اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿ حم (۱) تَنزِیلُ الْکِتَابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ (۲) غَافِرِ الذَّنْبِ وَ قَابِلِ التَّوْبِ شَدِیدِ الْعِقَابِ ذِی الطَّوْلِ لاَ إِلهَ إِلاّ هُوَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ (۳) مَا یُجَادِلُ فِی آیَاتِ اللَّهِ إِلاّ الَّذِینَ کَفَرُوا فَلاَ یَغْرُرْکَ تَقَلُّبُهُمْ فِی الْبِلاَدِ (٤) کَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ الأحْزَابُ مِن بَعْدِهِمْ وَ هَمَّتْ کُلُّ أُمَّةٍ بِرَسُولِهِمْ لِیَأْخُذُوهُ وَ جَادَلُوا بِالْبَاطِلِ لِیُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ فَأَخَذْتُهُمْ فَکَیْفَ کَانَ عِقَابٍ (۵) وَ کَذلِکَ حَقَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ عَلَی الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّهُمْ أَصْحَابُ النَّارِ (۶)﴾
این سوره مبارکه «غافر» مانند سایر سوری که در مکّه نازل شد، عناصر محوری این سوره اصول دین و خطوط کلی فقه و اخلاق است. این «حَوامیم سَبعه»[1] محور اصلی آنها همان مسئله وحی است؛ سایر عناصر دینی در کنار این وحی تبیین میشود.
انتسابِ جمع آوری قرآن به حضرت علی(علیه السلام)
از قرآن کریم به کتاب یاد کردن، معلوم میشود که تمام آیات آن مکتوب بود و آنچه به وجود مبارک حضرت امیر(سلام الله علیه) منسوب است، جمع این کتابهاست؛ نه اصل کتابت، چون کتابت تمام شده بود. اگر کتابی احتیاجی به ورّاقی، صحّافی و جمع کردن داشت، این کتابی است که دارند آن را جمع میکنند، نه اینکه دارند آن را کتاب میکنند، پس کتاب بودن آن «مفروغ عنه» است و کار وجود مبارک حضرت امیر(سلام الله علیه) اولین بار مسئله جمع این کتابهاست که به صورت یک مجموعه درمیآید، بعد روایاتی که از حضرت رسیده است و آیات را جدا کردند که از متن قرآن چیزی بیرون نیاوردند و چیزی هم در متن قرآن نیافزودند، این کار مبارک حضرت امیر بود که انجام شد. بنابراین اصل کتابت محقَّق شد؛ یعنی تمام این 114 سوره نوشته شده بود که حضرت جمع میکردند.
چگونگی تبیین و تفسیر قرآن توسط پیامبر اکرم
مطلب دیگر درباره این است که چگونه وجود مبارک پیغمبر(علیه و علی آله الاف التحیة و الثناء) با اینکه قسمت مهم عمر خودشان را در مدینه و در کارهای سیاسی، نظامی و جبهه میگذراندند، چگونه قرآن را بیان کردند و خدای سبحان در سوره مبارکه «نحل» که فرمود ما این کتاب را نازل کردیم تا برای مردم بیان کنی، سوره مبارکه «نحل» آیه44 این بود: ﴿بِالْبَیِّنَاتِ وَ الزُّبُرِ وَ أَنزَلْنَا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَینَِّ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَیهِْم﴾؛ تو باید مفسّر و مبیّن قرآن باشی که روشن شد تبیین، دقیقتر و ظریفتر از مسئله تعلیم است. مستحضرید که وقتی سؤال کردند که وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) اخلاق ایشان چگونه بود؟ فرمود: «کَانَ رَسُولُ اللَّهِ(صلّی الله علیه و آله و سلّم) خُلُقُهُ الْقُرْآنَ»؛[2] یعنی قیام و قعود، سکوت و تکلّم، جنگ و صلح و همه شئون فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ایشان تفسیر قرآن کریم بود؛ نه اینکه آدم خوبی بود و خوش اخلاق بود، این کفِ مطلب است. او با خُلق بود، نه با خَلق؛ خُلق حقیقتی است و غیر از آدمِ خوب بودن است. یک وقت میگوییم این شخص متواضع است، مردمدوست است، عادل است، با فضیلت و مؤدّب است، اینها آثار خُلق است؛ خُلق هویتی مثل خَلق است. یک وقت است شما میگویید دست فلانکس زیباست، انگشتان او زیباست، چشم او زیباست، گوش او زیباست، اینها آثار آن خلقت است! ما یک خلقت داریم که لوازمی دارد و یک خُلق داریم که آثاری دارد؛ خُلق حضرت قرآن بود! یعنی حقیقت و هویت درونی او قرآن بود، نه اینکه آدم خوبی بود! نه اینکه کارهای خوبی میکرد! نه اینکه اوصاف خوبی داشت! اوصاف، آثار، اقوال و افعال خوب، اینها اثر آن هویّت است. خُلق مثل خَلق است که یک وجود خارجی و حقیقت تکوینی است، «کَانَ رَسُولُ اللَّهِ(صلّی الله علیه و آله و سلّم) خُلُقُهُ الْقُرْآنَ».
این قرآن ناطق ـ سیزده سال در مکّه و ده سال در مدینه ـ با تمام شئون خود مفسّر قرآن بود. ایشان شب و روز داشت قرآن تفسیر میکرد! آن آیه سوره مبارکه «نحل» که گذشت و قبل از آن هم سوره مبارکه «آل عمران»، یعنی آیه 138 سوره مبارکه «آل عمران»، آنجا هم این بحث شد که ﴿هذا بَیانٌ لِلنَّاسِ وَ هُدیً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقین﴾. حضرت خطوط کلی جهاد و جنگ و اینها را در مسجد تبیین میکرد، همراه مجاهدان به میدان میرفت و تمام کارهای اینها را زیر نظر داشت؛ برمیگشتند به مدینه و در مسجد کارهای اینها را تبیین میکرد که در فلانجا مشکل شما این بود، فلانجا موفقیت شما این بود، فلانجا راز موفقیت اینطور بود، فلانجا دلیل مشکل شما این بود که این میشد تبیین کارها؛ در مسائل اقتصادی همینطور بود، در مسائل فرهنگی همینطور بود؛ یعنی به همراه شاگردان رفتن، شاگردان را زیر نظر داشتن رشد و کمال یا محرومیت اینها را شناسایی کردن، نقطه ضعف را بررسی کردن، دوباره به مسجد مدینه برگشتن و به اینها تذکر دادن، این تبیین قرآن است! دوره دهساله کم نیست! اگر کسی میخواست تربیت شود، خوب تربیت شد!
دو راهکار فهم حقیقت قرآن
البته اگر بخواهند حقیقت قرآن را بفهمند، دو راه را به عنوان «مانعة الخلوّ» فراسوی مردم گذاشت: یکی راه درس و بحث و مطالعه و تفکر است و دیگری هم راه عمل صالح است. فرمود تدبّر کنید، تفکّر کنید، تعقّل کنید که اینها راه درس و بحث حوزه و دانشگاه است و همان راه معروف که «مَن فَقَدَ حسّاً فَقَدْ فَقَدَ علماً»[3] همین است؛ «مَن فَقَدَ تدبّراً فَقَدْ فَقَدَ علماً»، «مَن فَقَدَ تعقّلاً فَقَدْ فَقَدَ علماً»، «مَن فَقَدَ تفکّراً فَقَدْ فَقَدَ علماً»، کما اینکه «مَن فَقَدَ حسّاً فَقَدْ فَقَدَ علماً»؛ این راههایی بود که قبل از اسلام انبیای دیگر آوردند و بشر هم تجربه کرد؛ امّا راهی که انبیا آوردند و مخصوصاً قرآن بر آن صِحه گذاشت، این است که در قبال این حواس پنجگانه «مَن فَقَدَ حسّاً» که جامع اقسام پنجگانه است. «مَن فَقَدَ حسّاً فَقَدْ فَقَدَ علماً» ناظر به این است که اگر کسی بینایی نداشت، دیگر از «علم المناظر» محروم است؛ اگر شنوایی نداشت، از آهنگ و موسیقی و مانند اینها محروم است و اگر شامّه نداشت، از بویایی محروم است؛ «مَن فَقَدَ حسّاً فَقَدْ فَقَدَ علماً» و همچنین «مَن فَقَدَ تفکّراً، تدبّراً، تعقّلاً» و امثال آنها «فَقَدَ علماً» که چیز روشنی است.
امّا حرف تازهای که اسلام آورده است ـ البته اسلام به معنی أعمّ ـ این است که «مَن فَقَدَ تقویً فَقَدْ فقَدَ علماً»؛ اگر کسی وارستگی و طهارت روح را از دست داد، سوادِ رهآورد آن بخش را ندارد. اگر کسی بینایی را از دست داد، امّا شنوایی را دارد، او آهنگها را میشناسد؛ ولی مناظر را نمیشناسد و بالعکس، «مَن فَقَدَ حسّاً فَقَدْ فَقَدَ علماً»؛ آن تدبّر و تعقّل و تفکّری که آیات دیگر دارد آنها هم همینطور است؛ امّا چیز تازهای که قرآن آورد این است که «مَن فَقَدَ تقویً»؛ اگر کسی آدم خوب نبود، بخشی از علم را ندارد آن بخش متعلّق به عقل نیست، بلکه برای آدم خوب و طهارت روح است. اگر «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ»[4] «لَا عِلْمَ إِلَّا بِالتَّقوَی»؛[5] یعنی آن علمی که آدم را در برزخ هم نجات میدهد «مَن فَقَدَ تقویً فَقَدْ فقَدَ علماً». فرمود: ﴿اتَّقُوا اللَّهَ وَ یُعَلِّمُکُمُ اللَّه﴾،[6] ﴿إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً﴾،[7] پس «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ»، «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِفَاتِحَةِ الْکِتَاب»،[8] «لَا عِلْمَ إِلَّا بِالتَّقوَی» و آن علمی است که انسان را وارث انبیا میکند. این علم درس و بحث حوزه و دانشگاه تا پایان زندگی هست و گاهی هم برای بعضیها در پایان زندگی نیست!
آنها که خواندهام همه از یاد من برفت ٭٭٭ الا حدیث دوست که تکرار میکنم[9]
کم نیستند کسانی که در دوران سالمندی به آلزایمر مبتلا میشوند. آنکه علم است و میماند، این «لَا عِلْمَ إِلَّا بِالتَّقوَی»، «مَن فَقَدَ تقویً فَقَدْ فقَدَ علماً»؛ اینها «مانعة الخلوّ» است و جمع را شاید. بعضی هم راه حسّ و تدبّر و تفکّر و تعقّل و راه حوزه و دانشگاه را دارند و هم راه نماز شب را دارند؛ اینها کسانی هستند که بهرههایی فراوانی بردند؛ امّا حضرت در تمام مدت عمر مفسّر قرآن بود! بنابراین نمیشود گفت که حضرت عمر خود را در جنگها سر میکرد، پس چگونه تفسیر میکرد؛ مگر تفسیر آنها مثل تفسیر ماها بود که باید عدهای جمع شوند و این الفاظ را معنا کنند! ایشان تفسیر عملی داشت. در جنگها حضرت میفرمود وقتی که این سفرها را طی میکنید، به هر تپه و بلندی و دامنه کوهی که رسیدید بگویید «الله اکبر» و اگر به سرازیری رسیدید، به درّه رسیدید و به چالهای رسیدید بگویید «سبحان الله»؛ در آنجا که بلند شدید، مبادا خودتان را رفیع ببینید، بلکه بگویید کبریایی برای اوست؛ آنجا که در گودال و پستی و وادی و درّه افتادید نقص خود را ببینید، یک؛ به کسی پناه ببرید که منزه از نقص است، دو و آن «سبّوح» بودن خداست، بگویید «سبحان الله». اینکه چه ذکری را در هنگام بالای تپه رفتن و به درّه آمدن بگویید را حضرت در مسافرتها میفرمود. قبل از انقلاب یک «مرگ بر شاهی» بود که همه میگفتند؛ امّا خواص این ذکرهایی را هم که حضرت به اصحابشان در جبههها میفرمودند، مانند: «یَا ﴿کهیعص﴾[10]»[11] و «یَا أَحَدُ یَا صَمَدُ» [12] که همانها را هم خواص اصحاب در راهپیماییهای قبل از انقلاب داشتند.
پرسش: چرا از روش پیامبر استفاده نمیکنیم؟
پاسخ: چرا! دو راه وجود دارد: هم راه تدبر و تفکر و تعقل هست و هم راه طهارت روح هست.
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان ٭٭٭ حواس پنج نمازست و دل چو سبع مثانی[13]
بنابراین اگر سؤال شود که عمر حضرت چگونه گذشت؟ عمر حضرت به تفسیر قرآن گذشت!
اثبات ضرورت اختیار و محال بودن جبر و تفویض انسان
میماند مسئله جبر و مانند اینها که سؤال شده است. اگر واقعاً زمینه استعداد راقی نیست، طرح این مسائل، مبادی فراوانی لازم دارد؛ حالا چون سؤال شده است، اجمالاً مسئله جبر و اختیار مطرح میشود.
در روایات ما آمده است که جبر محال است، نه اینکه بد است! جبر مثل جمع نقیضین نیست؛ چون اینها حکمت نظری است؛ نه اینکه جبر یک چیز بدی است، جبر مانند دو دوتا پنجتا یک چیز محالی است. تفویض مانند دو دوتا پنجتا یک چیز محالی است، نه اینکه چیز بد و قبیحی است. اختیار یک چیز ضروری است، نه اینکه یک چیز خوبی است؛ مثل دو دوتا چهارتا میباشد. ذات اقدس الهی انسان را مختار آفرید، اگر جبری هست در اختیار هست؛ یعنی انسان مجبور است که آزاد باشد. ما هر کاری که بخواهیم بکنیم، چه کار خوب و چه کار بد، میخواهیم بیاراده کار کنیم، میبینیم محال است؛ میخواهیم ذکر بگوییم که بیاراده محال است؛ میخواهیم غیبت کنیم که بیاراده محال است. بشر «خُلق مختاراً» و این اختیار ضروری، جبری و اضطرار اوست. ممکن نیست بشر بتواند بدون اراده و بدون اختیار کاری کند یا حرفی بزند.
حال مسئله اختیار و اراده میماند؛ انسان سر دو راهی ایستاده است، وقتی سر دو راهی ایستاد کل واحد از دو طرف فعل و ترک ـ عصیان و اطاعت ـ به نحو امکان به او منسوب است؛ یعنی قضیه «زیدٌ مطیعٌ» جهت آن امکان است و بر سر دو راهی ایستاده، چون هنوز شروع به کار نکرده و تصمیم بر فعل نگرفته که این را انجام بدهد یا آن را انجام بدهد؛ در این مرکز که ایستاده سه قضیه است: «زیدٌ مختارٌ»، این یک؛ «زیدٌ مختارٌ بالضرورة» که مثل دو دوتا چهارتا «بالضرورة» است، پس جهت این قضیه ضرورت است «زیدٌ مختارٌ بالضرورة»، این دو؛ امّا دو طرف فعل وقتی به زید اسناد داده میشود، این قضیه، قضیه ممکنه است؛ «زیدٌ مطیعٌ بالامکان»، «زیدٌ عاص بالامکان»، این سه؛ پس ما سه قضیه داریم که جهت دوتا امکان است و جهت یکی هم ضرورت است. انسان مجبور است که آزاد باشد و آزادی را به خودش نداد، آنکه مستقل «بالذات»، مرید «بالذات» و مختار «بالذات» است خداست، انسان مضطر است که اختیار داشته باشد و یک کار را بدون اختیار نمیتواند انجام دهد.
پس اینجا سه تا قضیه است: اولی «الانسان مختار بالضرورة» که باید تبیین شود، دومی «الانسان مطیع بالامکان» و سومی «الانسان عاص بالامکان». در این هسته مرکزیِ این سه قضیه، تکلیف به میان میآید؛ تکلیف برای این محدوده است که انسان «مطیع بالامکان» و «عاص بالامکان». اگر انسان دست به کار کرد و به هر کدام از این دو طرف رفت تکلیف ساقط میشود، چون در اصول دیدید که تکلیف یا به اطاعت ساقط میشود یا به عصیان،[14] وقتی معصیت کرد دیگر نمیگویند نکن! چون شده، وقتی اطاعت کرد دیگر نمیگویند بکن! چون شده، پس تکلیف با فعل ساقط میشود و در آن هسته مرکزیِ این سه قضیه، تکلیف میآید.
حالا بیاییم به سراغ اختیار که انسان کدام طرف را ترجیح میدهد؟ ترجیح «أحد الطرفین»؛ یعنی اختیار، حالا یا در اثر گرایش است یا جریان محیط است یا تعلیم است یا تلقین است، تعریف آن چنین است. او مجبور است که «أحد الطرفین» را اختیار کند، تمام تصمیمگیریها برای اوست و تفویض هم نشده، زیرا قهر الهی و جبر الهی و اضطرار الهی او را مختار بار آورده است؛ این شخص یکی از دو طرف را اگر اختیار کند، آن فعل در کانال اختیار میآید، این حلقه مشترک و این حلقه مرتبط این فعل اختیاری را بالا میبرد، چون ممکن بالاخره باید به واجب برسد و دیگر جا برای سؤال نیست، پس انسان مسئول است.
شما ببینید وقتی که یک معدن بخواهد که در طول مدت «لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن»،[15] این براساس طبیعت کار میکند و «الله» که خالق کلّ است، این خاک را مضطر کرده است که بالطبع به این سمت برود؛ بالاتر از آن گیاهان «بالغریزه» این کار را میکنند یا آن هم طبیعی این کار را میکنند و بالاتر از آنها حیوانات که «متحرک بالمیل» هستند، نه «متحرک بالاراده» بالاتر انسان «متحرک بالاراده» است؛ آن غریزه، ضروری و جبری است؛ آن طبیعت، ضروری و جبری است؛ میل حیوانات ضروری و جبری است و همچنین اختیار انسان ضروری و جبری است؛ نه اینکه آن فعل، ضروری و جبری باشد، بلکه فعلِ اختیاری ضروری است. قبل از فعل، مرکز تصمیمگیری است؛ انسان مختار خلق شد که اگر بخواهد بدون اراده حرفی بزند یا کاری کند مستحیل است، تجربه کنید! که آیا انسان میتواند کاری را بیاراده انجام دهد؟! یک وقت است که انسان مورد فعل است؛ مثلاً دست انسان را میگیرند و به بیرون میبرند، اینکه جبر نیست! جبر آنجایی است که انسان فاعل باشد نه مورد فعل، اگر دست کسی را گرفتند و به بیرون کشیدند و بردند، مثل این است که لباس او را بردند، این شخص مورد فعل است نه اینکه مصدر فعل باشد؛ این شخص چون فاعل نیست، نه اختیار است، نه جبر است و نه تفویض، مثل اینکه لباس او بیرون رفته است. یک وقت است که کسی را تهدید میکنند و میگویند: برو بیرون! او مختاراً بیرون میرود؛ چون حیات خود را بر ممات ترجیح میدهد و بیرون میرود که اینجا با اختیار رفته است؛ امّا یک وقت است که دست او را میگیرند و از این مکان بیرون میبرند، اینجا شخص مورد فعل است. اینجاست که در کتابهای فقهی بین این دو قسم فرق گذاشتند؛ اگر دهن کسی را در ماه مبارک رمضان باز کنند و آب در آن بریزند، روزه او باطل نشده است، نه قضا دارد و نه کفاره، چه اینکه معصیتی هم نکرده است، چون مورد شُرب است و نه مصدر شُرب، چون او آب نخورده است! فرو رفتن آب در دستگاه گوارش که روزه را باطل نمیکند! آب خوردن روزه را باطل میکند و اینکه آب نخورده! خوراندن که مبطل و مفطِر نیست؛ لذا این شخص اگر دهن او را باز کردند، بر دهان او فشار آوردند و آب ریختند یا سر او را به عنوان ارتماس در حوض کردند، روزه این شخص درست است، نه معصیت کرده و نه اینکه روزه او باطل است، چون او موردِ فعل است، نه مصدر فعل؛ ولی اگر او را تهدید کردند که اگر آب نخوری یا ارتماس نکنی آزارت میکنیم، او براساس ترجیحی که داد و دفع فاسد به أفسد، روزه خود را خورده، در اینجا معصیت نکرده است؛ ولی قضا دارد. انسان را که از مکانی بیرون میبرند، او مورد فعل است و نه مصدر فعل، انسان در حال عادی مضطر است که مختار باشد. بنابراین کلّ واحد از این دو طرف به آن هسته مرکزی میرسد، یک؛ هسته مرکزی سه قضیه دارد، دو؛ این سه قضیه یک قضیه آن موجّهه به جهت ضرورت است و دو قضیه موجّهه به جهت امکان، سه؛ این عمل وقتی وارد هسته مرکزی شد، بالا میرود، چهار.
در مسئله جبر بیان نورانی امام صادق(سلام الله علیه) است که جبر باطل است، تفویض باطل است و فاصله بین جبر و تفویض «أَوْسَعُ مِمَّا بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ»[16] است؛ خیلی فاصله زیاد است! کسانی که رفتند جبر را باطل کنند موفق شدند؛ امّا آنقدر به جبر فشار آوردند که از هسته مرکزی فاصله گرفتند و به تفویض نزدیک شدند؛ آنهایی که تفویض را باطل کردند آنقدر به تفویض فشار آوردند که از هسته مرکزی گذشتند و به جبر نزدیک شدند، البته حق با اینهاست؛ تا جبری نشوند و تا تفویضی نشوند، سخنشان حق است؛ امّا گروه اندکی آن توحید افعالی را رعایت کردند و به آن رسیدند که در آن هسته مرکزی بین جبر و تفویض قرار گرفتند؛ این همان است که «أَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَ أَحَدُّ مِنَ السَّیْفِ»[17] است. در اینگونه از موارد که صراط مستقیم «أَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ» است، درک آن آسان نیست که انسان کاری کند که این ﴿وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لٰکِنَّ اللَّهَ رَمَی﴾ را با اختیار حفظ کند، دقیقتر و بالاتر از او را در همان سوره مبارکه «انفال» که گذشت بیان فرمود: ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لٰکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ﴾[18] که یک وقت میگوییم مضاف محذوف است، یک وقت میگوییم قرینه مشاکله است یا یک وقت میخواهیم پنج، شش کلمه اضافه کنیم، نه! همین طور همین آیه را معنا کنیم این «أَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ» است، ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لٰکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ﴾ که این «أَدَقّ» از ﴿وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لٰکِنَّ اللَّهَ رَمَی﴾ میباشد.
پرسش: یعنی اراده الهی «جزء العلّة» است؟
پاسخ: نه خیر، برای اختیار ما «تمام العلّة» است؛ ما مضطریم که مختار باشیم، ما را مختار آفرید و هر کاری که باشد از کانال اختیار ما به «الله» میگذرد، چون هر ممکنی باید به واجب برسد. اینچنین نیست که خدا را در کنار و در ردیف قرار دهیم و معنای طولانی بودن خدا این نیست که کار یک بُعدی است که فاعل قریب این کار آن انسان است و فاعل بعید آن الله باشد، خیر! فاعل قریب آن هسته مرکزی است که سه ضلع دارد و هر کاری که انسان انجام میدهد از این کانال مرکزی سه ضلعی به اینجا میرسد و از این به «الله» میرسد، نه اینکه فاعل قریب کار انسان باشد و فاعل بعید آن «الله» باشد. بنابراین اگر ذات اقدس الهی ما را مضطر آفرید، پس کار ما ـ از راه اختیار ما ـ به «الله» میرسد.
ضرورت توجه به شأن و فضا و جوّ نزول در تفسیر قرآن
مطلب بعدی مسئله جدال است. در بحثهای تفسیری سه نکته باید محور عنایت قرار گیرد، البته غالباً یک نکته محور بحث هست و دو نکته مغفول واقع میشود؛ آن سه نکته این است که این آیهای که وارد شده است، شأن نزول این آیه چیست؟ غالباً در کتابهای تفسیر شأن نزول آیه مشخص است. نکته دیگر فضای نزول این سوره است که مثلاً این سوره که در مکّه نازل شد یا در مدینه نازل شد در آن سه، چهار سالی که این سوره نازل شد یا سه، چهار ماهی که این سوره نازل شد یا سه، چهار هفتهای که این سوره نازل شد یا سه، چهار روزی که این سوره نازل شد، فضای مکّه یا مدینه چه بود؟ نکته دیگر جوّ نزول است که فضای حجاز عموماً و منطقهای خصوصاً و بینالمللی بالأخص، در جهان چه میگذشت که قرآن نازل شد؟ قرآن جوّ نزول دارد که باید فضای آن روز را ملاحظه کرد، در سه بخش محلّی و ملّی، یک؛ منطقهای، دو؛ بینالمللی، سه؛ که قرآن در این فضا نازل شد، تفسیر قرآن بدون ملاحظه تاریخ آن روز دشوار است؛ امّا در نزول سوره باید ببینیم که در مکّه یا مدینه در این سه، چهار سال یا سه، چهار ماه یا سه، چهار هفته یا سه، چهار روزی که این سوره نازل شد چه میگذشت.
جدال با حق، از ویژگیهای کفار و منافقان
جدال در این قسمت یک امر رایج و دارج بود. میبینید که در این سوره مبارکه «غافر»، هر از چند گاهی پشت سرهم از جدال سخن به میان میآید. در یک سوره تقریباً چهار بار مسئله جدال مطرح شده است؛ همین سوره مبارکه «غافر» آیه چهار این است که ﴿مَا یُجَادِلُ فِی آیَاتِ اللَّهِ إِلاّ الَّذِینَ کَفَرُوا فَلاَ یَغْرُرْکَ تَقَلُّبُهُمْ فِی الْبِلاَدِ﴾. در همین سوره آیه 35 این است که ﴿الَّذِینَ یُجَادِلُونَ فِی آیَاتِ اللَّهِ بِغَیْرِ سُلْطَانٍ أَتَاهُمْ کَبُرَ مَقْتاً عِندَ اللَّهِ وَ عِندَ الَّذِینَ آمَنُوا کَذلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلَی کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ﴾. در همین سوره مبارکه «غافر» جریان جدال در آیه 56 به این صورت آمده است: ﴿إِنَّ الَّذِینَ یجَُادِلُونَ فیِ آیَاتِ اللَّهِ بِغَیرِْ سُلْطَانٍ أَتَاهُمْ إِن فیِ صُدُورِهِمْ إِلَّا کِبرٌْ مَّا هُم بِبَالِغِیه ِفَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیر﴾. در بخش دیگر این سوره فرمود اینها کاملاً جدال میکنند، وقتی آیات الهی ما آمد اینها هیچ راهی ندارند «الا الجدال»؛ آیه 69 همین سوره مبارکه «غافر» این است: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذینَ یُجادِلُونَ فی آیاتِ اللَّهِ أَنَّی یُصْرَفُون﴾، پس پشت سر هم از جدال سخن میگوید.
ترویج فرهنگ علم و تحقیق در مقابل جریان جدال
آن وقت که وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) آمد، فرهنگ آورد و فرمود فهم است و فهم است و فهم! تا نفس میکشید باید بفهمید! دین، دینِ فهم است! مقلّدی، باید بفهمی! مرجعی، باید بفهمی! نفی میکنی، باید بفهمی! اثبات میکنی، باید بفهمی! همانطوری که نفس میکشی تا زنده باشی، باید بفهمی! این مرزبندیهای قرآن را ببینید؛ فرمود میخواهی سر تکان بدهی و بالا ببری و رأی منفی بدهی، باید محققانه باشد! سر خم میکنی و میخواهی تصدیق کنی، باید محققانه باشد! مقلِّدی، باید در تقلید محقق باشی! مرجعی، باید در متبوع بودن مقلَّد باشی! این چهار راه را بست! هم فرمود: ﴿وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْم﴾،[19] هم فرمود: ﴿ بَلْ کَذَّبُوا بِما لَمْ یُحیطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا یَأْتِهِمْ تَأْویلُهُ﴾،[20] این دو طرف را بست؛ فرمود بخواهی تصدیق کنی، باید محققانه باشد؛ بخواهی تکذیب بکنی، باید محققانه باشد ﴿بَلْ کَذَّبُوا بِما لَمْ یُحیطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا یَأْتِهِمْ تَأْویلُهُ﴾. بخواهی تابع یا متبوع باشی، این آیه سه و هشت سوره مبارکه «حج» دو طرف را بیان کرده است؛ در آیه سوره مبارکه «حج» آیه سه و هشت این است: آیه سه سوره مبارکه «حج» درباره مرجع و متبوع و پیشگام است، فرمود: ﴿وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِی اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْم﴾ او عالِم نیست؛ ولی جلو افتاد، ﴿وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِی اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْم﴾ این عاِلم نیست و مقلِّد شد؛ یعنی بدون تحقیق تقلید کرد ﴿وَ یَتَّبِعُ کُلَّ شَیْطانٍ مَرید﴾ اینکه به دنبال هر عرفان نوظهوری حرکت میکند و به دنبال هر نحلهای حرکت میکند، به همین جهت است؛ این برای تابع است که فرمود اگر میخواهی تابع باشی باید محقِّق باشی، در تقلید و تبعیت که نباید تابع باشی! ﴿وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِی اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْم وَ یَتَّبِعُ کُلَّ شَیْطانٍ مَرید﴾ که این برای پیروان است، ﴿کُتِبَ عَلَیْهِ أَنَّهُ مَن تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ یُضِلُّهُ وَ یهَْدِیهِ إِلیَ عَذَابِ السَّعِیر﴾[21] که این برای یک گروه بود. در همین سوره مبارک «حج» آیه نُه برای متبوع و مرجع و پیشرو است که فرمود: ﴿وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یُجَادِلُ فِی اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْمٍ وَ لاَ هُدًی وَ لاَ کِتَابٍ مُنِیرٍ ٭ ثَانِیَ عِطْفِهِ لِیُضِلَّ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ﴾؛[22] مدام سر خم میکند، جلو میرود و تحقیق نکرده یک عدّهای را به دنبال خودش میکشاند تا «مُضلّ» شود؛ آن یکی تابع است تا به ضلالت بیفتد و این یکی «مُضلّ» است تا متبوع «مُضل» شود. بین آیه نُه و آیه چهار خیلی فرق است. فرمود اگر دنبالهرو هستید، بفهم که دنبال چه کسی راه افتادی و جلو هستی، بفهم که جلوی چه گروهی هستی! پس آنکه فرمود: ﴿بَلْ کَذَّبُوا بِما لَمْ یُحیطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا یَأْتِهِمْ تَأْویلُهُ﴾، تکذیب را ممنوع کرد و اینکه فرمود: ﴿وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْم﴾، تصدیق را ممنوع کرد و اینکه گفت: ﴿وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِی اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْم وَ یَتَّبِعُ کُلَّ شَیْطانٍ مَرید﴾، تقلید بیتحقیق را ممنوع کرد و اینکه گفت: ﴿ثَانِیَ عِطْفِهِ لِیُضِلَّ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ﴾، مرجع بودن بیتحقیق را ممنوع کرد که این میشود دین! یعنی چهار خط مستقیم آورد و آن را با چهار سیم خاردار بست، این میشود دین! انسان نفس میکشد باید عالمانه و با حجت باشد و حجت هم باید در دست او باشد!
سلطنت نداشتن عقل، عامل انصراف مجادلهکنندگان
لذا در این قسمتها فرمود اینها که بیراهه رفتند، سلطان ندارند؛ سلطان یعنی چه؟ در بحثهای عقل نظری و اندیشه، وهم و خیال میدانید که میدانداری میکنند؛ ولی عقل و برهان که آمد مسلّط میشود و وهم را سرجای خود مینشاند، همچنین خیال را سرجای خود مینشاند؛ این خیالبافان به تعبیر قرآن کریم مختال هستند، فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ لاَ یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ﴾.[23] این خیالباف که افقی و در خیال سیر میکند، او به تعبیر قرآن «مُختال» است، گرچه باب تفعّل در قرآن به کار نرفت؛ ولی باب «افتعال» هست؛ «إختال، یَختال، مُختال» که فرمود «مُختال» محبوب ما نیست. عقل این خیال را رام میکند، میگوید کار خوبی میکنی؛ ولی تو باید صغریات جزئی را تحویل من بدهی؛ وهم را کنترل میکند، میگوید تو کار خوبی میکنی؛ ولی مفاهیم جزئی را باید تحویل من بدهی، پس این عقل این دو را عِقال میکند و آن عقل عملی هم شهوت و غضب را عِقال میکند که در این صورت جامعه را جامعهای عقلانی میکند. عقل عملی سلطان بر شهوت و غضب است، عقل نظری سلطان بر وهم و خیال است که این را سلطان میگویند؛ فرمود برهان، سلطان و مانند آن. فرمود عدّهای سلطان ندارند و حرف میزنند ﴿بِغَیْرِ سُلْطان﴾.
مذمتِ مجادلهِ کفار در اثبات باطل و ابطال حق
جدال آنها هم گاهی در اثبات «صَنَم» و «وَثَن» است ﴿یُجَادِلُونَ فِی آیَاتِنَا﴾[24] برای اینکه بُتها را حفظ کنند؛ گاهی این جدال آنها در ابطال حق است و گاهی هم در اثبات باطل است. هر دو نوع جدال مذموم را قرآن کریم ذکر کرد و فرمود آنجا که جدال میکنند تا بُتپرستی را تثبیت کنند ﴿بِغَیْرِ سُلْطان﴾ است و آنجا که جدال میکنند تا حق را ابطال کنند، این هم ﴿بِغَیْرِ سُلْطان﴾ است؛ جدال در بسیاری از آیات به همین دو مقصد آمده است. آیه 71 سوره مبارکه «اعراف» این است: ﴿قَالَ قَدْ وَقَعَ عَلَیْکُمْ مِن رَبِّکُمْ رِجْسٌ وَ غَضَبٌ أ تُجَادِلُونَنِی فِی أَسْماءٍ سَمَّیْتُمُوهَا﴾؛ شما یک اسم بیمسمّا گذاشتید و گفتید اینها ربّ هستند، ربّ بالاخره باید عالِم باشد، واجب باشد و خالق باشد، ربوبیت برای آنهاست! این کلمه «راء» و «باء» مشدّد لفظی است که شما میگویید، مفهومی است که در ذهنتان است؛ ولی زیر آن خالی است؛ یعنی شما هر چه بگردید این مفهوم مصداق ندارد. شما ﴿أَسْماء سَمَّیْتُمُوهَا﴾ انتخاب کردید، یک اسم بیمسمّاست، چون ربّی در کار نیست؛ یک سنگ یا چوبشکسته و مانند آن است. چه آسمان بروید و چه زمین، چه فلک باشد و چه مَلَک باشد، اینها هیچکدام ربّ نیستند، بلکه این اسمایی است ﴿سَمَّیْتُمُوهَا﴾ که برهانی هم ندارید. ﴿فِی أَسْماءٍ سَمَّیْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَ آبَاؤُکُمْ مَا نَزَّلَ اللّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ﴾، برهانی ندارد که جلوی وهم و خیال را بگیرد! این در سوره مبارکه «اعراف» بود.
در بخشهای سوره مبارکه «نحل» هم فرمود که اینها گرفتار غرورِ جاه و ثروت و امثال آن هستند، در حالی که خدای سبحان آنها را در همان ثروت به عذاب میگیرد؛ اینها ﴿أَوْ یَأْخُذَهُمْ فِی تَقَلُّبِهِمْ فَمَا هُم بِمُعْجِزِینَ﴾؛[25] اینها جدال میکنند و در اثر اینکه قدرت مالی دارند امر بر اینها مشتبه شده و خیال کردند اگر کسی زر و زور دارد، حق هم با اوست؛ استدلال فرعون بر حقانیت حرف خود ـ آیه 51 سوره مبارکه «زخرف» ـ این است: ﴿وَ نَادَی فِرْعَوْنُ فِی قَوْمِهِ قَالَ یَا قَوْمِ أَ لَیْسَ لِی مُلْکُ مِصْرَ وَ هذِهِ الأنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ ٭أَمْ أَنَا خَیْرٌ مِنْ هذَا الَّذِی هُوَ مَهِینٌ وَ لاَ یَکَادُ یُبِینُ﴾؛[26] چرا او طلا ندارد؟! چرا او نقره ندارد؟! چرا انگشتر قیمتی ندارد؟! برهان او این است! در سوره مبارکه «نحل» فرمود ما اینها را در همان قدرت مالیشان به عذاب و مواخذه میگیریم ﴿أَوْ یَأْخُذَهُمْ فِی تَقَلُّبِهِمْ﴾، اینکه در سوره مبارکه «غافر» فرمود: ﴿أَوْ یَأْخُذَهُمْ فِی تَقَلُّبِهِمْ﴾، ناظر به همین است.
بنابراین اینها یا در نفی حق جدال میکنند یا در اثبات باطل جدال میکنند. در سوره مبارکه «کهف» فرمود اینها جدال میکنند: ﴿لِیُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ﴾؛ اصلاً انسان پُر جدل است و جدال انسان هم تمام شدنی نیست. آیه 56 سوره مبارکه «کهف» این است: ﴿وَ مَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِینَ إِلاّ مُبَشِّرِینَ وَ مُنذِرِینَ وَ یُجَادِلُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِالْبَاطِلِ لِیُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ﴾، اینکه فرمود: ﴿حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾[27] «داحض»؛ یعنی باطل و «إدحاض»؛ یعنی ابطال؛ فرمود اینها دلیل میآورند تا حق را باطل کنند، حق که باطل شدنی نیست! و قبل از آن هم دارد در آیه 54 که: ﴿وَ کَانَ الْإِنسَانُ أَکْثَرَ شَیْءٍ جَدَلاً﴾. تقریباً بیش از پنجاه مورد است که قرآن از انسان به مذمّت یاد کرده است. انسان «ظلوم»[28] است، انسان «جهول»[29] است، انسان «قتور»[30] است، انسان «بخیل»[31] است، انسان کذا و کذاست؛ اینها پنجاه، شصت مورد است که مربوط به انسان «فیما یرجع الی الطبع» است؛ امّا موارد فراوانی هم انسان را با کرامت و خلافت و عظمت و جلال یاد کرده است که «فیما یرجع الی الفطرة» است، نه «الی الطبیعة»، بلکه «فیما الی الروح» است. آن آیاتی که انسان را با جلال و جمال میستاید، ناظر به فطرت است که ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾.[32] این پنجاه، شصت موردی که انسان را «قتور» و «ظلوم» و «جهول» و «مجادل» و ﴿وَ کَانَ الْإِنسَانُ أَکْثَرَ شَیْءٍ جَدَلاً﴾ و اینهاست، مربوط به طبیعت اوست.
پس جدال کفّار و منافقان یا برای اثبات باطل است که آیات قبلی بود، یا برای نفی حق است که آیه سوره مبارکه «کهف» و آیه سوره «غافر» و امثال آنهاست؛ این وضع انسان است که دارد جدال میکند و انسان به قدری مختار است که چیزی ممکن است صد درصد برای او ثابت باشد و نپذیرد! صد درصد! الآن خطر و ضرر اعتیاد برای معتادان صد درصد است، برای اینکه اینها با یک تکّه مقوا در گوشه جدول هستند، شما چه نصیحتی میخواهید به او بکنید؟ بگویید عاقبت آن بد است و ضرر دارد؟! اینکه هر شب در ضرر دارد میخوابد! وجود مبارک موسای کلیم به فرعون فرمود: برای تو که صد درصد ثابت شد که حق با من است ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ بَصَائِرَ﴾؛[33] برای تو بیّن شد، چرا نمیپذیری؟! فرعون هیچ مشکل علمی نداشت، انسان اینطور است که میتواند صد درصد مطلب، برای او ثابت شود و نپذیرد، چون قبول و پذیرش برای یک قوّه دیگر است، اندیشه و فهمیدن هم برای یک قوّه دیگر است؛ لذا انسان آنجایی که محور اراده و عزم و اینهاست میتواند نپذیرد. وجود مبارک موسای کلیم فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ بَصَائِرَ﴾ این معجزات کار ما نیست؟ این را او آورده و برای تو هم مسلّم شد، چرا نمیپذیری؟ انسان اینطور است! غرض این است که این جدال گاهی برای اثبات باطل است و گاهی برای نفی حق، در هر دو حال این ﴿حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِندَ رَبِّهِمْ﴾. در همین سوره مبارکه «غافر» که بارها از جدال سخن به میان میآید، به همین مناسبت است. فرمود: ﴿مَا یُجَادِلُ فِی آیَاتِ اللَّهِ إِلاّ الَّذِینَ کَفَرُوا﴾؛ نفرمود که اینها جدال نمیکنند، این تعلیق حکم بر وصف «مشعر به علّیت» است.
معنای مخلّد بودن مجادلهکنندگان
فرمود اینها کافر هستند. چنین گروهی یقیناً «مخلّد» هستند، البته «خلود» به معنای ابدیت بسیار کم است، چون خیلیها حق برایشان روشن نشده یا «غَلَبَتْ عَلَیْهِم شِقْوَتِهِم»[34] و امثال آن، گروه اندکی ممکن است که «مخلَّد» باشند، البته طبق ظاهر آیات قرآن و اینها، یقیناً «مخلّد» هستند؛ امّا نمیشود گفت که «بالضرورة» ذات اقدس الهی اینها را برای ابد نگه میدارد، آن دیگر عنایت الهی است و در اختیار کسی نیست؛ ولی به حسب ظاهر گروهی «مخلّد» هستند و هر چند کم، لکن اینها ثابت هستند، نه ساکن؛ چه اینکه در بهشت هم همینطور است. خیلی از سؤالات است که برای خیلی از ماها ممکن است بیجواب بماند که ما برویم بهشت، یک میلیون سال یا دو میلیون سال بخوریم و استراحت کنیم، بعد چی؟ یک میلیارد سال یا دو میلیارد سال، بعد چی؟ این در ذهن خیلیهاست که بهشت را ما نشناختیم، انسان آنجا ساکن است یا ثابت است؟ اگر یک هستی پیدا کرد که خستگی و ملال ندارد، اصلاً سؤال در آن نیست که ما بگوییم انسان یک میلیون سال میخورد و میخوابد که چی؟! خیلیها خیال میکنند بهشت باغی است شبیه باغ دنیا، میگویند انسان که رفته آنجا، یک میلیون سال یا دو میلیون سال، بعد چی؟ تا کی بخورد و بخوابد و غذا بخورد و استراحت کند؟! تا چه وقت؟! او خیال میکند این شخص خسته میشود. اگر ما وجودی پیدا کردیم که خستگی ندارد و اگر وجودی پیدا کردیم که ثابت هستیم نه ساکن، این سؤال جا ندارد.
سؤال در بخشهای جهنّم خیلی فراوان است؛ یعنی سؤالی است که یا بیجواب است برای ما یا جوابش صعب و مستصعب است. یک عدّه واقعاً به صورت حیوان درمیآیند، واقعاً به صورت حیوان! نه اینکه صورت او فقط باشد، واقعاً حیوان هستند. اگر واقعاً حیوان هستند، آثار حیوانیت، افعال حیوان، عوارض حیوان و اوصاف حیوان که برای خود حیوان گواراست؟! کسی به صورت گرگ درآمده، کارهای گرگی که درّندگی است، برای او زیباست، پس برای او چه عذابی است؟! مگر گرگها الآن گرگ بودند یا حمارها اگر حمار هستند یا فلان حیوان یا مور ـ بعضی به صورت مور درمیآیند ـ مگر اینها معذب هستند؟ انسان این مور بودند را میفهمد؟! این گرگ بودن را میفهمد؟! انسان هست حقیقتاً و همچنین گرگ است حقیقتاً؛ لذا حقیقتاً درد او دائمی است! اینهاست که بحث دارد، وگرنه انسان به صورت گرگ دربیاید، گرگ دربیاید! به صورت مور دربیاید، مور دربیاید! مگر مور خجالت میکشد از اینکه مور است؟! مگر مور شرمنده میشود؟! ولی انسان، «انسانٌ قِرَدٌ»،[35] «انسان نَمِرٌ»،[36] «انسان فَهِدٌ»؛[37] یعنی این انسانی که منطق ما میگوید این «نوع الانواع» است، به حساب او میشود نوع متوسط و جنس سافل نه نوع اعلی که تحت این انسان انواع فراوانی هست؛ در سر چهار راه ایستاده است یا واقعاً فرشته میشود، «انسانٌ مَلِکٌ» یا واقعاً درّنده میشود، «انسانٌ نَمِرٌ» یا واقعاً چرنده میشود، «انسانٌ حِمارٌ» یا بخلورز است، «انسان نَملٌ» میفهمد که مور شده است و رنج میبرد و عذاب دارد و این عذاب داشتن او برای این است که فطرت او از بین نمیرود؛ اگر فطرت از بین برود دیگر عذابی نیست. «اعاذنا الله من شرور انفسنا و سیئاتنا»!
«والحمد لله رب العالمین»
[1]. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج8، ص797؛ «حَوامیم، نام گروهیِ سورههای چهلم تا چهلوششم قرآن کریم در ترتیب مصحف است که با حروف مقطّعه «حم» آغاز میشوند. این سورهها به ترتیب عبارتاند از: غافِر (مؤمن)، فُصِّلَت، شوری، زُخرُف، دُخان، جاثیه و احقاف؛ به مجموع این سورهها ذوات حم یا آلحم نیز گفتهاند».
[2]. مجموعة ورام، ج1، ص89.
[3]. اساس الاقتباس(خواجه نصیر الدین طوسی), ص375.
[4]. من لا یحضره الفقیه، ج1، ص33.
[5]. ر.ک: الکافی(ط ـ اسلامی)، ج5، ص170؛ «لَا عِلْمَ إِلَّا مِنْ عَالِمٍ رَبَّانِیٍّ».
[6]. سوره بقره, آیه282.
[7]. سوره انفال, آیه29.
[8]. نهج الحق و کشف الصدق، ص424.
[9]. دیوان سعدی، غزل421.
[10]. سوره مریم, آیه1.
[11]. ر.ک: مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج11، ص105؛ مَا کَانَ عَلِیٌّ(علیه السلام) فِی قِتَالٍ قَطُّ إِلَّا نَادَی یَا ﴿کهیعص﴾.
[12]. ر.ک: بحار الأنوار (ط ـ بیروت) ؛ ج32 ؛ ص460؛ «کَانَ عَلِیٌّ(علیه السلام) إِذَا سَارَ إِلَی قِتَالٍ ذَکَرَ اسْمَ اللَّهِ تَعَالَی ... اللَّهُ أَکْبَرُ اللَّهُ أَکْبَرُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَکْبَرُ یَا اللَّهُ یَا أَحَدُ یَا صَمَدُ یَا رَبَ مُحَمَّدٍ اکْفُفْ عَنَّا شَرَّ الظَّالِمِین...».
[13]. دیوان شمس، غزل3038.
[14]. دراسات فی علم الأصول، ج4، ص64؛ «الحکم المتیقن من الوجوب أو الحرمة الثابت فی الزمان السابق سقط قطعا بالإطاعة أو العصیان».
[15]. دیوان اشعار سنایی، قصیده134؛ «سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب ٭٭٭ لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن».
[16]. الکافی(ط ـ اسلامی)، ج1، ص159.
[17]. الکافی(ط ـ اسلامی)، ج8، ص312.
[18]. سوره انفال, آیه17.
[19]. سوره اسراء, آیه36.
[20]. سوره یونس, آیه39.
[21]. سوره حج, آیه4.
[22]. سوره حج, آیات8 و 9.
[23]. سوره لقمان, آیه18.
[24]. سوره شوری, آیه35.
[25]. سوره نحل, آیه46.
[26]. سوره زخرف, آیات51 و 52.
[27]. سوره شوری, آیه16.
[28]. سوره ابراهیم, آیه34؛ ﴿وَ آتَاکُمْ مِنْ کُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لاَ تُحْصُوهَا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَظَلُومٌ کَفَّارٌ﴾.
[29]. سوره احزاب, آیه72؛ ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُوماً جَهُولاً﴾.
[30]. سوره اسراء, آیه100؛ ﴿قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزَائِنَ رَحْمَةِ رَبِّی إِذاً لَأَمْسَکْتُمْ خَشْیَةَ الْإِنْفَاقِ وَ کَانَ الْإِنْسَانُ قَتُوراً﴾.
[31]. سوره اسراء, آیه64؛ ﴿وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِکَ وَ أَجْلِبْ عَلَیْهِمْ بِخَیْلِکَ وَ رَجِلِکَ وَ شَارِکْهُمْ فِی الْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلاَدِ وَ عِدْهُمْ وَ مَا یَعِدُهُمُ الشَّیْطَانُ إِلاَّ غُرُوراً﴾.
[32]. سوره شمس, آیه8.
[33]. سوره اسراء, آیه102.
[34]. ر.ک: سوره مومنون, آیه106؛ ﴿قَالُوا رَبَّنَا غَلَبَتْ عَلَیْنَا شِقْوَتُنَا وَ کُنَّا قَوْماً ضَالِّینَ﴾.
[35]. لغتنامه عمید؛ «بوزینه».
[36]. لغتنامه دهخدا؛ «پلنگ».
[37]. لغتنامه دهخدا؛ «یوزپلنگ».