أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
نظر چهارم از بخشهاي پنجگانهاي که زير مجموعه فصل چهارم بود درباره احکام اولاد است.[1] درباره احکام اولاد فرمودند اگر فرزند بخواهد به کسي ملحق شود سه شرط دارد: يکي آميزش، يکي اين که کمتر از اقل حمل نباشد، يکي اين که بيشتر از اکثر حمل نباشد. تنها قاعده يا مهمترين قاعدهاي که در اين مسئله حاکم است قاعده «الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَر»[2] است که اين مربوط به عقد دائم، عقد انقطاعي و مِلک يمين ميشود اما زنا و شبهه مشمول اين قاعده نخواهد بود. خود اين قاعده امر کنايي است بايد به صريح آن پي برد، اولاً؛ و جمله خبريه است که به داعي انشا القا شده، بايد به انشا آن رسيد، ثانياً؛ و سرّ اين که اين قاعده از قواعد ديگر ممتاز شد و يک شهرت جهاني اسلامی پيدا کرد و در بين همه مسلمين اين قاعده به رسميت شناخته شد و شهرت پيدا کرد و همه اين قاعده را بلد هستند چيست؟ بعضي از قواعد است که فقط فقها و امثال فقها مثل محدّثين و اينها آشنا هستند اما بعضي از قواعد است که در توده مردم هم شهرت پيدا کرده است، اين براي چيست؟
اين قاعده «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» نظير «يد»[3] است که اماره است اما حالا «يد» اماره باشد به عنوان يک قاعده در دست و دهان خيليها باشد اين که نيست، اين برابر فطرتشان هر کسي مالي را دارد ميفروشد از او ميخرند اما بر اين جهت که مثلاً «يد» اماره است اين طورها نيست براساس همان طمأنينه عقلايي دارند ميخرند اما قاعده «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» يک قاعده رسمي است همان طوري که بين محدّثان رسمي است بين فقها رسمي است بين شارحان سنّت نبوي(صلّي الله عليه و آله و سلّم) رسمي است بين بسياري از مردم در فِرَق اسلامي رسمي است سرّش اين است که اين قاعده صبغه سياسي پيدا کرد صبغه حکومت پيدا کرد بين حُکّام ردّ و بدل شد لذا يک امر تقريباً بينالمللي در منطقه اسلام شد. اول در زمان خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نزاعي شد آمدند در محکمه حضرت، حضرت فرمود اين ولد مال فراش است، قاعده «الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَر» را آنجا اعلام کردند و همه هم فهميدند اين خيلي باعث جهاني شدن اين قاعده نشد اما وقتي نزاع وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) با دستگاه طاغي اموي شروع شد آنها براي اينکه تشکيلات خودشان را تقويت کنند هر آلودهاي را هم به حکومت دعوت کردند يکي هم «زياد بن أبيه» بود اين «زياد بن أبيه» پدر شناخته شدهاي نداشت، يا او را به مادرش صدا ميزدند ميگفتند «زياد بن سميه» يا ميگفتند «زياد بن أبيه» يک آدم جلّادِ قاتلِ خونخوارِ مهاجمي بود معاويه ديد براي ارتش او و دستگاه حکومت او آدم بدي نيست، او آمد گفت «زياد بن أبي سفيان»، بعد وجود مبارک حضرت امير صريحاً اعلام کرد که او پسر ابوسفيان نيست او پسر سميه است و پدر او اصلاً معلوم نيست! آنگاه نامه رسمي از دربار معاويه ميآيد خدمت حضرت امير(سلام الله عليه) که چرا شما «زياد بن أبي سفيان» را نفي نسب و سبب و امثال آن کرديد؟ فرمويد من نکردم پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) کرد، فرمود: «الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَر» شما او را به «عاهر» نسبت دادي، ما آمديم کار پيغمبر را زنده کرديم، شما اين «زياد» را فرزند عاهر و زاني دانستي ما گفتيم رسول خدا فرمود اين فرزند زاني نيست، اين فرزند پدر خودش است «الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ»، «وَ لِلْعَاهِر» که أبي سفيان است او «الْحَجَر».[4]
اين درگيري رسمي بين دو دستگاه باعث شد که بعد از شهادت وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) برخيها هم که خواستند نامه بنويسند براي وجود مبارک حسن بن علي باز هم دهنکجي ميکردند خود «زياد(عليه اللعنة)» گفت «زياد بن أبي سفيان إلي حسن بن فاطمة» به اينجا رسيد نميگفتند حسن بن علي! وجود مبارک امام مجتبيٰ(سلام الله عليه) در جواب «زياد» فرمود: «مِنَ الحَسَنِ بنِ فاطِمَةَ بنت رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) إلى زيادِ بنِ سُمَيَّة»،[5] اين ردّ و بدل نامههاي رسمي و سياسي باعث شد که اين قاعده بين همه شهرت پيدا کرد. همان طوري که امير المؤمنين فرمود، وجود مبارک امام مجتبيٰ(سلام الله عليهما) هم فرمود که پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِر» «أي للزاني أي لأبي سفيان» «الْحَجَر». اين باعث شد که بين همه محدّثان و فقها اين شهرت پيدا شد البته در عصر وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) به عنوان يک قاعده فقهي مطرح بود مثل خيلي از قواعد فقهيه که در کتابهاي فقهي است و فقط فقها ميدانند اما يک شهرت بينالمللي مسلمين پيدا کند اين به وسيله سياسي شدن اين قاعده است.
بعد هم همين باعث شد که نقدها و مطاعن و مطالب فراواني که براي معاويه ذکر ميکردند چهار تا را خيلي رسميت دادند: يکي جنگ با وليّ مطلق امير مؤمنان(عليه أفضل صلوات المصلين) بود، دوم قتل «حجر بن عدي» بود که آن هم شهرتي پيدا کرد، سوم الحاق «زياد بن أبيه» به عنوان «زياد بن أبي سفيان» بود، چهارم هم نصب يزيد ملعون بر وليّ عهدي بود. در بين فجايع و مطاعن و مطالب معاويه(عليه اللعنة) گناهان فراواني بود ولي اين چهار تا شهرت بيشتري پيدا کرد. اين «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش»، هم در محکمه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، هم در نامه امير المؤمنين(سلام الله عليه)، هم در نامه حسن بن علي(سلام الله عليهما)، هم در شهرت جهانيِ بعد از او سهم تعيين کننده داشت لذا قاعده «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» با بسياري از قواعد فقهي مثلاً «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِم»،[6] اين «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِم» قاعده مسلّمه است اما بين فقها و حوزهها داير است، اين طور نيست که خيلي از مردم بلد باشند و زبانزد خيلي از مردم باشد اما «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» اين چنين است.
پرسش: ...
پاسخ: بله لذا قبول نميکردند حالا درباره خود زنا بعد از اين که اسلام آمد فهميدند خبري از زنا نيست به زنا ملحق نميکنند عمده مسئله «قافه» بود. اين «قائفين» يعني قيافهشناسها اينها شناسنامه صادر ميکردند. براي اثبات اين که اين «قائفين» و قيافهشناسها و چهرهشناسها و سيماشناسها اينها حرف اول را نزنند و فتوا ندهند گفتند مستحب است دستور دادند «عند الولادة» عدهاي حاضر باشند شاهد باشند ببينند اين پسر است يا دختر است از کدام زِهدان خارج شده است زناني حاضر باشند، حالا اين بخش را ساير فقها ذکر کردند مرحوم علامه قبل از اينکه مسئله «لحوق ولد» را ذکر کند ذکر کرده است[7] ـ که در بحث گذشته اشاره شده است ـ کشف اللثام فاضل اصفهاني(رضوان الله تعالي عليه) هم مبسوطاً در همين شرح قواعد اين قسمت را بحث کردند[8] ولي در اين بخش از شرايع نيامده است. اصرار شارع مقدس که ﴿فَاسْتَشْهِدُوا﴾[9] در خيلي از موارد يکي درباره بيع است يکي درباره همين نکاح است که عدهاي از زنها و عدهاي از محارم در هنگام ميلاد حاضر باشند ببيند الآن که ـ الحمد لله ـ اوضاع روشن شد اما آن سابق براي اينکه مبادا اين حرفها پيش بيايد کار به «قافه» يعني قيافهشناسي نرسد و «قائفين» فتوا ندهند گفتند عدهاي حاضر باشند حالا يا واجب کفايي است يا مستحب است حاضر باشند ببينند شهادت بدهند که چه کسی بچه کيست! حالا آن روزها «عند الشک» به «قائفين» مراجعه ميکردند الآن به آزمايشگاه خون مراجعه ميکنند اگر اين آزمايش خون در حدّ مظنه بود اين نميتواند در برابر اماره حجت باشد اگر مفيد علم بود يا طمأنينه، بله حجت است و اگر در آستانه کشف جديد است و هنوز بيش از مظنه نيست اين در برابر اماره نميتواند مقدم بر اماره باشد طمأنينه کامل يا بالاتر از طمأنينه اگر علم بود در اين دو صورت بله در برابر «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» ميتواند حاکم باشد وگرنه اين اماره است و حاکم بر همه ظنون است آزمايش خون مادامي بر اين اماره مقدم است که طمأنينه بالاتر بياورد يا يقين بياورد.
اين «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» جمله خبريه است ولي فتوا است يعني اين کار را بکنيد! فتوا بدهيد عمل بکنيد! جمله خبريهاي است که به داعي انشا القا شده است و «الف» و «لام»ي که در مبتدا آمده است در اين گونه از موارد مفيد حصر است يک وقت ميگوييم «زيدٌ عالمٌ» يا «عالمٌ زيدٌ» يا «قائمٌ زيدٌ»، اين بيش از اصل خبر پيامي ديگر ندارد اما اگر گفتيم «العالم هو الزيد» يا «العلم عند الزيد» اين مفيد حصر است، اين «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» که مبتدا با «الف» و «لام» ذکر ميشود اين مفيد حصر است يعني به هيچ کس مرتبط نيست مگر به همان خانهاي که در همان خانه اين بچه به دنيا آمده است، به همان بستري متعلق است که از کنار همان بستر به دنيا آماده است، در آغوش همان زن تربيت شده است، در دامن همان مرد تربيت شده است، اين است اين اماره است و مفيد حصر است و در برابر ظنون ديگر کاملاً متقن است مرجع است مقدم بر آنها است و جمله خبريهاي است که به داعي انشا القا شده است يعني اين چنين بگوييد نه اينکه خبر داد «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش»، نه خير! فتوا است يعني اين کار را حتماً بکنيد و غير از اين هم راهي نداريد. اين آزمايش خون و امثال آزمايش خون اگر مفيد مظنه باشد در حدّ همان قيافهشناسي در دوران جاهليت يا صدر اسلام است که اين «قافه» و قيافهشناسها با شواهدي که داشتند بررسي ميکردند و ميگفتند اين پسر فلان کس است اين ملحق به فلان کس است بسياري از نسبها را اين طايفه «قافه» مشخص ميکردند اسلام آمد روي اينها خط کشيده است که با قيافهشناشي و امثال آن و با اين گونه از ظنون نميشود شناسنامه صادر کرد الآن آزمايش خون هم همين طور است اگر واقعاً قطع بياورد يا حداقل طمأنينه بياورد اين بر اين اماره مقدم است اما اگر ظن مطلق باشد بر اين اماره مقدم نيست.
پس غرض اين است که اين قاعده با قواعد ديگر فرق دارد. سرّ اينکه آن قواعد ديگر در بين خود فقها رايجاند اما اين يک صبغه عمومي پيدا کرده است غير از فقها هم از اين قاعده آگاهاند براي اينکه هم در محکمه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به صورت رسمي اعلام شد هم در نزاع بين وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) و معاويه(عليه اللعنة) به صورت رسمي اعلام شد هم بين «زياد بن سميه» و وجود مبارک امام مجتبيٰ(سلام الله عليه) به صورت رسمي اعلام شد هم جزء مطاعن رسمي معاويه بعد از مرگ او به عنوان «مثالب أربع» رسميت پيدا کرد از اين جهت شهرت بيشتري پيدا کرد. يک قاعده فقهي است که تقريباً صبغه عمومي هم پيدا کرد که خيليها آشنا شدند البته خيليها يعني کساني که در مسايل سياسي و جريانهاي صدر اسلام هستند.
اين قاعده مطلق است البته، نسبت به نکاح دائم، نکاح منقطع، مِلک يمين، اين شامل ميشود اما درباره شبهه سخني ديگر است «وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَر» را هم که نفي کردند. خود اين قاعده حجت است مگر اينکه از دو طرف تهديد شده است هم از طرف اقل هم از طرف اکثر، از طرف اقل تهديد شده است به اين که کمتر از شش ماه نباشد وقتي ميتوان اين فرزند به اين پدر ملحق کرد به اين مادر ملحق کرد که از زمان بارداري تا زمان زايمان کمتر از شش ماه نباشد، اين از طرف اقل؛ از طرف اکثر هم از نُه ماه يا دَه ما بيشتر نباشد، برخي از فقها(رضوان الله عليهم) هم نوشتند که تا يک سال هم هست ما خودمان تجربه کرديم حالا اگر در يک مورد انسان يقين پيدا کرد يقين حجت است و اگر چنانچه يقين پيدا نکرد بايد به آن امارات عمل کند.
پرسش: ...
پاسخ: بله، مال متيقن است اگر کسي يقين ندارد نه، منتها اگر منشأ يقينِ کسي يک سلسله آن امور غير مفيد علم باشد اين شبيه «قطع قطاع» است اين يقين رواني است نه يقين علمي. اگر «اصول» سامان دقيقي پيدا ميکرد و قطع روانشناختي را از قطع معرفتشناختي جدا ميکرد، قطع علمي را از قطع رواني جدا ميکرد، نه اين سردرگمي قطع قطاع در «اصول» باعث حيرت بود و نه اين ﴿تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضيزي﴾[10] جا ميافتاد. شک شکاک را دادند به «فقه»، قطع قطاع را دادند به «اصول»، هر دو يعني هر دو! هر دو رواني است. اين در بحث شکِ «اصول» بايد ثابت شود که ما با شک علمي کار داريم نه شک رواني، در بحث «قطع» بايد بحث شود که ما با قطع علمي کار داريم نه قطع رواني، اين چه در «اصول» باشد که انسان قطع پيدا کند به حجيت شيء يا شک داشته باشد در امتثال و عدم امتثال؛ شک در تکليف، شک در مکلفبه، شک در امتثال، اين شکوک همه جا مطرح است، بر اساس تقسيم شک گاهي در تکليف گاهي در مکلفبه و گاهي در امتثال، اين اضلاع سهگانه مسئله «برائت» و «اشتغال» و امثال آن، يا شک در بقاء در «استصحاب»، در همه اينها بايد بين شک علمي و شک رواني فرق گذاشت؛ در «اصول» اين طور است، در «فقه» هم شک شکاک و کثير الشک فرق دارد، اين طور نيست که ما قطع قطاع را بدهيم به «اصول»، شک شکاک را بدهيم به «فقه»، هر دو رواني است و هر دو، هم در «اصول» راه دارد و هم در فروع «فقه» راه دارد، رواني يعني رواني! اصلاً علمي نيست. اين قطعي که اين شخص پيدا ميکند براساس تصور و تصديق نيست، يا شکي که آن شکاک دارد براساس تصور و تصديق نيست، منشأ علمي ندارد، اگر بگوييد چرا شک داريد دست او خالي است، ميگويد نميدانم، ميگويد دلم آرام نميگيرد، پس معلوم ميشود علمي نيست، روانشناختي است نه معرفتشناسي. «اصول» يعني «اصول»! بايد فرق بگذارد بين معرفتشناسي و روانشناسي، بين قطع قطاع علمي اگر پيدا شد با قطع آدم بيمار، بين شک علمي که اگر در تکليف باشد آن، در مکلفبه باشد اين، در امتثال باشد اين، سه ضلع «اصول» را اين سه شک تأمين ميکند، بايد شک علمي باشد نه شک بيمار، نه شک رواني، اين شک رواني مربوط به آن قوه عاقله و عالمه نيست بلکه مربوط به اين قوه عامله است که نميگذارد نفس مطمئن شود.
پرسش: ...
پاسخ: بله، ولي منظور اين است که اين بايد در «اصول» شفاف و علمي بيايد، تقسيم نکنند که کثير الشک را بدهند به «فقه» و قطع قطاع را بدهد به «اصول»، هر دو يعني هر دو در «اصول» بايد مطرح شود. قسمت مهم بحثهاي اصولي ما در محور شک است؛ شک در تکليف باشد مسئله برائت، شک در مکلفبه باشد آيا اشتغال است يا برائت؟ شک در امتثال باشد جا براي احتياط، هر سه مبحث نه هر سه مسئله! هر سه مبحث که هر کدام يک رساله و يک کتاب است شک اداره ميکند. بايد اينجا فرق گذاشت بين شک شکاک که شک رواني است و شک علمي، که اگر شک علمي باشد شک در تکليف باشد حکم آن برائت است شک در مکلفبه باشد اقل و اکثر يا امثال آن است در امتثال باشد احتياط است و مانند آن.
پرسش: اين روايتي که فرموديد نُه ماهه يا مثلاً نهايتاً بعضيها دَه ماهه قبول کردند با اين کسي که قطاع شده که يک ساله است باز در واقع آن روايت ميچربد.
پاسخ: بله، قطاع روايي بيمار است اما قطاع علمي اگر براساس شواهد علمي پيدا کرد نه خير! مقدم بر روايت است، اگر قطع علمي پيدا کرد يعني کاملاً آزمايش کرد، بررسي کرد، تحقيق کرد و به قطع علمي رسيد حالا يا پزشکي است که قطع علمي پيدا کرد.
پرسش: ...
پاسخ: روايت برخلاف نيست.
پرسش: ...
پاسخ: اين حمل بر غلبه ميشود، غالب اين است. ما بين غلبه، عادت، علامت، علت غير منحصره، همه اينها را بايد يک طرف بگذاريم، علت منحصره حرف اول و آخر را ميزند.
پرسش: ...
پاسخ: بله در آن مورد، چون آن مورد موردي نبود که مثلاً بيش از مظنه باشد حضرت فرمود اماره داريم و اماره مقدم بر اين مظنه است، شما چه برهاني داريد بر اينکه اين کمتر بود يا بيشتر بود؟! دست آن آقا خالي بود مظنه دارد اين مظنه که حجت نيست مگر اينکه طمأنينه باشد يا نص خاص داشته باشيم ولي اگر براي کسي واقعاً طبق آزمايش ثابت شد و يقين شد آن يقين معتبر است و حجت، لکن آزمايش خون که در عصر کنوني رواج پيدا کرد اين از آن جهت که صِرف آزمايش خون است شبيه قيافهشناسي «قائفين» است که بيش از مظنه نميآورد؛ «نعم» اگر يک پزشک متخصصي در اينجا دخالت کرد او اطمينان پيدا کرد يا يقين پيدا کرد بله «هو الحجّة»، اما بيش از مظنه نيست اگر بيش از مظنه نباشد ما اين را بر اماره شرعي مقدم بداريم، اين حجت نيست.
پرسش: ...
پاسخ: بسيار خب! در آزمايش هم حرف اول و آخر را هم اين آزمايشگاه موش و امثال موش نميزنند، اين در حد مظنه است.
پرسش: ...
پاسخ: خود آزمايشگاه فرق ميکند يعني انسان يک خون را که ميدهد در اين آزمايشگاه يک طور نظر ميدهند، آزمايشگاه ديگر طور ديگري جواب ميدهند «کما جرّبناه مراراً»، اين طور نيست که حرف قطعي را بزند. ما چهار يعني چهار! بين سه امر که حجت نيست با يک امر که حجت است بايد فرق بگذاريم؛ عادت حجت نيست، علامت حجت نيست، علت غير منحصره حجت نيست، علت منحصره حجت است. اگر ثابت شد و غير از اين راهي ديگر ندارد بله حجت است بر اماره مقدم است و حرفي در آن نيست اما يک آزمايشگاه خوني که شما اين آزمايش را دادي اينجا اين طور جواب ميدهد آنجا يک طور جواب ميدهد آنجا طور ديگري جواب ميدهد در حدّ مظنه است، اين مظنّه که بر اماره مقدم نيست، «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» حاکم است نظير قيافهشناسي در جاهليت است که آنها هم در حدّ مظنه بود؛ «نعم» اگر علم پيدا شود حجت است.
آن وقت راه هم هست شارع مقدس براي کسي که يقين دارد اين بچه مال او نيست، او هم راه گذاشته به عنوان «لعان»، بيتکليف نگذاشته است فرمود يک راه است به نام «لعان» از هم جدا ميشويد، بلا تکليف بودن و متحير بودن و هر روز بد گفتن و هر روز تهمت زدن و مانند آن نيست. اگر کسي واقعاً يقين دارد شارع مقدس راه را باز گذاشت به عنوان «لعان» مسئله حل ميشود اما يک آزمايشگاه خوني که در يک شهر چهار جا چهار گونه نظر ميدهد انسان چگونه ميتواند اطمينان پيدا کند با اين آزمايشگاه مختلف جلوي اماره را بگيرد؟!
نکته ديگر اين است که اين «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» که دو طرف آن به نام اقل و اکثر مشخص است آميزش معيار نيست که از زمان آميزش تا زمان ميلاد بايد شش ماه باشد که اگر مثلاً بيشتر شد کذا و اگر کمتر شد کذا، يا از زمان آميزش تا ميلاد نبايد بيش از نُه ماه باشد که اگر نُه ماه يا بيش از دَه ماه بود مشکل داشته باشد؛ معيار، زمان انعقاد نطفه است نه آميزش که براي خيليها روشن نيست، لذا فرمود شما چرا اوضاع خانواده را ميخواهيد به هَم بزنيد؟! «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش» اين شخص بگويد که آن روزي که من آميزش کردم تا الآن اين يازده ماه شد، اگر آميزشِ منحصر بود يک راه ديگري دارد اما وقتي آميزشهاي متعدد است شايد آميزش اول و دوم و سوم نگرفت، چهارم و پنجم گرفت، شما چه اطميناني داريد؟! اين نُه ماه از زمان انعقاد نطفه است تا ميلاد، نه از زمان آميزش تا ميلاد، آن جايي که فراش است آميزش مکرّر است او نميتواند بگويد اولين آميزش باعث انعقاد نطفه شد و بايد بين اين اولين آميزش با ميلاد، نُه ماه بيشتر فاصله نشود، اين از زمان انعقاد نطفه تا آن حالا اگر فتواي کسي نُه ماه بود، نُه ماه و اگر فتواي کسي مثل محقق (رضوان الله عليه) دَه ماه بود، ده ماه، بيشتر نباشد و خدا غريق رحمت کند اين فقهاي ما را! مثل مرحوم صاحب جواهر و مانند او فرمودند غالباً اين که ميگويند نُه ماه، اين نُه ماه رياضي نيست نظير آنچه منجّمين ميگويند يا رياضيدانان ميگويند؛ اين که وقتي ميگويند نُه ماه، چهار روز کمتر يا پنج روز بيشتر در اين محدوده هم هست.
پرسش: ...
پاسخ: انحصار حبط هم همين است ميگويند حبس دَم، آميزش، اينها هيچ کدام علت منحصره نيست. آدم بايد يقين داشته باشد که چه وقت نطفه بسته شد، از زمان انعقاد نطفه تا ميلاد نبايد بيش از نُه ماه باشد.
حالا بقيه رواياتي که در کتاب شريف وسائل است مقداري از آن را تبرّکاً بخوانيم که به اين بحث پايان بدهيم. مرحوم صاحب وسائل(رضوان الله تعالي عليه) در جلد 21 صفحه 380 باب هفده اين روايات را نقل کرد که قسمت مهم اين روايات را مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل کرد، برخي از روايات را هم شيخ طوسي، باز به اسناد خود از مرحوم کليني نقل کرده است، عياشي هم بعضي از رواياتي که مرحوم کليني نقل کرد آن را هم در تفسير خود به همين مضمون نقل کرده است. بعضيها که حمل بر «سنه» کردند گفتند حمل بر تقيه ميشود، اين حمل بر تقيه در فرمايشات مرحوم مجلسي هست، در فرمايشات مرحوم صاحب وسائل است، اگر خصيصه موردي باشد چون مستحضريد اين اقل حمل يا اکثر حمل، بعضي شش ماهه، بعضي هفت ماهه، بعضي هشت ماهه، اين مربوط به بلاد است از يک سو، زمان و مکان بياثر نيست، مربوط به منطقههاي گرمسير است يا مربوط به منطقههاي سردسير است يا مربوط به بعضي از مزاجها است يا مربوط به بعضي از قبايل است يا مربوط به بعضي از نژادها است، اين است که يک حدّ خاصي نيست اين نظير روزه ماه مبارک رمضان نيست که براي جميع ملل مشخص باشد که اين ماه را بايد روزه بگيرند سي روز است يا مثلاً 29 روز است چه اينکه آنجا هم 29 روز و سي روز فرق ميکند نميشود گفت که ماه مبارک رمضان هميشه 29 روز است يا هميشه سي روز است! بلاد فرق ميکند افق فرق ميکند طول و عرض بلاد فرق ميکند اينجا هم قبيلهها فرق ميکنند خصوصيتهاي بدني فرق ميکند براي اينها نميشود حدّ خاصي ذکر کرد ولي از اين حد نگذرد.
در روايت هفتم اين باب که مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) «عَنْ حُمَيْدِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ الدِّهْقَانِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَسَنِ الطَّاطَرِيِّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ أَبَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع». عرض کرديم بسياري از اينها تمام سلسله سندش معتبر است برخي از اينها راوياني هستند که خيلي شناخته شده نيستند اما در برابر سيل اين روايات، وجود و عدم اينها يکسان است اينها که آسيب نميرساند. اين روايت هفتم از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) است، حضرت فرمود: «إِنَّ مَرْيَمَ حَمَلَتْ بِعِيسَی تِسْعَ سَاعَاتٍ كُلُّ سَاعَةٍ شَهْراً»[11] ساعت به معناي شصت دقيقه نيست، چند دقيقه چند لحظه، هر لحظه در حکم يک شهر است، اين نشانه آن است که اکثر حمل نُه ماه است، اين براي آن است.
روايت هشتم اين باب «قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع لَا تَلِدُ الْمَرْأَةُ لِأَقَلَّ مِنْ سِتَّةِ أَشْهُر»[12] اينها اگر حمل بر غلبه بشود هيچ دليلي بر نفي آن نيست که غالب مردم آن منطقه، زنان آن منطقه، پدر ميشدند يا مادر ميشدند در ظرف شش ماه.
پرسش: در بلوغ هم همين ازمنه و امکنه را گاهي آقايان فرق ميگذارند.
پاسخ: بله، البته فرق ميگذارند، در عادت شدن هم فرق ميگذارند.
روايت نهم را مرحوم مفيد(رضوان الله تعالي عليه) در ارشاد دارد: «رَوَتِ الْعَامَّةُ وَ الْخَاصَّةُ عَنْ يُونُسَ عَنِ الْحَسَنِ أَنَّ عُمَرَ أُتِيَ بِامْرَأَةٍ قَدْ وَلَدَتْ لِسِتَّةِ أَشْهُرٍ» در زمان حکومت سقفي زني را به محکمه او آوردند که او بعد از شش ماه مادر شد، «فَهَمَّ بِرَجْمِهَا» بر اساس اين که حمل کمتر از نُه ماه نيست و او شش ماهه مادر شد معلوم ميشود که قبلاً مثلاً ـ معاذالله ـ آلوده شده بود قصد کرد که او را رجم کند، «فَقَالَ لَهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع» درست است که حضرت خانهنشين بود اما ناظر بود که مبادا خون بيگناهي ريخته شود «فَقَالَ لَهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع إِنْ خَاصَمَتْكَ بِكِتَابِ اللَّه» اگر خواستي «خَصَمَتْكَ» بيا مباحثه با قرآن کنيم، ببينيم قرآن در اين زمينه چه حرفي ميزند؟ عمر تمکين کرد. حضرت فرمود ـ اين تفسير قرآن به قرآن را خود ائمه(عليهم السلام) ياد شاگردانشان دادند ـ خداي سبحان در يک آيه دارد «﴿وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً﴾[13]»، مجموع بارداري و شير دادن اين کودک که در آغوش مادر است سي ماه است، فرمود: «إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی يَقُولُ ﴿وَ حَمْلُهُ﴾»، يک؛ «﴿وَ فِصالُهُ﴾» که دوران شير دادن اين کودک است، دو؛ «﴿ثَلاثُونَ شَهْراً﴾» سي ماه است، اين يک آيه و در آيه ديگر فرمود: «﴿وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ لِمَنْ أَرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَة﴾[14]»[15] اگر پدر مادر بخواهند فرزندشان سيرشير شود، شير کامل بخورد که رشد او خوب باشد، اين دوران شيردادن او دو سال است اين دو سال يعني 24 ماه، اين 24 ماه را از آن سي ماه کم کنيم ميشود شش ماه، مجموع بارداري و شير دادن ميشود سي ماه، پس اين زن آلوده نيست چون شش ماهه مادر شد، چرا ميخواهيد او را رجم کنيد؟! استنباط فتواي فقهي از اين راه تفسير آيه به آيه است. فرمود من مخاصمه ميکنم براي اينکه «إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی يَقُولُ ﴿وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً﴾»، اين يک آيه که در سوره مبارکه «احقاف» است. «احقاف» غير از «احقاب» است احقاف که آخر «فاء» است جاي منطقه است و اين سوره چون درباره عذاب آن منطقه نازل شده است اين سوره به «علم بالغلبه» نه «عَلَم»، شده سوره «احقاف» مستحضريد اين تفسيرهاي قبل از هزار سال چه از ما مثل سيد شريف رضي(رضوان الله تعالي عليه) و ساير بزرگان اماميه چه از اهل سنّت، اين تفسيرهايي که قبل از هزار سال است و در دست است ميگويند «سورة يذکر فيها البقرة»، «سورة يذکر فيها النساء» نه «سورة البقرة»، اينها «علم بالغلبة» است کمکم تفخيم شده گفتند سوره «بقره»، مگر آن سورههايي که در زبان خود معصوم(سلام الله عليه) نامگذاري شده باشد مثل سوره «يس» مثل سوره «فاتحة الکتاب» بعضي از سُوَر اين طورياند ولي غالب اين سورهها «علم بالغلبه»اند؛ سوره «فيل» سوره «عنکبوت»، سوره «بقره» اين همه معارف در اين سوره است حالا به نام گاو نامگذاري ميشود؟! اين «سورة يذکر فيها البقرة»، الآن هم اين تفسيرهاي قبل از هزار سال که آدم ميبيند چه از شيعه چه از سني نوشته «سورة يذکر فيها البقرة»، «سورة يذکر فيها الأنعام»، اين همه معارف جريان رؤيت ملکوت خليل الهي در سوره مبارکه «انعام» است، اينها هيچ، فقط سوره به نام چهارپا نامگذاري شود؟! اما «احقاب» که آخر آن «باء» است که جمع «حَقب» يا «حَقَب» است يعني مثلاً هفتاد هشتاد سال، آن به معني سال است، آن است که دارد عدهاي که کاري با شريعت نداشتند اهل نماز و روزه و مانند آن نبودند ـ معاذالله ـ يک مسلمان شناسنامهاي بودند، اينها بعد از مرگ و عذابهاي فراوان، بعد از احقابي از عذاب يعني مثلاً هفتاد هشتاد سال عذاب ديدند چون اوايل از آنها سؤال ميکنند که «مَنْ نَبِيُّك»[16] يادشان نيست الآن يادشان هست ولو باور چنداني ندارند اما تامّه موت آن چنان نيست اگر انسان يک چيزي را عادي بلد بود از يادش نرود! تا ملکه و رسوخ در جان نکند با فشار جان دادن نميماند، انسان بيماري حصبه يا غير حصبه ميگيرد خيلي از چيزها را فراموش ميکند، مگر تامّه موت يک کار آساني است؟! اين است که اين بزرگاني که ميگويند بقاي بر تقليد ميت بياشکال نيست براي اينکه شما چه چيزي را ميخواهيد استصحاب کنيد؟! خيلي از آقايان هستند که در دوران پيري فراموشکار ميشوند آنها که سالمند شدند، مگر مسئله مرگ آسان است؟! نظير غدّه بدخيم سرطان است؟! که خدا ـ إنشاءالله ـ همه مبتلاها را شفا بدهد! به هر حال اين آقا نميميرد اين غدّه را تحمل ميکند اما آن جان کَندن تامّه موت اگر طاقتپذير باشد که آدم جان نميداد، تمام طاقت را ميگيرند. آن پُتک ميآيد روح را از تمام ذرّات اين بدن بيرون ميبرد از کجا اين فراموشي نيامده؟ از کجا همه خاطرات و بحثهاي دوران فقهي مانده؟ لذا استصحاب اين که اين آقا قبلاً «جايز التقليد» بود الآن «کماکان»، کار آساني نيست.
پرسش: ...
پاسخ: بله، اما اين آقا از اين قبيل است ما که از درونش با خبر نيستيم.
پرسش: ...
پاسخ: حمل بر چه بکنيم؟
پرسش: ...
پاسخ: نه نميشود. خيلي از خاطرات است که از بين ميبرد چون در زمان شک است اگر زمان شک است آن شکي که طمأنينه را از بين ميبرد اين تامّه موت غالباً از بين ميبرد، غلبه اين طور است. الآن اين آقايي که در حال سَکَرات است چيزي از او سؤال کني ياد او نيست، غالباً همين طور هستند. اين آقايي که هنوز نمرده و آن تامّه نيامده خيلي از چيزها ياد او نيست، ما از کجا به استصحاب کنيم بقاي بر او را؟! بنابراين بياحتياط نيست. غرض اين است که تامّه موت يک کار آساني نيست.
پرسش: ...
پاسخ: يقيناً هست. فرمود علی بن أبیطالب(سلام الله عليه) «وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّه»[17] او اصلاً از لقاء لذّت ميبرد، اين تامّه نيست براي او.
در جريان موت اينها که اهل نماز و روزهاند البته خيلي راحت هستند. خدا غريق رحمت کند سيدنا الاستاد مرحوم محقق داماد که حشر او با انبيا و اولياي الهي باشد! که ما در کنار سفره اين بزرگفقيه نشستهايم. خيلي رحلت ايشان براي ما سخت بود! يکي از بستگان نزديک از سادات بزرگ و بزرگوار همان شب رحلت ايشان که ايشان را دفن کردند و تا آخر در کنار قبرشان بوديم، اين بزرگوار را شب خواب ميبيند، از ايشان سؤال ميکند حال شما چطور است به شما چه گذشت؟ اين سيد بزرگوار که اين خواب را ديد گفت من اين جمله را اصلاً نشنيده بودم ديدم به من ميفرمايد که علاقه به قبّه بيضاء و زينب کبريٰ مرا نجات داد، گفت ما بلند شديم زينب کبريٰ معلوم بود اما قبّه بيضاء چيست؟! بررسي کرديم ديدم که قبّه وجود مبارک حضرت امير قبل از اينکه طلاکاري شود قبّه بيضاء بود و شعرا و ادبا ميگفتند «يا صاحب القبّة البيضاء بالنجفي».
اين همه فقه! شاگرد ممتاز مرحوم حاج شيخ(رضوان الله تعالي عليه)، فقيه نامي، خالص در فقه، هيچ کاري را هم قبول نميکرد فقط فقه، سنگينترين درس فقهي درس ايشان بود، تعارف نيست. آن روز مرحوم آقاي مشکيني بود، مرحوم آقاي اردبيلي بود، آيت الله شبيري بود، آيت الله مکارم بود، آيت الله آذري قمي بود، آيت الله آقا سيد مهدي روحاني بود، آيت الله احمدي ميانجي بود، امام موسي صدر(حفظه الله تعالي) بود، اين بزرگان بودند، يک چند نفري هم ميآمدند اما اينها عناصر اصلي حوزه بودند، مگر درس او را هر کس ميفهميد؟! با همه اينها گفت اين دو چيز مرا نجات داد، همان شب طول نکشيد بعضيها خيلي معطل ميشوند تا بخواهيم عبور کنم گفت قبّه بيضاء و زينب کبريٰ، مگر تامّه موت کار آساني است؟!
لذا در روايات دارد که بعد از «احقاب»، اين «احقاب» که در جاي ديگر قرآن است[18] و آخر آن «باء» دارد غير از «احقاف»ي است که آخر آن «فاء» دارد آن جمع «حَقب» يا «حَقَب» است به معني هفتاد هشتاد سال برخيها که خيلي اهل شريعت و عمل به احکام و نماز و روزه و مانند آن نيستند بعد از هفتاد سال عذاب تازه يادشان ميآيد که ميگويند پيغمبر ما کسي است که بر او قرآن نازل شده است هنوز نام مبارک حضرت يادشان نيست او نماز نخوانده است تا بگويد «أشهد أنّک کذا و کذا»، اذان و اقامه نگفت که «أشهد أن» بگويد؟! هنوز نام مبارک حضرت يادشان نيست، اين تامّه موت است، اين را ذيل آيات «احقاب» ملاحظه بفرماييد که بعد از يک قرن عذاب از آنها سؤال ميکنند که «مَنْ نَبِيُّك» يادش نيست و تا جواب ندهد در زحمت است، بعد از احقابي از عذاب تازه يادشان ميآيد ميگويد پيغمبر ما کسي است که قرآن بر او نازل شده است.
اينجا وجود مبارک حضرت امير استدلال کرد فرمود آيه ديگر اين است: «﴿وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ لِمَنْ أَرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَةَ﴾» فَإِذَا تَمَّتِ الْمَرْأَةُ الرَّضَاعَةَ سَنَتَيْنِ وَ كَانَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلَاثِينَ شَهْراً كَانَ الْحَمْلُ مِنْهَا سِتَّةَ أَشْهُرٍ فَخَلَّی عُمَرُ سَبِيلَ الْمَرْأَة» عمر اين زن را آزاد کرد.
«أعاذنا الله من شرور انفسنا و سيئات أعمالنا»
[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص284.
[2]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج5، ص491.
[3]. فقه القرآن، ج2، ص74؛ «عَلَي الْيَدِ مَا أَخَذَتْ حَتَّي تُؤَدِّيَ».
[4]. الإحتجاج علي أهل اللجاج(للطبرسي)، ج2، ص297.
[5]. شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج16، ص194.
[6]. تهذيب الأحكام(تحقيق خرسان)، ج7، ص371؛ فقه القرآن، ج2، ص51.
[7]. قواعد الأحكام في معرفة الحلال و الحرام، ج3، ص97.
[8]. كشف اللثام و الإبهام عن قواعد الأحكام، ج7، ص525.
[9]. سوره نساء، آيه15.
[10]. سوره نجم، آيه22.
[11]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج8، ص332 ؛ وسائل الشيعة، ج21، ص382.
[12]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج5، ص563 ؛ وسائل الشيعة، ج21، ص382.
[13]. سوره احقاف، آيه15.
[14]. سوره بقرة، آيه 233.
[15]. الإرشاد في معرفة حجج الله علي العباد، ج1، ص206.
[16]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج3، ص238.
[17]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه5.
[18]. سوره نبأ، آيه23؛ ﴿لابِثينَ فيها أَحْقابا﴾.