أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
در طليعه بحث وصايت چند نکته مطرح است که اصلاً وصيت «ما هي؟» گرچه يک فرق اجمالي بين وصيت و وصايت ذکر ميکنند که در اثنا روشن ميشود. بحث اول اين است که «الوصية ما هي؟» دوم اين است که «کم هي؟»چند قِسم است؟ و سوم اين است که «هل هي؟» آيا هست يا نيست؟ هست يا نيست آن به وجوب و استحباب برميگردد، يعني بايد باشد يا نباشد.
مطلب اول که بيارتباط با وصيت نيست، اين است که مال از طرف ذات اقدس الهی که مالک حقيقي است و او عطا ميکند، گاهي بلاواسطه عطا ميکند گاهي مع الواسطه. مالهايي که مع الواسطه است نظير معاملات که اينها واسطه طرفيني است در بيع، اجاره، مزارعه، مضاربه و ساير عقود، اينها نقل و انتقال است طرفيني است، گاهي يک جانبه است مثل هبه و امثال ذلک، گاهي هم به هيچ وسيلهاي مرتبط نيست نظير ارث که کسي به آدم نميدهد اين ﴿يُوصيكُمُ اللَّهُ في أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْن﴾[1] اين به عنايت الهي است، به حکم الهي است که وارث به جاي مورث مينشيند و مال به تبع منتقل ميشود، مال منتقل نميشود ولي مالک به جاي مالک مينشيند، اين جانشيني چه آن نقل و انتقال ضمني، همه به عنايت و حکم الهي است، نه از قبيل عقد است نه از قبيل ايقاع نه از قبيل هبه و امثال هبه است نه از قبيل داد و ستد.
وصيت از سنخ هبه و امثال ذلک نيست، از سنخ ارث هم نيست، بالاخره اين يک سبب نقل است حالا يا ايقاع است يا عقد، يک وسيله نقل است و فرق جوهري ارث و وصيت اين است که اين سببي دارد حالا بحث در اين است که اين سببش عقد است يا ايقاع؟ ولي آن اصلاً سببي ندارد، هبهاي در کار نيست عقدي در کار نيست ايقاعي در کار نيست، اين فرق جوهري ارث با وصيت است.
مطلب بعدي اين است که وصيت «کم هي؟» چند قِسم است؟ در بحث ديروز اشاره شد که اين وصيت يک قسمش تجهيز است و عهدي است، عقد نيست از سنخ عقد نيست حالا ممکن است تعبير عقد هم درباره آن بشود، اين عهدي است وصيت ميکنند که بعد از مرگ مثلاً تجهيز اينطور باشد، غَسل و غُسل اينطور باشد، کَفن و دفن اينطور باشد، نماز اينطور باشد، اينها وصيتنامه عهدي است، لذا داخل در اين نيست که آيا عقد است يا ايقاع است، در اين قسمتها نيست اصلاً، درباره اين بحث نميکنند که آيا وصيت عهدي عقد است يا ايقاع است؟ اما وصيتهاي غير عهدي و وصيت مالي چند قسم است: يا تمليک است که چيزي را مِلک کسي ميکنند يا فکّ ملک است، هر کدام از اينها باشد بالاخره محور بحث است که آيا عقد است يا ايقاع است؟ تمليک بکند مثل اينکه وصيت ميکند فلان مال را به فلان شخص عطا کنيد، فکّ ملک اين است که بندهاي را آزاد کنيد که سابق بود يا نه، اين را به مسجد تبديل کنيد، چون وقفها دو قسم است: يک وقفهايي تحبيس الاصل و تسبيل الثمرة است، اين از ملکيت خارج نميشود اين حبس ميشود از طلقيت خارج ميشود نه از اصل ملکيت.
مبيع بايد طلق باشد وقف را چرا نميشود فروخت؟ براي اينکه بند است بسته است آزاد نيست. وقف کاري ميکند که اين ملکيتش محفوظ است ولي آن را به بند ميکشد پايش بسته است قابل خريد و فروش نيست. در مسئله بطلان بيع وقف ميگويند چون مبيع بايد طلق باشد و وقف طلق نيست بيع صحيح نيست نه اينکه مبيع بايد مال باشد، ملکيتش حلال باشد وقفش صحيح نيست، نه مال است و ملک است مثل مال رهن، مال رهن را نميشود فروخت براي اينکه اين طلق نيست، وقف هم همينطور است، لذا اگر ضرورتي اقتضا بکند اين پايش باز ميشود از مقيد بودن در ميآيد و طلق ميشود، خريد و فروشش جايز است. حالا اگر مغازهاي يا خياباني وقفي بود و در مسير عام بود که خطر جاني براي مردم داشت حتماً بايد آن را خراب بکنند جاي ديگر بسازند که معبر عمومي درست بشود يا مانند آن. خود فقها برای اين راهحلي ذکر کردند که جمع بشود بين صحت بيع وقف با اينکه وقف خريد و فروش نميشود. آنجا مشکلش اين نيست که اين مال نيست، مشکلش اين است که مال هست ولي طلق نيست بسته است.
خدا غريق رحمت کند مرحوم شيخ انصاري را و ساير فقها، اينها به چه زحمت افتادند که بيع وقف را «عند الضرورة» حل کنند[2]! يک وقت است که اينجا جاي خطر است حالا عبور و مرور مردم است اين مغازه يا اين خانه افتاد در بستر جاده، الا و لابد براي حفظ جان مردم اينجا را بايد خراب کرد جاي ديگر ساخت اينجا چه کار بايد کرد؟ وقف «بما أنه وقفٌ» را خريد و فروش ميکنند؟ اينکه نميشود، براي اينکه آنطوري که در خود قرآن کريم آمده و مشابه آن هست اصلاً حيثيت وقف حيثيت «لا يباع و لا يوهب و لا يورث» است وقف «حيثيته أنه لا يوهب و لا يباع و لا يورث» مورد خريد و فروش نيست قابل بيع نيست، چگونه خريد و فروش وقف جايز است؟ بيان قرآن کريم اين است که اصلاً حيثيت وقف اين است که قابل خريد و فروش نيست. اين بزرگان مثل مرحوم شيخ و اينها راهحلي که ارائه دادند گفتند آن شارعي که اجازه ميدهد وقف را «عند الضرورة» بفروشند، حکمي که ما کشف ميکنيم به حکم عقل، اين است که مورد وقف، آناًمّاي قبل از بيع از وقفيت خارج ميشود طلق ميشود خريد و فروش ميشود، نه اينکه وقف «بما أنه وقفٌ» را آدم بگويد «بعتُ»! اصلاً وقف «حيثيته أنه لا يباع و لا يوهب و لا يورث» است، درباره چيزي که حيثيت هستي آن «لا يوهب و لا يباع و لا يورث» است چگونه ميگوييد «بعتُ»؟!
اين اشکال عقلي و راهحل هر دو در کتابهاي فقهي ما هست غير از مرحوم شيخ گفتند خود مرحوم شيخ گفتند بعد از مرحوم شيخ هم فرمودند که عقل کشف ميکند که شارع مقدس که بيع وقف را جايز نميداند «عند الضرورة» بيع وقف را جايز ميداند معنايش حکم ميکند که أناًمّاي قبل از بيع از وقفيت خارج ميشود يعني آزاد ميشود خريد و فروش ميشود.
پس وصيت غير از آن وصيت عهدي، يا تمليک است يا فکّ ملک است، تمليک است مثل اينکه وصيت ميکند فلان زمين را به فلان شخص بدهيد، فکّ ملک اين است که وصيت ميکند اين زمين را مسجد بسازيد، وقتي ميگويد مسجد بسازيد، مسجد فکّ ملک است با وقفهاي ديگر فرق دارد. مسجد را نميشود فروخت، بر فرض خيابان شد اگر کسي آگاه نيست که عبورش عيب ندارد اگر کسي آگاه است که آنجا توقف نميکند. اينطور نيست که از وقفيت در بيايد يعني آنامّاي قبل از وقف بدل بدهند، نه، از وقف در ميآيد ولي مال کسي نميشود ولي آن وقفهاي ديگر از وقف درميآيد به ملک مالک اصلي برميگردد، مسجد که وقف شد يعني فکّ ملک شد آنامّاي قبل از بيع از وقفيت در ميآيد نه اينکه برميگردد ملک مالک است لذا اين بزرگاني که مسئله وقف مسجد را فکّ ملک ميدانند نه تحبيس الأصل و تسبيل الثمرة که معناي مصطلح وقف است ميگويند چون فکّ ملک است متولي ندارد اصلاً. جعل متولي براي چيست؟ مگر آدم آزاد قيم ميخواهد؟ اين مسجد آزاد شد متولي براي چه ميخواهد.
بله! آن ساختماني که هست حفاظت ميخواهد فرش آن حفاظت ميخواهد برق و تلفنش حفاظت ميخواهد آب و سرويسها و تأسيساتش حفاظت ميخواهد براي اين متولي درست ميکنيم، وگرنه حقيقت مسجد که فکّ ملک است اين تحت ولايت هيچ کس در نميآيد اين آزاد است، شما براي انسان آزاد که نميتوانيد متولي فراهم کنيد. براي مسجد هم اگر متولي بگذارند براي آن فرش است و لوازمش است و امثال ذلک که اداره بشود نه اينکه حقيقت مسجد متولي داشته باشد.
پرسش: اگر در خيابان قرار بگيرد ...
پاسخ: کسي که نميداند عيب ندارد اگر ميداند آنجا توقف ندارد در حال عادي. اگر ناپاک است در حالي که عالم است آنجا نميايستد و سريع رد ميشود، اگر نميداند که هيچ؛ اگر ميداند اگر ناپاک است حق توقف ندارد آنجا نميتواند بايستد و حرف بزند.
پرسش: عنوان مسجديّت ...
پاسخ: بله، عنوان مسجديت که قطع نميشود، اگر عنوان مسجد نباشد که يک انسان ناپاک ميتواند آنجا بايستد.
پرسش: به مجموع زمين و بنا میگويند مسجد يا ...
پاسخ: آنجا که زمين را ميدهد براي مسجد البته احکام مسجد مال ديوارش هم هست، تنجيس ديوارش هم با تنجيس حسينيه فرق ميکند، همه جهاتش فرق ميکند؛ اما وقتی که در خيابان افتاد عنوان مسجدي از آن زائل نشد فکّ ملک است، مسجد است منتها کسي که نميداند عيب ندارد کسي که ميداند اگر ناپاک است حق توقف ندارد، حسينيه که نيست مسجد است.
پرسش: ... اگر اين باشد شما مقداری از خاک ظاهر را بنا را ...
پاسخ: مثل اينکه در زمين وقفي شما فرشي پهن کنيد اين مشکل حل نميشود منتها اراضي ای که «صالحها اهلها» مصالحه کردند اين «تبعاً للآثار» ملک مسلمانها ميشود وقتي آثارش از بين رفت از ملکيت اينها بيرون ميآيد، وقتي از ملکيت اينها بيرون ميآيد از مسجديت هم بيرون ميآيد براي اينکه اين آقا مادامي که در اينجا خانه داشت و زندگي داشت و باغ داشت مالک بود، محدوده مالکيت او تبعاً للآثار است وقتي زلزله آمد و همه را تخريب کرد آثار که از بين رفت، ملکيت او هم از بين رفت، زميني که «صالحها اهلها» به دست اهلش زمين دادند اين «تبعاً للآثار» مالک ميشود نه مطلقا ولي زمينهاي ارثي معمولي مطلقا ملک مالک است، چه در آن اثري باشد چه نباشد، دائر باشد يا بائر باشد ملک اين زيد است اما زميني که «صالحها اهلها تبعاً للآثار» تا اين اثر دارد و سر پا هست ملک اين آقاست بعد وقتي که اين اثر از بين رفت و موات شد و بائر شد ملک اين آقا نيست، اگر اينگونه از املاک باشد اصل ملکيت محدود بود، چون اصل ملکيت محدود بود وقتي بائر شد از ملکيت اين آقا درآمد و در اختيار اسلام و اينها قرار گرفت و ملک طلق نظام اسلامي است، اما اگر ملک موروثي بود يا خود شخص احيا کرد ملک مطلق اوست.
پرسش: ... تا عنوان مسجد است احکام مسجد را دارد اما وقتی خيابان شد ...
پاسخ: نه، چرا خيابان کرده است اگر شارع مقدس بگويد حالا اين خيابان است بله.
پرسش: ...
پاسخ: ميتواند شرعاً، حرام نيست، حکم تکليفياش فرق کرده است نه حکم وضعياش. مثل اينکه مال کسي را الآن الا و لابد ناچارند که اينجا را خيابان کنند خيابان بکنند آن حرمت تکليفياش برداشته ميشود که ميشود خانه را خراب کرد اما حکم وضعياش که برداشته نميشود مال آقاست بايد پولش را بدهند.
پرسش: ... آناً ما از ملکيت در میآيد ..
پاسخ: اين مال طلق بودن است اما اگر فک ملک شد اصلاً ملک نيست، وقفهاي ديگر اينها ملکيتشان محفوظ است منتها بند هستند طلق نيستند پايشان بسته است، آنامّاي قبل از بيع پايشان باز ميشود اما در مسجد فکّ ملک است مثل عتق رقبه، در عتق رقبه اينطور نيست که اين بنده را آزاد کردند اين ملک باشد منتها مقيد، طلق باشد اصلاً ملک نيست مثل آدم آزاد، آدم آزاد اينطور نيست که ملک مقيد باشد ملک نيست اصلاً، اگر کسي عتق رقبه کرد حالا يا در کفاره يا غير کفاره يا امثال آن، اين به هيچ وجه ملک نيست ولي اگر رهن گذاشت ملک هست منتها طلق نيست.
پرسش: ... اگر اين فروخته شد و زمين ديگری خريده شد عين اين مسئله به زمين بعدی ...
پاسخ: اين آزاد شد چون ملک بود، منتها طلق نبود ولي در مسجد اينطور نيست، حسينيه اينطور است وقفهاي ديگر اينطور است، حسينيه و وقفهاي ديگر ملک هستند ولي طلق نيستند ضرورت که پيش آمد خريد و فروشش جايز است اما مسجد فکّ ملک است مثل تحرير رقبه، چون تحرير رقبه، شخص آزاد شد هيچ وقت نميشود آن را خريد و فروش کرد، در جريان مسجد اينطور است مگر آن جاهايي که خود آن مالک اصلي، مالکيت او محدود باشد که «صالحها اهلها تبعاً للآثار» مالک است اگر خود مالک اصلي «تبعا للآثار» مالک بود و آثارش برطرف شد اصلاً مالکيت مالک اصلي زير سؤال است مالکيت ندارد. بنابراين اين دوباره برميگردد به آن مباحات اوليه که خريد و فروش آن جايز است.
پرسش: ...
پاسخ: شارع مقدس که فرمود اين طلق نبود آزاد بود، درباره مسجد استدراک براي همين بود، الآن استدراک کرديم اين بحث مسجد را گفتيم فک ملک است براي همين است که اين از قبيل آن آنامّاي قبل از بيع نيست، اصلاً تمام بحثهاي اخير براي همين است که اين از آن قبيل نيست، مگر آنجايي که «صالحها اهلها» آنجا که «صالحها اهلها» آنجا اصلاً «تبعاً للآثار» مالک بود و چون «تبعاً للآثار» مالک بود حالا که اثري از بين رفت اصلاً مالکيت آن آقا زير سؤال است.
به هر تقدير پس وصيت يا عهدي شد يا تمليکي شد يا فکّ ملک است، در جريان فک ملک عقد نيست، در جريان تمليک بين عقد و ايقاع اختلاف نظر هست که غالباً اين را مثلاً عقد ميدانند ولي خيلي بعيد است که اين عقد باشد ممکن است ايقاع باشد و شرطش قبول باشد.
بيان ذلک اين است که اگر عقد باشد همانطوري که ايجاب رکن است قبول رکن است، ولي اگر ايقاع باشد تنها رکنش همان ايجاب است قبول لازم نيست اگر هم در جايي قبول لازم بود قبول شرط انتقال است نه رکن انتقال، چرا در مسئله وصيت جريان عقد بودنش دشوار است؟ براي اينکه ما عقدي داشته باشيم که بين ايجاب و قبول چهار يا پنج سال فاصله است اين ديگر عقد نيست، بالاخره موالات بين عقد و قبول تا حدي ممکن است مقبول باشد، يک روز يا دو روز؛ اما اين آقا وصيت کرد که بعد از مرگ من اين زمين را به فلان آقا بدهيد، پنج يا شش سال طول کشيد بعد آن آقا ميخواهد قبول بکند، ما بگوييم قبول بعد از شش سال است اين خيلي بعيد است، ما عقدي داشته باشيم که بين ايجاب و قبول پنج شش سال فاصله باشد، اين خيلي بعيد است، اين به ايقاع شبيهتر است و شرطش قبول است نه اينکه عقد باشد، عقد بودنش خيلي سخت است که آدم قبول کند که ما عقدي داريم که بين ايجاب و قبولش پنج شش سال فاصله است، اين خيلي بعيد است.
پس وصيت يا عهدي شد يا تمليکي شد، تمليکي هم يا عقد است يا ايقاع و يا فکّ ملک و أولي اين است يا مثلاً اظهر اين است يا اشبه به قواعد اين است که اين ايقاع باشد و قبول شرطش باشد «و علي أي تقدير» چه عقد باشد چه ايقاع باشد آيا لازم است يا جايز؟ نه، لازم نيست جايز است به دليل اينکه وصيت کننده تا زنده است ممکن است تغيير و تبديل بدهد ممکن است برگرداند، چه اينکه موصي له هم ممکن است قبول نکند، نسبت به او که لازم نيست حتماً قبول کند ممکن است قبول نکند، نسبت به وصيت کننده هم ممکن است تغيير بدهد، پس بنابراين اين چون تا زنده است ميتواند تغيير بدهد و زمام اين کار به دست اوست، معلوم ميشود چه عقد باشد چه ايقاع باشد لازم نيست، جايز است، ما يک ايقاع لازم داريم مثل طلاق و اقسام طلاق، يک عقد لازم داريم مثل بيع و اينها و يک عقد جايز داريم مثل هبه و امثال ذلک؛ حالا ممکن است ايقاع جايز هم داشته باشيم ولي اين جزء ايقاعات جايز است، بر فرض هم عقد باشد عقد جايز است و اينکه ميگويند وصيت واجب است بله منافات ندارد که وصيت واجب باشد، وصيت واجب است اما تغيير آن هم جايز است.
کسي بدهکار است بر او واجب است که وصيت بکند که دين مرا از چه چيزي ادا بکنند، حالا بعد از مدتي که آن مال مصلحت نيست تغيير ميدهد، ميگويد دين مرا از آن مال ادا نکنيد از اين مال ادا کنيد. واجب بودن وصيت به معناي لازم بودن عقد آن نيست وجوب به معني لزوم حکمي بله هست اما اين لزوم لزوم وضعي است، اين وصيت ولو اين شخص بدهکار باشد اين لازمِ وضعي نيست که اين عقد را نتواند به هم بزند، لزوم تکليفي است بر او واجب است که وصيت بکند چون بدهکار است اما حالا که وصيت کرد ديگر نميتواند تغيير بدهد اين نيست، ميتواند بگويد که دين مرا از فلان مال ادا کنيد نه از اين مال.
فتحصل که وصيت يا عهدي است يا تمليکي است يا فکّ ملک است و در قسمتهاي تمليک هم يا عقد است يا ايقاع و «علي جميع التقادير» وصيت يا واجب است يا مستحب و «علي جميع التقادير» چه واجب باشد چه مستحب، از نظر حکم وضعي جايز است نه لازم يعني تغييرپذير است، اينطور نيست که نتوانند آن را تغيير بدهند.
پس اينکه گفتند وصيت واجب است و امثال ذلک، آن جايي که وصيت واجب است اگر کسي بدون وصيت مُرد «مات ميتة جاهلية»[3] نسبت به کسي که بدهکار است حالا يا قضاي نماز و روزه دارد يا قضاهاي مالي دارد آن بله واجب هست اما وقتي که هيچ ديني در ذمه او نيست اين مستحب مؤکد است، در روايات هم هست که خود ذات اقدس الهی براي اينکه شخص فرصت وصيت کردن داشته باشد آن اواخر حيات که قُرب موت است گاهي يک روز يا دو روز مثلاً به او فرصتي ميدهد حالش مقداري خوب ميشود او خيال ميکند که خوب شده است در حالي که در روايات دارد که او متوجه نيست که اينکه قدري مثلا يک روز حالش خوب ميشود يک روز حالش بد ميشود اين براي چيست! اين براي اين است که بالاخره بتواند وصيتهايش را بکند.[4]
حالا تبرّکاً روايات باب دو را بخوانيم؛ وسائل، جلد نوزده صفحه 259 «بَابُ وُجُوبِ الْوَصِيَّةِ بِمَا بَقِيَ فِي الذِّمَّةِ مِنَ الزَّكَاةِ» اين به عنوان مثال است براي روايات اگر خمس باشد همينطور است اگر عهد و نذر و اينها باشد همينطور است حالا روايات چون درباره زکات وارد شده است، عنوان روايات شده است.
روايت اول را مرحوم صدوق(رضوان الله تعالي عليه) «بِإِسْنَادِهِ عَنْ مَسْعَدَةَ بْنِ صَدَقَةَ الرَّبَعِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ» از وجود امام صادق(سلام الله عليه) از وجود مبارک امام باقر(سلام الله عليه) از وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليهم اجمعين) نقل ميکند که «الْوَصِيَّةُ تَمَامُ مَا نَقَصَ مِنَ الزَّكَاةِ» يعني بر شخص واجب بود زکات بپردازد، تا زنده بود زکات را ميداد، بقيه آن را با وصيت ميتواند حل کند.
اين روايت مرحوم صدوق را مرحوم شيخ طوسي هم نقل کرد و باز مرحوم صدوق با اسناد ديگر و سند ديگري از وجود مبارک حضرت امير نقل کرد که «الْوَصِيَّةُ تَمَامُ مَا نَقَصَ مِنَ الزَّكَاةِ»[5] متن روايت دوم با روايت اول يکي است ولي سندها فرق ميکند.
روايت سوم اين باب که مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل ميکند اين است که «مَنْ أَوْصَى بِالثُّلُثِ احْتُسِبَ لَهُ مِنْ زَكَاتِهِ»[6] از زکاتش حساب ميکنند، محسوب ميشود، يعني اگر زکاتي به عهده او بود از آنجا حساب ميشود.
حالا باب سوم روايت اولش اين است مرحوم کليني نقل می کند «عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِسْحَاقَ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ حَازِمٍ الْكَلْبِيِّ ابْنِ أُخْتِ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع» که امام ششم(سلام الله عليه) فرمود که رسول خدا(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: «مَنْ لَمْ يُحْسِنْ وَصِيَّتَهُ عِنْدَ الْمَوْتِ كَانَ نَقْصاً فِي مُرُوءَتِهِ وَ عَقْلِهِ» آن مردانگياش و خردمندياش معلوم ميشود که کامل نيست، حتي گفتند ورثه که مال را ميبرد، غير ورثه، ذوي القربي و ارحامی که هنگام توزيع ميراث، جمع ميشوند آنها را محروم نکنيد چيزي هم به آنها بدهيد، يک مقدار وصيت هم براي آنهاست. يک انسان عاقل خردمند سعي ميکند نام نيکي از خود به يادگار بگذارد و دلها هم با احسان جذب ميشود «جُبِلَتِ الْقُلُوبُ عَلَی حُبِّ مَنْ أَحْسَنَ إِلَيْهَا»[7] جبلّي قلب اين است.
خدا رحمت کند اينکه ميگويند اين مطلب جبلّي اين آقاست يعني کسبي نيست، يک، عادت هم نيست، دو، اين مثل يک کوه، جبل وصف راسخ قلب اوست، صفتي که به اين زودي از بين نرود و راسخ باشد «کالجبل» باشد ميگويند اين جبلّي اوست و در روايات هم که دارد «جُبِلَتِ الْقُلُوبُ عَلَى حُبِّ مَنْ أَحْسَنَ إِلَيْهَا» يعني جبلّي دل هر کسي است که اگر نسبت به او احساني بشود دوست دارد، اين يک امر طبيعي است. اگر وصف زائل باشد پايهاي نداشته باشد نميگويند اين جبلّي است اما اگر «کالجبل الراسخ» بود ميگويند جبلّي است؛ تا اينطور نباشد نميگويند جبلّي است وقتي به اين حد رسيد جبلّي خواهد بود.
«مَنْ لَمْ يُحْسِنْ وَصِيَّتَهُ عِنْدَ الْمَوْتِ كَانَ نَقْصاً فِي مُرُوءَتِهِ وَ عَقْلِهِ قِيلَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ كَيْفَ يُوصِي الْمَيِّتُ» ميت يعني کسي که به علاقه عول که بعد ميميرد، فرمود: «إِذَا حَضَرَتْهُ وَفَاتُهُ وَ اجْتَمَعَ النَّاسُ إِلَيْهِ» اينطور بگويد که «اللَّهُمَّ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ عَالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ الرَّحْمَنَ الرَّحِيمَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَعْهَدُ إِلَيْكَ فِي دَارِ الدُّنْيَا أَنِّي أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ وَحْدَكَ لَا شَرِيكَ لَكَ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُكَ وَ رَسُولُكَ وَ أَنَّ الْجَنَّةَ حَقٌّ وَ أَنَّ النَّارَ حَقٌّ وَ أَنَّ الْبَعْثَ حَقٌّ وَ الْحِسَابَ حَقٌّ وَ الْقَدَرَ وَ الْمِيزَانَ حَقٌّ وَ أَنَّ الدِّينَ كَمَا وَصَفْتَ وَ أَنَّ الْإِسْلَامَ كَمَا شَرَعْتَ وَ أَنَّ الْقَوْلَ كَمَا حَدَّثْتَ وَ أَنَّ الْقُرْآنَ كَمَا أَنْزَلْتَ وَ أَنَّكَ أَنْتَ اللَّهُ الْحَقُّ الْمُبِينُ جَزَى اللَّهُ مُحَمَّداً خَيْرَ الْجَزَاءِ وَ حَيَّا مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّدٍ بالسَّلَامِ اللَّهُمَّ يَا عُدَّتِي عِنْدَ كُرْبَتِي وَ صَاحِبِي عِنْدَ شِدَّتِي وَ يَا وَلِيَّ نِعْمَتِي إِلَهِي وَ إِلَهَ آبَائِي لَا تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً فَإِنَّكَ إِنْ تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِي اقرُب من الشّر و ابعُد من الخير فَآنِسْ فِي الْقَبْرِ وَحْشَتِي وَ اجْعَلْ لِي عَهْداً يَوْمَ أَلْقَاكَ مَنْشُوراً ثُمَّ» اين مقدمه خطبه وصيت «ثُمَّ يُوصِي بِحَاجَتِهِ وَ تَصْدِيقُ» حالا به چه دليل شما اين را ميگوييد که وصيت بکنند در صدرش اين را بنويسد؟«وَ تَصدِيقُ هَذِهِ الْوَصِيَّةِ فِي الْقُرْآنِ فِي السُّورَةِ الَّتِي يُذْكَرُ فِيهَا مَرْيَمُ» خدا غريق رحمت کند مرحوم علامه را! او اصرار داشت که اين نامگزاريها معمولاً علم بالغلبه است و شاهدش هم اين است که اين تفسيرهايي که مال قبل از هزار سال است چه تفسير تمام قرآن چه تفسير بعض قرآن، نميگويند «سورة الأنعام»! ميگويند «السورة التي يذکر فيها الأنعام» حالا بعد کمکم تخفيف شد و شده سوره «انعام» اينها معمولاً علم بالغلبه است نميگويند سوره «نساء» يا سوره «رعد» يا سوره «فيل» میگويند«السورة التي يذکر فيها الفيل» الآن تفسير سيد رضي برادر سيد مرتضي همين است «في السورة التي يذکر فيها الفيل، يذکر فيها الرعد» نه اينکه سوره «فيل» باشد، اين همه معارف در سوره «انعام» است که سوره «انعام» را هفتاد هزار فرشته بدرقه کردند آوردند، آن معارف بلند که نميتواند سوره انعام بشود، نامگذاري حساب و کتابي دارد در اين تفسيرهايي که به دست ما رسيد که مربوط به قبل از هزار سال است اين طور نوشته شده است: «السورة التي يذکر فيها الأنعام» اين علم بالغلبه است.
ميفرمايد: «وَ تَصْدِيقُ هَذِهِ الْوَصِيَّةِ فِي الْقُرْآنِ فِي السُّورَةِ الَّتِي يُذْكَرُ فِيهَا مَرْيَمُ» نه سوره «مريم»! در سورهاي که قصه حضرت مريم در آن سوره آمده است اين مطلب در آن سوره آمده است، اين آدرس بود بعد علم بالغلبه شد شده سوره «فيل» «وَ تَصدِيقُ هَذِهِ الْوَصِيَّةِ فِي الْقُرْآنِ فِي السُّورَةِ الَّتِي يُذْكَرُ فِيهَا مَرْيَمُ» نه سوره «مريم»! «فی قَوْلِهِ عَزَّ وَ جَلَ لا يَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً» اين عهد همين است، کسي که معاهده ميکند با خدا، خدايا! من عقيدهام اين است نظرم اين است دينم اين است شرفم اين است حيثيتم اين است باورم اين است اين عهد است، معاهده است «لا يَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً ـ فَهَذَا عَهْدُ الْمَيِّتِ» اين کسي که بعدها ميميرد الآن اين تعهد را ميسپارد که قلبم اين است عقيدهام اين است دينم اين است اين عهد است اين را ميگويند وصيت عهدي. وصيت عهدي که ميگويند از همين روايات درآمده است.
«وَ الْوَصِيَّةُ حَقٌّ» اين وصيت عهدي «حَقٌّ عَلَی كُلِّ مُسْلِمٍ أَنْ يَحْفَظَ هَذِهِ الْوَصِيَّةَ وَ يُعَلِّمَهَا» آنگاه «قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع عَلَّمَنِيهَا رَسُولُ اللَّهِ ص وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَّمَنِيهَا جَبْرَئِيلُ ع»[8] وجود مبارک امام صادق دارد که حضرت امير فرمود اين را پيغمبر به من آموخت و پيغمبر هم فرمود که اين را جبرئيل به من آموخت يعني جبرئيل براي ما آورد.
اين روايت را مرحوم شيخ طوسي هم نقل کرد مرحوم صدوق هم نقل کرد و علي بن ابراهيم هم در تفسيرش نقل کرد و شيخ طوسي هم در مصباح اين را مرسلاً نقل کرد در دعا که پيغمبر فرمود: «تَعَلَّمْهَا أَنْتَ وَ عَلِّمْهَا أَهْلَ بَيْتِكَ وَ شِيعَتَكَ»[9] اين دعا را ياد بگير و به شيعيان و اهل بيت خود هم تعليم بده. اين وصيتهاي فراوان که پيغمبر فرمود، اميرالمؤمنين فرمود، دستور دادند خودتان ياد بگيريد به شيعيان ياد بدهيد، براي اهميت مطلب است. ميبينيد که اصرار دارد مرحوم صدوق نقل کرد شيخ طوسي نقل کرد مرحوم کليني نقل کرد.
حالا بقيه بحثها إنشاءالله براي نوبت بعد.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] . سوره نساء، آيه11.
[2] . ر.ک: المکاسب، ج4، ص61 به بعد.
[3] . وسائل الشيعه، ج19، ص259.
[4] . ر.ک: وسائل الشيعه، ج19، ص262.
[5] . وسائل الشيعه، ج19، ص259.
[6] . وسائل الشيعه، ج19، ص260.
[7] . من لایحضره الفقيه، ج4، ص381.
[8] . وسائل الشيعه، ج19، ص260 و261.
[9] . وسائل الشيعه، ج19، ص261؛ مصباح المتهجد، ج1، ص16.