أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
در بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليها) در نهج البلاغه از کلمات قصار به کلمه 150 رسيديم که يکي از اصحاب به حضرت عرض کرد که ما را موعظه کنيد. وجود مبارک حضرت تقريباً يازده جمله بيان فرمودند. مستحضريد که وعظ سخنراني نيست، وعظ «جذب الخلق الي الحق» است. يک وقتي تبليغ و ارشاد است يک وقتي موعظه است که ذات اقدس الهی به رسولش دستور داد که شما اينها را به حکمت عملي موعظه بکنيد: ﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾،[1] سخنراني کردن يک راهي است و موعظه کردن راهي ديگر است. ذات اقدس الهی موعظه کردن را به خودش و به کتابش اسناد داد: ﴿إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ﴾[2] من شما را به يک اصل موعظه ميکنم. وعظ «جذب الخلق الي الحق» است اينها موظف هستند که جاذبه ايجاد کنند تا آنجا که ممکن است با ارشاد با هدايت با بيان فضائل بهشت با بيان رنجها و دردهاي دوزخ و مانند آن، موعظه ايجاد کنند؛ لذا فرمود که اصل اين کتاب ﴿وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾[3] است.
خود قرآن کريم اول انسان را معرفي کرد که انسان از دو بخش تشکيل شده: يکي از بخش طبيعي که از نطفه است و علقه است و مضغه است و جنين است و امثال ذلک، که آن در سوره مبارکه «مؤمنون» روشن کرده است. بعد، انسان از ماوراء طبيعت خلق شده است که فرمود: ﴿وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي﴾[4]؛ اين دو بخش را در ساختار انسان به انسان معرفي کرد.
بعد فرمود اين بخشهايي که مربوط به طبيعت است کار خودشان را انجام ميدهند و اما نسبت به ماوراء طبيعت يعني بخش روحاني، اينها دشمنان تو هستند؛ اين عدوّي که در درون شما است، دلشان ميخواهد که بخشهاي طبيعي را تقويت کني بخشهاي ماوراء طبيعت را تضعيف کني؛ لذا اين جهاد بين خواستههاي طبيعي و خواستههاي ماوراء طبيعي هست و از اين جهت آن را جهاد اکبر ناميدند و صرف تعليم و تبليغ کافي نيست، عمده موعظه است. بعد فرمود من دو اصل را در قرآن کريم رعايت کردم؛ يکي ﴿وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾، يکي ﴿يُزَكِّيهِمْ﴾[5] ولي کاملاً تبين کردهاند که نسبت تعليم و تزکيه چيست؟ حساب کردند که تعليم مقدمه است و تزکيه مقدم. اينطور نيست که تعليم و عالم شدن و امثال ذلک هدف باشد. اگر اين دو چيز را ما کنار هم ذکر کرديم تزکيه مقدم است و تعليم مقدمه. تعليم را ما براي چه ميخواهيم؟ براي طهارت روح ميخواهيم، اما خود طهارت روح مطلوب است؛ اينطور نيست که ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ﴾ با همه شرافتي که دارد هدف باشد. شما اگر خداي ناکرده عمر را در تعليم صرف کنيد، گرفتار تکاثر ميشويد، اگر با تزکيه موفق بشويد، کوثر نصيبتان ميشود. ما آمديم شما را به کوثر برسانيم و اين تعليم بدون هدف، شما را به تکاثر ميرساند. اينها را قرآن کريم به صورت متن بيان کرد.
حضرت امير در همين بخشهاي يازدهگانه و امثال آن اين را شرح داد که فرمود من شارح قرآن هستم و شما اگر ميتوانيد با قرآن حرف بزنيد «فَاسْتَنْطِقُوهُ»؛[6] قرآن را که ميخوانيد با او حرف بزنيد از او حرف بخواهيد، او با شما حرف نميزند «وَ لَنْ يَنْطِقَ لَكُمْ أُخْبِرُكُمْ عَنْه»[7] من سخنگوي قرآن هستم، من اين را تفسير ميکنم شرح ميکنم. طوري بيان ميکنم که با خلقت سازگار باشد که چه چيزی مقدم است و چه چيزی مقدمه؟ علم و حوزههاي علمي و دانشگاهها با جلال و شکوهي که دارند ابزار هستند. آنچه هدف است طهارت روح است. اينطور نيست که تعليم و تزکيه در عرض هم باشد، خير؛ تعليم مقدمه است، و تزکيه مقدم؛ لذا آن عقلي که به بهشت ميرود عقل عملي است نه عقل نظري. عقل نظري مقدمه است کار درست ميکند. اگر اين کار به ثمر رسيد انسان بهشتی ميشود. در حقيقت عقل عملي «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»[8] است، اما اگر تعليم بود، بيان نوراني حضرت امير است که «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ»[9] او که نميداند اين علم را در کجا به کار ببرد، جاهل است، اين جهل علمي نيست، جهالت عملي است. جهالت عملي با خود علم هماهنگ است «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ». اين جهل، جهالت است که در قبال عقل عملي است که «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان».
اين است که سيد رضي ميفرمايد که اگر در نهج البلاغه چيزي جز اين موعظه نبود براي من کافي بود، براي اينکه حضرت زبانشناسانه حرف زد، حکيمانه حرف زد، معلمانه حرف زد، واعظانه حرف زد. فرمود فلان عمل را کجا صرف کنيد، فلان قول را کجا صرف کنيد، فلان خواسته را کجا صرف کنيد، کدام خواسته دشمن شما است، کدام خواسته دوست شما است، اين بيان از آن غنيترين و قويترين بيانات حکيمانه است که فرمود شما موظفيد جهاد بکنيد، يعني همه انسانها بايد جهاد بکنند. فرمود: «جَاهِدُوا أَهْوَاءَكُمْ كَمَا تُجَاهِدُونَ أَعْدَاءَكُم»[10] در قرآن کريم و در لسان اهل بيت(عليهم السلام) فراوان جهاد با نفس به عنوان جهاد اکبر مشخص شده است. اما اسلحه چيست؟ چه کسي پيروز است؟
فرمود به اينکه شما مسلّح به يقين هستيد که خدايي هست قيامتي هست حسابي هست کتابي هست اين شمشير دست شما است. نفس اماره و ساير قواي نفساني هر که هست و هر چه هست، هرگز يقين ندارد. دشمن هيچ کسي يقين ندارد که بعد از مرگ خبري نيست، ﴿إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ﴾[11]، يک گماني بيشتر نيست؛ اما آنکه اين نظام را آفريد انسان را آفريد مشخص کرد انسان مسافر است از رحم آمده به دنيا، از دنيا به برزخ، از برزخ به قيامت، «إلي يوم فيها خالدون»؛ گرچه ما به حسب ظاهر ازلي بالعرض نبوديم، اما ابدي بالعرض هستيم. شايد از طرف ازل هم در آن عالم عهد ازلي بالعرض بوديم، نميدانيم، ولي از اين طرف ابدي بالعرض هستيم. فرمود به اينکه «جَاهِدُوا أَهْوَاءَكُمْ كَمَا تُجَاهِدُونَ أَعْدَاءَكُم». اين جمله نوراني که انسان مؤمن شمشير دستش است، چون يقين دارد که برزخي هست قيامتي هست خدايي هست پيغمبري هست سئوالی هست. نفس اماره که او را تشويق ميکند که آن کار را بکني اسم تو را ميبرند، يا اسم تو را اول ميبرند، يا عکس تو را ميگذارند، از اين بازيها، اين بازيها حداکثر مظنه است. يا مال به دستت ميآيد غذا خوب به دستت ميآيد، ساختمان خوب به دستت ميآيد، لباس خوب به دستت ميآيد، اينها هم گذرا است. شما اين امور را در حيوانات هم ميبينيد در انسانها هم ميبينيد در طبقات گوناگون هم ميبينيد. در صحنه جهاد نفس هر چه که اين نفس اماره انسان را وادار ميکند که بيراهه برود يا راه ديگري را ببندد، اين برهان دستش نيست انسان آيا صد درصد به اينها ميرسد يقين دارد که – معاذالله - خبري نيست! اينطور نيست؛ با خيال و وهم و مظنه، ﴿إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ﴾ به خيال اينکه به مقصد برسد، بيراهه ميرود يا راه کسي را ميبندد؛ اما نسبت به اصل خدا و قيامت و اينها که انسان يقين دارد اينجا که شک نيست. اين بيان نوراني حضرت در بين اين يازده جمله گرچه يک سطر است، اما ميدرخشد فرمود: انسان مؤمن يقين دستش است، دشمن او که هواي او است نفس اماره او است مظنه و وهم و خيال دستش است، بدا به حال کسي که يقين دارد و در برابر مظنه شکست بخورد، مثل کسي که در ميدان جنگ شمشير دستش است، جوبدستي دست دشمن او است اما اين شخص از آن دشمن شکست بخورد.
اين از غنيترين و قويترين نصايح حکيمانه وجود مبارک حضرت است. فرمود: شما در تمام محاسبات نفساني هر جايي که امر داير بين حق و باطل است، بين خير و شر است، بين نفي و ضرر است، بين سعادت و شقاوت است هر جا بنشينيد حساب بکنيد يقين دست شما است، آن نفس اماره که شما را وادار ميکند که اين کار را بکنيد پيشرفت ميکنيد نام شما را ميبرند عکس شما را ميگذارند - اين بازيها - آيا بر فرض اينکه درست باشد، انسان يقيناً به مقصد ميرسد يا مظنه است؟ فرمود در برابر کار خدا کسي هر هدفي دارد، گمان دستش است که شايد برسد، اما نسبت به امر الهي ﴿لَنْ يُخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ﴾[12]، خدا که خُلف وعده نميکند، خدا که معاذالله خلاف نميگويد. اين امر يقيني است «مما لا ريب فيه» است. از همان اول کتابي که نازل کرد فرمود: ﴿ذَٰلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ﴾[13] اصلاً ريببردار نيست، شکبردار نيست.
پس در صحنه جهاد اکبر يقين دست آدم است، مظنه و گمان و وهم و خيال و هوس دست نفس اماره است و اگر کسي - خداي ناکرده - با داشتن يقين، از نفس اماره شکست بخورد، مثل آن است که کس که با شمشير دارد مبارزه ميکند از کسي شکست خورده است که چوبدستي دست او است.
گردنبند يک نقطه مرکزي دارد که آن قسمت شفافتر و روشنتر را آن وسط ميگذارند اين را ميگويند: «واسطة العِقد» يعني اين گردنبندي که هست آن مُهره وسطياش از همه درشتتر و روشنتر است. اين بيان نوراني حضرت در همين جملههاي يازدهگانه اين جزء واسطة العقد است. آنجا فرمود به اينکه «تَغْلِبُهُ نَفْسُهُ عَلَى مَا يَظُنُّ وَ لَا يَغْلِبُهَا عَلَى مَا يَسْتَيْقِنُ» اين نفس اماره با اينکه مظنه دستش است انساني که معصيت ميکند و خلاف ميکند هرگز يقين ندارد به مقصد ميرسد - هيچ يقيني ندارد - حداکثر گمان است. فرمود اينکه گمان دستش است غالب بشود بر جان آدمي که يقين دستش است، اين تعجبآور و افسوسآور است. اين جمله که «تَغْلِبُهُ نَفْسُهُ عَلَى مَا يَظُنُّ» يعني نفس اماره شمشيري که دستش نيست يک چوبدستي دستش است. اين نفس اماره که انسان را امر ميکند ﴿لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ﴾[14] اين يقين که ندارد، وعده ميدهد که اگر اين کار را بکنيد به فلان مقصد ميرسيد، اما يقيني وجود ندارد چون راهش راه خلاف است. هيچ کسي که راه خلاف ميرود يقين ندارد، گمانش اين است، بيست درصد، سي درصد شصت درصد که مثلاً به مقصد برسد؛ اما از اين طرف آنچه قرآن گفته و پيغمبر فرمود صد درصد است، فرمود اين شخصي که دارد با نفس اماره مبارزه ميکند، اين نفس اماره مظنه دستش است و اين شخص مجاهد يقين دستش است چهطور ميشود کسي که يقين دستش است شکست بخورد از کسي که مظنه دستش است، مثل کسي که شمشير دستش است شکست بخورد از کسي که چوبدستي دستش است!.
فرمود: «تَغْلِبُهُ نَفْسُهُ عَلَى مَا يَظُنُّ وَ لَا يَغْلِبُهَا عَلَى مَا يَسْتَيْقِنُ»، شما يقين داريد گفته پيغمبر حق است گفته خدا حق است، اين نفس اماره که شما را دعوت ميکند که يک قدري اين کار را بکنيد اسم شما را ميبرند، يک قدري اين کار را بکنيد فلان چيز گيرت ميآيد، صد درصد که نيست. اين جهاد است.
عقل نظري مقدمه است براي عقل عملي. عقل عملي همان است که در روايات ائمه(عليهم السلام) فرمودند: «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»، اين است که بهشت ميبرد. عقل نظري در حوزه و دانشگاه فعال است؛ انسان درس ميخواند خوب استدلال ميکند خوب حرف ميزند خوب کتاب مينويسد، اين علم است اما همين علم اگر مخلوط بود کشنده عالم است. فرمود: «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ»، اين جهل عملي که از او به جهالت ياد ميکنند، اين ممکن است يک عالمي را خفه کند. بنابراين سعادت با عقل عملي است که عاقل به عقل عملي که «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»، سعادت با او است.
ما يک عقلي داريم که بود و نبود را ميفهمد، يک؛ بايد و نبايد را هم ميفهمد، دو؛ بود و نبود کار حکيم و فيلسوف است که در عالم چه هست و چه نيست، آسمانها چه خبر است؟ زمين چه خبر است؟ بهشت چه خبر است؟ جهنم چه خبر است؟ مبدأ چه خبر است؟ معاد چه خبر است؟ او ميفهمد از بود و نبود خبر ميدهد، يک؛ در بخشهاي حکمت عملي هم از بايد و نبايد خبر ميدهد، چه بايد و چه نبايد هر چهارتا را عقل نظري تشکيل ميدهد که در حوزه و دانشگاه فعال است. عقل نظري به بود و نبود فلسفي، يک؛ از بايد و نبايد اخلاقي و فقهي، دو؛ پي ميبرد. چه لازم است و چه لازم نيست؟ چه بايد و چه نبايد؟ در طب هم همينطور است؛ اما رهبري داخلي، مدير داخل، آن فعال داخلي عقل عملي است که «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»، آنکه فعال است مدير است نظم ميدهد جابجا ميکند کم و زياد را رعايت ميکند، اين عقل عملي است. اين «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان» باعث بهشت رفتن است. هر کس از عقل عملي متنعم بود، يقيناً سعادتمند است، اما اگر از نظر عقل نظري سعادتمند بود، عالم حوزوي بود يا عالم دانشگاهي بود، اين در حد رجاء است؛ اگر إنشاءالله برابر عقل عملي عمل کرد اين سعادتمند است وگرنه عالمي است که علم بر او حجت است گاهي – معاذالله - ممکن است به جايي برسد که «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ». اين بيان نوراني حضرت امير است که اين جهل، جهل عملي است يعني جهالت؛ يعني عالم است ميداند چه بد است چه خوب است، اما گرفتار جهالت است که نفس اماره بالسوء او را به زشتي امر ميکند؛ البته قبلش يک سلسله قوايي در درون انسان است که انسان را نهي از منکر ميکند، بعدش هم فوراً سرزنش ميکند.
نفس لوامه همان است که در سوره مبارکه «القيامة» در کنار القيامة فرمود: ﴿لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ ٭ وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ﴾،[15] ذات اقدس الهی نفس لوامه را در درون انسان آفريده است که اگر کسي بيراهه رفت يا راه کسي را بست فوراً سرزنشش ميکند. ميبينيد اگر کسي کار بدي کرد کسي آبروي کسي را بُرد شب خوابش نميبرد چرا؟ چه کسي نميگذارد او بخوابد؟ اين نفسي که ملامت ميکند که در حکم قيامت است و ذات اقدس الهی نفس لوامه را در کنار قيامت ذکر کرد ﴿لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ ٭ وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ﴾ در درون ما يک قيامت کوچکي است که سرزنش ميکند. انسان گاهي خوابش نميبرد که چرا من اين حرف را زدم؟ چرا اين کار را کردم؟ چرا حيثيت مؤمني را رعايت نکردم؟ چرا خداي ناکرده آبروي مؤمني را بردم، اينکه ملامت ميکند شعبهاي از حکومت الهي است، به ما اين را داده است.
موجودي از انسان، شريفتر و زيباتر نيست که ﴿فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقينَ﴾[16] اين يک مجموعهاي است اين نمودار مبدأ داخلش هست، نمودار قيامت داخلش هست اينکه گفتند: «حَاسِبُوا أَنْفُسَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا»[17] همين است.
اين جمله نوراني حضرت که در بين اين يازده جمله قرار دارد يک اصل کلي است، همانطوري که ما قواعد فقهي داريم که از آن دهها حکم فرعي استنباط ميشود اين هم از همان بيانها است. يک اصل کلي اين است که در تمام مواردي که انسان داير بين معصيت و اطاعت است داير بين خيانت و خدمت است داير بين پستي و بلندي است داير بين اعانه و اهانة است در همه موارد وقتي بررسي بکند ميبيند يقين دستش است آن طرف مقابل مظنه دستش است.
درباره گفته خدا که «لا ريب فيه»، چون هيچ غيبی شکبردار نيست، نه اينکه کسي حق ندارد، آدم وقتي وارد صحنه قيامت شد اصلاً شک نميکند، نه اينکه شک بکند و با برهان بخواهد رد بکند. اصلاً ريببردار نيست. اگر کسي وارد صحنه کتاب شد آشنا شد، اصلاً براي او شک پيش نميآيد ﴿لَا رَيْبَ فِيهِ﴾ اين نفي جنس است، نه «لا ترتابوا» شک نکنيد! فرمود اگر کسي خداي ناکرده بيراههاي رفته است هتک حرمتي کرده است، مرتب ميبيند که در درون، کسي او را سرزنش ميکند. پس از آن طرف قبل از ابتلاي به گناه يک سلسله عواملي در درون است که انسان را هدايت ميکند بعد از ابتلاي به گناه يک سلسله عواملي است که او را سرزنش ميکند تا فوري توبه کند.
حالا به اينجا میرسيم ميفرمايد به اينکه اين گناه را اگر ديگري انجام بدهد، پيش او خيلي مهم است خودش که انجام بدهد بياعتناست. فلان رذيلت را اگر کسي مبتلا بشود خيلي بلوا ميکند، خودش که مبتلا است بياعتنا است. وقتي گناه کرده برای توبه مدام سوف سوف ميکند؛ تسويف که در روايات دارد خيلي از افراد را تسويف گرفتار کرده؛ يعني سوف سوف کردن، إنشاءالله بعد توبه ميکنيم، بزرگ ميشويم توبه ميکنيم، بعد توبه ميکنيم! اين تسويف يعني سوف سوف کردن اين تأخير چيزي است که «حقّه التقديم» است فرمود وقتي که گناه کردند توبه را تسويف ميکند، وقتي صحبت از خيانت و گناه شد مدام جلو ميبرد. يکي را تقديم ميکند يکي را تأخير مياندازد. اين هست.
«يَخَافُ عَلَى غَيْرِهِ بِأَدْنَى مِنْ ذَنْبِهِ وَ يَرْجُو لِنَفْسِهِ بِأَكْثَرَ مِنْ عَمَلِهِ» يک گناه کوچک و صغيره را نسبت به ديگري خيلي بزرگ نشان ميدهد گناهان کبيره خودش را يا اصلاً نميبيند يا صغيره نشان ميدهد. اين خودخواهي او است. «إِنِ اسْتَغْنَى بَطِرَ وَ فُتِنَ وَ إِنِ افْتَقَرَ قَنِطَ» اگر يک مقداري وضع مالياش خوب شد «أنا کذا و أنا کذا» حرفهاي قاروني ميزند ﴿أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً﴾[18] و اگر يک مقداري وضع مالياش خوب نبود نااميد ميشود. نه آن استکبار و تکبر و تفاخر جا دارد، نه اين نااميدي جا دارد.
«وَ وَهَنَ يُقَصِّرُ إِذَا عَمِلَ وَ يُبَالِغُ إِذَا سَأَلَ» اگر بخواهد کاري انجام بدهد کم ميگذارد و کوتاه ميکند، اما اگر بخواهد از ديگري طلب بکند مشتاق است که اين کوثر باشد. خودش گرفتار تقليل و کوتاهي و قلت است، از ديگري کوثر و امثال ذلک ميطلبد. «إِنْ عَرَضَتْ لَهُ شَهْوَةٌ أَسْلَفَ الْمَعْصِيَةَ وَ سَوَّفَ التَّوْبَةَ وَ إِنْ عَرَتْهُ مِحْنَةٌ انْفَرَجَ عَنْ شَرَائِطِ الْمِلَّةِ يَصِفُ الْعِبْرَةَ وَ لَا يَعْتَبِرُ» ديگران را نصيحت ميکند و ميگويد عبرت گرفتن چيز خوبي است ولي خودش عبرت نميگيرد.
قبلاً هم ملاحظه فرموديد که عبرت اين است که واقعاً انسان حرکت بکند عبور بکند؛ اگر از يک رذيلتي به فضيلتي عبور نکند که نميگويند عبرت گرفت، ميگويند تاريخ خواند، حفظ کرد، عبرتي نگرفت. اينکه در جريان حضرت سيد الشهداء رسيده است که «أَنَا قَتِيلُ العَبَرَة»[19] نه يعني انسان در عزاي حضرت اشک بريزد، درست است آن هم ثواب دارد اما کافي نيست. درعزاي حضرت بايد آن قدر اشک بريزد که عبور بکند، اينطور اشکی در جريان عزاي سيد الشهداء لازم است. «أنا قتيل العبرات» آن اشکي که در چشم پيدا ميشود و بعد با دستمال فوراً خشکش ميکنند آن عبره نيست، عبرات نيست. جلسه سيد الشهداء بايد عبرات داشته باشد «أنا قتيل العبرات» آنکه عبور بکند و حرکت بکند. اين هم همينطور است. فرمود اهل عبرت نيست، از رذيلتي به فضيلتي عبور نميکند «يَصِفُ الْعِبْرَةَ وَ لَا يَعْتَبِرُ وَ يُبَالِغُ فِي الْمَوْعِظَةِ وَ لَا يَتَّعِظُ» خيلي سخنراني خوبي دارد اما خودش گرفتار بيعملي است. براي اينکه وعظ همان «جذب الخلق الي الحق» است که انسان مجذوب الهي بشود دوست داشته باشد که فرمود من نماز را دوست دارم «أَنِّي كُنْتُ قَدْ أُحِبُّ الصَّلَاةَ لَهُ وَ تِلَاوَةَ كِتَابِهِ وَ كَثْرَةَ الدُّعَاءِ وَ الِاسْتِغْفَارِ».[20]
«يَصِفُ الْعِبْرَةَ وَ لَا يَعْتَبِرُ وَ يُبَالِغُ فِي الْمَوْعِظَةِ وَ لَا يَتَّعِظُ فَهُوَ بِالْقَوْلِ مُدِلٌّ وَ مِنَ الْعَمَلِ مُقِلٌّ» سخنران خيلي خوبي است يا نويسنده خوبي است؛ اما از نظر عمل کوتاه ميآيد. آن کثرت در گفتار و نوشتار است «بِالْقَوْلِ مُدِلٌّ» اما «وَ مِنَ الْعَمَلِ مُقِلٌّ يُنَافِسُ فِيمَا يَفْنَى وَ يُسَامِحُ فِيمَا يَبْقَى» منافسه يعني مسابقه، چون در مسابقه، انسان هم به دنبال نفيس ميگردد که شيء نفيس به دست بياورد که آن جايزه است، هم براي اينکه به نفيس برسد نَفَس و نَفَس ميزند. به اين دو جهت، اين مسابقه را ميگويند منافسه، چون هم به دنبال نفيس است هم بايد نفس نفس بزند بدود تا به آن برسد. فرمود نوبت به رذائل که شد نفس نفس ميزند، نوبت به فضائل که شد ميبينيد که احساس بيماري يا خستگي يا ناتواني ميکند. «يُنَافِسُ فِيمَا يَفْنَى» درباره امور دنيا که از بين رفتني است منافسه دارد، هم او را نفيس ميپندارد، يک؛ هم نفس نفس ميزند که به او برسد، دو؛ اما درباره معارف دين و عمل آخرت و اينهايي که ماندني است اين کسالت نشان ميدهد و مسامحه ميکند.
«يَرَى الْغُنْمَ مَغْرَماً وَ الْغُرْمَ مَغْنَماً» آن جايي که ضرر کرده چون عمر داده و چيزي گيرش نيامده جز اينکه خنده کرده عياشي کرده، اين را غنيمت ميداند. آن جايي که عمر صرف کرده چيزي ياد گرفته حالي به او دست داد او را غرامت ميپندارد «يَخْشَى الْمَوْتَ وَ لَا يُبَادِرُ الْفَوْتَ» از مگر ميترسد اما علاج نميکند. مرگ براي مؤمن بهترين نعمت است. براي مؤمن هيچ لذتي بالاتر از لذت مرگ نيست. ببينيد وقتي قرآن کريم جريان مرگ اولياي الهی را ذکر ميکند با چه جلال و شکوهي ذکر ميکند. وقتي که مؤمن در حال احتضار است ملائکه ميگويند: ﴿سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ﴾،[21] يک کسي حالا يا در بيمارستان است يا در منزل در بستر است ديگران چند نفر از بستگان هستند که خبر ندارد، دفعةً او ميبيند که فرشتههاي با جلال و شکوه آمدند، همه سلام عرض ميکنند ﴿سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدين﴾، اين شرف نيست؟ اين محتضر حالا چشمش بسته است و بستگانش را نميبيند، دفعةً ميبيند که صحنه عوض شد و ملائکه با جلال و شکوه و با احترام آمدند ﴿سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدين﴾، اين برای اين؛ اما آن بدبخت و بيچاره که هم بيراهه رفت هم راه ديگري را بست، وقتي در حال احتضار است ﴿الْمَلاَئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ﴾[22] با سيلي به صورتش ميزنند که سريع برو بيرون! اينها که گفته فلان کتاب نيست، اينها صريح قرآن کريم است که مؤمن اينطور ميميرد، بدرفتار آنطور ميميرد. اين شرف نيست؟ در حال احتضار تمام لذت و نشاط، آن است. يک عده فرشتهها ميآيند ﴿الْمَلاَئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ﴾، آن بيچاره دارد جان ميکَند کسي نميداند چه خبر است. آن فرشتهها در کنار قبر مؤمن ميآيد: ﴿سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ﴾، با سلام ميآيند با عرض ادب ميآيند سلام عرض ميکنند ﴿طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدين﴾، اين صحنه است. فرمود اين صحنه را ميشنود اما باکش نيست. اينها را غرامت ميداند و کارهاي ديگر را غنيمت ميپندارد.
«وَ لَا يُبَادِرُ الْفَوْتَ يَسْتَعْظِمُ مِنْ مَعْصِيَةِ غَيْرِهِ مَا يَسْتَقِلُّ أَكْثَرَ مِنْهُ مِنْ نَفْسِهِ» اگر يک کسي يک گناهي کوچک بکند آن را خيلي عظيم ميشمارد، بدتر از آن و بيشتر از آن را خودش انجام ميدهد و آنرا کم تلقي ميکند اين خودخواهي او است. «وَ يَسْتَكْثِرُ مِنْ طَاعَتِهِ مَا يَحْقِرُهُ مِنْ طَاعَةِ غَيْرِهِ فَهُوَ عَلَى النَّاسِ طَاعِنٌ وَ لِنَفْسِهِ مُدَاهِنٌ- [اللَّغْوُ] اللَّهْوُ مَعَ الْأَغْنِيَاءِ أَحَبُّ إِلَيْهِ مِنَ الذِّكْرِ مَعَ الْفُقَرَاءِ» با اغنياء بگويد و بخندد و امثال ذلک، خيلي برای او بهتر از اين است که با فقراء و مؤمنين و خانواده شهداء بشيند. براي او فرق نميکند، نه تنها فرق نمیکند آنجا بگو و بخند و خوشحال باشد براي او خيلي سعادت تلقي ميشود تا اينکه با فقرا بنشيند و به درد دل آنها را گوش بدهد. «فَهُوَ عَلَى النَّاسِ طَاعِنٌ وَ لِنَفْسِهِ مُدَاهِنٌ- [اللَّغْوُ] اللَّهْوُ مَعَ الْأَغْنِيَاءِ أَحَبُّ إِلَيْهِ مِنَ الذِّكْرِ مَعَ الْفُقَرَاءِ يَحْكُمُ عَلَى غَيْرِهِ لِنَفْسِهِ وَ لَا يَحْكُمُ عَلَيْهَا لِغَيْرِهِ» اگر خواست داوري بکند خودش را حاکم قرار ميدهد ديگري را محکوم، در حالي که خودش بايد محکوم باشد ديگري حاکم، چون حق ديگري را ضايع کرده است.
«[يُرْشِدُ نَفْسَهُ وَ يُغْوِي غَيْرَهُ] يُرْشِدُ غَيْرَهُ وَ يُغْوِي نَفْسَهُ» خودش سخنراني میکند و ديگران را ارشاد ميکند اما خودش يا تظاهر دارد يا مشکلات ديگر دارد. خودش مبتلا به غوايت و گمراهي است، در صدد ارشاد ديگران است. «وَ يُغْوِي نَفْسَهُ فَهُوَ يُطَاعُ وَ يَعْصِي» ديگران او را محترم ميشمارند از او اطاعت ميکنند ولي او گرفتار عصيان است. «وَ يَسْتَوْفِي وَ لَا يُوفِي» حقي که ميخواهد بگيرد تا دينار آخر ميگيرد اما حق ديگري را بخواهد ادا کند کوتاه ميآيد. «وَ يَخْشَى الْخَلْقَ فِي غَيْرِ رَبِّهِ وَ لَا يَخْشَى رَبَّهُ فِي خَلْقِه». بازگشت همه اين قدح و مدح به اين است که آنچه که يقين دستش است به او عمل نميکند، آنچه که مظنه و وهم و خيال است گرفتار آن است.
اين حواسي که ما داريم موادي را به وهم و خيال ما ميفرستند. اين وهم و خيال از بهترين نعمتهاي الهي است در شعرا در ادبا در هنرمندان در نويسندگان در مخترعان اين قوه واهمه و قوه خيال اگر صورتپردازي نکند توليد نکند هنر پيدا نميشود؛ منتها اين قوه واهمه و قوه خيال اگر همه سرمايهها را از اين حواس بيروني بگيرند چيز خوبي از آنها در نميآيد(توليد نمیشود) بالاخره گرفتار است؛ اما اگر تلفيقي باشد بخشي از سرمايههاي طبيعي را از اين دادههاي حس و تجربه بگيرند، بخشي از رهنمودها را از بالا از قوه عاقله بگيرد، که در حکمت متعاليه از قوه واهمه ب و از قوه خيال به عقل نازل تعبير شده است که اگر عاقله تنزل بکند نه تجافي، اگر عاقله تنزل کرد و خودش را در حد وهم نشان داد، اين وهم عقل نازل است آن وقت هنر ميشود هنر ديني، آن خيال عقل نازل است آن وقت اين هنر ميشود هنر ديني. اگر وهم و خيال که از مهمترين سرمايههاي انساني هستند تمام دادهها را از حس و تجربه گرفتند کارآمد نيستند، اما اگر بخش محسوسات را از پايين از طبيعيات گرفتند، بخش رهبري را از بالا از عاقله گرفتند، ميشود هنر عقلي، هنر معقول، هنر اسلامي، سازندگي، نوازندگي. آن شعر ميشود «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِكْمَة».[23] خدا مرحوم حکيم سبزواري را و مرحوم فيض کاشاني را غريق رحمت کند، ميگفت: «اي يار مخوان ز اشعار الا غزل حافظ»[24] آن يک گفت: «همه غرقيم در احسان حافظ ـ هزاران آفرين بر جان حافظ»[25] اما شعري که نه انسان را تکان میدهد و نه تحولي در انسان ايجاد میکند اين چنين نيست.
اميدواريم همه شما علماي بزرگ مشمول عنايتهاي ويژه رهبرانتان يعني علي و اولاد علي باشيد، إنشاءالله.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. سوره نحل، آيه125.
[2] .سوره سبأ، آيه46.
[3]. سوره بقره، آيه129.
[4] . سوره حجر، آيه29؛ سوره ص، آيه72.
[5]. سوره بقره، آيه129.
[6] . الكافي، ج1، ص61.
[7]. نهج البلاغة, خطبه158.
[8]. الکافی، ج1، ص11.
[9] . نهج البلاغة، حکمت107.
[10]. بحار الأنوار، ج65، ص370.
[11]. سوره جاثيه، آيه24 ؛ سوره بقره، آيه78.
[12]. سوره حج، آيه47.
[13]. سوره بقره، آيه2.
[14] . سوره يوسف، آيه53.
[15]. سوره قيامت، آيات1 و2.
[16]. سوره مؤمنون, آيه14.
[17]. وسائل الشيعه، ج 16، ص99.
[18] . سوره کهف، آيه34.
[19] . الأمالي( للصدوق)، النص، ص137.
[20]. وقعة الطف، ص195.
[21]. سوره زمر، آيه73.
[22]. سوره انفال، آيه50؛ سوره محمّد، آيه27.
[23]. من لا يحضره الفقيه، ج4، ص379.
[24] . فيض کاشانی.
[25] . ملا هادی سبزواری.