اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ إِلَّا رِجَالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُم لاَ تَعْلَمُونَ (43) بِالْبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُرِ وَ أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ (44)﴾
عناصر محوري مطالب حجاز توحيد بود و نبوت بود و معاد البته مطالب ديگري هم زيرمجموعه اين عناصر محوري مطرح بود.
آنها گاهي با وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) درباره توحيد نزاع داشتند، گاهي درباره نوبت و گاهي درباره معاد. سور مكّي همه اين مسائل را يكي پس از ديگري مطرح ميكند اين سورهٴ مباركهٴ «نحل» را كه بخشي وسيعي از آن آيات در مكه نازل شد اين عناصر محوري را يكي پس از ديگري طرح ميفرمايد و جواب ميدهد.
تا كنون به بعضي از اين مسائل عنايت فرمودند و جواب دادند اين آيه 43 به بعد درباره مشكل نبوت است آنها درباره نبوت اشكال جدي داشتند همه آنها يكسان مشكل نداشتند برخي از آنها مشكلشان درباره مدّعي بود، برخي از آنها مشكلشان درباره دعوت بود آنها كه مشكلشان درباره مدّعي بود آنها هم چند گروه بودند، گروه اول كساني بودند كه بشر نميتواند مدّعي وحي و رسالت باشد اگر اين سِمَت حق است مخصوص فرشتههاست فقط مَلَك ميتواند رسول خدا باشد انسان نميتواند وگرنه ما هم انسانيم وحي ميگرفتيم مشكل آنها اين بود كه بشريّت با رسالت و نبوت سازگار نيست اين يك، گروه دوم از همينهايي كه مشكلشان در مدّعي بود نه در دعوت ميگفتند بر فرض بشر بتواند پيامبر بشود يك بشر سرمايهدار بايد باشد نه از طبقه محروم و مستضعف اينها يك گروه اينها مشكلشان درباره مدّعي بود اما گروه دوم كه مشكلشان درباره دعوت بود اينها هم چند قسم بودند، بعضي جزء توده مردم بودند، جزء عوامشان بودند ميگفتند به اينكه تو دعوتت با حق سازگار نيست زيرا ميراث فرهنگي ما، آثار باستاني ما، روش نياكان ما، مليّت ما، غرور ملي ما اجازه نميدهد كه دست از همه كارهاي نياكان برداريم بياييم دين جديد قبول بكنيم، ما چگونه دست از آثار نياكانمان برداريم و حرف تو را بپذيريم ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَي أُمَّةٍ﴾[1] و مانند آن. اينها يك گروه بودند كه عوام حجاز را اينها تشكيل ميدادند.
گروه دوم كه محقّقان حجاز بودند و كم و بيش الآن هم در هند و امثال هند كه بتپرستي را ترويج ميكنند وجود دارند آنها جزء پژوهشگران و محقّقانشان بودند كه حرفهاي عالمانه داشتند به زعمشان. ميگفتند خدا هست ما هم قبول داريم، شريك هم ندارد ما هم قبول داريم، خالق است ما قبول داريم، در خلقت شريك ندارد ما قبول داريم، مدير كلّ عالم است قبول داريم، در مدير كل عالم بودن شريك ندارد، ربّ الارباب است ما قبول داريم اينها را همه قبول داريم اما كارهاي عالم را به اصنام و اوثان سپرده است يا به ملائكه سپرده است يا به قدّيسين بشر سپرده است اين چوبها نمادي از آنهاست پس كمكم خود اين چوبها را توده مرده پرستيدند، خب.
ميگفتند خدايي كه ما قبول داريم صاحب قدرت مطلقه است، صاحب علم مطلق است اگر اين كاري كه ما و نياكانمان در اين دراز مدت انجام ميداديم مرضي او نبود، محبوب او نبود خب ميتوانست جلوي ما را بگيرد چرا جلوي ما را نگرفت خدايي كه «بكل شيء قدير» است و ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيم﴾[2] است و براي او سراسر جهان آماده فرمانبرداري است خب چرا جلوي ما را نگرفته چون جلوي ما را نگرفته معلوم ميشود كار ما حق است، پس كار ما حق است به اين دليل و شما كه ما را از اين كار باز ميداريد دعوت ميكنيد به توحيد دعوتِ تو باطل است، چون دعوت تو باطل است ادّعاي تو و دعواي تو هم باطل است شما مدّعي نبوت هستيد، مدّعي رسالت هستيد دعوتتان يك حرف باطلي است، خب كسي كه حرف باطل ميزند كه نميتواند فرستاده خدا باشد كه.
فتحصّل كه حجاز يا مشكل در مدّعي داشت يا در دعوت آنها كه مشكل در مدّعي داشتند ميگفتند بشر نميتواند پيامبر بشود يك، بر فرض بشر پيامبر بشود يك بشر سرمايهدار و معروف بايد به نبوّت برسد نه جزء طبقه محروم اين دو، اينها مشكلشان در مدّعي بود.
آنهايي كه مشكلشان در دعوت بود ميگفتند به اينكه كسي بر خلاف اين حرفها بزند پيامبر نيست خواه بشر باشد، خواه فرشته اگر هم بشر باشد خواه از طبقه مرفّه باشد يا مستضعف، آنهايي كه مشكلشان در دعوت بود اگر فرشته هم ميآمد بر فرض و آنها را دعوت ميكرد نميپذيرفتند، زيرا اشكالشان در اين نبود كه بشر نميتواند پيامبر بشود، فرشته بايد پيامبر بشود، اشكالشان در اين است كه اين مكتبي كه ما داريم حق است هر كسي بر خلاف اين مكتب ما سخن بگويد باطل است و هيچ باطلگويي هم پيامبر نخواهد بود، چه فرشته، چه انسان.
در اين بخش ذات اقدس الهي ميفرمايد به اينكه بنا بر اين نبود كه انبيا با قوه قهريه بيايند جلوي شما را بگيرند، چرا شما بين اراده تكوينيه و تشريعيه خلط ميكنيد، بله اگر خداي سبحان بخواهد جلوي كسي را بگيرد يقيناً ميتواند آيات فراواني هست كه ﴿لَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَميعاً﴾[3] اگر خدا بخواهد با قهر، جهان سر از ايمان بياورد هيچ كافري در زمين پيدا نميشود ﴿لَوْ شَاءَ لَهَدَاكُمْ﴾[4] هم در اين سورهٴ «نحل» هست هم در ديگر سور اينها فراوان است كه اگر خداي سبحان بخواهد بر اساس اراده تكويني مردم ايمان بياورند بالضروره ايمان ميآورند اما خب آن كمال نيست.
انساني كه مقهور به ايمان است آن ايمان نافع نيست انسان را بايد آزاد گذاشت ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ﴾ ﴿لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ﴾[5] تا هر كسي هر راهي را انتخاب ميكند برابر ارزش باشد ﴿فَمَن شَاءَ فَلْيُوْمِن وَ مَن شَاءَ فَلْيَكُفُرْ﴾[6] ﴿إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً﴾[7] آزاد بودن انسان باعث كمال اوست اگر ذات اقدس الهي برابر قوه قهريه و اراده تكوينيه بشر را مؤمن ميكرد ميتوانست ولي فايدهاي نداشت، خب.
فرمود بنا بر اين نبود كه انبيا با قدرت قاهره الهي بيايند، انبيا آمدند كه احكام الهي، حِكَم خدا را بيان كنند هر كه خواست بپذيرد هر كه نخواست نپذيرد اما راهنمايي ميكنند، سود و زيان را ميگويند عقل از درون، فطرت از درون، وحي از بيرون، كتاب از بيرون تا به مردم برسانند كه راه كدام است چاه كدام است بعد هم ميگويند پايان كفر، عذاب اليم هست همه اينها را هم ميگويند، خب.
فرمود: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ إِلَّا رِجَالاً نُوحِي إِلَيْهِم﴾ افراد عادي ميآوريم با وحي همين، نه در دعوت شما اشكالي است نه در مدّعي حالا اين آياتي كه اين چهار طايفه را تبيين ميكند ملاحظه بفرماييد. در سورهٴ مباركهٴ «تغابن» آيه شش به اين صورت آمده است ﴿ذلِكَ بِأَنَّهُ كَانَت تَأْتِيهِمْ رُسُلُهُم بِالْبَيِّنَاتِ﴾ بينات غير از زُبُر است كه حالا در همين آيه توضيح ميدهند، بيّنات يعني ادله، معجزات، شواهد به چه دليل وجود مبارك موساي كليم پيامبر است با آن عصا، با آن يد بيضا با آن معجزات ديگر اين ميشود بيّنات، حالا موساي كليم چه چيزي آورده زُبُر يعني كتاب يعني تورات انبيا يك بيّنه دارند يك زبور، زبور يعني كتاب اختصاصي به آن كتاب حضرت داود(سلام الله عليه) ندارد زبور يعني كتاب، گرچه نام كتاب آن حضرت است، خب.
انبيا با اين دو آمدند از يك طرف معجزه، از يك طرفي كتاب، مكتب آوردند اينجا هم در آيه شش سورهٴ مباركهٴ «تغابن» ميفرمايد به اينكه ﴿ذلِكَ بِأَنَّهُ كَانَت تَأْتِيهِمْ رُسُلُهُم بِالْبَيِّنَاتِ﴾ با معجزات آمدند اما ﴿فَقَالُوا﴾ مشركان حرفشان اين بود ﴿أَبَشَرٌ يَهْدُونَنَا﴾ مگر اين تنوين تنكير براي تحقير است بشر مگر ميتواند ما را هدايت كند اگر كسي بتواند هدايت كند بايد مَلَك باشد مگر بشر ميتواند ما را هدايت كند ﴿أَبَشَرٌ يَهْدُونَنَا فَكَفَرُوا وَ تَوَلَّوْا وَ اسْتَغْنَي اللَّهُ وَ اللَّهُ غَنِيٌّ حمِيدٌ﴾ كه اين در سورهٴ مباركهٴ «تغابن» آيه شش است.
در سورهٴ مباركهٴ «اسراء» كه دو بار ما بايد اين سوره را مطرح كنيم آيه 94 سورهٴ مباركهٴ «اسراء» اين است ﴿وَ مَا مَنَعَ النَّاسَ أَن يُؤْمِنُوا إِذْ جَاءَهُمُ الْهُدَي إِلَّا أَن قَالُوا أَبَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولاً﴾ مهمترين عامل ايمان نياوردن اينها اين است كه بشريت با رسالت جمع نميشود چطور ميشود يك كسي انسان باشد بعد بگويد من از طرف خدا آمدم آنها چرا انسان را نشناختند، روح را نشناختند، تجرّد روح را نشناختند، ارتباط غيبي را نشناختند خيال كردند انسان همين است كه در تالار تشريح خلاصه ميشود گفتند مگر بشر ميشود با خدا رابطه داشته باشد ﴿أَبَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولاً﴾ اينها مشكلشان در مدّعي بود اين گروه اول كه اين سورهٴ مباركهٴ «اسراء» را دوباره آياتش را بايد بخوانيم.
در سورهٴ مباركهٴ «زخرف» ميفرمايد حالا بر فرض يك بشري بتواند رسالت پيدا كند اما چون نظام ارزشي در جاهليت همان سرمايه بود ديگر ﴿هُمْ أَحْسَنُ أَثَاثاً وَ رِءْياً﴾[8] «نحن كذا وكذا» اين حرف رسمي مردم حجاز بود كه اليوم هم متأسفانه همين حرفهاست، خب آنها ميگفتند اگر يك كسي بنا شد سِمَتي پيدا كند بايد يكي از سرمايهداران معروف مكّه يا طايف باشد آيه 31 سورهٴ مباركهٴ «زخرف» اين است ﴿وَ قَالُوا لَوْلاَ نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلَي رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ﴾ يعني «علي رجل عظيم من القريتين» حالا يا از مكه يا از طايف بالأخره يكي از رجال سرمايهدار و اشراف بايد كه پيامبر بشود مگر ميشود فرد عادي پيامبر بشود، اينها مشكلشان در مدّعي بود.
پس يك عده ميگفتند كه بشر نميتواند پيامبر باشد، يك عده ميگفتند بر فرض هم بشر باشد بايد يك بشر سرمايهدار باشد اما آنهايي كه مشكلشان در دعوت بود نه در مدّعي عوامشان همين حرف را ميزدند كه در سورهٴ مباركهٴ «مائده» آيه 104 آمده، سورهٴ «مائده» آيه 104 اين است ﴿وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَي مَا أَنْزَلَ اللّهُ وَ إِلَي الرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا﴾ هر وقت آنها را به مكتب الهي دعوت ميكردند ميگفتند نه همان سنّت و آثار باستاني و نياكان ما هر چه گفتند همان كافي است ديگر مگر ميشود مكتبي غير از اين باشد چون دعوت انبيا مخالف با آثار باستاني و نياكان ما و سنّت ملّي ماست ما اين را قبول نميكنيم اين حرف جهله حجاز بود، اما حرف محقّقانشان همين بود كه در موارد ديگر بازگو شد در آيه 35 همين سورهٴ مباركهٴ «نحل» قبلاً گذشت ﴿وَ قَالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اللَّهُ نَحْنُ وَ لاَ آبَاؤُنَا وَ لاَ حَرَّمْنَا مِن دُونِهِ مِن شَيءٍ﴾ كه اين شبهه در سورهٴ «اعراف» و در بعضي از سور ديگر هم گذشت اينها ميگفتند به اينكه آنچه كه ما داريم حق است نه اينكه چون پدران ما داشتند بلكه ميگويند آنچه ما داريم حق است آنچه هم پدران ما داشتند حق است براي اينكه اين كار ما را يعني بتپرستي را خدا ميداند يك، ميتواند جلوي آن را بگيرد يقيناً اين دو، اگر بد بود يقيناً جلويش را ميگرفت اين سه، چون ميداند و جلوي ما را نگرفت معلوم ميشود مرضيّ اوست چهار، پس كار ما حق است.
هر كس كه در برابر كار ما حرفي بزند، حرف او باطل است و پيامبر نميتواند باطلگو باشد پس كسي كه ما را به توحيد دعوت ميكند پيامبر نيست ـ معاذ الله ـ چه انسان باشد، چه فرشته اينها مشكلشان در دعوت بود نه در مدّعي. در چنين فضايي ذات اقدس الهي اين سورهٴ مباركهٴ «نحل» آيه 43 را نازل كرده فرمود به اينكه ما يك اراده تكويني داريم يك اراده تشريعي داريم، بله اگر خداي سبحان بخواهد جلوي انسان را بگيرد، خب ميگيرد پس شما همين حرف را در قتل و خونريزي و غارتگري اينها هم بگوييد، مگر كار رسمي حجاز غارتگري نبود، مگر شعار رسمي آنها نبود «انصر أخاك ظالماً أو مظلوما» به فكر قبيله و برادرت باش، برادر نسبي و برادر قبيلهاي خواه ظالم، خواه مظلوم قبيلهات را درياب مگر اسلام نيامد گفت «انصر المظلوم ولو كان غير أخيك» نه «انصر أخاك و لو كان ظالماً أو مظلوما» «انصر المظلوم سواءً كان أخاك أم غير أخيك».
كلاً اين شعار را عوض كرده شما ميبينيد آن شعار رسمي دواوينشان، اشعارشان، مكتوباتشان، كتيبههاشان رسماً اين است «انصر أخاك ظالماً أو مظلوما» حضرت فرمود بر فرض خواستيد همين شعار را بدهيد معنا را عوض كنيد بگوييد «انصر أخاك ظالماً أو مظلوما»[9] اگر برادرت ظالم بود كمك به او اين است كه دستش را بگيري كوتاه كني نگذاري ظلم بكند، اگر مظلوم بود كه خب بايد از او حمايت بكني يا شعار را عوض بكنيد يا اگر اين شعار را ميدهيد معنا را عوض بكنيد.
پس بنابراين آنچه كه مردم حجاز انجام ميدادند اين كارها بايد حق باشد كه چون خدا ميداند، ميبيند، ميتواند جلوگيري بكند و نميكند چرا بين اراده تكويني و اراده تشريعي خلط ميكنيد سنّت الهي بر همين بود ميگوييد نه بالأخره از يهوديها سؤال بكنيد شما كه ارتباط تنگاتنگ با اينها داريد اينها هم ستون پنجم شمايند همين يهوديان مدينه بالأخره ارتباط مستقيم با آنها داشتند شما از اينها سؤال بكنيد، از اين محقّقين سؤال بكنيد ﴿فَسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُم لاَ تَعْلَمُونَ﴾ ما انبيا را بالبيّنات فرستاديم تا نبوت اينها ثابت بشود، بالزبر فرستاديم، با كتاب فرستاديم تا داراي مكتب، قوانين، آييننامهها بخشهاي حقوقي و مانند آن باشند و برابر با همان اصل كلّي كه پيامبر بايد انسان باشد تا اُسوه ديگران باشد، با بيّنات باشد با زُبر باشد ما توي پيامبر اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را با بيّنات با زُبر يعني با معجزات و با آيات الهي با سور الهي نازل كرديم ﴿وَ أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ﴾ كه اين ﴿فَسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ﴾ منطبق بر اهلبيت(سلام الله عليهم أجمعين) به نحو اُولي خواهد بود گرچه مخصوص اينها نيست. ﴿أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾ بدان كه اين قرآن هم به سوي تو نازل شد، هم به سوي مردم، مردم هم مخاطب ما هستند، منتها ميبينيد اين آبشار بلند كه از بالاي كوه ميآيد روي آن سنگهاي بزرگ ميريزد بعد ترشّحاتش در دامنه كوه ميريزد مگر زمين ميتواند آن آبشاري كه از قلّه ميريزد آن را تحمّل بكند، مگر افراد عادي ميتوانند وحي بيابند.
وجود مبارك حضرت صدر مشروح دارد اين انوار نوراني وحي بر قلب مطهّرش ميريزد آن وقت ترشحاتش از لبان مطهّرش نازل ميشود و مردم ميشنوند اما بالأخره ترشحات اينها همان كلام خداست مردم هم مخاطباند، منزل اليهاند و منزّل اليهاند فرمود ما اين قرآن را فقط براي تو نازل نكرديم قرآن را براي تو و براي مردم نازل كرديم منتها از راه شما ﴿أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾ نه «لتبينه للناس» قرآن براي همه آمده اگر ما الآن ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا﴾[10] ميشنويم ميگوييم «لبيك» براي اينكه او دارد با ما حرف ميزند اگر فرمود: ﴿وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّي يَسْمَعَ كَلاَمَ اللّهِ﴾[11] الآن هم كلام الله را دارد ميشنود الآن هم گوينده خداست، شنونده انسان است فرمود مردم مخاطباند، مردم ترشحات وحي به آنها ميرسد منتها حالا آنها معصوم نيستند در آن مقاطع گوناگون با تو اختلاف دارند البته و اولين مفسّر تويي ﴿وَ أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾.
قبلاً هم بحث شد به اينكه مسئله تفسير يك احتياط كامل ميطلبد، تفسير نظير فلسفه و يا كلام و يا فقه و يا اصول و يا كلمات عادي نيست شما ببينيد در كتابهاي فقهي متن مثلاً براي محقّق صاحب شرايع است شرح براي مرحوم صاحب جواهر است حالا شرح و متن گاهي مزجي است مثل لمعه شهيد اول و دوم يا شرح لمعه، گاهي «قال اقول» است همه كتابهايي كه در علوم عقلي و نقلي نوشته شده شارح در قبال ماتن است ميگويد «قال الماتن و اقول» حالا اين حرف را گاهي به صورت «قال اقول» ميگويد گاهي مزجي است اما در تفسير كسي حق ندارد بگويد «قال الله و اقول» در تفسير متن را كه ميخواند بايد بگويد «قال الله» شرح را كه ميخواند بگويد «قال الله» اين طوري بايد باشد كه فقط ببيند كه او چه گفته وگرنه تفسير نيست ميشود فقه، ميشود علوم ديگر.
اين صاحب جواهر است كه در برابر صاحب شرايع ميگويد صاحب شرايع ميگويد و من ميگويم اما مفسّر كه چنين حقّي ندارد بگويد خدا ميگويد و من ميگويم كه اين است كه بايد جدّاً پرهيز كرد چيزهايي كه مربوط به تفسير نيست، چيزهايي كه مربوط به علوم وحياني نيست در آن راه پيدا نكند وگرنه ميشود علم ديگر يك احتياط كامل لازم است فرمود تو حرف ما را براي مردم روشن كن، شفاف كن، باز كن اما حرف ما را باز كن نه اينكه يك قدري رقيق كني، آب در آن بريزي به مردم بدهي، حرف خودت را مخلوط بكني به مردم بدهي اين ديگر تفسير نشد ﴿وَ أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ﴾ همان را كه ﴿نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾ اين كار را كرديم، خب.
تو بايد اين كار را بكني مردم هم بايد فكر بكنند ﴿لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ﴾ بنابراين چون آيه 35 اين بود كه ﴿لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا عَبَدْنَا مِن دُونِهِ مِن شَيْءٍ﴾ و اگر راه ما باطل بود خدا جلوي ما را ميگرفت ذات اقدس الهي فرمود به اينكه بنا براين نيست كه از راه قهر كسي جلوي شما را بگيرد كه اين قيامت هست، اين بهشت هست، اين جهنم هست، اين صراط هست، اين تطاير كتب است ، اين حساب است آنجا، جاي رسيدگي و حسابرسي است اما دنيا جاي آزادي شماست بنا نيست كه اگر كسي خلاف كرد فوراً خدا جلويش را بگيرد كه.
اين آيه مصداقش اين است. در بحث ديروز اشاره شد كه بعضيها خيال ميكنند كه اين آيه ناظر به آن است كه انبيا مذكرند، مؤنث نيستند، مردند و كودك نيستند آيه در صدد اين است بعد اشكال كردند كه درست است كه در بين انبيا زن نبود ولي در بين انبيا كودك بود و وجود مبارك عيساي مسيح وقتي گفتند ﴿كَيْفَ نُكَلِّمُ مَن كَانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيّاً ٭ قَالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيّاً﴾[12] و اين صَبي بود و به نبوت رسيد، بعد پاسخ دادند به اينكه اين آيه ناظر به رسالت است و آن آيهآي كه وجود مبارك عيساي مسيح تكلّم كرد راجع به نبوّت است و بين رسالت و نبوّت فرق است گرچه وجود مبارك مسيح معارف را دريافت كرد ولي مأموريت ابلاغ نداشت مگر اينكه جزء رجال بشود.
طبق بيان سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) اصلاً آيه در آن مسير نيست كه بگويد انبيا مردند زن نيستند، مردند كودك نيستند ميخواهد بفرمايد كه انبيا مردان عادياند فقط وحي ميگيرند بنا بر اين نيست كه با قدرت قاهره بيايند جلوي شما را بگيرند كه تا شما بگوييد كه خدا اگر اين كار ما بد بود خدا چرا جلوي ما را نگرفت، خب اين البته آن نقد و اين بررسي بايد بماند.
حالا بعضي از سؤالاتي كه مطرح ميشود عنايت هم بفرماييد سؤالاتي كه مربوط به بحث باشد يك، و مكرّر نگذشته باشيم از آن دو.
جريان فرق بين اراده تكويني و تشريعي و جريان عصمت تقريباً چند روز بحث شد و باز هم ممكن است به يك مناسبتي مطرح بشود اما اينكه عصمت انبيا(عليهم السلام) اگر اراده تكوينيه باشد مثلاً كمال نيست يا جبر است اين چون جوابش قبلاً داده شد ديگر باز بازگو نكنيم اما بعضي از سؤالاتي كه تا حدودي قابل طرح است اين است.
همه موجودات جهان بالأخره بردگان و بندگان ذات اقدس الهياند ﴿لِلَّهِ جُنُودُ السَّماوَاتِ والْأَرْضِ﴾[13] همه مطيع فرمان او هستند و ما محصور در جنود الهي هستيم اما محصوريم نه يعني مجبوريم ما موجودي هستيم كاملاً آزاد اما آزادي ما به اندازه هويّت ماست، به اندازه علم ماست و به اندازه تكليف ماست مگر هويّت ما چقدر است، مگر هستي ما چقدر است، مگر مأموريت ما چقدر است، مگر تكليف ما چقدر است ما تا آنجا كه هويّت داريم، تكليف داريم، مسئوليت داريم و آزاديم بخواهيم بيراهه برويم يا راه كسي را ببنديم جلوي ما را ميگيرند، راه خودمان را بخواهيم طي كنيم ﴿عَرْضُهَا السَّماوَاتُ وَ الْأَرْضُ﴾[14] باز است «اخصهم زلفة لديك» هست «اقربهم منزلة منك»[15] هست بخواهيم راه خودمان را طي كنيم هيچ كسي جلوي ما را نميگيرد، بخواهيم بيراهه برويم راه ديگران را ببنديم خب ﴿لِلَّهِ جُنُودُ السَّماوَاتِ وَ الْأَرْضِ﴾ جلوي ما را ميگيرند عالم كه به دست ما سپرده نشده كه، پس اگر ما محصور به جنود الهي هستيم با تكامل ما منافات ندارد با افساد ما منافات دارد ما اگر خواستيم افساد في الارض بكنيم جلوي ما را ميگيرند.
پرسش: به درجه پيامبران ميشود برسيم؟
پاسخ: نه، خب درجه پيامبران كه آن ﴿اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾[16] ما به درجات شاگردان آنها هم ميتوانيم برسيم اما خب شاگردان آنها هم مقامات فراواني دارند مقام عصمت، مقام رسالت، مقام ولايت و اينها كسبي نيست اين موهبت الهي است هيچ كس ممكن نيست از راه تلاش و كوشش و زحمت بشود امام يا بشود پيامبر ميشود به جايي برسد كه از شاگردان خاص آنها باشد اما آن ﴿اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾ ميخواهد.
پرسش...
پاسخ: خب بله يعني مثل اينكه در بهشت همه هستند ميبينيد گاهي هم همين مسجد اعظم مرحوم آقاي بروجردي(رضوان الله تعالي عليه) هم ميآمدند براي نماز، افراد عادي هم ميآمدند، طلبههاي مبتدي هم ميآمدند اما همهاش كه در يك درجه نيستند ولو در بهشت هستند اما درجاتشان فرق ميكند، مراتبشان فرق ميكند.
پرسش...
پاسخ: خب بل اين امتحان الهي است مثل اينكه ذات اقدس الهي وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) را به مراحلي آزمود تا به مرحله امامت رساند ﴿وَ إِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً﴾[17] اين راه است آنها را ميآزمايند تا به مقام برسند اما نه هر كسي آزموده شد و تلاش و كوشش كرد به مقام آنها ميرسد اينكه موجبه كليه كه في نفسها كه منعكس نيست هر كس بخواهد به مقام نبوّت برسد بايد آزمون سخت را پشت سر بگذارد اين درست است، اما نه اينكه هر كس امتحان داد ميشود پيغمبر يا امام، خب.
مطلب ديگر مربوط به جهاد است، جهاد مستحضريد جهاد ولو ابتدايي هم باشد بازگشتش به دفاع است يك، و دفاع مرجعش دفع است دو، بيان ذلك اين است كه هيچ پيامبري نيامده دست به شمشير كند بگويد كه ايمان بياوريد وگرنه ميزنم دعوت بوده، پيامبران وقتي خواستند دعوتشان را با توده مردم درميان بگذارند، توده مردم همين كه ميشنيدند انبيا چه ميفرمودند غالباً ﴿يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً﴾[18] بود منتها مستكبران و فراعنه و نمرودها اينها جلوي نشر دين را ميگرفتند اين مانع تبليغ بودند اين فرعون پليد ميگفت اين مردم را رها كن، نگاه كنيد ببينيد كه پيام وجود مبارك موساي كليم چيست در آن مصاحبه و گفتگوي رسمي با فرعون چيست اين ديگر نگفت كه مصر و نميدانم نيل و كانال سوئز و اينها را تقسيم بكن كه فرمود مردم را آزاد بكن ﴿أَنْ أَدُّوا إِلَيَّ عِبَادَ اللَّهِ﴾[19] فرمود مردم امانت خدايند اين امانت خدا را بايد به امينالله سپرد چرا اينها را غصب كردي خب مردم را آزاد بگذار ما هم ميگوييم شما حرفهايتان را بزنيد.
مشكل وجود مبارك موساي كليم با فرعون ملعون همين بود همه انبيا حرفشان اين است كه مردم امانت خدايند يك، امانتالله را بايد به امينالله داد دو، و انبيا اميناللهاند سه، فراعنه خائناند چهار، درگيري شروع ميشود پنج، وگرنه انبيا كه با مردم نميجنگيدند كه.
دو تا نامه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مرقوم فرمودند رسمي غير از آن نامههايي كه براي عُمّالشان مرقوم فرمودند جدا بود يكي براي امپراطوري قَدَر ايران بود كه شاهنشاهي بود از كشورهاي مجاور هم باج ميگرفت لذا شاهنشاهي بود نه شاهي، يكي هم براي امپراطوري روم كه مردم را آزاد بگذاريد، بگذاريد حرفهاي ما به مردم برسد چرا چهار نفر ميخواهند بيايند جلويشان را ميگيريد ما چهار تا مبلغ ميخواهيم بفرستيم جلويشان را ميگيريد.
جهاد ولو ابتدايي هم باشد به دفاع بر ميگردد يك، و دفاع عندالتحليل به دفع بر ميگردد دو، يعني اينها را از سر راه بر ميدارند آن وقت مردم ﴿يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً﴾[20] اين ايران با اين عظمت مگر نميتوانست در برابر مسلمانهاي اندك، بيسلاح حجاز بجنگد ايران ميدانيد بسياري از منطقههايش صعبالعبور است قدم به قدم شيار دارد، قدم به قدم وادي دارد، قدم به قدم كوه و درّه دارد، قدم به قدم سنگرگاه دارد اما همه اينها ﴿يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً﴾ مگر اينها ايران را با جنگ گرفتند اينها ستوه آمده بودند از دست سلاطين منتظر پيام عدل بودند وگرنه شما ميدانيد جنگل در ايران، كوه در ايران، درّه در ايران مگر ميشود اينجاها را فتح كرد چهار تا عرب با چهار تا اسب چهار تا شتر كجا ميتوانستند اينجا را فتح كنند، اين سامانيان در طبرستان چه كردند، مردمشان كاملاً پيرو اهلبيت شدند هر جا يك سيّدي ميرفت همه اينها شيفته پيغمبر و آل پيغمبر ميشدند.
اينكه ميبينيد خدا غريق رحمت كند سيدناالاستاد مرحوم علامه طباطبايي وقتي وارد اين امامزادهها ميشدند در و ديوار را ميبوسيدند ما هم همين طوريم حالا اين امامزاده هر كه ميخواهد باشد ما اينكه در و ديوار را ميبوسيم بارها به عرضتان رسيد براي اينكه اينها ما را آدم كردند يك سيّد بلند شده از حجاز آمده گفت خدا هست و پيغمبر هست و علي هست و فاطمه ما هم قبول كرديم. نياكان ما كه گبر بودند به ما اجازه پيشرفت علمي هم ندادند چه اينكه اليوم هم نميدهند آن وقت يك ملّتي كه گبرزاده باشد، امكانات مالي هم نداشته باشد آن وقت اين چه در ميآيد اگر نبودند اين سادات، اگر نبودند اين امامزادهها اينها حقّ حيات دارند نسبت به ما.
غرض اين است كه اين همه مردم بزرگوار ايران كه تابع اهلبيت(عليهم السلام) شدند اينها شيفته عدل بودند ﴿يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلاَلَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ﴾[21] مردم ديدند نه حرف خوبي است، باجخواهي نيست، حريّت هست، امنيت هست، آزادي هست ﴿يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً﴾[22] مگر با زور گرفتند.
غرض اين است كه جهاد ولو ابتدايي هم باشد به همين بر ميگردد، اما سِمَت انبيا(عليهم الصلاة و عليهم السلام) جعل احكام نيست ظاهراً احكام كلي و قوانين كلي نظير صوم و صلاة و حج و زكات و امثال ذلك، اما موضوعات را آن منطقههايي كه جزء منطقههاي باز است، مباح است منطقة الفراغ است يك، در تعيين اضلاع واجبات تخييري دو، در مزاحمات در تقديم اهمّ بر مهم كه چه چيزي اهم است چه چيزي مهم سه، اينها خب وليّ امرند، معصوماند از اين كارها فراوان داشتند اما قوانين الهي را مثلاً نماز چطور است، روزه چطور است، حج چطور است اين احكام اينها را ذات اقدس الهي به اينها اعلام ميكند اينها بيان ميكنند.
درباره اين سؤال كه اگر امام جانِ جانان است چطور وجود مبارك سيدالشهدا(سلام الله عليه) به حضرت قمربنيهاشم فرمود: «بنفسي أنت»[23] در حقيقت اين وصف حال متعلّق موصوف است مقام ايثار، مقام شهادت، مقام نثار جان، مقام وفا، مقام صفا اينها كمالات الهي است كه در بندگانش ظهور ميكند اگر يك وقتي امام معصوم(سلام الله عليه) نسبت به كسي تفديه كرده، گفت من فداي تو بشوم بازگشتش به همان كمالات معنوي است كه در آن شخص است در حقيقت كمالات الهي است اينها ميخواهند فداي آن كمالات الهي بشوند كه ذات اقدس الهي عطا كرده مثل اينكه اينها با اينكه آن مقام والا را دارند حجر اسود را ميبوسند استلام ميكنند خب اين در حقيقت معنايش اين نيست كه آن سنگ بالاتر از امام است كه، معنايش اين است كه امام حكم خدا را دارد تقديس ميكند.
اما درباره اين جريان عقل و نقل چون هم خيلي بحث شد حالا ملاحظه بفرماييد كه محورهاي بحث چيست، يك بحث در اين است كه «الدين ما هو» اصل اول يكي اينكه «الايمان أو التديّن ما هو» اصل دوم، اين دو تا اصل روشن بشود. دين عبارت است از مجموعه عقايد، اخلاق، احكام حقوقي و فقهي و اينهاست، اين را ميگويند دين اين را ميگويند مكتب، قبول اينها، پذيرش اينها به نام تديّن است و ايمان كه تديّن يك مطلب است دين يك مطلب است اين دو اصل از بحث بيرون.
اصل سوم آن است كه منشأ هستي، هستي يعني هستي نه شناخت. منشأ هستي دين چيست، دين را بايد از كجا گرفت؟ اينكه ميگوييم فلان چيز واجب است، فلان چيز مستحب است، فلان چيز حرام است منبع هستي دين چيست؟ اين فقط اراده و علم ازلي ذات اقدس الهي است هيچ شيئي غير از اراده و علم ازلي ذات اقدس الهي در تدوين دين، در تقرير دين، در ايجاد دين سهمي ندارد زيرا خداي سبحان بايد بشر را بپروراند او ميداند كه چه چيزي واجب است، چه چيزي مصلحت دارد، چه چيزي مفسده دارد اين براي اين.
اصل چهارم اين است كه ما از كجا بفهميم به اينكه خدا چه فرموده، بله دين را خدا بايد مقرّر كند اما از كجا بفهميم كه خداي سبحان چه فرموده، اين ميشود منبع معرفتشناسي دين نه هستيشناسي دين دين را چه كسي تدوين ميكند، خدا ولاغير، از كجا بفهميم كه خدا چه فرمود؟ از اينجا حالا چندين بحث است.
يكي اينكه انبيا، ائمه(عليهم الصلاة و عليهم السلام) يعني انسان كامل معصوم آنكه وحي ميگيرد او از راه وحي ميفهمد خدا چه فرمود، چه تدوين كرد اين وحي، علم حضوري است، علم شهودي است از سنخ مفهوم و وجود ذهني و اينها نيست يك، چون با متن واقع تماس دارد خطابردار نيست دو، و اين ذوات مقدس هم در سه عنصر معصوماند يعني در تلقّي وحي معصوماند يك، در ضبط و نگهداري در قلمرو حافظه معصوماند دو، در ابلاغ و انشاء آنچه را كه گرفتند و نگه داشتند معصوماند سه، كه مخصوص اين ذوات مقدس است و احدي هم به آنجا دسترسي ندارد، پس آنها از راه وحي ميفهمند خدا چه فرمود و وحي هم «لا يعادله شيء».
اصل پنجم حالا ما چه كار كنيم ما از كجا بفهميم كه انبيا چه فرمودند انسانهاي كامل چه فرمودند ما از دو راه ميتوانيم بفهميم كه خدا چه فرمود، پيغمبر چه فرمود، امام چه فرمود، يكي راه عقل است، يكي راه نقل كه عقل در مقابل نقل است نه عقل در مقابل شرّ، هر چه را عقل فهميد حكم خداست، هر چه را نقل گفت حكم خداست منتها ما به دنبال حجّت ميگرديم مثل پيامبر نيستيم كه به متن واقع دسترسي داشته باشيم ما حجت شرعي ميخواهيم از ما سؤال بكنند كه شما درست است كه حين اينكه قطع داري احتمال خلاف نميدهي، ولي از نظر معرفتشناسي از اين قطع بيرون بيا درست است قطع حجت است، ولي بيرون بيا آيا اين قطعها همهشان مطابق واقع است ميگوييم «لستُ أدري» به دليل اينكه زيد هم ادعاي قطع ميكند، عمر هم ادعاي قطع ميكند ما موظفيم تا آنجا كه ممكن است به واقع دسترسي پيدا كنيم، سعي بليغمان را كرديم و اطمينان پيدا كرديم كه حكم هم اين است اين ميشود حجت براي ما، اگر مصيب بوديم «لنا أجرهم» اگر مُفتي بوديم «لنا أجرهم واحد» براي اينكه سي، چهل سال زحمت كشيديم بالأخره ما كه از راه نرسيديم به روايت برسيم كه، اين سعي سي، چهل ساله ما را خدا هدر نميدهد اگر يك مجتهدي سعي و كوشش كرد به واقع رسيد «فله اجران لأنه مصيب» اگر خداي ناكرده به واقع نرسيد «فله أجر واحد»[24] چون سي، چهل سال زحمت كشيده اين حكم ماست، ما به دنبال حجّت شرعي هستيم.
پس عقل در مقابل نقل است، نقل در مقابلش عقل است و اين دو جزء منابع معرفتشناسي ديناند نه هستيشناسي دين نه اينكه عقل در مستقلات عقلي كذا در غير مستقلات عقل كذا، عقل كه شارح نيست، عقل كاشف است عقل فقط برده حلقه به گوش خداست همين، گاهي از راه عقل آدم مطلب را ميفهمد گاهي از راه نقل ميفهمد نه اينكه آنچه را كه به عنوان مستقلات عقلي مثل «العدل حسنٌ» «الظلم قبيحٌ» عقل شارح باشد، مؤسّس باشد، بنيانگذار باشد، موجد باشد، خير كاشف است عقل يك آينه خوبي است كه عدل را خداي سبحان حَسَن قرار داد، ظلم را خداي سبحان قبيح قرار داد كشف ميكند بعد روابط مثل اينكه عقل كه ايجاد نميكند زوجيت اربعه را در مسائل بود و نبود و حكمت نظري كه ميگويد زوجيت لازمه اربعه هست در واقع اين طور است ما كه خلق نكرديم اين هست، حُسن لازمه عدل است ما كه عدل را حَسن نكرديم كه ما كه حُسن را به عدل نداديم كه ما ميفهميم كه عدل حَسن است همان طوري كه ميفهميم اربع زوج است هم در مسئله بود و نبود هستيشناسي هم در مسئله بايد و نبايد اخلاق و فقه و حقوق در هر دو بخش عقل ولو در محدوده مستقلات كاشف است و نه موجد.
اصل بعدي آن است كه مستحضريد وقتي انقلاب به ثمر رسيد اوايل به احترام امام سخني نبود و تب و تاب انقلاب بود خيلي بحث دامنهدار نبود اما كمكم وقتي توزيع مسئوليتها و اينها شد بنا شد كه كارهاي نظام اسلامي را به دست مسلمانها و متدينين بسپارند زير پوشش ولايت فقيه آنگاه مديريت علمي و مديريت فقهي مطرح شد كه علم ميتواند كشور را اداره كند فقه كه نميتواند كشور را اداره كند كه، مگر با فقه آدم ميفهمد چه چيزي حلال است چه چيزي حرام است، اما مگر با فقه ميشود فهميد كه چطوري نفت استخراج بكنيد، چطوري گاز استخراج بكنيد، چطوري سد بسازيد، چطوري دارو بسازيد، چطوري درمان بكنيد. فقه احكام دارد نه مديريت. اينجا آمدند گفتند كه تخصّص مقدّم است يا تعهّد همه اينها بر اثر اين بود كه اينها خيال ميكردند آنچه را عقل ميفهمد در مقابل شرع است اما وقتي روشن شد كه آنچه را عقل ميفهمد شرعي است، حجت شرعي است آنچه را كه نقل ميفهمد شرعي است، حجت شرعي است.
نقل ميگويد به اينكه نماز بايد بخواني يك، نماز ظهر چهار ركعت است دو، دو ركعتش جهر دو ركعتش اخفات سه، احكام اينها هم به اين صورت است چهار. اين مديريت نقل است درباره عبادات. روزه همين طور است، حج همين طور است و امثال ذلك، اما عقل چه ميگويد؟ عقل ميگويد خدا فرموده است كشور را بايد اداره كني، واجب است مردم را اداره كني، امنيت مردم را واجب است اداره كني، آزادي مردم را واجب است اداره كني، اقتصاد مردم را واجب است اداره كني، اين مردمي كه نفت دارند بايد نفت را به عنوان سرمايه قرار بدهي نه درآمد با فروش نفت زندگي بكني اين سرمايهخوري است اين سرمايه را به سرمايه تبديل بكن، راه استخراج نفت هم اين است اين طور بايد چاه بكني اين مقدار بايد چاه بكني اين قدر بايد عمقش باشد اگر خواستي در دريا بروي نفت استخراج بكني اسكله بايد اين طوري باشد «يجب عليك» اين طور استخراج كني «يجب عليك» اين طور بِكَني «يجب عليك» اين طور جا اندازي كني همه اينها، اينها بيش از ميليون مطلب است از زيردريا سازي، اسكلهسازي، كشتيراني، شيلات، استخراج نفت و گاز در دريا و غير دريا، درمان مردم، سدسازي، داروسازي، همه اينها اداره مملكت است و همه اينها واجب است و همه اينها با علم و عقل صادر ميشود و همه اينها هم حجّت شرعي است يعني بيمارستانها را علم دارد اداره ميكند، علم حجت شرعي است اگر كسي با اصول علمي مستحضريد همان طوري كه نقل اين قدر دشوار است تا آدم به وسيله علوم نقلي مجتهد بشود اينكه گفتند اجتهاد پيدا كردن، مجتهد شدن، قدرت استنباط پيدا كردن از سابق اين مَثَل معروف بود «دشوارتر از آن است كه انسان با مُژه چاه بكند» براي همين است.
انسان بايد از الآن تا 1400 سال جلو برود، سند را ثابت كند، صدور را ثابت كند، جهت صدور را ثابت كند، محتوا را ثابت كند، مطلق و مقيّد را بسنجد، ناسخ و منسوخ را بسنجد، عام و خاص را بسنجد، مُجمل و مبيّن را بسنجد، معارضات را بسنجد، عرض بر كتاب بكند مگر كار آساني است، خب اين كارها را بايد انجام بدهد تا بفهمد چه چيزي واجب است چه چيزي حرام اداره مملكت هم واجب است حالا اگر كسي اين كار را كرد و برابر قائده «لا تعاد» عمل نكرد جهنم ميرود يا نه؟ بله جهنم ميرود، چرا جهنم ميرود؟ براي اينكه به «لا تعاد» عمل نكرد، خب.
اگر كسي براي او ثابت شد كه قلب را بايد شكافت و اين طور عمل كرد با اينكه بر او ثابت شد البته طبق اصول علمي يعني آن ضروري باشد، ذاتي باشد، كلي باشد، دائم باشد كه اينها مقدمات برهان است قبلاً هم به عرضتان رسيد عالِم شدن، باسواد شدن، منطقي شدن كار آساني هم نيست هم مرحوم بوعلي گفته در حكمت مشّا، هم جناب شيخ اشراق فرموده در حكمت اشراق كه خواندن بخش برهان جزء فريضه است براي حوزويان بخشهاي ديگر منطق جزء نوافل است آدم چطوري علم پيدا كند، چطوري قطع پيدا كند، مقدمه ذاتي يعني چه، مقدمه ضروري يعني چه، مقدمه كلي يعني چه، مقدمه دائم يعني چه، تا مقدمات داراي شرايط چهارگانه نباشد علم پيدا نميشود خيليها به تعبير سيدناالاستاد امام(رضوان الله عليه) در درس اصول يك وقتي فرمودند خيليها جزء ظنا هستند خودشان را علما حساب ميكنند مگر علم به آساني گير ميآيد اگر فرضيه نباشد، اگر جزم باشد، اگر يقين باشد، اگر مظنّه نباشد ميشود حجت شرعي، حالا اگر چنانچه طبق پيشرفتهاي علمي ثابت شد كه كشور را بايد اين طور اداره كرد، نفت و گاز را بايد اين طور استخراج كرد طبق اصول علمي و برهاني يا لااقل طمأنينهاي كه حجيتش منشأ عقلاني دارد و بناي عُقلا بر آن است.
و اين كار را نكرد نفت را اينچنين استخراج نكرد يا گاز را اينچنين استخراج نكرد يا زيردريايي را اين چنين استخراج نكرد يا قانون شيلات را اينچنين تدوين نكرد، اين شخص در قيامت جهنم ميرود يا نميرود، خب يقيناً ميرود اين ميتواند بگويد خدايا شما كه در قرآن نگفتي، يا در روايت نگفتي من گاز و نفت و چطوري استخراج بكنم يا خدا ميفرمايد اين فهمي كه من به تو دادم مثل صحيح زراره است اين فهم را چه كسي به تو داد، مگر علم حجت نيست، مگر يقين حجت نيست، مگر تو يقين پيدا نكردي، مگر عده زيادي تلاش و كوشش نكردند تا تو يقين پيدا كني، حالا كه بر تو ثابت شده است كه قلب را بايد اين طور عمل كرد چرا نكردي؟ فلان بيماري را بايد اين طور درمان كرد، چرا نكردي؟ تو كه ميتوانستي با دارو حلّ كني چرا شكافتي؟ تو كه ميدانستي با دارو حل نميشود چرا نشكافتي؟ همه اينها زير سؤال است ديگر از ريز تا درشت.
روزانه ميليون مسئله، ميليون مسئله يعني ميليون مسئله، در دانشگاه هست، در بيمارستان هست، در شيلات هست، در پالايشگاه هست همه اينها به عقل وابسته است و همه اينها شرعي است مگر كسي ميتواند برخلاف علم عمل بكند و از عذاب خدا نجات پيدا كند.
پس عقل در مقابل نقل است همان طوري كه نقل صعب و مستصعب است عقل هم بشرح ايضاً [همچنين] مگر هر روايتي حجّت است، هر عقلي هم معتبر نيست.
غرض آن است كه وحي «لا يعادله شيء» عقل و نقل هر دو دو بالاند براي كشف احكام شرعي.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 22.
[2] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 29.
[3] ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 99.
[4] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 256.
[5] ـ سورهٴ كهف، آيهٴ 29.
[6] ـ سورهٴ انسان، آيهٴ 3.
[7] ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 2.
[8] ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 74.
[9] ـ كنزالعمال، ج3، ص414.
[10] ـ سورهٴ احزاب، آيهٴ 56.
[11] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 6.
[12] ـ سورهٴ مريم، آيات 29 ـ 30.
[13] ـ سورهٴ فتح، آيهٴ 7.
[14] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 133.
[15] ـ مفاتيحالجنان، دعاي كميل.
[16] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 124.
[17] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 124.
[18] ـ سورهٴ نصر، آيهٴ 2.
[19] ـ سورهٴ دخان، آيهٴ 18.
[20] ـ سورهٴ نصر، آيهٴ 2.
[21] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 157.
[22] ـ سورهٴ نصر، آيهٴ 2.
[23] ـ ارشاد شيخ مفيد، ج2، ص90.
[24] ـ صراط المستقيم، ج3، ص236.