بسم الله الرحمن الرحيم
﴿قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ مَنْ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ مَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلا تَتَّقُونَ (31) فَذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الْحَقُّ فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلالُ فَأَنَّي تُصْرَفُونَ (32) كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَي الَّذِينَ فَسَقُوا أَنَّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (33)﴾
عناصر محوري سورهٴ مباركهٴ يونس را اصول اعتقادي تشكيل ميدهد يعني توحيد و نبوت و معاد و مانند آن با بيانهاي گوناگون مسئلهٴ توحيد و سائر معارف اعتقادي را بيان ميكند گاهي از راه حكمت، گاهي از راه موعظه، گاهي از راه جدالِاحسن، گاهي استدلال محض است برهان عقلي صرف است كه از مبادي و مقدمات معقول تشكيل ميشود گاهي جدالِاحسن است يعني از مبادي معقولي كه مقبول طرف مخاصمه است تشكيل ميشود هم معقول است و هم مقبول. اگر معقول نباشد و حق نباشد آن جدال احسن نيست و گاهي هم از راه موعظه و نصيحت، در اين بخش سه حجت و سه برهان بر توحيد اقامه ميشود يكي ﴿قل من يرزقكم من السماء والأرض﴾ يكي هم ﴿قل هل من شركائكم من يبدؤُا الخلق﴾[1] يكي ﴿قل هل من شركائكم من يهدي إلي الحق﴾[2] يعني آيهٴ 31 تا آيهٴ 33 ناظر به دليل اوّل است آيهٴ 34 دليل دوم و آيهٴ 35 دليل سوم. مطلب ديگر اينكه فرق بين احتجاج اوّل با حجت ثاني و ثالث آن است كه حجت ثاني و ثالث همان صبغهٴ عقلي محض را دارد يعني برهان صرف است امّا حجت اولي، دليل اوّل جنبهٴ جدال احسن دارد زيرا مبادي اين حجت هم معقول است هم مقبول و مورد پذيرش آنهاست امّا مبادي و مقدمات حجت دوم و سوم در عين حال كه معقول است مقبول آنها نيست در حجت دوم كه معقول است ولي مقبول آنها نيست از راه معاد، برهان اقامه ميكند كه شما كه با مردن نابود نميشويد يقيناً بعد از مرگ يك حياتي هست و انسان براي هميشه زنده است پس يك راهنمايي ميخواهد، يك ديني ميخواهد، يك قانوني ميخواهد، يك قانون آوري ميخواهد، يك قانون آفريني ميخواهد از راه معاد، مبدأ را ثابت ميكند حجت سوم از راه لزوم هدايت و رهبري مطلب را ثابت ميكند بالاخره شما راهنما ميخواهيد يا نه، يعني جميع آن چه را كه بشر لازم دارد خوب ميفهمد يا اينكه از بسياري از اشيا و اسرار عالم بيخبر است كه بسط حجت دوم و سوم به خواست خدا بعداً خواهد آمد. اما حجّت اولي كه صبغهٴ جدالِاحسن دارد اين است كه اين مبادي هم معقول است و حق است و برهاني، هم مقبول اينهاست در آن احتجاجهايي كه به اين صورت بيان ميشود از اينها بپرس اگر از اينها بپرسي اينها جواب ميدهند ﴿فسيقولون الله﴾ و مانند آن، ميخواهد از مقبول بودن اين مبادي كمك بگيرد و دليل اقامه كند اگر مقدمات يك دليل صبغهٴ مقبوليت داشت و چون مقبول است دليل روي آن استوار است چنين چيزي ميشود جدال احسن، براي اينكه حق و معقول بودنش ثابت است مقبول بودنش هم كه از راه اقرار آنها تصويب ميشود، ميشود جدال احسن اين حجّت اولي، جدال احسن است معقول بودنش از اين است كه خود آسمان و رزقي كه از آنجا ميآيد زمين و رزقي كه از زمين ميرويد همه اينها نيازمند مبدأ فاعلي هستند همه اينها نبودند پيدا شدند يا روي برهان حدوث يا روي برهان حركت يا روي برهان امكان يا روي برهان نظم، بالاخره چون صدفه محال است تصادف محال است و بخت و اتفاق محال است يك شيء خودبخود پديد نميآيد پس يك عاملي دارد چون سراسر حكمت است و علم است يك مبدأ عليم و حكيم لازم دارد الآن ما چرا به اين آقايان كه مهندس كشاورزي هستند يا زمين شناسي هستند يا مهندس دامداري هستند ميگوييم عالم و دانشمند هستند براي اينكه گوشهاي از نظمهاي عالم را با خبرند خب پس خود نظم عالم ميشود علم، آن نظم آفرين ميشود مبدأ علم، ما اگر به يك انساني گفتيم عالم، براي اينكه اين چند صفحه اين كتاب را نه همه اين كتاب را چند صفحه كتاب را بلد بود به او گفتيم عالم پس خود آن كتاب متن علم است ديگر اگر ما به يك شخصي گفتيم دانشمند براي اينكه ده صفحه از يك كتابي را بلد است پس معلوم ميشود خود آن كتاب، كتاب علمي است ديگر، اگر كتاب، كتاب علمي بود آن مؤلف كتاب، مدوّن كتاب يقيناً عليم و حكيم است الآن اين معني براي ما ثابت بشود كه مدرسه طبيعت، مدرسه علم است يعني آسمان سراسر علم است زمين سراسر علم است معادن سراسر علم است يعني نظم. اگر ما به يك مهندس زمين شناسي ميگوييم عالم، براي اينكه او چند صفحه كتاب طبيعت را بلد است هزارها صفحات در طبيعت است كه او نخوانده و خودش هم اقرار دارد كه من نخواندم خب پس اگر يك زمين شناس را ما ميگوييم دانشمند براي اينكه اين چند صفحه را بلد است كل صفحات زمين ميشود صفحات علمي. اگر ثابت شد كه زمين مخلوق است زمين آفرين ميشود عليمِ حكيم، حالا راههاي ديگري هست براي اينكه عليم و حكيم بودن ذات معلوم بشود مطلب ديگر است اينها راههاي ابتدايي است كه قرآن كريم طرزي سخن ميگويد كه همگان ميفهمند فرمود به اينكه اين نظم كه در اين عالم مشهود است اين نه خودبخود پيدا شده نه يك كسي كه جاهل است اين را آفريد و نه بشر اينها را ساخت پس اينها يك مبدأيي دارند سه چهار نمونه ذكر ميكند بعد جمع بندي ميكند ميفرمايد به اينكه رزقي كه از آسمان و زمين ميآيد باران كه ميآيد چقدر ببارد چطور ببارد همه اينها را در قرآن كريم ذكر كرده، فرمود ما براي شما باران ميفرستيم باران را به صورت لوله و شلنگ نميفرستيم كه به هر جا برسد جز تخريب چيز ديگر نباشد اين ر ا غربالي ميفرستيم براي شما خوب اين ابر ممكن است به صورت شلنگي ببارد به صورت لولهاي ببارد خوب اگر لولهاي ميباريد خب هر جا كه ميرفت فاسد ميكرد مگر اين درخت و اين مزرع و مرتع اين قدرت را دارند كه از بالا شلنگي بكشند روي اين و آبها به صورت شلنگي بيايد فرمود ما اين را ﴿فتري الودق يخرج من خلاله﴾[3] ما اين را غربال ميكنيم اين ابرها را سوراخ سوراخ ميكنيم غربالي ميكنيم تا قطرهقطره ببارد و مزاحم كسي هم نشود همه نظمها را در قرآن كريم بيان كرده فرمود آن روزي كه از آسمان ميآيد يك مبدأيي دارد روزي كه از زمين بيرون ميآيد يك مبدأيي دارد بالاخره، شما يك جمادي را تحويل زمين ميدهيد يك مشت خاك روي آن ميريزيد ديگر خبر نداريد كه چگونه اين مرده زنده ميشود كدام قسمتش جوانه ميزند بالا ميآيد كدام قسمتش ريشه ميشود پايين ميرود چند تا ريشه بايد داشته باشد چند تا جوانه بايد داشته باشد چه طور بايد رشد كند اصلاً شما خبر نداريد خب پس ﴿من يرزقكم من السماء والأرض﴾ دربارهٴ حيات و ممات اينطور است اخراج حي از ميت اينطور است اخراج ميت از حي اينطور است گاهي ما يك نبات و خوشه زندهاي را كه حيات گياهي دارد از يك بذر مرده جامد بيرون ميآوريم گاهي از خوشهٴ زنده يك بذر و حبّه و هستهٴجامد ميرويانيم و خارج ميكنيم چه اينكه در حيات و ممات معنوي هم همينطور است گاهي از يك مسلمان كافر متولد ميشود گاهي از يك كافر، مسلمان توليد ميشود پس حيات و ممات و اخراج حي از ميت و اخراج ميت از حي از همين قبيل است بعد مالك چشم و گوش بودن، اين چشم و گوش، خودش ممكن الوجود است نظمش ممكن الوجود است اسراري كه ساليان متمادي بايد يك كسي درس بخواند تا يك متخصص چشم راست بشود آن هم بخشي كه حتي قدرت درمان چشم چپ را تخصصش را ندارد مالك سمع و بصر بودن، در اصل آفرينش، تدوين او، تنظيم او، حفظ او، نگهداري و نگهباني او از حوادث، بعد از ذكر اين سه نمونه جمع بندي ميكند ﴿و من يدبّر الأمر﴾ بالاخره چه كسي تدبير امور را به عهده ميگيرد؟ ﴿فسيقولون الله﴾ خوب اينها امور معقول را از اين مشركان اقرار ميگيرند اين ميشود مقبول، وقتي هم حقي معقول بود هم مورد تسلّم خصم بود قياسي كه از چنين مبادي تشكيل ميشود، ميشود جدال احسن، اين جدال احسن را در اين بخش به صورت ﴿أفلا تتّقون﴾ ذكر كرده است فرمود حالا كه اين است به كدام سمت ميرويد عدّهاي كه ملحد هستند در اين جدالِاحسن دخيل نيستند اينها را قرآن به عنوان برهان برايشان ذكر ميكند اما ديگر نميگويد كه ﴿فسيقولون الله﴾ آنها كه ملحد هستند كه ميگويند ﴿ما هي الاّ حياتنا الدنيا نموت و نحيي وما يهلكنا إلاّ الدّهر﴾[4] و مانند آن، آنها كه مشرك هستند يا شريكي براي خدا قائلند كه مخالف اوست ضدّ اوست نظير اينكه به بعضيها اسناد دادند حالا اين اسناد صحيح است يا نه، بحثهاي ملل و نحل ميطلبد كه عدهاي قائل به نور و ظلمت هستند يزدان و اهرمن هستند و مانند آن، چنين چيزي شايد نباشد ولي اگر كسي قائل به يزدان و اهرمن بود، نور و ظلمت بود درگير بودن، مضاد هم بودن اين شريك مضادّ آن شريك ديگر است به تعبيراتي كه لا ندّله و لاضدّ له، براي طرد اينگونه از توهّمات است عدّهاي براي ذات اقدس اله شريك قائلند اما نه در وجوب، نه در خالقيت، نه در ربوبيت مطلق، كه ربّ العالمين بشود دو تا، بلكه در عبادت شريك قائلند اينها را به عنوان مقرِّب ميدانند به عنوان شفيع ميدانند كه غالب مشركان حجاز و امثال حجاز به اين وصف آلوده بودند به همه اينها ميفرمايد به اينكه شما كه براي غير خدا سمتي قائليد بايد بدانيد آنكه تدبير تمام كارها را به عهده ميگيرد خداست وقتي اين نتيجه را گرفتيم شما هم كه قبول داريد اگر از ما بپرسيد كه چه كسي رازق است چه كسي رازق السموات والأرض است چه كسي رازق من السموات والأرض است چه كسي مالك سمع و بصر است چه كسي مخرج الحي من الميت ﴿و مخرج الميت من الحي﴾[5] است و بالاخره چه كسي مدبّر امور است ميگويند الله وقتي كه الله شد همين الله كه مدبّر است ميشود ربّ، چون انسان بايد يك كسي را بپرستد كه كار به دست او باشد نفع و ضرر به دست او باشد و خير و شرّ به دست او باشد و قرب و بعد به دست او باشد كمال و وبال به دست او باشد چون تنها كسي كه اين امور به دست اوست خداست ﴿فسيقولون الله﴾ پس ﴿فذلكم الله ربّكم الحق﴾ اين نتيجه قياس اوّل، بعد يك قياس دوم تشكيل ميدهد ميفرمايد الله حق و ليس بعدالحق إلاّ الضلال پس ليس بعد الله إلاّ الضلال و ﴿فَماذا بعد الحق إلاّ الضلال﴾ اينطور نيست كه يك شيء وسطي هم باشد كه شيء يا حق است يا باطل يا يك امر سوم، شيء يا هدايت است يا ضلالت است يا امر سوم، شيء يا خوب است يا بد است يا امر سوم، اينها بازگشتشان به تناقض است كه رفع نقيضين محال است و شيء ثالثي ندارد اين احياي به اصل تناقض است اين هم يك مطلب، مطلب سوم هم كه جزو ابتكارات الميزان است به بحث معرفت شناسي برميگردد در اين بحثها همه اينها ممكن الوجود هستند بالاخره يك مبدأيي دارند اينها تا حدودي قابل حل است، ميرسيم از نظر معرفت شناسي و اصل تناقض كه الشيء إمّا موجود و إمّا معدوم، الموجود لايدخل معدومان، اجتماع النقيضين محال، امتناع النقيضين محال، به اينجا ميرسيم وقتي به اينجا رسيديم سؤال ميكنيم كه آيا اين اجتماع النقيضين محال، ارتفاع النقيضين محال، اينكه ميگوييد الموجود لايكون معدوماً بالضرورة، اين چه ضرورتي است؟ اين ضرورت ذاتي است نظير ألإنسان ناطق بالضرورة، يا ضرورت ازلي است اگر در ضرورت ذاتي باشد محدود است ألإنسان ناطق بالضرورة، بالضرورة يعني بالضرورة الذاتيه اين ذات يك ذاتي منطقي است نه ذاتي فلسفي، ألإنسان ناطق بالضرورة، يا بالضرورة الذاتيه معناي ضرورت ذاتيه اين است كه محمول براي موضوع مادام الذات ضروري است مادامي كه انسان، انسان است ناطقيت بر او ضروري است آيا قضيهٴ امتناع ارتفاع النقيضين، امتناع اجتماع النقيضين و مانند آن از سنخ ضرورت ذاتي است اين را همه آقايان در منطق و غير منطق گفتند نه اين جزو ضرورت ازلي است ضرورت ازلي است يعني چه؟ يعني اينكه مقيد به مادام نيست ما نميگوييم النقيضان لايجتمعان مادام الذات، لايرتفعان مادام الذات، ميگوئيم النقيضان لايجتمعان بالضرورة الازليه است النقيضان لايرتفعان بالضرورة الازلية، ضرورت ازليه آن است كه مقيد به مادام الذات نباشد وقتي چنين ضرورتي شده ضرورت ازلي، آن وقت اين سؤال پيش ميآيد ما اين قضيهٴ ضرورت ازلي را آيا از جايي ميگيريم يا از جايي نميگيريم اگر از جايي نگرفتيم خودش ميشود واجب اين ربطي كه بين موضوع و محمول هست اگر ربط به نحو ضرورت بود و ضرورت ازلي بود و از جايي نگرفتيم ميشود واجب، آن وقت اين واجب را در كنار واجب بالذات شما چگونه حلّ ميكنيد آيا اين قضيهٴ مخلوق است اگر مخلوق است مادام الذات دارد اگر مخلوق نيست پس خودش ميشود واجب ازلي، پس ما در علوم و معارف يك چيزي داريم معاذالله شبيه واجب الوجود، شما اين مسئله از تناقض را چطور حل ميكنيد؟ اين را قرآن حلّ كرده، فرمود به اينكه اين مادام الذات نيست ضرورت ازلي است اما ضرورت ازلي دو قسم است يك ضرورت ازلي بالذات است يك ضرورت ازلي ظلّي است كه اين به قضاي الهي، ضرورت ازلي است اين به حكم الهي، ضرورت ازلي است يعني اگر معاذالله، الله نباشد نه ذهني هست نه موضوعي هست نه محمولي هست نه نسبتي هست نه ربطي بين موضوع و محمول هست نه واقعيتي هست كه اين قضيه با واقع سنجيده بشود تا شما بگوييد النقيضان لايجتمعان واقعاً، النقيضان لايرتفعان واقعاً، همه اينها مهمان سفرهٴ الله هستند همه اينها زير مجموعهٴ قضا و قدر الهي هستند همه اين معارف عميق را با دو سه سطر يا دو سطر سيدنا الاستاد بيان كرده ذيل كلمه ﴿كذلك حقّت﴾ اين سه چهار جمله را بخوانيم تا برسيم به اين ﴿كذلك حقّت﴾ اين ﴿كذلك حقّت﴾ همه اين معارف را به همراه دارد اين را خوب عنايت كنيد بعد به الميزان مراجعه كنيد تا مشكل معرفت شناسي حل بشود اين مسئله تناقض قضيهٴ بديهي نيست قضيه اوّلي است يعني تمام بديهيات ما به او تكيه ميكند تمام نظريها به بديهي تكيه ميكنند تمام بديهيات به اولي تكيه ميكنند اين اولي به قضاي الهي است اينچنين نيست كه ما از نظر معرفت شناسي يك قضيهاي داشته باشيم ضرورت ازلي به هيچ جا متكي نباشد معاذالله شبيه واجب باشد اينطور نيست فرمود ﴿قل من يرزقكم من السماء والأرض﴾ اين هر كدام از اينها ميتواند حد وسط باشد براي برهان، منتهي در اينجا جدال احسن نزديك است فرمود ﴿وفي السماء رزقكم و ما توعدون﴾[6] بعد هم فرمود نظم هم محفوظ است ﴿ولو أنّهم أقاموا التوراة والإنجيل وما أنزل إليهم من ربّهم لأكلوا من فوقهم و من تحت أرجلهم منهم أمّة مقتصدة و كثير منهم ساء ما يعملون﴾[7]، حد وسط دوم ﴿أمّمن يملك السمع والأبصار﴾ سمع و بصر چه در طرف خالق و چه در طرف مخلوق معيار قرار داده شده، ساير اعضا و جوارح ادراكي، آنها كمتر در قرآن مطرح است خدا به عنوان سميع و بصير مطرح است نه به عنوان ذائق و شام و لامس، دربارهٴ انسان هم سمع و بصر مطرح است چون اينها قسمت مهم كارها را اينها به عهده ميگيرند اگر ﴿هل أتي علي الإنسان حين من الدّهر لم يكن شيئاً مذكوراً﴾[8] بعد ﴿فجعلناه سميعاً بصيراً﴾[9] او را از نطفه امشاج قرار داديم ﴿فجعلناه سميعاً بصيراً﴾ يا ﴿والله أخرجكم من بطون أُمّهاتكم لاتعلمون شيئاً و جعل لكم السمع و الأبصار والأفئدة لعلّكم تشكرون﴾[10] غالباً سمع و بصر مطرح است امّا كارآيي شم و ذوق و لمس به اندازه سمع و بصر نيست لذا هم در طرف خالق آنها مطرح نشده، هم در طرف مخلوق مطرح نشده، هم خدا به عنوان سميع و بصير معرفي شده نه ذائق و شام ولامس هم خلق خدا به عنوان ﴿جعل لكم السمع والأبصار﴾ مطرح شده است حد وسط سوم ﴿و من يخرج الحيّ من الميت و يخرج الميت من الحي﴾ اين نمونههاي فراواني دارد كه بالاخره يك انساني از نطفه است نطفهاي از انسان است فلان شيء از بذر است يا هسته است و هستهاي از درخت است يا خوشه است جمع بندي اين امور ﴿و من يدبّر الأمر﴾ كي كار را بالقول المطلق چه از آسمان چه از زمين، چه در بين آنها اداره ميكند فرمود از اينها يك سؤالي بكنيد ﴿فسيقولون الله﴾ پس الله مدبّر اين امور است شما هم كه بالا بالاخره يا خوفاً من الضرر يا شوقاً إلي اللقاء يا طمعاً يا خوفاً عبادت ميكنيد و يا شكراً هر كدام از مبادي ثلاثه باشد بايد خدا را عبادت كنيم ﴿فسيقولون الله﴾ حالا كه اين شد ﴿فقل أفلا تتّقون﴾ چرا نميپرهيزيد هم در مسئلهٴ اعتقاد بايد از شرك بپرهيزيد موحّد باشيد هم در مسئلهٴ اخلاق از آن رذائل بپرهيزيد متصف به اوصاف و صفات پاك باشيد هم درمسئله اعمال از گناه بپرهيزيد و دور باشيد بعد فرمود حالا كه الله مدبّر است آن مدبّر حق، ربّ است ولا ربّ سواه ﴿فذلكم الله ربّكم الحق﴾ حق اين است پس الله هو ربّ الحق ولا شيء بعد الحق إلاّ الضلال پس ولاشيء بعد الله إلاّ الضلال، كسي از راه خدا فاصله گرفت راه ديگري نيست لذا فرمود ﴿فأنّي تصرفون﴾ كجا ميرويد تا ﴿فذلكم الله ربّكم الحق﴾ حالا بحثهاي معرفت شناسي از اينجا شروع ميشود پس آن قياس اوّل كه الله ربّكم الحق نتيجهٴ آن قياس و نتيجهٴ قياس اوّل صغرا قرار ميگيرد براي قياس دوم الله حق و لا شيء بعد الحق الاّ الضلال فلا شيء بعدالله إلاّ الضلال، لذا فرمود ﴿فماذا بعد الحق إلاّ الضّلال فأنّي تصرفون﴾ كجا ميرويد پس اينكه فرمود ﴿فماذا بعد الحق الاّ الضلال﴾ ناظر به آن است كه شيء يا حق است يا ضلال، يا حق است يا باطل، يا موجود است يا معدوم، يا هدايت است يا ضلالت، يا خير است يا شرّ، ديگر واسطهاي بين حق و ضلالت باشد كه شيء نه حق باشد نه باطل، نه حق باشد نه ضلالت، نه هدايت باشد نه ضلالت، اينها نيست اينها ضدّين لاثالث هستند كه بازگشتشان به نقيضين است حالا كه ﴿فماذا بعد الحق إلاّ الضلال فأنّي تصرفون﴾ به كدام سمت منصرف ميشويد تا اينجا، اين جدال احسن اين ﴿فماذا بعد الحق إلاّ الضلال﴾ ناظر به اصل تناقض و امثال تناقض است كه اينها يا نقيضين هستند يا ضدّان لا ثالث هستند ضدّان لاثالث بازگشتش به تناقض است عمدهٴ بحث سيدنا الاستاد از اينجا شروع ميشود ميفرمايد ﴿كذلك حقّت كلمة ربّك علي الّذين فسقوا أنّهم لايؤمنون﴾ كذلك يعني چه؟ يعني همانطوري كه ما اينجا حكم كرديم يك حكم ديگر را هم ميكنيم الآن ما بايد سه تا مسئله را بازگو كنيم يكي جريان عذاب است يكي جريان اينكه اين تبهكارها به ايمان موفق نميشوند يكي اينكه اصل تناقض و ساير مسائل معرفتي به قضاي الهي است امّا آن امر اوّل كه تبهكاران، گرفتار عذاب ميشوند آن در آيات فراوان ديگري است كه ﴿حقّت كلمة ربّك علي الذين﴾ كذا أنّهم يعذبون ﴿حقّت كلمة العذاب علي الكافرين﴾[11] و امثال ذلك كه اين بخش به نظر ايشان ناظر به تعذيب نيست گرچه بعضيها اين را به عذاب معنا كردند پس اين مسئله سوم از بحث بيرون است ميشود دو تا مسئله، يكي آنهايي كه عمداً بيراهه رفتند ساليان متمادي به آنها مهلت داده شد بيراهه رفتند قضاي الهي بر اين است كه اينها بروند و بگذار تا بيفتد و بيند جزاي خويش، ديگر اينها اهل ايمان نيستند اين يكي، سومي آن معرفت شناسي است كه قضاي الهي بر اين است كه بين وجود و عدم، فاصله نباشد نقيضان لايجتمعان باشد نقيضان لايرتفعان باشد اين سومي كه اهمّ است اين را فعلاً يك مقدار صبر ميكنيم اين دومي كه مهم است اين را ذكر ميكنيم آن اولي كه ثالث بود از بحث بيرون بود يعني كلمة العذاب چطور كلمة الله و قضاي الهي بر اين امر شد كه اينها لايؤمنون فرمود به اينكه ما اين نعمتمان را از درون و بيرون به يك عدّه عرضه كرديم هم ﴿فطرت الله الّتي فطر الناس عليها﴾[12] در درون تعبيه شده هم ﴿ونفس و ما سوّاها ٭ فألهمها فجورها و تقواها﴾[13] نهادينه شده هم انبيا و اوليا را به دنبال اينها فرستاديم مكرر در مكرر حقايق را براي اينها بازگو كردم بياعتنايي ديدند و تحمّل كردند رنج و هجرت ديدند و تحمّل كردند تا به نصاب رسيده، از آن به بعد ما ديگر آنها را به حال خودشان رها ميكنيم ميدانيم كه ديگر ايمان نميآورند اينها، ما بخواهيم يك نورانيت جديدي به اينها افاضه بكنيم ما چندين بار داديم اين عمداً گذاشته كنار ﴿فلمّا ذاقوا عذاب الله قلوبهم﴾ ﴿ثمّ انصرفوا صرف الله قلوبهم﴾[14] اينها عمداً بيراهه رفتند نبذوا كتاب الله وراء ظهورهم ما اينها را به حال خودشان رها كرديم چون به حال خودشان رها كرديم يقين داريم كه اينها ايمان نميآورند چه اينكه به نوح پيغمبر علي نبينا و آله عليهم السلام فرمود به اينكه ﴿فلاتبتئس بما كانوا يفعلون﴾[15] ميگويد ﴿لن يؤمن من قومك إلاّ من قد آمن﴾ فرمود به نوح كه تو نهصد و پنجاه سال گفتي اگر بنا بود فرصتي، مهلتي، نهصد و پنجاه سال كم نيست ﴿فلبث فيهم ألف سنة إلاّ خمسين عاماً﴾ بعد جناب نوح اينها ديگر ايمان بياور نيستند ﴿لن يؤمن من قومك إلاّ من قد آمن﴾[16] نگران نباش اينها ديگر ايمان نميآورند از آن به بعد وجود مبارك نوح عرض كرد خدايا اينها ﴿ولايلدوا إلاّ فاجراً كفّاراً﴾[17] گرچه نوح سلام الله عليه علم غيب دارد اما به تعليم الهي، علم غيب دارد عرض كرد نسلهاي آينده اينها هم كافرند خوب اين را نوح از كجا ميداند براي اينكه خدا به او اعلام كرد كه ﴿لن يؤمن من قومك إلاّ من قد آمن﴾ ديگر اينها ايمان نميآورند اين هم بازگشتش اين بود عرض كرد كه خدايا ﴿ولايلدوا إلاّ فاجراً كفّاراً﴾ حالا كه اينها نسل آيندهشان هم كافرند ﴿لاتذر علي الأرض من الكافرين ديّاراً﴾[18] بنابراين، ذات اقدس اله توفيقش را تا يك مدتي ميدهد بعد هم رها ميكند وقتي كه رها كرد ﴿فأنّي تصرفون﴾ در آن هست فأنّي تتقون در آن است ﴿ماذا بعد الحقّ إلاّ الضلال﴾ هست خوب تنها فيض نزد مال اوست او هم كه رها كرده آدم را، ديگر اين شخص ايمان نميآورد اين به قضاي الهي است اين مطلب مهم، آن اهم اين است ميفرمايد همانطوري كه كذلك، همانطوريكه ﴿حقّت كلمة ربّك علي الذين فسقوا أنّهم لايؤمنون﴾ كذلك ﴿ماذا بعد الحقّ الاّ الضلال﴾ فرمود چرا ﴿ماذا بعد الحقّ الاّ الضلال﴾ براي اينكه اين قضاي الهي است اين كذلك اين پيام را دارد اينكه با واو عطف نشده، با فاء عطف نشده، يك جمله جديدي كه نيست اگر بفرمايد ﴿حقّت كلمة ربّك علي الذين فسقوا أنّهم لايؤمنون﴾ اين مسئله معرفت شناسي را تأمين نميكند امّا ميفرمايد ﴿فماذا بعدالحقّ إلاّ الضلال فأنّيٰ تصرفون كذلك حقّت كلمة ربّك علي الذين فسقوا أنّهم لايؤمنون﴾ يعني همانطوري كه قضاي الهي بر اين است كه آدم تبهكار را تا يك مدتي مهلت بدهيم بعد رها كنيم اين چنين قضاي الهي تنظيم شده است كه بعد الحق إلاّ الضلال چيز ديگري نيست بنابراين، آن مسئله تناقض كه نقيضان لايجتمعان، نقيضان لايرتفعان، گرچه ضرورت ازلي دارند ولي ظلّ ضرورت ازلي ذات اقدس اله است و آيت كبراي ضرورت ازلي ذات اقدس اله هم در مسئله معرفت شناسي است در معرفت شناسي ميگويند اگر چنانچه در مسائل علم، اگر ذات اقدس اله در عالم نباشد معاذالله، هيچ موجودي در عالم نخواهد بود چون همهٴ موجودات به وسيله خدا يافت ميشوند در مسائل علمي و معرفتي اگر اصل تناقض را برداريم هيچ معرفتي براي بشر نميماند حتّي اصل ربوبيت هم نميماند هر چيزي خودش، خودش است اين بديهي است نه اولي، بله هر چيزي خودش است و كل شيء هو هو، ولي چه عيب دارد كه هم باشد و هم نباشد ولي وقتي اينجا رسيديم ميبينيم اصلاً قابل طرح نيست كه هم باشد هم نباشد يعني چه؟ اصل ربوبيت كه ميگويند ثبوت الشيء لنفسه ضروري است اين ضرورتش به نحو بداهت است نه اوليت بديهي آن است كه دليلبردار هست ولي دليل نميخواهد مثل همين ثبوت شيء لنفسه ضروري است اين دليل بردار هست ولي دليل نميخواهد اوّلي آن است كه دليل برنميدارد اوّلي آن است كه اگر كسي بخواهد دليل بياورد اورا ثابت كند او ثابت است بخواهد دليل بياورد او را نفي بكند باز او ثابت است بخواهد شكّ بكند در او، باز او ثابت است آن اصل تناقض است لذا فرمودند به اينكه كلّ شيء فهو ثابت لنفسه فهو هو اگر كسي بگويد هم هو هو باشد هم هو هو نباشد ميگويند اين نميشود براي اينكه اين جمع بين نقيضين است آن وقت به اينجا كه رسيديم سخن قطع ميشود بنابراين، اگر مسئلهٴ تناقض نباشد، اصل عدم تناقض نباشد ما در نظام معرفتي، هيچ ادراكي نخواهيم داشت كه وزان اصل عدم تناقض در سلسلهٴ نظام معرفتي، وزان ذات اقدس اله است در سلسلهٴ كيان و تكوين، اگرخدا نباشد معاذالله، هيچ موجودي نيست و اگر در مسئلهٴ معرفت، اصل عدم تناقض نباشد ما هيچ معرفت و علمي نداريم لكن اين ضرورت ازلي به قضاي ذات اقدس اله است ﴿كذلك حقّت كلمة ربّك﴾ اينها كلمة الله است گاهي يك جمله را ميگويند كلمة الله، كلمه، گاهي يك خطبه را ميگويند كلمه، گاهي يك سوره را ميگويند كلمه ﴿كذلك حقت كلمة ربّك علي الذين فسقوا﴾ همانطوري كه ما اينجا حكم كرديم به اينكه ﴿فماذا بعد الحق إلاّ الضلال﴾ يك حكم ديگر و قضاي ديگر هم داريم كه بالاخره اينها كه فاسق هستند بايد بدانند كه در معرض خطر هستند ما تا يك مقداري جلوي اينها را ميگيريم منصرفشان ميكنيم، مانعي پيش روي آنها ميگذاريم، نميگذاريم بلغزند امّا وقتي كه طغيان كردند ديگر اينها را به حال خودشان رها ميكنيم اگر به حال خودشان رها كرديم ميلغزند كذلك يعني همانطوري كه ما اينجا حكم كرديم كه ﴿ماذا بعد الحق إلاّ الضلال﴾ يك قضا و حكم ديگري هم داريم ﴿كذلك حقّت كلمة ربّك علي الّذين فسقوا أنّهم لايؤمنون﴾ در بحثهاي قبل آنجا اشاره شد كه هويت مطلق يعني ذات اقدس اله، معبود هيچ كسي نيست يك سؤال عربي آمده كه خوب اگر اينها هست برابر آنچه كه در توحيد مرحوم صدوق و مانند آن هست پس ما چه چيزي را عبادت بكنيم اگر اسم را عبادت كنيم كه شرك است اسم الحاد است كفر است اسم و مسمي هر دو را بايد عبادت بكنيم كه شرك است پس ما مسمّي را عبادت ميكنيم چه طور امكان دارد؟ اين بيانات نواني همهاش حق است اما در كدام قلمرو است اين را بايد بررسي كرد همان حضرت امير سلام الله عليه كه پرچمدار معرفت است فرمود «ما كنت أعبد ربّا لم أره» و مانند آن فرمود ما يك مرزي داريم بالاخره ما از آن جا كه بشريم موجود ممكن و محدوديم يك مرزي داريم ما در آن مرز ميتوانيم بشناسيم و معروفمان را عبادت ميكنيم آن مقام ربوبيت است و مانند آن، وگرنه آن كنه ربوبي «لايدركه بعد الهمم و لايناله غوص الفطن» اگر كسي بخواهد با برهان بلند پروازي بكند هر چه پرواز بكند به آن اوج نميرسد اگر مثل عارف بخواهد غواصي كند به درون از راه معرفت نفس فرو برود هر چه پائينتر برود نميتواند ذات اقدس اله را در عمق اقيانوس بيكران ببيند «لايدركه بعدالهمم و لايناله غوص الفطن» چه انسان به صورت يك امام همام در بيايد يعني با همت دربيايد بعد الهمم مال امام همام است اگر كسي همام بود امامي بود با همّت لا ينال الله سبحانه تعالي اگر كسي غواصي بود او هم غواص همام بود باز هم لا ينال الله سبحانه تعالي در بخشهاي ديگر خطبههاي ديگر فرمود «لم يطلع العقول بتحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته» عقل بخواهد او را حد بزند اين مقدورش نيست ولو آن مقداري كه معرفتش واجب است آن مقدار محجوب نيست ولي بخواهد جلوتر برود مقدورش نيست «لم يطلع العقول بتحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته» امّا آن حديث نوراني كه مرحوم صدوق رضوان الله تعالي عليه نقل كرده كه اسم را نميشود عبادت كرد اسم را با مسمي نميشود عبادت كرد مسمّي را بايد عبادت كرد اسمي كه در احاديث هست برابر اصطلاح قرآني است كه «نحن الأسماء الحسني» است يا ﴿لله الاسماء الحسني﴾[19] است ﴿فادعوه بها﴾[20] اگر خدا داراي اسماي حسني هست اسماي حسني را بخوانيد و اسماي حسني را عبادت كنيد و همه اينها حق است ﴿أيّاً ما تدعوا فله الأسماء الحسني﴾[21] اسم در اصطلاح حديث همان است كه در قرآن بيان شده و اسم به اصطلاح قرآن همان است كه قرآن شناسان يك گوشهاي از آن را پردهبرداري كردند اين اسمهايي كه ما ميگوييم در رديف سوم يا چهارم قرار دارد آنها، آن اسمي كه ميگويند متن واقع است يك بيان لطيفي مرحوم آقاي حكيم رضوان الله تعالي عليه دارد در بحث اينكه انسان بدون وضو نميتواند به اسماي الهي دست بزند آنجا ميگويد بالاخره اين دليل معتبري ميخواهد وگرنه ما اسماي تكويني را كه سراسر عالم اسماي تكويني هستند اين اشجار هستند اين احجارند اين آسمان و زمين است كه بشر بي وضو دست ميزند حالا آنها كه اسم حقيقي خدا هستند ما بي وضو دست ميزنيم حالا اگر اين اسم لفظي را بي وضو دست بزنيم بايد دليل خاص داشته باشيم آنجا در مستمسك ايشان يك چنين بيان لطيفي دارد اين اسمايي كه ما ميگوييم خالق، رازق، شافي، وافي، حسيب اينها الفاظ هستند اسامي آن مفاهيم هستند اين مفاهيم ذهني اسامي آن حقائق خارجيه هستند اين دو، آن حقائق خارجيه، اسامي اين خالقيت و رازقيت و شافي بودن و اينها است كه حقائقاند هم كه منشأ پيدا شدن اينها هستند سه اين اسامي حتي اسم اعظم، حتي الله، اين اسم است نه لفظ الله نه مفهوم الله حقيقت الله اسم است براي مالا ذات له و لا اسم له ولارسم له كه او فوق الله است آن است كه ميگويند و اما الذات الالهية لقد حارت الأنبياو الأولياء فيها آنجا ميگويند عنقا شكار كس نشود دام بازگير آن ميشود مرحلهٴ چهارم كه حقيقت الله، حقيقت خالق، حقيقت رازق، اسم است براي آن هويت مطلقه بعدآن هويت مطلق لا اسم له و لا رسم له مشكل ما اين است كه تا از راه دل وارد نشويم از راه خلوص وارد نشويم درك ما ضعيف است ما از باب تشبيه هر چه بگوييم بر مشكلات ما افزوده ميشود ما اين شعرها را گفتيم، نوشتيم، خوانديم براي ما گفتند كه آب دريا را اگر نتوان كشيد هم به قدر تشنگي بايد چشيد ما گاهي ذات اقدس اله را معاذالله تشبيه ميكنيم به اقيانوس بيكران، ميگوئيم خدا اقيانوس نامتناهي است ما به اندازهٴ خودمان از اين درياي بيكران بهره ميبريم اين يك تشبيه سادهاي است براي قانع كردن ابتدايي ما، خوب اگر ما بپرسيم كه اين اقيانوس بيكران ظاهرش غير باطن اوست بله ما چرا به عمقش نميتوانيم دسترسي پيدا بكنيم براي اينكه عمقش غير از آن ساحل و لبهاش است چرا اوائل ميتوانيم برويم اواسط نميتوانيم برويم چون وسطش غير از اوّلش است ولي اگر يك اقيانوس بيكراني ما داشتيم كه آخرش عين اوّل بود عمقش عين لبه بود ظاهرش عين باطن بود اوّلش عين آخر بود چنين اقيانوسي قابل ورود نيست اصلاً و خدا يك چنين اقيانوس است اينطور نيست كه يك باطني داشته باشد غير ظاهر تا ما بگوييم ما به باطنش دسترسي نداريم به ظاهرش دسترسي داريم ما او را اگر در خودمان يافتيم ﴿هو معكم أينما كنتم﴾[22] همانجا بايد او را عبادت بكنيم اگر او را در ﴿هو معكم أينما كنتم﴾[23] چون نامحدود است ديگر، فيضش كه نامحدود است همه جا حضور دارد، او دارد ميگرداند ما را، بحول الله و قوته أقوم وأقعد اگر او را پيش خود يافتيم عبادت ما يك مقداري رنگ و بوي مقبول ميگيرد وگرنه مائيم و اين مفاهيم ذهني، اينكه ميبينيد آدم از عبادت هيچ لذتي نميبرد براي اينكه با مفهوم سروكار دارد مفهوم الله به حمل اولي الله است وگرنه به حمل شايع به صورت ذهنيه است شما از اوّل تا آخر نماز را ترجمه كنيد همين درميآيد منتهي حالا از ما بيش از اين نخواستند چون ما نرفتيم به سراغ بالاتر از اين به همين مقدار اين از ما خواستند وگرنه مائيم و يك سلسله مفاهيم خشك و خالي ميشود آدم با جليل محض حرف بزند و لذّت نبرد چرا ما لذّت نميبريم اينكه ميبينيد به اندازه يك حبه قند آدم از اين الفاظ لذّت نميبرد براي اينكه مفهوم است ديگر، از آن طرف او كلّ جمال دارد شما اگر عكس آن يوسف صديق كه احدي نميتوانست او را ببيند و دل ندهد يك عكس سه در چهار كاغذ كاهي پشت روزنامه را شما ببينيد عكس يوسف را بكشند مچاله شده در يك گوشهاي بيفتد اين چقدر يوسف را نشان ميدهد خود يوسف سلام الله عليه مثل همان عكس سه در چهار كاغذ كاهي مچاله شده تو گوشه افتاده است نسبت به جميل محض، اين «من ذا الّذي ذاق حلاوة محبتك فابتغي عنك بدلاً» اينكه وجود مبارك امام سجاد هزار بار گفت «لا إله إلاّ الله تعبداً ورقّاً» و بعد وقتي آمدند ديدند تمام آن محدوده سنگ و گل و ريگ پر از اشك شده است خيال ميكردند براي كربلا گريه ميكند اينطور نيست اين وقتي مييابد آدم نميتواند تحمل كند چه كسي ميتواند «من ذا الذي ذاق حلاوة محبتك فابتغي منك بدلاً» يا فرام منك بدلاً بهترين لذت مال اوست ما چون با مفهوم سر و كار داريم مشكلي براي ما حلّ نميشود پس آنكه در توحيد مرحوم صدوق است آن فضاي خاص خودش را دارد اينكه سيدنا الاستاد امام رضوان الله تعالي عليه.
پايان نوار
[1] ـ يونس، ٣٤.
[2] ـ يونس، ٣٥.
[3] ـ نور، ٤٣.
[4] ـ جاثيه، ٢٤.
[5] ـ انعام، ٩٥.
[6] ـ ذاريات، ٢٢.
[7] ـ مائده، ٦٦.
[8] ـ انسان، ١.
[9] ـ انسان، ٢.
[10] ـ نحل، ٧٨.
[11] ـ زمر، ٧١.
[12] ـ روم، ٣٠.
[13] ـ شمس، ٧و ٨.
[14] ـ توبه، ١٢٧.
[15] ـ هود، ٣٦.
[16] ـ هود، ٣٦.
[17] ـ نوح، ٢٧.
[18] ـ نوح، ٢٦.
[19] ـ اعراف، ١٨٠.
[20] ـ اعراف، ١٨٠.
[21] ـ اسراء، ١١٠.
[22] ـ حديد، ٤.
[23] ـ حديد، ٤.