اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
نظر نهايي مرحوم محقق(رضوان الله تعالي عليه) در اين سبب ششم، فرق بين نکاح دائم و نکاح منقطع بود که نکاح دائم را نسبت به اهل کتاب جائز ندانستند و نکاح منقطع آنها را جائز دانستند. فرمودند: «لا يجوز للمسلم نكاح غير الكتابية إجماعاً»، اين درباره مشرکين است که فرق بين نکاح دائم و نکاح منقطع نيست که مطلقا ممنوع است. «و في تحريم الكتابية من اليهود و النصاري روايتان أشهرهما المنع في النكاح الدائم و الجواز في المؤجل و ملك اليمين». بعد فرمودند: «و كذا حكم المجوس علي أشهر الروايتين».[1] اين شش قولي که صاحب حدائق[2] اشاره کرده است يا هفت قولي که مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله عليه) دارد، محل تنازع فتوايي و فکري فقها بود. بعضي از مسائل فقط در کتابها محل اختلاف است، برخيها هم در جامعه محل اختلاف است، چون محل ابتلاست. مرحوم صاحب جواهر اين مسئله را محل اختلاف در جامعه هم تشخيص داده است؛ لذا بعد از بحث مبسوطي که درباره نکاح با کتابي و کتابيه دارند، ميفرمايد «بحمدالله»! اين مشکل حل شده است. اين تعبير را شما در بحثهاي ديگر نميبينيد، ميفرمايد: «بحمدالله»! امروز اين مشکل حل شده است که توانستيم بگوييم فرقي بين نکاح دائم و نکاح منقطع نيست، نکاح مشرک و مشرکه باطل است وضعاً و حرام است تکليفاً، اهل کتاب مطلقا نکاحشان جائز است و اگر نهيايي هم هست محمول بر کراهت است، بعد در پايان مسئله ميفرمايد: امروز «بحمدالله» اين مشکل حل شده است. اين نشان ميدهد که گذشته از اينکه اختلاف نظر در کتابها هست، اختلاف عمل در جامعه هم بود.
مطلب دوم آن است که اگر ما بخواهيم وارد بحث بعدي که «مجوس» است بشويم، بايد قبلاً «اهل کتاب» را و «کتابيه» را معنا کنيم. قبل از ورود به بحث «مجوس» که يک بحث کلامي را هم به همراه دارد، تتمه بحثي که مربوط به حمل بعضي از روايات بر تقيّه است آن را ذکر بکنيم تا وارد بحث «مجوس» بشويم. برخي از آقايان گفتند اين روايتي که دلالت بر جواز دارد حمل بر تقيّه است؛ نظير روايت يک باب هشت؛ يعني وسائل جلد بيستم، صفحه 545 روايت يک باب هشت ميفرمايد به اينکه اين جائز است. برخيها خواستند بگويند به اينکه اين جواز حمل بر تقيّه است. «سَأَلْتُهُ عَنْ رَجُلٍ لَهُ امْرَأَةٌ نَصْرَانِيَّةٌ لَهُ أَنْ يَتَزَوَّجَ عَلَيْهَا يَهُودِيَّةً فَقَالَ إِنَّ أَهْلَ الْكِتَابِ مَمَالِيكُ لِلْإِمَامِ وَ ذَلِكَ مُوَسَّعٌ مِنَّا عَلَيْكُمْ خَاصَّةً فَلَا بَأْسَ أَنْ يَتَزَوَّجَ»؛ اين سخن از جواز مطلق نکاح اهل کتاب است، اين را خواستند حمل بر تقيّه بکنند. عبارتي که مرحوم صاحب جواهر دارد که رُوات اين حديث از کساني نيستند که «من اهل جراب النوره». اين يک اصطلاح رجالي است، و آن اصطلاح اين است که اصحاب با هم يک رمز و رازي داشتند. «جراب»؛ يعني مَشک و خيک؛ پوست گوسفند را به صورت يک ظرف در ميآوردند، گاهي به صورت مَشک بود که آب میکشيدند، گاهی به صورت ظرفهاي ديگري بود که در آن شيره ميريختند، کره ميريختند، ماست ميريختند، دوغ ميريختند، براي اينها ظرفي بود، براي اينها يک ظرف نشکني بود، اين را ميگفتند «جراب». «جراب» مثل «کتاب»، جمع آن «جُرُب» است مثل «کُتب». اين است که در جواهر دارد از جُرب نيست، «من جراب النورة» نيست،[3] ناظر به اين قسمت است. «نوره» هم که همين داروي نظافت است. يکي از مصارف اين جراب همان داروي نظافت است که حماميها داخل آن ميريختند، بعد تقسيم ميکردند. اگر يک کسي بيگانه بود و از ديار ناآشنا بود و ميآمد که نفوذي عمل بکند، حضرت يک فتوايي ميداد که مطابق با مرام اهل بيت(سلام الله عليهم) نبود. اين شخص وقتي بيرون ميرفت و ميگفت من از امام اين را شنيدم، اصحاب ميدانستند که امام به او چه گفت، گفتند: «أَعْطَاكَ مِنْ جِرَابِ النُّورَة».[4] اين مَثَلي که در عربها هست، مشابه آن در بين ما فارسي زبانها هست، ميگوييم: «سرش را شيره ماليده»؛ اين «سرش را شيره ماليده» يعني حق را به او نگفته، مطلب صحيح را به او نگفته، او را از خود رد کرده است. در ادبيات فارسي اين است که ميگوييم: «سرش را شيره ماليده»، آنها ميگفتند: «أَعْطَاكَ مِنْ جِرَابِ النُّورَة»؛ از آن مَشک داروي نظافت يک چيزي به او داد؛ يعني مطلب حق را به او نگفت، يعني باور نکنيد، اين تقيّه است «أَعْطَاكَ مِنْ جِرَابِ النُّورَة». صاحب جواهر که ميگويد اين روايت يک باب هشت را نميشود حمل بر تقيّه کرد و نميتوان گفت: «أَعْطَاكَ مِنْ جِرَابِ النُّورَة»، ناظر به اين داستان است، چرا نميشود؟ «لدليلين و لقرينتين»: يکي اينکه روات آن شيعه خالصاند و شاگردان امام هستند، مخصوصاً «أبي بصير»، او نقل کرده است. دوم اينکه حضرت در حضور مخالف خود و در حضور اين نفوذيها نميفرمايد که «هؤلاء مماليک لنا»! اين براي خواص شيعه است، اين يک راز و رمزي است که به خواص اصحابشان ميگويند، اين را حضرت به بيگانه نميتواند بگويد که اينها «مماليک لنا»؛ ما اجازه داديم با اينها ازدواج کنيد! پس طبق اين دو قرينه: يکي اينکه اين راوي «أبي بصير» است و نميشود گفت که حضرت(سلام الله عليه) سر «أبي بصير» را شيره ماليد! دوم اينکه در همين روايت آمده که اينها مماليک ما هستند، معلوم ميشود که براساس ولايت حرف ميزند، براساس همان حرفي که ما شيعهها درباره امامت معتقد هستيم دارد حرف ميزند. پس اين را نميشود حمل بر تقيّه کرد.
اين توضيح براي آن بود که اين اصطلاح «من جراب النورة» که در جواهر آمده، ناظر به چه نکتهاي است. حالا وارد اصل مسئله بشويم.
تاکنون ثابت شد به اينکه اصل جواز از قرآن کريم به خوبي برميآيد. اگر يک روايتي مخالف اصل جواز بود، مخالف قرآن است؛ چون آيه سوره مبارکه «مائده» آخرين سوره است و اصرار وجود مبارک پيغمبر، اصرار وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليهما) اين است که اين نسخپذير نيست، اين حرف اول را ميزند و اين اصل جواز را ثابت کرد، و ناسخ ﴿وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ﴾[5] هم هست، با ﴿لا تَنْكِحُوا﴾[6] سوره مبارکه «بقره» هم رابطه ندارد؛ چون آن مربوط به مشرکين است، و اين آيه سوره مبارکه «حج» هم حرف اول را ميزند که مرزبندي شده؛ يعني مؤمنين و يهوديها و مسيحيها و سابئين و مجوسيها و مشرکين، اينها هم صفبندي شده؛ اين چند طايفه را که سوره مبارکه «حج» نقل ميکند، معلوم ميشود که اهل کتاب غير از مشرکين هستند، پس اينها مرزبندي شده است. اگر يک روايتي با اصل جواز مخالف بود، مخالف قرآن است. نعم! اگر يک روايتي دلالت ميکرد بر اينکه نکاح دائم جائز نيست، بلکه نکاح منقطع جائز است؛ يا مؤجَّل اينطور باشد، دائم اينطور باشد، ملک يمين اينطور باشد، اينها قابل قبول است؛ براي اينکه اينها يا تخصيص است يا تقييد است. عام قرآن کريم تخصيصپذير است، اطلاق قرآن کريم تقييدپذير است؛ اما اصل جواز را نميشود نفي کرد، چون مخالف قرآن کريم است. پس اصل جواز يک امر قطعي است و روايتي هم که ثابت بکند که نکاح دائم جائز نيست هم نبود؛ براي اينکه روايتهاي فراواني هم دلالت ميکرد بر جواز، آن روايت که صريح در جواز است و نميشود دست به آن زد، آن نهي را حمل بر کراهت ميشود کرد و مانند آن. اين نکته را شما اگر فرصت کرديد و پژوهش تاريخي کرديد؛ چون شما به هر حال با کتاب جواهر تا حدودي مأنوس هستيد، ايشان در طي اين بحثها هيچ جا نفرمود که «الحمدلله» امروز اين مشکل حل شده است. اين همه مطالبي که ايشان ميفرمايند در پايان نميگويد که اين مشکل «الحمدلله» حل شده است، و اينطور حمله بکند به مرحوم محقق و بگويد که اين حرف مرحوم محقق «في غاية الضعف» است؛ اين هم خيلي کم است. به هر حال يا اصلاً تعبير اينچنيني ندارد، يا اگر هست در حدّ اين است که «فهو غير مرضي لنا»، «فهو مثلاً ضعيف»؛ اما بگويد آنچه را که مصنف گفته است «هو في غاية الضعف»، اين خيلي مأنوس نيست که صاحب جواهر نسبت به مرحوم محقق اينگونه حرف بزند. اين قرينهها نشان ميدهد که يک مسئله روز بود که بعد بگويد امروز «بحمدالله» مشکل حل شده است. محل ابتلاء بود به هر چه هست.
آنچه که حل نشد و هنوز هم در حوزهها حل نشده است و نميشود، مسئله «اهل کتاب» است. شما وقتي که درباره «مجوس» وارد بحث بعدي که مقام بعدي بحث است که مرحوم محقق ميفرمايد که «و کذا» در مجوس هم «أشبه روايتين» همين است که با يهوديها و مسيحيها يک حکم دارند؛ اينجا هم مرز را جدا کرد، يک؛ هم به جاي «أشهر روايتين»، «أشبه روايتين» تعبير کرد که ضعيفتر از أشهر است، دو؛ براي اينکه مسئله «مجوس» خيلي روشن نشده است.
مرحوم صاحب جواهر با همه سلطنت فقهي که دارد، ميدانيد که در کلام آنقدر قوي نيست. ايشان در مسئله مجوس بودن و اهل کتاب بودن که معناي اهل کتاب چيست؟ چه کسي اهل کتاب است؟ ميگويد در بعضي از فِرَق، پيامبرشان کتابي نداشت و اگر يک سلسله مطالبي بود، اصل معنا را ذات أقدس الهي به آن پيامبر القا فرمود؛ نظير حديث قدسي يا نظير روايات؛ چون اين روايات به هر حال وحي الهي است، از آن جهت که ﴿إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ﴾[7] که ـ معاذالله ـ اين فرمايش را ندارند، ﴿يُوحي إِلَيَّ﴾ اين احکام را دارند. الآن اين هزار حکم واجب نماز و سه هزار حکم مستحب نماز که مرحوم شهيد آن الفيه را نوشته براي بيان احکام وجوبي نماز، اين نفليه را نوشته براي بيان سه هزار حکم مستحبي نماز، يک چندتا از آن در قرآن کريم است، بقيه به وسيله اهل بيت(سلام الله عليهم) است، اينها هم که ـ معاذالله ـ از خودشان نميگويند، همه اينها به وحي الهي است که به وسيله پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) حل شده است. اگر روايتي باشد که دون حديث قدسي است يا حديث قدسي باشد که دون قرآن کريم است؛ مثل اينکه مرحوم صاحب جواهر اين را کتاب نميداند. اينها خيال کردند «اهل کتاب» يعني آن ملتي که پيغمبرشان يک کتابي داشته باشد، اگر مثل قرآن نشد مثل تورات يا انجيل باشد؛ در حالي که اين هيچ معياري ندارد. اگر کسي پيغمبر بود، معجزه آورد، مردم هم بررسي کردند که اين معجزه آورد و پيامبر است، حرفهاي او را پذيرفتند، به او ايمان آوردند، به شرعه و منهاج او عمل ميکنند. او در حدّ حديث قدسي سخن بگويد پيغمبر است و آنها اهل کتاب هستند، او در حدّ روايت حکم الهي را بيان کند پيغمبر است و آنها اهل کتاب هستند. «اهل کتاب» که اصطلاح خاص و تعبّد روايي و قرآني نيست، «اهل کتاب» يعني کسي که نبي دارد، نبوت را قبول کرده، وحي را قبول کرده، رسالت را قبول کرده، معاد را قبول کرده همانطوري که توحيد را قبول کرده است، اصول دين را دارد، توحيد و وحي و معاد را دارد، اينها را دارد، شرعه و منهاج را دارد؛ پس او اهل کتاب است. هيچ دخيل نيست که اين پيغمبر کتاب بياورد يا نياورد، بلکه بايد دين بياورد و دين هم آورده است. معجزه آورد و ثابت شد که پيغمبر است، مردم هم به نبوت او و رسالت او ايمان آوردند، او هم با احاديث قدسي احکام الهي را بيان ميکند يا با روايات احکام الهي را بيان ميکند؛ پس نبي است. ما عنوان اينکه اگر کتاب بياورد، حکم آن اين است را که نداريم؛ اما چون آنها منقرض شده بودند، تنها يهودي و مسيحي و بخشي هم مجوس مانده بود و اينها داراي تورات و انجيل بودند، ميشدند اهل کتاب. در دو جاي قرآن کريم ذات أقدس الهي، بعد از آن اصل کلي؛ اصل کلي قرآن اين است که هيچ زماني، هيچ زميني بدون وحي نيست: ﴿إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلا فيها نَذيرٌ﴾؛ فرمود براي ما فرق نميکند چه شرق چه غرب، مگر ميشود ما يک ملتي را رها بکنيم و پيامبر نفرستيم! اين برهان سوره مبارکه «نساء» يک برهان عام قطعي است، اين برای نبوت عامه است، فرمود: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾؛[8] ما اگر انبيا نفرستاده بوديم و مرسلين نميفرستاديم، بشير و نذير نفرستيم و نميفرستاديم، مردم عليه ما احتجاج ميکردند. براي اينکه ما محجوج نشويم و مردم عليه ما استدلال نکنند، انبيا را فرستاديم. مردم ميتوانند عليه ما استدلال کنند بگويند خدايا! تو که ما را آفريدي؛ ما نه از گذشته خبر داريم که از کجا آمديم؟ نه از آينده خبر داريم، ما فقط يک چالهاي ميبينيم به نام «قبر»، از آن به بعد چه خبر داريم؟ و اين همه اسرار عالم، اشياي عالم که در عالم است نميدانيم کدام خوب است و کدام بد است؟ تو بايد براي ما پيغمبر بفرستي. اين را عقل ميفهمد، يک؛ در برابر خدا موضع ميگيرد، دو؛ خدا حرفي براي گفتن ندارد، اين سه؛ فرمود ما انبيا فرستاديم که مردم عليه ما حجت نکنند، اين معناي حجيت عقل است: ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾. «بَعد» هم مستحضريد که ظرف است مفهوم ندارد؛ ولي چون در مقام تهديد است مفهوم دارد؛ يعني اگر ما انبيا را نميفرستاديم مردم احتجاج ميکردند، مخصوصاً در معاد؛ به من ميگفتند خدايا! تو که ميدانستي ما بعد از مرگ به چنين جايي ميآييم، چرا راهنما نفرستادي؟ حجيت عقل يعني اين! تهي بودنِ دست «اصول» از علم يعني همين؛ «اصول» به جاي اينکه بايد از عقل بحث کند، از علم بحث کرده است، از حجيت علم بحث کرده، حجيت علم قابل بحث است که ما بحث بکنيم که آيا علم حجت است؟! آنکه علمي است و نفسگير است عقل است که آيا عقل حجت است يا نه؟ حداقل 25 اصل است که با آن اصول، عقل سامان ميپذيرد، اين را بايد «اصول» احصا کند؛ وگرنه علم حجت است، قطع حجت است، اين مگر حرف علمي شد؟! چه کسي است که در کره زمين مخالف حجيت قطع باشد؟! چه کسي است که به قطع قطّاع اعتنا بکند؟! آنکه اصل است در «اصول» نيست، ولي آنکه علمي نيست آمده در «اصول».
به هر تقدير در بخش پاياني سوره مبارکه «نساء» فرمود به اينکه ما انبيا را فرستاديم: ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾، اين احتجاج عقلي است. حالا رواياتي که دارد: «إِنَّ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حُجَّتَيْنِ»،[9] يک؛ در بخشي از روايات ديگر مستقيماً مرحوم کليني نقل کرد که خدا عقل را حجت قرار داد، دو؛ اينها برگرفته از همين آيه نوراني سوره مبارکه «نساء» است.
پس عقل ميگويد ممکن نيست خدا مردم يک عصر و مصري را بدون راهنما بفرستد؛ حالا يا پيغمبر است يا اگر پيغمبر نيست امام است و جانشينان امام هستند، پس بدون حجت نيست. همين معنا را قرآن کريم در چند جا بيان کرد: ﴿إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلا فيها نَذيرٌ﴾؛ فرمود هيچ امتي نبود که پيغمبر نداشته باشد. ﴿وَ لَقَدْ بَعَثْنا في كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ﴾؛[10] يعني ما اين «لا إله إلا الله» را به تمام مردم روي زمين گفتيم. «أرسلنا رسلنا في کل» منطقه که ﴿أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ﴾، يک؛ ﴿وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ﴾، دو؛ ﴿أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ﴾ ميشود «إلا الله»؛ ﴿وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ﴾ ميشود «لا إله». ما براي همه مردم در هر زمان و زميني راهنما فرستاديم تا بگويند: «لا إله إلا الله»؛ منتها اين «لا إله إلا الله» در آن آيه به اين صورت آمد که ﴿أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ﴾، يک؛ ﴿وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ﴾، دو؛ اين ﴿وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ﴾ ميشود «لا إله»، ﴿أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ﴾ ميشود «إلا الله».
بعد هم در چند جا فرمود اينکه ما ميگوييم هيچ ملتي نيست مگر اينکه ما راهنما فرستاديم؛ براي اينکه بعد ميخواهيم به شما بگوييم: ﴿فَسِيرُوا فِي الأرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ﴾؛[11] ﴿كَيْفَ كانَ﴾، ﴿كَيْفَ كانَ﴾، به شما بگوييم برويد ببينيد عبرت بگيريد. آن طرف آب، اين طرف آب، خاور دور، باختر دور، شما که دسترسي نداريد، آن روز کشتي عادي نبود، چه رسد به کشتي اقيانوسپيما. مگر ميشود خداوند يک ملتي را در آن طرف دنيا، آن طرف شرق، اين طرف غرب، خاور دور، باختر دور خلق بکند و راهنما نفرستد! اين ممکن نيست. در چند جا قرآن فرمود که انبيا فراواناند: ﴿مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ﴾؛[12] قصه بعضي از انبيا را ما گفتيم، قصه بعضي از انبيا را نگفتيم، عمداً نگفتيم؛ براي اينکه اگر ميخواستيم سرنوشت آنها را بگوييم، بعد بايد بگوييم: ﴿فَسِيرُوا فِي الأرْضِ﴾، شما هم که دست به تکذيب هستيد. ما تا بگوييم آن طرف آب پيامبري فرستاديم، فوراً تکذيب ميکنيد؛ اين طرف آب پيامبر فرستاديم، فوراً تکذيب ميکنيد. لذا در اين دو بخش از قرآن فرمود ما خيليها را نگفتيم: ﴿مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا﴾، خيلي در قرآن نيست، ﴿مِنْهُمْ﴾ هست؛ اما در روايات است. حالا اين 124 هزار پيغمبر نه، يکصد نفر؛ حالا آن 124 هزار هيچ! حداقل يکصد نفر، 25 نفر در قرآن کريم است؛ آن 75 تا که نيست. پس اکثريت قاطع انبيا، نام شريف آنها در قرآن کريم نيامده، اما براي ائمه است. شما در اين جوامع روايي ميبينيد که وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) ميفرمايد که فلان پيامبر موعظه او اين بود؛ اين را مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) نقل کرد، مرحوم فيض در وافي نقل کرد در باب «مواعظ الانبياء». اين را امام صادق(سلام الله عليه)از کجا ميداند؟ فلان پيامبري که در فلان قسمت غرب بود يا شرق بود به امتش چنين فرموده است، اين را از کجا ميداند؟ اين روي وحي الهي است. پس اين يک اصل کلي است که هيچ زمان و زميني بدون وحي نيست و معيار اهل کتاب بودن يعني اهل دين بودن؛ خواه آن پيغمبر کتابي مثل تورات و انجيل بياورد، خواه به صورت حديث قدسي بياورد، خواه به صورت روايت بياورد. اين است که صاحب جواهر دارد که اينها که اهل کتاب نيستند و کتاب ندارند، يک سلسله معاني خدا به اينها گفته، اينها الفاظ خودشان را دارند، بله! معاني را گفته و الفاظ را به اختيار خودشان قرار دادند؛ مثل روايات ما، مثل احاديث قدسي ما. حديث قدسي را گفتند لفظاً هم از خداست، منتها معجزه نيست. ما لفظ ميخواهيم يا مطلب ميخواهيم؟ اين چيست که ايشان ميگويند؟!
پرسش: ...
پاسخ: چه اولوا العزم باشد چه غير اولوا العزم. برخي از انبياي غير اولوا العزم زير پوشش پيامبري هستند که اولوا العزماند؛ مثل حضرت لوط نسبت به حضرت ابراهيم. در قرآن کريم آمده خود حضرت لوط که پيامبر است به حضرت ابراهيم آمده که ﴿فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ﴾،[13] حضرت لوط به حضرت ابراهيم ايمان آورد. غير اولوا العزم زير پوشش اولوا العزم هستند، همان خدا وحي ميفرستد که به او ايمان بياور! اينکه در قرآن کريم آمده حضرت لوط به حضرت ابراهيم ايمان آورد از همين قبيل است.
پرسش: ...
پاسخ: اين براي اهل کتابي است که ما در اين خاورميانه مأنوس هستيم؛ اما اين دو آيه ميفرمايد که خيلي از انبيا بودند که ما قصهشان را براي شما نگفتيم. اين 124 هزار پيامبر، آن هزار هيچ، 24 هم هيچ، يکصد نفر؛ قرآن کريم که 25 تا از آنها را آورده است. آن 25 نفر هم 25 تا کتاب ندارند. بنابراين اصلاً يعني اگر اين بحث کلامي در حوزه رواج داشت، هرگز صاحب جواهر اين حرف را نميزد.
پرسش: ...
پاسخ: اينها چون محل ابتلاء بود، وگرنه اگر کسي توحيد را، وحي و نبوت و رسالت را، معاد را از راهنمايان الهي ياد بگيرد و ايمان بياورد و به دستور آن شخص، پيامبر هم عمل بکند، اين ميشود اهل کتاب. ما اصطلاح «اهل کتاب» نداريم. اين يک اصطلاحي است که بين متأخرين و مانند آنها جعل شده است يا اصطلاح فقهي است که رواج دارد، وگرنه قرآن کريم درست است که ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ﴾[14] دارد، دين خاص دارد؛ اما وقتي بررسي ميکند ميگويد مؤمن داريم، يهود داريم، مسيحي داريم، سابئين داريم و مجوس داريم و مشرک، اينها عناوين خاص است، بعد هم ميفرمايد که خيليها را ما نگفتيم. پس اگر کسي از طرف خدا بيايد، معجزه داشته باشد، نبوت او ثابت بشود، ملت آن سرزمين او را با اعجاز بشناسند، به او ايمان بياورند و راهنماييهاي احکام و شريعت و منهاج او را که از طرف خدا ميگويد قبول بکنند، ميشود اهل کتاب؛ اين هم مثل يهودي ميشود، اين هم مثل مسيحي ميشود، نکاح او هم جائز ميشود، تمام احکامي که براي يهود و مسيحي است براي او هم هست، جزيه هم اينچنين است، او نبوتي دارد. اگر خود قرآن کريم فرمود هيچ سرزميني بدون وحي نيست و اگر خود قرآن در چند جا فرمود خيليها را ما نگفتيم: ﴿مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ﴾ اين است.
مطلب بعدي؛ اگر چنانچه يک پيامبري آمد به يک سرزميني، اصلاً نپذيرفتند؛ حالا يا او را رجم کردند يا اخراج کردند: ﴿لَنُخْرِجَنَّكَ يا شُعَيْبُ وَ الَّذينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنا﴾،[15] يا او را به قتل رساندند، اينها اهل کتاب نيستند. اما اگر چنانچه همه پذيرفتند يا گروه فراواني پذيرفتند يا گروه اندکي ولو يک خانوار پذيرفته باشند، فرمود: ﴿فَما وَجَدْنا فيها غَيْرَ بَيْتٍ﴾،[16] اين «تنوين»، «تنوين وحدت» است؛ يعني يک خانه، يک خانوار، ﴿غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمينَ﴾؛ فقط يک خانوار به حضرتش ايمان آوردند، اين ميشود اهل کتاب؛ آنها اهل کتاب نيستند. مردم مکه قبل از فتح مکه مسلمان نبودند، اهل کتاب هم نبودند؛ بعد از فتح مکه حالا بعضي استسلام، بعضي اسلام؛ قبول کردند؛ آنوقت ذات أقدس الهي که وجود مبارک حضرت در مکه بود براي آنها قرآن فرستاد، ولي آنها قبول نکردند، آنها نه تنها مسلمان نبودند اهل کتاب هم نبودند، براي اينکه قبول نکردند. منظور از «اهل کتاب» آن است که براي يک ملتي پيامبر بيايد با معجزه، آنها شناسايي بکنند و ايمان بياورند ميشوند اهل کتاب، ولو يک عده ديگري مخالف باشند او را شهيد بکنند. آنها که مخالف بودند و شهيد کردند که ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾[17] شدند که در حکم مشرکاند يا حقيقتاً مشرک هستند، آنها که قبول کردند اهل کتاب هستند. جناب صاحب جواهر و اينها دارند که معلوم نيست کتاب داشته باشند و کتابش لفظاً و معناً از خدا باشد. اين فکر اصلاً تام نيست، همين که از طرف خدا وحي ميآورد معيار نبوت است؛ چه کتاب باشد يا نباشد، چه به صورت حديث قدسي يا نباشد، چه به صورت روايت باشد يا نباشد.
الآن ميبينيد که هزارها نفر از ديرباز زرتشت را يا بزرگوار ديگري را پيامبر خودشان ميدانستند و به دين او، به آيين او احترام ميکنند و برخي از فقهاي ما هم نقل کردند که نسخههاي اصلي برخي از اين آيينهاي زرتشتي در بعضي از کتابخانههاي غرب اکنون هم وجود دارد و اينها هم ميگويند بعضي از نسخهها پيش ما هست. پس اگر يک عدهاي قيام کردند پيامبرشان را کشتند، نظير اينکه يک عدهاي هم قيام کردند بعضي از انبيايي که خودمان ميدانيم شهيدشان کردند، معناي آن اين نيست که آنها اهل کتاب نيستند. آنهايي که باور کردند و قبول کردند و ايمان آوردند و عمل ميکنند که آنها اهل کتاب نباشند، آنها اهل کتاب هستند، اينها مخالف هستند. حالا اگر چنانچه در مدينه يا مکه يا در يکي از اين شهرها امام(سلام الله عليه) ظهور کرد، يک عدهاي پذيرفتند و يک عدهاي هم مثل خوارج او را شهيد کردند، نميشود گفت که حضرت علي(سلام الله عليه) امام بود در بين مردم، او را شهيد کردند، بله آنها که او را کشتند ناصبياند مشرکاند ملحدند، بله درست است؛ اما آنهايي که قبول کردند که شيعه هستند. اگر کسي زرتشت را قبول کرده يا مجوس را قبول کرده و به آن آيين عمل کرده و تا الآن دارد عمل ميکند، او هم اهل کتاب است.
«فتحصّل» معيار اصلاً کتاب نيست، معيار وحي است و نبوت و معجزه؛ اگر کسي معجزه بياورد، نبوت او و رسالت او ثابت بشود، عدهاي هم به او ايمان بياورند و احکامي که او از طرف ذات أقدس الهي بيان ميکند؛ خواه به صورت حديث قدسي، خواه به صورت روايت، باور بکنند و عمل بکنند، آنها اهل کتاب هستند. حالا اگر تاريخ ثابت شد که آن طرف آب که بعد کشف بشود، مگر آمريکا قبلاً يک روستاي دورافتاده بيشتر بود؟ بعد از کشف کريستف کلمب[18] شده شهر. حالا اگر ثابت بشود که مردم آن منطقه يک پيامبري داشتند و کتابي داشتند و نسخه خطيشان پيدا بشود، ميشود اهل کتاب. حالا اين روستاييهاي پانصد سال قبل شده شهري امروز، يک مقداري از آسيا، يک مقداري از اروپا، يک مقداري از قارههاي ديگر رفتند آنجا شده شهر بزرگ و کشور بزرگ، وگرنه اينها ريشه تاريخي که ندارند. حالا اگر مردم همان منطقه آن نسخه خطيشان پيدا بشود، ميشوند اهل کتاب. معيار آن است که پيغمبري پيغمبر ثابت بشود، وقتي ثابت شد مسئله توحيد تثبيت ميشود، تثبيت کاملتر ميشود، مسئله معاد تثبيت ميشود، اصول دين تبيين ميشود، فروع دين هم در حدي که آن پيامبر آورد عمل ميشود، ميشود اهل کتاب.
پس اينکه بگوييم فلان پيامبر کتابي نياورده و يک سلسله معاني را خدا فرموده، الفاظ را خودش گفته، بله ممکن است اينچنين باشد؛ ولي اين معيار نيست. اينکه ما حقيقت شرعيه نداريم که اهل کتاب يعني يک کتابي داشته باشد که الفاظش را خدا گفته باشد نوشته شده باشد يا پيغمبر عين لفظ الهي را نوشته باشد؛ نظير انجيل نظير تورات مثلاً اينطور باشد که ما به موساي کليم الواحي داديم در همان ميقات؛ چهل شبي که مهمان الهي بود، از قبيل باشد لازم نيست.
پرسش: ...
پاسخ: دوتا حرف است؛ الآن اينهايي که تحريف کردند معصيت کردند، ولي اصلش را قبول دارند و آنهايي هم که آگاه نيستند خيال ميکنند اين تحريف نشده است. اصلاً اين فنّ رجال و فنّ درايه را گذاشتند براي اينکه انسان فرق بگذارد به اينکه آنکه از امام(سلام الله عليه) رسيده است چيست؟ آنچه که نرسيده است چيست؟ اين فرق را دارند، غرض اين است که پيامبر را اگر همهشان رد بکنند، بله اينها اهل کتاب نيستند، ولي اگر اکثري هم رد بکنند فقط يک خانوار قبول بکنند آن يک خانوار اهل کتاب است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، منظور اين است که ما حقيقت شرعيه نداريم که معيار کتابي است، معيار اقليتهاي دينياند؛ يعني کسي که دين داشته باشد. اين کسي که پيامبر دارد و از طرف خدا آمده و اين شخص هم قبول دارد با صاحبان اديان ديگر فرقي ندارد. معيار کتاب نيست، معيار وحي و نبوت و رسالت است که در ضمن اين پيام، آن اصول سهگانه تثبيت ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: لازم نيست نوشته باشد، بعداً خودشان نوشتند؛ چون باور کردند و در دلهاي اينها هست. در قرآن کريم فرمود فقط يک خانوار ايمان آوردند، مگر اين يک خانوار کتاب داشتند؟! فرمود: ﴿فَما وَجَدْنا فيها غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمينَ﴾، مگر لوط کتاب آورد؟!
غرض اين است که در جريان حضرت ابراهيم صحف ابراهيم يا زبور داود هم گفتند يک سلسله مواعظ هست. در فرمايش صاحب جواهر دارد که مثلاً زبور يک سلسله مواعظ است، بله هر چه ميخواهد باشد. اين شخص از طرف خدا آمده، يک؛ معجزه آورده، دو؛ نبوت او ثابت شد، سه؛ مردم هم به او ايمان آوردند، چهار؛ به هر حال شرعه و منهاجي دارد؛ يا ميگويد که شريعت انبياي قبلي را من امضا کردم، يا حرف تازهاي دارد. در هر دو حال يک ديني است. اينها ايمان دارند و اينها هم حکم يهودي و مسيحي دارند، اينطور نيست که يک حقيقت شرعيهاي باشد به نام اهل کتاب که حکم روي اهل کتاب رفته باشد، حکم روي امت پيغمبر رفته است. اگر پيغمبري نبوت او با همين اصول ياد شده تثبيت بشود، قوم او ميشوند جزء اقليتهاي ديني.
روايت شش اين باب به اين صورت است، درباره مجوس و مانند آن روايت متعدّدي در کتاب «جهاد» است؛ اما بالاخره اهل مجوس که برخيها ميگويند نسخههاي اصلي حرفهاي زرتشت در کتابخانههاي غرب هنوز هست يا برخي از زرتشتيهاي ايران معتقدند که آن آيينهايشان و آن دستورهايشان هنوز پيش اينها هست، ميشود گفت که اينها حکم اهل کتاب را دارند.
پرسش: ...
پاسخ: نه، وقتي که يک ملتي بدون معارض ميگويند اين کتاب ماست، کسي که مخالف اينها نيست. يک ملتي يا يک گروهي ميگويند اين کتاب ماست و ما هم او را به عنوان نبي قبول داريم و اصل دين هم پذيرفته است و مجوس را امضا کرده است در سوره مبارکه «حج». روايت يک باب شش يعني وسائل جلد بيستم صفحه 543 «بَابُ جَوَازِ نِكَاحِ الْأَمَةِ الذِّمِّيَّةِ بِالْمِلْكِ» اين روايت هم که معتبر است مرحوم صدوق «بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنِ الْعَلَاءِ بْنِ رَزِينٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيهِما السَّلام قَالَ سَأَلْتُهُ عَنِ الرَّجُلِ الْمُسْلِمِ يَتَزَوَّجُ الْمَجُوسِيَّةَ فَقَالَ لَا وَ لَكِنْ إِذَا كَانَتْ لَهُ أَمَةٌ مَجُوسِيَّةٌ فَلَا بَأْسَ»؛ او نميتواند ازدواج کند، ولي اگر چنانچه کنيز داشته باشد بله ملک يمين او عيب ندارد که بعضيها خواستند فرق بگذارند بين نکاح و ملک يمين، خواستند از اين روايت استفاده کنند؛ منتها مواظب باشد که از او فرزندي به دنيا نيايد.
روايت دوم اين باب را که مرحوم شيخ طوسي «بِإِسْنَادِهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْبَرْقِيِّ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَسَنِ الدِّينَوَرِيِّ» نقل ميکند اين است که ميگويد: «قُلْتُ لِأَبِي الْحَسَنِ عَلَيه السَّلام جُعِلْتُ فِدَاكَ مَا تَقُولُ فِي النَّصْرَانِيَّةِ أَشْتَرِيهَا وَ أَبِيعُهَا مِنَ النَّصَارَی»، حضرت فرمود: «اشْتَرِ وَ بِعْ قُلْتُ فَأَنْكِحُ قَالَ فَسَكَتَ عَنْ ذَلِكَ قَلِيلًا ثُمَّ نَظَرَ إِلَيَّ وَ قَالَ شِبْهَ الْإِخْفَاءِ هِيَ لَكَ حَلَالٌ»، معلوم ميشود آن جايي که ميفرمود نه، يا حمل بر کراهت ميشود يا حمل بر تقيّه. اينجا حضرت اطراف را نگاه کرد ديد کسي نيست، فرمود بله براي تو حلال است. البته اين درباره اين روايت دوم درباره مجوسيت نيست.
روايت مجوسيت که ـ إنشاءالله ـ بحث بکنيم، وسائل جلد پانزدهم «کتاب الجهاد» ابواب «جهاد العدو» باب 49؛ يعني جلد پانزدهم صفحه 126 و 127 نُهتا روايت دارد که بسياري از اينها مربوط به حکم مجوسيهاست که ـ إنشاءالله ـ جلسه بعد بحث ميشود.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص238.
[2]. الحدائق الناضرة في أحكام العترة الطاهرة، ج24، ص137 و 138.
[3]. جواهر الکلام في شرح شرائع الاسلام، ج30، ص39.
[4]. الإستبصار فيما اختلف من الأخبار، ج4، ص174 و 175.
[5]. سوره ممتحنه، آيه10.
[6]. سوره بقره، آيه221.
[7]. وسائل الشيعة، ج20، ص74.
[8]. سوره نساء, آيه165.
[9]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص16.
[10]. سوره نحل، آيه36.
[11]. سوره آل عمران، آيه137؛ سوره نحل، آيه36.
[12]. سوره غافر، آيه78.
[13]. سوره عنکبوت، آيه26.
[14]. سوره آل عمران، آيه64.
[15]. سوره اعراف، آيه88.
[16]. سوره ذاريات، آيه26.
[17]. سوره آلعمران، آيه21.
[18]. کريستف کلمب (کريستوبال کُلُن) سوداگر و دريانورد اهل جنُوا در ايتاليا بود که بر حسب اتفاق قاره آمريکا را کشف کرد. او که از طرف پادشاهي کاستيل (بخشي از اسپانيا) مأموريت داشت تا راهي از سمت غرب به سوي هندوستان بيابد، در سال ۱۴۹۲ ميلادي با سه کشتي از عرض اقيانوس اطلس گذشت؛ امّا به جاي آسيا به آمريکا رسيد. کلمب هرگز ندانست که قارهاي ناشناخته را کشف کرده است.