أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی جَمِيعِ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِين وَ الْأَئِمَّةِ الْهُدَاةِ الْمَهْدِيِّين سِيَّمَا خَاتَمُ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتَمُ الْأَوْصِيَاء عَلَيْهِما آلَافُ التَّحِيَّةِ وَ الثَّنَاء بِهِمْ نَتَوَلَّی وَ مِنْ أَعْدَائِهِم نَتَبَرَّأ إِلَی اللَّه».
مقدم شما فرهيختگان و نخبگان معرفتشناسي را گرامي ميداريم و از حضور همه بزرگواراني که با ايراد مقال يا ارائه مقالت بر وزن علمي اين کنگره افزودهاند، سپاسگزاريم و از برگزارکنندگان اين نشست و اين همايش و اين کنگره، قدرداني ميکنيم و از ذات أقدس الهي مسئلت ميکنيم، سعي بليغ همه شما را به أحسن وجه بپذيرد و توفيق ارائه خدمات برتر و بهتر علمي، به همه شما مرحمت کند!
مستحضر هستيد که قرآن کريم روي علم و معرفت، خيلي عنايت دارد؛ آنچه که قرآن روي آن عنايت دارد، مسئله علم است، نه وجود ذهني، گرچه اصطلاح علم به وجود ذهني به اين صورت در قرآن کريم نيامده و در حکمت متعاليه مطرح است؛ اما اساس معرفت علم است، نه وجود ذهني.
وقتي خواستند علم را معنا کنند، گفتند: «العلم هو الصورة الحاصلة من الشئ لدي العقل»، اين معلوم است، اين علم نيست. اين معروف است، معرفت نيست. گاهي علم را به اين صورت تعريف ميکنند، معرفت را به اين صورت تعريف ميکنند؛ ميگويند: «حصول صورة شئ في العقل»، اين وجود ذهني است نه علم، وجود ذهني يعني وجود ذهني، علم يعني علم؛ بين وجود ذهني و علم «بين الارض و السماء» فاصله است. آنچه که مورد بحث نشده و نميشود و غافل مانده است، علم است و آنچه فراگير است، وجود ذهني است و قرآن کريم روي علم تکيه ميکند نه روي وجود ذهني، آن که نور است، سازنده انسانيّت انسان است، آن علم است، نه وجود ذهني. در حکمت متعاليه که در کنار مائده و مأدبه قرآن کريم نشستهاند، مرحوم صدر المتألهين تا حدودي موفق شد، بين وجود ذهني و علم فرق بگذارد، هر چه به ذهن آمده، علم نيست. هر چه در درون انسان هست، علم نيست. بخشي از اينها معلوم است و نه علم، بخشي از اينها وجود ذهني است نه علم. علم وجود خارجي است، وجود ذهني وجود ذهني است. هيچ يعني هيچ! ارتباط عميق علمي بين وجود ذهني و علم نيست، آن در شعاع علم در صحنه ذهن موجود است؛ لذا ميبينيم، ما سخن از علم ميکنيم؛ ولي از وجود ذهني ياد ميکنيم و دلمان ميخواهد وجود ذهني، عالمِ عادل بپروراند، اينطور نيست. آن که «يَقْذِفُهُ اللَّهُ فِي قَلْبِ مَنْ يَشَاء»،[1] آن علم است نه وجود ذهني، آن علم است نه صورت ذهني، آن علم است نه حصول صورت.
قرآن کريم علم را نور ميداند و آن را به «علم اليقين» و «عين اليقين» و «حق اليقين» تقسيم ميکند و «علم اليقين»، وقتي «عين اليقين» ميرسد که وجود خارجي باشد نه وجود ذهني و «عين اليقين»، وقتي به «حق اليقين» بار مييابد که وجود خارجي باشد نه وجود ذهني. آنچه مغفول مانده است در مسئله معرفتشناسي، خود معرفت است که «العلم ما هو»؟ نه «المعلوم ما هو»! تا کسي بگويد: «صورة کل شئ عند العقل». نه وجود ذهني، تا بگويند؛ «حصول صورة الشئ في العقل».
مطلب ديگر آن است که انسان روحي دارد ملکوتي، اين موجِد خارجي است، اين نه زمان دارد، نه مکان، نه متزمّن است، نه متمکّن. اين نه تهي و خالي خلق شد، نه عاريتي است. آنچه که مربوط به گوهر هستي اوست، اصل معرفت است که خدا به او داد، فرمود من هيچ انساني را «ناقص الخلقة» خلق نکردم: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها﴾،[2] سوگند به روح آدمي و سوگند به خدايي که روح آدمي را «مستوي الخلقة» خلق کرد. آنگاه با «فاء» فصيحيه اين إستواي خلقت و تسويه خلقت نفس را معنا کرد، فرمود: ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾،[3] اين الهام با حکمتين آميخته است، اينکه فرمود، «فجور نفس و تقواي نفس» اين مبتني است بر اينکه خود نفس شناخته شود، آن با علم شهودي شناخته ميشود، پس خداي سبحان نفس را به خود نفس شناساند. فجور او را و تقواي او را به او شناساند. با اين فجور و تقواشناسي الهامبخش، فرمود ميتواند رشد کند، تزکيه بشود و مانند آن.
آنچه را که به عنوان حس و تجربه است، آن را در محدوده تجريد بها داده است، وگرنه تجربه بدوين تجريد، تفکر بنياسرائيلي است که ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً﴾،[4] ﴿أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَة﴾،[5] اين دو آيه، در دو بخش قرآن کريم، تفکر منحط بنياسرائيل را نشان ميدهد که ما چيزي را ميپذيريم که محسوس باشد، در حالي که تمام قوانين تجربي، تکيهگاه علمي آنها به قاعده تجريدي است؛ يعني ما هر چيزي را بخواهيم يقين پيدا کنيم و ضرورت او را بدانيم، اين بدون برهان نميشود و بازگشت آن به جمع بين تناقض است، چون جمع نقيضين محال است، اين شئ اگر هست، نبودش محال است، وقتي نيست، بودش ضروري است.
اين بيان نوراني امام صادق(سَلامُ الله عَلَيْه) که مرحوم کليني در همان جلد اول کافي آورد، استدلال به اصل تناقض است فرمود: «إِذْ لَمْ يَكُنْ بَيْنَ النَّفْيِ وَ الْإِثْبَاتِ مَنْزِلَة»،[6] مشابه اين برهاني که در کافي کليني است، نه به اين صراحت، بلکه در آستانه اين صراحت، مطلبي است که مرحوم ابن بابويه قمي در پايان کتاب قيّم توحيد خود،[7] از وجود مبارک امام رضا(صَلَوَاتُ اللَّهِ وَ سَلامُهُ عَلَيْه) نقل کرده است که بين نفي و اثبات فاصله نيست؛ يعني اگر اراده أزلي نشد، حادث است. حادث نشد، أزلي است.
غرض آن است که قرآن کريم هم محسوسات را معرفي کرد، علم به محسوسات را وارسي کرد به عنوان تجربه، تا از اين تجربه به تجريد بار يابيم، فرمود: ﴿إِلَي الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَت﴾،[8] ﴿إِلَي السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَت﴾،[9] ﴿إِلَي الْأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَت﴾،[10] اينها يک مسايل تجربي است. اين مسايل تجربي بايد به بارگاه رفيع تجريد بيايد تا يقيني شود، اگر يقين شد، آن وقت زمينه ايمان را به همراه دارد.
مسئله معرفت کاملاً از مسئله ايمان جداست؛ ما دو تصديق داريم: يک تصديق علمي داريم، يک تصديق عملي. قضيه را قضيه ميگويند، براي اينکه بين محمول و موضوع داوري و قضا مستقر است. اين کار عقل نظري است که مسئول انديشه است و قرآن از او به عنوان علم ياد ميکند، تفکّر ياد ميکند و مانند آن که شما با اين تفکّر به آن نتيجه خواهيد رسيد. عقل حکم ميکند؛ يعني ميفهمد، اين محمول با اين موضوع رابطه دارد که ما از او به عنوان حکم ياد ميکنيم، وگرنه حکومت و حاکميت و امثال آن مطرح نيست، اين به درک عقل برميگردد که درک ميکند اين محمول براي اين موضوع است. بعد از اينکه اين را درک کرد، اين علم پيدا شد، نوبت به عقل ميرسد. عقل آن است که محصول کارگاه علم را، به بارگاه عمل برساند: «الْعَقْلُ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَن»،[11] عقل محصول کارگاه علم را به جان خود گِره ميزند، ميشود ايمان. دو حکم است: يک حکم ثبوت محمول براي موضوع که قرآن از آن به علم ياد ميکند، دوم گِره زدنِ عصاره علم به جان است که از آن به ايمان ياد ميکند و اين را کار عقل ميداند. عقل با اراده و عزم و نيّت و اخلاص هماهنگ است، علم با تصور و تصديق و جزم هماهنگ است، جزم علمي بدون عزم عملي، از منظر قرآن کريم نافع نيست و عزم غير عالمانه هم سودآور نيست.
يک بيان نوراني از امام صادق(سَلامُ الله عَلَيْه) است که مرحوم کليني آن را در همان جلد اول اصول کافي نقل کرد و آن اين است که فرق جاهليت و عقلانيّت در اين است؛ در نظام جاهلي که قرآن خط بطلان روي آن کشيد، تصديق و تکذيب آن مردم به قبول و نکول نياکانشان وابسته بود، چيزي را باور داشتند که نياکانشان گفته باشند، ميگفتند: ﴿إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّة﴾،[12] چيزي را نفي ميکردند که نياکانشان نکول داشته باشند نه قبول، ميگفتند: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلين﴾،[13] وقتي قبول و نکول گذشتگان، سند علمي تصديق و تکذيب امتي باشد، اين نظام ميشود نظام جاهلي.
بيان نوراني امام صادق(عَلَيْهِ أَفْضَلَََُُُُُُُُِِّّ صَلَوَاتِ الْمُصَلِّين) اين است که قرآن در بخش معرفتشناسي دو مرز بسته است: مرز تصديق و مرز تکذيب؛ هم ورود را ممنوع کرد، هم خروج را. فرمود بيگانه اگر بخواهد از مرز تصديق بيايد، بايد برهان دستش باشد، آشنا اگر بخواهد از مرز تکذيب خارج شود، بايد برهان دستش داشته باشد. گذرنامه ميخواهد، فرمود: «إِنَّ اللَّهَ(سبحانه و تعالی) حَصَّنَ[14] أو خَصَّ أو حَضَّ[15]»، به سه نسخهاي که مرحوم کليني نقل کرده است، «خَصَّ عِبَادَهُ بِآيَتَيْنِ مِنْ كِتَابِهِ»؛[16] فرمود ذات أقدس الهي، جامعه جاهلي را خط بطلان کشيد، جامعه عقلاني را تأسيس کرد، دو مرز ورودي و خروجي براي تفکّر و جامعه عقلاني ذکر کرد، بدون گذرنامه هم ورود را ممنوع کرد، هم خروج را، هم تصديق را ممنوع کرد، هم تکذيب را، هم نفي را ممنوع کرد، هم اثبات را. کسي بخواهد به چيزي رأي بدهد، نظر بدهد، بايد گذرنامه داشته باشد که وارد شود، بخواهد چيزي را نفي کند، خارج شود، بايد گذرنامه داشته باشد، فرمود ذات أقدس الهي در دو آيه جامعه را بست، اگر بخواهند رأي مثبت بدهند، بايد برهان داشته باشند، اگر بخواهند رأي منفي بدهند؛ تکذيب بکنند، بايد برهان داشته باشند «خَصَّ عِبَادَهُ بِآيَتَيْنِ مِنْ كِتَابِهِ»، يکي اينکه «أَنْ لَا يَقُولَ عَلَي اللَّهِ إِلَّا الْحَق»،[17] جز حق نگويند و يکي اينکه جز حق را نپذيرند، به اين دو آيه استدلال کرد، فرمود: ﴿لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ﴾،[18] يکي هم بخواهد چيزي را نفي کند، تکذيب کند، خارج شود، فرمود: ﴿بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحيطُوا بِعِلْمِه﴾،[19] شما که محقق نيستيد، برهان نداريد، چرا ميگوييد نه!؟ اگر خواستيد بگوييد نه، بايد برهان قطعي داشته باشيد، خواستيد بگوييد آري، بايد برهان قطعي داشته باشيد.
اين علم را از دو جا ثابت کرده است، فرمود يا از درون علم ميجوشد، اين براي انبيا و اوليا که مکتب نرفته «مسئله آموز صد مدرّساند»،[20] يا از راه برهاني که از معلمان ياد گرفتند، تعبير قرآن کريم با يک تنزّل، به اين صورت درميآيد که اگر مزرعهاي، بوستاني بخواهد سرسبز و خرّم باشد و ثمربخش باشد يا از درون خود آن مزرعه بايد چشمه بجوشد يا از بيرون استخري داشته باشد که از آنجا آب بيايد، قناتي باشد، چشمهاي باشد، از بيرون آب بگيرد: ﴿لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ﴾، که راه وحياني و مانند آن است، ﴿أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيد﴾،[21] که راه تعليم و تربيت است و اگر کسي نه چشمه جوشان در درون او بود، نه گوش شنوا از رهبري رهبران الهي، اين ميخشکد و در قيامت ميگويد: ﴿لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِل﴾[22] و اين دو راه «مانعة الخلو» است، جمع را شايد. ممکن است متفکري هم از درون بجوشد، هم از استاد کمک بگيرد.
در بخشهايي از قرآن کريم فرمود؛ انسان در زادروز خود هيچ علمي از علوم حصولي بيگانه و خارج را نميدانست، در سوره «نحل» فرمود: ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾، اين نکره در سياق نفي نشان ميدهد، انسان در زادروز خود از بديهيترين بديهيات که مثلاً آتش گرم است، باخبر نيست؛ اما ﴿جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَة﴾،[23] اينها مجاري ادراکي است تا عالم شود.
در بخشهايي از قرآن کريم فرمود؛ ممکن است در پايان عمر و در زمان فرتوتي، برخيها هم به جايي برسند که ﴿لِكَيْلا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئا﴾،[24] «من آنچه که خواندهام همه از ياد من برفت»،[25] ممکن است ـ خداي ناکرده ـ به آن صورت دربيايد.
معرفتشناسي قرآن کريم از همينجا عبور ميکند که ما يک علمي داريم صاحبخانه و علومي داريم مهمان. در حوزه و دانشگاه، علوم فراواني را ياد ميگيريم، طرزي مهمانها را دعوت کنيم که با علم صاحبخانه بسازد. علمي که از حوزه ميآيد، بايد با صاحبخانه هماهنگ باشد، علمي که از دانشگاه ميآيد، بايد با صاحبخانه هماهنگ باشد، آن علم صاحبخانه ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ است، علمي که در حوزه و دانشگاه است، فقه است، اصول است، اقتصاد است، ادبيات است، فيزيک است، شيمي است، اينها مهمان نفْس هستند، آن «نفس ملهمه» که از فجور و تقواي الهي، معلم آن خداست، کمک گرفته، بهرهمند است، صاحبخانه هستند. تمام تلاش و کوشش را بکنيم به اينکه معرفتشناسي چيست؟ مشکل ما را حل نميکند. بخشي از علم را به معرفتشناسي بايد تحويل بدهيم، بخش ديگر اين است که چه چيزي را بشناسيم؟ و چطور بشناسيم؟ که با صاحبخانه هماهنگ باشد، بعد هم بگوييم؛ «اي برادر تو همان انديشهاي»؛ مادامي که حوزوي و دانشگاهي فکر ميکنيم، بعد از اينجا وقتي که سحرخيز شديم، در کنار سجاده با خدا گفتگو کرديم، ميگوييم؛ درست است که عمري را گذرانديم به اينکه؛
ای برادر تو همان انديشهای ٭٭٭ ما بقی تو استخوان و ريشهای[26]
اما «گردن بزن انديشه را، ما از کجا او از کجا»[27]. اين علم حصولي را آنجا بايد قرباني کنيم، اين بحثهاي معرفتشناسانه را بايد آنجا قرباني کنيم، در برههاي فخر ما اين بود که بگوييم؛ «اي برادر تو همان انديشهاي» ـ إِنشَاءَاللَّه ـ به جايي ميرسيم که بگوييم؛ «گردن بزن انديشه را ما از کجا او از کجا»، ما مادامي که در معرفتشناسي قوطهور هستيم، يک؛ در معروفهاي حوزوي و دانشگاهي غرق هستيم، دو؛ به ما ميگويند مشکلات نظري را با مصداق بايد حل کرد نه با مفهوم، مفهومِ نظري با مفهوم بديهي حل نميشود،
آفت ادراک اين قيل است و قال ٭٭٭ خون بخون شستن محال است و محال[28]
مشکل نظري را بايد با مصداق عيني حل کرد؛ يعني علم شهودي و بعد «عين اليقيني» و بعد «حق اليقيني»، نه اينکه مفهوم نظري را با مفهوم بديهي حل بکنيم که کار حوزه و دانشگاه است. «گردن بزن انديشه را ما از کجا او از کجا». تا تفکرات حوزوي و دانشگاهي داريم، نابالغ هستيم؛
آفت ادراک اين قيل است و قال ٭٭٭ خون بخون شستن محال است و محال
مفهوم نظري را با مفهوم بديهي حل کردن کار روزانه ماست، خون را با خون ميشوييم؛ اما مفهوم نظري را با مصداق خارجي حل کردن، آن است که ميگويند؛ «گردن بزن انديشه را ما از کجا او از کجا». او عين خارج است، به ذهن نميآيد، ما مادامي که با وجود ذهني مأنوس هستيم، به او نميرسيم، چون وجود ذهني، وجود ذهني است؛ ولي اگر با علم مأنوس شديم که به عرضتان رسيد، علم آسمان است، وجود ذهني زمين است.
مرحوم صدر المتألهين در درجه اول، مقداري از آن را حکيم سبزواري(رضوان الله عليه) در شرح منظومه گفت، در بقيه بحثها، شما ميبينيد سخن در علم است؛ ولي معلوم را تعريف ميکنند يا سخن در علم است، از وجود ذهني سخن به ميان ميآورند، علم همچنان بِکر مانده است، دست نخورده مانده است؛ «نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فِي قَلْبِ مَنْ يَشَاء»، همچنان ناآشنا مانده است.
اميدواريم توفيقي عطا شود که همه ما عالِم شويم، از علم سخن بگوييم نه از معلوم، از علم سخن بگوييم نه از وجود ذهني. آن که ميگويد «از علم رهيديم و به معلوم رسيديم»؛[29] يعني از وجود ذهني رهيديم و به معلوم عيني رسيديم، اگر واقعاً انسان به علم برسد، از علم نميرهد، خود علم نور است و نفْس با علم کامل ميشود. به هر تقدير «از علم رهيديم و به معلوم رسيديم».
من مجدداً مقدم همه شما اساتيد، بزرگواران، نويسندگان، پژوهشگران، محققان معرفتشناسي قرآني را گرامي ميدارم و از ذات أقدس الهي مسئلت ميکنم، به همه شما سعادت و سيادت دنيا و آخرت قرار دهد که قرآنپژوهان خوبي باشيد و قرآن در جان و جامعه ما، به بهترين وجه ظهور و حضور پيدا کند!
از خداي سبحان مسئلت ميکنيم نظام ما، رهبر ما، مراجع ما، دولت و ملت و مملکت ما را در سايه امام زمان، حفظ بفرمايد!
روح مطهر امام راحل، شهداي انقلاب، آيت الله هاشمي رفسنجاني و همه بزرگواراني که سهمي در انقلاب داشتند، مشمول عنايت ويژه ولي عصر باشند!
خطر سلفي و داعشي و تکفيري هم به استکبار و صهيونيسم برگردد!
و اين نظام الهي تا ظهور صاحب اصلي خود، از هر خطري، محفوظ بماند!
«غَفَرَ اللَّهُ لَنَا وَ لَكُمْ وَ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه»
[1]. مصباح الشريعة, ص16.
[2]. سوره شمس، آيه7.
[3]. سوره شمس، آيه8.
[4]. سوره بقره، آيه55.
[5]. سوره نساء، آيه153.
[6]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج1، ص84.
[7]. توحيد، ص246؛ «إِذْ لَمْ يَكُنْ بَيْنَ الْإِثْبَاتِ وَ النَّفْيِ مَنْزِلَة».
[8]. سوره غاشيه، آيه17.
[9]. سوره غاشيه، آيه18.
[10]. سوره غاشيه، آيه20.
[11]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج1، ص11.
[12]. سوره زخرف، آيه22 و23.
[13]. سوره مومنون، آيه24؛ سوره قصص، آيه36.
[14]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج2، ص186.
[15]. صافی در شرح کافی(مولی خليل قزوينی)، ج1، ص340.
[16]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص43.
[17]. مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج3، ص107.
[18]. سوره اسرا، آيه36.
[19]. سوره يونس، آيه39.
[20]. غزليات حافظ، غزل شماره167؛ «نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت ٭٭٭ به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد».
[21]. سوره ق، آيه37.
[22]. سوره ملك، آيه10.
[23]. سوره نحل، آيه78.
[24]. سوره حج، آيه5.
[25]. غزليات سعدي، غزل شماره421؛ «آنها که خواندهام همه از ياد من برفت ٭٭٭ الا حديث دوست که تکرار میکنم».
[26]. مثنوي مولوي، دفتر دوم، بخش9.
[27]. غزليات ديوان شمس مولوي، غزل شماره33؛ «می ده گزافه ساقيا تا کم شود خوف و رجا ٭٭٭ گردن بزن انديشه را ما از کجا او از کجا».
[28]. مثنوي مولوي، دفتر سوم، بخش226.
[29]. غزليات مولوي، غزل شماره1481؛ «يک حمله مردانه مستانه بکرديم ٭٭٭ تا علم بداديم و به معلوم رسيديم».