اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَّبِيّاً ﴿42﴾ إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لاَ يَسْمَعُ وَلاَ يُبْصِرُ وَلاَ يُغْنِي عَنكَ شَيْئاً ﴿43﴾ يَا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جَاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِرَاطاً سَوِيّاً ﴿44﴾ يَا أَبَتِ لاَ تَعْبُدِ الشَّيْطَانَ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيّاً ﴿45﴾ يَا أَبَتِ إِنِّي أَخَافُ أَن يَمَسَّكَ عَذَابٌ مِنَ الرَّحْمنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطَانِ وَلِيّاً ﴿46﴾
سورهٴ مباركهٴ «مريم» در مكه نازل شد و همان طوري كه عنايت داريد سوَر مكّي دربارهٴ اصول دين و خطوط كلي اخلاق و فقه و حقوق بحث ميكند جزئيّات فقهي و حقوقي و مانند آن را سورهٴ مباركهٴ مدني به عهده دارد. محلّ ابتلاي مردم مكّه شرك و كفر بود لذا سوَر مكّي دربارهٴ توحيد اولاً, و وحي و نبوّت ثانياً, و معاد ثالثاً بحث ميكند گوشهاي از كفر مردم حجاز در آن روز مسئلهٴ تثليث بود و جريان مسيحيّت بود كه در بخش قبلي همين سورهٴ مباركهٴ «مريم» بيان فرمود گوشهٴ ديگر جريان بتپرستي است كه شركِ رايج مردم مكّه بود ذات اقدس الهي به رسول خود(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ميفرمايد در اين كتاب جريان ابراهيم(عليه السلام) را ذكر بكن قرآن تنها به صورت سوَر و آياتي كه در اذهان باشد نبود مكتوب بود كتاب رسمي بود و نوشته ميشد كاتباني بودند و به دستور حضرت مينوشتند لذا فرمود: ﴿وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ﴾[1] اين «الف» و «لام»ش هم «الف» و «لام» عهد است يعني اين كتاب خارجي به نام قرآن جريان ابراهيم را بنويس براي اينكه او دو وصف ممتاز دارد يكي صداقت است و يكي نبوّت, صداقت از هر انساني پذيرفته است نبوّت انبيا(عليهم الصلاة و عليهم السلام) هم كه پذيرفتني است چون او صدّيق است بايد او را شناخت, چون او نبيّ است بايد او را شناخت اين دوتا برهان است براي اينكه دوتا حدّ وسط ذكر شده تعدّد برهان به تعدّد حدّ وسط است اگر حدّ وسطها متعدّد باشد يقيناً برهان متعدّد است ابراهيم صدّيقي است و دربارهٴ صدّيق بايد بحث كرد و سنّت و سيرت او را شناخت و پيروي كرد بايد از سنّت و سيرت ابراهيم(عليه السلام) پيروي كرد اين يك قياس. ابراهيم نبيّ است بايد از سيرت و سنّت نبيّ پيروي كرد بايد از سنّت و سيرت ابراهيم پيروي كرد اين دوتا حدّ وسط است كه تقريباً به دو برهان تبديل ميشود ﴿إِنَّهُ﴾ چون استدلال فرمود چرا جريان ابراهيم را در قرآن در كتاب الهي ذكر بكن يعني به ياد بياور؟ براي اينكه او صدّيق است يك, و نبيّ است دو. صدّيق بودن او به اين است كه هم حرفهاي او مطابق واقع است يك, هم افعال او مطابق با ملاكهاست دو, هم فعل و حرفش و حرف و فعلش هماهنگ است سه, هم به تمام تعهّداتش عمل ميكند اين چهار, اينكه در سورهٴ «احزاب» فرمود: ﴿مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ﴾[2] معلوم ميشود وفاي به عهد يك نحوه صدق است يك انسانِ صادق وفادار به عهد است گرچه خبر نميدهد اگر كسي معاملهاي كرد كالا را يا ثمن را به موقع داد اين صادق است دِيْني دارد به موقع پرداخت كرد صادق است, نذر و عهد و يميني دارد به موقع وفا كرد صادق است, ﴿مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ﴾ و هر كاري هم كه مؤمن انجام ميدهد صِدق است براي اينكه وقتي ايمان آورد تعهّد سپرد ﴿قَالُوا بَلَي﴾[3] گفت معنايش اين است كه من تمام دستورهاي خدا را انجام ميدهم قهراً نماز كه ميخواند تصديق همان حرف است روزه كه ميگيرد تصديق همان حرف است هر كسي به عهد خودش وفا ميكند ميشود صادق ﴿إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقاً﴾ يك, و ﴿نَّبِيّاً﴾ دو, از آن جهت كه وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) نبأ و خبر را از خداي سبحان تلقّي ميكرد ميشد نبي و از آن جهت كه نَبْوِه يعني برجستگي است آن زميني كه يك قسمتش برجسته است نظير دامنههاي كوه, سينهٴ كوه آن را ميگويند نَبوه, برجسته از آن جهت كه اين بزرگواران برجستگي دارند و شرافتي دارند نبيّاند نبي هم از نبأ گرفته شده هم از نَبْوه يعني برجستگي چون از نبأ الهي بهره بردهاند داراي نبوهاند, برجستگياند و جزء اشراف قوماند ﴿إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَّبِيّاً﴾. خب, قصّهاش حالا چيست چه چيزي را بايد ذكر كنيم مستحضريد كه با اينكه جريان حضرت موسي يا جريان انبياي ديگر(عليهم السلام) مكرّر در قرآن كريم آمده داستان آنها نيامده در چه زماني بود, در چه زميني بود, در كدام عصر بود, قسمتهاي تاريخي مربوط به عصر و امثال ذلك است اصلاً دربارهٴ زمان وجود مبارك ابراهيم يا عصر وجود مبارك موسي(سلام الله عليهما) هيچ سخني در قرآن نيامده در حالي كه عنصر محوري تاريخ همان عصر و زمان است كه در چه زماني بود و هيچ خبري از اين زمان نيست براي اينكه اينها يك امر ابدياند اين داستان اگر داستان تاريخي بود و متزمِّن بود با گذشت زمان سپري ميشد اما اينها نه متمكّناند, نه متزمّناند وقتي زمانمند نيستند مكانمند نبودند لازم نيست بفرمايد در كدام تاريخ بود كه در چه سالي قبل از فلان بود كه در كدام مكان بود كه فاصله البته مصر و امثال مصر چون خصوصيّات فراواني از نظر فراعنه داشت نامش آمده و اما بسياري از بزرگان ائمه(عليهم السلام) كه در زماني در سرزميني زندگي ميكردند نام مكانشان نام عصرشان نيامده حالا خصوص مدين و امثال ذلك كه خصيصهاي داشت مطرح شده. فرمود: ﴿إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ﴾ با تارخ كه عموي او يا جدّ او بود با آزر يا با تارخ كه عمو يا جدّ او بود گفتگو كرد در سورهٴ مباركهٴ «بقره» و همچنين سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» مبسوطاً گذشت كه اين أب, پدرِ حضرت ابراهيم نبود قرينهٴ مبسوطي هم در آن بحثها اقامه شده براي اينكه خداي سبحان به حضرت ابراهيم و ساير انبيا فرمود براي كفار و مشركين طلب مغفرت نكنيد اين يك, صريحاً فرمود براي مشرك طلب مغفرت نكنيد براي اينكه مشرك بخشوده نميشود دوم وجود مبارك ابراهيم براي پدرش همين أبي كه از او ياد كردند وعدهٴ طلب مغفرت كرد اين دو, و سوم اينكه فرمود اگر وجود مبارك ابراهيم با اين نهيي كه ما كرديم براي أب به همان معنايي كه ذكر خواهد شد طلب مغفرت كرد بر اساس وعدهاي بود كه داد ﴿وَمَا كَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِيمَ لأَبِيهِ إِلَّا عَن مَوْعِدَةٍ وَعَدَهَا﴾[4] چهارم اين است كه أب غير از والد است أب بر جد اطلاق ميشود, أب بر عمو اطلاق ميشود و مانند آن, ولي والد بر همان پدر صُلبي اطلاق ميشود و وجود مبارك ابراهيم در سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» از ذات اقدس الهي طلب مغفرت ميكند براي والدش بعد از عبور از همهٴ آن مناهي يعني بعد از اينكه خدا فرمود كسي حق ندارد براي مشركين طلب مغفرت كند بعد از اينكه فرمود وعدهاي كه حضرت ابراهيم داد براي تشويق او بود وگرنه استغفار نكرد سرانجام در دوران پيري آنجايي كه وجود مبارك ابراهيم ميفرمايد: ﴿الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ﴾[5] فرزند خودش را ذكر ميكند بعد ميفرمايد: ﴿رَبَّنا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ﴾[6] به قرينهٴ اينكه در آخر عمر از والد و والدهٴ خود به نيكي ياد ميكند معلوم ميشود والد غير از أب است چون والد بر عمو اطلاق نميشود اما أب بر عمو اطلاق ميشود اين بحث به طور تفصيل هم در سورهٴ مباركهٴ «بقره» آمده هم در سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» و شفاف شد كه پدر حضرت ابراهيم نه آزر بود نه تارخ، نه مشرك بود نه كافر بلكه موحّد ناب بود از جمعبندي آيات به دست آمد. خب، پس اين اب يقيناً به معني والد نيست وجود مبارك ابراهيم به عمويش گفت چرا اين بتها را ميپرستي تعبير به صنم و وَثن نكرد براي اينكه اگر ميفرمود چرا وثن را ميپرستي يا چرا صنم را ميپرستي بايد حدّ وسط برهان را ذكر ميكرد ميفرمود اين صنم چون فلان مشكل را دارد لياقت معبود شدن را ندارد اما الآن عجز آنها و نقص آنها و عيب آنها را حدّ وسط قرار داد فرمود چيزي را كه سميع نيست چرا ميپرستي اگر ميفرمود صنم را چرا ميپرستي او سؤال ميكرد چرا نپرستم، ابراهيم جواب ميداد براي اينكه معبود بايد بفهمد شما چرا در برابرش خضوع ميكني، چرا خضوع ميكني، به او چه ميگويي اگر كسي سميع نباشد كه نميفهمد شما چطوري داري او را عبادت ميكني و اگر كسي بصير نباشد كه نميبيند چه كسي دارد او را عبادت ميكند كه معبود بايد سميع باشد، معبود بايد بصير باشد اين صنم و وثن نه سميعاند نه بصير پس معبود نيستند قبل از اينكه نام صنم و وثن را ببرند آن عيب و نقص اينها را ذكر ميكنند كه دليل نتيجهٴ سلبي است اين موجود كه صنم است يا وثن است و مانند آن سميع نيست سميع معبود نيست پس اين معبود نيست، غير سميع معبود نيست معبود بايد سميع باشد بر اساس شكل ثاني نتيجه ميگيرند كه پس اين معبود نيست خب اگر كسي نفهمد شما چه كسي هستيد نفهمد شما چه چيزي ميگوييد چنين كسي قابل عبادت نيست كه چه عبادت بكني چه نكني او كه نميفهمد كه چه عبادت بكني چه نكني او كه نميبيند لذا فرمود: ﴿لِمَ تَعْبُدُ مَا لاَ يَسْمَعُ﴾ اين يك حدّ وسط، ﴿وَلاَ يُبْصِرُ﴾ اين هم حدّ وسط دوم دوتا دليل اقامه كرده براي اينكه اين صنم و وثن لياقت پرستش ندارند.
مطلب ديگر اينكه آدم كسي را ميپرستد كه مشكل او را حل كند نگذارد به مشكل بيفتد يا اگر به مشكل افتاد مشكلش را حل كند آن كسي كه عاجز است و هيچ كاري از او ساخته نيست او كه معبود نيست معبود آن است كه قادر باشد مشكل را حل بكند اين يك، صنم و وثن مشكل حلگشا نيستند اين دو، پس معبود نيستند اين نتيجه آن راجع به علم اين راجع به قدرت معبود بايد عليمِ قدير باشد اينها نه عليماند نه قدير آن دوتا برهان مربوط به فقدان علم است براي اينكه ﴿لاَ يَسْمَعُ وَلاَ يُبْصِرُ﴾ اين اخيري كه سومي است راجع به نفي قدرت است ﴿وَلاَ يُغْنِي عَنكَ شَيْئاً﴾ كه اين نكره در سياق نفي است هيچ كاري براي تو انجام نميدهد خب چرا ميپرستي اگر او هيچكاره است و كاري از او ساخته نيست و در حالي كه معبود بايد همهكاره باشد خب چرا او را ميپرستيد ﴿وَلاَ يُغْنِي عَنكَ شَيْئاً﴾. اين كلمهٴ ﴿يَا أَبَتِ﴾، ﴿يَا أَبَتِ﴾ تقريباً چهاربار در اين آيات تكرار شده براي اينكه يك تعبير عاطفي است و جلب توجّه ميكند علاقه را متوجّه ميكند و مانند آن، اين كلمهٴ «تاء» گفته شد كه عوض از «ياء» است به جاي «أبي» گفته ميشود «أبتِ» اين وجوه را مرحوم شيخ طوسي در تبيان هم ذكر كرده بعضي از اين وجوه را كه اين «تاء» عوض «ياء» است برخيها گفتند كه نه اين «تاء» عوض «ياء» نيست آن كسرهٴ أبتِ نشان حذف «ياء» است آن «ياء» محذوف شد و عوضي ندارد فقط علامت دارد اين «تاء» همان طوري كه در اوصاف صبغهٴ مبالغه دارد كه ميگويند علاّمه وصف مبالغهاي است در مسائل عاطفي هم براي توجه زياد و عاطفه بيشتر اين «تاء» را ذكر ميكنند گاهي ميگويند «يا أبتي» گاهي ميگويند «يا أبتِ» اضافهٴ اين «تاء» براي تكرار و ازدياد آن عاطفه است. خب, ﴿يَا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جَاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ﴾ بعد از اينكه اين دوتا برهان را ذكر كرد اينها برهانهاي عادي است كه هر كسي ميفهمد به عموي خود حالا يا آزر است يا تارخ است يا هر كه هست فرمود من چيزهايي ميدانم كه به شماها نرسيده نه تنها به تو نرسيده به جاهلها و مشركان اصلاً نرسيده من از آن علمي مدد ميگيرم كه شما نميدانيد اگر پيرو من باشيد چيزهاي ديگر هم من ميگويم اينها حرفهاي ابتدايي است يعني معبود بايد سميع و بصير باشد, صنم و وثن سميع و بصير نيستند پس معبود نيستند اينها حرفهاي ابتدايي است معبود بايد مشكل آدم را حل كند و صنم و وثن مشكلگشا نيستند پس معبود نيستند حرفهاي ابتدايي است اگر قدري حرف مرا گوش بدهيد من شما را ميبرم به جايي كه سخن از «خوفاً مِن النار» نباشد, سخن از «شوقاً إلي الجَنّة» نباشد, سخن از «وجدتك أهلا للعبادة»[7] باشد, سخن از «وجدتك محبوباً» باشد, «عبدتك شكراً» و كذا و كذا باشد تا آنجاها هم ميبرم چون چيزهايي خدا به من داد كه به شما نداد اين حرفها كه گفتم حرفهاي ابتدايي است. در سورهٴ مباركهٴ «انعام» مقداري در اين زمينه دربارهٴ اوصاف وجود مبارك حضرت ابراهيم بحث شد آيهٴ 74 و 75 سورهٴ مباركهٴ «انعام» اين بود ﴿وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِأَبِيهِ آزَرَ أَتَتَّخِذُ أَصْنَاماً آلِهَةً﴾ آيا اين صنم را إله اتّخاذ كردي اينكه اله نيست شما اين را قرار دادي ﴿إِنِّي أَرَاكَ وَقَوْمَكَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾ آن لسان ديگر لسان عاطفي نيست اين لسانِ ﴿يَا أَبَتِ﴾ شايد براي اوايل برخورد باشد بعد فرمود: ﴿وَكَذلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ﴾ اين فعل مضارع كه دلالت بر استمرار دارد يعني ما اينچنين, اين طور باطن آسمان و زمين را نشان ابراهيم خليل ميدهيم اين ملكوت ديدن شاگردِ ملكوتي تربيت ميكند ايشان به آزر و عمو و امثال اينها ميگويد كه اگر به دنبال من بيايي چيزهاي ديگر يادت ميدهم اينها را كه الآن گفتم ﴿قَدْ جَاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِرَاطاً سَوِيّاً﴾ من از ملكوت باخبرم تو را ملكوتي ميكنم آن وقت غير از اين ديدِ ظاهري چيزهاي ديگر هم ميفهمي البته ديدنِ ملكوت براي ماها محال نيست اما عَقبه كئود است در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» به ما فرمودند چرا دربارهٴ ملكوت نظريهپردازي نميكنيد ﴿أَوَ لَمْ يَنظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾[8] در سورهٴ مباركهٴ «انعام» راجع به حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) فرمود: ﴿كَذلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ دربارهٴ آن حضرت رؤيت است و ديدن, دربارهٴ ما كه افراد عادي هستيم ترغيب به نظر است ما در تعبيرات فارسي بين نگاه و ديدن فرق ميگذاريم گاهي انسان نگاه ميكند و نميبيند مثل اينها كه استهلال ميكنند به تعبير مرحوم علامه كسي ميگويد من استهلال كردم «نظرتُ الي القمر و لم أره» من نگاه كردم به طرف آسمان كه ماه را ببينم نگاه كردم ولي نديدم, نگاه كردن غير از ديدن است نظر غير از رؤيت است گاهي انسان ميبيند به نظر و رؤيت منتهي ميشود, گاهي نميشود, گاهي از دور است كمرنگ است, گاهي از نزديك است پررنگ است ولي در سورهٴ «اعراف» ما را به نظر كردن در ملكوت تشويق كردند[9] افراد عادي هستند كه قرآن ميفرمايد: ﴿أَفَلاَ يَنظُرُونَ إِلَي الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ﴾[10] اينها اگر بر اساس آفرينش اين شتر كه منظّم خلق شده است پي به ناظم ميبرند اين ديگر مُلك است اين ديگر ملكوت نيست اما اگر به حارثةبنزيد رسيد گفت «أصبحت... حتي كأنّي أنظر الي عرش ربّي»[11] آن نظري است كه زمينهٴ رؤيت را فراهم ميكند بهشت را ميبيند, جهنم را ميبيند همان خطبهٴ نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) كه فرمود: «فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْرَآهَا»[12] نه «نَظر إليها» فرمود مردان باتقوا گويا بهشت را ميبينند, گويا جهنم را ميبينند نه اينكه گويا به بهشت نگاه ميكنند يا دربارهٴ بهشت بحث ميكنند. وجود مبارك ابراهيم فرمود بالأخره چيزهايي نصيب من شد كه اگر پيروي مرا به عهده بگيري آنها را به تو نشان ميدهم در سورهٴ مباركهٴ «انعام» هم آمده كه ما به نحو مستمر ملكوت آسمان و زمين را نشان ابراهيم خليل ميدهيم ﴿وَكَذلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ﴾[13] اينجا هم به عمويش فرمود: ﴿قَدْ جَاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي﴾ اين هم برهان است براي اينكه جاهل بايد از عالِم تبعيّت كند تو جاهلي و من عالمم تو بايد از من تبعيّت كني اگر اين كار را كردي ﴿أَهْدِكَ﴾ كه جواب اين امر است ﴿صِرَاطاً سَوِيّاً﴾ من يك راه مستقيمي را به تو نشان ميدهم راه مستقيم هم قبلاً ملاحظه فرموديد كه نه اختلاف در آن هست نه تخلّف, نه گاهي به اين سمت است گاهي به سمت ديگر بلكه هميشه يكسان است و نه تخلّف دارد كه اين وسطها بريده نيست اگر چيزي خَلَف و خليفه و جانشين داشته باشد ميگويند اين اختلاف دارد يعني گاهي الف است گاهي باء, باء گاهي جاي الف مينشيند الف گاهي به جاي باء مينشيند اين اختلاف است اما اگر امري باشد وسط بريده باشد و راهي براي رسيدن به نقطهٴ بعد نباشد اين تخلّف است يعني اين وسط بريده است چيزي جايش را پر نكرده صراط مستقيم نه اختلافپذير است نه تخلّفپذير ميشود صراط سويّ اين صراط سويّ هم همان طوري كه قبلاً ملاحظه فرموديد سالك عين مسلك است يعني راهي بيرون از حوزهٴ جان ما نيست كه ما با رهپويي آن راه به جايي برسيم الآن كسي كه خواست برود حرم فاصلهٴ مكاني بين خود و حرم را طي ميكند بعد ميرسد به حرم اما اگر كسي خواست قربة الي الله جزء مقرّبان الهي بشود ﴿فَأَمَّا إِن كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ ٭ فَرَوْحٌ وَرَيْحَانٌ وَجَنَّتُ نَعِيمٍ﴾[14] ميخواست مقرّب الهي بشود به خدا نزديك بشود خدا كه زماني نيست مكاني نيست جايي ندارد كه انسان با طيّ آن جا و مسير به خدا نزديك بشود تمام اين راهها و مسلكها در درون خود سالك است عقيده, طريق الي الله است اخلاقِ صالح طريق الي الله است اعمال صالح طريق الي الله است گفتار و رفتار و نوشتار صالح طريق الي الله است همهٴ اينها در حوزهٴ جان خود آدم است اين ميشود سالك با مسلك يكي و شخص در درون خود سفر ميكند و بالا ميآيد نه اينكه راهي باشد جداي از جاي انسان فرمود اگر اين كار را كرديد من آن راه مستقيم را كه اختلاف و تخلّف در آن نيست نشانت ميدهم ﴿فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِرَاطاً سَوِيّاً﴾ اين قسمتهاي مُثبتات قضيه. در قسمت منفي فرمود: ﴿يَا أَبَتِ لاَ تَعْبُدِ الشَّيْطَانَ﴾ شيطان را همه قائل بودند بالأخره يك خاطرههاي تلخي در درون همهٴ ما كم و بيش هست اين يك به نام وسوسه كه انسان هيچ كسي نميتواند بگويد من از اين خاطرات مصونم و انسان را ميشوراند به طرف كاري بعد هم انسان پشيمان ميشود اينها را هيچ كسي نميتواند انكار بكند يا ما بايد قائل به تصادف و بخت و اتفاق بشويم كه اين خاطرهها اين وسوسهها بدون عامل خودبهخود پيدا ميشود اگر قائل به بخت و اتفاق و شانس شديم هيچ سنگي روي سنگ بند نميآيد اصلاً راه انديشه بسته است اگر قائل به نظام علّي و معلولي نباشيم براي هر فعلي فاعل قائل نباشيم نظم علّي را انكار كنيم به دام شانس و خرافه ديگر بيفتيم اگر اين باشد هيچ راه علمي نداريم براي اينكه حالا كسي دوتا مقدمه ترتيب داده ميخواهد به نتيجه برسد خب دوتا مقدمه كه علت نتيجه نيست نظام علّي را كه شما ثابت نكرديد شايد همين دوتا مقدمه را ديگري ترتيب بدهد نتيجهٴ ضدّ بگيرد اگر نظام علّي نباشد, اگر هر فعلي يك فاعل مشخص نداشته باشد, اگر انفكاك علّت و معلول مستحيل نباشد خب حالا دوتا مقدمه تشكيل داديد از كجا دوتا مقدمه علّت نتيجه است هيچ يعني هيچ چارهاي براي انديشيدن نيست مگر پذيرش نظام علّي و معلولي هر فعلي فاعلي دارد آن فاعل تا به صد درصد نرسد فعل پديد نميآيد فاعل مختار فعلِ مختارانه انجام ميدهد, فاعل غريزي فعل غريزي انجام ميدهد, فاعل طبيعي فعل طبيعي انجام ميدهد و مانند آن, پس اين وسوسههايي كه در ما پيدا ميشود و همهاش ما را به شرّ و فتنه و گناه دعوت ميكند عاملي دارد اين عامل همان است كه به آن ميگويند شيطان اينچنين نيست كه ما بگوييم اينها خرافه است اين كسي كه ميشوراند انسان را وادار ميكند به كاري شيطان است در مقابلش هم فرشتههايي هستند كه در انسان انگيزهها ايجاد ميكنند, گرايشهاي خوب ايجاد ميكنند, تأييد ميكنند و به طرف خير حركت ميكنند آن ميشود فرشته مبدأ فرشته دارد كه ﴿الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلاَئِكَةُ أَلاَّ تَخَافُوا وَلاَ تَحْزَنُوا﴾[15] اين آرامش به وسيلهٴ آن فرشتههاست بنابراين هيچ ممكن نيست يك خاطرهٴ تلخي در فضاي نفس پيدا بشود الاّ مگر اينكه شيطان دخيل است كه ﴿يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ﴾[16] البته شياطينالانس هم هستند كه دستپروردهٴ آن ابليس بزرگاند اين شياطينالانس گاهي با اغوا, گاهي با اضلال, گاهي با درِ گوشي گفتن, گاهي با گمراهي و مقاله يا مَقال بالأخره آدم را گمراه ميكنند اين هم يك نحوه وسوسه است كه عامل بيروني دارد و به وسيلهٴ گفتنها يا نوشتنها در درون آدم اثر ميگذارند ﴿الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ ٭ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ﴾[17] آن مُوسوِس بعضيهايشان جِنّةاند بعضيهايشان ناساند, بعضيها جِنّاند بعضي انسانهاي جِنّيمَنشاند كه اينها ﴿يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ﴾ آن موسوِس كيست؟ ﴿مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ﴾ خب.
پرسش: شيطان اين سعهٴ وجودي و سيطره را از كجا پيدا كرد.
پاسخ: شيطان اين قدرت را ذات اقدس الهي به او داد كسي كه شش هزار سال به تعبير وجود مبارك حضرت امير عبادت كرده «لاَ يُدْرَي أمِنْ سِنِي الدُّنْيَا أَمْ مِنْ سِنِي الْآخِرَةِ»[18] چنين چيزي هست البته ذريّهاي دارد كه ﴿لاَ يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطَانُ كَمَا أَخْرَجَ أَبَوَيْكُم مِنَ الْجَنَّةِ يَنزِعُ عَنْهُمَا لِبَاسَهُمَا لِيُرِيَهُمَا سَوْءَاتِهِمَا إِنَّهُ يَرَاكُمْ هُوَ وَقَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لاَتَرَوْنَهُمْ﴾[19] همان طوري كه ملائكههاي بزرگ زيرمجموعهٴ فراواني دارند در قسمت اضلال و اغوا هم ابليس زيرمجموعهٴ فراواني دارد, خب.
پرسش: نفس انسان چه.
پاسخ: ابزار داخلي اوست ديگر نفسِ امّاره را او اول امّاره نبود اول نفسي را كه ذات اقدس الهي آفريد يك لوح شفافي بود ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾[20] يك لوح شفّافي بود بعد كم كم در اثر تربيتهاي غلط, مواظب نبودنِ پدر و مادر, مواظب نبودن محيط, مواظب نبودن رفقا كم كم اين راه پيدا ميكند از راه تَسويل وارد ميشود اول كه امّارهٴ بالسوء نيست اول نفس مسوّله است نفس مسوّله يك روانشناس خوب, يك روانكاو خوب, يك درونبين خوب ميفهمد كه اين شخص از چه چيزي خوشش ميآيد اول اين روانكاوي را ميكند بعد يك سلسله سمومي را پشت يك تابلو نگه ميدارد يك برگ زرّين زرورقي از همان مطلوب او روي اين تابلو ميكشد اين تابلو را به او نشان ميدهد ميگويد اين همان كارِ خيري است كه تو تشنهٴ آن هستي اين را انجام بده اين شخص با اين كار خير مأنوس ميشود كاري كه به صورت خير است انجام ميدهد به اين عادت ميكند در حالي كه اين روي زرّين و زرورقش همان است كه او ميخواست درون و پشتش پر از سمومي است كه شيطان ميخواهد اين را ميگويند كار تَسويل نفس مسوّله اول اين كار را ميكند مثل كُشتن برادران يوسف براي آنها به وسيلهٴ نفس امّاره كه نبود كه به وسيلهٴ نفس مسوّله بود كه وجود مبارك يعقوب فرمود: ﴿بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ﴾[21] يا سامري كه بالأخره آن سوابق علمي را داشت جاهطلبي او وادار كرده كه گوسالهپرستي را ترويج كند گفت ﴿سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي﴾[22] اول كه نفس انسان را وادار به گناه نميكند امير نيست آن هم امّار باشد با صيغهٴ مبالغه اول نفس مسوّله است مرحلهٴ تسويل است بعد از اينكه انسان را فريب دادند يك برگ زرّين زرورقي روي اين تابلو كشيدند درون و بيرونش را پر از سموم كردند و اين شخص آلوده شد او را به دام ميكشند و اسير ميكنند در اين مرحله است كه وجود مبارك حضرت امير فرمود: «كَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍتَحْتَ هَوي أَمِيرٍ»[23] انسان به اسارت در ميآيد اينكه يك معتاد ميگويد من نميتوانم ترك كنم كسي كه به بددهني و بدگويي عادت كرده ميگويد من نميتوانم ترك كنم راست ميگويد بيچاره براي اينكه در اسارت است وقتي ابليس او را به اسارت گرفت به وسيلهٴ همين نفس عالماً عامداً معصيت ميكند چرا, براي اينكه تحت فرمان ديگري است همين نفس مسوّله كه هماكنون تحت اسارت ابليس در آمد ميشود ﴿إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ﴾[24] وگرنه اول كه امير نيست تا آدم را اسير نكنند امير نميشود اول اسير ميكنند بعد امير ميشود و تا تسويل نباشد كسي را اسير نميكنند تسويل اول است, اسارت ثاني است, اِمارت ثالث است.
پرسش: پس حضرت مسيح(عليه السلام) از همان اول فرمود: ﴿لأمّارة بالسّوء﴾.
پاسخ: بله ديگر, فرمود اگر من مواظب نباشم اين است حضرت آن مسئلهٴ تسويل را پشت سر گذاشته, اسارت را پشت سر گذاشته در برابر آنها فرمود اين نفس اين است شما را الآن دارد به دام ميكِشد امير شما شد و اسير ماست. خب, بنابراين وجود مبارك ابراهيم به عمويش فرمود: ﴿لاَ تَعْبُدِ الشَّيْطَانَ﴾ براي اينكه, اينكه شما را وادار كرده كه از توحيد فاصله بگيريد به دام صنم و وثن بيفتيد اين شيطان است عبادت او همان اطاعت اوست نه عبادت او به اين معنا كه او را سجده كنيد اين بيان نوراني وجود مبارك امام جواد(سلام الله عليه) است ائمه ديگر هم فرمودند كه «مَن أصقيٰ إلي ناطقٍ فقد عبده فإن كان الناطق عن الله فقد عبد الله و إن كان الناطق ينطق عن لسان ابليس فقد عبد ابليس»[25] فرمود اگر كسي گوش به حرف كسي بدهد حرف او را گوش بدهد برابر حرف او عمل بكند دارد او را عبادت ميكند اگر او حرف خدا و پيغمبر را زده اين در حقيقت از خدا و پيغمبر اطاعت كرده و خدا و پيغمبر را عبادت ميكند اما اگر او از هوس و از ابليس و امثال اينها سخن گفته اين در حقيقت دارد ابليس را عبادت ميكند اينكه در سورهٴ مباركهٴ «يس» هم آمده ﴿أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لاَّ تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ﴾ آيهٴ شصت سورهٴ مباركهٴ «يس» آن هم يعني اطاعت نكنيد چه اينكه مشابه اين در سورهٴ مباركهٴ «نساء» هم گذشت در سورهٴ مباركهٴ «نساء» آيهٴ 117 اين است كه ﴿إِن يَدْعُونَ مِن دُونِهِ إِلَّا إِنَاثاً وَإِن يَدْعُونَ إِلَّا شَيْطَاناً مَرِيداً﴾ اينها يا اِناس را دعوت ميكنند چون ملائكه را اينها اناس ميدانستند بنات الله ميدانستند يا شيطان را دعوت ميكنند يعني مَدعوّ اينها و مناداي اينها و مرجع اينها يا آن فرشتهها هستند كه آنها را عبادت ميكردند يا اين شياطين كه أعوذ بالله مِن شرور أنفسنا و سيّئات أعمالنا.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] . سورهٴ مريم, آيهٴ 41.
[2] . سورهٴ احزاب, آيهٴ 23.
[3] . سورهٴ اعراف, آيهٴ 172.
[4] . سورهٴ توبه, آيهٴ 114.
[5] . سورهٴ ابراهيم, آيهٴ 39.
[6] . سورهٴ ابراهيم, آيهٴ 41.
[7] . بحارالأنوار, ج41, ص14.
[8] . سورهٴ اعراف, آيهٴ 185.
[9] . سورهٴ اعراف, آيهٴ 185.
[10] . سورهٴ غاشيه, آيهٴ 17.
[11] . الكافي, ج2, ص53.
[12] . نهجالبلاغه, خطبهٴ 193.
[13] . سورهٴ انعام, آيهٴ 75.
[14] . سورهٴ واقعه, آيات 88 و 89.
[15] . سورهٴ فصلت, آيهٴ 30.
[16] . سورهٴ ناس, آيهٴ 5.
[17] . سورهٴ ناس, آيات 5 و 6.
[18] . نهجالبلاغه, خطبهٴ 192.
[19] . سورهٴ اعراف, آيهٴ 27.
[20] . سورهٴ شمس, آيات 7 و 8.
[21] . سورهٴ يوسف, آيهٴ 83.
[22] . سورهٴ طه, آيهٴ 96.
[23] . نهجالبلاغه, حكمت 211.
[24] . سورهٴ يوسف, آيهٴ 53.
[25] . بحارالأنوار, ج2, ص94.