10 01 2018 439932 شناسه:

جلسه درس اخلاق (1396/10/21)

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

«الحمد لله رب العالمين و صلّي الله علي جميع الأنبياء و المرسلين سيّما خاتمهم و أفضلهم محمّد (صلّي الله عليه و آله و سلّم) و أهل بيته الأَطيبين الأَنجبين سيّما بقيّة الله في العالمين بِهم نَتولّيٰ و مِن أعدائِهم نَتبرّءُ اِلي الله».

مقدم شما فرهيختگان، نخبگان حوزوي و دانشگاهي و برادران و خواهران حوزوي و دانشگاهي و ايماني را گرامي مي‌داريم. از ذات اقدس الهي مسئلت مي‌کنيم آنچه خير و صلاح و فلاحِ دنيا و آخرت شما و عموم علاقهمندان قرآن و عترت است مرحمت کند.

در بحث‌هاي نهج البلاغه به نامه هفتاد و پنجمين رسيديم. نامه‌هاي حضرت مثل خطبه‌هاي نوراني آن حضرت در نهج البلاغه به دو صورت ياد شده است: بعضي از خطبه‌ها بدون انتخاب و تلخيص ذکر شده است، بعضي از نامه‌ها هم اين چنين است؛ برخي از خطبه‌ها را تلخيص کرده‌اند و بعضي از نامه‌ها را هم گزينش کردند. اين نامه 75 بدون تلخيص ذکر شده است. چهار سطر است که وجود مبارک حضرت امير بعد از استقرار خلافت براي معاويه مرقوم فرمود و او را دعوت کرد به پيروي از نظام عصر. دو جمله فقط در اين نامه نيامده، بقيه همه نامه يعني همين چهار سطر آمده. نامه‌هايي که اميرالمؤمنين مرقوم فرمود، اگر قبل از امارت و خلافت ظاهري آن حضرت بود مرقوم مي‌فرمود: «مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِيّ بن أبِيطَالِب إِلي کذا»؛ اما نامه‌هايي که بعد از حکومت مرقوم مي‌فرمود، چنين مي‌نوشتند: «مِنْ عَبْدِ اللَّهِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيّ بن أبِيطَالِب إلي کذا». اين نامه هم چون بعد از خلافت نوشته شده با همين لقب‌هاي سه‌گانه ياد شده؛ يعني «مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ إِلَی مُعَاوِيَةَ بْنِ أَبِي سُفْيَان‏». معاويه تا عصر فتح مکه که کافر مطلق بود، بعد از فتح مکه دودمان اموي منافق شدند نه مسلمان. زندگي دودمان اموي را دو بخش تشکيل مي‌داد: قبل از فتح مکه کافر بودند که عليه اسلام مي‌جنگيدند، جنگ «بدر» و «حنين» و ساير غزوات را تحميل کردند، بعد از فتح مکه هم منافق شدند نه مسلمان. در يکي از بيانات نوراني اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) هست که «مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا»؛[1] بعد از فتح مکه اينها اسلحه‌ها را به زمين گذاشتند، ولي آن کينه‌ها را در دل نگه داشتند؛ اينها «مستسلم» شدند نه «مسلِم»، «مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا». اين کينه تا زمان سقيفه بود و در زمان سقيفه رشد کرد و حکومت را هم «بلاواسطه يا مع الواسطه» گرفتند. در زمان عمر، او والي رسمي شام شده، چندين سال ولايت شام را در اختيار داشت و چندين سال زمان عثمان هم حکومت شام را در اختيار داشت. حالا که نوبت به وجود مبارک حضرت امير رسيد، طغيان‌گري‌ او مرموزانه شروع شد و داعيه خلافت داشت. مردم شام را هم از تحصيل معارف و فراگيري قرآن و عصاره سنّت رسول گرامي(عليه و علي آله آلاف التّحية و الثّناء) باز داشته بود.

حضرت در اين نامه حجّت را تمام کرد، فرمود: «مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ إِلَی مُعَاوِيَةَ بْنِ أَبِي سُفْيَانَ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ عَلِمْتَ إِعْذَارِي فِيكُمْ وَ إِعْرَاضِي عَنْكُمْ»؛ فرمود تو سابقه ما را داري، لاحقه ما را داري؛ وضع غدير را مي‌داني، وضع سقيفه را مي‌داني؛ فاصله غدير تا رحلت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) تقريباً دو ماه و نيم بود، هجده ذي حجّه آن مراسم جهاني را حضرت به پا کرد، تا هجده محرّم شده يک‌ماه، تا هجده صفر شده دو ماه، 28 صفر هم حضرت رحلت کرد. خيلي از غدير نگذشته بود که شما سقيفه را تشکيل داديد. همه اوضاع شما نزد من روشن است و ما جز حق چيزي نگفتيم. نه خودمان طرف حق نرفتيم؛ بلکه حق به طرف ما آمد، ما وقتي ديديم مردم وفادار نيستند نپذيرفتيم.

بارها ما به عرض شما رسانديم. رساله‌اي در مجموعه کنز الفوائد کراجکي هست اين رساله مفصّل نيست؛ اسم اين رساله به نام «العجب» است. مستحضريد که نام کتاب از آن اصول و فصولي گرفته مي‌شود که آن کتاب آن اصول و فصول سازمان پذيرفت. قوانين مرحوم ميرزاي قمي را چون «قانونٌ قانونٌ» هست، اسم اين کتاب را گذاشتند قوانين. فصول مرحوم صاحب فصول در اصول؛ چون «فصلٌ، فصلٌ» هست، اسمش را گذاشتند فصول، کتاب گاهي به اين صورت است. اسم اين رساله «عجب» است نامي ندارد «عجبٌ؛ عجبٌ». يک سلسله مطالب تاريخي را نقل مي‌کند «عجبٌ»! نيازي هم به تحليل نمي‌بيند. مي‌گويد در مدينه بعد از رحلت پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التّحية و الثّناء) نه مردي زير اين آسمان به عظمت علي بود، نه زني زير اين آسمان به عظمت زهرا(سلام الله عليها) بود. اين فاطمه چندين شب و روز به مهاجر و انصار پيام داد حضوراً، غياباً و شفاهاً که بياييد علي بن ابيطالب را ياري کنيد. غدير که فاصله‌اي نشد همه شما آن صحنه را ديديد و او هم عدل مجسّم است، عدل ممثّل است بياييد علي را ياري کنيد. حجت الهي را همين زهرا(سلام الله عليها) تمام کرد و کسي قيام نکرد علي بن ابيطالب را ياري کند، «العجب»!

 فصل ديگر بعد از جريان اوّلي و دومي و سومي که مردم بعد از مرگ عثمان تلاش و کوشش کردند به حکومت حضرت امير رو آوردند، با اصرار حضرت امير(سلام الله عليه) را که وادار کردند که حکومت را بپذيرد، عده‌اي عليه حکومت مشروعِ علوي(سلام الله عليه) قيام کردند، زني که در همين مدينه که شما او را هم مي‌شناسيد، اين زن مردم مدينه را وادار کرد گفت بياييد علي بن ابيطالب را بکشيد، هزار نفر شمشير کشيدند، «العجب»! اين دنياست! شما اين را چگونه توجيه مي‌کنيد؟ نه عايشه براي مدينه ناشناس بود، نه فاطمه زهرا! نه علي بن ابيطالب ناشناس بود نه طلحه و زبير! فرمود من اين را چگونه تحليل بکنم؟ برهان اقامه بکنم تحليل بکنم؟ اين رساله به نام «العجب» است.[2]

يک مطلب مهمي که براي همه ما هميشه لازم است، اين است که بدانيم اين ائمه چقدر باسواد بودند! منظور من از باسوادي ائمه که واقعاً انسان را متحيّر مي‌کند اين نيست که اينها خدا و اسماي خدا و از مبدأ تا معاد از معاد تا مبدأ، حقيقت بهشت، حقيقت جهنم، حقيقت قيامت، حقيقت برزخ، اينها را مي‌دانستند، من تعجب نمي‌کنم! اينها يک چيزي هست در عالم. بهشت جهنم واقعيتي است، خدا واقعيتي است، اسماي خدا واقعيتي است، اما دنيا هيچ واقعيت ندارد اعتبار است. اين اعتبار را اينها از کجا ياد گرفتند که دنيا چيست؟ چگونه فريب مي‌دهد؟ دنيا آسمان نيست، آسمان آيت خداست و حق محض است. دنيا زمين نيست، زمين آيت خداست و حق محض است. زمين جز خير چيزي ديگر نيست، آسمان جز خير چيزي ديگر نيست. دريا و صحرا و فضا جز نور چيزي ديگر نيستند. هيچ چيزي در عالم نيست مگر اينکه خير باشد. اين دنيا چيست؟ اين دنيا را اينها خوب شناختند، معرفي کردند. يک بيان نوراني در خود قرآن کريم سوره مبارکه «حديد» هست که دنيا را در پنج بخش معرفي مي‌کند که اعتبار در قبال حقيقت است. مطالب قرآن آن بخش‌ها که خيلي مهم باشد يا با کلمه «إعلَم و إعلموا» و اينها شروع مي‌شود يا با «ألا» شروع مي‌شود که هشدار است، ﴿اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكَاثُرٌ فِي الأمْوَالِ وَ الأوْلاَدِ﴾،[3] دنيا بيش از اين پنج عنصر، چيزي ديگر ندارد: يا لهو است، يا لعب؛ يا دوران کودکي است يا دوران نوجواني؛ يا دوران بازي‌گري؛ يا دوران ميانسالي يا دوران سالمندي؛ يا بازي کردن است که چه کسي گُل مي‌زند چه کسي گُل مي‌خورد؛ يا چه کسي کُشتي مي‌گيرد چه کسي مي‌برد، چه کسي مي‌بازد؟ اينهاست، لهو است و لعب است و مانند آن. يا من دارم و تو نداري است که ﴿تَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكَاثُرٌ فِي الأمْوَالِ وَ الأوْلاَدِ﴾. در دوران سالمندي هم به اينکه من اين قدر قبيله داشتم و دارم، اين قدر مال داشتم و دارم ديگر حالا بهره نمي‌برد. اين را در سوره «حديد» فرمود که دنيا بيش از اين پنج فصل ندارد: ﴿اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكَاثُرٌ فِي الأمْوَالِ وَ الأوْلاَدِ﴾.

 اينها را کجا ياد گرفتند اينها؟ فرمودند اينها شما را بازي ندهد. يک بيان نوراني سيّدالشهداء(سلام الله عليه) دارد، فرمود: «النَّاسَ‏ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعْقٌ عَلَي أَلْسِنَتِهِمْ‏»؛[4] اکثري مردم بنده دنيا هستند، بنده هيچ! نه بنده زمين‌اند. خدا درباره آسمان و زمين فرمود: ﴿وَ فِي الأرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ ٭ وَ فِي أَنفُسِكُمْ أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾،[5] زمين «آيت الله» است، آسمان «آيت الله» است، دريا و صحرا و فضا و هوا آيات الهي‌اند؛ اينها همه خير هستند. اين که من بايد به اين مقام برسم تو نبايد به اين مقام برسي من بايد داشته باشم، چرا اسم من را اوّل نبردند، چرا اين لقب را به من ندادند، چرا من جلو نيفتادم، اين مي‌شود دنيا. اين از هر مار و عقربي بدتر است، از هر افعي بدتر است از هر سرطان بدخيم بدتر است. اين آبروبر است. يک انسان ـ خداي ناکرده ـ به بيماري سرطان مبتلا شد که خدا اين بيماري را در اسرع وجه با درمان کافي از بين ببرد! اين ديگر آبرويش نمي‌رود؛ اما در همين نهج البلاغه چند جا کلمه: «وَبِيء،[6] مُوبِيء[7]، أوبی» اينها آمده. فرمود اگر به طرف دنيا رفتيد، اين دنيا مثل آن مزرعه سبز جاذبه‌دار وباخيز است. اين گاو وقتي که نمي‌داند اين علف وبا دارد مي‌خورد و وبا مي‌گيرد. وبا هم يک بيماري آبروبري است؛ مثل سرطان که نيست فقط بکشد. هر لحظه بالا و پايين تاس و لگن؛ نه براي آدم در بيمارستان آبرو مي‌ماند، نه براي خانه. فرمود اين «وَبِيء» است، اين «مُوبِيء» است، اين «اوبی» است، آبروي شما را مي‌برد. اين درس را اينها کجا ياد گرفتند؟ آن بيان نوراني سيّد الشهداء(سلام الله عليه) اين است که فرمود: «النَّاسَ‏ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعْقٌ عَلَي أَلْسِنَتِهِمْ». «لَعِق، لَعُوق»، «ما تَلعقُ به الألسن»؛ قبلاً مصطکي مي‌جويدند الآن آدامس؛ آدامس تا اندازه‌اي که در دهن اين جوان لذيذ است اين را مي‌جود، وقتي تفاله شد تف مي‌کنند و دور مي‌اندازد. اين بيان نوراني سيّدالشهداء در آن سخن رسمي فرمود: اسلام بسياري از مردم آدامسي است، «يَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُون»؛[8] همين که مي‌بينند به کام آنها نيست تف مي‌کنند و دور مي‌اندازند. اين درس را اينها کجا ياد گرفتند؟ اين در کجا نوشته است؟ دنيا هيچ حقيقتي نيست که آدم برود بخواند، کتابش را بخواند، در آزمايشگاه برود چيزي نيست، در فلسفه و کلام پيدا کند اينها حقيقتي ندارند، اينها اعتبارند. يکي از علومي که اينها بلد هستند و خودشان را حفظ کردند و پيروانشان را حفظ مي‌کنند، پرهيز از من و ماست که من بايد آنجا بنشينم اينجا جاي من است اين مقام برای من است، اين جز آبروبري در پايان امر چيز ديگري نيست.

همين نامه را وجود مبارک حضرت امير براي معاويه مرقوم فرمود. فرمود مرا که مي‌شناختي، سابقه من لاحقه من مبارزات من. بعد از رحلت پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التّحية و الثّناء) دست ما را بستيد ما را خانه‌نشين کرديد ما حرفي نزديم. عثمان بي‌رويه اموال مسلمين را صرف مي‌کرد، من صريحاً گفتم شما بين «نثيل و معتلف»[9] داريد زندگي مي‌کنيد، اين کار را نکنيد! اين «نثيل و معتلف» در همين خطبه نوراني حضرت امير است. فرمود: کساني که قدرت مالي به دست آنها رسيد، ايران و روم فتح شده بود، تمام سرمايه‌هاي سنگين ايران‌زمين به عراق و حجاز رفته؛ همين منطقه خاصي که آنها بودند. فرمودند شما کارتان فقط بين «نثيل و معتلف» است، به حکومت و حاکمان عصر عثماني گفت. فرمود شما مثل شتر داريد زندگي مي‌کنيد. شتر دو بُعد بيشتر ندارد: شرق و غربش «نثيل و معتلف» است. «معتلف»؛ يعني «مرتع» که علف مي‌خورند. «نثيل» جسارت است آنجا که مدفوع مي‌ريزند. الآن هم تمام تلاش يک عده بين آشپزخانه و دستشويي است، که چه غذايي بخورند و کجا تحويل بدهند؛ اين را گفته است. فرمود شما عصاره زندگي‌تان را بررسي کنيد. زندگي شما فقط دو حدّ دارد: يکي «نثيل»؛ ديگری «معتلف». از آشپزخانه چه چيزی در مي‌آيد؟ شما چه چيزی تحويل دستشويي مي‌دهيد؟ اين را در نهج البلاغه گفته.

 اگر هيأت حاکمه اين چنين باشد، کارگزاران اين چنين باشند، يا سر از اختلاس در مي‌آورد يا سر از نجومي درمي‌آورد، يا سر از روي ميز درمي‌آورد يا سر از زيرميز در مي‌آورد. اين است که آدم وقتي وارد حرم شد، در و ديوار اين حرم را مي‌بوسد، اينها انسان را آدم کردند. اين حرف‌ها که جايي نوشته نبود، اين حرف‌ها که جايي نيست که آدم برود بخواند. اين دنيا چه هست که اينها کاملاً مستحضرند فرمود: «غُرِّي‏ غَيْرِي‏ لَا حَاجَةَ لِي فِيکِ قَدْ طَلَّقْتُکِ‏ ثَلَاثاً»؛[10] جز آبروبري چيز ديگري نيست. آدم کسب حلال مي‌کند «نِعْمَ الْمَالُ الصَّالِحُ لِلرَّجُلِ الصَّالِح‏»[11] اين را هم ائمه گفتند. چرا پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التّحية و الثّناء) دست يک کارگر را مي‌بوسد؟[12] البته نه مزدور، چون مزدوري در اسلام مکروه است، انسان بايد براي خودش کار کند در کنار سفره خودش بنشيند. ما متأسفانه نتوانستيم مزدوري را هم حفظ کنيم؛ چون مزدوري در اسلام چندين روايت نهي شده است که اين را حمل بر کراهت کردند.[13]

در اين نامه وجود مبارک حضرت امير فرمود: معاويه! تو که مرا مي‌شناسي، وضع اخير که ده سال عثمان حکومت کرد تو از طرف عثمان و قبلش از طرف عمر والي شام بودي حکومت دست شما بود من به شما گفتم اين کارها را نکنيد، گفتم به شما. وضع شما را هم بررسي کردم گفتم شما بين «نثيل و معتلف» داريد زندگي مي‌کنيد، اين وضع شماست. ما تا توانستيم آنها را نصيحت کرديم اثر نکرده است. به مردم گفتيم شورش نکنيد، اثر نکرده است. ديديم نه از من کاري ساخته است نه از حسنين من که ما همه در صحنه بوديم کاري ساخته نيست اينها شورش کردند عثمان را کشتند. من هم عذرم را آوردم، هم اِعراضم را؛ هم تا آنجا که ممکن بود آنها را نصيحت کردم سفارش کردم به آرامش دعوت کردم، نشد. ديدم کاري از ما ساخته نيست رفتم خانه نشستم. الآن همين مردم جمع شدند مرا به عنوان خليفه به اجبار بر من تحميل کردند من قبول کردم. مردم را بياور بيعت کن، چرا از جامعه مسلمين دوري؟ تو که سابقه مرا داري، لاحقه مرا هم داري؛ قبل از اسلام و بعد از اسلام ما را هم که مي‌شناسي.

اين نامه را مرقوم فرمود: «أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ عَلِمْتَ إِعْذَارِي فِيكُمْ»، عذر من درباره شما دودمان اموي مشخص است؛ هم شما را نصيحت کردم، هم شورشيان را وادار به آرامش کردم، ديدم هيچ کاري اخيراً از من ساخته نيست، در معرکه حاضر نشدم اِعراض کردم. چون با خليفهکُشي کشور آرام نمي‌شود بايد به هر حال قانون باشد. «وَ إِعْرَاضِي عَنْكُمْ» همه را تو مي‌داني «حَتَّی كَانَ مَا لَا بُدَّ مِنْهُ»؛ آن قضيه‌اي که در قتل عثمان بود اتفاق افتاد. شما در تمام اين صحنه ما را بررسي کرديد که ما کوتاهي نکرديم. «وَ لَا دَفْعَ لَهُ» هيچ ممکن نبود که ما جلوي آن را بگيريم. «وَ الْحَدِيثُ طَوِيلٌ»، قصّه اوّلي و دومي و سومي چگونه غدير را فراموش کردند، سقيفه را آوردند عده‌اي سقفي شدند عده‌اي غديري شدند، همه اينها نزد شما روشن است، ما کارنامه شفاف و روشني داريم.

«وَ الْحَدِيثُ طَوِيلٌ وَ الْكَلَامُ كَثِيرٌ وَ قَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ وَ أَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ»؛ اين مَثل تنها در بين ما ايراني‌ها و فارسي‌ها نيست در بين عرب‌ها هم هست؛ يعني گذشته گذشت، آينده در پيش است؛ حالا چه کار بايد بکنيم که کشور آرام باشد؟ «قَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ وَ أَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ». ما در فارسي مي‌گوييم گذشته گذشت، آينده در پيش است. عرب مي‌گويد: «قَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ وَ أَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ»؛ حالا چه کار بکنيم که جامعه آرام باشد؟ بهترين راه اين است که اکثريت قاطع به من رو آوردند با فشار بيعت کردند و من بيعت اينها را پذيرفتم؛ حالا طلحه و زبير دارند سبک ديگر راه مي‌روند، تو هم در شام داري به سبک ديگر حرکت مي‌کني؛ اين جز اختلاف و شورش و جنگ داخلي پيامدي ندارد. «قَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ وَ أَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ فَبَايِعْ مَنْ قِبَلَكَ»؛ تنها خودت نه چون شامي‌ها به تو خيلي گرايش دارند، با همه آنها، «وَ أَقْبِلْ إِلَيَّ فِي وَفْدٍ مِنْ أَصْحَابِكَ». «وفد»؛ يعني يک گروه و هيأتي که وارد محضر خليفه مي‌شوند. همه شما بياييد ما با هم برادرانه زندگي مي‌کنيم و ديگر اين کارها را تکرار نکنيد. همين معاويه اين گونه از نامه‌ها را دريافت کرد بعد نامه‌هاي بي‌ادبانه و تُند نوشت که تو کسي بودي که تو را با دست بسته بردند از تو بيعت گرفتند. حضرت در جواب فرمود: ما که انکار نکرديم ما نگفتيم دست ما را نبستند! من کسي هستم که اگر بخواهم سقيفه را امضا کنم بايد با دست بسته امضا کنم؛ من که با دست باز سقيفه را امضا نمي‌کنم «أَرَدْتَ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْت»؛ تو رفتي مرا بي‌آبرو کني خودت بي‌آبرو شدي. گفتي دست مرا بستند بله دست مرا بستند. من اگر بخواهم دست از غدير بردارم و سقيفه را به رسميت بشناسم فقط با دست بسته امضا مي‌کنم. «أَرَدْتَ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْت»‏. اين وضع براي هميشه هست، نه در زمان حضرت نوح بود، نه زمان حضرت رسول بود، نه برای بعد است.

 وضع کلّ دنيا اين است، هر کسي معاويه‌اي دارد، هر کسي يزيدي دارد. بدترين يزيد و معاويه همين هواي نفس است که وجود مبارک پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التّحية و الثّناء) فرمود: «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ».[14] دو تا طلبه، يا دو تا دانشجو در اتاقي دارند با هم مباحثه مي‌کنند، يکي فهميد حق با اوست؛ اما مي‌خواهد حرف خودش را اثبات کند! اين همان غدّه بدخيم است که بعد يک وقت سر برمي‌آورد. ما اگر فهميديم حق با رفيق ماست در اوّلين فرصت او را تقويت کنيم، ذات اقدس الهي بر اساس: ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها﴾[15] يک مطلب علمي را که ما به حق بپذيريم، ده‌ها برابر به ما مرحمت مي‌کند. تنها مسئله مال که نيست. مسئله علم هست، شرف هست، عزت هست، آبرو هست. اگر کسي يک قدم در راه دين بردارد خدا ده برابر آبروي او را حفظ مي‌کند؛ منتها ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ﴾. اگر کسي خواست به محکمه الهي برود چه در دنيا چه در آخرت ـ البته در آخرت قوي‌تر و ظهورش بيشتر است ـ بايد با دست پر برود. يک وقت است کسي کار خير مي‌کند، بعد چندين بار مي‌گويد که اين را بي‌رنگ و رو مي‌کند! در روايات ما هست که اگر کسي کار خيري کرد يک بار گفت؛ مثل آن است که اين برگ گُل را يک‌بار لمس بکند، دو بار گفت مثل اينکه دو بار؛ اين برگ گل خيلي لطيف است، شما چندين بار که دست به آن بزني پژمرده مي‌شود. فرمود گفتيد کار کرديد کرديد؛ نگوييد، بگذاريد ذات اقدس الهي آن را شکوفا کند. من اين کار را کردم من اين کار را کردم، يکي، دو بار، ده بار که آدم بگويد اين گل پژمرده مي‌شود؛ اين را ائمه فرمودند. کار خيري که کرديم، عبادتي انجام داديم، زيارتي کرديم، يا کار فردي يا کار جمعي، چه داعي داريم که بگوييم؟ فرمود همين که يک‌بار گفتيد؛ مثل آن است که يک بار، دست به اين برگ گل زديد و ماليديد. همان اندازه پژمرده مي‌شود، ده بار که گفتيد پژمرده مي‌شود. کار خيري که کرديم بگذاريم نزد خدا بماند. وقتي دست دراز کرديم، اين دعايي که در نماز يا غير نماز داريم دست به دعا دراز مي‌کنيم! وجود مبارک امام سجاد و ساير ائمه البته؛ منتها آن حضرت مظهر دعا بود که «الدُّعَاءُ مُخُّ الْعِبَادَةِ»،[16] اين دست‌ها را به صورت مي‌ماليدند؛ گاهي دست را مي‌بوسيدند. مي‌گفتند: دستي که به طرف خدا دراز شد خالي برنمي‌گردد، اگر همان شيء مصلحت بود همان را مي‌دهد و اگر نبود، سيّئه‌اي را از سيّئات آدم را مي‌آمرزد؛ سيّئه نداشتيم حسنه‌اي از حسنات افزوده مي‌کند. اين دست ممکن نيست خالي برگردد؛ لذا گاهي به صورت مي‌ماليدند گاهي مي‌بوسيدند.[17] در دعا فرمودند از خدا چيزي بخواهيد وقتي دستتان به طرف خدا دراز مي‌شود، بايد ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ﴾[18] باشد. «جاء»؛ يعني «جاء»؛ نه «فَعَلَ»! نگفت کسي کار خوبي کرد دو سال قبل، سه سال قبل، حالا دست دراز کرد من به او پاداش مي‌دهم! اين وقتي که با ما دارد گفتگو مي‌کند بايد دستش پر باشد. قيامت هم همين طور است، اگر کسي در دنيا کار خيري کرد؛ اما ـ معاذالله ـ اوضاع آن را به هم زد، نمي‌گويند تو در دنيا کار خيري کردي، کار خير کرد؛ اما چند تا کار بد کرد و به هم زد! وقتي با خدا سخن مي‌گوييم بايد «جاء» باشد نه «فَعَلَ». ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ ِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها﴾،[19] چيزي ببريم تا ده تا بگيريم، با دست خالي آدم برود، ما چه توقعي داريم؟!

بنابراين آن هم لطف الهي بود که به ما داد، آن را هم بايد حفظ بکنيم و يقيناً دعا مستجاب است چه در دنيا چه در آخرت. اگر دستي به طرف خدا دراز بود يا هيچ چيزي داخل آن نبود فقير محض؛ آن را هم خدا مي‌دهد. يا اگر کار خير کرد او را حفظ بکند؛ اما نه اينکه ـ معاذالله ـ کار بد کرده و با دست آلوده به طرف خدا مي‌گويد «يا الله»!

غرض اين است که اين معاويه هميشه هست، اين يزيد هميشه هست و بدترين معاويه و بدترين يزيد که طبق بيان نوراني پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التّحية و الثّناء) است که فرمود: «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ»، همين است که متأسفانه طلاق زياد است؛ نه آن پسر بزرگوار مواظب زبان خودش است، نه آن دخترخانم مواظب زبان خودش است. توقع بيجا، حرف‌هاي نارسا، تندروي‌ها، بساط خانواده را به هم مي‌زند، بساط جامعه را به هم مي‌زند. اين است که در اين زيارتها در کلمات ائمه چه در حرم‌ها که مشرف مي‌شويم چه در غير حرم مي‌گوييم: «کَلامُکُم نُورٌ»،[20] نصيحت اينها واقعاً نور است. چيزهايي به آدم مي‌گويند که آدم راهش را بلد نيست که برود ياد بگيرد. اينها که درباره زمين زياد سخن نگفتند! تا ما بگوييم زمين‌شناسي کار تجربي است. دنيا غير از زمين است دنيا غير از آسمان است دنيا همين من و ماست! من بايد اين گونه باشم، تو بايد آن گونه باشي که اميدواريم ذات اقدس الهي به برکت قرآن و عترت همه شما را مشمول دعاي ويژه وليّ عصر قرار بدهد و همه شما را جزء مبلّغان الهي، معلمان الهي، مدرّسان الهي، مؤلفان الهي قرار بدهد که جامعه از فيض و فوز شما استفاده کند.

پروردگارا امر فرج وليّ‌ات را تسريع بفرما!

نظام ما، رهبر ما، مراجع ما، دولت و ملّت و مملکت ما را در سايه امام زمان حفظ بفرما!

روح مطهّر امام راحل و شهدا را با اولياي الهي محشور بفرما!

آيت الله هاشمي رفسنجاني را با ساير ياران امام، محشورِ با خود آن حضرت بفرما!

دنيا و آخرت همه ما را در سايه وليّ‌ات تأمين بفرما!

مشکلات دولت و ملّت و مملکت مخصوصاً در بخش ازدواج و مسکن جوان‌ها حلّ بفرما!

خطر بيگانگان را به استکبار و صهيونيسم برگردان!

امنيت مملکت، آرامش مملکت، نظم مملکت، اقتصاد مملکت، رفاه و سعادت و فلاح ملّت و مملکت را در سايه وليّ‌ات براي همه ما مقرّر بفرما!

«غفر الله لنا و لکم و السلام عليکم و رحمة الله و برکاته»

 



[1]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), نامه16.

[2] . التعجب من أغلاط العامة في مسألة الإمامة، ج1، ص128؛ «فمن عجيب الأمور و طريفها: أن تخرج فاطمة الزهراء البتول سيّدة نساء العالمين، ابنة خاتم النبيّين، تندب أباها و تستغيث بامّته، و من هداهم إلى شريعته، في منع أبي بكر من ظلمها فلا يساعدها أحد، و لا يتكلّم معها بشر، مع قرب العهد برسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله، و مع ما يدخل القلوب من الرّقة في مثل هذا الفعل إذا ورد من مثلها حتّی تحمل الناس أنفسهم علی الظلم فضلا عن غيره، ثمّ تخرج عائشة بنت أبي بكر إلى البصرة تحرّض الناس علی قتال أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السّلام، و قتال من معه من خيار الناس، ساعية في سفك دمه و دماء أولاده، و أهله و شيعته ، فتجيبها عشرة آلاف من الناس، و يقاتلون أمامها، إلى أن هلك أكثرهم بين يديها، إنّ هذا لمن الأمر العجيب!»

[3] . سوره حديد، آيه20.

[4]. تحف العقول، ص245.

[5] . سوره ذاريات، آيات20 و 21.

[6] . نهج البلاغة(للصبحي صالح), حکمت376؛ «إِنَّ الْحَقَّ ثَقِيلٌ مَرِي‏ءٌ وَ إِنَّ الْبَاطِلَ خَفِيفٌ وَبِي‏ء».

[7] . نهج البلاغة(للصبحي صالح), حکمت367؛ «مَتَاعُ الدُّنيَا حُطَامٌ مُوبِیءٌ».

[8]. تحف العقول، ص245.

[9] . مجمع البحرين، ج‏5، ص477.

[10]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، نامه77.

[11] . نهج الفصاحة، ص786.

[12]. اُسد الغابة(ابن اثير)، ج2، ص269؛ تاريخ بغداد(خطيب بغدادي)، ج‏7، ص353؛ «إنَّ رَسولَ اللّه(صَلّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ) لَمّا أقبَلَ مِن غَزوَةِ تَبوكَا ستَقبَلَهُ سَعدٌ الأَنصارِيُّ فَصافَحَهُا لنَّبِيُّ (صَلّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ)، ثُمَّ قالَ لَهُ: ما هذَا الَّذي أكتَبَ يَدَيكَ؟ قالَ: يا رَسولَ اللّه، أضرِبُ بِالمَرِّ وَ المِسحاةِ فَاُنفِقُهُ عَلي عِيالي فَقبَّلَ يَدَهُ رَسولُ اللّه(صَلّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ) و قالَ : هذِهِ يَدٌ لاتَمَسُّهَا النّارُ أبَدا».

[13]. وسائل الشيعة، ج19، ص103.

[14]. مجموعة ورام، ج‏1، ص59.

[15]. سوره انعام، آيه160.

[16] . الدعوات (للراوندي) / سلوة الحزين، النص، ص18.

[17] . الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج2، ص471؛ «مَا أَبْرَزَ عَبْدٌ يَدَهُ إِلَی اللَّهِ الْعَزِيزِ الْجَبَّارِ إِلَّا اسْتَحْيَا اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يَرُدَّهَا صِفْراً حَتَّی يَجْعَلَ فِيهَا مِنْ فَضْلِ رَحْمَتِهِ مَا يَشَاءُ فَإِذَا دَعَا أَحَدُكُمْ فَلَا يَرُدَّ يَدَهُ حَتَّی يَمْسَحَ عَلَی وَجْهِهِ وَ رَأْسِه‏».

[18] . سوره انعام، آيه160؛ سوره نمل، آيه89؛ سوره قصص، آيه84.

[19] . سوره انعام، آيه160.

[20]. من لا يحضره الفقية، ج2، ص616.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق