أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
﴿یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبیرٌ بِما تَعْمَلُون (18) وَ لا تَکُونُوا کَالَّذینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُون (19) لا یَسْتَوی أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُون ﴿20﴾
برای اینکه انسان به سرنوشت منافقان و سایر کفار مبتلا نشود، فرمود اهل مراقبت و اهل محاسبه باشید و ببینید برای فردا چه فرستادید؛ چه آنها که اهل مراقبت و محاسبت هستند برای فردا میفرستند, چه آنها که اهل نسیان و عصیان هستند، برای فردا میفرستند. منتها قرآن کریم اعمال فاسد و طالح را پیشفرست نمیداند نه اینکه آنها که اهل نسیان و عصیان هستند، برای فردا نفرستادند، آنها هم فرستادند؛ منتها چیزی را فرستادند که به سود آنها نیست؛ مثل اینکه دلهای کافران را خالی میداند. میفرماید: ﴿وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ﴾،[1] دلهای اینها خالی است.
در آیهٴ دیگر میفرماید: ﴿مَنْ شَرَحَ بِالْکُفْرِ صَدْراً﴾،[2] این کفار شرح صدر دارند، هر معصیتی را میپذیرند، هر اخلاق فاسدی را میپذیرند، گرچه از نظر معارف الهی شرح صدر ندارند؛ ولی از نظر معاصی شرح صدر دارند، با وجود این میفرماید: ﴿وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ﴾، فؤاد اینها تهی است، هیچ چیزی در دل آنها نیست با اینکه همهٴ معاصی در دل آنها هست، پس چنین نیست که اگر کسی خود را فراموش نکرد، برای فردای خود چیزی نمیفرستد, میفرستد؛ منتها به سود او نیست.
چون همهٴ این ابتلائات در اثر نسیان نفْس است، قرآن کریم ما را به آن اصل متذکّر کرد. فرمود به یاد خودتان باشید تا برای خودتان چیز بفرستید، این یاد خود را در موارد فراوان ذکر کرده است، فرمود خود را اگر به عنوان آیت و علامت بشناسید، خوب است و اما اگر خود را به عنوان اینکه چیزی هستید، ببینید این غرور است و بسیار بد است. خود را به عنوان آینه بشناسید و این کریمهٴ ﴿وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَی أَنْفُسِهِمْ﴾،[3] همیشه زنده است. در بحثهای قبل ملاحظه فرمودید، این ﴿وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ﴾؛ یعنی متذکّر این صحنه باشید، این صحنه الآن هم هست؛ منتها دیگران پیش از شما بودند و بیش از شما به این عمل کردند، شما بعد از آنها آمدید. وگرنه اصل این مسئله هست؛ مثل اینکه خدای سبحان به رسول خود (صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) میفرماید: ﴿وَ اذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إِبْرَاهِیمَ﴾,[4] ﴿وَ اذْکُرْ فِی الْکِتَابِ مُوسَی﴾،[5] نه یعنی قصّهٴ آنها را بخوان؛ یعنی سیرهٴ آنها را بدان و عمل بکن! یک روز این سیره را ابراهیم عمل میکرد, یک روز این سیره را موسی(عَلَیْهِمُا السَّلام) عمل میکردند، یک روز هم شما, متذکّر این مسئلهای که هرگز از بین نمیرود، باش! ﴿وَ اذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إِبْرَاهِیمَ إِنَّهُ کَانَ صِدِّیقاً نَّبِیّاً﴾، پس سخن از قصّهٴ تاریخی نیست این ﴿وَ إِذْ﴾؛ یعنی «و اذکر» الآن به یاد آن صحنه باش! اگر کسی به یاد آن صحنه بود، الآن میتواند بگوید: ﴿بَلَی﴾، پس ما راهی داریم که هم اکنون هم میتوانیم بگوییم: ﴿بَلَی﴾، ربوبیّت حق را ببینیم و عبودیّت خود را بنگریم، بگوییم: ﴿بَلَی﴾ آن راهش معرفت نفْس است چرا؟ برای اینکه این ﴿بَلَی﴾ گفتن گرچه همهجا ممکن است؛ اما ﴿بَلَی﴾یی است که با غفلت آمیخته است؛ یعنی اگر کسی درس و بحث بخواند، با براهین عقلی ثابت کند جهان خدایی دارد، در همان کلاس درس که نشسته است، میگوید «بلی» چون برهان عقلی اقامه شد که خدایی هست؛ اما وقتی بیرون آمده است، دیگر میگوید «لا» در همان وسط کلاس درس و بحث که نشسته است، گرچه میگوید «بلی»، گرچه به یاد حق است؛ اما این ذکر حق است و یاد حق است به حمل اوّلی و غفلت از حق است به حمل شایع، برای اینکه این همهاش میخواهد بگوید من خوب تدریس میکنم, خوب تقریر میکنم، اگر اشکالی در وسط درس شد، سعی میکند اشکال و مُستشکِل را در هم بکوبد یا اگر قلم دست گرفت این مسایل را دارد بیان میکند، میخواهد بگوید من مستوفیانه تقریر میکنم. این اثبات خداست و یاد خداست و نام خداست به حمل اوّلی و غفلت از خداست به حمل شایع، مثل همین نمازهایی که ما میخوانیم. در نماز کسی که هنگام ظهر رو به قبله ایستاده است و حتی اخطار به بال هم کرده است، گفت چهار رکعت نماز ظهر به جا میآورد «قربة الی الله»، این نیّت به حمل اوّلی و غفلت به حمل شایع؛ یعنی «هذه نیّةٌ و هذه لیست بنیّة»، نیّت آن نیست که کسی بگوید من چهار رکعت نماز ظهر به جا میآورم. نیّت آن انبعاث روح است؛ یعنی اگر مرغی از روی سکّوی پَرشی پرواز کند، میگویند منبعث شد و طیران کرد، این حالت انبعاث را میگویند نیّت. اگر مصلّی چنین حالی در او پیدا شد، چون از این سکّوی پرش پرواز کرد، نیّت کرد؛ آنگاه صلات میشود معراج مؤمن، وقتی معراج رفت در این چهار رکعت، در مردم نیست، وقتی برمیگردد ادب ورود را رعایت میکند، اگر کسی در جمع ما نیست، الآن وارد جمع ما شد، سلام میکند، میگوید «سلامٌ علیکم»؛ ولی اگر کسی در جمع ما بود، دیگر به ما نمیگوید «سلامٌ علیکم»، اینکه نماز «تَحْرِیمُهَا التَّکْبِیرُ وَ تَحْلِیلُهَا التَّسْلِیم»،[6] برای آن است که این نمازگزار رفته به معراج و در جمع ما نبود, نزد ما نبود تا چهار رکعتش تمام بشود، حالا که تمام شد دارد میآید، وقتی که دارد میآید به هر حال کسی که تازه وارد است باید سلام بکند، میگوید «السَّلَامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُه»؛ لذا آن بزرگانی که این معانی را یافتند، میگویند ما خجالت میکشیم در موقع «السَّلَامُ عَلَیْکُمْ»؛ مثل اینکه الآن در حضور یکدیگریم خجالت میکشیم که به یکدیگر بگوییم «سلامٌ علیکم». اگر کسی جدای از این جمع بود، وقتی وارد جمع شد، میگوید «سلامٌ علیکم»؛ اما اگر کسی در بین مردم بود که نمیگوید «سلامٌ علیکم»، آن نمازگزاری که حواسش از مسجد و از دنیا و از اهل دنیا پَرش نکرد، این در مردم است. این چطور به خود اجازه میدهد که آخر نماز بگوید: «السَّلَامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ»؟ خدا میداند!
پس نماز که نیّتی دارد نیّت به این معنا نیست که یک علم حصولی را از ذهن بگذرانی، بلکه نیّت آن انبعاث و پَرش روح است و آنچه را که ما در نماز داریم این نیّت است به حمل اوّلی و غفلت است به حمل شایع. دربارهٴ یاد حق و معرفت نفْس هم همینطور است. اینکه به ما فرمود: ﴿وَ لاَ تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ﴾، مانند کسی نباشید که خود را فراموش کرده است و خدا را فراموش کرده است؛ یعنی خدا او را اِنسا کرده است. یک وقت انسان میخواهد سخن از معرفت نفْس به میان بیاورد، این معرفت نفْس را با آنچه که در کتابهای عقلی نوشتهاند میخواهد مطرح کند ثابت کند روح مجرّد است, قوای روح مجرّدند, علم نفْس و قوای خود حضوری است، همهٴ این مسایلی که در کتابهای عقلی مطرح کردند، بحث میکند, مینویسد, تقریر میکند و مانند آن. اینها معرفت حصولی نفْس است نه معرفت حضوری، آن معرفت نفْسی نیست که به دنبالش معرفت ربّ باشد، گرچه لازم است؛ ولی کافی نیست. اینکه قرآن میفرماید شما دو راه دارید و جمع هر دو راه میسّر است: ﴿وَ فِی الْأَرْضِ آیَاتٌ لِلْمُوقِنِینَ ٭ وَ فِی أَنفُسِکُمْ أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾،[7] در سورهٴ «ذاریات» میفرماید جهانِ خارج آیات الهی هستند، روحِ شما و خصایص روح شما آیات نفسانی هستند: ﴿وَ فِی الْأَرْضِ آیَاتٌ لِلْمُوقِنِینَ ٭ وَ فِی أَنفُسِکُمْ أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾، یا در سورهٴ «فصلت» میفرماید: ﴿سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَ فِی أَنفُسِهِمْ حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ﴾،[8] معلوم میشود دوتا راه است که جمعش میسّر است: یکی راهِ بیرونی مشاهدهٴ آیات بیرون, یکی هم راه درونی مشاهدهٴ آیات درونی.
از امیرمؤمنان(عَلَیْهِ السَّلام) آنطوری که در غرر و دُرر آمده این است که «الْمَعْرِفَةُ بِالنَّفْسِ أَنْفَعُ الْمَعْرِفَتَیْن»؛[9] یعنی اگر کسی از راه خودشناسی بخواهد خدا را بشناسد، میبیند بهترین معرفت است؛ هم از راه آیات آفاقی میشود خدا را شناخت, هم از راه آیات انفسی؛ ولی «الْمَعْرِفَةُ بِالنَّفْسِ أَنْفَعُ الْمَعْرِفَتَیْن» است. این معرفت نفس که «أَنْفَعُ الْمَعْرِفَتَیْن» است؛ یعنی همین راههای حصولی و استدلالی که در کتابهای عقلی آمده است، اثبات بشود روح موجود است, روح غیر از مزاج است, روح غیر از بدن است, روح غیر از ماده است و روح مجرّد است. قوای او مجرّد است، همین «علم النفس» است؛ اینها در حقیقت اوست نه منم، چون همهٴ اینها مفاهیم هستند، مفاهیم کلّی است و شخص, شخص است، این یک برهان؛ مفاهیم غایب است و شخص شاهد و حاضر، این دو برهان؛ پس آنچه که در ذهن ما میگذرد، ما نیستیم، اوست؛ لذا کاملاً صحیح است که ما از همهٴ این مفاهیم به «هو» اشاره کنیم؛ یعنی اگر کسی مدّتها دربارهٴ تجرّد روح بحث کرد، دربارهٴ روحشناسی بحث کرد، میتواند بگوید آن، نه من, حتی کلمهٴ «أنا» به حمل اوّلی «أنا» است؛ ولی به حمل شایع «هو» است، چون مفهومی است در ذهن ما که ما اشاره میکنیم «او», حقیقت انسان که این مفهوم «من» نیست. مضافاً که این مفهوم من معنای عامّی دارد که هر کسی میتواند بگوید «من». این دو برهان نشان میدهد که حقیقت «من» مفهوم نیست، یک برهان اینکه این مفهوم کلّی است و من شخص خارجی هستم, دوم اینکه این مفاهیم غایب هستند و من شاهد و حاضرم. پس هیچ کدام از اینها منِ واقعی را به من نشان نمیدهد، گرچه روزنهای هست.
اما علم اخلاق، علم اخلاق هم سرگذشت این است که چه چیزی فضیلت است و چه چیزی رذیلت است, چه چیزی تقواست و چه چیزی فجور است, ملکات از کجا حاصل میشود, اعمال تا چه اندازه زمینهٴ ملکات را فراهم میکند، اینها بسیار خوب است و انسان در خلال این بحثهای اخلاقی یک روحِ نزاهتی در او پیدا میشود؛ اما هیچ کدام از اینها آن گِره را نمیگشاید، چون همهٴ اینها به حمل اوّلی معرفت نفْس هستند و به حمل شایع بیگانهشناسی است، نه آنچه را که انسان در علم اخلاق، درس و بحث میگوید مَلکات نفسانی خود آدم هستند نه آنچه را که در کتابهای عقلی به عنوان معرفت روح میخواند، هیچ کدام از این نیست, این درونیها با بیرونیها یکی است؛ یعنی اگر کسی یک بحث عمیق دربارهٴ گیاهشناسی کرد، از نظم گیاهشناسی میتواند پی به خدا ببرد, دربارهٴ انسانشناسی کرد، از نظم دستگاه انسان هم میتواند پی به خدا ببرد. همانطوری که شناخت آثار گیاهی یک آیات آفاقی است و بیرون, شناخت آیات انفسی با این علم حصولی هم یک شناخت بیرونی است، در حقیقت اوست نه منم. نشانهاش این است که انسان در خلال درس و بحث مثل سایر بحثها میکوشد که خود را نشان بدهد، پس آن معرفت نفْسی که خدا میفرماید من انسان را به خودش نشان دادم و در آن نشان دادن هیچ کسی «لا» نگفت همهاش گفت «بلیٰ» این چیست و آن الآن هم هست؛ یعنی الآن هم انسان میتواند به آیهٴ ﴿وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ﴾،[10] عمل بکند و بگوید ﴿بَلَی﴾، این نه «قضیةٌ فی واقعة» بود، نه داستان گذشتگان؛ الآن هم زنده است.
آن راه, راه علم حصولی و استدلالی نیست، راهِ درس اخلاق نیست، راهِ علم شهودی است. علم شهودی آن است که انسان با ذکر و با یاد حق با درون خود کار کند نه با فکر؛ انسانی که دارد غرق میشود، چطور به فکر بدن خود هست؟ همه چیز را فراموش میکند فقط خود را میخواهد برهاند، این حال, حال حضور است که از همه چیز غفلت میکند. از یک انسان غریق سادهترین مسایل ادبی را سؤال کنید، یادش نیست. او در آن حال یادش نیست که فاعل مرفوع است یا مفعول منصوب، یادش نیست. سادهترین و ابتداییترین مسایل ادبی در آن حال غرق از یادش میرود، چون فقط خودش را میخواهد؛ این حال اگر برای کسی پیدا شد، چون خود انسان ممکن نیست مستقل باشد، اگر مستقل بود هرگز نیازی به جایی نداشت و ذاتاً وابسته است، همانطوری که در بحثهای قبل ملاحظه فرمودید؛ وقتی ذاتاً وابسته شد، آن حق سبحانه و تعالی، قیّم و قیّوم اوست، درون او را, بیرون او را, اول او را, آخر او را فیض خدایی میبیند که «داخلٌ فی الأشیاء لا بالممازجة».[11] سخن از ذات حق نیست در بحثهای قبل هم ملاحظه فرمودید در ذات حق احدی راه ندارد، انبیا و اولیا(عَلَیْهِمُ السَّلام) راه ندارند چه رسد به دیگران. این «لَا یُدْرِکُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ وَ لَا یَنَالُهُ غَوْصُ الْفِطَن»،[12] مخصوص افراد عادی نیست انبیا را هم شامل میشود, اولیا را هم شامل میشود؛ لذا دربارهٴ خدا انسان به هر درجهٴ معرفت برسد، باید با اعتراف ضمیمه کند. غیر خدا را میشود شناخت؛ اما دربارهٴ خدا انسان به هر اندازه که برسد، معرفت را باید به علاوهٴ اعتراف کند، بگوید: «مَا عَرَفْنَاکَ حَقَّ مَعْرِفَتِک»؛[13] آنوقت میماند فیض خدا, ظهور خدا؛ این ظهور خدا درون این شخص را گرفته، بیرونش را گرفته, اوّلش را گرفته, آخرش را گرفته, ظاهرش را گرفته, باطنش را گرفته، آنوقت چیزی برای این شخص نمیماند. ممکن نیست کسی خود را با علم شهودی و علم حضولی بشناسد و «بلیٰ» نگوید، این ممکن نیست. این «داخلٌ فی الأشیاء» استثناپذیر هم که نیست، این جمع مکسّر محلاّ به «الف» و «لام» است، آن فیض خدا در همهٴ اشیا بدون اینکه چیزی را فروگذار کند، ظهور کرده است؛ آنگاه صورت مرآتیه اگر خواست خود را ببیند و حرف بزند چه میگوید؟ منظور از مرآتی که در این کتابهای عقلی و اصولی مطرح میشود، نه آن مرآتی است که در بازار آینهفروشان میگویند مرآت, در بازار آینهفروشان به همین شیشهای که پشتش جیوه است و قطری دارد و قابی دارد و مکعّب شکل است، به آن میگویند آینه و مرآت، این نه در علم اصول مطرح است نه در علوم عقلی. مرآت؛ یعنی وسیلهٴ رؤیت؛ یعنی چیزی که انسان به سبب او خود را ببیند، گرچه با این شیشهٴ پشتش جیوه یافته، ما آن صورت را میبینیم؛ ولی به وسیلهٴ آن صورت خودمان را مییابیم، آنچه که مرآت حقیقی است؛ یعنی «ما به الرؤیة» است، آن صورتی است که در درون آینه است نه خود این شیشه یا جیوه؛ آن مرآت؛ یعنی «ما به الرؤیه» و آن «ما به الرؤیه»، صاحبصورت را نشان میدهد؛ اما خود هیچ است. اگر آن مرآت بخواهد سخن بگوید, بخواهد حرف بزند، میگوید «من و تو»، یا میگوید «تو», نمیگوید «من و تو» میگوید «تو»؛ لذا در همان آیهای که قبلاً قرائت شد، ملاحظه فرمودید که در آن مسئله پیمانگیری، پیمان دو طرفه نیست: ﴿وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَی أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُوا بَلَی﴾، همین! سخن از این نیست که من عبدم و تو ربّی، سخن از این است که تو ربّی، سخن از توست نه من و تو، در آینه هیچ چیزی نیست. این نور که میتابد بر آینه چون جرم شفّاف است، از آینه منعکس میشود به شیئی برمیخورد، ما آن شیء را در این زاویه عطف میبینیم، وگرنه در درون آینه, بیرون آینه, اطراف آینه هیچ چیزی نیست و آینه غیر از سراب است، سراب دروغ میگوید و صورت مرآتیه راست میگوید، در عین حال که در آینه هیچ نیست؛ اما راست میگوید.
این لطایف را که بزرگان گفتند اصلش از خود اهلبیت(عَلَیْهِمُ السَّلام) است. یک بیان نورانی امام هشتم(سَلامُ الله عَلَیْه) دارد که این بیان را مرحوم صدوق(رِضْوَانِ اللَّهِ عَلَیْه) در کتاب توحید نقل کرده است،[14] در آن احتجاجات امام هشتم(سَلامُ الله عَلَیْه) در اواخر توحید صدوق که حضرت میفرماید دربارهٴ توحید شما در آینه هستید یا آینه در شماست؟ به آن شخص میفرماید، فرمود نه شما در آینه هستید، نه آینه در شماست، این صورت کجاست که شما را نشان میدهد این صورتی که شما را نشان میدهد که دروغ نمیگوید، واقعاً شما را نشان میدهد؛ اما چیزی در آینه هست که شما را نشان میدهد یا نیست و نشان میدهد، اگر هست کجاست؟ این شخص ماند. اصلش را خود ائمه(عَلَیْهِمُ السَّلام) فرمودند، بعد شاگردانش دیگر در این زمینه کار کردند. سراب دروغ میگوید, صورت مرآتیه راست میگوید و ممکن نیست کسی به درون آینهٴ خود سری بزند و نگوید خدا هست، این ممکن نیست. آنگاه کلّ جهان آینه است، سراسر جهان آینه است، این آینه یک روز به هر حال میشکند، الآن اگر آینهای بسازند به قدر این جهان, به قدر این نظام کیهانی که معلوم نیست، میلیاردها میلیارد کیلومتر مساحت اوست، حالا چند میلیاردش را تازه کشف کردند. اگر آینهای بسازند به قدر این جهان و ما همهٴ آثار را در این آینه ببینیم، درست دیدیم، خلاف ندیدیم، فقط دیدِ ما کودکانه است، خیال میکنیم در آینه هستند در حالی که بیرون آنها است نه در آینه. یک موجود دیگری است جدای این جهان که این جهان آینهٴ اوست، در او نیست و این جهان او را نشان میدهد، یک روز این آینه میشکند، ما برمیگردیم، میبینیم کس دیگر این عالَم را اداره میکرد ما خیال میکردیم این قوا در این آسمان و زمین هستند. در این اشعار مرحوم الهی قمشهای(رِضْوَانِ اللَّهِ عَلَیْه) در آن نغمهٴ حسینی که شرحش هم لابد مستحضر هستید، فرزند ایشان به نام حسین در آن دوران خردسالی سخت بیمار شد و ایشان نذر کرد که اگر خدای سبحان این کودک را شفا داد، جریان حضرت سیّدالشهدا(سَلامُ الله عَلَیْه) را به نظم درآورند و این کودک دَم مرگ با این نذر شفا پیدا کرد و ایشان جریان سیّدالشهدا(سَلامُ الله عَلَیْه) را به نظم در آوردند به عنوان نغمه حسینی، بسیار لطائف و معارف بلندی دارد. در آنجا که جریان سیّدالشهدا(سَلامُ الله عَلَیْه) را نقل میکند که حضرت آن آخرین لحظات را دارد میگذراند، از اسب افتاد فرمود «آینه بشکست و رخ یار دید»؛[15] یعنی آنچه که در قیامت باید برای همه پیش بیاید، برای اینها در این حالت پیش میآید، به هر حال روزی بساط این آینه را جمع میکنند یا نه؟ ﴿وَ الْأَرْضُ جَمِیعاً قَبْضَتُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَ الْسَّمَاوَاتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ﴾،[16] الآن به ما فرمود: ﴿وَ فِی الْأَرْضِ آیَاتٌ لِلْمُوقِنِینَ ٭ وَ فِی أَنفُسِکُمْ أَفَلاَ تُبْصِرُونَ﴾، روزی هست که بساط این آینهها را جمع میکنند یا نه؟ آن روزی که بساط این آینهها را جمع میکنند و همهٴ این آینهها را در هم میکوبند: ﴿وَ الْسَّمَاوَاتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ﴾، قبل از اینکه دوباره این آینهها را پهن کنند، بعد از نفخ اول و قبل از نفخ دوم؛ آنگاه میفرماید: ﴿لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ﴾،[17] حالا بگویید صاحبکار چه کسی است؟ ﴿لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ﴾، آن روز دیگران باید بمیرند و نفخهٴ صور برسد تا بیابند و این بزرگان ائمه(عَلَیْهِمُ السَّلام) و برخی از شاگردان اینها همینجا میبینند. اگر کسی این ﴿وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ﴾، را هماکنون در جان خود پیاده کند، نه با معرفت نفسی که در کتابهای عقلی هست، آنها لازم است؛ ولی کافی نیست، نه با درس اخلاقی که در علوم اخلاقی هست، آنها لازم است، ولی کافی نیست؛ چون آنها همهاش علم حصولی است اینها «هو» است نه «أنا» اینها به حمل اوّلی «أنا» است؛ ولی به حمل شایع «هو» است؛ اگر کسی خود را ببیند؛ مثل همان صورت مرآتیه است که فقط خدا را نشان میدهد، اگر صورت در آینه خواست حرف بزند، نمیگوید من و تو که میگوید تو, فقط صاحبصورت را نشان میدهد، چون همه میدانیم که هیچ چیزی در آینه نیست، این کودک است خیال میکند در آینه کسی هست. اگر صورت مرآتیه هیچ نیست و درست میگوید، پس این راه رفتنی است، اگر کسی این راه را برود، محال است خدا را نشناسد، در حال ضرورت هست, در حال اضطرار هست، گاهی ائمه(عَلَیْهِمُ السَّلام) ما را به آن حال اضطرار نشان میدادند با آن حال میشود انسان خدای خود را بشناسد، خدا را مشاهده میکند. خدا هرگز غیبتی ندارد چون ما غایب هستیم خدا را نمیبینیم، اگر ما حاضر بودیم مثل صورت مرآتیه یقیناً خدا را نشان میدادیم.
در کتاب شریف تحفالعقول در کلمات امام ششم(سَلامُ الله عَلَیْه) سخنی حضرت در وصف محبّت دارند که خلاصه کارها با محبّت انجام میشود. حضرت فرمود مُحبّین ما چند گروهاند: آن ممتازین از محبّین خود را میشمارد، آن شخص عرض میکند که من از محبّین شما هستم در سرّ و علن؛ امام میفرماید: «إِنَّ لِمُحِبِّینَا فِی السِّرِّ وَ الْعَلَانِیَةِ علَامَاتٍ یُعْرَفُونَ بِهَا»، این مرد عرض کرد: «وَ مَا تِلْکَ الْعَلَامَات»، آن که دوست شماست در سرّ و علن و علاماتی دارد که با آن علامات شناخته میشود، آن علامات چیست؟ «قَالَ علیه السلام تِلْکَ خِلَالٌ أَوَّلُهَا أَنَّهُمْ عَرَفُوا التَّوْحِیدَ حَقَّ مَعْرِفَتِه»،[18] اینها حقّ معرفت را دارند؛ یعنی آن مقداری که برای بشر میسّر است، آن مقداری که برای بشر میسّر نیست که خدا از کسی نخواست. اینکه خداوند دربارهٴ عدهای میفرماید: ﴿وَ مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾،[19] معلوم میشود که آن حقّالمعرفهای که برای بشر مقدور هست آن را میگوید، نه آن مقداری که مقدور نیست؛ این دو مطلب در کنار هم در یک خطبهٴ نهجالبلاغه جمع شد. حضرت میفرماید: «لَمْ یُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَی تَحْدِیدِ صِفَتِهِ وَ لَمْ یَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِه»،[20] هر دو را در یک خطبه جمع کرد. فرمود هیچ عقلی را اجازه نداد که به کُنه صفت حق راه پیدا کند و هیچ عقلی را هم از مقدار لازم معرفت محجوب نکرد. آن مقداری که واجب است، راه باز است. آن مقداری که راه بسته است، لازم نیست. در اینجا فرمود اوّلینش آن است که اینها حقّ معرفت داشته باشند: «التَّوْحِیدَ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ وَ أَحْکَمُوا عِلْمَ تَوْحِیدِهِ وَ الْإِیمَانُ بَعْدَ ذَلِک»، «علم التوحید» را محکم و مُتقن بکنند و به او ایمان بیاورند، «وَ الْإِیمَانُ بَعْدَ ذَلِکَ بِمَا هُوَ وَ مَا صِفَتُهُ ثُمَّ عَلِمُوا حُدُودَ الْإِیمَانِ وَ حَقَائِقَهُ وَ شُرُوطَهُ وَ تَأْوِیلَه»؛ اول خدا بعد ایمان به خدا، این سؤال کننده به نام سدیر عرض کرد «یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ مَا سَمِعْتُکَ تَصِفُ الْإِیمَانَ بِهَذِهِ الصِّفَة»، ما مجالش شما را زیاد درک کردیم؛ اما ندیدیم تاکنون شما ایمان را اینطور توصیف بکنید که بفرمایید اول انسان باید خدا را حقّ معرفتش را پیدا کند، بعد حدود ایمان و حقایق ایمان و شرایط ایمان و تأویل ایمان را بشناسد، حضرت فرمود: «نَعَمْ یَا سَدِیرُ لَیْسَ لِلسَّائِلِ أَنْ یَسْأَلَ عَنِ الْإِیمَانِ مَا هُوَ حَتَّی یَعْلَمَ الْإِیمَانَ بِمَن» نمیشود کسی سؤال بکند، ایمان چیست مگر اینکه اول سؤال بکند، آن کسی که میخواهد به او ایمان بیاورد، آن کیست تا بعد معلوم بشود ایمان به او چیست؟ «قَالَ سَدِیرٌ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنْ رَأَیْتَ أَنْ تُفَسِّرَ مَا قُلْت»، اگر صلاح بدانید آنچه را که فرمودید تفسیر بکنید «قَالَ الصَّادِقُ(علیه السلام)»، حالا دارند حقّ توحید را تفسیر میکنند که توحید چیست؟ «مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ یَعْرِفُ اللَّهَ بِتَوَهُّمِ الْقُلُوبِ فَهُوَ مُشْرِک»؛ اگر کسی خیال کرد که خدا چیزی است که در دلِ او آمده، همین صورت وهمی خداست، این مشرک است برای اینکه چیزی که خدا نیست، آن را خدا پنداشت: «وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ یَعْرِفُ اللَّهَ بِالاسْمِ دُونَ الْمَعْنَی فَقَدْ أَقَرَّ بِالطَّعْنِ لِأَنَّ الِاسْمَ مُحْدَث»، اگر کسی خیال کند خدا را با اسمای حُسنا میشناسد، این به طعن بر خود اعتراف کرده است، برای اینکه این اسما حادث هستند و خدا قدیم, آن مسمّا قدیم است و این اسما حادث، «وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ یَعْبُدُ الِاسْمَ وَ الْمَعْنَی فَقَدْ جَعَلَ مَعَ اللَّهِ شَرِیکاً»؛ اگر کسی این اسم را تصوّر کرد، گفت این «الله» با آن معنا که این «الله» از او حکایت میکند، من عبادت میکنم، این معبود او دوتا شد نه یکی, «وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ یَعْبُدُ الْمَعْنَی بِالصِّفَةِ لَا بِالْإِدْرَاکِ فَقَدْ أَحَالَ عَلَی غَائِب»؛ اگر کسی بگوید که من خدا را با همین اوصاف میشناسم، معلوم میشود یک امر غایبی را دارد عبادت میکند نه امر حاضری را، «وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ یَعْبُدُ الصِّفَةَ وَ الْمَوْصُوفَ فَقَدْ أَبْطَلَ التَّوْحِیدَ لِأَنَّ الصِّفَةَ غَیْرُ الْمَوْصُوف»؛ اگر کسی بگوید که آن ذاتی که علیم است، آن ذاتی که قدیر است این «قدیرِ مع الذات», «علیم مع الذات» را عبادت میکند، این هم موحد نشد.
آن جملهٴ اول که فرمود: «مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ یَعْرِفُ اللَّهَ بِتَوَهُّمِ الْقُلُوبِ فَهُوَ مُشْرِک»، سرّش این است که ما هر چیزی را که میخواهیم بشناسیم، این دوتا وجود دارد: یک وجود خارجی دارد, یک وجود ذهنی دارد، وجود ذهنی آن راهنمای وجود خارجی است؛ مثلاً درخت، یک وجودی دارد در خارج که میوه میدهد, وجودی دارد در ذهن که مهندس کشاورزی این درخت را میشناسد بدون کم و کاست، ممکن است کسی در شناخت درخت اشتباه بکند؛ ولی به هر حال بشر میتواند درختشناس خوبی باشد، این معنای درخت دوتا لباس دارد، گاهی لباس خارج, گاهی لباس ذهن، این صورت ذهنی عین صورت خارجی است، تفاوت در وجود است نه در معنا و ماهیّت، ماهیّت و مفهومی که در ذهن است عین همان است که در خارج است. درخت یک وقت در باغ غرس است وجود خارجی دارد, یک وقت در ذهن. انسان همینطور است, آسمان همینطور است, زمین همینطور است, آب همینطور است. هر چه را که شما بیندیشید، ماهیّتی دارد که این ماهیّت گاهی در خارج موجود است، گاهی در ذهن؛ لذا آنچه را که نزد شما آمده میتواند شما را راهنمایی کند به خارج، لذا قابل شناخت است؛ اما ذات اقدس الهی چنین نیست، این به ذهن کسی نمیآید، یک وجود خارجی داشته باشد, یک وجود ذهنی هم داشته باشد، آنچه که در ذهن ما آمده ما را راهنمایی بکند به خارج، اینطور نیست؛ پس خدا را ما چطوری بشناسیم؟ خدا که مثل انسان یا شجر یا حجر ـ معاذ الله ـ نیست که یک معنا داشته باشد، این معنا گاهی در خارج و گاهی در ذهن و تفاوت فقط در وجود است، وگرنه معنا همان معناست. اینطور که نیست، چون چنین که باشد میشود «له مِثل» در حالی که ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾،[21] شجر خارجی مِثلی دارد، این مثلش میآید در ذهن، آنچه که در ذهن ماست؛ مثل آن است که در خارج است یا عین آن است که در خارج است، این را میشناسیم؛ اما چیزی که به ذهن نمیآید و این مفهوم نیست و این معنا نیست و منزّه از ماهیّت است، پس ما او را چطور بشناسیم؟ بر اساس این حساب ما باید از علم حصولی دست برداریم، به فکر لفظ و معنا و مفهوم و فکر نباشیم، به فکرِ فکر نباشیم، ما باید برویم بیرون نه او را بیاوریم درون. در شناخت غیر خدا میشود انسان گوشهای بنشیند، چیزی را با معنا و ماهیّت به درون ذهن بیاورد و او را بشناسد؛ اما خدا که عینیّت و واقعیّت خارجی, عین ذات اوست، او به ذهن کسی نمیآید وقتی به ذهن نیامد، ما باید دست از فکر بکشیم، چون نه او مفهوم است نه ماهیّت، ما باید برویم در خدمتش و بیرون تا او را در جای خود بشناسیم نه او را به ذهن بیاوریم. ما چطور برویم بیرون، برای اینکه ما خودمان موجود بیرونی هستیم حقیقت ما یک وجود خارجی است, روح ما یک وجود خارجی است, علم شهودی ما یک وجود خارجی است، فیض خدا هم که در همه جا حضور دارد، ما همینجا که نشستهایم بدون اینکه فکر بکنیم، اگر ﴿أَشْهَدَهُمْ عَلَی أَنْفُسِهِمْ﴾، نصیب ما شد، خود را مشاهده کردیم، میبینیم قیّم ما و قیّوم ما فیضش در درون ما, اول ما, آخر ما بدون اینکه جایی برای ما بگذارد و بدون اینکه حلولی در ما بکند، بدون اینکه با ما متّحد بشود، «مع کلّ شیء لا بالمقارنه»[22] قیّم ماست، او را آنجا مییابیم؛ این است که «الْمَعْرِفَةُ بِالنَّفْسِ أَنْفَعُ الْمَعْرِفَتَیْن» است، این است که میگوییم: ﴿بَلَی﴾.
آنگاه اول خدا را میشناسیم، بعد خودمان را, فکر خودمان را و امثال آن را، حالا حضرت چطوری استدلال میکنند میفرماید: «وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ یُضِیفُ الْمَوْصُوفَ إِلَی الصِّفَةِ فَقَدْ صَغَّرَ بِالْکَبِیر»، اگر کسی خیال کرد که خدا را با اوصاف میشود شناخت موصوف را به علاوه صفت میشناسد او عظیم را تحقیر کرده است، صفت به خود او متّکی است: ﴿وَ مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾، آنوقت این شخص عرض کرد «قِیلَ لَهُ فَکَیْفَ سَبِیلُ التَّوْحِید»، پس چطور ما خدا را بشناسیم؟ «قَالَ(علیه السلام) بَابُ الْبَحْثِ مُمْکِنٌ وَ طَلَبُ الْمَخْرَجِ مَوْجُود»، بحث راهش باز است، شما اگر بخواهید بشناسید، اول باید بدانید معروفتان کیست؟ اگر معروفتان غایب بود، باید او را از راه صفت بشناسید. به وسیلهٴ صفات و علامت او را بشناسید، اگر معروفتان حاضر بود، اول او را بشناسید، بعد علامت او را بشناسید، این راه مشخصی است. اگر کسی در جمع شما نیست، نزد شما نیست، خواستید او را بشناسید، با علامت میروید به سراغش تا او را بشناسید؛ اما اگر کسی نزد شما هست، اول خود او را میبینید، بعد علامتش و اوصافش را حضرت فرمود: «بَابُ الْبَحْثِ مُمْکِنٌ وَ طَلَبُ الْمَخْرَجِ مَوْجُودٌ إِنَّ مَعْرِفَةَ عَیْنِ الشَّاهِدِ قَبْلَ صِفَتِه»، این یک اصل کلی؛ «وَ مَعْرِفَةَ صِفَةِ الْغَائِبِ قَبْلَ عَیْنِه»، این اصل کلی دیگر. ما دوتا اصل بیشتر نداریم. شما اگر کسی را خواستید بشناسید، او یا غایب است یا حاضر, اگر غایب بود به وسیلهٴ علامتها او را میشناسد، اگر حاضر بود اول خود او را میشناسیم، بعد نشانهها و علامت او را آنگاه میفرماید که «قِیلَ وَ کَیْفَ نَعْرِف عَیْنَ الشَّاهِدِ قَبْلَ صِفَتِه»، به حضرت عرض کرد که چطور میشود که آدم در شاهد اول خود او را میشناسد، بعد صفتش را میشناسد، بعد علامتش را میشناسد، حضرت فرمود: «تَعْرِفُهُ وَ تَعْلَمُ عِلْمَهُ وَ تَعْرِفُ نَفْسَکَ بِهِ»، او را میشناسی بعد میفهمی علیم است، بعد خودت را با او میشناسی، او را اول میشناسی, صفت او را میشناسی, کار او که یکی از کارهای او خود تویی، میشناسی، «تَعْرِفُهُ وَ تَعْلَمُ عِلْمَهُ وَ تَعْرِفُ نَفْسَکَ بِهِ وَ لَا تَعْرِفُ نَفْسَکَ بِنَفْسِکَ مِنْ نَفْسِک»، خیال نکن که خودت را با خودت میشناسی. الآن اگر این صورت در آینه را ما به حرف در بیاوریم، بگوییم تو اگر بخواهی خود را بشناسی، اولاً تو که چیزی نیستی, اگر بخواهی خود را ببینی، به چه وسیلهای میبینی؟ این میگوید که این شخص، این صاحبصورت باید بیاید جلوی من بایستد، تا من باشم و خودم را بشناسم، اولاً در آینه هیچ نیست، اگر هم صورت در آینه چیزی در آن باشد و بخواهد حرف بزند، ما از او سؤال بکنیم که خودت را از چه راه میشناسی؟ میگوید اول این صاحبصورت باید باشد، تا من نشانهٴ او باشم، تا خودم را به وسیلهٴ او بشناسم.
فرمود: «تَعْرِفُهُ وَ تَعْلَمُ عِلْمَهُ وَ تَعْرِفُ نَفْسَکَ بِهِ وَ لَا تَعْرِفُ نَفْسَکَ بِنَفْسِکَ مِنْ نَفْسِک»، اینطور نیست بعد فرمود: «وَ تَعْلَمُ أَنَّ مَا فِیهِ لَهُ وَ بِه»، هر چه هم که برای این شیء است، برای حق است؛ آنگاه حضرت استشهاد کرد به آیه قرآنی «کَمَا قَالُوا لِیُوسُفَ: ﴿إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی﴾[23]»، این چه برداشت لطیفی که حضرت از سورهٴ «یوسف» میکند! فرمود برادرها وقتی یوسف را به چاه انداختند، مدّتها بود که دیگر از او غایب بودند و غفلت داشتند و خیال کردند او نابود شد، الآن او را دیدند، با مشاهدهٴ او پی بردند که او یوسف است، نه اینکه فهمیدند یوسفی موجود است، طبق آن علامت بر او منطبق کردند و گفتند که یوسف تویی، در قرآن ندارد که آیا یوسف تویی؟ در قرآن دارد که تو یوسف هستی! ما شاید صدها بار این آیه را خواندیم، همانطوری که حضرت استنباط میکنند، هرگز به یادمان نمیآید. حضرت میفرماید ﴿أَنْتَ﴾ مقدّم بر ﴿یُوسُفُ﴾ است، خدا نمیفرماید یوسف تویی، گفتند تو یوسفی، چون یوسف اسم است از اسم پی به مسمّا نبردند از مسمّا پی به اسم بردند، گفتند تو یوسفی، شاهد را اول میشناسند، بعد اوصاف او را میشناسند، نه اینکه اول اوصاف او را بشناسند، او را به وسیلهٴ اوصاف بشناسند، چنین نیست. برادران یوسف با مشاهدهٴ خود او, او را شناختند. گفتند: ﴿إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ﴾، آن هم در معرّفی و جواب نگفت یوسف من هستم, فرمود من یوسف هستم، نفرمود آن یوسفی که گُم کردید و دنبالش میگشتید من هستم, مطلوب شما یوسف نیست، مطلوب شما من هستم: ﴿أَنَا یُوسُفُ﴾، نه «یوسف أنا»، من خود مسمّایم و اسم را زنده نگه میدارم نه اینکه اسم مرا احیا کند. برادران او هم از مسمّا پی به اسم بردند، خود او هم در جواب اول مسمّا را گفت که مسمّا اسم را احیا میکند، فرمود: ﴿أَنَا یُوسُفُ﴾، مرا ببین پی ببر که یوسف هستم، نه اینکه به دنبال یوسف بگردی، اوصافش را بدانی، بر من تطبیق بکنی، آن قیافهها را, آن جمالها را بدانی بعد بر من تطبیق بکنی، بگویی یوسف تویی، نه مرا که دیدی میفهمی که یوسفم.
برادران یوسف گفتند: ﴿إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی﴾، فرمود: «فَعَرَفُوهُ بِهِ وَ لَمْ یَعْرِفُوهُ بِغَیْرِهِ وَ لَا أَثْبَتُوهُ مِنْ أَنْفُسِهِمْ بِتَوَهُّمِ الْقُلُوب»، اینها یوسف را با استدلالها و با قیافهشناسی با علامتها نشناختند، یوسف را به وسیلهٴ دیگری نشناختند که از کسی سؤال بکنند، آقا یوسف چه کسی است؟ او راهنمایی بکند، بگوید یوسف این هست، یوسف را با غیر نشناختند که آن بشود دلیل, یوسف را با تصوّرات ذهنی و قیافهشناسی خود نشناختند که بشود «توهّم القلوب» با اینها نشناختند، یوسف را از ذات او شناختند.
اینگونه از لطایف که معمولاً مغفولعنه ماست. حضرت فرمود اگر شما اهل شهود باشید و خودتان را خلاصه ببینید، اول خدا را مشاهده میکنید، بعد خودتان را, اول خدا را مشاهده میکنید، بعد غیر را، این راه مخصوص ائمه(عَلَیْهِمُ السَّلام) نبود. این ملاحظه میفرمایید روایت از امام صادق(سَلامُ الله عَلَیْه) هم هست. حالا شاگردانی که همین حضرت تربیت کرد، یکی از شاگردان منصور بن حازم است. بابی در کتاب شریف اصول کافی هست. جلد اول اصول کافی به نام اینکه «بَابُ أَنَّهُ تعالی لَا یُعْرَفُ إِلَّا بِه»، این باب است؛ یعنی خدا را فقط باید از راه خدا شناخت. این باب چندتا روایت دارد. میبینید کلینی که محدّث است به آن عمقی که منصور بن حازم که شاگرد مستقیم امام ششم است، نمیرسد. کلینی از بزرگان محدّثین ماست، ما دیگر واقعاً به اینها فخر میکنیم! روایتی است که از غرر روایات این باب هست. آن اوّلین روایت این باب است که از امیرمؤمنان(عَلَیْهِ السَّلام) نقل میکند: «اعْرِفُوا اللَّهَ بِاللَّهِ وَ الرَّسُولَ بِالرِّسَالَةِ وَ أُولِی الْأَمْرِ بِالْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ الْعَدْلِ وَ الْإِحْسَان»؛[24] خدا را با خدایی بشناسید، رسول را با رسالت بشناسید، اگر رسالت را شناختید، رسول را میشناسید. خدایی را شناختید، خدا را میشناسید. معنایی مرحوم کلینی برای این میکند که البته این معنای بلند علمی است؛ اما وقتی انسان وارد آن بحثها میشود، میبیند بین آن معنایی که مرحوم کلینی کرده با آن معنایی که از روایت میشود استفاده کرد، فاصله فراوان است، حالا این بماند.
روایت سوم این باب که آخرین روایت هم هست، از منصور بن حازم است. منصور بن حازم هم از شاگردان خوب امام ششم(سَلامُ الله عَلَیْه) به امام ششم عرض کرد که روایتش هم معتبر است، قبلش هم صفوان بن یحیاست که از منصور بن حازم نقل میکند: «إِنِّی نَاظَرْتُ قَوْما»، من در علم توحید با عدهای مناظره کردم «فَقُلْتُ لَهُم»، به آنها گفتم: «إِنَّ اللَّهَ جَلَّ جَلَالُهُ أَجَلُّ وَ أَعَزُّ وَ أَکْرَمُ مِنْ أَنْ یُعْرَفَ بِخَلْقِه»، خدا عزیزتر و جلالتر و گرامیتر از آن است که با دلیل شناخته بشود؛ «بَلِ الْعِبَادُ یُعْرَفُونَ بِاللَّه»، مردم را باید با خدا شناخت، یکی از عباد خود ما هستیم، آنگاه امام ششم فرمود: «رَحِمَکَ اللَّه»،[25] خوب حرف زدی, آنطور مکتب، منصور بن حازم میپروراند که انسان میگوید اول باید خدا را فهمید، بعد خودش را، این بعد خودش را مثل همان است که صورت مرآتیه میگوید اول صاحبصورت، بعد من.
«وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمین»
[1]. سوره ابراهیم، آیه43.
[2]. سوره نحل، آیه106.
[3]. سوره اعراف، آیه172.
[4]. سوره مریم، آیه41.
[5]. سوره مریم، آیه51.
[6]. الکافی (ط ـ الإسلامیة)، ج3، ص69.
[7]. سوره ذاریات، آیات20 و21.
[8]. سوره فصلت، آیه53.
[9]. غرر الحکم و درر الکلم، ص89 .
[10]. سوره اعراف، آیه172.
[11]. شرح أصول الکافی (صدرا)، ج3، ص446.
[12]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه1.
[13]. بحار الأنوار (ط ـ بیروت)، ج68، ص23.
[14]. التوحید (للصدوق)، ص434 و435؛ «سَأُعَلِّمُکَ مَا تَعْرِفُهُ بِهِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ أَخْبِرْنِی عَنِ الْمِرْآةِ أَنْتَ فِیهَا أَمْ هِیَ فِیک فَإِنْ کَانَ لَیْسَ وَاحِدٌ مِنْکُمَا فِی صَاحِبِهِ فَبِأَیِّ شَیْءٍ اسْتَدْلَلْتَ بِهَا عَلَی نَفْسِکَ قَالَ عِمْرَانُ بِضَوْءٍ بَیْنِی وَ بَیْنَهَا فَقَالَ الرِّضَا ع هَلْ تَرَی مِنْ ذَلِکَ الضَّوْءِ فِی الْمِرْآةِ أَکْثَرَ مِمَّا تَرَاهُ فِی عَیْنِکَ قَالَ نَعَمْ قَالَ الرِّضَا ع فَأَرِنَاهُ فَلَمْ یُحِرْ جَوَاباً قَالَ الرِّضَا ع فَلَا أَرَی النُّورَ إِلَّا وَ قَدْ دَلَّکَ وَ دَلَّ الْمِرْآةَ عَلَی أَنْفُسِکُمَا مِنْ غَیْرِ أَنْ یَکُونَ فِی وَاحِدٍ مِنْکُمَا وَ لِهَذَا أَمْثَالٌ کَثِیرَةٌ غَیْرُ هَذَا لَا یَجِدُ الْجَاهِلُ فِیهَا مَقَالًا ﴿وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلی﴾».
[15]. دیوان اشعار مرحوم الهی قمشهای. نغمه حسینی ؛ «آینه بشکست و رخ یار ماند ٭٭٭ ای عجب این دل شد و دلدار ماند».
[16]. سوره زمر، آیه67.
[17]. سوره غافر، آیه16.
[18]. تحف العقول، ص326.
[19]. سوره انعام، آیه91؛ سوره زمر، آیه67.
[20]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه49.
[21]. سوره شوریٰ، آیه11.
[22]. شرح أصول الکافی (صدرا)، ج3، ص416.
[23]. سوره یوسف، آیه90.
[24]. الکافی (ط ـ الإسلامیة)، ج1، ص85.
[25]. الکافی (ط ـ الإسلامیة)، ج1، ص86.