بسم الله الرحمن الرحيم
﴿اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماوَاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي العَرْشِ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لاَِجَلٍ مُسَمّيً يُدَبِّرُ الأَمْرَ يُفَصِّلُ الآيَاتِ لَعَلَّكُم بِلِقَاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ (۲)﴾
بحثِ در اين آيه دوم از آيات سورهٴ مباركهٴ رعد به مناسبت استواي علي العرش و تحقيق دربارهٴ عرش منتهي به بحث دربارهٴ كرسي هم شد چون عرش و كرسي دو تعبير از تعبيرات قرآن كريماند كه روايات فراواني در اين زمينه وارد شده, آن بحثهاي مبسوط نتيجه داد كه نه عرش تخت جسماني است و نه كرسي يك هيأت جسماني است روايات در زمينهٴ عرش و كرسي هم تصريح ميكنند كه عرش علم خداست و كرسي علم خداست و هم استدلال ميكنند كه خدا منزه از آن است كه بر عرش به معناي تخت استواء داشته باشد چون همهٴ معارف روايات ريشهٴ قرآني دارد لطيفهاي كه در مسئلهٴ عرش و كرسي معصومين (عليهم السلام) آن لطيفه را از قرآن استفاده كردهاند و به استناد آن لطيفه، فرمودند خدا منزه از آن است كه بر تخت جسماني يا كرسي جسماني يا ديگر اجسام استقرار داشته باشد آن لطيفه مهم است. «فالكلام في مقامين» مقام اول در بيان رواياتي كه تصريح ميكند «العرش هوالعلم»[1] و همچنين «الكرسي هو العلم»[2], مقام ثاني كيفيت استفاده اين معناي بلند از قرآن كريم است از كدام آيه استفاده كردهاند كه عرش، عرش جسماني نيست از كدام آيه استنباط كردهاند كه عرش به معناي تخت يا امثال ذلك از معاني جسمانيه نيست. اما در مقام اول در كتاب قيّم كافي روايات باب عرش و كرسي حديث ششم كه از ابيحمزه از امام ششم(عليهالسلام) نقل كرده بود حضرت حمَله عرش را كه تفسير كرد فرمود: «حملة العرش والعرش العلم ثمانيه اربعة منا واربعة ممّن شاء الله»[3] كه تصريح شده عرش به علم «حملة العرش والعرش العلم ثمانيه» در حديث هفتم بيان اينكه عرش بر آب است و خدا فوق عرش است حضرت امام ششم(سلام الله عليه) فرمود: «من زعم هذا»[4] كه خدا بر عرش باشد و عرش هم بر آب باشد «فقد صيّر الله محمولاً و وصَفَه بصفة المخلوق و لزمه ان الشيء الذي يحمله اقوي منه قلت بيّن لي», كه خدا نظام آفرينش را كه خلق كرد عرشش بر آب است يعني چه؟ «قلت بيّن لى جعلت فداك فقال ان الله حمّل دينه و علمه الماء»[5] پس عرش خدا بر آب است يعني دين و علم خدا بر آب است قهراً آن آب هم همان ماء الحيات و آب زندگي است كه مَثَل اعلايش انبيا و اوليا خواهند بود در همين حديث هفتم وقتي جريان عالم ميثاق را تبيين ميكند ميفرمايد: اول كسي كه در جواب ﴿الستُ بربكم﴾[6] گفت ﴿بلي﴾ «فأوّل من نطق رسولالله (صلّي الله عليه وآله وسلم) و اميرالمؤمنين (عليهالسلام) و الائمة (صلوات اللهعليهم) فقالوا انت ربنا فحمّلهم العلم و الدين»[7], پس معلوم ميشود «العرش هو العلم» وعرشش بر آب است بر اين ذوات مباركه است كه اينها آب حيات انسانيتاند اين سه شاهد از رواياتي كه در كافي است و نوع شواهد هم به عرش برميگردد اما دربارهٴ كرسي مرحوم ابن بابويهٴ قمي(رضوان الله عليه) در همين كتاب شريف توحيدصدوق صفحهٴ 327 باب معنا قول الله عزوجل ﴿وسع كرسيه السموات والارض﴾, حديث اولش كه از حفص بنغياث نقل ميكند ميفرمايد: «قال سئلت اباعبدالله (عليه السلام) عن قول الله عزوجل ﴿وسع كرسيه السماوات والارض﴾ قال علمه»[8] «فالكرسي هو العلم كما ان العرش هو العلم» حالا آيا عرش و كرسي دو لفظ مترادفاند و به معناي يك علماند يا دو علماند اين را بايد روايات ديگر بيان كنند علي ايّ حال «العرش علم والكرسي علم» و حملهٴ عرش موجودات مباركياند كه آب حيات انسانيتاند كه اگر اينها نباشند انسانيت زنده نيست. روايت دوم در همين باب مربوط به عرش است البته، عبداللهبنسنان از امام ششم(سلام الله عليه) سؤال ميكند «وسع كرسيه السماوات والارض»[9] يعني چه؟ «فقال [عليه السلام] السماوات والارض و ما بينهما فى الكرسى و العرش هو العلم الذى لا يقدر احد قدره»[10] روايات بعد هم مشابه همان است كه در كتاب كافي بود و تقريباً خوانده شد.
پرسش ...
پاسخ: در قرآن كريم دارد كه آنها كه اطراف عرشاند فرشتگاناند ﴿و تري الملائكة حافين من حول العرش﴾[11] ندارد كه فرشتگان حامل عرشاند در دو جاي قرآن دربارهٴ حملهٴ عرش كه سخن گفت فرمود ﴿الذين يحملون العرش و مَن حوله﴾[12] ﴿من حوله﴾ را ممكن است با ﴿و تري الملائكه حافين من حول العرش﴾ تطبيق كرد يعني آنها ممكن است باشند ممكن است آنها هم باشند و اما حاملين عرش را قرآن ندارد فرشتگاناند ﴿الذين يحملون العرش﴾ اينها حاملان عرشاند ﴿و من حوله﴾, آنهايي كه اطراف عرشاند همه اينها ﴿وَيستغفرون﴾[13] براي چه كسي ﴿للّذين آمنوا﴾.
اما مقام ثاني بحث كه چگونه معصومين (عليهمالسلام) از آيات استفاده كردند كه اين عرش به معناي تخت نيست كرسي به معناي تخت نيست امر جسماني نيست و چون امر جسماني نيست استواي علي العرش هم استواي جسماني نخواهد بود روايات از اينكه فرمود: اگر كسي عرش را به اين معنا تفسير كند و استواي علي العرش را به معناي محمول بودن بر عرش بداند «فقد صيّد الله محمولا»[14] هم در كافي هست و هم در توحيد مرحوم صدوق. الاّ اينكه از كجا استفاده شده است كه عرش به معناي يك امر مجرد است و جزء صفات تنزيهيه خداست نه جزء صفات تشبيهيه. همان معنايي را كه مشبهه با همان معنا به ضلالت افتادند و قايل شدند خدا بر عرش استوار است و تكيه كرد از همان آيات و از همان معنا معصومين(عليهمالسلام) استفاده كردند كه خدا منزه ازآن است كه بر جسمي استقرار داشته باشد و آن اين است در صفحهٴ 321 توحيد مرحوم صدوق باب العرش و صفاته حنان بنسدير از امام ششم سؤال ميكند كه عرش چيست؟ و كرسي چيست؟ «عن العرش و الكرسى» «فقال [عليه السلام] ان للعرش صفات كثيرة مختلفة»[15], عرش داراي اوصاف فراواني است «له في كل سبب وضع في القرآن صفة علي حدة», هر جا يك معنايي از اوصاف خاصهٴ عرش مطرح شده [است] «فقوله [تعالي] رب العرش العظيم», سخن از عظمت عرش است يا «الملك العظيم», خدا داراي ملك عظيم است سخن از عظمت ملك و سلطنت است اينكه خدا فرمود: «﴿رب العرش العظيم﴾» يعني مُلك عظيم پس «العرش هو المُلك» كه به عظمت چون ملكش عظيم است از اين جهت به عرش عظيم تعبير شده, پس «و قوله رب العرش العظيم» يعني «الملك العظيم» «يقول الملك العظيم و قوله ﴿الرحمٰن علي العرش استويٰ﴾ يقول علي الملك احتوي»[16] پس العرش هو الملك أعنيالسلطنة «و هذا ملك الكيفوفيه فى الاشياء»[17] مُلك و نفوذ كيفيت در اشياء را الله عالم است و داراست, «ثم العرش فى الوصل متفرد من الكرسى»[18] عرش غير از كرسي است عين كرسي نيست چرا؟ «لأنهما بابان من اكبر ابواب الغيوب»[19], از بزرگترين درهاي جهان غيباند، معلوم ميشود مربوط به عالم شهادت و ماده و جسم نيست, «لأنهما بابان من اكبر ابواب الغيوب و هما جميعاً غيبان», پس مربوط به عالم شهادت نيستند «و هما فى الغيب مقرونان»[20], در عالم غيب هم قرين هم هستند عين هماند ولي قرين هماند چرا؟ «لأن الكرسي هو الباب الظاهر من الغيب الذي منه مطلع البدع»[21], هر امر تازه پديدهاي از آنجا نشأت ميگيرد «و منه الاشياء كلها»[22], از اين باب ظاهر كه كرسي نام دارد همهٴ اشياء نشأت ميگيرد از آنجا تنزل ميكند «و العرش هو الباب الباطن الذي يوجد فيه علم الكيف و الكون و القدر و الحد و العين والمشية وصفة الارادة و علم الالفاظ و الحركات و الترك و علم العود والبدء»[23], اينگونه از مسائل از عرش نشأت ميگيرند آنگونه از امور از كرسي ظهور پيدا ميكنند بنابراين «فهما في العلم بابان مقرونان», دو در از درهاي علم است كه قرين هماند "در" در برابر ديوار و سقف و جدار نيست كه جاي معيني در باشد بقيه ديوار و سقف. وقتي كه سخن از در بودن آسمان است ميفرمايد: درهاي آسمان به روي كفار باز نميشود قيامت را كه تبيين ميكند ميفرمايد: ﴿و فتحت السماءُ فكانت ابواباً﴾[24], سراسر آسمان ميشود در, از هر راه ميشود گذشت نه اينكه يك گوشهاش در است از هر راه مؤمنين بما لهم من الكمالات راه صعود دارند ﴿و فتحت السماء فكانت ابواباً﴾ نه كان لها ابوابُ سراسر آسمان ميشود در نه دري براي آنها پيدا ميشود «و من هٰهنا يظهر معني قوله (صلّي الله عليه و آله وسلم)» كه فرمود: «أنا مدينة العلم و على بابها»[25], نه يعني يك شهريام كه يك گوشههاي فراوانش ديوار است يك گوشهٴ معينش در است فقط از يك در علي به من رابطه دارد بقيه ديوار است سراسر اطراف مدينه در است والا ﴿انفسنا﴾ نخواهد بود.
پرسش اين روايت بعد ميفرمايد: «فمن أراد المدينة فلأتها من بابها»[26]
جواب: بله اما سراسر اين در است اگر كسي بخواهد وارد مدينه بشود همه اطراف مدينه در است از اين راه بايد برود, كسي نميتواند بگويد راه ديگر برود ميگويد من ميخواهم به لقاء رسولالله برسم اگر لقاء رسولالله را ميخواهد بيايد از اين راه بايد بيايد اينجا همهاش باز است.
پرسش ...
پاسخ: چه باشد؟
پرسش ...
پاسخ: نه اينها قبلاً بيان شد كه تشبيه و كنايه و استعاره و مجاز نيست حقيقت است، حالا ان شاء الله خواهيم ديد كه لفظ براي روح معنا وضع شده اينطور نيست كه اگر گفتند صراط مستقيم يا سبيلالله مجاز باشد يا كنايه باشد يا اگر گفتند ما اعمال را در قيامت ميسنجيم ﴿والوزن يومئذ الحق﴾[27], وزن مجاز باشد براي اينكه وزن حتماً بايد با سنگ باشد يا با متر باشد يا با ابزار مساحت باشد كه اگر نماز و روزه را علم و اعتقاد را خواستند بسنجند وزن مجاز باشد اينچنين نيست. وزن و ميزان براي روح معنا وضع شد, سبيل و صراط براي روح معنا وضع شد همهٴ اينها حقايق است مصداقها فرق ميكنند نه اينكه معاني فرق بكند تا بشود مجاز و بشود استعاره يا تشبيه و كنايه يا امثال ذلك. فرمود: اينها درند و از درهاي غيب هم هستند و مقرون هم هستند «فهما في العلم بابان مقرونان لأن مَلَك العرش سوي ملك الكرسي»[28], آن فرشتهاي كه مسئول اين كار است غير از آن فرشتهاي است كه مسئول اين كار است يا مُلك عرش سلطنت عرش غير از سلطنت كرسي است «و علمه أغيب من علم الكرسى» علم مسئول عرش غايبتر از علم مسئول كرسي است معلوم ميشود العرش فوق الكرسي چون عرش فوق كرسي است «فمن ذلك قال [تعالي] ﴿رب العرش العظيم﴾ اى صفته أعظم من صفة الكرسي و هما فى ذلك مقرونان»[29], منتها يكي از ديگري اغيب است وافضل, «قلت جعلت فداك فلمَ صار فى الفضل جار الكرسى» اگر يكي اعظم از ديگري است و اغيب از ديگري است پس چطور مجاور هماند «قال انه صار جاره»[30] عرش و كرسي مجاور هم شدهاند «لأن علم الكيفوفيه فيه», و كيفوفيت با اصل كون و قدر اشياء بيارتباط نيست كه اين تفسير علمالكيفوفيه اينها در شعب فرعي علم بايد مطرح بشود به خواست خدا «و فيه الظاهر من ابواب البداء و أينيتها و حد رتقها و فتقها فهذان جاران احدهما حمَّل» يا «حَمَلَ صاحبه في الصرف و بمثلٍ صرَّف العلما»[31] از باب تشبيه محسوس به محسوس، معقول به محسوس و مانند آن كه فعلاً اين گوشهاش محل بحث نيست عمده اينجاست فرمود: «فمن اختلاف صفات العرش» است كه «انه [تعالي] قال تبارك و تعالي ﴿رب العرش عمّا يصفون﴾»[32], پروردگار، خدايي كه رب عرش است منزه از آنچه هست كه ديگران خدا را به آن امور توصيف ميكنند «﴿رب العرش عمّا يصفون﴾ و هو وصف عرش الوحدانية»[33] چرا خدا فرمود: ﴿رب العرش﴾ منزه از اوصاف مشركان است؟ براي اينكه «لأن قوماً اشركوا كما قلت لك»[34], كه براي خدا شريك و جسميت وامثال ذلك قايل شدند «قال تبارك وتعالي ﴿رب العرش عمّا يصفون﴾»[35] يعني اين عرش جزء صفات تنزيهيه خداست نه صفات تشبيهه چون خدا ربالعرش است پس جسم نيست پس دست و پا ندارد پس ديده نميشود چرا؟ همان معناي تشبيهيه ناصوابي را كه مشبهه به او استدلال كردند؛ گفتند چون خدا ﴿استوي علي العرش﴾ پس جسم است حضرت ميفرمايد: قرآن عرش داشتن خدا را جزء صفات تنزيهيه ميداند نه تشبيهيه ميفرمايد: ﴿فسبحان الله رب العرش عمّا يصفون﴾[36], چرا خدا از اوصاف ديگران كه خدا را به اين اوصاف متصف كردهاند منزه است؟ چرا سبحان است؟ چون ربالعرش است معلوم ميشود عرش يك مقام غيب است كه صاحب آن مقام از امور و اوصاف مادي منزه است فرمود: «﴿رب العرش﴾ اي رب الوحدانية عمّا يصفون»[37], اينجا عرش به معناي وحدانيت شد كه با همان علم با همان سلطنت و ظهور و قدرت هماهنگ ميشود «لأن قوماً أشركوا ... و قوماً وصفوه بيدين فقالوا ﴿يد الله مغلوله﴾»[38], يك عده شرك ورزيدند براي خدا شريك قايل شدند عدهاي ديگر براي خدا دست قايل شدند گروه سوم «و قوماً وصفوه بالرجلين فقالوا وضع رجله علي صخرة بيتالمقدس فمتها ارتقي الي السماء»[39] پس عدهاي شريك عدهاي دست عدهاي پا عدهاي هم سرانگشت قايل شدند قوم چهارم «وقوماً وصفوه بالانامل» سرانگشت و انمله قايل شدند «فقالوا ان محمد [صلّي الله عليه و آله وسلم] قال انى وجدت برد أنامله علي قلبى», من در معراج خُنَكي سرانگشتان خدا را بر قلبم يافتم يعني دستش را روي دوشم گذاشت و من خنكي سرانگشتان خدا را در قلبم احساس كردم خُب يك عدهاي براي خدا شريك، عدهاي براي خدا دست، عدهاي براي خدا پا، عدهاي براي خدا سرانگشت، «فلمثل هذه الصفات قال ﴿رب العرش عمّا يصفون﴾» فرمود: خدا براي تنزيه و تقديس ذات مباركش از اين اوصاف تشبيهي فرمود: خدايي كه رب العرش است شريك ندارد, دست ندارد, پا ندارد سرانگشت ندارد چون جسم نيست چرا اين اعضا و جوارح را ندارد؟ چون ربالعرش است. معلوم ميشود عرش جزء صفات تنزيهيه است نه تشبيهيه عرش به معناي تخت نيست عرش هيأت سريري نيست عرش يك امر مادي نيست زيرا همهٴ اينها آن شبهات را تأييد ميكند اگر عرش يك امر مادي ميبود كه اين شبهات را تأييد ميكرد استنباط حضرت در اين است كه خدا فرمود: چون خدا ربالعرش است پس از اين اوصاف منزه است خدا در قرآن كريم وقتي صفتهايي كه كفار و مشركين قايل شدند خود را از آن صفتها منزه ميداند از باب تعليق حكم بر وصف كه مشعر به عليت است در آن آيات تنزيهي علتش را ذكر ميكند ما اگر به كسي نسبت جهل بدهند بخواهيم بگوييم اين نسبت روا نيست يك وقت ميگوييم اين مرد چون در اين رشته متخصّص است و همهٴ اين مسائل را طي كرده است پس نسبت جهل به او نارواست يك وقت ميگوييم چرا به اين علامه نسبت جهل ميدهيد اين تعليق حكم بر وصف مشعر به عليت است ميگوييم اين علامه جاهل نيست, چرا؟ «لأنهعلامةٌ» يك وقت ميگوييم چرا اين شخص را اهانت كرديد «لأنه مؤمنٌ» يك وقت ميگوييم چرا به اين مؤمن اهانت كرديد اين تعليق حكم بر وصف است كه نيازي به علت جديد ندارد يك وقت قرآن كريم ميگويد خدا منزه از شريك و دست و پا و سرانگشت است لأنه ﴿ليس كمثله شئ﴾[40] يك وقت ميگويد خدا ربالعرش است مگر ربالعرش ميتواند دست و پا داشته باشد؟ مگر ربالعرش ميتواند سرانگشت و شريك داشته باشد؟ در سورهٴ انبيا آيهٴ 22 اينچنين آمده ﴿فسبحان الله رب العرش عمّا يصفون﴾[41] چرا خدا از اوصاف بد انديشان منزه است؟ چرا؟ چون ربالعرش است.
پرسش ...
پاسخ: اين ربالعرش صفت الله است عرش مرتبهاي از مراتب تجردي علم حق، سلطنت حق، نفوذ حق و امثال ذلك است ربالعرش صفت الله است نه العرش ﴿سبحان الله عمّا يصفون﴾[42] چرا؟ چرا خدا منزه است از اوصافي كه خدا را به آن اوصاف متصف كردهاند چرا؟ چون ربالعرش است. مثل اينكه در سورهٴ انعام ميفرمايد: ﴿سبحانه و تعالي عمّا يصفون﴾[43] خدا منزه از اين اوصافي است كه براي او ذكر كردهاند چرا؟ چون او تعالي دارد او برتر از آن است كه جسم باشد او متعالي است اگر متعالي است پس داني نيست پس جرم وجسم نيست و ندارد ﴿سبحانه و تعالي عمّا يصفون﴾ چون متعالي است اين صفتهاي داني را ندارد در سورهٴ صافات آيهٴ 180 فرمود ﴿سبحان ربك رب العزة عمّا يصفون﴾[44] چون خدا عزيز است اين اوصاف را ندارد اگر اين اوصاف را ميداشت كه مانند ديگر اجرام مادي ذليل ميبود. آنكه عزت از آنِ اوست او دست و پا ندارد آنكه عزت از آنِ اوست او شريك ندارد او كه عزت از آنِ اوست احتياج ندارد «فسبحان ربك» نفرمود ﴿سبحان ربك رب العزة عمّا يصفون﴾ كه دليل را از خارج بياورند ﴿سبحان ربك﴾ رب كيست؟ ﴿رب العزة﴾ چون ﴿ربالعزة﴾ است پس ﴿سبحان ربك عمّا يصفون﴾ چرا او منزه از اوصافي است كه مشركان ذكر كردهاند؟ چون ﴿ربالعزة﴾ است اگر عزيز است كه ذليل نيست اگر عزيز است كه شريك ندارد اگر عزيز است كه نيازي به جرم و جسم و ماده و امثال ذلك ندارد مثل آن است كه بگوييم چرا اين مؤمن را اهانت كردي؟ اين دليل را در كنار اين بيان ذكر كرديم اگر بگوييم چرا اين شخص را اهانت كرديد؟ ميگويد چرا نكنم؟ ميگوييم «لأنه مؤمن» ولي اگر گفتيم چرا اين مؤمن را اهانت كردي؟ دليل را با مدعا يك جا ذكر كرديم اگر بگوييم خدا منزه از اوصاف مشركان است بايد دليل ذكر كنيم لأنه ﴿ليس كمثله شئ﴾[45] و مانند آن ولي اگر گفتيم چون ﴿ربالعزة﴾ است اين اوصاف شايسته ﴿ربالعزة﴾ نيست دليل را با مدعا يك جا ذكر كرديم ﴿سبحان ربك ربالعزة عمّا يصفون﴾ بنابراين تعالي چون علو دارد اين اوصاف دني شايستهٴ كبريايي حق نيست يك, چون عزت دارد اين اوصاف ذليلانه شايستهٴ عزيز محض نيست دو, چون ﴿ربالعرش﴾ است اين اوصاف پست شايستهٴ مقام او نيست. در سورهٴ زخرف آيهٴ 82 فرمود: ﴿سبحان رب السماوات والارض رب العرش عمّا يصفون﴾[46] چون ﴿ربالعرش﴾ است منزه از اين اوصاف است اگر عرش به معناي تخت ميبود اگر عرش يك امر جسماني ميبود نه تنها دليل ردع آن توصيفها نبود بلكه آنها را تأييد ميكرد آنها از همين ﴿استوي علي العرش﴾ به دام افتادند چون فقط گفتند «حسبنا كتاب الله» و اگر ثقلين را كه «لن يفترقا» ترك نميكردند آنهايند كه اين معناي سنگين را از قرآن استنباط ميكنند كه چگونه حضرت از اينكه ﴿سبحان الله رب السماوات والارض رب العرش﴾ درآورد كه خدا منزه از اين اوصاف است اگر انسان با كتب تفاسير آشنا باشد و تفاسير را خوب بنگرد تفاسير فريقين را ميبيند اين جز سخن قرآن ناطق نميتواند باشد كه چگونه آنچه را كه باعث ضلالت افراد گمراه شده همان را اينها دليل بر هدايت گرفتهاند از همان راه آنها را تخطئه كردهاند آنها از ﴿استوي علي العرش﴾ بد فهميدند اينها از ﴿سبحان الله رب السماوات و الارض رب العرش عمّا يصفون﴾ خوب فهميدند گفتند چون ربالعرش است از اوصاف بد و اوصاف دني و جرماني و جسماني منزه است پس عرش در كنار عزت در كنار علو قرار گرفته و بيش از موارد ديگر سخن از ربالعرش است براي اينكه بفرمايد اين صفتها شايستهٴ خدا نيست يك جا ميفرمايد: او متعالي است يك جا ميفرمايد: او عزيز است, دو جا ميفرمايد او ﴿رب العرش﴾ است ربالعرش كه اين صفات را ندارد, «فلمثل هذه الصفات قال ﴿رب العرش عمّا يصفون﴾ يقول رب المثل الأعلي عمّا به مثلوه»[47] او ربالعرش است صاحب مثل اعلي است وصف اعلي است أعلي نه يعني بلندتر از چيزهاي ديگر اعلي نه يعني برتر از چيزهاي ديگر اعلي يعني برتر از آن است كه كسي او را بفهمد و او را توصيف كند تا بگويد اين بزرگتر از آن است نه اعلي يعني برتر از چيزهاي ديگر چيزهاي ديگري در كار نيست كه آنها عالي باشند و خدا اعلي اينطور كه نيست در همين توحيد مرحوم صدوق باب معناي الله اكبر صفحهٴ 313 بابي است به نام باب معنا الله اكبر در حضور امام ششم (سلام الله عليه) كسي تكبير گفت گفت الله اكبر «قال رجل عنده الله اكبر فقال»[48] حضرت فرمود «الله اكبر من أى شئ»؟ از چه بزرگتر است؟ «فقال من كل شئ» اين مرد عرض كرد كه خدا از تمام اشياء بزرگتر است «فقال ابوعبدالله (عليه السلام) حددتَه» خدا را محدود كردي اگر اشيايي هست خدايي هست خدا بزرگتر از اشياست كه شده محدود «حددته فقال الرجل كيف اقول؟» من بلندترين حرفم را زدهام از اين بلندتر كه ممكن نيست «الله اكبر من كل شئ»[49] اين هم كه ناقص درآمد «فقال (عليهالسلام) قل الله اكبر من أنْ يوصف»[50], نه آنكه خدا بزرگتر از چيزهاي ديگر است شما هزارها چيز قرار دادي آنها را كبير كردي خدا را اكبر از آنها كردي اگر در قبال خدا چيز قرار دادي كه محدود كردي اگر ديگران هستند و كبيرند و خدا هست و اكبر است هر دو محدودند منتها خدا يك قدري محدوديتش كمتر است, بزرگتر از اينهاست «فقال (عليهالسلام) قل الله اكبر من أنْ يوصف». حديث دومي كه مرحوم صدوق نقل ميكند اين است كه
پرسش ...
پاسخ: بله اين در مقام آن است كه فعلي را ظهوري را در درجهٴ اول به ما نشان بدهد بعد بفرمايد: اينها ظلالاند نه اشياء, ما ميتوانيم بگوييم اين شاخص از آن شاخص بزرگتر است ميتوانيم بگوييم آن شاخص از اين شاخص محكمتر است ميتوانيم بگوييم آن شاخص از اين شاخص قطورتر است و امثال ذلك ولي ميتوانيم بگوييم آن شاخص از اين سايه بزرگتر است؟ يا نميتوانيم؟ سايه در برابر شاخص چيزي نيست تا شاخص از سايه بزرگتر باشد اگر جهان هستي ظلال الهي شدهاند ميشود گفت خدا از سايهاش بزرگتر است؟ سايه چيزي است كه خدا از او بزرگتر باشد؟ يا خدا بزرگتر از آن است كه توصيف بشود؟ همانطوري كه در مسائل توحيد نمونههايش گذشت هر تعبيري را با هر كسي در ميان نميگذارند سعدبنسعد آمده حضور امام ششم (سلام اللهعليه) عرض كرد كه «ما التوحيد؟» در همين توحيد مرحوم صدوق است حضرت فرمود «هو الذي انتم عليه»[51] همين كه داريد ديگر, همين اعتقادي كه داريد همين ولايتي كه داريد توحيد همين است ديگر او كه مثل هشام بنعالم نيست كه بگويد «فخرجت من عنده و انا اعلم الناس بالتوحيد»[52] حضرت از او سؤال بكند او جواب بدهد حضرت اشكال بكند او بماند از حضرت سؤال كند پس شما چطور ميگوييد حضرت براساس برهان صرف كه «نور لا ظلقه فيه وحياة لاموت فيه»[53] آن بيان بلند را بگويد بعد اين بيرون بيايد بگويد «فخرجت من عنده و انا اعلمالناس بالتوحيد»[54] همه كه هشام نميشوند كه به سعدبنسعد فرمود «هو الذي انتم عليه» همين كه داريد ديگر الآن هم اگر كسي به حضور ولي عصر عجلاللهتعالي فرجهالشريف شرفياب بشود اينطور نيست كه به همه يك طور جواب بدهند كه به يكي ميگويند همين كه داري كافي است به يكي جواب متوسط ميدهد. اينجا حضرت فرمود تو اين را محدود كردي نگو خدا بزرگتر از چيزهاي ديگر است چيزي كه در برابر خدا نيست اگر سايه در برابر نور چيزي نيست نميتوان گفت آن نور از اين سايه روشنتر است اين را ميشود گفت آن نيّر از اين نير روشنتر است اين را ميشود گفت آن نور از اين نور پرفروغتر است اين را ميشود گفت ما يك ظل داريم و يك ظلمت و يك نور, ظلمت عدمالنور است هيچ، ظل همان نور كمرنگ است سايه الآن ما در سايهايم و روشن است ظل غير از ظلمت است ما ظلال را با هم ميسنجيم ميگوييم اين اتاق كه سايه است با آن اتاق دروني كه آن هم سايه است اين سايه روشنتر از آن سايه است اين را ميتوانيم بگوييم, اما وقتي سايه را با آفتاب ميسنجيم ميتوانيم بگوييم نور آفتاب از سايه روشنتر است نور را با نور ميسنجند ظل را با ظل ميسنجند, نور را كه با ظل نميسنجند فرمود: نگو خدا من كل شيء اكبر است كل شيء ظلال آن نور السموات والارض است شما يك نور السموات والارض داريد بقيه اظله, اظله را با هم بسنجيد بگوييد فلان ظل از فلان ظل بالاتر است بيشتر است نزديكتر است كمتر است اما شما كه بيش از يك نور نداريد نميتوانيد بگوييد آن نور از اين نورها بيشتر است نسبت بايد محفوظ باشد شما نميتوانيد بگوييد اين خط از آن نقطه بزرگتر است ميتوانيد بگوييد اين خط از آن خط بزرگتر است اين سطح از آن سطح بزرگتر است اين حجم از آن حجم عميقتر است يا ارتفاعش بيشتر است, اما نميتوانيد بگوييد اين جسم ارتفاعش از آن سطح بيشتر است چون سطح كه ارتفاع ندارد كه, نميتوانيد بگوييد كه اين سطح عرضش از آن خط بيشتر است خط كه عرض ندارد نميتوانيد بگوييد كه اين خط طولش از آن نقطه بيشتر است نقطه كه طول ندارد يك چيزي بايد داشته باشد، در ملاك مشترك با هم سهيم باشند تا ما احدهما را افضل از ديگري بدانيم اگر صحبت بزرگي خداست او بزرگتر از آن است كه به وهم و درك ما بيايد و توصيف بشود والا اگر گفتيم خدا بزرگتر از سماوات والارض است او شده محدود اين هم شده محدود منتها او يك محدودي است كه حدش يك قدري كمتر از ديگران است در حديث دوم هم فرمود «قال لي ابوعبد الله (عليه السلام)»[55]
پرسش ...
پاسخ: همين صفحة 313
پرسش ...
پاسخ: يكي از آن اشياء توصيف ماست, مگر توصيف ما جزء شيء نيست؟ پرسش پس آن بنده خدا خدمت امام عرض كرده پاسخ: نه، اين را توصيف دانست توصيف و تعبير خود را بيرون حساب كرد كل شيء را ديد گفت خدا، خدا را توصيف كرد «بانه اكبر من كل شيء» ما در دعا ميگوييم تو بزرگتر از هر چيزي هستي حتي از توصيف، آنكه دعا را ميخواند اينطور ميخواند اين شخص خود را كنار كشيد گفت منم كه دارم خدا را توصيف ميكنم «بانّه اكبر من كل شيء» پس خودش و توصيف خودش را كنار برد و در دعا به ما آموختند او اكبر من كل شيء است حتي از واصف و وصفش, نه اينكه به ما بگويد خودت را كنار بكش بگو خدا از ديگر چيزها بزرگتر است.
پرسش خود همين دربارهٴ «الله اكبر من أن يوصف» خود همين توصيف را دارد.
پاسخ: اين توصيف «بانه لايوصف» است گفتيم اكبر از اين است كه ما توصيف بكنيم اين نظير ﴿ليس كمثله شيء﴾ است اين نظير «ماعرفناك حق معرفتك» است اين مقدار را بشر ميفهمد اعتراف كه ميتواند بكند معرفتش در همين اعتراف خلاصه ميشود بايد بداند به اينجا برسد كه قابل احاطه نيست اينجا را بايد بر او بَيِّن بشود با برهان، عاليترين سير درك بشر همان است كه فرشتهها به آن حد رسيدهاند گفتند ﴿سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا﴾[56] اين بايد بفهمد كه واجب تعالي تحت احاطه علم احدي درنميآيد، اين كسي كه اهل نيايش است خود را كنار نميكشد نميگويد اي خدايي كه از همه چيز بزرگتري كه, نه، خود را در بين اشياء غرق ميبيند ميگويد اي خدايي كه از همهٴ اشياء از من از توصيف من از نيايش من هم بزرگتري. در حديث دوم در همين باب صفحهٴ 313 همين باب معناي الله اكبر امام ششم (سلام الله عليه) فرمود اينچنين «فقال [عليه السلام] وكان ثمّ شىء فيكون اكبر منه»[57] چيزي آنجا هست و خدا از او بزرگتر است؟ الله اكبر، يعني در برابر خدا چيزي هست و خدا از او بزرگتر است «وكان ثم شئ فيكون اكبر منه»[58] اين است؟ «فقلت فما هو؟» پس شما چه ميفرماييد؟ «قال [عليه السلام] الله اكبر من ان يوصف»[59] آن كسي كه دعا ميخواند ميگويد اكبر از دعاي من هم هست اكبر از آن است كه در نيايش من خلاصه بشود اكبر از دعا و دعوت و داعي است او اينچنين ديد دارد. بقيه بحث بماند.
«والحمد لله ربّ العالمين»
[1] ـ توحيد صدوق، ص 327.
[2] ـ بحارالانوار، ج 55، ص 9.
[3] ـ كافي، ج 1، ص 132.
[4] ـ كافي، ج 1، ص 132.
[5] ـ همان.
[6] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 172.
[7] ـ كافي، ج 1، ص 133.
[8] ـ توحيد صدوق، ص 327.
[9] ـ همان
[10] ـ همان.
[11] ـ سورهٴ زمر، آيهٴ 75.
[12] ـ سورهٴ غافر، آيهٴ 7.
[13] ـ سورهٴ غافر، آيهٴ 7.
[14] ـ كافي، ج 1، ص 133.
[15] ـ توحيد صدوق، ص 321.
[16] ـ همان.
[17] ـ همان.
[18] ـ همان.
[19] ـ همان.
[20] ـ توحيد صدوق، ص 322.
[21] ـ همان.
[22] ـ توحيد صدوق، ص 322.
[23] ـ همان.
[24] ـ سورهٴ نباء، آيهٴ 19.
[25] ـ عيون أخبار الرضا(ع)، ج 1، ص 233.
[26] ـ همان.
[27] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 8.
[28] ـ توحيد صدوق، ص 322.
[29] ـ همان.
[30] ـ همان.
[31] ـ همان.
[32] ـ توحيد صدوق، ص 323.
[33] ـ توحيد صدوق، ص 323.
[34] ـ همان
[35] ـ همان
[36] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 22.
[37] ـ توحيد صدوق، ص 323.
[38] ـ همان.
[39] ـ توحيد صدوق، ص 323.
[40] ـ سورهٴ شوري، آيهٴ 11.
[41] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 22.
[42] ـ سورهٴ مؤمنون، آيهٴ 91.
[43] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 100.
[44] ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 180.
[45] ـ سورهٴ شوري، آيهٴ 11.
[46] ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 82.
[47] ـ توحيد صدوق، ص 324.
[48] ـ توحيد صدوق، ص 313.
[49] ـ توحيد صدوق، ص 313.
[50] ـ توحيد صدوق، ص 313.
[51] ـ توحيد صدوق، ص 46.
[52] ـ توحيد صدوق، ص 146.
[53] ـ توحيد صدوق، ص 146.
[54] ـ توحيد صدوق، ص 146.
[55] ـ توحيد صدوق، ص 313.
[56] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 32.
[57] ـ توحيد صدوق، ص 313.
[58] ـ توحيد صدوق، ص 313.
[59] ـ توحيد صدوق، ص 313.