اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
در «مصاهره» چند فرع را مرحوم محقق(رضوان الله عليه) بيان کردند که گرچه خود اين فروع فعلاً محل ابتلا نيست، لکن در روايات مربوط به اين فروع برخي از نکات فقهي خوب و فايدهاي استفاده ميشود. تاکنون روشن شد که «مصاهره» به أحد امور خمسه حاصل ميشود که اگر يک آميزش مشروعي به وسيله «عقد دائم» يا «عقد منقطع» يا «مِلک يمين» يا «تحليل منفعت» يا «تحليل انتفاع» حاصل بشود، اين «مصاهره» است.
مطلب ديگر آن است که در جريان «مِلک يمين» و «تحليل منفعت» و «تحليل عين»، بين مالک و بين أب ممکن است فرق باشد؛ اگر مالکِ جاريه با خود جاريه آميزش کرد، فرزند او؛ هم مملوک اوست و هم فرزند اوست. ولي اگر چنانچه مالکِ جاريه، اين جاريه را براي ديگري «تحليل منفعت» کرد يا «تحليل انتفاع» و فرزندي هم به بار آمد، فرزند آن شخص است از نظر نَسَب و مِلک اين مالک است از نظر مسائل مالي. براساس تفکيکي که بين مسئله «ملکيت» و «ولديت» است، اينجا يکي ـ دو فرع مطرح شد. حالا ببينيم اين فرقي که مرحوم محقق در شرائع بين پدر و پسر گذاشت، اين فرق تام است يا نه؟
مرحوم محقق(رضوان الله عليه) فرمودند به اينکه «لو کان هناک شبهة»؛ اگر پدري با جاريه پسر آميزش کرد، اگر عمدي بود که زناست و حدّ دارد و اگر شبهه بود «سقط الحدّ»، چون دارد: «ادْرَءُوا الْحُدُودَ بِالشُّبُهَاتِ»،[1] اين حکم حدّي، «و لو حملت مملوکة الأب من الإبن»؛ اگر پسر با جاريه پدر شبهةً آميزش کرد «و لو حملت مملوکة الأب من الإبن مع الشبهة»، حدّ نيست. دو مطلب ميماند: يکي اينکه اين بچه، بچه کيست؟ يکي اينکه مِلک کيست؟ بچه اين پسر است که شبهةً آميزش کرد. مِلک آن پدر است، براي اين کودک تابع جاريه است و جاريه مال پدر است. پس بين پدري و بين مالک بودن فرق است. «و لو حملت مملوکة الأب»؛ جاريه پدر در اثر آميزش پسر، باردار شد و اين آميزش هم به شبهه بود؛ اگر عمدي باشد که زناست و حدّ دارد و اگر شبهه باشد اين دو فرع بايد از هم جدا بشود. اين بچه، بچه اين پسر است؛ ولي مال پدر است. «و لو حملت مملوکة الأب من الإبن مع الشبهة عتق»، ـ اين متن بايد «أُعتق» باشد ـ چرا «أُعتقَ»؟ براي اينکه او نه اينکه برده بود و بايد آزاد بشود، اصلاً حُرّاً به دنيا ميآيد؛ زيرا گرچه مادر او مملوکه است، ولي پسرِ مالک خواهد بود؛ زيرا اين پسر که با جاريه پدر آميزش کرد و پدرِ اين فرزند شد، اين فرزند ميشود نوه آن مالک اصلي و انسان مالک عمودين نميشود؛ چه «بلاواسطه»، چه «مع الواسطه». همانطوري که انسان مالک پدر و جدّ و جدّ اعلي نميشود؛ شخص هم مالک فرزند و نوه و نتيجه هم نخواهد شد، «أُعتقَ». «و لا قيمة علي العبد»، چرا؟ براي اينکه اصلاً اين بچه آزاد به دنيا آمده؛ نه اينکه برده بود و بعد آزاد شد، آزاد به دنيا آمده؛ حالا که آزاد است ديگر مِلک کسي نيست. در مواردي ديگر که تحليل ميشد، بين فرزندي و مِلک فرق بود؛ براي اينکه هيچ کدام جزء عمودين نبودند؛ يعني اگر کسي جاريه خود را براي بيگانه تحليل کرد، آن بيگانه با اين جاريه آميزش کرد و فرزندي به دنيا آمد؛ اين فرزند، فرزند آن بيگانه است، اولاً؛ و مِلک اين کسي است که تحليل کرده، ثانياً؛ اما اگر پسري با جاريه پدر خود آميزش بکند و فرزند به دنيا بيايد، اين فرزند، فرزند پسر است؛ ولي مِلک کسي نيست، چرا؟ زيرا خود اين پسر که مالک نبود، آن پدر که مالک است ميشود جدّ اين فرزند و هيچ کسي مالک «أحد العمودين» نميشود؛ لذا اين کودک حُرّاً به دنيا ميآيد، نه اينکه آنامّاي قبل از عتق برده باشد و بعد آزاد بشود. چه اينکه در خريد برده ميگويند اگر کسي پدر خود را بخرد يا پسر خود را بخرد، براساس اينکه مِلک محقق ميشود او مالک خواهد شد و از آن جهت که شخص مالک عمودين نميشود، اين مِلک به اندازه اينکه حقيقت بيع محقق بشود حاصل خواهد شد؛ يعني آنامّاي قبل از عتق مالک ميشود و بعد هم آزاد ميشود؛ اما اينجا چون مسئله مِلک و مانند آن نيست، اين کودک حُرّاً به دنيا ميآيد؛ لذا فرمودند: «عتق و لا قيمة» کسي تفريط نکرده است.
پرسش: ...
پاسخ: وقتي بيگانه باشد مالک ميشود؛ اما وقتي که «أحد العمودين» باشد، در خصوص پسر که فرع بعکس است اگر پسر باشد، پسر مالک برادر ميشود در صورتي که پدر با مملوکه إبن آميزش بکند. اين مملوکه، فرزند آن جاريه إبن است و چون فرزند جاريه إبن است فرزند پدر هست، ولي مِلک پسر است، چرا؟ چون مالک ميشود، لکن اگر پدر با جاريه خودش آميزش بکند که معلوم است آزاد ميشود؛ اما اگر پدر با مملوکه پسر آميزش کند، ـ که فرع بعدي است ـ دليلي بر آزادي او نيست.
پرسش: ...
پاسخ: بله، منتها «عتق» دارد که بايد «أعتق» باشد؛ يعني «حُکِمَ بعتقه». در بعضي تعبيرات عبارت فقها دارد که «ينعتق» و «عتق» ندارد؛ اما «و لا قيمة علي الإبن»؛ پسر چيزي بدهکار نيست، چرا؟ براي اينکه اين کودک حُرّاً به دنيا آمده است. «و لو حملت مملوکة الإبن من الأب»؛ اگر پدر با جاريه پسر خود آميزش شبههاي بکند، «لم ينعتق»،[2] منعتق نميشود، چرا؟ براي اينکه اين جاريه مال پسر است و اين نوزاد فرزند پدر هست؛ اما مِلک پسر است، چرا؟ براي اينکه پسر، پسر اين پدر است، يک؛ اين نوزاد برادر اوست، دو؛ شخص، مالک برادر ميشود، گرچه مالک «أحد العمودين» نيست. اينکه در فرع دوم فرمودند: «لم ينعتق» ـ آنجا هم مناسب بود که بفرمايد: «إنعتق» ـ براي اينکه شخص مالک برادر ميشود، در اينگونه از موارد بين فرزندي و ملکيت فرق است. اين بچهاي که به دنيا آمده، بچه پدر است، ولي ملک پسر است؛ برادر پسر هست و ملک پسر، محذوري ندارد. ولي «و علي الأب فکّه»؛ پدر موظف است که قيمت اين کودک را بدهد و او را آزاد کند. حالا اين براي چيست؟ «تبعاً للنص» است؛ ببينيم آيا آن نص اين تفسير را به عهده دارد يا ندارد؟ «و علي الأب فکّه إلا إن يکون أنثي» که يک نص خاصي درباره برادر و خواهر هست که آن نص خاص درباره برادر و برادر نيست. الآن اگر پدر با مملوکه إبن آميزش بکند و فرزندي به بار بيايد، اين فرزند، فرزند پدر هست، اولاً؛ اگر پسر بود، برادر پسر هست، ثانياً؛ و اگر دختر بود، خواهر پسر هست، ثالثاً؛ بين برادر و خواهر در مسئله ملکيت فرق است، رابعاً؛ و از نص ميخواهند اين فرق را به دست بياورند؛ حالا آن يک فرق ديگري است که فعلاً محل بحث نيست. الآن فرقي که مرحوم محقق عهدهدار آن شد اين است که اگر پسر با جاريه پدر آميزش شبههاي داشته باشد، يک حکم دارد و اگر پدر با جاريه پسر آميزش شبههاي داشته باشد، حکم ديگر دارد. در فرع اول اين شخص «أعتق»؛ يعني «إنعتق». در فرع دوم هم «ينعتق»، لکن پدر بايد قيمت او را بپردازد، چرا؟ فرق اين چيست؟ گفتند «للنص». آن روايتي که به آن تمسک کردند ببينيم تام است يا نه؟ و اگر تام بود براي هر دو فرع است يا نه؟
پرسش: ...
پاسخ: آن در «طهارت» و «نجاست» و «اسلام» و مانند آن است که تابع اشرف أبوين است که آيا طاهر باشد يا نه؟ مسلمان باشد يا نه؟ اما ملکيت تابع مالک خود است.
روايتي که مرحوم صاحب وسائل(رضوان الله عليه) نقل کردهاند در جلد بيست و يکم، باب «بَابُ حُكْمِ تَزْوِيجِ الْأَمَةِ بِغَيْرِ إِذْنِ سَيِّدِهَا» ـ در اين باب چند روايت است ـ باب 67 از ابواب نکاح «عبيد» و «إماء»، روايت پنجم به اين صورت است: ـ مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه)[3] چندين روايت را به اين صورت بازگو کرد ـ «بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْبَزَوْفَرِيِّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ إِدْرِيسَ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِي أَيُّوبَ عَنْ سَمَاعَةَ» ـ که «موثّقه سماعه» هم هست. «سماعه» از آن جهت که مشکل مذهبي داشت؛ ولي مورد اعتماد بود. معمولاً ميگويند «موثّقه سماعه» و اگر در بعضي از موارد دارد «مضمره سماعه»، اينطور نيست که واقعاً مضمره باشد. ايشان خدمت حضرت مشرف ميشدند، کاغذ و قلم در دست داشتند و از حضرت مطالبي را استفتاء ميکردند، سؤال ميکردند و حضرت جواب ميدادند. ايشان در اول صفحه مينوشت: «سألت أبا جعفر» يا «سألت أبا عبدالله عليه السلام»؛ يعني اول اسم ظاهر را ذکر ميکرد، بعد به دنبال آن «سألته، سألته، سألته» است. اينها را نميشود مضمره حساب کرد، اينها همهشان مسند هستند؛ براي اينکه از اول اسم ظاهر آورد، بعد ديگر تمام اين جملات را که نميتواند بگويد «سألت أبا عبدالله». در همان اول دارد «سألت أبا عبدالله عليه السلام»، در سؤالهاي بعدي «سألته، سألته، سألته»؛ لذا گرچه در بعضي از موارد از اينگونه از روايات به «مضمره» ياد ميکنند؛ اما در بخشهاي ديگر ميگويند در «روايت سماعه»، «حديث سماعه». معمولاً درباره روايات او اينچنين است؛ اگر آنجا احراز بشود که در مجلس او نبود و اسم ظاهر را قبلاً نياورده بود، آنجا را ميتوانند بگويند «مضمره»؛ اما الآن در غالب موارد چندين روايت است که از او نقل شده که ديگر نميگويند «مضمره»، بلکه ميگويند «حديث سماعه» ـ «عَنْ سَمَاعَةَ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام عَنْ مَمْلُوكَةٍ أَتَتْ قَوْماً»؛ سؤال کردم يک جاريهاي نزد عدهاي آمده، «وَ زَعَمَتْ أَنَّهَا حُرَّةٌ»؛ گفت من آزاد هستم در حالي که کنيز بود، «فَتَزَوَّجَهَا رَجُلٌ مِنْهُمْ»؛ نزد يک گروهي آمده، يکي از آن گروه، آن قبيله با اين جاريه که مدعي آزاده بودن بود ازدواج کرد، «وَ أَوْلَدَهَا وَلَداً»؛ فرزندي هم از اين به بار آورد. اين مقاربت، مقاربت شبهه است؛ براي اينکه اين مِلک ديگري بود، «ثُمَّ إِنَّ مَوْلَاهَا أَتَاهُمْ»؛ مالک اين زن نزد اين گروه آمد، «فَأَقَامَ عِنْدَهُمُ الْبَيِّنَةَ»؛ شاهد آورد که اين کنيز مِلک من است، «فَأَقَامَ» آن مالک «عند» اين قوم «بيّنه»، بيّنه آورد که چه؟ «أَنَّهَا مَمْلُوكَةٌ»؛ اين آزاد نيست، بلکه مِلک من است، اين «ادّعا» و آن هم «بيّنه»؛ گذشته از اينکه بيّنه اقامه کرد، اين زن هم اقرار کرد؛ «وَ أَقَرَّتِ الْجَارِيَةُ بِذَلِكَ»؛ پس هم طرف مقابل اقرار کرد و هم مدّعي شاهد اقامه کرد، اينجا حکم چيست؟ وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) طبق اين نقل فرمود: «تُدْفَعُ إِلَي مَوْلَاهَا هِيَ وَ وَلَدُهَا»؛ اين بچه، بچه آن قوم است؛ اگر پسر است، پسر آنهاست و اگر دختر است، دختر آنهاست؛ ولي مِلک اين شخص است. اين جاريه «تُدْفَعُ إِلَي مَوْلَاهَا هِيَ وَ وَلَدُهَا وَ عَلَي مَوْلَاهَا أَنْ يَدْفَعَ وَلَدَهَا إِلَي أَبِيهِ بِقِيمَتِهِ يَوْمَ يَصِيرُ إِلَيْهِ»؛ ـ حالا اين بچه الآن بزرگ شد و بيشتر ميارزد! ـ فرمود به اينکه مسئله عاطفي و رحامت محفوظ بماند؛ اين شخص که مالک جاريه است و مالک اين بچه است، گرچه بچه، بچه او نيست، بچه آن قوم است، اين شخص براي حفظ اصول خانوادگي و رحامت و مانند آن، با قيمت «يوم الإعطاء» اين بچه را قيمت ميکنند و به پدر اين بچه ميدهند. فرمودند به اينکه «وَ عَلَي مَوْلَاهَا أَنْ يَدْفَعَ وَلَدَهَا إِلَي أَبِيهِ بِقِيمَتِهِ يَوْمَ يَصِيرُ إِلَيْهِ»، چون الآن بزرگتر شد و بيشتر ميارزد. «قُلْتُ فَإِنْ لَمْ يَكُنْ لِأَبِيهِ مَا يَأْخُذُ إبْنَهُ بِهِ قَالَ يَسْعَی أَبُوهُ فِي ثَمَنِهِ حَتَّی يُؤَدِّيَهُ وَ يَأْخُذَ وَلَدَهُ»؛ به حضرت عرض کردم اگر پدر پول ندارد اين بچه را بخرد، چه بايد کرد؟ اگر «لَمْ يَكُنْ لِأَبِيهِ مَا يَأْخُذُ إبْنَهُ» به اين پول، حضرت فرمود: «يَسْعَی أَبُوهُ»؛ کار ميکند پدر او، «فِي ثَمَنِهِ»؛ درباره بهاي او، «حَتَّی يُؤَدِّيَهُ»؛ اين ثمن را به مالک بپردازد، «وَ يَأْخُذَ وَلَدَهُ»؛ بچه خود را بگيرد. «قُلْتُ فَإِنْ أَبَي الْأَبُ أَنْ يَسْعَي فِي ثَمَنِ إبْنِهِ»؛ اگر پدر توان آن را ندارد يا نخواست کار کند تا پول در بياورد که اين بچه را بخرد چکار بايد کرد؟ «قَال فَعَلَی الْإِمَامِ أَنْ يَفْتَدِيَهُ وَ لَا يُمْلَكُ وَلَدُ حُرّ»؛[4] امام در حکومت اسلامي موظف است پولي بدهد تا اين بچه آزاد بشود؛ براي اينکه اين بچه، بچه آزاد است، گرچه مادرش کنيز است، ولي پدرش آزاد است.
از اين روايت خواستند فرق بين دو فرعي که مرحوم محقق(رضوان الله عليه) بيان کردند استفاده کنند. مرحوم محقق فرمود اگر پدر با جاريه پسر آميزش بکند شبهةً بايد قيمت بپردازد؛ ولي اگر پسر با جاريه پدر آميزش بکند قيمت نبايد بپردازد. بعيد است اين تفکيک از اين روايت بخواهد استفاده بشود! اما آن نکته اساسي که از اين روايت استفاده ميشود اين است که ميدانيد ما در فقه کتاب «دَين» نداريم؛ اما کتاب «قرض» داريم. «قرض» عقد است، ايجاب است، قبول است و قابل بحث است؛ نظير عقود ديگر؛ اما «دَين» جزء عقود نيست. گاهي انسان معامله سَلَفي کرده، بدهکار است؛ معامله نسيهاي کرده، بدهکار است؛ دستش خورده مال کسي را شکسته، بدهکار است؛ «علي اليد»[5] بود، بدهکار است يا غصب بود، بدهکار است؛ اينها مطلقا جزء ديون است. «دَين» عقدي باشد، ايجابي داشته باشد و قبولي داشته باشد و شرط ضمن عقد باشد اينها نيست؛ لذا ما در فقه کتابي به نام «دَين» نداريم؛ اما «قرض» مثل عقود ديگر عقد است؛ ايجاب دارد، قبول دارد.
در مسئله «قرض» آنجا بخشي از احکام «دَين» را ذکر ميکند. در مسئله «قرض» که ايجاب دارد و قبول دارد و حکم فقهي دارد، مسئله «دَين» را آنجا ذکر ميکنند که اگر کسي بدهکار بود اين بدهکار را به زندان نميبرند ﴿وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسَرَة﴾[6] اگر ديگر حالا توان کسب ندارد، حکومت اسلامي بايد دَين او را بپردازد، نه اينکه بانک او را دستبند بزند و به زندان ببرد؛ حکومت اسلامي يعني اين! چندين روايت است، اختصاصي به اين روايت ندارد. ميگويند براي اينکه يکي از مصارف غارمين که در سوره مبارکه «توبه» آمده است: ﴿إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكينِ وَ الْعامِلينَ عَلَيْها وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي الرِّقابِ وَ الْغارِمينَ﴾،[7] «غارم»؛ يعني بدهکار. کسي که بدهکار است که او را به زندان نميبرند! کسي که بدهکار است دستبند نميزنند! اين ﴿وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسَرَة﴾ و اگر ديگر انتظار کشيدن و ترقّب اثري ندارد، حکومت اسلامي بايد که دَين او را بپردازد.
ملاحظه کرديد اين روايت با اينکه فعلاً محل ابتلا نيست؛ يعني «مملوکه» و «عبد» و «أمه» و مانند آن مطرح نيست، يک بيان نوراني امام صادق(سلام الله عليه) در «حديث سماعة» دارد که حکومت اسلامي موظف است بدهي اين شخص را بدهد. حالا يک وقت است اين شخص در اثر معصيت و خلاف شرع، اين کار را کرده؛ اين نه تنها امام اسلامي و حکومت اسلامي دَين او را ادا نميکنند، بلکه او را حدّ هم ميزنند، حساب آن جداست که اگر با اين پول عياشي کرده يا معصيت کرده است؛ اما اگر نه، اگر در اثر اين تحريمها يا علل و عوامل ديگر، کسي بيتقصير کوتاه آورده و مديون شده، او را ديگر به زندان نميبرند؛ هم در روايات باب «قرض» آمده، هم در روايات باب «عبد» و «أمه».
بنابراين اين تفصيلي که مرحوم محقق در متن شرائع دادند، از اين روايت به هيچ وجه نميشود استفاده کرد. روايت ديگري را هم که اينها ارائه نکردند. قاعده خاصي هم که در اينجا نيست که حالا در فرع اول پدر موظف باشد به فکّ اين فرزند و در فرع دوم نباشد؛ اگر هست در هر دو جا هست و اگر نيست در هيچ جا نيست.
حالا چون روز چهارشنبه است يک مقداري از احاديث نوراني اين ذوات قدسي(عليهم السلام) بخوانيم، گرچه همه اين کلمات احاديث نوراني آنهاست. خدا مرحوم سيد رضي را غريق رحمت کند؛ او حالا چه ابتکاري داشت و چه نکتهاي داشت، آن خطبهاي مفصّلي را که وجود مبارک حضرت امير در وصف متّقيان بيان کرد، آن تقريباً بيست صفحه است. مرحوم سيد رضي اين را در هفت ـ هشت صفحه نقل کردند؛ بخشي از اينها را تکه تکه سه خط، چهار خط در خطبههاي ديگر پراکنده کردند، شايد بخشي را هم اصلاً نقل نکرده باشند. مثل اينکه ايشان احساس کرده که اين خطبه را نبايد يکجا بيان کرد. اين خطبه يکجا بود که به هر حال آن شنونده جان خود را از دست داد، «همّام» بود. منتها حالا يک وقت است که کسي اين خطبهها را از زبان وجود مبارک حضرت ميشنود: «فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً كَانَتْ نَفْسُهُ فِيهَا»؛[8] يک وقت است نه، اينقدر دلباخته اين خاندان است که اگر يکجا هم اين خطبه را بخواند ممکن است آسيب ببينيد؛ لذا اين خطبه بيست صفحهاي را ايشان هفت ـ هشت صفحه آن را نقل کرده، بعد بقيه را قطعه قطعه در جاهاي ديگر پراکنده نقل کرده است.
پرسش: ...
پاسخ: بله، در همين تمام نهج البلاغه که چاپ شده ـ هشت جلد است ـ در يکي از اين مجلّدات هشتگانه کل اين خطبه يکجا جمع شده است؛ بعد دو کار کرده: يکي اينکه کل اين خطبه را يکجا جمع کرده، يکي اينکه آنجاها که سيد رضي اين خطبه را نقل کرده، ايشان به خط درشت نوشته؛ آنجا که ظاهراً نقل نکرده با خط ريز نوشته و اين جملات را تقطيع کرد، بعد در ذيل آن نوشته که اين جمله در فلان خطبه است، اين جمله در فلان خطبه است، اين جمله در فلان جمله است. اين دو ـ سهتا کار اين کتاب شريف تمام نهج البلاغه انجام داد.
اين خطبه220 نهج البلاغه که تقريباً سه سطر و نصف است، اين هم جزء همان خطبه بيست صفحهاي است که در اوصاف متّقيان «همّام» عرض کرد: «صِفْ لِيَ الْمُتَّقِينَ»، در اوصاف آنها حضرت اين سخنراني را بيان فرمود، اين سه سطر و نصف جزء همان خطبه است. حالا ميبينيد سبک اين خطبه و قد و اندام اين خطبه کجاست و چيست که آن اثر را گذاشته! سيد رضي(رضوان الله عليه) دارد که «من کلام له عليه السلام في وصف السالک الطريق إلي الله سبحانه و تعالي»؛ آنکه اهل سير و سلوک است و سلوک «إلي الله» دارد، وصف او چيست؟ ميبينيد اين خطبه پيداست که نه اول آن «حمد» دارد؛ نه «اعوذ بالله» دارد، هيچ چيزي ندارد؛ پس معلوم ميشود که وسط کلام است. اصل اين سه سطر و نصف اين است که «قَدْ أَحْيَا عَقْلَه»، چه کسي «أَحْيَا عَقْلَه»؟ معلوم ميشود که مربوط به جملههاي ديگر است. حضرت آن سالک را که وصف کرد، اوصاف او را که ذکر ميکند، يکي پس از ديگري که آن اوصاف را که ميشمارد ميفرمايد: «قَدْ أَحْيَا عَقْلَه»؛[9] عقل او را زنده نگه داشت و بيدار نگه داشت. يک بيان نوراني حضرت در نهج البلاغه دارد که «نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْل»؛[10] «سُبات» با «سين»، همان «سَبت»؛ يعني تعطيلي. عرض کرد ما پناه ميبريم به خدا از اينکه عقل يک جامعه تعطيل بشود: «نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْل»؛ کسي عقل او تعطيل بشود، جامعهاي عقل آنها تعطيل بشود. پس عقل هم بايد زنده باشد، هم بيدار و يقظان باشد. در مسئله بيداري فرمود: «أَمْ لَيْسَ مِنْ نَوْمِكَ يَقَظَة»؛[11] اي خوابيده نبايد بيدار بشوي؟! پس گاهي سخن از احياي عقل است، گاهي سخن از «ايقاظ النائم» است. در اينجا فرمود که آن سالک «قَدْ أَحْيَا عَقْلَه وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ»؛ اين نفسي که يا «نفس مسوّله» است يا «نفس اماره بالسوء» است، اينها را اماته کرده است. «حَتَّی دَقَّ جَلِيلُهُ»؛ اين بدن وارسته او خيلي نحيف و لاغر شد، «وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ»؛ آن استخوانهاي بدن او، آن اندام ستبر او در اين راه سير و سلوک باريک و لطيف شد، «وَ بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ»؛ آن نورانيت در قلب او پيدا شد و بسياري از اشياء را ديد. گوشهاي از اينها به وسيله امام معصوم(سلام الله عليه) گاهي ظهور ميکند. جريان امام سجاد(سلام الله عليه)،[12] جريان امام باقر(سلام الله عليهما)[13] در هر دو جريان اين اتفاق افتاد. آنها در سرزمين عرفات اشاره کردند که «کثر الضجيج قل الحجيج»؛ به حضرت عرض کردند که حاجيها زيادند، ولي ناله کم است! فرمود: خير، اين مقدار نالهاي که ميشنويد براي چند نفر است. ناله زياد است؛ ولي حاجي کم است! يا سر و صدا زياد است؛ ولي حاجي کم است! عرض کرد اين دشت عرفات پُر است، چه جور کم است؟! فرمود: حالا نگاه کن! با آن نورانيتي که وجود مبارک امام سجاد براي آن شخص سائل، و با آن نورانيتي که وجود مبارک امام باقر براي آن شخص سائل، اين دو امام(عليهما السلام) انجام دادند، ديدند صحراي عرفات است پُر از حيوانات، يک چندتا انسان در آن هستند. اينها در برابر امام زمانشان ايستاده بودند؛ نه به امامت وجود مبارک امام سجاد اقرار کردند و نه در عصر امام باقر(سلام الله عليه) به امامت باقر. اين کسي که در برابر امام زمان خود ايستاده و ميرود صحنه عرفات، حيوان است، او کاملاً حيوان ديد. اين «وَ بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ» ميشود. گاهي پرده را امام بر ميدارد، گاهي اگر به دستور امام عمل بشود و اين سير و سلوک ادامه داشته باشد هست براي او. «قَدْ أَحْيَا عَقْلَه وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ» تا به اينجا که «بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيقَ»؛ اين ديگر مثل فقيه بگويد «أحوط کذا» يا بگويد شبهه دارم، اينها نيست، راه براي او روشن است. اگر کسي «بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ» در مسائل فتوايي تلاش و کوشش ميکند، حق براي او روشن ميشود؛ در راههاي ديگر مسائل سياسي، اقتصادي، اجتماعي و مانند آن تلاش و کوشش ميکند، راه براي او روشن است. «لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيقَ وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ» با اين نور راه را ديد. ديگر ترديد بکند و مشورت بکند و استخاره بکند نيست. «وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَي بَابِ السَّلَامَةِ»؛ اينطور نيست که حالا يک مقطعي اين فيض نصيب او شده باشد، چون با اين سير و سلوکي که کرد او مرتّب اين راه را ميرود تا به «باب السلام» که از ابواب بهشت است، آنجا وارد ميشود. اين فرشتهها ميگويند: ﴿سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدين﴾.[14] ميبينيد آدم که ميميرد، مريض ميشود و ميميرد؛ ولي درباره يحيي و عيسي(سلام الله عليهما) فرمود: ﴿سَلامٌ عَلَيْهِ...يَوْمَ يَمُوتُ﴾؛[15] يعني در روز مرگ هم اينها سالماند. سلام خدا که خدا «هو المؤمن السلام»[16] از سلامت حکايت ميکند. اينها در حين مرگ هم سالم بودند، سالم به دنيا آمدند و سالم هم مردند.
فرمود: «وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَي بَابِ السَّلَامَةِ وَ دَارِ الْإِقَامَةِ»؛ دنيا را فرمودند: «فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُم»،[17] آنجا ميشود «دَارِ الْقَرَار».[18] حرکت هم بدون هدف نخواهد بود، ما لغو که نداريم؛ براي اينکه حرکت به سوي چيزي رفتن است و وقتي به آنجا رسيد آرام ميشود. حرکت با دوام محال است؛ يعني ما چيزي داشته باشيم که دائماً حرکت بکند، اين معلوم ميشود که بيهدف است. همانطوري که حرکت بدون محرِّک مستحيل است؛ حرکت بدون هدف هم مستحيل است. يک وقت حرکت «قسري» است تا اين حرکت قسري تمام شد او باز ميايستد؛ يک وقت حرکت «طبعي» و «طبيعي» است تا به مقصد نرسيده حرکت ميکند و وقتي به مقصد رسيد باز ميايستد. «دَارِ الْإِقَامَةِ وَ ثَبَتَتْ رِجْلَاهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ»؛ اين دو پاي او آرام آنجا متوقف خواهد شد. «فِي قَرَارِ الْأَمْنِ وَ الرَّاحَةِ»؛ از تلاش و کوشش آرام ميگيرد، چون «دَارِ الْقَرَار» است و آسايش دارد، چرا؟ «بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ وَ أَرْضَي رَبَّه»؛[19] اين دل خود را به کار گرفته است. يک وقتي اعضاء و جوارح را براساس عادت کار ميگيرد، اين معيار نيست؛ يک وقتي قلب خود را که «قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّما»[20] اين قلب را به کار گرفته، قهراً خدا را راضي کرده، اگر خدا را راضي کرده معلوم ميشود به دستور خدا عمل کرده که خدا را راضي کرده، پس ميشود ﴿راضِيَةً مَرْضِيَّة﴾،[21] اگر ﴿راضِيَةً مَرْضِيَّة﴾ شد و طمأنينه هم که دارد، بقيه راه او را ميبرند، معلوم ميشود هنوز بين راه است. ببينيد اين آيه سوره مبارکه «فجر» در بخش پاياني که فرمود: ﴿يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة * ارْجِعي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّة﴾؛[22] اگر نفسي مطمئنه شد و در اثر «راضية من الله و مرضية لله» به مقام طمأنينه رسيد، بقيه راه را ديگر مقدور او نيست که برود؛ مثل اينکه بقيه مطالب را انسان مقدور او نيست بفهمد. خيلي از چيزهاست که آدم آن کشش را ندارد که بفهمد، او را ميفهمانند. خيلي از جاهاست که انسان کشش رفتن ندارد، او را ميبرند. فرمود تا اينجا که آمدي مقدورت بود، از اين به بعد هم بايد بيايي، ولي تو نميداني ما ميآوريم تو را ﴿ارْجِعي﴾؛ بيا داخل. اينکه فرمود: ﴿يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة * ارْجِعي إِلي رَبِّكِ﴾ معلوم ميشود که در راه است، اگر در راه نباشد که ديگر رجوع نيست! مقصد کجاست؟ ﴿فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي﴾.[23] پس اگر کسي داراي نفس مطمئنّه بود، «راضية من الله سبحانه و تعالي» بود، «مرضية من الله سبحانه و تعالي» بود، هنوز در راه است، بقيه راه را ميبرند؛ لذا فرمود: ﴿ارْجِعي﴾ کي و کجا؟ ﴿إِلي رَبِّكِ﴾ در حالي که راضي هستي، در حالي که مرضي هستي، در حالي که مطمئن هستي، ﴿فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي﴾ که ـ إنشاءالله ـ اميدواريم روزي همه بشود.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. من لا يحضره الفقيه، ج4، ص74.
[2]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص232.
[3]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج5، ص405.
[4]. وسائل الشيعة، ج21، ص187 و 188.
[5]. مستدرک الوسائل، ج14، ص8.
[6]. سوره بقره، آيه280.
[7]. سوره توبه، آيه60.
[8]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه 193.
[9]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه220.
[10]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه224.
[11]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه223.
[12]. التفسير المنسوب إلى الإمام الحسن العسكري(عَلَيْهِ السَّلَام)، ص606 و 607؛ «قَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلَام وَ هُوَ وَاقِفٌ بِعَرَفَاتٍ لِلزُّهْرِيِّ كَمْ تُقَدِّرُ هَاهُنَا مِنَ النَّاسِ قَالَ أُقَدِّرُ أَرْبَعَةَ آلَافِ أَلْفٍ وَ خَمْسَمِائَةِ أَلْفٍ كُلُّهُمْ حُجَّاجٌ قَصَدُوا اللَّهَ بِآمَالِهِمْ وَ يَدْعُونَهُ بِضَجِيجِ أَصْوَاتِهِمْ فَقَالَ لَهُ يَا زُهْرِيُ مَا أَكْثَرَ الضَّجِيجَ وَ أَقَلَّ الْحَجِيجَ فَقَالَ الزُّهْرِيُّ كُلُّهُمْ حُجَّاجٌ أَ فَهُمْ قَلِيلٌ فَقَالَ لَهُ يَا زُهْرِيُّ أَدْنِ لِي وَجْهَكَ فَأَدْنَاهُ إِلَيْهِ فَمَسَحَ بِيَدِهِ وَجْهَهُ ثُمَّ قَالَ انْظُرْ [فَنَظَرَ] إِلَي النَّاسِ قَالَ الزُّهْرِيُّ فَرَأَيْتُ أُولَئِكَ الْخَلْقَ كُلَّهُمْ قِرَدَةً لَا أَرَي فِيهِمْ إِنْسَاناً إِلَّا فِي كُلِّ عَشَرَةِ آلَافٍ وَاحِداً مِنَ النَّاسِ...».
[13]. مناقب آل أبي طالب عليهم السلام(لإبن شهرآشوب)، ج4، ص184؛ «قَالَ أَبُو بَصِيرٍ لِلْبَاقِرِ عَلَيْهِ السَّلَام مَا أَكْثَرَ الْحَجِيجَ وَ أَعْظَمَ الضَّجِيجِ فَقَالَ بَلْ مَا أَكْثَرَ الضَّجِيجَ وَ أَقَلَّ الْحَجِيجَ أَ تُحِبُّ أَنْ تَعْلَمَ صِدْقَ مَا أَقُولُهُ وَ تَرَاهُ عِيَاناً فَمَسَحَ عَلَي عَيْنَيْهِ وَ دَعَا بِدَعَوَاتٍ فَعَادَ بَصِيراً فَقَالَ انْظُرْ يَا أَبَا بَصِيرٍ إِلَى الْحَجِيجِ قَالَ فَنَظَرْتُ فَإِذَا أَكْثَرُ النَّاسِ قِرَدَةٌ وَ خَنَازِيرُ وَ الْمُؤْمِنُ بَيْنَهُمْ كَالْكَوْكَبِ اللَّامِعِ فِي الظَّلْمَاءِ...».
[14]. سوره زمر، آيه73.
[15]. سوره مريم، آيه15.
[16]. اشاره به سوره حشر، آيه23؛ ﴿هُوَ اللَّهُ الَّذي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِن﴾.
[17]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه203.
[18]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه132.
[19]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه203.
[20]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج2، ص850.
[21]. سوره فجر، آيه28.
[22]. سوره فجر، آيه27 و 28.
[23]. سوره فجر، آيه 29 و 30.