أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
هشتمين مسئله از مسائل هشتگانهاي که مرحوم محقق درباره بحثهاي ارثي در اين قسمت ذکر کرد اين بود که اگر شخصي مفقود باشد مال او را چگونه تقسيم ميکنند؟ افرادي گمشده يا افرادي که در مسافرتهاي طولاني هستند که فعلاً خبري از آنها نيست، اين همانطوري که در بحث ديروز ملاحظه فرموديد موارد زيادي در فقه مورد بحث است: يکي در بحث طلاق است که زن تا کي صبر بکند؟ گفتند تا چهار سال از زمان رجوع به محکمه، نه از زمان غيبت آن مرد که افرادي که وضعشان روشن نيست، محکمه از آن زماني که به او مراجعه شده چهار سال صبر ميکند، افرادي را ميفرستند در اطراف تا پيدا بشود، اگر پيدا نشد حکم طلاق صادر ميشود و همچنين در موارد ديگر.
يکي از آن موارد، مسئله ارث است که چند تا فرع در اين زمينه بود و رواياتي بود که قسمت مهمّش خوانده شد، بعضي هم که خوانده نشد همين حکم را دارد. اينکه ميبينيد روايات در اين زمينه مختلف است که شما چهار سال صبر کنيد، ده سال صبر کنيد، فعلاً تقسيم نکنيد، براي اينکه اين يک قاعده و ضابطه کلي ندارد و نميتواند داشته باشد. کُر يک قاعده کلي دارد و مسافت هشت فرسخ يک قاعده کلي دارد، عادت زنانه قاعده کلي دارد اما اين نميتواند قاعده کلي داشته باشد، لذا روايات متعدد است. اگر يک وقت جوان بود نميشود گفت که بعد از چهار سال مالش را تقسيم کنيد! اين هنوز اوايل سنّش است، يک وقت است که پيرمرد سالمندي است که هشتاد سال را گذرانده اين بعيد است که الآن اينقدر عمر بکند، همه جا نميشود گفت که ده سال صبر بکنيد يا هشت سال صبر کنيد، يک ضابطه کلي ندارد، اينکه در روايات دارد که ضابطه کلي ندارد، به همين مناسبت است.
آخرين بخشي که مرحوم محقق هم روي آن نظر داده و بعضي از روايات هم آن را تبيين ميکند اين است که فرمودند در اينگونه از موارد مرحوم شيخ طوسي گفت که «دفع إلي الحاضرين» مال را به افراد و به بستگان فعلي او ميدهند، يک «و کفلوا به» آنها را کفيل اين مال ميکنند، دو، و در روايت اسحاق بن عمار آمده است که اگر ورثه ملاء هستند، وضع ماليشان خوب است اين را تقسيم بکنند به حسب ظاهر، چون وضع ماليشان خوب است استردادش ممکن است «فإن جاء ردوه عليه» برگردانند اما اگر مسکين باشد که مصرف بکنند که هيچ! پس به عنوان مضاربه باشد، کار بکنند با آن، امانت باشد و مانند آن.
مرحوم محقق اينجا روي سند اين روايت اشکال کردند و گفتند «فی اسحاق قول» براي اينکه نقد فطحي بودن را دارد، سهل بن زياد هم که عموماً ضعفش معروف است ولي در خلاف فرمود که تقسيم نميشود تا مدتي که مثلاً شخص مثل او زندگي نميکند، حالا اين شخص هشتاد سال سنّش بود، الآن بيست سال گذشته، اين معلوم ميشود که اينقدر نميتواند زندگي کند. ايشان فرمود: ««و هذا أولي»[1] است.
اينگونه از موارد، با همان قاعده «العدل و الإنصاف» هماهنگ است با ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ﴾[2] هماهنگ است. اين قاعده «العدل و الإحسان» در خيلي از موارد فقهي کاربرد دارد، قاعدهاي نيست که مصطفاد از نصوص باشد که مهمان نصوص باشد تابع آنها باشد، تا ما بگوييم هر جايي نص بود و عمل کردند معتبر است يا نه، چون بعضي از قواعد، استقلالي ندارند از نصوص صيد ميشوند و چون از نصوص صيد ميشوند بنابراين بايد ديد که نطاق آن نصوص چقدر است و تا کجاست.
پس اين قواعدي که صيد شده از نصوصاند، مهمان نصوصاند، آن قدرت را ندارند که خودشان داور باشند به عنوان يک قاعده فقهي. بعضي از قواعد هستند که در بناي عقلا ريشه دارند و شارع مقدس امضا کرده است بنابراين آنها خودکفا هستند، مستقل هستند بناي عقلا هر جا باشد همين کار را ميکنند. بعضي از نصوص هستند که نه، روايات دارند در محدوده خودشان، اين آيه سوره مبارکه «نحل» که ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ﴾ از آن يک قاعده در ميآيد يا در جريان رباخوار که ﴿لَكُمْ رُؤُسُ أَمْوالِكُمْ لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ﴾[3] نشان ميدهد که در قاعده عدل و انصاف است.
بنابرين اين قاعده عدل و انصاف نظير قاعده مصطاد از نصوص که مهمان آنها باشد نيست، چه اينکه بناي عقلا هم باشد که بناي عقلا عدل و انصاف را طور ديگري ميدانند، حقوق را طور ديگري ميدانند، جاهليت چيز ديگري را عدل ميدانست، بنابراين اگر روي اين قاعده و ضوابط فراواني که در اين زمينه آمده، عمل به اين قاعدهاي که شده بررسي بشود، جامعيتش مشخص ميشود، الآن درباره روايتي که فرمود ﴿فَلَكُمْ رُؤُسُ أَمْوالِكُمْ لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ﴾ شما در هر مهد عقلايي قرار بدهيد ميپذيرند، اين جز قاعده عدل و انصاف چيزي ديگر نيست.
بنابراين اين قاعده اگر رويش کار بشود ميتواند کاربرد فراواني داشته باشد. اين تتمه بحث ديروز بود که بحث به پايان ميرسد. لازم نيست بقيه روايات را بخوانيم، چون بقيه روايات هم همين مضمون را دارند. بحثي که محل ابتلاي همه ما است اين است که جريان ذات اقدس الهی و قيامت و معاد و سؤال و جواب، به هيچ وجه شبيه سؤال و جوابهاي دنيا و امثال ذلک نيست. در دنيا بالاخره ممکن است کسي بهانهاي، عذري چيزي را بتواند بتراشد و خودش را مثلاً حاکم نشان بدهد يا خودش را ذيحق نشان بدهد - به هر وسيلهاي هست - يا قانع نشود يا مثلاً تهِ دلش نقدي داشته باشد، اين ممکن است اما کاري که ذات اقدس الهی در جريان معاد کرده اين است که به هيچ وجه ممکن نيست انسان خودش را ذي حق بداند، بتواند بهانه بياورد، هيچ وقت! نه به هيچ وجه ممکن است که بهانه بياورد نه بتواند حرف خودش را توجيه کند نه ميتواند از آن عذاب بِرَهد، به اين فکر باشد که از آن عذاب نجات پيدا کند، به دنبال بهانهاي بگردد که عذاب کم بشود يا فرار کند، هيچ ممکن نيست!
اين نه براي آن است که دستگاه امنيتي خدا قوي است- البته قوي است - نه براي اينکه تمام راههاي جهنم بسته است - البته بسته است - اما طرزي ساختار محاکمه در معاد مطرح است که نه اولي ممکن است نه دومي، يعني هيچ ممکن نيست که کسي خودش را ذيحق نشان بدهد و بگويد که به من ستم شده است و نه ممکن است که خيال فرار در او باشد، چرا؟ چون دستگاه خلقت را ذات اقدس الهی به طرزي دقيق و منظم آفريد که همه اين راهها را بسته است. از حکماي يونان يا قبل از يونان يا بعد از يونان، اين مسئله تفکيک قوا مطرح بود که قوه مقننه، از قوه قاضيه، از قوه مجريه جداست. اين را از کجا گرفتهاند؟ اين بزرگان حکمت يونان و امثال ذلک ميگويند که ما اين را از مسئله نفس خود انسان درآورديم. ذات اقدس الهی انسان را مثل يک کشور متمدن خلق کرد، به او دستگاه تقنين داد به او دستگاه اجرا داد به او دستگاه قضا داد يعني قوه مقننه در خود انسان است، قوه مجريه در خود انسان است، قوه قضائيه در خود انسان است، در اين دستگاه ممکن نيست کسي بتواند کم کند، زياد کند يا بهانهاي بياورد، البته آن مقداري که هر کسي ميفهمد او را محاکمه ميکنند، پرونده هر کسي، عمل هر کسي در همان محدوده چيزی است که ميفهمد، آن مقداري که متوجه نميشود که «رُفِعَ مَا لايَعْلَمُونَ»[4] و محاکمه نميشود.
يک دستگاه قوه مقننه به او داد به عنوان عقل نظر. عقل نظر ميفهمد که چه چيزي هست و چه چيزي نيست در حکمت نظري، چه چيزي بايد و چه چيزي نبايد در حکمت عملي. حکمت نظري و حکمت عملي هر دو را عقل نظري ميفهمد. آن جايي که جاي دانش است، جاي فکر است، جاي انديشه است، عقل نظر ميفهمد. عقل عملي کارش انديشه نيست کارش اجراست. عقل نظري هم بود و نبود را ميفهمد که چه چيزي در عالم هست و هم بايد و نبايد را ميفهمد که چه بايد کرد. آن بود و نبود به حکمت نظري برميگردد اين بايد و نبايد به حکمت عملي برميگردد، اخلاق را حقوق را فقه را عقل نظري ميفهمد، حالا عملش مربوط به عقل عملي است. اين قوه مقننه اوست، اگر کسي اين را ندارد، مکلف نيست و محاکمه نميشود. غالب مردم اين را دارند و هر کس به اندازهاي که دارد محاکمه ميشود، پس از نظر قانونگذاري و بخش تقنين، اين حجت تام است.
ميماند بخش عمل. يک دستگاه به او دادند که اين اجرا ميکند هم آن بود و نبود را اجرا ميکند در بخش اعتقاد، معتقد ميشود هم اين بايد و نبايد را اجرا ميکند در بخش عمل صالح. محکمهاي در درون انسان ساخت که اين قاضي است، که آن قانون مصوب عقل نظر را با اجراي عقل عمل هماهنگ ميکند که آيا عملش مطابق با اين قانون بود يا نبود به عنوان نفس لوامه.
انسان يک چيزي را که ميفهمد و يک چيزي را که اجرا ميکند اگر ديد که همانکه حق بود، همان را اجرا کرد، پيش خودش خيلي خوشحال است و خيلي مسرور است که الحمدلله ما اين را عمل کرديم و اگر مطابق آنچه ميفهمد عمل نکرد و کلاه سر کسي گذاشت، کم گذاشت، خودش را ملامت ميکند که چرا اين کار را کرد؟! اين دستگاه قضاست اين رشوهپذير نيست. آنقدر نفس لوامه قوي و غني است که ذات اقدس الهي در سوره «القيامة» اين را در کنار القيامة به آن قَسم خورده است ﴿لَا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيَامَةِ ٭ وَ لَا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَة﴾[5] اين دستگاه قضاست.
پس در درون ساختار انسان، سه دستگاه جداي از هم است. الآن کسي که خلاف کرده وقتي شب ميخواهد بخوابد خوابش نميبرد. هر چه ميخواهد رشوه بدهد اين را توجيه بکند، ميبيند که نميشود. اين دستگاه را طرزي ذات اقدس الهي آفريد که اين رشوه قبول نميکند، توجيه قبول نميکند، هر چه بخواهد سر خودش را کلاه بگذارد نميشود.
پس «هاهنا قوی ً ثلاثة» هم قوه مقننه است که عقل نظر است، هم قوه مجريه است که عقل عمل است و هم قوه قاضيه. کار بقيه اعضا چيست؟ فرمود بقيه اعضا شاهد و ناظر هستند. چه کسي شاهد است چه کسي ناظر است؟ چه کسي در قيامت بايد شهادت بدهد؟ تمام يعني تمام اعضا و جوارح ميآيند صف ميکشند براي شهادت حاضرند. اين دست اين پوست اين جلد اين انگشت همه و همه که ﴿تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ﴾ يا ﴿ جُلُودُهُمْ﴾[6] پوست و گوشت شهادت ميدهند، کسي نميتواند انکار بکند، چگونه ميخواهد انکار بکند؟ حالا يک وقت کسي درون خودش را نتوانست قانع بکند ولي بيرون پيش مردم ممکن است که دروغ بگوي، اما اينجا کسي نميتواند دروغ بگويد. فرمود: ﴿وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ﴾[7].
آن وقت اينها به جلود و شاهدان ميگويند که ﴿لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾[8]، اين يعني چه؟ يعني تمام هويت و بخش اصيل ما روح ماست. اين اعضا و جوارح ما، ما نيستيم اينها همسايههاي ما هستند، چرا؟ حالا آن دستي که اختلاس کرد يا نجومي گرفت، اين دست گناه نکرد، چرا؟ براي اينکه اگر اين دست گناه کرده باشد وقتي حرف ميزند ميگويند اقرار کرده است اما قرآن ميگويد که اين شهادت ميدهد، معلوم ميشود که اين دست گناه نکرده است، اين چشم گناه نکرده است، اين چشمي که نامحرم را ديد، اين گناه نکرده است، اگر اين گناه کرده بود که ميگفتند اقرار کرد ولي قرآن ميگويد شهادت ميدهد، معلوم ميشود که تمام مسئوليتها به عهده خود نفس است. ﴿تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ﴾[9] اينها ميگويند ﴿لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾.
اگر خود نفس خود آن روح حرف بزند، ميگويند: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ﴾[10]، ﴿فَاعْتَرَفُوا﴾ خود انسان اما اعضا و جوارح که حرف ميزنند ميگويند شهادت داد. معلوم ميشود که عضو، عين ما نيست، دست و پا و چشم و گوش عين ما نيستند، اينها ابزار کار هستند خود ما هستيم که مسئول هستيم. وقتي که خود ما سخن ميگوييم ميگويند ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ﴾ ولي اعضا و جوارح حرف ميزنند ميگويند ﴿تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ﴾، پس اينها بيگانهاند. حالا ميخواهيم تنبيه کنيم چه کار کنيم؟ پس اين دستگاه بدن به قدري متمدن است که قوه مقننه را دارد، قوه قاضيه را دارد، قوه مجريه را دارد، شهود را هم دارد، حالا ميخواهيم تنبيهش کنيم، چگونه تنبيه کنيم؟ ما که هيچ جا نديديم که در آياتي رواياتي داشته باشد که ما از جنگل هيزم ميآوريم، آتش جهنم را ميگيرانيم و روشن میکنيم! نه، هيزم جهنم خود آدمهاي گنهکار هستند، فرمود: ﴿وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾[11] حطب يعني هيزم. خود اين شخص گُر ميگيرد، خود اين اختلاسي گُر ميگيرد. چگونه ميتواند فرار کند؟ حالا اگر کسي دامنش آتش گرفته که ﴿تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ﴾[12] اين الآن بايد فرار کند، کجا فرار کند؟ راه فرار معقول نيست. اين وضع بدن است. اين طرز ساختارِ الله است که ترسيم کرده اين صحنه را.
اگر ﴿وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾ هيزم جهنم همينها هستند، آن وقت چگونه ميتواند فرار کند؟ ما هستيم و چنين عالمي است. من متأثر هستم که اين علم اصول با همه جلال و شکوهش، آن بحثهاي مهم و مفيد را کمتر توجه کرده، اين بحثهاي فراوان را دارد، يکي از بحثهای خيلي دقيق، فرق بين طلب و اراده است. بله طلب و اراده، نظرات دقيقي رويش دادند که کدام قويتر است و کدام قويتر نيست، کدام اول است و کدام دوم است، رسالههايي هم نوشتهاند. طلب و اراده هر دو جزء مجموعه عقل عملي است هر دو کار است، نيت و طلب و اراده و تصميم و عزم، همه مربوط به کار است اما فرق علم و اراده را شما ميبينيد که بحث نکردند، چگونه ميشود که آدم عالم است و عمل نميکند؟ علم براي چيست؟ يقيناً ميداند که اين حق است ولي عمل نميکند، مشکلشان چيست؟
برخي خواستند بگويند اراده همان علم صد درصد است، خير! اراده يک وادي خيلي خيلي خيلي دور است علم يک وادي خيلي خيلي دور است. اينکه ثمره عملي دارد رويش کار نشده است، که چگونه میشود عالم، يقيناً علم دارد و ترديد ندارد ولي عمل نميکند؟ اين مشکلش چيست؟ تنها فرعون نيست، وجود مبارک موساي کليم برهان اقامه کرده است، در اين دو تا آيه ببينيد که ميگويد او صد درصد علم دارد ﴿وَ جَحَدُوا بِها﴾ اما ﴿وَ اسْتَيْقَنَتْها﴾ «استيقن» يقينتر از «تيقّن» است. اين الف و سين و تائش براي تأکيد آن مطلب است، تأييد مطلب است، صد درصد مسلّم شد که حق با موساي کليم است اما اين نميپذيرد، چطور ميشود؟ چرا؟ براي اينکه اين ميداند که حق با اوست!
پرسش: .... علم يعنی تصور داری، يقين نداري، ميشود ايمان آورد؟
پاسخ: نه، آنکه علم نيست. تصور مفردات است علم نيست.
پرسش: ... يا آنها بر حق هستند يا ما بر حق هستيم ... ايمان دارد اما يقين ندارد!
پاسخ: نه منظور اين است که اين تقسيم کار است، اول کار است دآوري نشده است ميگويد يا آن است يا اين است، بايد تحقيق بکنيد، وقتي تحقيق کرديد بايد ايمان بياوريد ولي اين دو تا آيه ميگويد که اينها صد درصد علم دارند ﴿جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُم﴾[13] اين يک، و موساي کليم فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاَّ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ بَصائِر﴾[14]، براي تو مسلّم شد اين جريان، مشکلي که نداري. پس ميشود که انسان صد درصد به چيزي علم داشته باشد و عمل نکند او مشکلش چيست؟
سرّش اين است که علم در يک دستگاه ديگري است، اراده در يک دستگاه ديگري است، هيچ يعني هيچ ارتباطي بين اينها نيست. بيان ذلک اين است که انسان يک مَقسمي دارد، تحت اين مقسم چهار قسم است. اگر اين مقسم که اول است و اين چهار قسم زير مجموعه آن حل شود يعني آن اصول پنجگانه، روشن ميشود که ما چرا عالم بيعمل داريم و مشکل ما چيست؟ ما قبل از اينکه به دستگاه درون برسيم که يک مَقسم داريم به اقسام چهارگانه، بايد بيرون را اول حل کنيم بعد برسيم به درون. در بيرون ما يک مَقسم است و اقسام چهارگانه يعني توابع پنجگانه صف کشيدهاند همين صفوف پنجگانه در دستگاه درون ما هست آن وقت براي ما روشن ميشود که چرا ما عالم بيعمل داريم؟
ما در دستگاه بيرون خودمان، ميفهميم اجمالاً که هم ميفهميم هم کار ميکنيم اما فهم مال چيست، کار مال چيست؟ اين را در تقسيمات اقسام چهارگانه بايد دست بيابيم ولي اجمالاً ما هم ميفهميم، هم کار ميکنيم، اين مَقسم است اما از نظر تقسيمبندي، ما يک چشم و گوش داريم که مسئوليتشان فهميدن و درک کردن است، يک دست و پا داريم که مسئوليتشان کار است. اين مقسم که ما يک نيروي ادراکي داريم، يک نيروي تحريکي داريم، يک نيروي علمي داريم يک نيروي عملي داريم، چشم و گوش داريم که ميبيند دست و پا داريم که کار ميکند اين مقسم است، و چهار قسم زير مجموعه خود دارد.
چهار قسم که زير مجموعه اين مقسم است اين است که اينها يا هر دو سالماند يا هر دو مريضاند يا اين سالم است و آن مريض، يا اين مريض است و آن سالم، اين اقسام چهارگانه است. ما يک چشم و گوشي داريم که خطر را احساس ميکند مثل اينکه مار و عقرب را ميبينند. يک دست و پا داريم که ميتواند حرکت کنند، اگر کسي هر دو عضوش سالم باشد، چشم و گوشش سالم باشد که مار و عقرب را ميبيند، دست و پايش هم سالم باشد که حرکت ميکند نجات پيدا ميکند، وقتي مار و عقرب را ديد فاصله ميگيرد. اين کسي است که هم نيروي علمياش ثابت است، هم نيروي عملياش ثابت است، هر دو ثابتاند اين به مجرد اينکه خطر را ديد خودش را حفظ ميکند.
قسم دوم کسانياند که نيروي علميشان قوي است اما نيروي عمليشان ضعيف است، اين چشم و گوشش خيلي قوي است مار و عقرب را ميبيند، اما دست و پايش فلج است، اين را شما به او ميگوييد که مگر نديدي؟ بله، ديدم ولي چشم که فرار نميکند آنکه فرار ميکند فلج است.
قسم سوم به عکس است دست و پا خيلي قوي است اما چشم و گوش کور و کَر است، به اين آقا ميگويند چرا نرفتي؟ ميگويد دست و پا مگر می بينند؟!
قسم چهارم فاقد طهوريناند نه چشم و گوش سالمي دارند، نه دست و پاي سالمي دارند. آنهايي که در بيرون پس اين است ما يک مقسم داريم به اقسام چهارگانه، همين در دستگاه درون ما هم هست، ما يک عقل نظر داريم يک عقل عمل داريم، يک نيروي علمي داريم يک نيروي عملي داريم که اين نيروي علمي را ميگويند عقل نظر و آن نيروي عملي را ميگويند عقل عمل که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»[15] اين مقسم چهار قسم زير مجموعه خود دارد يا هر دو سالم است، يعني اين شخص هم ميفهمد که چه چيزي حلال و حرام است، هم در اجرا مشکلي ندارد عالم است عالمِ عادل است، او همين که فهميد عمل ميکند او مشکلي ندارد.
قسم دوم کسانياند که عقل نظريشان خوب است خوب ميفهمند خوب استدلال ميکنند اما عقل عمليشان لَنگ است. اين ميفهمد ولي مرتّب آلوده ميشود، نميشود به او گفت که تو که ميدانستي! بله او ميدانست اما مگر علم کار ميکند؟ الآن اين معتادي که شب با روی يک تکه کارتُن در کنار جدول ميخوابد شما مدام داري به او ميگويي که ضرر دارد! او مشکل علمي ندارد آن اراده يعني اراده! آنکه بايد تصميم بگيرد فلج است، مثل کسي که پايش فلج است شما مدام به او عينک بده! کسي که پايش فلج است مدام به او عينک بدهيد و دوربين بدهيد و ذرّهبين بدهيد، او مشکل ديد که ندارد، شما به اين معتاد طرزي ميخواهيد نصيحت بکني چرا او حرف را گوش نميدهد؟ براي اينکه مشکل علمي ندارد، مشکل عملي دارد.
قسم بعدي آن است که مشکل عملي ندارد ولي مشکل علمي دارد، او مقدّس بيدرک است، مقدس بيدرک، هر چه به او بگويي عمل ميکند اما نميفهمد که چه کار ميکند، او مشکل علمي دارد اما مشکل عملي ندارد. قسم چهارم فاقد طهورين است جاهل متهتّک است، جاهل متهتّک اين است.
بنابراين به همان اندازه حوزه علميه که بايد مواظب باشد خوب بفهمد، به همان اندازه بايد مواظب باشد که تمرين عملي داشته باشد، حالا يا مستحبات است يا واجبات است يا دعاست يا تضرع است يا ناله است، اين نگذارد که اين مريض بشود، مريض شد مشکل پيدا ميکند، وقتی مريض شد همراهي نميکند و هيچ راهي نيست، وقتي مريض شد مريض شده است، شما هر چه به او بگوييد او خودش در اين زمينه کتاب نوشته است، او مشکل علمي ندارد مثل آن آقايي که فلج است شما مرتّب به او عينک بدهيد، ذرّهبين بدهيد، دوربين بدهيد، او مشکل ديد ندارد، او پايش فلج است، چشم فرار نميکند، پا فرار ميکند که فلج است.
اصرار قرآن کريم و اين دعاها اين است که اين بخش عملي راه بيفتد. بعد هم در صحنه قيامت همه اينها شهادت ميدهند چه چيزي را ميخواهد انکار بکند؟ بعد هم اگر بخواهد فرار بکند خودش گُر ميگيرد، چگونه فرار بکند؟ اگر ﴿وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ﴾[16]، اين نمونه است يعني کسي که بيراهه رفته. اين کسي که اهل قَسط بود و عادل نبود اين گُر ميگيرد، اين چگونه ميتواند فرار کند؟
پس دستگاه خلقت به قدري غني و قوي است که واقعاً «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[17] اين قدر قوي اگر نبود که نميفرمود: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ» همه چيز حاضر است و با هيچ چيزي بهانه قبول نميکند. آدم همانطوري که اگر کار خوب بکند خيلي خوشحال است، اگر خداي ناکرده خلاف بکند هر چه ميخواهد خودش را رشوه بدهد که آرام بشود شب خوابش نميبرد چرا؟ چون عين حق است کسي به او نگفته است کسي او را محکوم نکرده است او کاملاً نيش ميزند ملامت ميکند که چرا اين کار را کردي، چرا اين کار را کردي؟ خوابش نميبرد. اين نفس لوامه حجت بالغه الهي است ذات اقدس اله نفس لوامه را در کنار مسئله قيامت ذکر کرده است و قَسم خورده به او، اين خداست ﴿لَا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيَامَةِ ٭ وَ لَا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَة﴾، اين آدم چرا خوابش نميبرد؟ براي اينکه به هيچ وجه نميتواند خلاف خودش را توجيه بکند اين ميشود عدل محض.
اينکه فرمود: ﴿تَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقينَ﴾[18] اين قدر منظم انسان را خلق کرد ﴿أَحْسَنُ الْخالِقينَ﴾ است ﴿تَبارَكَ اللَّهُ﴾ تمام دستگاه را به او داد، حالا اين حرف درست يا نادرست ولي بالاخره آنها گفتند که اينکه در يونان و غير يونان براي تمدنسازي آمدند گفتند که قوا بايد از هم جدا باشد از فطرت گرفتند، از خلقت گرفتند، حالا درست يا نادرست ولي اينجا درست است يعني دستگاه خلقت ما کاملاً جداست يعني هيچ رشوه قبول نميکند يعني دستگاه قضا طوري است که شما هر چه بخواهيد قانعش کنيد، قانع نميشود، بخواهيد رشوه قبول بکند نميکند. پس قانون از خودش اجرا از خودش قضا از خودش سوخت و سوز هم از خودش است؛ «أعاذنا الله من شرور انفسنا و سيئات اعمالنا».
اميدواريم آنچه خير و صلاح است پيش بيايد.
پرسش: در عين حالی که اين قوا از هم جدا هستند ولي «النفس في وحدتها کل القوی».
پاسخ: بله نفس نه بدن. الآن کسي را که تخدير کردند، بدنش را قطعه قطعه ميکنند درست است؟ براي اينکه عمل بکنند قطعه قطعه ميکنند، چون روح را گرفتند از آن، اين را قطعه قطعه ميکنند اين درد ندارد بدن درد نميکشد «النفس في وحدته کل القوی»[19] در لامسه لامسه است، در باصره باصره است. در کتابهاي فقهي ميبينيم که فقهاي ما(رضوان الله عليهم) اين کار را کردند ما يک باصره داريم يک چشم. يک سامعه داريم يک گوش. اگر گوش کسي، اُذن کسي را کسي آسيب برساند، يک ديه مخصوص دارد اما نيروي شنوايياش را آسيب برساند يک ديه مخصوص دارد، بين گوش که عضو بدن است گوشت و پوست است با نيروي سامعه که «في وحدته کل القوی» است خيلي فرق است. سامعه مال نفس است گوش مال بدن است لامسه مال نفس است اما دست و پا مال بدن است.
فرمود: ﴿كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا﴾[20]، ﴿لِيَذُوقُوا﴾ دارد در سوره «نساء» فرمود اگر اين پوست سوخته شد يک پوست ديگر ميآوريم تا اينها عذاب بکشند نه دست. دست که لامسه ندارد « النفس في وحدتها کل القوی» نه نفس، گوشت و پوست است. هر جا قوه باشد، قوه ادراکي باشد، جزء مرتبه نفس است اما هر جا جزء ابزار و آلات باشد جزء نفس نيست. اين ابزار و آلات، اين پوست را ميسوزانند تا لامسه آسيب ببيند.
اين حرف يا درست يا نادرست، حالا اين تفکيک قوا را از انسان گرفتند آنها که ميگويند ما از اينجا گرفتيم که از خلقت و فطرت گرفتيم که خدا اينطور خلق کرد حالا درست يا نادرست ولي واقعش همين است
پرسش: يعني ميفرماييد تفکيک در انسان در بيرونش است ... در درون يکی است
پاسخ: نه جامع يکي است، قوا تفکيک است
پرسش: شما ميفرماييد نفس است که ...
پاسخ: «في وحدته کل القوی» کل است بسيط نيست بله، يک وحدت، نفس است اما «في وحدته کل القوی» چند تا هستند اين چند تا هر کدام...
پرسش: ميشود وحدت در عين کثرت!
پاسخ: بله. هر کدام کار خودشان را دارند انجام ميدهند بسيط نيست مثل فرشته نيست چند تاست اما يک حقيقت است و آسيب ميبيند اما بدن غير از اوست لذا قرآن کريم وقتي از بدن حرف ميزند ميگويد شهادت ميدهد، درباره خود انسان ميگويند اعتراف کرده است و در سوره «نساء» ميفرمايد ما اين بدن را ميسوزانيم تا او رنج ببرد معلوم ميشود که بدن آسيب نميبيند. الآن در اتاق عمل که شخص را تخدير ميکنند بعد اين گوشت بدنش را قطعه قطعه ميکنند اين درد نمي کشد چرا؟ چون لامسهاش را گرفتند، تخدير کردند آن لامسه است که آسيب ميبيند. «أعاذنا الله من شرور انفسنا».
پرسش: بدن جزء مراتب نفس نيست؟
پاسخ: نه.
پرسش: غذايي که انسان ميخورد وقتي که ...
پاسخ: آن قواست.
پرسش: وقتی آن سيب به هضم رابع ميرسد به ما ملحق نميشود؟
پاسخ: اگر «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء»[21] باشد به قوا برسد بله ميرسد اما به پوست و گوشت که منهاي قوه مدرک است برسد نه، آن بدن بيگانه است.
پرسش: چطور غذا در فکر تأثير ميگذارد فکر هم در ايمان تأثير ميگذارد
پاسخ: بله، به قوه تبديل ميشود همين فکر پليد است که به ايمان تبديل ميشود آن وقت کفر ميشود.
پرسش: خداوند قواي ما را شاهد بر عليه ما نميگيرد؟
پاسخ: نه، ما خودمان اقرار ميکنيم.
پرسش: ... خودمان نمیخواهيم اما اينها اقرار می کنند
پاسخ: نه ما خودمان هستيم «في وحدته کل القوی» آنجا اگر قوه حرف بزند ما هستيم اما وقتي دست حرف ميزند ما نيستيم دست را ميگويد ﴿تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ﴾
پرسش: ... «في وحدته کل القوی» به يک لحاظ عين او است به يک لحاظ غير او است ...
پاسخ: نه، آن غير مرتبهاي است وگرنه عين اوست. وقتي که خود قوه حرف ميزند اوست اما گوشت و پوست حرف ميزنند ميگويند شهادت دادند اين لطايف است.
پرسش: خودمان بر عليه خودمان شهادت نميدهيم؟
پاسخ: نه، خود ما نيستيم شاهد که نميشود عليه خودش باشد. شاهد که نميشود عليه خودش باشد آن ميشود اقرار. قرآن که با الفاظ بازي نميکند معاذالله، ما يک شهادت داريم يک اقرار داريم. اگر خود انسان بگويد ميگويد ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ﴾ اما گوشت و پوست ميگويد شهادت دادند. الآن چرا کسي که در اتاق عمل است اين را قطعه قطعه ميکنند دردي احساس ندارد؟ براي اينکه گوشت و پوست ما نيستيم. الآن کسي که هفتاد هشتاد سال سنّش است
پرسش: از مرحله روح ... به بعد ما هستيم.
پاسخ: نه، منظور اين است که الآن هفتاد هشتاد سال که عمر ميکند هشت ده بار تمام يعني تمام به نحو حقيقت، تمام ذرات عوض شد هشت ده بار، در همين دنيا، اين بدن ماست؛ دو روز اگر غذا نرسيد چرا آدم لاغر ميشود؟ اين گوشت و پوست آب می شود ديگر.
پرسش: رابطه انسان با بدنش رابطه همان انسان با خانهاش است.
پاسخ: با آن گوشت و پوست بله؛ اما با قوا، نه، خودش است و حلال و حرام هم اثر دارد، اين حلال و حرام هم مثل «في وحدته کل القوی» است. در آن روايتي که دارد به امام صادق عرض کرد که من اين قدر ايمان به شما دارم که اگر يک ميوه را دو قسمت بکنيد بگوييد اين قسمت حلال است آن قسمت حرام است من قبول دارم[22]. حالا اگر اين شريک باشد نصفش مال اين باشد و نصفش مال آن باشد نصف ميشود حلال و نصفش ميشود حرام. اين غذا مادامي که بيگانه است کاري با ما ندارد اما همين که آمد در فضاي دهن جويده شد هنوز تبديل به گوشت و پوست نشد کاري با ما ندارد اما همين که تبديل شد يا حلال است يا حرام.
آنجا وجود مبارک سيد الشهداء(سلام الله عليه) فرمود که چگونه حرف ما در شما اثر کند در حالي که بطون شما از غذاي حرام پر شد[23]، روز عاشورا اين فرمايش را فرمود چگونه حرفهاي من در شما اثر بکند در حالي که بطون شما از حرام پر شده است، اين ميشود نفس. آن وقت اين نفس آلوده و حرامخور چگونه فرمايش امام را گوش بدهد؟ اما مادامي که به آنجا نرسيد، ميتواند اين را دور بيندازد. اين دستگاه خلقت به قدري عظيم است که واقعا انسان متحير است ﴿تَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقينَ﴾.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. شرائع الاسلام، ج4، ص43.
[2]. سوره نحل، آيه90.
[3]. سوره بقره، آيه279.
[4] . ر.ک: الکافی(ط- الاسلامية)، ج2، ص463.
1. سوره قيامة، آيات 1و2.
[6] . سوره فصلت، آيه20.
[7] . سوره يس، آيه65.
[8] . سوره فصلت، آيه21.
[9] . سوره نور، آيه24.
[10] . سوره ملک، آيه11.
[11] . سوره جن، آيه15.
[12] . سوره همزةآ آيه7.
[13] . سوره نمل، آيه14.
[14] . سوره اسراء، آيه102.
[15]. ر.ک: الکافی(ط- الاسلامية)، ج1،ص11.
1. سوره جن، آيه15.
2. مصباح الشريعة، ص13.
[18] . سوره مؤمنون، آيه14.
[19] . الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الاربعة، ج8، ص54 ؛ نهاية الحکمة، ج3، ص721.
[20] . سوره نساء، آيه56.
[21] . الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الاربعة، ج8، ص345.
[22]. ر.ک: رجال الکشی، ص249؛ سفينة البحار، ج6، ص42.
[23]. ر.ک: بحارالانوار، ج45،ص8.