باران که شديد بود بالاخره بعضي از قبرها ميريزند. بعضي از مؤمنين، باران که ايستاد، رفتند ديدند که کنار يکی از اين قبرها يک گوشه پارچه سفيدي پيدا است، بعضي همينطور عبوري رد شدند گفتند يک تکه پارچه است، بعضي گفتند ببينيم اين پارچه چيست؟ آن قدمايشان بطناً عن بطن صدرا عن صدر شنيده بودند که ابن بابويه، صدوق صاحب «من لا يحضر» همين جا دفن است، نه اين جاي معين! اين را شنيده بودند. وقتي اين خاکها را کنار زدند ديدند که يک تکه پارچه نيست وسيع است ديدن که کفن است. باز کردند ديدند که بدن مطهر ابن بابويه قمي است. هشتصد سال يعني هشتصد سال. اين را آقاعلي حکيم ميگويد، در آن کتاب رساله رسمياش در فلسفه نوشته است. هشتصد سال بين زمان رحلت ابن بابويه، صدوق صاحب «من لا يحضره الفقيه»، با اين بدن مطهر فاصله شد اينها ميدانستند که ابن بابويه اينجاست بطناً عن بطن شنيده بودند و علامتش هم بود بعدها همانجا را آباد کردند مقبرهاي درست کردند ضريح مطهر درست کردند، الآن همين ضريحي که هست محصول آن سيلي است که دويست سال قبل آمده و براي همه اينها ثابت شد که هشتصد سال اين بدن میتواند بماند. اينها کساني هستند که حاکم بر حکم هستند. اينها کساني هستند که ميدانند ذات اقدس الهي چه گفته و چه فرموده و همه چيز را فهميدند و عمل کردند. اينها کساني هستند که ما به توسل اينها به شفاعت اينها اميدوار هستيم.
پس اگر يک وقتي ميگوييم «العدل حسن» يعني مضطر هستيم که بگوييم، غير از اين چارهای نداريم چکار ميخواهيم بکنيم؟ حاکم، محکوم به حکم خودش است. درست است، حکم ميکند اما نه اينکه فرمانروايي میکند، فرمانبرداري ميکند. حاکم اگر نگويد «العدل حسن» چکار ميخواهد بکند؟ پس درست است ما يک اصطلاح حکم داريم موضوع داريم محمول داريم ولي جهت حکم چيست؟ ميگوييم «العدل حسن بالضرورة» بالضرورة يعني چه؟ يعني من مضطر هستم. ناچارم بگويم که «العدل حسن بالضرورة»، چه ميخواهم بگويم؟ شک بکنم؟ ترديد داشته باشم؟ نفي بکنم؟ شدني نيست. انساني که محکوم اين حکم است معلوم ميشود حاکم نيست. چراغ اگر نشان ندهد چکار بکند؟ چراغ که حاکم نيست حکومت نميکند، ميگويد من اين را ميبينم غير از اين نميبينم.
بنابراين عقل هر چه هست و هر که هست بيش از چراغ نيست. آن شرع است که صراط مستقيم است که «بيده کل شيء» است. فرمود آسمان برويد حکم همين است زمين برويد حکم همين است، حکم همان است که از ذات اقدس الهی صادر شده است. او علم مطلق است او قدرت مطلق است او حکم ميکند ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّهِ﴾[13] آن حاکمي که بر حکمش مسلط است خدا و خلفاي الهي به اذن الهي هستند، اما مابقي که رعايا هستند همهشان چراغ به دست هستند؛ اين چراغ را حوزه و دانشگاه دارد تا اينکه راه خود را ببيند به وسيله عقل نظري، راه ديگري را نبندد به وسيله عقل عملي، تا اين نظام صحيحا و سالماً به پيشگاه وجود مقدس ولي عصر برسد.
پرسش: عقل چرا تفاوت دارد. بايد همه بندگان بالسويه ...
پاسخ: نه، «النَّاسُ مَعَادِنُ كَمَعَادِنِ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّة»[14] خانوادهها فرق ميکند تربيتها فرق ميکند محيطها فرق ميکند. «النَّاسُ مَعَادِنُ كَمَعَادِنِ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّة»، استعدادها يکسان نيست ولي هر کسي به اندازه خودش راه برود موفق است هيچ تفاوتي در کار الهي نيست. اين آقا به همان اندازه که فهميد عمل کرد اين پيشاپيش در جهت بهشت راه ميرود. آن عالم از خيليها هم سوادش بيشتر بود هنوز هم که هوز است در حساب گير است.
«إنَّ الْغِنَي وَ الْفَقْرِ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَي اللهِ»[15] من بارها شايد به عرضتان رساندم صدا و سيما يک صحنهاي نشان داد که يک طلبهاي - حالا شايد برای همان روستا بود يا روستاهاي ديگر - نزديک محرم هم بود بعضي از روستاها متأسفانه دورافتاده است و امکاناتي ندارند اگر آب رودخانه يک مقدارزياد شود اينها ناچار هستند از کابل استفاده کنند، پلي ندارند. اين را که تلويزيون نشان ميداد من ديدم که اين طلبه عبايش را کنار گذاشته، با همان عمامهاي که سرش است اين کابل را گرفته به تدريج خودش را به اين روستا که روستاي کوچکي بود برساند تا اين ايام عاشورا چند نفر را جمع بکند و حسين حسين بگويد. هر وقت من يادم ميآيد میگويم هيچ معلوم نيست که او جلوتر از ما نباشد. او با همين اخلاصش به آنجا رفته که نام مبارک سيد الشهداء را زنده بکند، ما حالا نان و آبي داريم و اينجا نامي داريم «اللهم صل علي» از اين حرفها و بازيها هست که آخرش معلوم نيست. «إنَّ الْغِنَي وَ الْفَقْرِ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَي اللهِ». اگر يک تفاوتي هست اين تفاوت حساب شده است. همين تفاوت حساب شده آنجا اثر دارد.
«رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ»، اين بيان نوراني حضرت امير است فرمود بعضي در عقل نظري عالم هستند، ولي در عقل عملي گرفتار جهالت هستند و کشته جهل هستند. تفاوت هم ضروري است بايد باشد. اگر همهشان در يک حدي باشند چه کسي به روستا برود؟ چه کسي به منطقه دوردست برود؟ چه کسي اين بديهيات را بگويد؟ اين تفاوت حتمي و لازم است. اما تفاوت پاياني نيست ثواب و عقاب و پيروزي و صبر و موفقيت اينها «بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَي اللهِ» است؛ بسا اسير که آنجا امير ميآيد بسا امير که آنجا اسير خواهد شد.
«غفر الله لنا و لکم و السلام عليکم و رحمة الله و برکاته»
[1]. سوره قيامت, آيات16 و 17.
[2]. سوره انعام، آيه153.
[3]. سوره رعد، آيه4.
[4] . ديوان حكيم الهي قمشهاي (انتشارات علميه اسلاميه), ص598, غزل 187؛ «عقل داند طاير اندر بيضه بال و پر ندارد ٭٭٭ آدمي در نطفه جان و حسن و زيب و فر ندارد».
[5]. ر.ک: نهج البلاغه، خطبه165.
[6] . نهج البلاغة (للصبحي صالح)، حکمت107.
[7]. سوره شوری، آيه43.
[8]. سوره نساء، آيه46.
[9]. الکافي، ج1، ص11.
[10]. بحار الأنوار، ج97، ص330.
[11]. سوره نجم, آيات3 و 4.
[12]. سوره اعلی آيه6.
[13]. سوره انعام، آيه57؛ سوره يوسف، آيات40 و 67.
[14]. الكافي، ج8، ص177.
[15]. نهج البلاغة، حکمت452.