مباحث فقه ـ نکاح ـ جلسه 04 (1394/07/08)

07 01 2022 384012 شناسه:

مباحث فقه ـ نکاح ـ جلسه 04 (1394/07/08)

دانلود فایل صوتی
 

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

تاکنون اين چند امر روشن شد: امر اوّل اينکه «النکاح ما هو»؟ اينکه پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: «أَلنِّکَاحُ سُنَّتِي»،[1] منظور از نکاح در اسلام چيست؟ «النکاح ما هو»؟ جواب اين است، نکاحي که در اسلام مطرح است يک عنصر محوري دارد و شش سلسله که حلقات آنها مسائل فقهي و حقوقي هستند، آن عنصر محورياش عفاف و حجاب است، آن شش سلسله که فقهي و حقوقي هستند عبارت است از سلسله محارم که جواز نظر دارد، سلسله حرمت نکاح که جواز نظر ندارد؛ ولي حرمت نکاح دارد، سلسله ميراث است، سلسله وجوب انفاق است، سلسله شجرهٴ سيادت و امثال سيادت است و ششمين سلسله، صله رحم بودن و واجب بودن اين صله است. همه اين سلاسل ششگانه متفرّع بر تشکيل خانوانده است که اگر کسي همسري انتخاب کرد، اين شش سلسله او را همراهي ميکند. پس «النکاح ما هو»؟ اين نکاحي که پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: من آوردم، چيست؟ عبارت از اين است. حکم اين چيست؟ حکم اين ذاتاً مستحب است، ممکن است طبق علل و عوامل طاري بر او يا واجب عيني بشود يا واجب کفايي.

پرسش: ...

پاسخ: بله، شامل ميشود، لذا تقسيم ميکنند که اين دائمي است يا موقّت، اين طور نيست که اگر موقّت شد حکم آن را نداشته باشد؛ منتها ثواب آن به اين سلاسل مترتّب بشود، محتاج به دليل است؛ مثلاً مسئله ارث مترتّب نيست؛ اما مسئله محرميت هست، حرمت نکاح هست، وجوب انفاق نيست، اينها احکامي است که بين دائم و منقطع فرق است، وگرنه اصل آن استحباب سر جايش محفوظ است.

مسئله سوم اين است که دليل بر استحبابش چيست؟ دليل بر استحباب هم همين عواملي است که در کتاب و سنّت راجع به نکاح شده که ﴿وَ أَنكِحُوا الأيَامَي مِنكُمْ وَ الصَّالِحِينَ﴾[2] که اگر انکاح مورد امر باشد، معلوم ميشود نکاح رجحان دارد يا در سوره مبارکه «نساء» فرمود: ﴿فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُم﴾[3] که امر است. در روايات هم هست که «تَنَاکَحُوا تَنَاسَلُوا»[4] در روايات امر به نکاح فراوان شده. پس از نظر آيه و از نظر روايت امر به نکاح شده که اين نکاح ميشود مستحب و طبق طواري و علل خارجي يا واجب عيني بشود يا واجب کفايي بشود، مربوط به دليل ديگر است.

مطلب بعدي آن بود که برخي مخالف وجوب استحباب نکاح بودند، گفتند نکاح ذاتاً مستحب نيست، ممکن است همان طوري که ذاتاً واجب نيست، طبق علل و عوامل بيروني ممکن است واجب بشود؛ استحباب آن هم همچنين، ذاتاً مستحب نيست ممکن است طبق علل و عوامل بيروني رجحان پيدا کند، دليل اينکه ذاتاً مستحب نيست: يکي آيه سوره مبارکه «نور» است و يکي هم آيه سوره مبارکه «آل عمران». در سوره «نور» که فرمود: ﴿وَ أَنكِحُوا الأيَامَي مِنكُمْ وَ الصَّالِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَ إِمَائِكُمْ إِن يَكُونُوا فُقَرَاءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَ اللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ﴾ که در آيه 32 هست، در آيه 33 عکسش را فرمود؛ يعني آيهاي است که دلالت دارد بر عدم استحباب، فرمود: ﴿وَ لْيَسْتَعْفِفِ الَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ نِكَاحاً حَتَّي يُغْنِيَهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ﴾؛ آنهايي که امکانات مالي ندارند مأمور به صبر هستند، امر است و امر غائب؛ اگر در آنجا امر حاضر است، امر به مقدماتش است که انکاح کنيد، نه اينکه امر کرده باشد به خود زوج که نکاح بکن، بلکه به مبادي امر، به پدر و مادر و به اولياي امور امر کردند که وسيلهٴ ازدواج ديگران را فراهم بکنيد ﴿وَ أَنكِحُوا﴾؛ اما در آيه 33 که آيه بعد است فرمود: کسي که ندارد صبر کند، امر غائب است ﴿وَ لْيَسْتَعْفِفِ الَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ نِكَاحاً﴾.

پاسخ اين استدلال آن است که اين در صورت فقر و تنگدستي است؛ اگر کسي فقير است، يک؛ و امکاناتش هم طوري که حيثيت او محفوظ باشد و ذلّتي را به همراه نداشته باشد، حاصل نميشود، دو؛ در چنين موردي ميتواند صبر کند؛ امّا مشکل، مشکل مسائل مالي است، اگر مسائل مالي طوري حل بشود که ذلّتي در کار نباشد اين دلالت بر لزوم صبر ندارد. پس شاهد جمع اين است که مسئله فقر و غنا مطرح است، آنجا که ذلّتي نيست ديگران در کمال علاقه حاضرند اين مستحب را انجام بدهند؛ بنابراين آيه 33 دليل بر عدم استحباب نفسي نکاح نيست.

ميماند استدلالي که در سوره مبارکه «آل عمران» شده که وجود مبارک يحيي(سلام الله عليه) «سيد حصور» بود، آيه 38 و 39 سوره مبارکه «آل عمران» اين است که به آن استدلال کردند: ﴿هُنالِكَ دَعَا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِي مِن لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ﴾؛ آنگاه ﴿فَنَادَتْهُ الْمَلاَئِكَةُ وَهُوَ قَائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمَحْرَابِ أَنَّ اللّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيَي مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللّهِ وَسَيِّداً وَحَصُوراً وَنَبِيّاً مِنَ الصَّالِحِينَ﴾ «حصور»؛ يعني بيهمسر، قرآن کريم وجود مبارک يحيي را به يک وصفي ستود که آن وصف حصور بودن است؛ معلوم ميشود که نکاح کردن مستحب نيست، اگر همسر داشتن و نکاح کردن مستحب بود، حصور بودن و بيهمسري مستحب نبود و فضيلت نبود. اين استدلال کساني که ميگويند دليلي نيست که نکاح «في نفسه» مستحب باشد، شايد از آن طرف بيهمسري مستحب باشد.

اين استدلال را مرحوم محقق در متن شرايع پاسخ داد که اين در شرع ما نيست. آن شريعت، رهبانيت و امثال اينها را امضا کرده بود،؛ ولي در شريعت ما رهبانيت و بيهمسري رجحاني ندارد، چون در شرع ما نيست. پس نميشود به اين آيه استدلال کرد بر اينکه نکاح در اسلام مستحب نيست.[5] برخي بر فرمايش مرحوم محقق نقد کردند و گفتند که آنچه در شريعت سابق ثابت شد ما استصحاب ميکنيم، مگر اينکه نسخ آن ثابت شود،[6] چيزي که در شريعت قبل بود همان را ما استصحاب ميکنيم، مگر اينکه نسخ آن ثابت شود. در اصول ملاحظه فرموديد که استصحاب حکم شرايع سابق محذوري ندارد، مگر اينکه دليل خاصي به عنوان ناسخ حاکم باشد. در شريعت وجود مبارک يحييٰ، حصور بودن فضيلت بود، لااقل نکاح مستحب نبود، ما همان حکم را استصحاب ميکنيم تا اينکه نسخ ثابت شود و نسخ بشود. اين نقدي که بر مرحوم محقق وارد کردند را ديگران که صاحب جواهر هم از همين گروه است پاسخ دادند به اينکه که لازم نيست يک آيه نازل بشود «يا ايها الذين امنوا» که آيه سوره «آل عمران» نسخ شد، همين دستور فراواني که در قرآن و روايات راجع به نکاح است که حضرت فرمود نکاح سنّت من است، اگر کسي نکاح نکند از سنّت من اعراض کرده است، اگر کسي از سنّت من احراز کند، از بسياري از فضايل محروم است و مانند آن، همه اينها دليل نسخ است. اگر چنانچه امر کردند ﴿فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُم مِنَ النِّسَاءِ﴾ به خود «نکاح» امر شده، يا در سوره «نور» به «انکاح» امر شده، يا در روايات فرمود: «تَنَاکَحُوا تَنَاسَلُوا» به خود تناکحي که ازدواج طرفين است امر شده، يا فرمود نکاح سنّت من است و هر کس نکاح نکند از سنّت من اعراض کرده است، همه اينها دليل بر نسخ است؛ مگر نسخ غير از اين است که دليلي ديگر بيايد بر خلاف دليل اوّل و موضوع حکم دليل اول را از بين ببرد، اين هم نسخ است ديگر. پس نسخ شده.

ثانياً؛ يک وقت است که قرآن کريم يک پيامبري را به بعضي از اوصاف کمالي وصف ميکند؛ مثل اينکه ابراهيم(سلام الله عليه) اين چنين بود، موسيٰ اين چنين بود، عيسي(سلام الله عليهم) هم اين چنين بود، اين وصف يک کمالي است براي همه ملل. يک وقت است که يک امر خصوصي بين فرشتهها و حضرت زکريا است که با او دارند گفتگو ميکنند درباره خصوصيات اين فرزندي که مورد بشارت است ﴿فَنَادَتْهُ الْمَلاَئِكَةُ﴾؛[7] ملائکه به حضرت زکريا بشارت دادند که خدا به شما يک چنين فرزندي ميدهد، سيد است، حصور است و نبي ميشود، اين درصدد وصف کردنِ يحييٰ(سلام الله عليه) به اوصاف جهاني نيست، بلکه يک گفتگوي خاصي است بين فرشتهها و زکريا(سلام الله عليه) که فرزندي که خدا به شما ميدهد اين خصيصه را دارد، اين معنايش اين نيست که اين خصيصه براي همه مستحب باشد، اين هم يکي.

پرسش: ...

پاسخ: بله، يک فضيلت خصوصي «في الجمله» است نه فضيلت جهاني حتي براي شرايع بعدي. يک چنين بچهاي که اين خصوصيت را دارد خدا به شما ميدهد. يک وقت است که فرشتهها شخصي را با اين اوصاف براي جهانيان معرفي ميکنند، معلوم ميشود فضيلت جهاني است، يک وقت گفتگوي خاصي است بين فرشتهها و بين زکريا(سلام الله عليه) که فرشتهها بشارت ميدهند که يک چنين بچهاي خدا به شما ميدهد، اين دليل نيست که اين صفتي که او دارد صفت جهاني باشد.

پرسش: ...

پاسخ: اين خطاب نيست، اگر خطاب باشد عام است؛ اما اين خطاب نيست، بلکه يک گفتگوي خاصي است بين فرشتهها و زکريا(سلام الله عليه). آنجايي که خطابات عام است مثل اينکه وجود مبارک يحييٰ را، وجود مبارک مسيح را، وجود مبارک کليم را، وجود مبارک خليل را، اينها را مسخ ميکند، بله اينها عام است؛ امّا يک گفتگوي ويژهاي اگر بين فرشتهها و زکريا بود که خدا يک چنين فرزندي به شما ميدهد، اين دليل نيست که اين وصفي که اين فرزند دارد يک وصف جهاني است.

پرسش: ...

پاسخ: خطاب را که نقل نميکند، يک گفتگوي ويژهاي است بين دو نفر، ما از کجا اطلاق بفهميم؟! اين قدر متيقّن در مقام تخاطب همين است.

پرسش: ...

پاسخ: نه اينها ميدانستند؛ هم متکلم ميداند چه ميگويد و هم مخاطب ميداند که چه ميفهمد و اما از حوزه خطاب بيرون است، از حوزه تکلّم و محاوره بيرون است تا بشود جهاني، آن دليل ميخواهد.

در پاسخ بعدي گفته شد که اصلاً «حَصور» به معناي بيهمسر است يا حصور کسي است که «يحبس نفسه عن الشهوه»؟ اگر حصور به اين معنا باشد در قبال آيهاي است که در اوايل سوره مبارکه «آل عمران» است، در آنجا که برخی هم خواستند به آن آيه که ازدواج مستحب نيست، استدلال بکنند ﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَنَاطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الأنْعَامِ وَ الْحَرْثِ﴾.[8] در آيه سوره مبارکه «آل عمران» عناصر محوري زر و زيور جهان را فرمود همين چهار تاست و اکثري مردم گرفتار همين چهار زيور هستند، بخشي از اين زيورهاي چهارگانه جماد است، بخشي نبات است، بخشي حيوان است و بخشي انسان؛ آنکه نبات هست کشاورزي است که از آن به «حرث» ياد شده است؛ آنکه جماد است، زر و زيور است از آن به «قناطير مقنطره» ياد شده؛ آنکه حيوان است از آن به «انعام» ياد شده، گاو و گوسفند و اسب و مانند آن؛ آنکه انسان است از آن به عنوان «حب النساء» ياد شده، ﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ﴾ شهوات چيست؟ همين چهار بخش است: ﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ الْبَنِينَ﴾ زن و فرزند؛ ﴿وَ الْقَنَاطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ﴾، ﴿وَ الأنْعَامِ وَ الْحَرْثِ﴾، اينها نقص است و حبّ اينها نقص است، چگونه شما ميگوييد ازدواج مستحب است و سنّت است؟! غافل از اينکه نکاح که يک عنصر محوري دارد بنام عفاف و حجاب و شش سلسله از سلاسل فقهي و حقوقي که او را احاطه کرده است، اين غير «حبّ النساء» است و شهوتراني است. گفتند که «زرّاع کنوز الرحمان»اند، کشاورزي مستحب است، زارعان کنوز الهي هستند، اين همه فضيلت درباره کشاورزي است، اين چکار دارد به اينکه حرث، حبّ به حرث، دلبستگي به باغ و راغ، فضيلت نيست؟! کار کردن و توليد کردن و مشکل جامعه را حل کردن فضيلت است؛ اگر دليل آمده است که «الزَّرّاع کُنُوزُ الرَّحْمَن»[9] و روايات آمده است که اگر خواستيد کشاورزيتان پربرکت شود، بخشي از آن گندم را در دست بگيريد و رو به قبله بايستيد اين آيه را بخوانيد و به زمين پخش کنيد ﴿ءَأَنتُمْ تَزرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ[10][11] اين جزء بهترين عبادات توليد است.

 آنجا که دارد حبّ به حرث، زيور انساني است که ﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ﴾، اين چکار دارد به اينکه کشاورزي يک فضيلت است و توليد فضيلت است و حلّ مشکل جامعه فضيلت است؟! اينجا هم توليد فضيلت است و هم حفظ نسل فضيلت است و مانند آن. بنابراين هيچ ارتباطي بين آيه سوره مبارکه «آل عمران» با «أَلنِّکَاحُ سُنَّتِي» ندارد، آن يک مطلب ديگري است، آنجا بله، هر چهارتايش بد است، ما بيش از چهار زينت بد که نداريم در عالَم، يا جماد است يا نبات است يا حيوان است يا انسان، زينت هر چهار تا هم محکوم است، اينها گرايش به غير خداست، اينها بله قبول است؛ امّا حبّ ولد، اينکه جزء زينتهاي مذموم دنيا نيست که انسان اولاد خودش را دوست داشته باشد. بنابراين آن آيه سوره مبارکه «آل عمران» از اين جهت دليل نيست و حصور بودن هم گفتند به اين معناست که حافظ نفس است «عن الشهوه». به هر تقدير دليل مهم براي پاسخ دادن به آن استدلال، همين آيات و رواياتي است که ما را به نکاح دعوت کرده است.

پرسش: ...

پاسخ: يکي از محتملات آن اين است، آن هم که مرحوم صاحب جواهر[12] و ديگران بيان کردند، جزء معاني اوست «والذي يحبس نفسه عن الشهوه»، نه «الذي لايتزوج»؛ معناي منحصر آن اين نيست، يکي از معاني آن اين است که شهوتگرا نيست، بله.

 بنابراين از اين جهت که نکاح مستحب است حرفي در آن نيست؛ نه حصور بودن وجود مبارک يحييٰ دليل است بر اينکه در اسلام نکاح مستحب نيست و نه ﴿وَ لْيَسْتَعْفِفِ الَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ نِكَاحاً حَتَّي يُغْنِيَهُمُ اللَّهُ﴾[13] دليل است بر اينکه نکاح «في نفسه» مستحب نيست.

پرسش: ...

پاسخ: وجود مبارک حضرت به وظيفه خودشان عمل ميکنند؛ درباره وجود مبارک حضرت که ما دسترسي نداريم و حکم آن را هم نميدانيم، چه ميدانيم که چه شد، حضرت به حکم خودشان هم اعلماند هم اصلحاند. ما نميدانيم واقعاً ازدواج کردند يا نکردند؟ چه ميدانيم؟ وقتي نميدانيم چرا حرف ميزنيم؟! فقط اين مقدار ميدانيم که حضرت به وظايف خودش اعلم است از همه و معصومانه هم عمل ميکند.

مطلب ديگر اينکه مرحوم آقاي بروجردي(رضوان الله تعالي عليه) وقتي به قم نزول اجلال کردند، از شاگردان خوب و بزرگ مرحوم آخوند خراساني بودند، گذشته از آن مباني فقهيشان چندتا کار ابتکار و نو داشتند که بخشي به مسائل علمي برميگردند و بخشي به مسائل عمران و آبادي و نگهداري حوزه برميگردد. چند تا کتاب را ايشان ترويج ميکردند که طلاب حوزوي به اين کتابها آشنا بشوند: يکي اين سلسلهٴ جوامع فقهيه است که رابطه نسل نو با قدما حفظ بشود. فرمايش ايشان اين بود که اين بزرگاني که جزء فقهاي دست اوّل هستند به عصر عصمت نزديکترند، به عصر نصوص نزديکترند؛ لذا فقهاي بعدي گاهي فتواي آن فقهاي اقدم را به منزلهٴ روايت تلقّي ميکردند، براي اينکه اينها غالباً به مضمون روايت فتوا ميدادند. اين قدر مسئلهٴ صدوق و امثال صدوق برايشان مهم بود که ميفرمودند متأخّرين اگر يک وقتي به يک روايتي دسترسي نداشتند، فحص ميکردند که قدما به چه مضموني فتوا ميدهند، ميگفتند غالباً فتواي فقها مطابق با رواياتي است که به آنها رسيده است، آن عصر خيلي عصر تحليل نبود، برابر همان روايت عمل ميکردند؛ اين اصرار ايشان باعث شد که اين «الجوامع الفقهيه» که قبلاً مطروح بود حالا بشود مشهور، و چندين چاپ شد که سلسلهٴ فقهيهٴ فقهاي دست اوّل در حوزه آمده؛ کار ديگري که ايشان کردند اين مفتاح الکرامه بود که از متأخرين است، اين بزرگوار هم نقل اقوال کرده آراي فقها را جمع کرده است. از نظر نقل اقوال، اين کتاب شريف مفتاح الکرامه يک کتاب خوبي است که ما اگر بخواهيم ببينيم فقها در اين زمينه چه فرمودند، اين متتبّع بزرگوار اين کار را کرده در کتاب شريف مفتاح الکرامه، آرا و اقوال و فتاواي بسياري از علما را جمع کرد؛ کار سومي که مرحوم آقاي بروجردي(رضوان الله عليه) کرد اين کتاب بداية المجتهد و نهاية المقتصد ابنرشد اندلسي را رواج داد، آن هم فقيه بود، هم فيلسوف بود و هم متتبّع بود. اين بداية المجتهد قبلاً به صورت مختصر و نامرغوبي چاپ شده بود، بعد در اثر فتوا و اصرار ايشان چاپ شد و بعداً اين کتاب را شرح کردند. براي اينکه روشن بشود که فتواي اهل سنّت چيست، اين کتاب در عين حال که مختصر هست آراي فقها را خوب روشن ميکند؛ هم حکيم بود ابنرشد فيلسوف معروف، هم قاضي بود و هم فقيه بود که خيليها به زعمشان ولو زعم باطل که بعد از ابنرشد فلسفه افول کرده است، غروب کرده است؛ البته در آن سرزمين اسپانيا و اينها شايد اين حرف درست باشد؛ ولي بالاخره اين طور نيست که بعد از رفتن او فلسفه غروب کرده باشد. اين بداية المجتهد و نهاية المقتصد چندين بار چاپ شده است. در جلد اوّل، صفحه 435 مسئله نکاح را مطرح ميکند. راجع به اين کتاب من عرض بکنم، تهيه اين کتاب آسان است، يک؛ انس به آراي اهل سنّت لازم است، دو؛ الآن ما يک ارتباط تنگاتنگي با اين نحله داريم؛ هم آنها بايد فتاواي ما را بدانند و هم ما بايد از فتاواي آنها باخبر باشيم. اين که حوزههاي شيعه از فتاواي اهل سنّت بايد باخبر باشند؛ يعني فقه آنها فقه مقارن باشد، بعضي از بزرگان ما اين کار را انجام دادند؛ مرحوم شيخ طوسي کتاب خلاف را نوشته که در همين زمينه است، مرحوم علامه(رضوان الله عليه) مختلف را نوشته در همين زمينه است، منتها اين کتاب که به عنوان فقه مقارن تنظيم ميشود، حواس همه اينها جمع بود؛ ببينيد چه مرحوم شيخ طوسي در خلاف، چه مرحوم علامه در مختلف، هرگز نيامدند ائمهٴ ما(عليهم السلام) را در رديف پيشوايان آنها قرار بدهند، وقتي ميخواهند فقه مقارن را بنويسند و فتاواي چهار مذهب يا پنج مذهب يا کمتر يا بيشتر را نقل کنند، ميبينيد از آن طرف چه مرحوم شيخ طوسي، چه مرحوم علامه ميگويند شافعي اين چنين گفته، ابوحنيفه اين چنين گفته، شيخ طوسي اين چنين گفته، مفيد اين چنين گفته و صدوق اين چنين گفته؛ هرگز نميگويند که ابوحنيفه چنين گفته و امام صادق(سلام الله عليه) چنين فرمود، بلکه حواسشان جمع بود، هرگز آنها را با ائمه(عليهم السلام) که معصوماند و استاد همه اينها هستند يکجا ذکر نميکردند و هرگز نميکنند. آنها جزء علماي عادي هستند، معصوم که نيستند، هرگز نميشود بگوييم مالک چنين گفته، شافعي چنين گفته، احمد چنين گفته، ابوحنيفه چنين گفته، ـ معاذ الله ـ امام صادق(سلام الله عليه) چنين گفته، اين نيست، ميشود گفت شيخ مفيد چنين فرمود، شيخ طوسي چنين فرمود، شيخ صدوق چنين فرمود، اين کار را کردند. معناي فقه مقارن اين نيست که ما معصوم را با غير معصوم مقارن هم قرار بدهيم، بلکه معناي فقه مقارن اين است که مادون معصوم را در کنار هم قرار بدهيم.

جناب ابنرشد در جلد اوّل، صفحه 435 ـ شايد مجموعاً يک شماره داشته باشد ـ از کتاب بداية المجتهد دارد «الباب الاول في مقدمات النکاح و في هذا الباب ألْفَ المسائل في حکم النکاح»، يک؛ «و في حکم خطبة النکاح»، دو؛ «و في الخطبه علي الخطبه»، سه؛ «و في النظر الي المخطوم قبل التزويج»، چهار؛ اين احکام چهارگانه را ما بايد در اينجا مطرح کنيم. فرمود «و اما حکم النکاح فقال قوم هو مندوب اليه و هو الجمهور» معروف بين فقهاي سنّت اين است که اين مستحب است؛ جمهور همان توده مردم را ميگويند. «و قال اهل الظاهر هو واجب و قالت المتأخرة من المالکي و هو في حق بعض الناس واجب و في حق بعضهم مندوب اليه و في حق بعضهم مباح و ذلک بحسب ما يخاف علي نفسه من الأَنَس»؛ يعني اگر زحمت و نگهداري خويشتن دشوار باشد، ميشود واجب يا مثلاً مستحب و اگر عادي باشد مثلاً مباح ميشود. ابنرشد ميگويد اين درست نيست، به هر حال نکاح در اسلام يک حکمي دارد، نه اينکه اصلاً عاري از حکم باشد و شما برابر مصلحت شخصي بخواهيد حکم آن را تعيين کنيد. «و سبب الاختلافهم» اين است که «هل تحمل الصيغة الامر به في قوله تعالي: ﴿فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ[14]» که آيه است و در قول پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) که فرمود: «تَزَوَّجُوا فَإِنِّي مُكَاثِرٌ بِكُمُ‏ الْأُمَم»[15] که روايت است «و ما اشبه ذلک من الاخبار وارد في ذلک»، آيا اين امرها بر وجوب حمل ميشود يا بر نذر يا بر اباحه؟ «اما من قال إنه في حق بعض الناسک واجب و في حق بعضهم مندوب اليه و في حق بعضهم مباح، فهو التفات الي المصلح»، اين تعيين حکم شرعي برابر مصالح شخصي است، اين که فقه نشد! بالاخره دستور خود اسلام نسبت به طبيعت نکاح چيست؟ «فهذا النوع من القياس هو الذي يسمي المرسَل و هو الذي ليس له اصل المعيّن يسنّد اليه»، اين گونه فقه سازي اصلي ندارد که برابر مصالح شخصي شما حکم فقه را معين کنيد. بايد بگوييد از ادله براي نکاح ذاتاً اين حکم استفاده ميشود، گاهي بر اثر طواري و جهات خارجي ممکن است عوض شود، آن يک راه فقهي است؛ اما بگوييد اصلاً خود نکاح «في نفسه» حکم ندارد، مصالح شخصي تعيين کننده وجوب و  استحباب و اباحه است، اين قياس مرسلي است که مورد اعتماد ما نيست، البته برخي از اهل سنّت به اين فتوا ميدهند. توجّه به اين برای آن است که به اين کتاب آشنا و مأنوس شويد، اگر فقه مقارن به آن معناي تفصيلي مقدور نيست، اين فقه مقارن اجمالي دشوار نيست که بالاخره بدانيم خطوط کلي فقهي که آنها دارند چيست.

و نکتهاي که درباره بحث قبل مانده است اين است که اين «قبح عقاب بلابيان» حکم شرعي است. عقل که چراغ است، شريعت را کشف کرده است، ديگر ما نميگوييم «کلما حکم به العقل حکم به الشرع»، چون عقل ميگويد «عقاب بلابيان» قبيح است؛ پس شارع مقدس يک حکمي دارد بنام برائت؛ نه، ميگوييم «رُفِعَ . . . مَا لايَعْلَمُونَ»[16] دليل نقلي برائت است و اين «قبح عقاب بلابيان» دليل عقلي برائت است، عقل و نقل دوتا چراغ هستند براي کشف وحي که وحي چيست؟ اگر مبادي استدلال عقل تام است؛ يعني وهم و خيال نيست و مصون از مغالطات لفظي و معنوي و مانند آن است، اين حجّت است؛ يعني چراغ است و شرع را کشف ميکند. اگر روايت تام بود طريق است و حکم الهي را شرح ميدهد، اين هم حکم الهي را شرح ميدهد.

 بنابراين نه آن فرمايش مرحوم آقا شيخ محمد حسين(رضوان الله عليه) که آمدند فرمودند، بود و نبود را؛ يعني جهانبيني را عقل نظري به عهده دارد، بايد و نبايد را؛ يعني فقه و حقوق را، عقل عملي به عهده دارد،[17] اصلاً درست نيست، چون عقل عملي کارش انگيزه است نه انديشه؛ اراده و تصميم و نيت، اينها کار اوست، کار در برابر درک؛ اما تصور و تصديق و استدلال و قياس که انديشه است کار عقل نظري است. اين چنين نيست که حکمت عملي را عقل عملي درک بکند حکمت نظري را عقل نظري، بلکه حکمتين چه نظري و چه عملي هر دو را عقل نظري درک ميکند، عقل عملي کارش عمل است. اين عقل نوري است که «عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَن وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجَنَان»[18] نيروي کار است و اگر خدايي ناکرده در هوسبازي اين شکست بخورد اين همان بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است که فرمود: «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍ تَحْتَ هَوَي أَمِير».[19]

پرسش: ...

پاسخ: نه، «کلما حکم به العقل»؛ يعني «کلما ادرک به العقل فهو حجه» همين. اصلاً عقل «حَکَم» به معناي ولايي ندارد! حکم ولايي فقط از آن شرع است. عقل، چه عقل حکيم چه عقل اصولي، قبل از اينکه اين حکيم يا فقيه يا اصولي به دنيا بيايد اين حکم بود، راه را ميرود، نه راه را ميسازد، کشف ميکند. يک چراغ است و از چراغ کاري ساخته نيست مگر ديدن. کتاب و سنّت هم کشف ميکند؛ منتها ما چون دسترسي به ذات اقدس الهي نداريم، ميگوييم کتاب و سنّت، وگرنه کتاب و سنّت هم ميگويند «قال الله».

پرسش: ...

پاسخ: خود حضرت که نميگويد من گفتم، خداي سبحان هم به وجود مبارک حضرت ميفرمايد که ﴿لاَ تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ﴾[20] بدون اجازه ما زبانت را حرکت نده؛ بله، چند روزي هم که وحي قطع شد، حضرت ساکت بود تا اينکه وحي آمد بعد فرمود به اينکه خداي سبحان تو را رها نکرده. خود وجود مبارک حضرت هم عبد محض است، ما چون دسترسي به ذات اقدس الهي نداريم ميگوييم کتاب و سنّت، وگرنه کتاب و سنّت هم همه «قال الله، قال الله» هست؛ همهشان راهنما هستند، راه به دست يک مهندس است بنام «خدا»، شارع بالذات خداست، دين شريعت است، صراط مستقيم شريعت است.

پرسش: ...

پاسخ: سراج است، ما از کجا ميفهميم خدا چه راهي دارد؟ اين است، حالا چون دسترسي به ذات اقدس الهي نداريم ميگوييم قرآن فرمود از ما که بيش از اين نميخواهند. وجود مبارک پيغمبر مستقيم ميگويد «قال الله» ما چون دسترسي نداريم ميگوييم اين است.

بنابراين يک صراط مستقيمي هست که ما همه خواهان او هستيم اين صراط مستقيم به دست مهندس است؛ چه حکيم، چه اصولي و چه فقها قبل از اينکه به دنيا بيايند، اين راه هست، بعد از اينکه آمدند اين راه هست، بعد از اينکه رحلت کردند اين راه هست، اينها مهندس نيستند، بلکه راه را کشف ميکنند. برابر اين چون که کشف ميکنند؛ هم براي خودشان حجت است و هم براي مقلّدينشان، اينها راهساز نيستند، حالا چه حکيم چه فقيه چه اصولي قبل از اينکه بيايند که اين بود، بعد از اينکه رحلت کردند که اين هست، اينها مهندس نيستند. در بعضي از روايات ما کلمهٴ «مهندس» به ذات اقدس الهي اطلاق شده است، مستحضريد که اين مهندس عربي نيست، اينکه ميگوييم «هندس يهندس مهندِس مهندَس» اين معرّب است، اصلش «اندازه» است و بعد مخفّف شد، شده «اندزه» بعد تعريب شده، شده «هندسه» بعد فعل مضارع و ماضي و اسم فاعل برايش وضع شده، شده «مهندِس». در بعضي از نصوص اين کلمه «مهندس» به ذات اقدس الهي اطلاق شده است؛ ولي بالاخره صراط اوست. ما ميگوييم «العدل حَسَن»؛ قبل از اينکه حکيم يا اصولي يا فقيه به دنيا بيايد، اين موضوع بود اين محمول بود اين ربط بين موضوع و محمول بود اين طور نيست که اينها جعل کرده باشند! مولا يک نفر است و آن خداست، حکم ولايي و تأسيسي مال يک نفر است و آن خداي سبحان است، ديگران ميآيند اين راه را کشف ميکنند، خودشان ميروند و به مقلّدين خود هم ميگويند، اينها ديگر راهساز نيستند. نعم انسان در تدبير امور شخصي خودش يا مربوط به حوزه خودش يک سلسله قوانيني را که مطابق با قوانين شرع باشد جعل ميکند که فلان روز کار بکنيد فلان روز تعطيل بکنيد، چند ساعت کار بکنيد چند ساعت تعطيل بکنيد، اينها يک کارهايي است که عقل تدبيري در حوزه کارهاي خودش انجام ميدهد؛ اما آنچه را که مربوط به نظام دين است به نحو سالبه کليه هيچ حکمي را عقل جعل نميکند، عقل يک چراغ خوبي است، از چراغ هيچ کاري ساخته نيست فقط کشف کردن است.

حالا چون روز چهار شنبه است يک حديث نوراني از وجود مبارک امام هادي(سلام الله عليه) که ايام ميلاد آن حضرت است نقل کنيم. وجود مبارک امام هادي(سلام الله عليه) ـ اين روايت کوتاه را که همهمان شنيديم ـ فرمود: «الدُّنْيَا سُوقٌ رَبِحَ فِيهَا قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخَرُونَ»[21] دنيا بازار است، انسان هر لحظه سرمايه ميدهد، بايد چيزي را بگيرد، عمر سرمايه است؛ يک عدهاي سود ميبرند، يک عدهاي سود نمي برند. آنهايي که سود ميبرند در قرآن کريم تعبيرش اين است که ﴿يَرْجُونَ تِجَارَةً لَن تَبُورَ﴾؛[22] اينها اميدوارِ تجارتي هستند که خسارت ندارد و شفّافترش هم همان آيه سوره «صف» است که ﴿هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَي تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ ٭ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾[23] اين تجارت سودآور است. مستحضريد وقتي انسان با خدا تجارت ميکند، اين نيست که سود ببرد، تجارت با خدا اين است که عوض و معوّض هر دو را خدا به او ميدهد. اگر ما جان را مال را وقت را در راه خدا داديم ﴿إِنَّ اللّهَ اشْتَرَي مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُم﴾[24] اين طور نيست که يک چيزي بدهيم و يک چيزي بگيريم. اين اطلاق بيع و شراء يا اطلاق تجارت، اين با يک تکلّف و تشبّهي همراه است؛ اوّلاً ما مالک نيستيم تا اينکه چيزي را بدهيم و چيزي را بخريم، فرمود درست است که من به شما گفتم شما مالک هستيد؛ اما شما نسبت به يکديگر بله، مالک هستيد؛ اما نسبت به الله مالک نيستيد، حواستان جمع باشد! ﴿أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الأبْصَارَ﴾.[25] در همان آيات ﴿أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ﴾،[26] اين «أم» أم منقطعه است، با «ميم» «مَن» که وصل شد، ميشود ﴿أَمَّن﴾، «أم، مَن» اين «أم»؛ يعني «بَل»، «بَل مَن يملک السمع و الأبصار» ﴿أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الأبْصَارَ﴾؛ چشم و گوش مال کيست؟ وقتي مالک چشم و گوش نيستيم، مالک چه چيزي هستيم؟! ﴿أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ﴾؛ يعني ﴿أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ﴾؛ يعني تنها کسي که مجيب اوست، او هست؛ تنها کسي که مالک چشم و گوش است اوست، پس ما ميشويم امين، آن وقت وقتي امين هستيم در مال خدا داريم تصرّف ميکنيم؛ لذا گفت اينجا را نگاه بکن آنجا را نگاه نکن! اگر کسي مالک چشم بود ميتواند بگويد خوب اين چشم مال من است و هر کجا بخواهم نگاه ميکنم؛ اما آنکه مالک چشم است ميگويد من به شما ميگويم اينجا را نگاه بکن، آنجا را نگاه نکن! چون اين مال من است. اگر کسي مالک چشم بود چرا آن وقت حتي خيليها دلشان ميخواهد که اين چشمشان را ببندند و بميرند؟ يک چنين مهلتي هم ندارند! بعضيها هم که با چشم باز ميميرند، يک منظره بدي دارند، به آدم فرصت نميدهند.

بنابراين اين چنين نيست که اين چشم و گوش مال ما باشد. همان طوري که مجيب مضطر اوست و لاغير ـ اينها لسان، لسان توحيد است اين چند تا جمله ـ، مالک سمع و بصر هم اوست، نه تنها مالک آسمان و زمين. ﴿أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الأبْصَارَ﴾ مالک بصر اوست، مالک سمع اوست و گاهي اجازه نميدهد که انسان چشمش را ببندد و بميرد و گاهي هم اجازه نميدهد آدم بشنود، حالا مدام با سمعک و غير سمعک ميخواهد مشکلش را حل کند، نميشود. بنابراين مالک حقيقي اوست، وقتي مالک حقيقي او بود بيع و شراء معنا ندارد؛ ولي تشويقاً به ما گفتند که ﴿إِنَّ اللّهَ اشْتَرَي مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ﴾ وقتي که ما داديم و معامله ميکنيم، چه چيزي ميگيريم؟ هر چه به ما بدهند ما بايد جان داشته باشيم که از آن استفاده کنيم يا نه، ما اين جان را داديم يا مال را داديم يا وقت را داديم و يک چيزي گرفتيم، اين چيزي که گرفتيم بايد جان داشته باشيم که از آن استفاده کنيم يا نه، عوض و معوض هر دو را به ما ميدهد. اين است که ميگويد: ﴿تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴾، اين است که ﴿يَرْجُونَ تِجَارَةً لَن تَبُورَ﴾؛ اما اگر کسي ـ خداي ناکرده ـ با خدا معامله نکرد به ديگري فروخت، عوض و معوض هر دو را او ميبرد، انسان ميشود بردهٴ شيطان و هر چه او خواست اين ميکند، اين طور نيست که اگر کسي بيراهه رفته است چيزي گيرش بيايد، لذا فرمود: يک عده در اوائل ﴿فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ﴾[27] اينها تجارتشان سودآور نيست، بعد يک مقداري جلوتر ميرويم ميبينيم که تنها اين نيست که تجارت سودآور نيست، فرمود: ﴿كُنتُمْ قَوْماً بُوراً﴾؛[28] اين «بور»، جمع «بائر» است، فرمود: خود اينها ميشوند يک سرزمين بائر، ﴿كُنتُمْ قَوْماً بُوراً﴾؛ «أي بائرا»، زمين بائر هيچ چيزي نيست، حيات ندارد اصلاً، در قبال حي است و يک مواتي است.

بنابراين يک عده﴿يَرْجُونَ تِجَارَةً لَن تَبُورَ﴾، ﴿تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴾، يک عده: ﴿فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ﴾، بعد هم مي افتند در وادي ﴿كُنتُمْ قَوْماً بُوراً﴾؛ لذا ميشوند ملت هالک. کل مال را؛ يعني عوض و معوض هر دو را باختند، اين طور نيست که انسان يک چيزي به شيطان بدهد و يک چيزي از شيطان بگيرد که! شيطان گفت من سواري ميخواهم. اين تعبيري که در سوره مبارکه «اسراء» است گفت: ﴿لَأَحْتَنِكَنَّ﴾ «احتنک» که باب افتعال است، اين سوارکار را ديديد که چگونه دهنهٴ اسب را، گردن اسب را مهار ميکند اين را ميگويند: «احتنک» «احتنک الفرس»؛ يعني حنک و تحت حنکش را گرفته، خب ميبينيد که اين سوارکار چگونه اسب را ميراند! شيطان گفت چنين حالي ميخواهم، من سواري ميخواهم ﴿لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ﴾؛[29] اگر کسي به او دارد سواري ميدهد او ديگر قدرتي ندارد. پس معاملهٴ با غير خدا عوض و معوض هر دو را ميبازد، معاملهٴ با خدا عوض و معوض هر دو را ميگيرد؛ لذا ميشود ﴿تِجَارَةٍ تُنجِيكُم﴾، ميشود ﴿تِجَارَةً لَن تَبُورَ﴾، آن ميشود ﴿كُنتُمْ قَوْماً بُوراً﴾؛ اين عصارهٴ فرمايش امام هادي(سلام الله عليه) است که فرمود: «الدُّنْيَا سُوقٌ رَبِحَ فِيهَا قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخَرُونَ» که اميدواريم همه شما ـ إن شاء الله ـ از کساني باشيد که با ربح و سود در دنيا به سر ببريد.

«و الحمد لله رب العالمين»

 


[1] . جامع الأخبار(للشعيری)، ص101.

[2] . سوره نور، آيه32.

[3] . سوره نساء، آيه3.

[4] . جامع الأخبار(للشعيری)، ص101.

[5] . شرائع الاسلام، ج2، ص210.

[6] . مسالک الافهام الی تنقيه شرائع الاسلام، ج7، ص11 و 12.

[7] . سوره آل عمران، آيه39.

[8] . . سوره آل عمران، آيه14.

[9] . تهذيب الاحکام، ج6، ص384؛ «الزَّارِعُونَ‏ كُنُوزُ اللَّهِ‏ فِي أَرْضِه».

[10] . سوره واقعه، آيه63 و 64.

[11] . الکافی(ط ـ الاسلامية)، ج5، ص262.

[12] . جواهر الکلام، ج29، ص21.

[13] . سوره نور، آيه33.

[14] . سوره نساء، آيه3.

[15] . دعائم الاسلام، ج2، ص191.

[16] . التوحيد(للصدوق)، ص353.

1. نهايه الدرايه، ج1، ص295؛« .... بين العقل النظري والعقل العملي فإن الفرق بينهما بمجرد تفاوت المدرک..... ».

[18] . الکافی(ط-الاسلاميه)،ج1،ص11.

[19] . نهج البلاغه(للصبحی صالح)، حکمت211.

[20] . سوره قيامت، آيه16.

[21] . تحف العقول، النص، ص483.

[22] . سوره فاطر، آيه29.

[23] . سوره صف، آيه10 و 11.

[24] . سوره توبه، آيه111.

[25] . سوره يونس، آيه31.

[26] . سوره نمل، آيه62.

[27] . سوره بقره، آيه16.

[28] . سوره فتح، آيه12.

[29] . سوره إسراء، آيه62.


دیدگاه شما درباره این مطلب
افزودن نظرات