17 11 2024 5042620 شناسه:

مباحث فقه ـ قضا و شهادت ـ جلسه 127 (1403/08/27)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

مرحوم محقق(رضوان الله تعالي عليه) در مقصد چهارم کيفيت استحلاف را مطرح ميکنند. چون يکي از مسائل محوري قضا مسئله سوگند است که اين سوگند برای مدعيعليه است بالاصالة، يمين مردوده را مدعي به عهده دارد اين هم بالتبع، گاهي هم خود مدعي در اثر کمبود شاهد، يمين را ضميمه شهادت شاهد ميکند، اين مقام سوم. در اين مراحل سهگانه از يمين سخن به ميان ميآيد.

يمين در فقه گاهي در کتاب يمين مطرح است، گاهي هم در باب قضا و احياناً در موارد ديگر. فرق جوهري کتاب يمين با مسئله قضا اين است که در کتاب يمين شخص سوگند ياد ميکند که فلان راجح را انجام بدهد يا فلان مرجوح را ترک بکند. اين به احد امرين است؛ يمين کتاب يمين براي مقام حدوث است نه بقاء، يمين در کتاب قضا ناظر به مقام بقاء است نه مقام حدوث؛ اين شخص سوگند ياد ميکند که من دينم را دادهام يا او سوگند ياد ميکند که دينش همچنان در ذمه اين شخص باقي است و دين را ادا نکرده است. يمين کتاب يمين براي حدوث است يعني تعهدي را ايجاد ميکند سوگند ياد ميکند که فلان کار مستحب را يا راجح را انجام بدهد يا فلان کار مکروه را ترک بکند؛ اين برای مقام حدوث است، ولي يمين در کتاب قضا ناظر به اين است که اين شخصي که بدهکار بود دينش را داده است يا سوگند ياد ميکند اين شخصي که بدهکار بود دينش همچنان باقي است.

اين فرق جوهري محتواي يمين است، اما اصل «اليمين ما هو»؟ و «بما هو»؟ مشترک بين کتاب يمين و کتاب قضا است؛ لذا مسئله اينکه مستحلف يعني مدعي چگونه سوگند ياد بکند؟ حالف و منکر چگونه سوگند ياد بکند؟ اينها کار قضا است، اما «اليمين ما هو»؟ مشترک بين کتاب قضا و کتاب يمين است؛ لذا روايتهايي که مربوط به اين است که يمين به چه منعقد ميشود هم در کتاب قضا کاربرد دارد هم در کتاب يمين. اين مطلب درمورد يمين بود.

مسئله شهادت هم همينطور است؛ شهادت در خيلي از ابواب فقهي مطرح است؛ اما در باب قضا به يک نحو و در ابواب ديگر به نحوي ديگر. در مسئله طلاق ميگويند بايد شاهد حضور داشته باشد، اين شهادت براي تحمل است؛ يعني اين صحنه را ببينند و به خاطر بسپرند براي روزی که لازم باشد. شهادت در مقام طلاق براي تحمل حادثه است که لازم است. حالا براي نکاح هم اگر شاهد بود، آن هم براي مقام تحمل است که شما شاهد باشيد اين عقد محقق شده است تا در يک روزي هم بتوانيد شهادت بدهيد. شهادت در مسئله دين و مانند آن که در بخش پاياني سوره مبارکه «بقره» است: ﴿وَ اسْتَشْهِدُوا شَهيدَيْنِ مِنْ رِجالِكُمْ، اين شهادت هم براي مقام تحمل حادثه است؛ يعني قباله و سند و ديني که می­خواهيد تنظيم بکنيد در حضور شاهد باشد که در آينده اگر نيازي داشتيد و به محکمه رفتيد، او شهادت بدهد. شهادت در مسئله طلاق که لازم است، در مسئله نکاح که مستحب است، در مسئله دين و امثال دين و تنظيم و قباله هم مستحب است تا کار به محکمه قضايي نکشد، اينها مقام حدوث و تحمل حادثه است. ﴿وَ اسْتَشْهِدُوا شَهيدَيْنِ مِنْ رِجالِكُمْ از اين قبيل است، اما آن جايي که ميگويد اگر ﴿فَإِنْ لَمْ يَكُونا رَجُلَيْنِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ﴾[1] برای مقام اداست نه مقام تحمل.

بنابراين يک سلسله مشترکاتي در شهادت بين کتاب قضا و کتابهاي ديگر هست، يک؛ يک سلسله احکام مشترکي در اصل يمين بين کتاب قضا و کتاب دين هست، دو؛ لذا روايتهايي که مربوط به يمين است که يمين «بماذا ينعقد»؛ قسم به چه­چيزی منعقد ميشود؟ بخش مهم اين روايات در کتاب يمين است. مقداري از آن روايات هم در کتاب شهادت است، زيرا اصل يمين در کتاب يمين مطرح است مثل اينکه اصل نذر و اصل عهد در آن کتابها مطرح است، اصل يمين هم آنجا مطرح است. در اسلام يمين به چه چيزي منعقد ميشود؟ روايتهاي متعددي که مربوط به يمين است در کتاب يمين است، بخشي از آن روايات در کتاب قضا است.

فتحصل که شهادت با چهرههاي گوناگون در چند بخش فقه مطرح است. يمين با چهرههاي گوناگون در چند بخش فقه مطرح هست. اينکه مرحوم محقق فرمود يمين و استحلاف احلاف براي آن است که اصل يمين که «يمين ما هو» يک بحث جدايي دارد، اما چه کسي حق قسم دادن دارد؟ اين برای کتاب قضا است. چه کسي وظيفه قسم خوردن دارد؟ برای کتاب قضا است. چه کسي سمَت قسم دادن درد؟ اين برای کتاب قضا است. مدعي استحلاف ميکند ميگويد من شاهد ندارم ولي او سوگند ياد کند. منکر حلف انشاء ميکند و قاضي احلاف ميکند منکر را وادار به سوگند يادکردن ميکند و اگر اين منکر سوگند ياد نکرد حکم نکول را بار ميکند.

پس «فهاهنا استحلاف و حلف و احلاف» سه تا مسئوليت است برای سه نفر. احلاف برای حاکم است، حلف برای مدعيعليه يعني منکر است، استحلاف حق مدعي است. مدعي ميگويد من از اين آقا طلب دارم به او دادم، او دين مرا نداد، ولي من الآن شاهدي ندارم، او سوگند ياد کند من قبول ميکنم، استحلاف ميکند يعني منکر بايد حلف کند و اگر منکر گفت من سوگند ياد نميکنم توي مدعي اگر سوگند ياد کردي من قبول ميکنم، از اين به بعد منکر و مدعيعليه ميشود مستحلف؛ يعني من از تو ميخواهم تو سوگند ياد کن من ميپذيرم. در يمين مردوده مدعي که بايد حلف بکند می­شود حالف، منکر که حلف را ارجاع می­دهد می­شود مستحلف، رهبري اين کار را حاکم به عهده دارد ميشود احلاف کننده و محلِف؛ اگر به نصاب رسيد يعني مدعي­عليه حلف را برگرداند به مدعي، مدعي سوگند ياد کرد، آنگاه محکمه حکم ميکند.

«فهاهنا حلف و استحلاف و احلاف» حکمهايشان مشخص است، اما فرق جوهري سوگند در کتاب قضا با سوگند در کتاب يمين آن است که آن ناظر به مقام حدوث است اين ناظر به مقام بقاء است؛ در کتاب يمين، شخص سوگند ياد ميکند که از اين به بعد من مسئول هستم که فلان کار راجح را انجام بدهم يا فلان مرجوح را ترک بکنم اين انشاء است و احداث، اما در باب قضا سوگند ياد ميکند که تعهدي ندارد آن ديني که قبلاً در ذمه او بوده را داده است، غرض اين است که از گذشته خبر ميدهد؛ لذا اينکه مرحوم محقق عنوان کردند کيفيت استحلاف، وظيفه قاضي را ميخواهد مشخص بکند. حالا قاضي بايد به اين معنا سوگند بدهد به چه چيزي سوگند بدهد؟ به چه چيزي سوگند بدهد يک معناي استحلافي از آن استفاده ميشود که در حقيقت حالا که روشن شد قاضي، احلاف ميکند - يعني شخص را وادار ميکند به سوگند- قبل از اينکه او را وادار کند به سوگند قبل از احلاف، يک استحلافي مطرح است که «الحلف ما هو»؟ اين استحلاف غير از آن استحلافي است که مدعي دارد و منکر دارد. قاضي ميخواهد سوگند بدهد، کار او احلاف است يعني سوگند دادن است، اما «الحلف ما هو»؟ سوگند به چيست؟

پس قاضي که ميخواهد استحلاف کند حلف بدهد يا احلاف کند، او بايد بداند که «الحلف ما هو»؟ روايات مسئله دو طايفه است. فقهاء يک نحوه خاصي جمع کردهاند و همين هم معروف بين فقهاء(رضوان الله عليهم) است. احتمال جمع ديگر هم هست. در روايات يک طايفه اين است که سوگند جز به الله نميشود؛ چه در کتاب يمين چه در کتاب قضا چه در ابواب ديگر اگر يميني بخواهد اثر فقهي داشته باشد فقط به الله است؛ سوگند به ائمه اطهار(عليهم السلام) يا به کتابهاي آسماني و قرآن کريم و مانند آن و يا به حرمها به کعبه و امثال ذلک، در عين حال که محترم هستند آن حکم فقهي را ندارد؛ حکم فقهي مثل اينکه انسان بدون وضوء نميتواند فقط نام مبارک الله را دست بزند - گرچه ديگران هم احتياط فراواني داشتند[2] - اما حالا بدون وضوء به نام مبارک مثلاً معصومين دست بزند  - گرچه بعضيها احتياط ميکنند - اما ميگويند حکم خاص الله را ندارند. در مسح هم اين است ﴿لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ‌،[3] و امثال ذلک.

الآن هم بايد روشن بشود که «الحلف بماذا»؟ اينجا دو طايفه از روايات است. در اين روايتهاي معروف و مشهوري که مورد عمل اصحاب است که فقط بايد به الله باشد دو چيز است که در عين حال که بد است تأثيري ندارد. اين شخص ميخواهد سوگند دروغ ياد بکند. دروغ است، ولي اثر ندارد بايد به الله سوگند ياد کند. آن شخص کافر است به الله معتقد نيست، نباشد! ولي بايد به الله سوگند ياد کند. اين است که اين سؤالبرانگيز است که کسي کافر است و به ذات اقدس الهي معتقد نيست، اين شخص چرا به الله سوگند ياد کند؟ اين شخص بتپرست چرا به بت خودش سوگند ياد نکند؟ ميفرمايند به اينکه او به الله معتقد نيست، او به سنگ و گِل معتقد است اما محکمه که ميداند سنگ و گل اثر ندارد. آنکه اثربخش واقعي است الله است چه بداند و چه نداند. قبول و نکول اين شخص بياثر است. اگر کسي به الله سوگند دروغ خورد اين «تَذَرُ الدِّيَارَ بَلَاقِع‏»، که آن روايات را آن روز خوانديم. اين «تَذَرُ الدِّيَارَ بَلَاقِع‏» يک مَثل معروفي بين همه ما است، ميگويند خانهسرايش ويران شده است عَلف درآمده آنجا سبزي ميکارند؛ يعني دودمان را برمياندازد. اين «تَذَرُ الدِّيَارَ»، تذرُ يعني رها ميکند. «الْيَمِينُ الْكَاذِبَة تَذَرُ الدِّيَارَ بَلَاقِع‏»، قسم دروغ خانهسرا را ويران ميکند يعني دودمان را برمياندازد، چه اين شخص معتقد باشد چه نباشد.

بنابراين نميشود گفت که حالا چون شخص معتقد نيست به پرچم کشورش سوگند ياد بکند، يا به خاک کشورش سوگند ياد ميکند اين اثري ندارد. پس بنابراين «الحلف بماذا»؟ اين را کتاب يمين به عهده دارد کتاب قضا اين را از همين کتاب يمين ميگيرد و ساير شؤون حلف را هم کتاب يمين به عهده دارد؛ لذا در مسئله حلف گرچه برخي اينکه يمين «بما ذا» را در کتاب قضا ذکر ميکنند اما قسمت مهمّش مربوط به کتاب يمين است.

پرسش: آيا ملاک تشخص مدعي و منکر ... است يا ...

پاسخ: بالاخره غرض به خود آنها متّکي است. محور دعوا همين است که در کتاب است که من چه ميخواهم، او ميگويد بدهکار نيستم. هدف دعوا چيست؟ آن را خودشان ميدانند و خدايشان، اما آنچه محور اصلي دعوا است اين است که اين شخص ادعا ميکند من فلان چيز را طلب دارم، منکر ميگويد من دادهام يا طلب نداري. اين محور دعوا است، اما هدفشان چيست؟ يک وقتي غرض آبروريزي است و بهانهاي است که شخص را متّهم کنند، آنها يک اهداف ديگري است، اما آنکه محور دعوا است همان است که مدعي تصريح ميکند که من اين را ميخواهم منکر هم تصريح ميکند که من اين را ادا کردم.

پرسش: هر دو بينه بياورند «تعارضا تساقطا» ...

پاسخ: حالا اگر هر دو بينه آوردند، نوبت اصلي بينه، برای مدعي است. وقتي که مدعي بينه آورد منکر هم بينه آورد معارض شدند، نوبت به حلف ميرسد. دستگاه قضا که نميماند. اگر تعارض بينه شد اينطور نيست که ما در تعارض بينه به اصول مراجعه کنيم. به تعارض اين دو بينه مراجعه ميکنيم اينها تساقط ميشود يا به حلف ميرسد يا به راههاي ديگر، بالاخره دعوا بايد حل بشود؛ اين تعارض نظير تعارض دو تا دليل نيست که «إذا تعارضا تساقطا» به اصول  مراجعه بکنيم.

پرسش: نوبت به بينه منکر نميرسد ...

پاسخ: نه، در درجه اول مدعی بايد بينه بياورد و اما اگر در درجه ثانيه منکر گفت من به جاي يمين بينه دارم، چرا نبايد گوش بدهد؟ اين هم بينه است، دو تا شاهد عادل است ميگويند ما شهادت داديم که او دينش را ادا کرده. اگر منکر در برابر بينه مدعی ساکت بود هيچ حرفي براي گفتن نداشت، محکمه حکم ميکند و اگر در برابر بينه مدعی، منکر خواست سوگند ياد کند، بينه مقدم است - بينه مقدم بر يمين است - و اگر نه، منکر هم بينه آورد هر دو را گوش ميدهد و به شواهد ديگر مراجعه ميکند.

مقصد چهارم کيفيت استحلاف است. مرحوم محقق ميفرمايد که «المقصد الرابع في كيفية الاستحلاف و البحث في أمور ثلاثة الأول في اليمين» دوم استحلاف و احلاف و مانند آن. فرمود که «لا يستحلف أحد إلا بالله و لو كان كافرا و قيل لا يُقتصر في المجوسي على لفظ الجلالة لأنه يسمي النور إلها بل يضم إلى هذه اللفظة الشريفة ما يزيل الاحتمال»[4] اگر يک مجوسي خواست الله بگويد يا نور بگويد  به الله سوگند ياد کند، منظور از الله نور است منظور ازچه مقابل نور است - به يزدان و اهرمن قائل هستند - ظلمت است. اگر منظور او از الله خالق السموات و الأرض نبود منظور او از الله نور بود در قبال ظلمت که شر است، اين سوگند نيست؛ اما حالا اين آيا لازم است يا لازم نيست؟ اگر در اثناي روايات مشخص شد که به غير الله نميشود، يک کلمهاي آورد که دلالت ميکند بر الله نمی­شود به نور سوگند اداکرد.

خيلي فرق است بين اينکه انسان الله را وصف قرار بدهد يا موصوف. فقهاء به تبع روايات ذکر کردند که وقتي خواستند يک يهودي را يا يک مسيحي را سوگند بدهند اگر بگويد قسم به انجيلي که او را خدا نازل کرده است کذا، اين قسم کافي نيست، اگر خواست نام الله را ببرد بايد بگويد قسم به اللهاي که انجيل نازل کرد! قسم به اللهاي که تورات را نازل کرد! که مُقسَمبه الله است؛ اما اگر بگويد قسم به توراتي که آن را خدا نازل کرده است اين به درد نميخورد، چون الله مقسمبه نشد، الله  وصف شد. آنکه مقسمبه اصلي شد تورات ميشود. آنکه مقسمبه اصلي شد انجيل ميشود؛ لذا اگر يهودي يا مسيحي خواست سوگند ياد کند اگر به الله بگويد کافي است. اگر خواست نام تورات و انجيل را ببرد، بايد بگويد قسم به اللهاي که تورات نازل کرد! قسم به اللهاي که انجيل نازل کرد، نه قسم به انجيلي که خدا آن را نازل کرد يا قسم به توراتي که آن را خدا نازل کرد. آن خدا مقسمبه نيست.

روايات مسئله سه طايفه است و بعضها بايد به بعض ارجاع بشود. در جمع بين روايات، اصحاب يک راهي رفتند و احتمال راه ديگري هست اما آن راه مشهور نيست. رواياتش در وسائل جلد بيست و سوم کتاب يمين - که عهد و يمين آنجا مطرح است – می­باشد. ملاحظه بفرماييد که رواياتش در جلد 23 صفحه 265 باب 32 از ابواب کيفيت استحلاف کفار - در کتاب يمين نه کتاب قضا - آنجا مطرح است.

باب 32 «بَابُ حُكْمِ اسْتِحْلَافِ الْكُفَّارِ بِغَيْرِ اللَّهِ مِمَّا يَعْتَقِدُونَهُ‏» آنجا روايات فراوانی را مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل کرد که همان روايات را مرحوم شيخ طوسي و احياناً مرحوم صدوق هم نقل کردند.

اولين روايت را مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل کرده است «عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ خَالِدٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: لَا يُحْلَفُ الْيَهُودِيُّ وَ لَا النَّصْرَانِيُّ وَ لَا الْمَجُوسِيُّ بِغَيْرِ اللَّهِ» اگرچه اينها به غير الله هم احياناً معتقداتي ممکن است داشته باشند، آنکه ﴿لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ،[5] ممکن است الله را با چيزي ديگر همتا بداند قائل به تثليث باشد و مانند آن، علي أي حال فقط بايد به الله سوگند ياد کنند و لاغير «لَا يُحْلَفُ الْيَهُودِيُّ وَ لَا النَّصْرَانِيُّ وَ لَا الْمَجُوسِيُّ بِغَيْرِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ ﴿وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ﴾»[6] «بما أنزل الله» هم اين است که جز به الله کسي سوگند ياد نکند.

اين روايت را مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله تعالي عليه) هم نقل کرده است.

در روايت سوم اين باب دارد که حلبي از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) ميگويد: «سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنْ أَهْلِ الْمِلَلِ يُسْتَحْلَفُونَ» ملتهاي ديگر غير مسلمانها در محکمه ميآيند، يک؛ اينها را استحلاف ميکنند يعني از آنها حلف طلب ميکنند، دو؛ اينها مستحلفيني هستند يعني کساني هستند که از آن حلف طلب شده، چهطوري حلف انشاء کنند؟ «فَقَالَ لَا تُحْلِفُوهُمْ إِلَّا بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»[7] اگر ميخواهيد سوگند بدهيد فقط به الله بايد سوگند بدهيد، سوگند در محکمه به غير الله اثر ندارد؛ يعني آنکه بايد اثر داشته باشد الله است، چه او معتقد باشد چه نباشد. ممکن است دو تا امر بياعتقاد را ضميمه هم بکند و سوگند ياد کند، به الله معتقد نيست، يک؛ ديني که گرفته است معتقد نيست بايد بپردازد، ميداند که نداد، ولي سوگند ياد ميکند که داد، اين همان است که «تَذَرُ الدِّيَارَ بَلَاقِع‏»[8] او قسم دروغ ميخورد. براي او فرق ندارد چه به الله سوگند ياد کند چه به غير الله.

پرسش: اگر با اجبار حتي حاکم زير بار سوگند به الله نرفت!

پاسخ: حاکم حکم نکول ميکند چون محکمه يک راه خاصي دارد، يا قبول يا نکول. اگر قبول کرد يا بينه او را گوش ميدهد يا سوگندش را می­شنود. اگر نه سوگند ياد کند، نه سوگند را به  مدعي ارجاع بدهد که بشود يمين مردوده، اين ميشود که من محکمه را قبول ندارم. اين ميشود نکول، حاکم هم او را بيرون ميکند. اگر به محکمه آمده، بايد يک چيزي را قبول بکند؛ يا خودش سوگند ياد کند، يا يمين مردوده داشته باشد بگويد که مدعي اگر سوگند ياد کند من قبول دارم. اما گردنکشي ميکند نه خودش سوگند ياد ميکند نه اين حلف را ارجاع ميدهد به مدعي. مدعي حاضر است که سوگند ياد کند ولي او حاضر نيست همکاري بکند. نه وظيفه خودش را انجام ميدهد، نه به ديگري ارجاع ميدهد، حکم نکول صادر ميشود ميگويد که او قبول نکرده است. وقتي کسي وارد محکمه شد، يا قبول دارد يا ندارد؛ اگر قبول دارد حکم استحلاف مشخص است. حکم احلاف مشخص است. حکم حلف مشخص است. حکم يمين مشخص است. حکم يمين مردوده مشخص است. همه چيز مشخص است. اگر با گردنکشي وارد محکمه شد يا با گردنکشي می­خواهد از محکمه خارج بشود، اين ميشود نکول. اين شخصکه نکول کرد، حاکم شرع وظيفه خودش را ميداند. در اينجا فرمود که به اهل ملل آنها «لَا تُحْلِفُوهُمْ إِلَّا بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ».

روايت چهارم اين باب را در بخش دوم نقل ميکنيم. بخش دوم رواياتي است که اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) يهودي را مثلاً به تورات و مسيحي را به انجيل سوگند داد. اين طايفه دوم است که معارض با طايفه أولي است. آن را بعد نقل ميکنيم.

روايت پنجم اين باب که سماعه از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) نقل ميکند، ميگويد که «سَأَلْتُهُ هَلْ يَصْلُحُ لِأَحَدٍ أَنْ يُحْلِفَ أَحَداً مِنَ الْيَهُودِ وَ النَّصَارَى وَ الْمَجُوسِ بِآلِهَتِهِمْ»[9] آيا هيچ کس ميتواند در محکمه، اينها را به آلهه آنها قسم بدهد؟ آلهه همين است که ﴿لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ[10]، اين کتاب چه کتابي است! شما از خيليها همين الان سؤال بکنيد که چه فرق است بين ثالث ثلاثه که کفر است و رابع ثلاثه که ايمان محض است؟ اين يک چيز عادي نيست اين مثل بناي عقلا و فهم عرف و لغت نيست. اين ﴿لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ، در سوره «مجادله» دارد محيط به شماست، هيچ حرفي نميزنيد﴿ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُم‏، ﴿خَمْسَةٍ إِلاَّ هُوَ سادِسُهُمْ﴾ سر تا پاي اين کتاب بوسيدني است. فرمود هيچ سه نفري نيست که او رابع سه نفر است. چه فرق است که رابع سه نفر ميشود توحيد محض، ثالث ثلاثه ميشود کفر؟ ﴿لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ، اما فرمود: ﴿ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى‏ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُم‏ وَ لا خَمْسَةٍ إِلاَّ هُوَ سادِسُهُمْ﴾[11] ، سر تا پاي اين کتاب بوسيدني است، يک توحيدي آورده که فکر احدي نميرسد که چه فرق جوهري است که رابع ثلاثه ايمان است ثالث ثلاثه کفر است؟ ﴿ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى‏ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُم‏ وَ لا خَمْسَةٍ إِلاَّ هُوَ سادِسُهُمْ﴾، از آن طرف ﴿لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ.

به هر تقدير اين خدا وظيفهاي را به ائمه(عليهم السلام) فرمود که شما اگر در محکمه بخواهيد کار را پيش ببريد، کار را به دست کارساز بايد بدهيد، او ميداند چکار بکند. ديگر درباره پرچم و امثال پرچم نيامده که قسم دروغ چکار ميکند. اين «تَذَرُ الدِّيَارَ بَلَاقِع‏»، طولي نميکشد که دودمان را برمياندازد.

در روايت پنجم اين باب اين که ميگويند موثقه سماعه مضمره سماعه، اين بزرگوار کاغذ و قلم و مرکّب و اينها دستش بود حضور حضرت مشرّف ميشد. اولين مطلبي که سؤال ميکرد «سألت اباجعفر» يا «سألت أمثالهم سلام الله عليهم» اين اولش است بعد  «سألته سألته سألته» اين است که مضمره سماعه را نميگويند مضمره، ميگويند موثقه، براي اينکه در يک مجلس است. اگر يک وقتي در جاي ديگر باشد در غياب حضرت باشد ميگويد «سألته»، بله اين ميشود مضمره، اما در حضور حضرت نشسته کاغذ دارد و مرکّب و قلم دارد، اولش «بسم الله الرحمن الرحيم» «سألته ابي جعفر، سألته کذا و کذا عليه السلام» بعد سؤال دوم «سألته عليه السلام» اينها ديگر مضمره نيست اينها موثقه است چون همهشان در حضور حضرت است و از حضرت سؤال کرده است.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1] . سوره بقره، آيه282.

[2]. در دست زدن بدون وضو به اسامی ديگر خداوند – غير از الله – احتياط داشتند.

[3]. سوره واقعه، آيه79.

[4] . شرائع الاسلام فی مسائل الحلال و الحرام، ج4، ص78.

[5]. سوره مائده، آيه73.

[6]. سوره مائده آيه48 – وسائل الشيعه، ج23، ص265و266.

[7]. وسائل الشيعه، ج23، ص266.

[8]. بحار الأنوار، ج101، ص283.

[9] . وسائل الشيعه، ج23، ص267.

[10] . سوره مائده، آيه73.

[11] . سوره مجادله، آيه7.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق