اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَ قَالَ الَّذِی آمَنَ یَا قَوْمِ إِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ مِثْلَ یَوْمِ الْأَحْزَابِ (30) مِثْلَ دَأْبِ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذینَ مِنْ بَعْدِهِمْ وَ مَا اللَّهُ یُریدُ ظُلْماً لِلْعِبادِ (31) وَ یا قَوْمِ إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ یَوْمَ التَّنادِ (32) یَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرینَ ما لَکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ (33) وَ لَقَدْ جَاءَکُمْ یُوسُفُ مِن قَبْلُ بِالْبَیِّنَاتِ فَمَا زِلْتُمْ فیِ شَکٍّ مِّمَّا جَاءَکُم بِهِ حَتیَّ إِذَا هَلَکَ قُلْتُمْ لَن یَبْعَثَ اللَّهُ مِن بَعْدِهِ رَسُولًا کَذَلِکَ یُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُّرْتَابٌ (34) الَّذِینَ یُجَادِلُونَ فیِ ءَایَاتِ اللَّهِ بِغَیرِْ سُلْطَانٍ أَتَاهُمْ کَبُر مَقْتًا عِندَ اللَّهِ وَ عِندَ الَّذِینَ ءَامَنُواْ کَذَلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلی کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّار (35)﴾
پویایی عقل نظری و عملی علت همراهی برهان با تبشیر و انذار
بعد از بیان عناصر اصلی یعنی توحید، وحی، نبوت و معاد، دو عامل مهم، برای پذیرش جامعه مطرح است که یکی به لحاظ اندیشه و برهان و دیگری به لحاظ انگیزه و عمل میباشد. اقامه برهان در کنار «تبشیر» و «إنذار» و همچنین «تبشیر» و «إنذار» در کنار برهان، برای تأمین این دو جهت است. عقل نظری و اندیشه را با برهان میشود روشن کرد و عقل عملی را با «تبشیر» و «إنذار» میشود به راه انداخت، مگر آن کسی که از نظر اندیشه به قدری فرو رفته باشد که وَهم و خیال آن را دفن کرده باشند و «مختال» شود، که «اختیال» به منزله فصل مقوِّم آن باشد، گرچه باب «تفعّلِ» آن در قرآن به کار نرفت؛ امّا باب «افتعالِ» آن هست. «إختال، یَختال»؛ یعنی انسان خیالباف و خیالزده، ﴿إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ کُلّ مُخْتالٍ فَخُور﴾؛[1] کسی که عقل را دفن کرد و وَهم و اندیشه را حاکم کرد، این انسان وَهّامِ خَیّال میشود «مختال» که دیگر برهان در او اثر ندارد. براهینی که اقامه میشد به اینکه این بُتها هیچکاره هستند و هیچ سِمتی ندارند، حتی سادهترین دلیلی را که انبیا(علیهم السلام) اقامه میکردند، اینها متوجه نمیشدند. ﴿أَ لَهُمْ أَرْجُلٌ یَمْشُونَ بِها أَمْ لَهُمْ أَیْدٍ یَبْطِشُونَ بِها﴾[2] این دیگر سادهترین دلیل است! اینها را هم متوجه نمیشدند؛ این برای گرفتاران خیال و وهم که عقل برهانی را دفن کردهاند ﴿وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها﴾،[3] در این بخش است. آنکه گرفتار شهوت و غضب شد و عقل عملی خودش را دفن کرد، میگوید که من هر چه خواستم انجام میدهم؛ این تفکر اومانیسمی از اینجا شروع میشود و عقل نظر را هم به دام میکشد و میگوید: من هر چه خواستم انجام میدهم! من هر چه دلم بخواهد انجام میدهم! هر چه هم بخواهم میگویم! این هر چه بخواهم میگویم و هر جا بخواهم میروم، این گرفتار شدن شخص به دام شهوت و غضب است، او عقل عملی را دفن کرده است و ﴿وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها﴾ در این بخش است.
انبیا شکوفاسازان عقل نظری و عملی و علما وارثان آنان
انبیا(علیهم السلام) آمدند از باب «یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول»[4] این دفینهها را زنده کنند؛ میگویند انسان گوهر فکری به نام عقل نظر دارد و گوهر حرکت و پویایی به نام عقل عمل دارد. شکوفایی و انقلاب را «ثوره» میگویند و گاو را که میگویند «ثور»، برای این است که این خاکها را زیر و رو کرده و شیار میکند، «یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول»؛ یعنی این دفینهها و مدفونشدهها را اینها «إثاره» و شکوفا میکنند، لذا هم برهان و هم «تبشیر» و «إنذار» را به همراه دارند. عالمان دین که وارثان انبیا(علیهم السلام) هستند، آنها هم حوزه دارند، کارهای تدریس و تعلیم و تألیف و تحقیق دارند، هم منبر و نماز جمعه و نماز جماعت و جلسه وعظ و ارشاد دارند که این برای احیای عقل عملی است با وعظ و نصیحت و سخن و آن برای احیای عقل نظری است؛ هم با برهان جامعه را روشن میکنند و هم در مسجدها و حسینیهها و نماز جماعتها و جلسات خصوصی و موعظهها و سخنرانیها و دعای «کمیل» و «توسل»، آن بخش عملی را احیا میکنند. اگر کسی ـ خدای ناکرده ـ در یکی از این دو بخش فلج شد، دیگر خودش میگوید: ﴿سَواءٌ عَلَیْنا أَ وَعَظْتَ أَمْ لَمْ تَکُنْ مِنَ الْواعِظین﴾،[5] کار از علاج که گذشته باشد، دیگر حرف در آنها اثر نمیکند، برای اینکه آنقدر خاک روی این عقل رفت که این بیچاره زنده به گور شد و صدای کسی را نمیشنود. آنها به انبیای خودشان میگفتند: چه بگویید و چه نگویید، برای ما بیتفاوت است. اگر کسی ـ معاذ الله ـ به آنجا رسید، سخن در او اثر ندارد؛ ولی ما تا زندهایم باید نصیحت کنیم ﴿مَعْذِرَةً إِلَی رَبِّکُمْ﴾[6] و ﴿لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَة﴾.[7]
استفاده از برهان و انذار توسط مؤمن آل فرعون در برابر قوم
به این جهت است که مؤمن «آل فرعون» هم برهان اقامه کرد، هم «إنذار» کرد و گفت ایشان بیّنات و معجزات آورد، پس برای احیای بخش نظر و برهان آنها فرمود: وقتی معجزه آورد یقیناً پیغمبر است و هم «إنذار» کرد، فرمود اگر او راست بگوید حداقل بعضی از آن تهدیدهای الهی دامنگیرمان میشود، آن وقت چه باید کرد؟! این تهدید و «إنذار» برای عقل عملی است، آن برهان که ﴿جَاءَکُمْ بِالْبَیِّنَاتِ﴾[8] برای عقل نظری است؛ این بزرگوار، یعنی مؤمن «آل فرعون» هم هر دو کار را کرده.
پرسش: آیا عقل عملی، بازگشت به فطرت دارد؟
پاسخ: نه، فطرت هر دو را دارد؛ فطرت که ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾،[9] هم ادراک را دارد و هم گرایش را دارد؛ منتها این فطرتی که دارای دو حیثیت نظر و عمل است، اگر کسی او را در اثر تباهی و گناه سیاه کند، این «رِین» و چرک ﴿کَلاَّ بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُون﴾[10] این را دفن و تاریک میکند؛ «رِین» همان چرک است. فرمود گناه و معصیت چرک است ﴿کَلاَّ بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُون﴾، ما آیینه شفاف دادیم! از بس معصیت روی این آیینه آمد، این آیینه چیزی را نشان نمیدهد! وقتی چیزی را نشان نداد و بیرون را ندید این شخص میشود کور، اینکه در سوره «حج» فرمود: ﴿لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور﴾[11] همین است! فرمود ما آیینه دادیم که بیرون را نشان دهد و شما این آیینه را تاریک کردید، این چشم دل شما دیگر نابیناست.
مطلب دیگر این است که مؤمن «آل فرعون» انصاف را هم رعایت کرده است، گرچه در آن بخش قبلی فرمود: ﴿وَ إِن یَکُ صَادِقًا یُصِبْکُم بَعْضُ الَّذِی﴾[12] که حداقل است، نفرمود «یُصِبنا» بلکه گفت: ﴿یُصِبْکُم﴾، لکن در بخش دیگر ـ آیه 29 ـ فرمود اگر حق با او باشد ﴿فَمَن یَنصُرُنَا﴾ که خودش را هم در ردیف آنها قرار داد تا اثربخشتر باشد. خود گوینده وقتی در ردیف شنونده قرار بگیرد، هم به انصاف نزدیکتر است و هم اثربخشتر است.
پرسش: خداوند چطور نسبت انکار را به این ملت داده است، زمان حضرت یوسف که اینها نبودند.
پاسخ: خداوند به اینها اسناد نداد؛ مؤمن «آل فرعون» میگوید که یوسف پیامبر آمد و آبا و اجداد شما انکار کردند. جناب زمخشری در کشّاف بعد از اینکه میگوید: ﴿جَاءَکُمْ یُوسُفُ﴾ منظور یوسف بن یعقوب(سلام الله علیهما) است، میگوید برخیها برآن هستند که این نوهٴ حضرت یوسف است که به نام یوسف(سلام الله علیه) نامگذاری شده است و تقریباً بیست و اندی سال به عنوان یک پیامبر در بین مردم مصر به سر بُرد، این نوهٴ حضرت یوسف است که به نامِ آن حضرت است؛[13] ولی به هر حال یوسف در آن سرزمین زندگی میکرد و سالیان متمادی وزیر آن منطقه بود؛ فاصله کنعان و مصر هم کم بود، بعد از نبوت هم نسبت به مسئله مصر اشراف داشت، پس جریان یوسف برای مردم مصر شناخته شده بود. خود زمخشری نمیگوید منظور از این یوسف، یوسف ثانی است و نوهٴ حضرت یوسف است، بلکه نقل میکند. در هر حال قرآن میفرماید شما با یوسف آشنا بودید، پیامبری بود که در بین شما به سر بُرد و بعد از رحلت او شما گفتید دیگر پیامبری نمیآید، شما چنین مردمی هستید!
بنابراین کاری که مؤمن «آل فرعون» کرد، جمع بین نظر و عمل هست، برای اینکه عقل نظر را با برهان باید روشن کرد و عقل عمل را با «إنذار» و «تبشیر».
پرسش: اگر کار عقل عملی تصور مصلحت و مفسده است، پس بین اینها رابطه هست و حال آنکه شما فرمودید هیچ رابطهای نیست.
پاسخ: بله، هیچ رابطهای نیست! وقتی که یک پزشک معالج میگوید این پردهٴ چشم که الآن آبِ مروارید دارد، در حالی که با آن پرده صدها جزء دیگر ارتباط دقیق پزشکی دارند، وقتی موقع عمل شد دیگر هیچ ارتباطی بین آنها نیست. خوب باید گوش داد! صدها کار دقیق بین این دو پرده است، صدها کار دقیق بین دو رگی که در قلب است وجود دارد و همکار هم هستند؛ امّا وقتی یکی بسته شد، آن پزشک حاذق میگوید هیچ ارتباطی بین این رگ بسته و آن رگ نیست و من باید فقط این را معالجه کنم. وقتی کسی میگوید بین عقل عملی و عقل نظری هیچ رابطهای نیست، آن شخص مسلّماً فهمیده و حق برای او روشن شد. وجود مبارک موسای کلیم به فرعون گفت صد درصد برای تو روشن شد و تو مشکل علمی نداری ﴿لَقَدْ عَلِمْت﴾،[14] این کلام وحی است! این را خدای سبحان امضا کرده و رسول خدا گفته، صد درصد برای تو روشن شد که اینها معجزه است و حق با من است، چرا ایمان نمیآوری؟ این کسی که فلج است هم همین است؛ اگر﴿لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور﴾، آن بخش کوشش و فعالیت و پویایی فلج باشد، این بخش اندیشه که به او داد هم بزند اثر ندارد.
تبیین جامعیّت سخنان مؤمن آل فرعون
مؤمن «آل فرعون» از هر نظر جامعانه سخن گفته، هم بین نظر و عمل جمع کرده، هم بین خود و قوم جمع کرده و هم بین خود و فرعون جمع کرده است. بین خود و قوم که جمع کرده است، چون گفت اگر موسای کلیم راست میگوید که راست میگوید: ﴿فَمَنْ یَنْصُرُنا﴾،[15] نفرمود «فمن یَنصُرُکُم» و در برهانی هم که اقامه کرده گفته او بیّنه آورده است. اصل کلّی که تعلیل است، هم گذشته و هم آینده را معلّل میکند؛ گفت موسای کلیم اگر ـ معاذ الله ـ دروغ گفت که هرگز به مقصد نمیرسد، زیرا دروغ و کذب هیچ رابطهای با واقعیت ندارد و در بین راه گرفتار میشود و اگر راست بگوید، حداقل بعضی از «إنذار»ها دامنگیر شما میشود. برهان مسئله این است که او بیّنه آورد و انسانی که «مُسرف کذّاب» است، اهل ارتباط با «الله» نیست ﴿إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذَّابٌ﴾.[16] خدای سبحان موسی را هدایت کرد، برای اینکه بیّنات در دست اوست، این یک مقدمه؛ و کسی که «مُسْرِف مُرْتاب» است اهل هدایت نیست، این دو؛ پس موسای کلیم راست میگوید و «مُسرف» و «مُرتاب» نیست، این نتیجه آن شد. شما در برابر بیّنات ایستادید «مُسْرِف مُرْتاب» هستید، در برابر کلیم هم ایستادید «مُسْرِف مُرْتاب» هستید؛ لذا گرفتار ضلالت میباشید و هدایت بهره شما نمیشود. این تعلیلی که مؤمن «آل فرعون» ذکر کرد، برای آن است که فرمود: ﴿وَ إِن یَکُ صَادِقًا یُصِبْکُم بَعْضُ الَّذِی یَعِدُکُمْ﴾، چرا؟ چون کسی که «مُسْرِف کَذَّاب» است، از هدایت الهی برخوردار نیست و یقیناً عذاب دامنگیر او میشود؛ هم برهان است برای اینکه موسای کلیم به مقصد رسیده است، پس «مُسْرِف کَذَّاب» نیست و هم برهان است بر اینکه شما گرفتار عذاب میشوید، چون «مُسْرِف کَذَّاب» هستید؛ این جامعیت بین نظر و عمل، جامعیت بین خود و قوم خود که خود را جدا نکرد و گفت: ﴿فَمَنْ یَنْصُرُنا﴾، جامعیت بین خود و زعیم مصر و سلطان مصر و ساکت نشدن در برابر فرعون مصر که این هم جامعیت او را نشان میدهد، برای اینکه وقتی فرعون گفت: ﴿ما أُریکُمْ إِلاَّ ما أَری وَ ما أَهْدیکُمْ إِلاَّ سَبیلَ الرَّشاد﴾،[17] فوراً ﴿قالَ الَّذی آمَنَ یا قَوْمِ إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ مِثْلَ یَوْمِ الْأَحْزاب﴾، این دیگر ساکت نشد؛ منتها به فرعون نگفت یا فرعون! ﴿إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ مِثْلَ یَوْمِ الْأَحْزاب﴾، بلکه گفت ای مردم! عذاب این قوم نوح و عاد و ثمود در راه است. ﴿إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ﴾، این برای پاسخ دادن به فرعون است از یک سو، جمع بین خود و قوم خود است از سوی دیگر، جمع بین اندیشه و انگیزه است از سوی سوم؛ لذا در این بخشها همه را جمع کرده و نتیجه داد.
استفاده مؤمن آل فرعون از عقل در نفی ظلم از خدای سبحان
مطلب دیگر اینکه مرتب سخن مؤمن «آل فرعون» این است که خدا عادل است، خدا ظالم نیست، نه تنها ظلم نمیکند، بلکه اراده ظلم هم ندارد و مانند آن؛ اگر ـ خدای ناکرده ـ انسان مجبور باشد به گناه و مختار نباشد، مسئول نباشد، این همه بگیر و ببند و ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوه ٭ ثُمَّ الْجَحیمَ صَلُّوه﴾[18] برای چیست؟ از طرفی که قرآن صریحاً میگوید: ﴿وَ لا یَظْلِمُ رَبُّکَ أَحَداً﴾،[19] میفرماید: ﴿وَ مَا اللَّهُ یُریدُ ظُلْماً لِلْعِباد﴾؛ خدا ستم نمیکند. از طرفی انسان اگر مجبور باشد در کار، این انسانِ مجبور به تبهکاری را ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوه﴾ و به جهنم ببرید، چه ظلمی بدتر از این؟! اگر ـ معاذ الله ـ جبر باشد میشود ظلم!
تبیین جفاهای وارد شده بر عناصر چهارگانه هدایت در جامعه
آنها کاری کردند که این عناصر چهارگانه را فلج کردند و فقط یک عنصر برای ما مانده است که آن هم قابل دستکاری است. ما برای دین دو منبع داریم: یکی قرآن و دیگری عترت است؛ دو چراغ داریم: یکی عقل است و دیگری نقل میباشد؛ قرآن را که ـ معاذ الله ـ گفتند تحریف شده است و این را از صحنه بیرون کردند، عترت را هم که قرآن ناطق میباشند، فرمودند: «مَا مِنَّا إِلَّا مَقْتُولٌ أَوْ مَسْمُوم»؛[20] یا شهیدشان کردند یا مسمومشان کردند، این چهارده قرآن ناطق را به این صورت درآوردند! پس منبع را از ما گرفتند؛ امّا چراغ مانده است که یکی عقل است و دیگری نقل؛ آمدند این چراغ را خاموش کردند و گفتند عقل، حُسن و قُبح را درک نمیکند، آنها گفتند و اینها هم باور کردند! وقتی عقل را از جامعه بگیری، جامعه را خلع سلاح کردی! وقتی عقل حُسن و قُبح را درک نکند، چه برهانی اقامه کند؟ چه برهانی در آن اثر میکند؟ این هم خلع سلاح شده و فقط نقل مانده است و این نقل هم که یک قرن و اندی نقل حدیث قدغن بود، بعد وقتی نقّال و گزارشگر و راوی جعل کردند و به اندازه کافی تمام رسانهها در اختیار آنها قرار گرفت، نقل آزاد شد و این شده دین! مرحوم علّامه عسکری را خدا غریق رحمت کند! ایشان حداقل 150 راوی جعل شده را مشخص کرده است، این «خمس و مأة» صحابی مختلط؛ یعنی 150 راوی را و گزارشگر و محدّث را ساختند که این افراد اصلاً وجود خارجی ندارند![21] از هر کدام اینها هم «الی ما شاء الله»! بنابراین فهمیدن دین جانکَندن میخواهد! تا آدم از قرآن چیزی بفهمد، تا از عترت چیزی بفهمد، تا عقل مرده را زنده کند و بگوید که عقل نمرده است و عقل ادراک دارد، حُسن و قبح را درک میکند، این جانکَندن میخواهد! این همه رسانهها در اختیار آنها بود که به آسانی غدیر را به سقیفه تبدیل کردند! اگر قرآن مهجور نبود و به زعم اینها تحریف شده نبود و عترت «مَا مِنَّا إِلَّا مَقْتُولٌ أَوْ مَسْمُوم» نبودند و عقل را فلج نکرده بودند و نگفته بودند عقل حُسن و قُبح را درک نمیکند، عقل را از صحنه جامعه بیرون نکرده بودند، فقط نقل و گزارش نمانده باشد که رسانهها هم در اختیار آنها بود، در روز روشن که غدیر تبدیل به سقیفه نمیشد! وجود مبارک حضرت امیر در نهجالبلاغه این را در جواب دربار اموی گفته که آن نامه در نهجالبلاغه نیست؛ ولی جواب حضرت هست. آن نامه بیادبانه امویان برای حضرت امیر که نوشته بودند مگر یادت رفته که تو را با دست بسته ـ معاذ الله ـ شبیه فلان شتر بردند! در آن نامه امویان جسارت کردند و نوشتند، حضرت فرمود ما که انکار نکردیم! بله، مرا با دست بسته بردند! من اگر بخواهم سقیفه را امضا کنم که با دست بسته باید امضا کنم، من که با دست باز امضا نمیکنم؛ ولی تو رفتی مرا اهانت کردی به فخر من فتوا دادی، ما که نگفتیم ما خودمان رفتیم! گفتی ما را با دست بسته مانند شتر بردید، بله راست میگویی، مرا با طناب بستند و بردند من که این را انکار نکردم! «أَرَدْتَ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْت»؛[22] شما رفتی ما را رسوا کنی، بنیامیه را رسوا کردی! علی بخواهد سقیفه را امضا کند، الاّ و لابدّ با دست بسته امضا میکند!
عقل، چراغ فهم قرآن در نفی جبر و هدایت جامعه
بنابراین آنچه میتواند حرف اوّلی را بزند، قرآن است و عترت، لکن چراغ میخواهد و فتیله این چراغ را ما باید همیشه بالا بکشیم. عقل درک میکند، برهان عقلی درک میکند، ادله عقلی درک میکند و داریم! وقتی عقل فعال شد و چراغ قوی شد، خیلی از چیزها را میفهمد و جبر را به آسانی ابطال میکند. اگر انسان مجبور باشد، هر کسی هر کاری را کرده، کرده دیگر مجبور است! این همه بگیر و ببند برای چیست؟ ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوه ٭ ثُمَّ الْجَحیمَ صَلُّوه﴾ یا ﴿کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها﴾.[23] میگویند عقل حُسن و قُبح را درک نمیکند و خدا ﴿لاَیُسْأَلُ عَمَّا یَفْعَلُ﴾ است،[24] این شد!
بنابراین براهین بطلان جبر از اول تا آخر قرآن کریم موج میزنند؛ اگر انسان مجبور باشد جهنم برای چیست؟ و از طرفی ذات اقدس الهی فرمود من در درون شما سلطنتی، حکومتی، نظامی و سیستمی قرار دادم؛ من در درون شما قدرتی قرار دادم که قانون را بشناسد، نه اینکه قانون بگذارد! عقل مولویّت ندارد که یک ذرّه قانون جعل کند، عقل مهندس نیست، عقل «صراط» نیست، بلکه عقل «سراج» و چراغ است و از چراغ هیچ کاری ساخته نیست، مگر نشان دادن! «صراط»؛ یعنی دین الّا و لابدّ کار مهندس است «و هو الله سبحانه تعالی»؛ قبل از عقل این احکام بود و بعد از عقل این احکام هست؛ عقل چه باشد و چه نباشد این «صراط» هست، عقل مهندس نیست که دین بیاورد و «صراط» ترسیم کند، بلکه عقل چراغ خوبی است که «صراط» را میشناسد.
وجود «نفس لوّامه» در درون انسان دال بر اختیار او
این عقل که چراغ است و راه را میشناسد در درون ما قرار داده، تا بفهمد چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است! نیرویی هم گذاشته که برابر اندیشههای عقل عمل کند؛ آن یکی به منزلهٴ قانونشناس است و این به منزلهٴ مجری قانون است. یک قاضی و محکمهٴ قضا و کرسی داوری هم در درون ما گذاشته که صاحب آن کرسی «نفس لوّامه» است ﴿لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیامَة ٭ وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَة﴾،[25] یک قاضی در درون انسان گذاشته است که انسان را سرزنش میکند؛ اگر انسان مجبور باشد، این «نفس لوّامه» چه کاره است؟! اگر کسی معصیتی کرده یا ما اگر خلافی کردیم، چرا خجالت میکشیم؟! چرا پشیمان میشویم؟ چرا سعی میکنیم خودمان را پنهان کنیم؟ چرا اصلاً به دیگری اعتراض میکنیم؟ امر به معروف نهی از منکر برای چیست؟ لااقل خودمان اگر کار بد کردیم چرا خجالت میکشیم؟ چرا خوابمان نمیبرد؟ اینکه در درون ماست و مرتب ما را سرزنش میکند کیست؟ از اینها معلوم میشود که انسان مسئول است، فرمود: ﴿وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَة﴾. من این سه قانون را در درون شما تنظیم کردم که بیرون را برابر این تنظیمات هماهنگ کنی! یکی میشناسد که به نام عقل نظر است، یکی اجرا میکند که به نام عقل عمل است و یکی هم داور است که به نام «نفس لوّامه» است که اگر خوشحال بود، انسان مسرور است، خوشحال است، راضی و مرضی است که «نفس المطمئنه» میشود. این کسی که اصلاً خوابش نمیبرد ـ چه شرقی و چه غربی، چه مسلمان و چه کافر ـ اگر کسی خلافی کرد، چرا خجالت میکشد؟ چرا شب خوابش نمیبرد؟ معلوم میشود در درون فشاری هست که چرا این کار را کردی؟ از «چرا این کار را کردی» معلوم میشود که انسان مسئول و مختار است.
خلط محقق خراسانی بین جبر انسان بر آزادی با جبر او بر فعل
مادامی که کار را انجام نداده، سه قضیه هست: یک قضیه، قضیه ضروری و دو قضیه، قضیه ممکن است؛ زیدی که بین اطاعت و عصیان ایستاده و هنوز به کاری اقدام نکرده است سه قضیه در اینجا هست: «زیدٌ مطیعٌ بالامکان»، «زیدٌ عاصٍ بالامکان» و «زیدٌ مختارٌ بالضرورة»؛ زید مجبور است که آزاد باشد! خیال کرده مرحوم آخوند صاحب کفایه[26] که اگر ما بگوییم اختیار او جبر است، پس فعل جبر است؛ پدر آمرزیده! اختیار او جبر است، نه فعل! انسان مجبور است آزاد باشد، خدا آزاد «بالذات» است! آزادی انسان را خدا به او داد و او نمیتواند بگوید که من آزاد نیستم؛ اگر بخواهد آزادی را از خودش سلب کند «مستحیل» است؛ مثل اینکه دو دوتا بخواهد پنجتا شود! چون خدای سبحان این آزادی را به او داد، چه کسی میتواند در برابر خدا بگوید که من این آزادی را پَس دادم و من نمیخواهم آزاد باشم! آزادی، برای انسان ضروری است «الانسان مختارٌ بالضرورة»، مجبور است که آزاد باشد! مثل اینکه یک طرف آب گوارای طیّب و طاهر است و یک طرف هم شراب و این زید را آوردند وسط و شمشیر بالای سرِ اوست که یکی را باید انتخاب کنی؛ امّا از طرفی از درون با عقل او را هدایت کردند که آب را بگیر و شراب را نگیر! انبیا آمدند گفتند که آب را بگیر و شراب را نگیر! مضرّات شراب را گفتند، خطرات شراب را گفتند، جهنم شراب را گفتند، همه را گفتند؛ ولی شمشیر بالای سر زید است که یکی را باید انتخاب کنی! او هر کدام را انتخاب کرد مسئول است! انسان مجبور است که آزاد باشد! این آزادی او را تأکید و تثبیت میکند! از درون و بیرون فریاد میآید که انسان آزاد است! پس جبر در آزادی غیر از جبر در فعل است. اگر یک طرف شراب باشد و یک طرف آب گوارا باشد و از هر راهی هم به او بگویند که شراب ضرر دارد؛ عقل از درون و انبیا از بیرون بگویند که این شراب ضرر دارد؛ عقل از درون و انبیا از بیرون بگویند که این آب نافع است و برکت دارد و یک شمشیر هم بالای سرِ او باشد که حتماً باید یکی را انتخاب کنی، آن وقت چنین آدمی اگر هر یکی از دو طرف را انتخاب کند مختار است.
شواهد قرآنی دال بر جبر انسان بر آزادی و اختیار او بر فعل
بنابراین جبر در اختیار آزادی است و فعل انسان «بالاختیار» است، درون ما شاهد است و سرتاسر قرآن هم شاهد میباشد؛ اینکه خدا عادل است، ظلم نمیکند، امر به معروف داریم، نهی از منکر داریم، جهنم داریم، بهشت داریم، «یوم القیامة» سؤال داریم، ﴿وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُون﴾،[27] ﴿فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذینَ أُرْسِلَ إِلَیْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلین﴾[28] که همه مسئول هستند و همه را سوال زیر سؤال میبریم، معلوم میشود که انسان آزاد است.
پرسش: من نسبت به شراب قادر هستم؛ ولی مختار که نیستم.
پاسخ: چرا مختار است، میگوید یا شراب یا آب!
پرسش: من هیچ وقت اجازه ندارم که شراب بخورم!
پاسخ: نه، اینکه شرعاً اجازه ندارید! شرعاً و با اینکه عقل و نقل میگوید نخور و ضرر دارد؛ عقل میگوید ضرر دارد، نقل میگوید ضرر دارد؛ ولی یکی را باید انتخاب کنی! این شخص «بالضرورة» آزاد است؛ امّا در تشریع آزاد نیست عقل میگوید که یک طرف باید انتخاب کنی و نقل میگوید یک طرف را باید انتخاب کنی، نه آزادی به معنای اباحهگری باشد!
تبیین جبر انسان بر آزادی و اختیار او بر فعل با بیانی دیگر
غرض این است که اختیار تکویناً هست و هیچ خللی هم در آن نیست و ممکن نیست که این آزادی را از انسان بگیرند، انسان مجبور است که آزاد باشد؛ ولی ذات اقدس الهی «بالذات» آزاد است و انسان نمیتواند بگوید من نمیخواهم آزاد باشم، این مثل این است که دو دوتا بگوید من میخواهم پنجتا باشم، این «مستحیل» است. پس اسناد فعل به انسان «بالامکان» است؛ «زیدٌ مطیعٌ بِالامکان»، «زیدٌ عاصٍ بِالامکان» که در این محورِ دو قضیه «ممکنه» تکلیف میآید و وقتی شروع کرد به انتخاب یک طرف، «امتناع بالاختیار لا ینافی الاختیار» و «ضرورت بالاختیار لاینافی الاختیار» که از آن طرف دیگر تکلیف ساقط است. تکلیف یا به «امتثال» ساقط است یا به «عصیان» ساقط است؛ اگر کسی در طبقه بالا باشد، به او میگویند یا در این اتاق باش، آزاد باش، مرفه باش که همه امکانات در آن هست یا خودت را پَرت کن و از بین ببر! یکی از دو کار را باید بکنی! ولی عقل میگوید در همین اتاق باش و خودت را پَرت نکن! انبیا آمدند گفتند همینجا باش و خودت را پَرت نکن! ولی شمشیر بالای سر اوست که یکی از اینها را انتخاب بکن! تو نمیتوانی بگویی که من انتخاب نمیکنم، تو حتماً باید یا خودت را پرت کنی یا اینجا باشی و مرفه باشی که عقل میگوید اینجا باش! انبیا آمدند و گفتند اینجا باش! این شخص مجبور است که آزاد باشد؛ امّا نه اینکه مجبور است خودش را پرت کند و نه اینکه مجبور است در اتاق باشد. بنابراین اِسناد کلّ واحد از دو طرف فعل به فاعل قبل از صدور «بالامکان» است، وقتی شروع کرد به فعل یا به ترک، یکی ضروری «بالاختیار» است که «ضرورت بالاختیار لا تنافی الاختیار» و یکی هم امتناع به اختیار است که «امتناع بالاختیار لا ینافی الاختیار»؛ یعنی کسی که خود را از بالا پرت کرده، درست است که در بین راه نمیتواند خودش را کنترل کند؛ ولی میگویند پرت شدن او روی انتخاب خودش بود، چون «امتناع بالاختیار لا ینافی الاختیار».
محال بودن جبر با نفس لوّامه از درون و عدل الهی از بیرون
بنابراین هم از درون ما دلیل فراوان داریم که جبر «مستحیل» است و هم از بیرون؛ بیرون عدل الهی است و درون این «نفس لوّامه» است که مرتب سرزنش میکند، مرتب اعتراض میکند، هم خودمان را سرزنش میکنیم و هم دیگران را سرزنش میکنیم؛ انسان چه مسلمان باشد یا نباشد، چون مسئله جبر و تفویض اختصاصی به حوزه اسلامی ندارد؛ چه انسان مسلمان باشد و چه کافر، بالاخره بعضی از گناهان است که انسانی است؛ این قتل، این ظلم، این سرقت و امثال آن، اینها جزء گناهان بینالمللی اسلام است؛ وفای به عهد و خیانت کردن در عهد، اینها جزء گناهان بینالمللی است، چه انسان مسلمان باشد و چه کافر. بنابراین اگر کافری مال دیگری را سرقت کرده یا آبروی کسی را برده، شب خوابش نمیبرد، مرتب از درون به او حمله میکنند که چرا این کار را کردی؟! این «نفس لوّامه» همان است که میگوید که تو چرا بیراهه رفتی؟ معلوم میشود که از درون و بیرون مسئله جبر محال است.
استفاده مؤمن آل فرعون از برهان عقلی بر ضلالت قوم
اینجا مؤمن «آل فرعون» فرمود: ـ جریان یوسف حالا یا همان یوسف معروف باشد که غالب مفسّران برآنند یا نوهٴ حضرت یوسف باشد که زمخشری خودش نگفته، بلکه از دیگران نقل کرده که این نوهٴ حضرت یوسف بود و بِه نام آن حضرت بود که تقریباً 25 سال به عنوان نبیّ در بین آنها زندگی کرد ـ شما سابقه این حرفها را داشتید بعد هم که تکذیب کردید ﴿وَ لَقَدْ جَاءَکُمْ یُوسُفُ مِن قَبْلُ بِالْبَیِّنَاتِ فَمَا زِلْتُمْ فیِ شَکٍّ مِّمَّا جَاءَکُم بِهِ حَتیَّ إِذَا هَلَکَ﴾؛ یعنی «مات» ﴿قُلْتُمْ لَن یَبْعَثَ اللَّهُ مِن بَعْدِهِ رَسُولًا﴾، بعد میفرماید که وجود مبارک موسای کلیم، چون بیّنات آورد معلوم میشود که «مُسْرِف مُرْتَاب» نیست، شما هم آن پیامبر قبلی را تکذیب کردید و هم این پیامبر فعلی را، پس «مُسْرِف مُرْتاب» هستید و هیچ «مُسْرِف مُرْتاب»ی به مقصد نمیرسد و گرفتار ضلالت است. «مُسْرِف مُرْتاب» چه کسانی هستند؟ ﴿الَّذِینَ یُجادِلُونَ فی آیاتِ اللَّه﴾، شما برهان هم که ندارید! برهان به دست موسای کلیم(سلام الله علیه) است! همه این حرفها را با قوم خود در میان گذاشت.
استدلال مؤمن آل فرعون بر عواقب تلخ سخن بدون برهان
او در برابر فرعون که گفت: ﴿ما أُریکُمْ إِلاَّ ما أَری وَ ما أَهْدیکُمْ إِلاَّ سَبیلَ الرَّشاد﴾ دارد حرف میزند! ﴿بِغَیْرِ سُلْطانٍ﴾، اگر برهان عقلی باشد که جلوی وهم و خیال را میگیرد و آنچه در فضای نفس سلطنت میکند، این برهان است و اگر برهان نقلی باشد که آیه یا روایتی باشد، آنچه در درون سلطنت میکند قول معصوم است. در بخشی از آیات فرمود: ﴿ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطان﴾؛[29] ما دلیلی نیاوردیم، برهان چه نقلی معتبر و چه عقلی، وقتی وارد صحنه دل شد، این حکومت و سلطنت به دست اوست که وهم و خیال کنار میرود، چون وقتی برهان آمد حکومت است و اگر برهان نباشد حکومتی نیست و ضوضاء و غوغاست. ﴿بِغَیرِْ سُلْطَانٍ أَتَاهُمْ کَبرَُ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ وَ عِندَ الَّذِینَ ءَامَنُواْ﴾، بیبرهان حرف زدن، نزد خدا مغضوب است؛ «مَقْت» و غضب است، ﴿کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُون﴾همین است! اینکه فرمود: ﴿وَ عِنْدَ الَّذینَ آمَنُوا﴾؛ یعنی مؤمنین متخلّق به اخلاق الهی هستند، سنّت الهی را رعایت میکنند. ذات اقدس الهی از حرف بیبرهان خوشش نمیآید، حرفی که برهان نداشته باشد و دلیل نداشته باشد، ﴿قُولُوا قَوْلاً سَدیدا﴾[30] با دلیل نباشد، براساس برهان نباشد خدا خوشش نمیآید و نزد خدا «ممقوت» و«مغضوب» است، مؤمنین هم اینچنین هستند!
سخن بدون برهان محصول قلب متکبّر و مهر بطلان نتیجه آن
﴿کَذَلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلی کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبرٍِّ جَبَّارٍ﴾ اگر انسان متکبّر بود که انسان متکبّر همان اومانیسم است؛ حالا اصطلاح اومانیسم قبلاً نبود الآن فراوان شده است؛ کسی که به جای اینکه خود را خلیفهٴ «الله» بداند، جایگزین «الله» میداند میگوید من هر چه بخواهم انجام میدهم، هر چه بخواهم میگیرم، از این مردمسالاری غیر دینی همان اومانیسم به دست میآید و از این دموکراسی غیر دینی همان اومانیسم به دست میآید که میگویند هر چه مردم گفتند! مردم نه از نظام باخبر هستند، نه از هستی باخبر هستند، نه از گذشته باخبر هستند، نه از آینده باخبر هستند؛ چه چیزی مردم بگویند؟! مهمترین مبنای حقوقی و قانونی عدل است که همه مبانی باید به عدل برگردد و عدل هم که بارها ملاحظه کردید معنای آن «وضعُ کلُّ شیءٍ فی موضعه»[31] است، جای اشیا را چه کسی میداند؟ جای اشخاص را چه کسی میداند؟ عقل چراغ است و توان آن را ندارد که جای اشیا را معین کند یا جای اشخاص را معین کند که کدام حیوان حلالگوشت است و کدام حیوان حرامگوشت است؟ کدام کار بد است؟ کدام کار خوب است؟ خطوط کلّی را ممکن است بفهمد؛ امّا نه اینکه قانونگذاری کند، مهندسی برای او نیست. بسیاری از جزئیات است که از آینده آن عقل بیخبر است واز گذشته آن عقل بیخبر است و این که در سهام ارث فرمود دست به این سهام نزنید: ﴿لا تَدْرُونَ أَیُّهُمْ أَقْرَبُ لَکُمْ نَفْعاً﴾[32] شما چه میدانید که آینده چیست و کدام وارث برای شما اثر بیشتری دارد؟! این سهام ارث را هر مقداری که هست تقسیم کنید و دست به آن نزنید. اگر کسی منبع دینی نداشته باشد این همان اومانیسم است؛ یعنی به جای اینکه بشود خلیفهٴ «الله»، میشود جایگزین «الله»؛ خدا آنطور فرمود و من نظرم این است، این ـ معاذ الله ـ همین است؛ منتها حالا این اسم و این اصطلاح و اینها اخیراً رایج شده که برابر ﴿أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ﴾[33] همین است! آنکه قرآن درباره او فرمود که هر وقت انبیا مطالبی آوردند که ﴿بِما لا تَهْوی أَنْفُسُکُمُ اسْتَکْبَرْتُمْ﴾[34] همین است! فرمود هر وقت انبیا چیزی آوردند که شما نمیپسندید فوراً استکبار میکنید ﴿وَ فَریقاً تَقْتُلُونَ﴾ و کذا؛ این هم همین که این قلب متکبّر میشود. برخیها «قلبٍ» خواندند که خود قلب، متکبر است؛ ولی قلب متکبّر یا قلبی که متکبّر است، بازگشت آن به یکی است. گاهی قرآن کریم گناه را به قلب نسبت میدهد، در بخشهای پایانی سوره مبارکه «بقره» فرمود کسی که در محکمه عدل کتمان شهادت کرد: ﴿وَ مَنْ یَکْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ﴾؛[35] قلب او معصیت کرده، برای اینکه در محکمه عدل شهادت نداد. دربارهٴ وجود مبارک ابراهیم(سلام الله علیه) دارد که ﴿إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلیمٍ﴾[36] در معاد هم اینچنین است که ﴿یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ ٭ إِلاَّ مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلیمٍ﴾.[37] اگر قلب گاهی سلیم است و گاهی «أثیم» و «آثم»، قلب هم میتواند متکبر باشد، لکن قرائت رایج این است که «قلب متکبرٍ» که این ستمکار است و به جای اینکه نقص خود را جبران کند، این جبّاری میکند؛ ذات اقدس الهی جبّار و اهل جبروت است، چون هر نقصی را او جبران میکند «یَا جَابِرَ الْعَظْمِ الْکَسِیر»؛[38] این دعایی که برای همه مخصوصاً برای کسی که استخوان دست یا پای او شکسته است، این دعا هست که «یَا جَابِرَ الْعَظْمِ الْکَسِیر»؛ ای خدایی که این استخوان شکسته را معالجه میکنی! تو شکستهبند هستی! شکستهبند که کاری نمیکند و اصلاً دارو نمیدهد، این استخوان را میبندد تا تکان نخورد تا آن جوشکار واقعی جوش دهد که بعد از مدتی این استخوان دو تکّه شده، میشود یکی! این لحیمکاری و دو تا را یکی کردن و مانند اینها را میگویند «جبروت»، اینها را میگویند «جبّاری» و این را «جابر» بودن میگویند. «یَا جَابِرَ الْعَظْمِ الْکَسِیر» خدا این کاره است! انسان باید اهل «جبروت» به این معنا باشد که نقصان خودش را جبران کند؛ امّا اینها «جبّار»، «ظلّام»، «قتّال»، ویرانگر و مانند آن میباشند. «اعاذنا الله من شرور انفسنا و سیئات اعمالنا»!
«و الحمد لله رب العالمین»
[1]. سوره لقمان, آیه18.
[2]. سوره اعراف, آیه195.
[3]. سوره شمس, آیه10.
[4]. نهج البلاغه, خطبه1.
[5]. سوره شعراء, آیه136.
[6]. سوره اعراف, آیه164.
[7]. سوره انفال, آیه42.
[8]. سوره غافر, آیه28.
[9]. سوره شمس, آیه8.
[10]. سوره مطففین, آیه14.
[11]. سوره حج, آیه46.
[12]. سوره غافر, آیه28.
[13]. الکشاف عن حقائق غوامض التنزیل، ج4، ص166؛ «هو یوسف بن یعقوب(علیهما السلام) و قیل: هو یوسف بن إبراهیم بن یوسف بن یعقوب: أقام فیهم نبیا عشرین سنة».
[14]. سوره اسراء, آیه102.
[15]. سوره غافر, آیه29.
[16]. سوره غافر, آیه28.
[17]. سوره غافر, آیه29.
[18]. سوره حاقّه, آیات30 و 31.
[19]. سوره کهف, آیه49.
[20]. بحارالانوار، ج27, ص217.
[21]. یکصد و پنجاه صحابی ساختگی(علامه عسگری).
[22]. نهج البلاغه, نامه28.
[23]. سوره نساء, آیه56.
[24]. سوره انبیاء, آیه23.
[25]. سوره قیامت, آیات1 و 2.
[26]. کفایة الاصول، ص260؛ «أن الفعل المتجرأ به أو المنقاد به بما هو مقطوع الحرمة أو الوجوب لا یکون اختیاریا فإن القاطع لا یقصده إلا بما قطع أنه علیه من عنوانه الواقعی الاستقلالی لا بعنوانه الطارئ الآلی بل لا یکون غالبا بهذا العنوان مما یلتفت إلیه فکیف یکون من جهات الحسن أو القبح عقلا و من مناطات الوجوب أو الحرمة شرعا و لا یکاد یکون صفة موجبة لذلک إلا إذا کانت اختیاریة».
[27]. سوره صافات, آیه24.
[28]. سوره اعراف, آیه6.
[29]. سوره یوسف, آیه40؛ سوره نجم، آیه23.
[30]. سوره نساء, آیه9؛ سوره احزاب، آیه70.
[31]. ر.ک: نهج البلاغه, حکمت437؛ «الْعَدْلُ یَضَعُ الْأُمُورَ مَوَاضِعَهَا».
[32]. سوره نساء, آیه11.
[33]. سوره جاثیه, آیه23.
[34]. سوره بقره, آیه87.
[35]. سوره بقره, آیه283.
[36]. سوره صافات, آیه84.
[37]. سوره شعراء, آیه88.
[38]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج1، ص228.